اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

اسلام و مقتضیات زمان0%

اسلام و مقتضیات زمان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: فرهنگ

اسلام و مقتضیات زمان

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 29090
دانلود: 5439

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29090 / دانلود: 5439
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد 1

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانی از متفكر شهید،‌ تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهی به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» می باشد. این كتاب حاوی بخشهایی جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلابه زیادی در باب «اسلام و مقتضیات زمان» می باشد. خصوصاً‌ با توجه به موقعیت زمانی حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامی،‌ حكومت به صالحان رسیده و در پی اجرای احكام می باشیم و طبعاً‌ این سوال پیش می آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده می تواند پاسخگوی مشكلات این زمان و هر زمان دیگری باشد؟ این كتاب پاسخگوی اینگونه سوالات است. ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایی در همین زمینه در سال 1351 ایراد نموده اند. این بحثها به همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایی از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل می دهد.

جلسه چهاردهم: تغییرات زمان در تاریخ اسلام

تغییرات زمان در تاریخ اسلام

( و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبیله. (۶۵) )

در بحثى كه دیشب عنوان شد عرض كردیم براى اینكه با منطق مخالفین و ایرادگیرها آشنا باشیم و بتوانیم گفته هاى آنان را تجزیه و تحلیل كرده و جواب بدهیم خلاصه حرفهاى آنها را عرض مى كنیم. عرض شد كه طبقه اى كه ما آنها را جاهل مى نامیم یك حرفى بر سر زبانها دارند، مى گویند این دنیا دنیاى تغییر است، دنیاى حركت است، هیچ چیز در دو لحظه به یك حال نیست، پس هیچ چیزى در این دنیا به معناى واقعى نمى تواند ثابت بماند. بعد مى گویند حالا كه چنین است كه هیچ چیز در دنیا قابل بقا و دوام نیست، همه چیز وجود موقت و محدود و ناپایدار دارد پس چطور دین اسلام مى تواند براى همیشه باقى بماند؟ عرض كردم جواب این مطلب با این بیان كه رنگ فلسفى به آن مى دهند، اینست: اینكه هر چیز در دنیا تغییرپذیر و كهنه شدنى است به معناى اینست كه هر امر مادى اینطور است، هر جسمى از اجسام عالم اینطور است ولى صحبت ما در اجسام نیست. اگر كسى درباره یك انسان مدعى ابدیت شخصى بشود جاى این حرف هست، یا اگر كسى درباره قرآن مكتوب روى كاغذ چنین حرفى بزند، درست است ولى صحبت، نه درباره شخص است و نه درباره كاغذ و مركب. صحبت درباره قانون است، درباره یك سلسله حقایق است. اینكه مواد عالم كهنه مى شوند چه ربطى به حقایق عالم دارد؟ مثلا اینكه مى گوئیم: راستى موجب رضاى خداست، یا: براى انسان استقامت صفت خوبى است، قانونى براى زندگى بشر است. این تغییرپذیر نیست. ولى گفتیم یك مطلب دیگر هست و آن راجع به حاجتهاى زندگى است كه حاجتها تغییر مى كند و چون حاجتها تغییر مى كند پس قوانین كه بر مبناى احتیاجات است باید تغییر بكند. اجمالا دیشب عرض شد كه حاجتهاى اصلى بشر تغییر نمى كند و حاجتهاى فرعى است كه تغییر مى كند. وعده دادم كه امشب در اطراف این موضوع بحث كنم ولى چون امشب شب ولادت حضرت مجتبىعليه‌السلام است [فقط] قسمتى از آن را عرض مى كنم كه هم مناسبت امشب رعایت شده باشد و هم از مطلب جدا نشده باشیم.

از خصوصیات دین مقدس اسلام اینست كه همیشه روى حاجتهاى ثابت انسان مهر ثابت زده است اما حاجتهاى متغیر انسان را تابع حاجتهاى ثابت قرار داده است، و این به عقیده شخص من اعجازى است كه در ساختمان این دین به كار رفته است. با مثالهائى این مطلب را روشن مى كنم ولى قبل از این، یك مقدمه كوتاه عرض مى كنم و آن اینكه ما شیعیان از نعمتهائى برخوردار هستیم كه اهل تسنن نیستند. آنها قرآن دارند ما هم داریم، سنت پیغمبر دارند ما هم داریم، ولى آنها از قرآن و سنت پیغمبر دیگر تجاوز نمى كنند یعنى منابع و سرچشمه اى كه مى خواهند دین را از آن منبع بردارند جز این دو تا نیست. پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بعد از بعثت چند سال زندگى كرد؟ بیست و سه سال. از این بیست و سه سال سیزده سال در مكه و ده سال در مدینه بودند. تمام مدتى كه حضرت زنده بود و گفتار و رفتار و تقریر آن حضرت سند محسوب مى شود بیست و سه سال بیشتر نیست یعنى از نظر زمان كه در این شبها مورد بحث ماست، زمانى كه پیغمبر در آن زمان بود مجموعا بیست و سه سال است. البته در این ۲۳ سال، زمان تغییراتى كرد. موقعى كه در مكه بود اوضاع و شرایط طورى بود، و موقعى كه در مدینه بود اوضاع طور دیگر بود. در مكه قبل از آنكه ابوطالب و خدیجه از دنیا بروند یك اوضاع و شرایطى بود و بعد از رحلت آنها اوضاع دیگرى پیدا شد. سه سال اول بعثت اوضاع و شرایطى بود و بعد از آنكه آیه آمد:

( فاصدع بما تؤ مروا عرض عن المشركین (۶۶) )

اوضاع دیگرى پیدا شد و حضرت طرز كارش عوض شد.

اهل تسنن كه طبقه بندیهائى راجع به زمان پیغمبر اكرم كرده اند، مثلا مى گویند از سال اول بعثت تا اسلام عمر. آنها اسلام عمر را آن...(۶۷) كه اوضاع اسلام عوض شد. البته اسلام حمزه را هم قبول دارند روى حساب اینكه مسلمین قبل از اسلام حمزه در یك وضع سخت ترى بودند، با اسلام حمزه پشت مسلمین محكمتر شد و قهرا در طرز كار آنها تغییراتى پیدا شد. همچنین دوران مدینه را به قبل از «بدر»، و بعد از «بدر»، قبل از فتح مكه و بعد از فتح مكه تقسیم مى كنند. در تمام این ۲۳ سال چهار پنج وضع براى زمان پیش آمد و در هر یك از آنها وضع مسلمین فرق مى كرد. ولى تمام این زمان ۲۳ سال بود. اما دوره عصمت براى ما شیعیان منحصر به ۲۳ سال نیست. براى ما دوره عصمت ۲۷۳ سال است. زیرا بیست و سه سال زمان پیغمبر را كه آنها دارند ما هم داریم، دویست و پنجاه سال یعنى از سال دهم هجرى تا سال دویست و شصت كه سال وفات امام عسكرى است، ما علاوه داریم. دویست و پنجاه سال دوره عصمت یعنى دوره امام معصوم ظاهر داریم كه سیره اش براى ما حجت است. آنها فقط بیست و سه سال دارند كه سیره پیغمبر برایشان حجت است. عرض شد در بیست و سه سال پیغمبر اوضاع زمان چهار پنج رنگ گرفت. قهرا در این دویست و پنجاه سال، اوضاع بیش از این تغییر كرد. و لهذا این امر، مشكل اقتضاى زمان را براى ما شیعیان حل كرده است.

شما گاهى ممكن است به این مساءله برخورد بكنید كه در بعضى از امور سیرت پیغمبر یا سیرت یكى از ائمه متفاوت است با سیرت و روش على بن ابى طالب یا یكى دیگر از ائمه. مى بینید امام حسن صلح مى كند، امام حسین مى جنگد. مى بینید على بن ابى طالب لباسش از دو جامه ساده تشكیل شده است در صورتى كه حضرت زین العابدین لباس خز مى پوشد. (ایشان براى خودشان هر سال لباس خز نو تهیه مى كرد). ولى در سیرت پیغمبر این دو امر مختلف پیدا نشده است. در «كافى» است كه سفیان ثورى یك روز بر امام صادق وارد مى شود حضرت جامه سفید بسیار لطیفى مانند پوست نازك تخم مرغ پوشیده بود. تا چشمش به آن لباس افتاد به حضرت اعتراض كرد كه شما چرا باید یك همچو لباسى بپوشید؟! حضرت فرمود: مگر چه عیبى دارد؟ سفیان گفت شما مگر باید از اهل دنیا باشید؟ حضرت فرمود: اساسا تمام نعمتهاى دنیا مال صالحین است نه مال فاسقین. سفیان یكوقت هست كه بیمارى و روى غرض حرف مى زنى و یكوقت هست كه اشتباه كرده اى. اگر اشتباه كرده اى باید برایت توضیح بدهم. سفیان برخاست رفت. بعد عده اى از مقدسها و همفكرها آمدند به حضرت عرض كردند رفیق ما سفیان نتوانست جواب ترا بدهد ولى ما آمده ایم با شما مباحثه بكنیم. ما آن حرفى را كه زدى قبول نداریم. امام فرمود: بسیار خوب، اگر بنا شد با هم مباحثه كنیم چه اصلى را باید ثابت قرار بدهیم؟ گفتند قرآن. حضرت فرمود: هیچ چیز بهتر از قرآن نیست اما به شرط اینكه آن را بفهمید. بعد حضرت فرمود: من مى دانم عمده حرفى كه در دل دارید مساءله سیره پیغمبر و صحابه است. چیزى كه در ذهن شما هست اینست كه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و علىعليه‌السلام از این لباسها نمى پوشیدند، تو چرا مى پوشى؟ فرمود: شما این را نمى دانید كه این مساءله مربوط به اسلام نبوده است، مربوط به زمان است. اگر پیغمبر در زمان من بود مثل من لباس مى پوشید، اگر من هم در زمان پیغمبر بودم، مثل او لباس مى پوشیدم. در این مورد آنچه در اسلام اصالت دارد مواسات است یعنى مسلمانان باید احساس همدردى بكنند، مسلمان باید حقوق واجب مالش را بدهد. این هم باز یك امر ثابت است و در تمام زمانها هست. مسلمان باید اعتمادش به خدا باشد نه به پول. این، همان معناى واقعى زهد است.

بعد فرمود: و اما اینكه انسان نوع لباسش را چگونه باید انتخاب بكند، این دیگر مساءله زمان است. در زمان پیغمبر وضع عمومى مردم بسیار سخت و ناگوار بود. در جنگ تبوك سپاه اسلام را جیش العسره یعنى سپاه سختى نامیده بودند. براى اینكه این لشكر سى هزار نفرى به قدرى بى آذوقه بودند كه دلشان ضعف مى رفت و براى اینكه این ضعف را برطرف بكنند هر سه چهار نفرى با یك خرما خودشان را سیر مى كردند. در جنگ بدر مسلمین سیصد و سیزده نفر بودند در صورتى كه شمشیرهایشان از سى چهل عدد تجاوز نمى كرد و فقط سه یا چهار اسب داشتند در حالى كه عدد دشمن میان نهصد و هزار بود و هر روز چندین شتر براى خوراكشان مى كشتند. اهل صفه به قدرى فقیر بودند كه ساترى براى نماز خواندن نداشتند مگر یك عدد، و با همان یك عدد به ترتیب نمازشان را مى خواندند. وقتى حضرت رسول به خانه فاطمه مى آید و مى بیند پرده اى آویخته است فورا برمى گردد. حضرت زهرا حس كرده فورا پرده را مى كند و آن دستبند نقره را كه در دست داشت از دست در مى آورد و خدمت حضرت مى برد كه آنرا به فقرا انفاق بكند. این، اصل مواسات است در آن زمان مواسات ایجاب مى كرده كه حتى یك پرده هم در خانه شخص پیدا نشود. اما اكنون در عصر ما عصرى كه بزرگترین امپراطورى دنیا تشكیل شده است. زندگى مردم عوض شده است ولى باز من باید از حد معتدل خارج نشوم. لباسى كه من مى پوشم لباس معتدل امروز است. یعنى در اسلام پارچه اصالت ندارد كه حتما باید یك نوع لباس بپوشند، بلكه اسلام اصولى دارد كه طبق آن باید لباس بپوشند. آن اصول، ثابت است، اصولى است كه وظیفه انسان را به حسب زمان تغییر مى دهد. اگر چیزى در نظر اسلام اصالت داشته باشد دیگر تغییرپذیر نیست، اما چیزى كه اسلام روى آن مهر نزده است به عنوان لباس است، شكل اجرایى براى چیزى است كه مهر به آن زده است.

پس اینجا زمان تكلیف را عوض مى كند. اگر اینجور نبود، اگر این مسائل جزئى اصالت مى داشت، محال ممتنع بود كه على بن ابى طالب یكجور عمل بكند و یكى از ائمه جور دیگر. عبادت خدا اصالت دارد، خوف خدا اصالت دارد، مواسات و رسیدگى به فقرا اصالت دارد. همان كارى را كه على بن ابى طالب كرده، حضرت سجاد هم كرده. على بن ابى طالب از شب تا صبح مشغول مى شود به عبادت، بعضى از شبها هزار ركعت نماز خوانده است، حضرت سجاد هم همینطور. حضرت امیر شبانه به سرپرستى فقرا رفته است و حضرت سجاد هم رفته است، امام رضا هم رفته است، همه از فقرا دلجوئى كرده اند اما اینكه خود شخص چگونه لباس بپوشد این دیگر مربوط به زمان است.

مردى است به نام «معتب» كه در خانه حضرت صادقعليه‌السلام سمت خوانسالارى داشته است. مى گوید شبى در دل شب دیدم شخصى از خانه خارج شد، خوب دقت كردم دیدم خود حضرت است و چون اجازه نداشتم، خودم را معرفى نكردم اما در عین حال گفتم سیاهى امام را تعقیب بكنم نكند دشمن به ایشان صدمه بزند همینطور تعقیب مى كردم، یك وقت دیدم بارى كه به پشت داشت، از شانه ایشان افتاد حضرت در اینجا ذكرى گفت. من جلو رفتم و سلام كردم فرمود اینجا چه مى كنى؟ گفتم چون دیدم از خانه خارج شدید نخواستم شما را تنها بگذارم. بعد آن آذوقه را جمع كردم و در میان انبان گذاشتم. گفتم آقا بگذارید من به دوش بگیرم. فرمود آیا در قیامت تو مى توانى بار مرا به دوش بكشى؟ حركت كردیم تا رسیدیم به ظل بنى ساعده كه معلوم بود مسكن فقرا است. دیدم یواشكى حضرت آن نانها را میان آنان تقسیم كرد من عرض كردم آیا اینها شیعه هستند؟ فرمود نه. گفتم با وجود اینكه شیعه نیستند شما به اینها رسیدگى مى كنید؟ فرمود اگر شیعه مى بودند نمك هم برایشان مى آوردم. این دیگر زمان امام صادق و زمان حضرت امیر ندارد. این، مواسات است و در همه زمانها یكجور است.

چرا امام حسن صلح كرد یا چرا امام حسین صلح نكرد؟ اصلا چرا ما درباره این دو امام بگوئیم، قدرى جلوتر برویم. چرا على بن ابى طالب در زمان خلافت ابوبكر قیام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عمر قیام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عثمان قیام نكرد ولى بعد از عثمان كه آمدند با او بیعت كردند، محكم ایستاد، در صورتى كه از نظر على بن ابى طالب همان طورى كه ابوبكر غاصب بود معاویه هم غاصب بود. براى اینكه آنچه كه در نظر اسلام اصالت دارد مطلب دیگرى است و آن اینست كه آن اقدامى كه حفظ حوزه اسلام با او بشود، بر هر اقدام دیگر مقدم است. آیا اینكه اسلام مى گوید على بن ابى طالب خلیفه باشد، براى اینست كه اسلام تضعیف بشود یا براى اینست كه اسلام تقویت بشود؟ البته خلیفه باشد كه اسلام تقویت بشود. حالا اگر مردم و صحابه پیغمبر به حرف پیغمبر گوش مى كردند و با علىعليه‌السلام بیعت مى كردند و على در یك همچو شرایطى خلیفه مى شد، منظور پیغمبر حاصل بود یعنى تصدى خلافت سبب تقویت اسلام بود. ولى پیغمبر حضرت على را براى خلافت نامزد كرده است یك دفعه بعد از پیغمبر جریان دیگرى به وجود مى آید، پیرمردها و اكابر اصحاب پیغمبر به فكر مى افتند كه از این قضیه استفاده بكنند. در همان حال مردمى تازه مسلمان هستند كه هنوز اسلام در دل آنها نفوذ نكرده است. تازه شهرت اسلام به دنیاى خارج عرب كشیده شده است. حالا مصلحت اسلام ایجاب مى كند كه یك آرامش كاملى برقرار باشد. اولا باید غائله مرتدها خوابانده شود. ثانیا آنها كه از دور مى آیند كه این حسابها سرشان نمى شود. از نظر آنها على بن ابى طالب و ابوبكر على السویه هستند. مصلحت اسلام اینطور ایجاب مى كند كه حالا كه اینها عمل ناشایستى مرتكب شده اند، آن كسى كه در اینجا ذیحق است، دندان روى جگر بگذارد البته نه به خاطر جان خودش بلكه به خاطر مصلحت اسلام. مصلحت اسلام اینطور ایجاب مى كند كه علىعليه‌السلام دندان روى جگر بگذارد و در صف ماءمومین ابوبكر هم شركت بكند و با عمر نیز همینطور رفتار كند و به سؤ الات و اشكالات مردم جواب بدهد. چیزى كه از نظر على اصالت دارد حیثیت و آبروى اسلام است. در اینجا دندان روى جگر گذاشتن، بهتر آبروى اسلام را حفظ مى كند یا لااقل كمتر آبروى اسلام را مى برد.

اما قضیه مى گذرد، اوضاع زمان تغییر مى كند، اسلام جهانگیر مى شود زمان معاویه پیش مى آید معاویه حیثیت عمر و ابوبكر را ندارد. او كسى است كه خودش و پدرش سالها علیه اسلام جنگیده اند. حسابها عوض شده است. در اینجا على با معاویه مى جنگد. زمان امام حسن پیش مى آید. در این زمان در اثر جریانهاى زیادى كه در زمان امیرالمؤمنین پیش آمد و از همه بالاتر آن حالت سست عنصرى اى كه اصحاب امام حسن به خرج دادند، اگر امام حسن مقاومت مى كرد، كشته مى شد ولى نه كشته شدن شرافتمندانه و افتخارآمیز آنگونه كه حسین بن على كشته شد. حسین بن على با هفتاد و دو نفر كشته شد، یك شهادت آبرومندانه و در یك وضع و شرایط خاص كه هزار و سیصد سال دارد اسلام را آبیارى مى كند. در زمان امام حسن یك حالت رخوت و سستى و خستگى در شیعیان پیدا شده بود كه اگر این كار (مقاومت در مقابل معاویه) ادامه پیدا مى كرد، یك وقت خبردار مى شدند كه حضرت را دست بسته تحویل معاویه داده اند. هنوز صابون معاویه و بنى امیه درست به جامه مردم نخورده بود. بیست سال معاویه حكومت كرد، مغیرة بن شعبه و زیاد بن ابیه كه به جان مردم افتادند. آنوقت مردم فهمیدند كه اشتباه كردند كه در زمان حضرت على دعوت او را لبیك نگفتند، اشتباه كردند كه امام حسن را تحویل معاویه دادند. لهذا بعدها (بعد از حادثه كربلا) عده اى پیدا شدند و توابین را به وجود آوردند كه همانها بودند كه دور مختار را گرفتند.

این امر یعنى آگاه شدن مردم از ماهیت حكومت اموى، از عواملى بود كه شرایط را براى قیام امام حسینعليه‌السلام مساعد مى كرد. گذشته از این، وضع یزید با وضع معاویه فرق مى كرد. معاویه در لباس نفاق كار مى كرد، یزید در لباس كفر. معاویه لااقل روى كارهایش سرپوش مى گذاشت، علنا شراب نمى خورد، علنا سگ بازى نمى كرد صورت ظاهر را حفظ مى كرد، ولى یزید جوانى بود دیوانه و پرده در كه حساب موقعیت خودش را نمى كرد كه هر چه هست بالاخره مردم او را خلیفه پیغمبر مى دانند. اینقدر شراب مى خورد تا مست مى شد و در حضور جمعیت به پیغمبر ناسزا مى گفت. واقعا اگر قضایاى كربلا نبود و امام حسین قیام نمى كرد و سبب نمى شد كه یزید از بین برود و او همان بیست سالى را كه معاویه خلیفه بود خلافت مى كرد، اصلا حوزه اسلام منقرض مى شد. پس شرایط زمان خیلى فرق مى كند. بنابراین امام حسن همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسین اجرا كرد و امام حسین همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسن اجرا كرد، فقط شكل كارشان با هم فرق داشت، ولى روح هر دو یكى بود. این بود دو مثالى كه خواستم در این زمینه عرض كرده باشم.

جلسه پانزدهم: اجتهاد و تفقه در دین

اجتهاد و تفقه در دین

( فلو لا نفر من كل فرقه منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون. (۶۸) )

یكى از مفكرین عالم اسلامى در اعصار اخیر اقبال لاهورى است. اقبال اهل هندوستان سابق و پاكستان جدید و در یك خاندان مسلمان پرورش یافته است. او تحصیلات جدید را طى كرده و در همان زمان از تحصیلات قدیم فى الجمله اى بهره مند بوده است ولى شور اسلامى را همیشه داشته برعكس اكثریت قریب به اتفاق محصلین ایرانى كه یك حالت رنگ پذیرى عجیبى نسبت به فرنگیها دارند. این مرد تحصیلات عالیه اى در رشته فلسفه داشته و كتابها به زبان انگلیسى نوشته كه همان كتابها براى مستشرقین جزء مدارك شمرده مى شود. مرد بسیار باشور و از كسانى بوده است كه شم اسلامى داشته و از آن حمایت كرده است كه تنها اسلام است كه مى تواند دنیا را نجات بدهد، با اینكه خودش مرد متجددى بوده و از افكار امروز حداكثر آگاهى را داشته است. اشعار زیادى هم گفته است. حالا به این جهت كارى ندارم.

او مى گوید پدرم یك جمله اى به من گفت كه آن جمله برایم درس شد. مى گوید یك روز صبح مشغول تلاوت قرآن بودم، پدرم گفت چه مى كنى؟ گفتم قرآن مى خوانم. گفت قرآن را آنچنان بخوان كه گوئى وحى، بر تو نازل شده است همین جمله مثل نقشى كه روى سنگ كنده باشند در دلم اثر گذاشت و از آن به بعد به هر آیه اى كه رسیدم تا تاءمل و تدبر نكردم رد نشدم.

این مرد جمله اى دارد كه من به مناسبت این جمله خواستم اسمى از او برده باشم. این جمله درباره اجتهاد است. مى گوید: «اجتهاد قوه محركه اسلام است». شما یك اتومبیل را مى بینید حركت مى كند. این اتومبیل تا یك نیروئى نباشد كه آن را به حركت درآورد ممكن نیست حركت بكند جمله دیگرى هم هست از بوعلى سینا كه یك بحث جامعى در كتاب «شفا» دارد راجع به اصول اجتماعى و اصول خانوادگى. مى گوید حوائجى كه براى زندگى بشر پیش مى آید بى نهایت است. اصول اسلام ثابت و لایتغیر است و نه تنها از نظر اسلام تغییرپذیر نیست، بلكه اینها حقایقى است كه در همه زمانها باید جزء اصول زندگى بشر قرار گیرد، حكم یك برنامه واقعى را دارد، اما فروع، الى مالانهایه. مى گوید به همین دلیل اجتهاد ضرورت دارد یعنى در هر عصر و زمانى باید افراد متخصص و كارشناس واقعى باشند كه اصول اسلامى را با مسائل متغیرى كه در زمان پیش مى آید تطبیق بكنند، درك بكنند كه این مساءله نو داخل در چه اصلى از اصول است.

اتفاقا اجتهاد جزء مسائلى است كه مى توان گفت روح خودش را از دست داده است. مردم خیال مى كنند كه معنى اجتهاد و وظیفه مجتهد فقط اینست كه همان مسائلى را كه در همه زمانها یك حكم دارد رسیدگى بكند مثلا در تیمم آیا یك ضربه بر خاك زدن كافى است یا حتما باید دو ضربه بر خاك زد؟ یكى بگوید اقوى یك ضربه كافى است و دیگرى بگوید احوط دو ضربه بر خاك بزند، یا مسائلى از این قبیل. در صورتى كه اینها اهمیت چندانى ندارد، آنچه اهمیت دارد مسائل نو و تازه اى است كه پیدا مى شود و باید دید كه این مسائل با كدامیك از اصول اسلامى منطبق است بوعلى هم لزوم اجتهاد را روى همین اساس توجیه مى كند و مى گوید به همین دلیل در تمام اعصار باید اجتهاد وجود داشته باشد. این فكر ضد فكر اهل تسنن است. در آن وقت اهل تسنن حق اجتهاد را منحصر كردند (البته به حسب ظاهر) به یك افراد معین، كه در اینجا شیعه با آنها موافق نیست. شیعه مى گوید اجتهاد بابى است كه در تمام زمانها باید باز باشد. از نظر آنها ابوحنیفه، مالك بن انس، شافعى و احمد بن حنبل چهار تا مجتهدند، مجتهد جائز الخطا هم هستند.

قرآن كریم تعبیرى دارد:

( و ما كان المؤمنون لینفروا كافة فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین. )

در تفسیر این آیه بحثهائى است. ترجمه اش این است: مؤمنین چنین نیستند كه همه شاءن یكجا كوچ كنند. چرا از هر فرقه گروهى كوچ نمى كنند براى اینكه در امر دین تفقه پیدا كنند. مقصود از اینكه مؤمنین چنین نیستند كه یكجا كوچ كنند چیست؟ یعنى براى چه كوچ كنند؟ براى اجتهاد. قرآن این هدف را به این تعبیر ذكر كرده است:

( لیتفقهوا فى الدین )

كه از هر فرقه اى، طائفه اى در دین تفقه پیدا كنند. قرآن مساءله اى را طرح كرده است به نام تفقه در دین. این كلمه، معنائى بالاتر از معناى علم دین مى فهماند. یك علم دین داریم یك تفقه در دین. علم یك مفهوم وسیعى است. هر دانستنى را علم مى گویند ولى تفقه به طور كلى در هر موردى استعمال نمى شود. تفقه در جائى گفته مى شود كه انسان یك دانش عمیقى پیدا بكند یعنى علم سطحى علم هست ولى تفقه نیست «راغب اصفهانى» مى گوید:

التفقه هو التوسل بعلم ظاهر الى علم باطن

تفقه اینست كه انسان از ظاهر باطن را كشف كند، از پوست، مغز را دریابد از آنچه كه به چشم مى بیند و حس مى كند، آنچه را كه حس نمى كند درك بكند. معناى تفقه در دین اینست كه انسان دین را سطحى نشناسد، یعنى در دین، روحى هست و تنى، در شناختن دین تنها به شناختن تن اكتفا نكند.

ما در احادیث گاهى برمى خوریم به اینگونه مضامین: روزى برسد كه

لایبقى من القرآن الا درسه و من الاسلام الا رسمه (۶۹)

از قرآن جز یاد گرفتن ظاهرى و از اسلام جز نقشى باقى نمى ماند. امیرالمؤمنین در یك جا راجع به آینده بنى امیه كه بحث مى كند. مى گوید مثل اسلام در آن زمان مثل ظرفى است كه محتوى مایعى بوده است، بعد آن ظرف را وارونه كرده باشند و آن مایع ریخته باشد، ظرف خالى باقى مانده است. قسمتى از دستورهاى دین شكل ظرف را دارد براى دستورهاى دیگرى كه شكل آب را دارد. یعنى این ظرف لازم است اما این ظرف براى آن آب لازم است. اگر این ظرف باشد آن آب هم نمى ریزد اما اگر آن آب نباشد و این ظرف به تنهائى باشد، انگار نیست. امیرالمؤمنین مى خواهد بفرماید كه بنى امیه اسلام را توخالى مى كنند، مغزش را به كلى از میان مى برند و فقط پوستى براى مردم باقى مى گذارند. تعبیر دیگر اینست كه:

و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا (۷۰)

در آن زمان این لباس را كه نامش اسلام است مى پوشند اما مثل اینكه پوستینى را وارونه پوشیده باشند، هم خاصیت خودش را از دست مى دهد و هم اسباب مسخره مى شود.

خود اینها مى رساند كه لباس اسلام را به دو شكل مى شود به تن كرد. یك شكل اینكه یك امر بى خاصیت بى مغز جلوه كند و شكل دیگر اینكه معنى دار باشد. یكى از رفقا نقل مى كرد كه من یك وقتى گرفتارى اى داشتم بسیار شدید. براى انجام یك كار خیلى كوچك كه اصلا زحمت هم نداشت ولى براى من ارزش فوق العاده اى داشت، به یكى از رفقا مراجعه كردم. او در جواب گفت كه من الان باید به نماز جماعت بروم. اگر در اینجا انسان بگوید اسلام كه اینهمه به نماز جماعت توصیه كرده است ارزش قضاء حاجت یك مسلمان را از بین برده است، این، غلط است. مگر براى خدا فرق مى كند كه ما نماز تنها بخوانیم یا نماز جماعت؟ اسلام كه گفته است نماز با جماعت خوانده شود، براى این است كه مردم در آن حالى كه حالت روحانیت و معنویت است چشمشان به صورت یكدیگر بیفتد و به اوضاع یكدیگر رسیدگى بكنند. اینكه گفته اند اگر نماز را به جماعت بخوانید این مقدار ثوابش زیاد مى شود براى این است كه شما را به یكدیگر مهربانتر مى كند، در قضاء حوائج یكدیگر ساعى تر مى كند. یعنى نماز را به جماعت خواندن پوسته اى است كه مغزى در آن نهفته است. مغز آن، عواطف اجتماعى و علاقمند بودن به سرنوشت دیگران است.

اینها دلالت مى كند بر اینكه اسلام پوستى دارد و مغزى، ظاهرى دارد و باطنى. پس تفقه لازم دارد. تفقه اینست كه انسان معنى را به دست بیاورد. اگر آن شخص مى گوید اجتهاد قوه محركه اسلام است و یا گفته مى شود اجتهاد در هر عصر و زمانى لازم است و روح اسلام روح ثابتى است در تمام زمانها همینطور كه بدن انسان متغیر و روح تغییرناپذیر است، این شبهه ایجاد نمى شود كه مقتضیات زمان ایجاب مى كند حكم اسلام نقض بشود. اینجا مثالى عرض مى كنم: ما در قرآن دستورى داریم:

( و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوكم (۷۱) )

دستورى با كمال صراحت بیان شده هدف این دستور هم ذكر گردیده است. اسلام دین نیرومندى است. خارجیها هم این را قبول دارند. «ویل دورانت» گفته است هیچ دینى به اندازه اسلام پیروان خودش را به نیرومندى دعوت نكرده است. اسلام مى گوید قوى باشید، نیرومند باشید. اسلام از ضعف و ضعیف بدش مى آید. اسلام به جامعه اسلامى دستور مى دهد كه در مقابل دشمن آنچه كه در استطاعت دارى تهیه بكن از لحاظ غایت و هدف این دستور هم مى گوید شما باید از لحاظ نیروى مادى طورى باشید كه رعب شما در دل دشمنانتان باشد. همین الان مى بینید كشورهاى بزرگ چه رعبى در دل مردم ایجاد كرده اند! قرآن مى گوید مسلمانان باید آنقدر نیرومند باشند كه هر جمعیت غیر مسلمانى وقتى مسلمانها را مى بینند رعب آنها در دلشان ایجاد بشود براى اینكه خیال تجاوز در دماغشان خطور نكند. یك كسى قدرت و نیرو مى خواهد براى تجاوز، یك كسى هم قدرت و نیرو مى خواهد براى جلوگیرى از تجاوز. قرآن هرگز نیرو را براى تجاوز توصیه نمى كند چون مى گوید

( و لا یجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا (۷۲) )

حتى اگر دشمنان خدا به شما بدى كردند مبادا از عدالت خارج بشوید. ولى اسلام به دیگرى هم اجازه تجاوز نمى دهد. این یك دستور.

وقتى ما وارد سنت پیغمبر مى شویم مى بینیم پیغمبر یك سلسله آداب و سنن را در زمان خودش بیان كرده است كه در فقه به نام «سبق و رمایه» آورده شده است. در اسلام سبق و رمایه مستحب است. «سبق» مسابقه اسب دوانى است و رمایه تیراندازى كردن است. اسلام هر نوع برد و باختى را تحریم كرده است مگر برد و باختهائى كه در زمینه مسابقه اسب دوانى و یا مسابقه تیراندازى باشد. این از مسلمات فقه ما است كه یك چنین سنن و آدابى در دین هست. حالا اینجا یك وقت هست ما جمود به خرج مى دهیم مى گوئیم

( اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )

یك دستور است، و دستور سبق و رمایه، دستور دیگرى است یعنى اگر پیغمبر توصیه كرده است كه سبق و رمایه را یاد بگیرید و به فرزندان خودتان هم بیاموزید، این یك علاقه اى است كه پیغمبر به اسب و اسب دوانى و تیراندازى و كمان داشته است. پس این دستور در تمام زمانها باید به همین شكل در میان ما باقى بماند! اینطور نیست. «سبق و رمایه» فرزند

( اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )

است. اسلام مى گوید شما در تمام زمانها باید حداكثر نیرومندى را داشته باشید. اسب دوانى و تیراندازى از نظر اسلام اصالت ندارد بلكه شكل اجرائى

( اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )

است. دستور، آن است، این، شكل اجرائى آن است و به عبارت دیگر جامه اى است كه به بدن آن دوخته شده است. یعنى اسلام براى سبق و رمایه اصالت قائل نیست. براى نیرومند شدن اصالت قائل است. نه اینكه بخواهیم بگوئیم این دستور چون گفته پیغمبر است اصالت ندارد! نه، تفكیكى میان دستور خدا و دستور پیغمبر نیست. مساءله این است كه اسلام در مورد چه دستورى اجراى خود آن دستور را خواسته است و چه دستورى را اجرا كننده یك دستور دیگر دانسته است. این همان حساب تفقه در دین است كه انسان مقصود را دریابد.

یك مثال دیگر در نهج البلاغه است. نوشته اند شخصى آمد به حضرت علىعليه‌السلام اعتراض كرد كه چرا شما محاسنتان را رنگ نمى زنید؟ مگر پیغمبر دستور نداد كه غیرواالشیب موى سفید را رنگ بكنید فرمود: چرا. عرض كرد شما چرا این كار را نمى كنید؟ فرمود این دستور خودش اصالت ندارد. این دستور براى منظورى بوده كه در آن زمان بود ولى حالا نیست. آن منظور این بود: در آن زمان عدد مسلمین كم بود در میان سربازان اسلامى كه در جنگها شركت مى كردند پیر زیاد بود و ریش تمامشان سفید بود. دشمن كه از دور اینها را مى دید، مى دید یك مشت ریش سفید در میان سپاه اسلام است. روحیه اش قوى مى شد و در جنگ قوت قلب نقش اول را دارد. پیغمبر دید اگر اینها با ریشهاى سفید در میادین جنگ بیایند، اول بار كه چشم دشمن به اینها مى افتد، روحیه شاءن قوى مى شود. لذا فرمود ریشها را رنگ ببندید كه دشمن به پیرى شما پى نبرد. این حاجتى بود مال آن روز امروز دیگر این حاجت وجود ندارد و در این جهت هر كسى آزاد است. حالا اینجا یك روح است كه این روح باید در تمام زمانها ثابت باشد و آن اینست كه نباید كارى كرد كه روحیه دشمن قوى بشود چه در جنگ و چه در غیر جنگ. لهذا ما مسلمانها باید نقایص خودمان را مرتفع بكنیم، نباید طورى رفتار كرد كه غیر مسلمان، مسلمانها را ضعیف و ناتوان تلقى بكند. این اصل ثابت، در یك زمان وقتى بخواهد اجرا بشود شكل اجرائیش اینست كه پیرمردها ریشها را رنگ بزنند، اما این شكل در تمام زمانها ثابت نمى ماند. این، معناى تفقه در دین است، معناى بصیرت در دین است.

از خصوصیات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتیاج زمان تغییر مى كند، حاجتهاى متغیر را متصل كرده به حاجتهاى ثابت، یعنى هر حاجت متغیرى را بسته است به یك حاجت ثابت، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه این ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام را بیان بكند. این همان قوه محركه اسلام است.

یكى از جمودهائى كه اخباریین به خرج مى دهند تحت الحنك از خصوصیات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتیاج زمان تغییر مى كند، حاجتهاى متغیر را متصل كرده به حاجتهاى ثابت، یعنى هر حاجت متغیرى رابسته است به یك حاجت ثابت، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه این ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام رابیان بكند. این همان قوه محركه اسلام است.

یكى از جمودهائى كه اخباریین به خرج مى دهند تحت الحنك انداختن است اتفاقا ما دستور هم داریم. مرحوم فیض كاشانى با اینكه مرد اخبارى مسلكى است ولى در عین حال نیمه فیلسوف است. همین امر به فكرش یك روشنائى مخصوص بخشیده است. نقطه مقابل تحت الحنك، اقتعاط است. مرحوم فیض در اینجا روحى و تنى به دست آورده است، پوسته اى و هسته اى به دست آورده است، مى گوید در آن زمان مخالفین یعنى مشركین شعارى داشتند و آن این بود كه تحت الحنك ها را از بالا مى بستند و اگر كسى تحت الحنك را از بالا مى بست، شعار آنها را پذیرفته بود و به قول امروزیها آرم آنها را گرفته بود. اینكه دستور دادند كه شما تحت الحنك بیاندازید، خود تحت الحنك موضوعیت ندارد، مخالفت با شعار مشركین موضوعیت دارد یعنى مسلمان نباید شعارى را كه مال دیگران است انتخاب بكند. این، تا وقتى بود كه یك همچو مشركینى وجود داشت و یك چینین شعارى داشتند. ولى امروز كه اصلا یك همچو مشركینى وجود ندارد و چنین شعارى هم در بین نیست، دیگر تحت الحنك انداختن كه فلسفه اش دهن كجى به آنها است، لزومى ندارد، دیگر موضوعیت ندارد. حال مرحوم فیض كه این حرف را زده است آیا حكم اسلام را نسخ كرده است؟ نه، مقصود این دستور را خوب درك كرده است، یعنى همان اجتهادى را كه به گفته اقبال پاكستانى قوه محركه اسلام است، خوب درك كرده، اجتهادى را كه بوعلى گفته كه وجود مجتهد در تمام زمانها لازم است خوب به دست آورده است، هسته را از پوسته تشخیص داده است.

مثال دیگر: اگر بپرسند كلاه شاپو حرام است یا نه، كت و شلوار حرام است یا نه، مى گوئیم اینها یك زمانى حرام بوده اند ولى فعلا حرام نیستند براى اینكه زمانى بود كه كلاه شاپو مخصوص اجانب بود، واقعا كلاه فرنگى بود، در هر جا اگر كسى این كلاه را به سر مى گذاشت، معنایش این بود كه او مسیحى است؛ كلاه شاپو به سر گذاشتن این مفهوم را داشت. تا وقتى كه این كلاه شعار آنها بود، هر مسلمانى كه آن را مى پوشید عمل حرامى انجام داده بود ولى بعد این كلاه در تمام دنیا معمول شد، مردم از هر مذهب و هر ملتى آن را پذیرفتند و آن شعار مخصوص را از دست داد و چون از شعار بودن خارج شد، امروز دیگر آن لباس معنى دار سابق نیست. لذا امروز پوشیدن آن حرام نیست. پیغمبر جدیدى هم لازم نیست بیاید، حكم اسلام هم دو تا نشده است. به نظر من یكى از معجزات اسلام خاصیت اجتهاد است.

معناى اجتهاد این نیست كه یك نفر بنشیند و یك حرفى را همینطور بزند. اسلام به جهاتى كه اتفاقا بعضى از آنها را ذكر كردم، خصوصیاتى در ساختمان خود دارد كه بدون اینكه با روح دستوراتش مخالفتى شده باشد خودش حركت و گردش مى كند نه اینكه ما باید آن را به حركت درآوریم، خودش یك قوانین متحرك و ناثابتى دارد در عین اینكه قوانین ثابت و لایتغیرى دارد ولى چون آن قوانین متغیر را وابسته كرده است به این قوانین ثابت، هیچوقت هم اختیار از دست خودش خارج نمى شود. بزرگترین نعمتها تفقه در دین است كه انسان بصیرت پیدا بكند.