جلسه هفدهم: علىعليهالسلام
شخصیت همیشه تابان
علىعليهالسلام
شخصیت همیشه تابان
(
والشمس وضحیها والقمراذاتلیها
)
بحثى كه در این چند شب داشتیم در اطراف قوانین ثابت و قوانین متغیربود. عرض شد به طور كلى قوانین اصلى و قوانین فطرى كه اصول هستند، ثابت ولایتغیرند ولى یك سلسله قوانین هستند كه مربوط به اوضاع واحوال و شرایط و محیط و زمان و مكان اند كه فرع وشاخه مى باشند. این فرعها و شاخه ها متغیرند. در مقام مثال كل قوانین مانند یك درخت است. درخت ریشه دارد، تنه دارد، شاخه دارد، شاخه هاى كوچك دارد، برگ دارد. ریشه و تنه درخت كه اساس درخت راتشكیل مى دهد سالهاى سال دوام دارد اما برگ هر سالى اختصاص به همان سال دارد وبراى سال دیگر باقى نمى ماند این، تنه و ریشه است كه هر سال این برگها را نتیجه مى دهد. این بحث راجع به قوانین بود و قاعده اقتضا مى كند كه امشب یعنى شب نوزدهم ماه مبارك رمضان و شب احیاء و هم شب ضربت خوردن مولا علىعليهالسلام
بیاید وبحثى كه انسان مى كند هیچگونه ارتباطى با مولاى متقیان نداشته باشد.
بحثى كه امشب مى كنیم تا اندازه اى مربوط به مطالب گذشته است و هم مربوط به امشب و صاحب امشب است.
همانطور كه قوانین دنیا، قوانین زندگى بشر بر دو قسم است: ثابت و متغیر، شخصیتهاى انسانى هم همینطورند. یعنى بعضى از افراد، بعضى از شخصیتها شخصیت همه زمانها هستند، مرد همه زمانها هستند، چهره هائى هستند كه در تمام زمانها درخشانند هیچ زمانى نمى تواند آنها را كهنه و منسوخ بكند، ولى بعضى از چهره ها مربوط به یك زمان و دوره خاصى است. تا آن دوره هست، چهره هم درخشندگى دارد، افراد را به دنبال خود مى كشاند، در دوره خودش از آن كار ساخته است، ولى وقتى كه اوضاع عوض شد به كلى آن شخصیت از آنچه كه هست سقوط مى كند، مردم نسبت به او یك برودت و سردى نشان مى دهند. در اینجا نمى خواهم مثالى ذكر بكنم ولى خودتان مى توانید این را تشخیص بدهید. شما یك وقت مى بینید شخصیتى طلوع مى كند، در یك رشته اى بروز مى كند به حدى كه تمام مردم از او حرف مى زنند، از او تعریف مى كنند، یكمرتبه نام او همه جا را پر مى كند، ولى همین شخصیت ممكن است دوره اش مثلا ده سال، بیست سال، پنجاه سال باشد، بالاخره غروب كردنى است، كهنه و مندرس مى شود. در شخصیتهاى سیاسى این جریان هست. مى بینید هركس چهار صباحى مرد میدان است در شخصیتهاى علمى هم همینطور است. تاریخ سراغ مى دهد شخصیتهاى علمى اى را كه مردم را پرستش مى كردند، دانشمندان آنها را تقدیس مى كردند، یك مرتبه سقوط مى كرد، شكست مى خورد. دراین جهت شاید كسى مانند ارسطو نباشد. این فیلسوف معروف یونانى در تمام علوم متبحر بوده است، حیوان شناس، ریاضیدان منجم و طبیب بوده است. این مرد در زمان خودش طلوع كرد به طورى كه او را معلم بشر نامیدند یعنى كسى كه در تمام علوم استاد است. كم كم آنچنان شخصیتى پیداكرد كه هیچ فیلسوف و عالمى جراءت نمى كرد بگوید ارسطو اینجور گفته است و من اینجور مى گویم. مى گفتند تو برخلاف ارسطو حرف مى زنى؟! مردى مانند ابن سینا در مقدمه حكمه المشرقیه مى گوید ما احیانا اگر در یك جا عقائدى داشتیم كه مخصوص به خودمان بود جراءت نمى كردیم اظهار بكنیم كه آنها عقاید خود ما است آنها را در لابلاى عقاید ارسطو ذكر مى كردیم تا مردم قبول بكنند و اگر در لابلاى عقائد ارسطو ذكر نمى كردیم اصلا كسى قبول نمى كرد كه حرفى برخلاف حرف ارسطو وجود داشته باشد. ابن رشد كه اهل اندلس است جزء متعصبین نسبت به ارسطو است. او با ابن سینا دشمنى داشت براى اینكه ابن سینا در بسیارى از موارد از عقائد ارسطو پیروى نكرده و از خودش عقائد مستقل ابراز داشته است. اروپائیها مى گویند طبیعت را ارسطو شناساند و ارسطو را ابن رشد، چون ارسطو را ابن رشد به اروپائیها معرفى كرد، زیرا آثار ارسطو را ابن رشد شرح كرد كه در قرن یازدهم و دوازدهم در اختیار اروپائیها قرار گرفت، و یكى از مبادى تحول علوم جدید همین ترجمه هائى است كه از ناحیه ابن رشد و دیگران شده است. ولى آیا ارسطو این چهره اینچنین، پایدار ماند؟ خیر آخرش زیراب او را زدند. در خود مشرق زمین افرادى پیدا شدند كه با آنهمه احترامى كه براى ارسطو قائل بودند بسیارى از عقائد او را خراب كرده، افكار دیگرى بجاى آن گذاشتند. در مغرب زمین بیشتر. آنچنان ارسطو شكسته شد كه یك عده اصلا راه اغراق و مبالغه را پیموده، ارسطو را مسئول انحراف فكرى بشر دانستند و گفتند انحطاط علمى بشر از ارسطو است و ارسطو سیر علمى بشر را دو هزار سال متوقف كرد. یعنى ارسطو منسوخ شد. واقعا الان ارسطو یك شخصیت منسوخ شده است. شما هیچ عالمى از علماى معروف چه علماى اسلامى و چه از غیراسلامى را پیدا نمى كنید كه لااقل صدى هشتاد از آراء و عقائدش منسوخ نشده باشد. خود ابن سینا را مى بینید كه نیمى از عقائد او كهنه شده است. دكارت منسوخ شده است، حالا به افكار او مى خندند. وقتى كه انسان «عده» شیخ طوسى را مى بیند و با «رسائل» شیخ انصارى مقایسه مى كند، مى بیند «عده» را فقط باید دركتابخانه ها به عنوان آثار قدیم نگهدارى كرد دیگر ارزش اینكه انسان آن را یك كتاب درسى قرار بدهد ندارد منسوخ است. شیخ صدوق همینطور، محقق حلى همینطور. شما نمى توانید یك نفر را پیدا بكنید كه كتاب او صد در صد زنده مانده باشد. مى بینید علماى بعد حرفهائى زده اند كه حرفهاى قبلى، خود به خود منسوخ شده است. نمى خواستند منسوخ بكنند ولى شده است. اما در میان افراد بشر چهره هائى هست منسوخ نشدنى، كهنه نشدنى، چهره هائى كه در تمام زمانها افراد را جذب مى كنند.
آیه اى كه در آغاز سخن خواندم این بود:
(
والشمس و ضحیها و القمر اذا تلیها
)
قسم به خورشید و آن روشنائى خورشید، قسم به ماه در آن موقعى كه بعداز خورشید طلوع مى كند. ظاهر مفهوم آیه همین خورشید است و همین ماه، ولى در روایات تعبیر لطیفى شده است خورشید، پیغمبر است و ماه امیرالمؤمنین كه پیرو و دنباله رو و مقتبس از روشنائى او است. پیغمبر اكرم در باب قرآن فرمود:
(
القرآن یجرى كما یجرى المشس والقمر
)
قرآن جریان دارد همانطور كه خورشید و ماه جریان دارند. یعنى همانگونه كه ماه و خورشید در یك جا ثابت نیستند كه فقط بر یك سرزمین معین بتابند و از آن سرزمین تجاوز نكنند، قرآن كتابى نیست كه مال مردم معینى باشد، از مختصات یك ملت نیست بلكه دائما درحال طلوع كردن است اگر مردمى از قرآن رو برگرداندند خیال نكنید قرآن از بین رفت، اقوام دیگرى در دنیا خواهند بود كه خیلى بهتر و بیشتراز آنها قرآن را استقبال مى كنند. یكى از اعجازهاى قرآن كه واقعا براى كسى كه اهل مطالعه باشد اعجاز است نسبتى است كه قرآن با تفسیرهاى قرآن دارد. قرآن چهارده قرن است كه نازل شده. از همان قرن اول مفسرین آن را تفسیر كردند. بسیارى از مفسرین از صحابه بودند مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود. طبقه بعد طبقه تابعین بودند مانند سدى و ابن شبرمه. در هر دوره اى مردم از قرآن همان را مى فهمیدند كه تفسیر مى كردند بعد دوره عوض شده، علوم فهم مردم تغییر كرده است، تفاسیرى آمده تفاسیر قبل را نسخ كرده است. مردم مى دیدند كه تفاسیر قبل قابل مطالعه كردن نیست ولى خود قرآن زنده است. مى دیدند قرآن با آنچه كه امروز تفسیر شده بهتر تطبیق مى كند تا آنچه كه در گذشته تفسیر كرده بودند. یعنى قرآن جلو مى آید، تفسیر قرن اول هجرى را همانجا مى گذارد. درقرن دوم هم تفاسیرى بر قرآن نوشته اند. درقرن سوم علوم توسعه پیدا مى كند، بشر عالمتر مى شود، تفسیر دیگرى نوشته مى شود. مردم این قرن مى بینند این تفسیر انطباق بهترى با خود قرآن دارد و آن تفسیر قبلى مسخره است و به هیچ قیمتى نمى شود آن را زنده كرد. قرآن قرن به قرن جلو آمده و تفاسیر قرنهاى پیش را كنار گذاشته است.
امروز شما مى بینید یك عالم، یك مفكر امروزى وقتى قرآن را مطالعه مى كند احساس مى كند كه این كتاب یك كتاب مطالعه كردنى است و از خواندن آن لذت مى برد. «ادوارد براون» مستشرق معروف در جلد اول «تاریخ ادبیات» كه تاریخ فكرى ایرانیها را بیان مى كند، راجع به وضع ایرانیها در صدر اول اسلام بحث مى نماید. در آنجا حرفهاى بسیار خوبى دارد. البته یك حرفهائى هم دارد كه اشتباه است و اصلا یك نفر خارجى نمى تواند در اینگونه موارد اشتباه نكند. (یك كسى كه اهل یك فرهنگ است، البته وقتى وارد یك فرهنگ اجنبى مى شود، ممكن است اشتباه بكند.) ولى یك حرفهائى دارد كه حسابى است. مى گوید من كوشش مى كنم كه در این كتابم خودم را از یك اشتباه بزرگ كه بعضى از هموطنانم مرتكب شده اند مصون بدارم. آن اشتباه اینست كه بعضى از هموطنان من (كه نظرش به «سرجان ملكم» است كه كتاب تاریخ ایران را نوشته است) نام دو قرن اول اسلام براى ایران را دو قرن سكوت گذاشته اند كه بعد از دو قرن دولت طاهریان و بعد سامانیان و بعد صفاریان تشكیل شد. دراین دوقرن ایرانیها از خود حكومتى تشكیل نداده بودند و حكومت در دست عربها بود. البته اینكه حكومت تشكیل نداده بودند یعنى ایرانى پادشاه یا خلیفه نبود والا قدرتهائى به اندازه قدرت خلیفه تشكیل داده بودند، وزارت مى كردند به طورى كه به اندازه خود خلیفه قدرت داشتند مانند برامكه یا فضل ذوالریاستین. منظورشان این است كه دو قرن اول اسلام از نظر ایران دو قرن سكوت و خاموشى بوده است، یعنى ایرانى اسلام را به طوع و رغبت نپذیرفت، زور سیاسى بود كه بر آنها تحمیل شده بود و تا وقتى كه از خود پادشاهى نداشتند در سكوت و خاموشى به سر مى بردند. این حرف «سرجان ملكم» انگلیسى است. (كه درایران همین حرف را به صورت كتابى در آوردند و اسمش را دو قرن سكوت گذاشتند و در آن كتاب تا توانستند به اسلام حمله كردند.) این حرف را یك انگلیسى گفته است، بعد انگلیسى دیگر فاضلتر گفته است كه این اشتباه است، ولى خود ایرانیها این حرف را رها نمى كنند. ادوارد براون مى گوید ولى من كوشش مى كنم این اشتباه را مرتكب نشوم براى اینكه اگر ما به تاریخ ایران مراجعه بكنیم مى بینیم به اندازه اى كه ایرانى در آن دو قرن نشاط و فعالیت داشته است، هیچ ملتى در تاریخش نداشته است. این، دو قرن سكوت نیست، دو قرن نشاط است دو قرن فعالیت است.
و راستى اینطور است. اگر شما تمام دوره ساسانیان حتى قبل از ساسانیان را در نظر بگیرید، همان دوره اى كه ایران از نظر سیاسى و نظامى در اوج عظمت بوده وبا دولت روم رقابت مى كرده است، مى بینید ایرانى در تمام این دوره به اندازه نیمى از دویست سال دانشمند نداشته است. اتفاقا این دوقرن، دوره آزادى ملت ایران است. نه اینكه بخواهم از حكومت عرب كه همان حكومت بنى امیه است، دفاع بكنم. آنها كه از نظر ما وضعشان روشن است. در عین اینكه این مردم كثیف حكومت مى كردند، ملت ایران از لحاظ علم وفرهنگ آزادى اى داشته است كه در قبل نداشته است.
حرف دیگرى كه این مرد مى گوید راجع به زردشت است. مى گوید چطور شد اسلام كه آمد، دین زردشت منسوخ شد وحتى الفباى پهلوى رفت و الفباى عربى جاى آن را گرفت باز مى گوید بعضى از مستشرقین شاید در اینجا بخواهند زور را مستمسك قرار بدهند ولى تاریخ نشان مى دهد كه ملت ایران دین زردشت را از روى رضا و رغبت رها كرد و با كمال رغبت دین اسلام را انتخاب نمود. بعد مى گوید حقیقت هم اینست. ماكه یك نفر خارجى هستیم و نه مسلمانیم نه زردشتى، وقتى قرآن را جلویمان بگذاریم، كتاب «زند وپازند» را، آثار زردشت را هم كه مى گویند مال زردشت است (و الا زردشت آثار قطعى ندارد) جلویمان بگذاریم، مى بینیم اصلا با قرآن طرف نسبت نیست. اساسا قرآن یك كتاب زنده است، امروز هم یك كتاب زنده است و انسان خودش را از آن بى نیاز نمى بیند. اما آثار زردشت چیزى نیست كه قابل مطالعه باشد بعد هم مى گوید ایرانیان هزار ساله كه كور نبودند، از یك طرف قرآن را مى دیدند و از طرف دیگر كتاب زردشت را. مشاهده مى كردند كه این دو قابل مقایسه نیستند، قهرا قرآن را انتخاب مى كردند. این خودش دلیل بر رشد ملت ایران است، دلیل بر اینست كه ملت ایران در عین اینكه به ملیت خودش علاقمند بوده است، ولى تعصب ملى چشم او را هرگز كور نكرده است. یعنى به خاطر تعصبات ملى پا روى حقیقت نمى گذاشتند. مسلم از جنبه ملیت، ملت ایران با ملت عرب خوب نبودند. معلوم است دو ملت و دو نژاد بودند. این، طبیعت بشر است. ما مى بینیم مردم دو قریه نسبت به ده خودشان تعصب دارند، مردم دو شهر نسبت به شهرهاى خودشان تعصب دارند، مردم دو كشور هم نسبت به كشور خودشان تعصب دارند. این خاصیت بشر است و این را نمى شود به كلى از بشر گرفت مگر در مورد افراد معدودى.
بعضى از ملل، این تعصبات چشم آنها را كور مى كند یعنى آنقدر تعصب دارند كه وقتى در مقابل حقیقت قرار مى گیرند به آن پشت مى كنند. ولى بعضى دیگر از ملل در عین حال تعصب آنها را كور و كر نمى كند این، فخر ملت ایران است كه تعصب او را كور و كر نكرد. نگفت چون قرآن از میان ملت ما برنخاسته است، هر چه هم خوب باشد آن را نمى خواهیم، بلكه گفت خوب راباید گرفت.
اگر از میان ملت خودش هم چیزى برخاسته بود كه آن را حقیقت نمى دانست، با آن مبارزه كرد، چنانكه با مانویت مبارزه كرد، با بابك خرم دین مبارزه كرد، افشین را كه یك سردار ایرانى است كشت پس ملت ایران رشد خودش را در این جهت كه اگر حقیقتى را ببیند ولو از خارج باشد آن را مى پذیرد، ثابت كرده است همانطور كه اسلام را پذیرفت، واگر باطلى را ببیند ولو از میان ملت خودش باشد زیر بارش نمى رود. این، نشانه رشد این ملت است. غرضم حرف «ادوارد براون» بود راجع به قرآن.
على بن ابى طالب از آن شخصیتهائى است كه مخصوص به زمان معینى نیست، مربوط به تمام زمانها است. على شخصیتى دارد، حالتى دارد، جنبه اى دارد، كلامى دارد كه هر چه زمان بگذرد نمى تواند آن را كهنه بكند. پس معلوم مى شود شخصیتها بر دو گونه اند: شخصیتهاى ابدى پابرجا و شخصیتهاى متغیر و مرد روز. جبران خلیل جبران یك عرب مسیحى و اهل لبنان است. در دوازده سالگى به آمریكا رفته است، به دو زبان عربى وانگلیسى كتابهائى نوشته كه شاهكار است. این مرد با اینكه مسیحى است جزء شیفتگان مولاى متقیان است. من در آثارش دیده ام كه او به هر تناسبى كه باشد وقتى مى خواهد از شخصیتهاى بزرگ دنیا نام ببرد، نام عیساى مسیح و على بن ابى طالب را مى برد. از جمله سخنان او درباره حضرت امیر این است كه: من از این راز دنیا سر درنمى آورم كه چرا بعضى از افراد از زمان خودشان اینقدر جلو هستند. مى گوید به عقیده من على بن ابى طالب مال آن زمان نبود به این معنى كه آن زمان مال على بن ابى طالب نبود یعنى آن زمان ارزش على را نداشت، على قبل از زمان خودش متولد شده بود. مى گوید:
وفى عقیدتى ان على بن ابى طالب اول عربى جاور الروح الكلیه وسامرها
به عقیده من على بن ابى طالب اول شخصى است از عنصر عرب كه همیشه دركنار روح كلى عالم است یعنى همسایه خدا است و او مردى بود كه شبها با روح كلى عالم بسر مى برد.
على خودش درباره افرادى مى فرماید:
اللهم بلى لاتخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا
تا آنجا كه مى فرماید:
هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و باشروا روح الیقین... وانسوابما استوحش منه الجاهلون
(دلم مى خواست لااقل به اندازه اى كه من در اثر آشنائى اى كه با زبان عربى دارم، ارزش این جملات را مى فهمم شما هم مى فهمیدید، آنوقت مى دیدید كه این جمله ها، جمله هائى است كه امكان ندارد در دنیا كهنه بشود. نشان مى دهد كه این سخن حقیقت است، كانه سراسر هستى است كه این حرف را مى زند.) مى فرماید هستند افرادى كه علم از باطن به آنها هجوم آورده است. در حقیقت روشنائى یعنى علمشان غیر از این علمهاى متغیر نسخ شدنى است به آن عمق حقیقت رسیده اند (دیگربدل ندارد) و با روح یقین مباشر و متصل شده اند. (خودش مى فرماید: لكشف الغطاء ما ازددت
یقینا
اگر پرده برداشته شود بر یقین من افزوده نمى شود.) و براى مردم عیاش، كارى كه در آن معنویتى باشد سخت است.
وصحبوا الناس بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى
بدنهایشان با مردم است ولى روحهایشان در ملا اعلى است.
آنوقت ببینید چقدر سخت و دشوار است این مساله كه: «روح را صحبت ناجنس عذابى است الیم» على، یك همچومردى مى خواهد با خوارج بسر ببرد. اصلا تصور كردنى نیست آن قصه جنگ صفین. كدام درد از این بالاتر است؟! آن، قصه خوارج. غیر خوارج جور دیگر. حتى به یكى از خویشاوندانش نامه اى مى نویسد كه حال كه دیدى روزگار بر من سخت است تو هم رفتى؟ براستى براى على مرگ آسایش بود. به فرزندش امام حسن فرمود:
ملكتنى عینى وانا جالس...