جلسه پانزدهم: اجتهاد و تفقه در دین
اجتهاد و تفقه در دین
(
فلو لا نفر من كل فرقه منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون.
)
یكى از مفكرین عالم اسلامى در اعصار اخیر اقبال لاهورى است. اقبال اهل هندوستان سابق و پاكستان جدید و در یك خاندان مسلمان پرورش یافته است. او تحصیلات جدید را طى كرده و در همان زمان از تحصیلات قدیم فى الجمله اى بهره مند بوده است ولى شور اسلامى را همیشه داشته برعكس اكثریت قریب به اتفاق محصلین ایرانى كه یك حالت رنگ پذیرى عجیبى نسبت به فرنگیها دارند. این مرد تحصیلات عالیه اى در رشته فلسفه داشته و كتابها به زبان انگلیسى نوشته كه همان كتابها براى مستشرقین جزء مدارك شمرده مى شود. مرد بسیار باشور و از كسانى بوده است كه شم اسلامى داشته و از آن حمایت كرده است كه تنها اسلام است كه مى تواند دنیا را نجات بدهد، با اینكه خودش مرد متجددى بوده و از افكار امروز حداكثر آگاهى را داشته است. اشعار زیادى هم گفته است. حالا به این جهت كارى ندارم.
او مى گوید پدرم یك جمله اى به من گفت كه آن جمله برایم درس شد. مى گوید یك روز صبح مشغول تلاوت قرآن بودم، پدرم گفت چه مى كنى؟ گفتم قرآن مى خوانم. گفت قرآن را آنچنان بخوان كه گوئى وحى، بر تو نازل شده است همین جمله مثل نقشى كه روى سنگ كنده باشند در دلم اثر گذاشت و از آن به بعد به هر آیه اى كه رسیدم تا تاءمل و تدبر نكردم رد نشدم.
این مرد جمله اى دارد كه من به مناسبت این جمله خواستم اسمى از او برده باشم. این جمله درباره اجتهاد است. مى گوید: «اجتهاد قوه محركه اسلام است». شما یك اتومبیل را مى بینید حركت مى كند. این اتومبیل تا یك نیروئى نباشد كه آن را به حركت درآورد ممكن نیست حركت بكند جمله دیگرى هم هست از بوعلى سینا كه یك بحث جامعى در كتاب «شفا» دارد راجع به اصول اجتماعى و اصول خانوادگى. مى گوید حوائجى كه براى زندگى بشر پیش مى آید بى نهایت است. اصول اسلام ثابت و لایتغیر است و نه تنها از نظر اسلام تغییرپذیر نیست، بلكه اینها حقایقى است كه در همه زمانها باید جزء اصول زندگى بشر قرار گیرد، حكم یك برنامه واقعى را دارد، اما فروع، الى مالانهایه. مى گوید به همین دلیل اجتهاد ضرورت دارد یعنى در هر عصر و زمانى باید افراد متخصص و كارشناس واقعى باشند كه اصول اسلامى را با مسائل متغیرى كه در زمان پیش مى آید تطبیق بكنند، درك بكنند كه این مساءله نو داخل در چه اصلى از اصول است.
اتفاقا اجتهاد جزء مسائلى است كه مى توان گفت روح خودش را از دست داده است. مردم خیال مى كنند كه معنى اجتهاد و وظیفه مجتهد فقط اینست كه همان مسائلى را كه در همه زمانها یك حكم دارد رسیدگى بكند مثلا در تیمم آیا یك ضربه بر خاك زدن كافى است یا حتما باید دو ضربه بر خاك زد؟ یكى بگوید اقوى یك ضربه كافى است و دیگرى بگوید احوط دو ضربه بر خاك بزند، یا مسائلى از این قبیل. در صورتى كه اینها اهمیت چندانى ندارد، آنچه اهمیت دارد مسائل نو و تازه اى است كه پیدا مى شود و باید دید كه این مسائل با كدامیك از اصول اسلامى منطبق است بوعلى هم لزوم اجتهاد را روى همین اساس توجیه مى كند و مى گوید به همین دلیل در تمام اعصار باید اجتهاد وجود داشته باشد. این فكر ضد فكر اهل تسنن است. در آن وقت اهل تسنن حق اجتهاد را منحصر كردند (البته به حسب ظاهر) به یك افراد معین، كه در اینجا شیعه با آنها موافق نیست. شیعه مى گوید اجتهاد بابى است كه در تمام زمانها باید باز باشد. از نظر آنها ابوحنیفه، مالك بن انس، شافعى و احمد بن حنبل چهار تا مجتهدند، مجتهد جائز الخطا هم هستند.
قرآن كریم تعبیرى دارد:
(
و ما كان المؤمنون لینفروا كافة فلو لا نفر من كل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین.
)
در تفسیر این آیه بحثهائى است. ترجمه اش این است: مؤمنین چنین نیستند كه همه شاءن یكجا كوچ كنند. چرا از هر فرقه گروهى كوچ نمى كنند براى اینكه در امر دین تفقه پیدا كنند. مقصود از اینكه مؤمنین چنین نیستند كه یكجا كوچ كنند چیست؟ یعنى براى چه كوچ كنند؟ براى اجتهاد. قرآن این هدف را به این تعبیر ذكر كرده است:
(
لیتفقهوا فى الدین
)
كه از هر فرقه اى، طائفه اى در دین تفقه پیدا كنند. قرآن مساءله اى را طرح كرده است به نام تفقه در دین. این كلمه، معنائى بالاتر از معناى علم دین مى فهماند. یك علم دین داریم یك تفقه در دین. علم یك مفهوم وسیعى است. هر دانستنى را علم مى گویند ولى تفقه به طور كلى در هر موردى استعمال نمى شود. تفقه در جائى گفته مى شود كه انسان یك دانش عمیقى پیدا بكند یعنى علم سطحى علم هست ولى تفقه نیست «راغب اصفهانى» مى گوید:
التفقه هو التوسل بعلم ظاهر الى علم باطن
تفقه اینست كه انسان از ظاهر باطن را كشف كند، از پوست، مغز را دریابد از آنچه كه به چشم مى بیند و حس مى كند، آنچه را كه حس نمى كند درك بكند. معناى تفقه در دین اینست كه انسان دین را سطحى نشناسد، یعنى در دین، روحى هست و تنى، در شناختن دین تنها به شناختن تن اكتفا نكند.
ما در احادیث گاهى برمى خوریم به اینگونه مضامین: روزى برسد كه
لایبقى من القرآن الا درسه و من الاسلام الا رسمه
از قرآن جز یاد گرفتن ظاهرى و از اسلام جز نقشى باقى نمى ماند. امیرالمؤمنین در یك جا راجع به آینده بنى امیه كه بحث مى كند. مى گوید مثل اسلام در آن زمان مثل ظرفى است كه محتوى مایعى بوده است، بعد آن ظرف را وارونه كرده باشند و آن مایع ریخته باشد، ظرف خالى باقى مانده است. قسمتى از دستورهاى دین شكل ظرف را دارد براى دستورهاى دیگرى كه شكل آب را دارد. یعنى این ظرف لازم است اما این ظرف براى آن آب لازم است. اگر این ظرف باشد آن آب هم نمى ریزد اما اگر آن آب نباشد و این ظرف به تنهائى باشد، انگار نیست. امیرالمؤمنین مى خواهد بفرماید كه بنى امیه اسلام را توخالى مى كنند، مغزش را به كلى از میان مى برند و فقط پوستى براى مردم باقى مى گذارند. تعبیر دیگر اینست كه:
و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا
در آن زمان این لباس را كه نامش اسلام است مى پوشند اما مثل اینكه پوستینى را وارونه پوشیده باشند، هم خاصیت خودش را از دست مى دهد و هم اسباب مسخره مى شود.
خود اینها مى رساند كه لباس اسلام را به دو شكل مى شود به تن كرد. یك شكل اینكه یك امر بى خاصیت بى مغز جلوه كند و شكل دیگر اینكه معنى دار باشد. یكى از رفقا نقل مى كرد كه من یك وقتى گرفتارى اى داشتم بسیار شدید. براى انجام یك كار خیلى كوچك كه اصلا زحمت هم نداشت ولى براى من ارزش فوق العاده اى داشت، به یكى از رفقا مراجعه كردم. او در جواب گفت كه من الان باید به نماز جماعت بروم. اگر در اینجا انسان بگوید اسلام كه اینهمه به نماز جماعت توصیه كرده است ارزش قضاء حاجت یك مسلمان را از بین برده است، این، غلط است. مگر براى خدا فرق مى كند كه ما نماز تنها بخوانیم یا نماز جماعت؟ اسلام كه گفته است نماز با جماعت خوانده شود، براى این است كه مردم در آن حالى كه حالت روحانیت و معنویت است چشمشان به صورت یكدیگر بیفتد و به اوضاع یكدیگر رسیدگى بكنند. اینكه گفته اند اگر نماز را به جماعت بخوانید این مقدار ثوابش زیاد مى شود براى این است كه شما را به یكدیگر مهربانتر مى كند، در قضاء حوائج یكدیگر ساعى تر مى كند. یعنى نماز را به جماعت خواندن پوسته اى است كه مغزى در آن نهفته است. مغز آن، عواطف اجتماعى و علاقمند بودن به سرنوشت دیگران است.
اینها دلالت مى كند بر اینكه اسلام پوستى دارد و مغزى، ظاهرى دارد و باطنى. پس تفقه لازم دارد. تفقه اینست كه انسان معنى را به دست بیاورد. اگر آن شخص مى گوید اجتهاد قوه محركه اسلام است و یا گفته مى شود اجتهاد در هر عصر و زمانى لازم است و روح اسلام روح ثابتى است در تمام زمانها همینطور كه بدن انسان متغیر و روح تغییرناپذیر است، این شبهه ایجاد نمى شود كه مقتضیات زمان ایجاب مى كند حكم اسلام نقض بشود. اینجا مثالى عرض مى كنم: ما در قرآن دستورى داریم:
(
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوكم
)
دستورى با كمال صراحت بیان شده هدف این دستور هم ذكر گردیده است. اسلام دین نیرومندى است. خارجیها هم این را قبول دارند. «ویل دورانت» گفته است هیچ دینى به اندازه اسلام پیروان خودش را به نیرومندى دعوت نكرده است. اسلام مى گوید قوى باشید، نیرومند باشید. اسلام از ضعف و ضعیف بدش مى آید. اسلام به جامعه اسلامى دستور مى دهد كه در مقابل دشمن آنچه كه در استطاعت دارى تهیه بكن از لحاظ غایت و هدف این دستور هم مى گوید شما باید از لحاظ نیروى مادى طورى باشید كه رعب شما در دل دشمنانتان باشد. همین الان مى بینید كشورهاى بزرگ چه رعبى در دل مردم ایجاد كرده اند! قرآن مى گوید مسلمانان باید آنقدر نیرومند باشند كه هر جمعیت غیر مسلمانى وقتى مسلمانها را مى بینند رعب آنها در دلشان ایجاد بشود براى اینكه خیال تجاوز در دماغشان خطور نكند. یك كسى قدرت و نیرو مى خواهد براى تجاوز، یك كسى هم قدرت و نیرو مى خواهد براى جلوگیرى از تجاوز. قرآن هرگز نیرو را براى تجاوز توصیه نمى كند چون مى گوید
(
و لا یجرمنكم شنان قوم على ان لا تعدلوا
)
حتى اگر دشمنان خدا به شما بدى كردند مبادا از عدالت خارج بشوید. ولى اسلام به دیگرى هم اجازه تجاوز نمى دهد. این یك دستور.
وقتى ما وارد سنت پیغمبر مى شویم مى بینیم پیغمبر یك سلسله آداب و سنن را در زمان خودش بیان كرده است كه در فقه به نام «سبق و رمایه» آورده شده است. در اسلام سبق و رمایه مستحب است. «سبق» مسابقه اسب دوانى است و رمایه تیراندازى كردن است. اسلام هر نوع برد و باختى را تحریم كرده است مگر برد و باختهائى كه در زمینه مسابقه اسب دوانى و یا مسابقه تیراندازى باشد. این از مسلمات فقه ما است كه یك چنین سنن و آدابى در دین هست. حالا اینجا یك وقت هست ما جمود به خرج مى دهیم مى گوئیم
(
اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
)
یك دستور است، و دستور سبق و رمایه، دستور دیگرى است یعنى اگر پیغمبر توصیه كرده است كه سبق و رمایه را یاد بگیرید و به فرزندان خودتان هم بیاموزید، این یك علاقه اى است كه پیغمبر به اسب و اسب دوانى و تیراندازى و كمان داشته است. پس این دستور در تمام زمانها باید به همین شكل در میان ما باقى بماند! اینطور نیست. «سبق و رمایه» فرزند
(
اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
)
است. اسلام مى گوید شما در تمام زمانها باید حداكثر نیرومندى را داشته باشید. اسب دوانى و تیراندازى از نظر اسلام اصالت ندارد بلكه شكل اجرائى
(
اعدوا لهم ما استطعتم من قوه
)
است. دستور، آن است، این، شكل اجرائى آن است و به عبارت دیگر جامه اى است كه به بدن آن دوخته شده است. یعنى اسلام براى سبق و رمایه اصالت قائل نیست. براى نیرومند شدن اصالت قائل است. نه اینكه بخواهیم بگوئیم این دستور چون گفته پیغمبر است اصالت ندارد! نه، تفكیكى میان دستور خدا و دستور پیغمبر نیست. مساءله این است كه اسلام در مورد چه دستورى اجراى خود آن دستور را خواسته است و چه دستورى را اجرا كننده یك دستور دیگر دانسته است. این همان حساب تفقه در دین است كه انسان مقصود را دریابد.
یك مثال دیگر در نهج البلاغه است. نوشته اند شخصى آمد به حضرت علىعليهالسلام
اعتراض كرد كه چرا شما محاسنتان را رنگ نمى زنید؟ مگر پیغمبر دستور نداد كه غیرواالشیب موى سفید را رنگ بكنید فرمود: چرا. عرض كرد شما چرا این كار را نمى كنید؟ فرمود این دستور خودش اصالت ندارد. این دستور براى منظورى بوده كه در آن زمان بود ولى حالا نیست. آن منظور این بود: در آن زمان عدد مسلمین كم بود در میان سربازان اسلامى كه در جنگها شركت مى كردند پیر زیاد بود و ریش تمامشان سفید بود. دشمن كه از دور اینها را مى دید، مى دید یك مشت ریش سفید در میان سپاه اسلام است. روحیه اش قوى مى شد و در جنگ قوت قلب نقش اول را دارد. پیغمبر دید اگر اینها با ریشهاى سفید در میادین جنگ بیایند، اول بار كه چشم دشمن به اینها مى افتد، روحیه شاءن قوى مى شود. لذا فرمود ریشها را رنگ ببندید كه دشمن به پیرى شما پى نبرد. این حاجتى بود مال آن روز امروز دیگر این حاجت وجود ندارد و در این جهت هر كسى آزاد است. حالا اینجا یك روح است كه این روح باید در تمام زمانها ثابت باشد و آن اینست كه نباید كارى كرد كه روحیه دشمن قوى بشود چه در جنگ و چه در غیر جنگ. لهذا ما مسلمانها باید نقایص خودمان را مرتفع بكنیم، نباید طورى رفتار كرد كه غیر مسلمان، مسلمانها را ضعیف و ناتوان تلقى بكند. این اصل ثابت، در یك زمان وقتى بخواهد اجرا بشود شكل اجرائیش اینست كه پیرمردها ریشها را رنگ بزنند، اما این شكل در تمام زمانها ثابت نمى ماند. این، معناى تفقه در دین است، معناى بصیرت در دین است.
از خصوصیات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتیاج زمان تغییر مى كند، حاجتهاى متغیر را متصل كرده به حاجتهاى ثابت، یعنى هر حاجت متغیرى را بسته است به یك حاجت ثابت، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه این ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام را بیان بكند. این همان قوه محركه اسلام است.
یكى از جمودهائى كه اخباریین به خرج مى دهند تحت الحنك از خصوصیات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتیاج زمان تغییر مى كند، حاجتهاى متغیر را متصل كرده به حاجتهاى ثابت، یعنى هر حاجت متغیرى رابسته است به یك حاجت ثابت، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه این ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام رابیان بكند. این همان قوه محركه اسلام است.
یكى از جمودهائى كه اخباریین به خرج مى دهند تحت الحنك انداختن است اتفاقا ما دستور هم داریم. مرحوم فیض كاشانى با اینكه مرد اخبارى مسلكى است ولى در عین حال نیمه فیلسوف است. همین امر به فكرش یك روشنائى مخصوص بخشیده است. نقطه مقابل تحت الحنك، اقتعاط است. مرحوم فیض در اینجا روحى و تنى به دست آورده است، پوسته اى و هسته اى به دست آورده است، مى گوید در آن زمان مخالفین یعنى مشركین شعارى داشتند و آن این بود كه تحت الحنك ها را از بالا مى بستند و اگر كسى تحت الحنك را از بالا مى بست، شعار آنها را پذیرفته بود و به قول امروزیها آرم آنها را گرفته بود. اینكه دستور دادند كه شما تحت الحنك بیاندازید، خود تحت الحنك موضوعیت ندارد، مخالفت با شعار مشركین موضوعیت دارد یعنى مسلمان نباید شعارى را كه مال دیگران است انتخاب بكند. این، تا وقتى بود كه یك همچو مشركینى وجود داشت و یك چینین شعارى داشتند. ولى امروز كه اصلا یك همچو مشركینى وجود ندارد و چنین شعارى هم در بین نیست، دیگر تحت الحنك انداختن كه فلسفه اش دهن كجى به آنها است، لزومى ندارد، دیگر موضوعیت ندارد. حال مرحوم فیض كه این حرف را زده است آیا حكم اسلام را نسخ كرده است؟ نه، مقصود این دستور را خوب درك كرده است، یعنى همان اجتهادى را كه به گفته اقبال پاكستانى قوه محركه اسلام است، خوب درك كرده، اجتهادى را كه بوعلى گفته كه وجود مجتهد در تمام زمانها لازم است خوب به دست آورده است، هسته را از پوسته تشخیص داده است.
مثال دیگر: اگر بپرسند كلاه شاپو حرام است یا نه، كت و شلوار حرام است یا نه، مى گوئیم اینها یك زمانى حرام بوده اند ولى فعلا حرام نیستند براى اینكه زمانى بود كه كلاه شاپو مخصوص اجانب بود، واقعا كلاه فرنگى بود، در هر جا اگر كسى این كلاه را به سر مى گذاشت، معنایش این بود كه او مسیحى است؛ كلاه شاپو به سر گذاشتن این مفهوم را داشت. تا وقتى كه این كلاه شعار آنها بود، هر مسلمانى كه آن را مى پوشید عمل حرامى انجام داده بود ولى بعد این كلاه در تمام دنیا معمول شد، مردم از هر مذهب و هر ملتى آن را پذیرفتند و آن شعار مخصوص را از دست داد و چون از شعار بودن خارج شد، امروز دیگر آن لباس معنى دار سابق نیست. لذا امروز پوشیدن آن حرام نیست. پیغمبر جدیدى هم لازم نیست بیاید، حكم اسلام هم دو تا نشده است. به نظر من یكى از معجزات اسلام خاصیت اجتهاد است.
معناى اجتهاد این نیست كه یك نفر بنشیند و یك حرفى را همینطور بزند. اسلام به جهاتى كه اتفاقا بعضى از آنها را ذكر كردم، خصوصیاتى در ساختمان خود دارد كه بدون اینكه با روح دستوراتش مخالفتى شده باشد خودش حركت و گردش مى كند نه اینكه ما باید آن را به حركت درآوریم، خودش یك قوانین متحرك و ناثابتى دارد در عین اینكه قوانین ثابت و لایتغیرى دارد ولى چون آن قوانین متغیر را وابسته كرده است به این قوانین ثابت، هیچوقت هم اختیار از دست خودش خارج نمى شود. بزرگترین نعمتها تفقه در دین است كه انسان بصیرت پیدا بكند.