جلسه بیست ویكم: مفهوم عدالت و رد نظریه نسبیت عدالت
مفهوم عدالت، و رد نظریه نسبیت عدالت
(
لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الكتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط.
)
مساءله «نسبیت عدالت» با اساس خاتمیت و ابدیت دین بستگى دارد چون دین مى گوید عدالت هدفى از هدفهاى انبیاء است. اگر عدالت در هر زمان یك جور باشد، كدام قانون است كه مى تواند ابدیت داشته باشد؟ لهذا ناچار شدیم اول معناى نسبیت را ذكر كنیم، بعد معناى عدالت را تا ببینیم آیا این حرف كه بر سر زبانها انداخته اند كه عدالت یك امر نسبى است درست است یا نه؟ راجع به تعریفات عدالت به اینجا رسیدیم كه بعضى گفته اند عدالت یعنى رعایت توازن در اجتماع یعنى هر حالتى كه به صلاح اجتماع باشد و بهتر بتواند اجتماع را حفظ بكند و جلو ببرد، عدالت است. بعضى از افرادى كه چنین نظریه مى دهند، در باب حقوق یك حرف خاصى دارند، مى گویند اساسا افراد حقوقى ندارند، حق مال اجتماع است و بس. رعایت حقوق افراد معنى ندارد، حق مال فرد نیست، فرد حق ندارد. یكى از دانشمندان مى گوید حق مال اجتماع است و تكلیف مال افراد. افراد فقط باید به تكلیف عمل بكنند، مكلفند، وظیفه دارند اما اجتماع است كه صاحب حقوق است. حالا مى خواهیم ببینیم آیا واقعا این مطلب درست است یا نه؟
خطبه اى است در نهج البلاغه كه ظاهرا علىعليهالسلام
در روزهاى اول خلافت ایراد كرده اند. این خطبه راجع به حق و حقوق است و بسیار خطبه باارزش و پرمعنائى است. یكى از جمله هاى آن، این جمله نسبتا معروف است:
الحق اوسع الاشیاء فى التواصف و اضیقها فى التناصف
حق از همه اشیاء میدان وسیعترى براى توصیف دارد یعنى هنگام گفتن، هنگام دفاع كردن و حرف زدن هیچ چیزى به اندازه حق میدان ندارد، اما آنجا كه پاى عمل و انصاف در كار مى آید میدان حق از هر میدان دیگرى تنگتر است و همان كسى كه داد سخن براى حق مى دهد در مقام عمل از زیر بار حق درمى رود. بعد جمله دیگرى دارد، مى فرماید:
لایجرى لاحد الا جرى علیه و لا یجرى علیه الا جرى له
حق به نفع هیچكس جریان پیدا نمى كند مگر اینكه علیه او هم جریان پیدا مى كند. یعنى هر فردى بر دیگران حق دارد و متقابلا دیگران هم بر او حقى دارند. شما احدى را پیدا نمى كنید كه او بر دیگران حق داشته باشد ولى دیگران بر او حق نداشته باشند كما اینكه احدى را در دنیا پیدا نخواهید كرد كه او فقط مسئولیت داشته باشد و حق بر عهده او تعلق بگیرد ولى او حقى بر دیگران نداشته باشد. یعنى حق، متقابل است و از امورى است كه وقتى به نفع كسى جریان پیدا مى كند، علیه او هم هست. یعنى قهرا هیچ كس بر دیگران ذیحق نمى شود الا اینكه دیگران هم بر او ذیحق مى گردند.
این، همین مساءله حق و تكلیف و رد این نظریه است كه برخى گفته اند فقط اجتماع حق پیدا مى كند بر افراد، اما افراد در مقابل اجتماع فقط تكلیف دارند. یعنى حق بر افراد تعلق مى گیرد (كه معنایش همان تكلیف است) اما افراد بر اجتماع حق پیدا نمى كنند. امیرالمؤمنین مى فرماید اینطور نیست، هر جا كه به نفع كسى حق پیدا مى شود علیه او هم حق پیدا مى شود. بعد این جمله را مى فرماید: اگر در دنیا كسى پیدا بشود كه او بر دیگران حق دارد ولى هیچكس بر او حق ندارد، منحصرا خداوند تبارك و تعالى است:
(
و لو كان لاحد ان یجرى له ولا یجرى علیه لكان ذلك خالصا لله سبحانه.
)
مضمون همین است: اگر یك نفر پیدا بشود كه حق له او جریان دارد ولى علیه او جریان ندارد یعنى او بر دیگران ذیحق هست و هیچكس بر او ذیحق نیست، او خدا است. و این، مطلب بسیار درستى است. علت اینكه حق در مورد خداوند متقابل نیست این است كه حقى كه خدا بر دیگران یا بر اشیاء دارد فرق مى كند با حقى كه دیگران دارند. حقى كه دیگران دارند معنایش این است كه مى توانند انتفاعى ببرند اما حقى كه خداوند دارد معنایش انتفاع بردن او نیست. فقط معنایش اینست كه دیگران در مقابل خدا تكلیف و مسئولیت دارند و هیچكس بر خدا حق پیدا نمى كند.
عقل ما كوچكتر از آنست كه باور بكند كه احدى بر خدا حقى پیدا نمى كند حتى خاتم الانبیاء. یعنى هیچكس از خدا طلبكار نمى شود. در دنیا هیچكس نیست كه او یك قلم طلبكارى از خدا داشته باشد و لو آنكه عبادت ثقلین را انجام بدهد. آیا كسى در دنیا پیدا مى شود كه بر خدا حق پیدا بكند، از او طلبكار بشود به طورى كه اگر خدا آن حقى را كه او دارد به وى ندهد، حق او را پامال كرده و به او ظلم نموده باشد؟ نه، امكان ندارد چنین كسى وجود داشته باشد.
در مضمون بعضى از دعاها خوانده اید:
الهى عاملنا بفضلك و لا تعاملنا بعد لك
خدایا! با فضل خودت با ما رفتار كن، با عدالت با ما رفتار نكن. یعنى با گذشت خودت با تفضل خودت با ما رفتار كن. آنچه به ما مى دهى از جانب تو جود باشد، كرم باشد. ما تقاضا داریم از تو فقط جود و كرم را. خدایا با ما با عدل خودت رفتار نكن. عدل رعایت استحقاقها است، رعایت حقوق است. خدایا! اگر تو بخواهى رعایت استحقاق را بكنى یعنى حقوق همه ما را به ما بدهى، هیچ نمى ماند. نوكرى كه در خانه كسى خدمت كرده یا شاگردى كه در مغازه فردى كار كرده است، وقتى بخواهد از او جدا بشود مى تواند بگوید آقا حقوق مرا بده. دو نفر بشر بر یكدیگر حق پیدا مى كنند اما كسى بر خدا حق پیدا نمى كند و لو آنكه عبادت ثقلین را انجام بدهد، و لو آنكه از لحاظ خلوص نیت در حد اعلا باشد، و لو آنكه كسى باشد كه درباره اش گفته باشند:
ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین.
باز هم او بر خدا ذیحق نمى شود براى اینكه بنده در مقابل خدا از خویشتن چیزى ندارد. اگر بندگان را با یكدیگر مقایسه بكنیم، این چیزى دارد و آن، چیزى دیگر، اما اگر بندگان را در مقابل خدا در نظر بگیریم هیچ بنده اى هیچ چیزى از خودش ندارد، آنچه دارد از اوست.
یك مثال كوچك: پدرى داراى دو فرزند است. براى یكى از آندو كفش مى خرد، براى دیگرى هم كفش مى خرد. براى این لباس مى خرد براى آن هم مى خرد. به این پول مى دهد به او هم پول مى دهد. این بچه ها وقتى خودشان در مقابل همدیگر باشند، مى توانند بین خودشان مرز تعیین بكنند. این مى گوید این پالتو مال من است، مال تو نیست، و واقعا این پالتو مال این است چون پدرش براى او خریده. همچنین آن پالتو مال آن بچه است و مال این نیست، زیرا پدرش براى او خریده نه براى این. یعنى دو بچه در مقابل یكدیگر مى توانند بین خودشان مرز به وجود بیاورند اما آیا همین بچه ها در مقابل پدرشان مى توانند مرز به وجود بیاورند، بگویند این پالتو مال تو نیست مال من است؟ از نظر دیگران این امر مضحك است. از نظر كسى كه بداند پدر چه نسبتى با آنها دارد، این حرف مضحك است. تو هر چه دارى از ناحیه پدر دارى. یعنى در آنچه كه ملك پدر است، تو از آن فرزند دیگر اولویت دارى. الان این پالتوملك پدر است. در آنچه كه جزء ثروت پدر است، این فرزند از آن فرزند اولویت دارد نه اینكه مال این فرزند است و مال پدر نیست.
نسبت بنده در مقابل خدا از نسبت فرزند و پدر بى نهایت درجه قویتر و شدیدتر است. یعنى بنده هر چه داشته باشد، اعم از نیروى بدنى و نیروى روحى، در عین اینكه مال این بنده است، مال خدااست، از ناحیه خدا به او رسیده است توفیق عملش از ناحیه خدا است. اگر بنده اى هر چه عمل مى كند بخواهد فقط شكر خدا را بجا بیاورد آیا امكان دارد؟ محال است كه بنده تشكر را در مقابل خدا انجام بدهد. یك كسى به شما احسان مى كند، شما مى توانید در مقابل احسان او تشكر بكنید چه زبانى و چه عملى، چون احسان او یك عمل است، تشكر مال شما است. ولى در مقابل خدا اگر انسان تشكر بكند، خود همین تشكر یك توفیق الهى است و شكرى مى خواهد. اگر براى هر نعمتى بخواهد تشكر بكند، یكى از نعمتها همین شكر است. باز براى همین «متشكرم»، همین «الهى شكر» هم باید یك «متشكرم» دیگر بگوید. اینست كه بشر از خدا عاجز است. از كجا فرصت پیدا مى كند كه نعمت او را شكر كند؟ چه رسد به اینكه فرضا وظیفه اش را از لحاظ شكر انجام داد، یك كار علاوه هم بكند و به خاطر آن از او طلبكار بشود!
سعدى مى گوید: «منت خداى را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزید نعمت» همین بیانى كه عرض كردم بیان یكى از ائمه است كه مى فرمود هیچ بنده اى قادر به شكر خدا نیست چون هر چه را بخواهد شكر كند، براى همان شكر شكرى مى خواهد. انسان همین قدرت شكر بر نعمت شكر را ندارد تا چه رسد به نعمت نفس كشیدن (به قول سعدى). زین العابدینعليهالسلام
در دعاى ابوحمزه خطاب به خداوند مى فرماید:
افبلسانى هذا الكال
اشكرك.
این را توجه داشته باشید كه درباره ایشان نوشته اند:
كان یصلى عامة
اللیل
همه شب را به نماز مى پرداخت. سحر كه مى شد این دعا را مى خواند. خود این دعا نمونه بزرگى از زبان آورى بشر است، نمونه بزرگى از بلاغت و سخنورى بشر است. در مقابل خدا مى گوید: آیا من با این زبان گنگ و لكنتى ترا شكر كنم؟! این است كه امیرالمؤمنینعليهالسلام
مى فرماید: اگر كسى باشد كه او بر دیگران حقى دارد اگر چه مى فرماید این حق، از نوع حقى كه بندگان بر یكدیگر دارند نیست. یعنى اگر نام این را حق بگذاریم و هیچكس بر وى حق ندارد، او خداى تبارك و تعالى است. آن وقت حضرت این جمله را مقدم ذكر مى فرماید:
قد كان لى علیكم حقا بولایت امركم و لكم على مثل الذى لى علیكم.
مضمون چنین است: من به حكم اینكه والى و حاكم شما هستم حقى بر شما دارم و هر والى بر رعیت حق دارد كما اینكه رعیت هم بر والى حق دارد. اكنون من به موجب اینكه خلیفه هستم حقى بر شما دارم و شما به موجب اینكه نسبت به من رعیت هستید و من والى شما هستم، بر من حقى دارید. آن مقدمه را براى این ذكر كرد كه كسى فكر نكند والى بر مردم حق دارد و مردم بر او حق ندارند.
وقتى انسان گفتار برخى از كسانى را كه در فلسفه هاى حقوق مطالعه مى كردند، مطالعه مى كند، مى بیند در آنها یك افكار پرت و پلائى كه ضد و نقیض است، وجود دارد. بعضیها بودند كه راجع به حق سلطان و پادشاه عقیده شان این بود كه فقط او بر مردم حق دارد ولى مردم بر او حق ندارند. در میان فلاسفه جدید اروپا این فكر زیاد طرفدار داشت. در ایران قدیم هم همین حرف بوده است. امیرالمؤمنین مى فرماید این حرف درست نیست حاكم و رعیت مشمول این قانون كلى هستند كه حقوق متقابل است. حقى كه حاكم بر رعیت دارد اینست كه صلاح آنها را در نظر بگیرد، در راه مصالح آنان كوشش بكند. بعد یك عبارت عجیبى دارد، مى فرماید: استقامت پیدا نمى كند امر حاكم مگر به استقامت رعیت، و استقامت پیدا نمى كند امر رعیت مگر به استقامت حاكم. پس این مطلب راجع به اجتماع و افراد درست نیست كه از یك طرف حق است و از طرف دیگر تكلیف. خیر، این جور نیست، هر جا در دنیا حق باشد، تكلیف هم وجود دارد.
وعده دادیم امشب نظر اسلام را در باب حقوق فرد و اجتماع عرض كنیم، ببینیم از نظر اسلام آیا فرد ذیحق است یا اجتماع، یا هر دوى آنها ذیحق هستند؟ از نظر اسلام هر دو ذیحق هستند، هم فرد ذیحق است هم اجتماع. چرا؟ دیشب عرض شد اصالت فردى ها مى گویند اجتماع امر اعتبارى است، فرد اصالت دارد، و اصالت اجتماعى ها مى گویند اجتماع اصالت دارد، فرد اعتبارى است. هر دو نادرست است، هم فرد اصالت دارد و هم اجتماع. چرا؟ ما دیشب حرف اصالت فردى ها را كه مى گویند اجتماع امرى اعتبارى است، اینطور تعبیر كردیم كه اجتماع وجود ندارد.
یعنى چه؟! افراد وجود ندارند؟! آنها وجود دارند كه راه مى روند، غذا مى خورند، حرف مى زنند. مى گویند اجتماع همان افراد است، چیزى نیست. ما در مورد یك عده افراد كه در یك جا جمع شده اند اسمى براى مجموع مى گذاریم و الا مجموع وجود ندارد، هیچوقت مجموع وجود ندارد. پس اجتماع امرى اعتبارى است.
یك مساءله فقهى است كه در مورد آن اكنون در میان فقهاى ما اختلاف است و آن اینست كه آیا دولت مالك مى شود یا نه؟ بحث اینست كه آیا دولت هر چه دارد ملك شرعى اوست یا نه؟ آیا دولت صلاحیت مالكیت دارد یا نه یعنى اگر دولت یك كار مشروعى را انجام بدهد، آنوقت شرعا خود دولت مالك مى شود یا نه؟ اگر دولت مثل فرد تجارت و كارهاى عمومى بكند آیا از این راه مالك مى شود یا نه؟ مثل پست و تلگراف. شما یك پاكت دارید، اگر دو ریال به صندوق دولت بدهید، دولت در اینجا یك كار براى شما انجام مى دهد. كارش این است كه پاكت شما را از یك نقطه كشور به نقطه دیگر مى رساند. اگر این كار را دولت انجام نمى داد بلكه یك مؤ سسه انجام مى داد، یعنى اگر پست دولتى نبود و ملى بود به این ترتیب كه یك مؤ سسه ملى اعلام مى كرد من حاضرم به ازاء هر پاكتى چهار ریال بگیرم و آن را از یك نقطه كشور به نقطه دیگر برسانم، این معامله مسلما شرعى بود. حالا اگر این كار را دولت بكند آیا درست است یا نه؟ الان عقیده علما در این باره مختلف است. بسیارى از علما و شاید بیشترشان مى گویند دولت مالك مى شود یعنى صلاحیت مالكیت دارد. اگر دولت مال حلال داشته باشد، مثل یك فرد مى تواند كار بكند و پولى هم كه از این راه به دست مى آورد، مال خود دولت است و تصرف كردن در آن حرام است. پولى كه دولت از راه نامشروع به دست مى آورد نامشروع است.
فتواى دیگر در زمینه معاملات مى گوید اگر كسى كلى معامله كرد، معامله او صحیح است و لو آنكه پولى كه در مقام ادا مى دهد حرام باشد. مثلا اگر كسى پولى كه در دست دارد، پول حرام باشد ولى معامله كه مى كند پولش را به میان نمى آورد، مثلا مى خواهد خانه اى بخرد و پول حرامى دارد ولى پول را اول به میان نمى آورد كه به فروشنده ارائه بدهد و بگوید من خانه را مى خرم در ازاء همین پولى كه الان به تو نشان مى دهم كه در این صورت معامله باطل است بلكه معامله را به شكلى كلى انجام مى دهد، یعنى پول را ارائه نمى دهد و مثلا مى گوید این خانه را من از تو به مبلغ بیست هزار تومان مى خرم كه پول آن را فردا بدهم. یك پول مشخص به میان مى آورد. معامله منعقد مى شود روى بیست هزار تومان كه آن بیست هزار تومان به ذمه خریدار مى آید و آن وقت خریدار موظف است برود پول حلال پیدا بكند و این دینش را بپردازد. این كار را نمى كند و از پول حرام این دین را مى پردازد. البته دینش پرداخته نشده اما مالك خانه هست. این را اغلب علما فتوا مى داده اند مگر آنطور كه من شنیده ام مرحوم حاج شیخ عبدالكریم حائرى.
اگر این فتواى دیگر را ضمیمه بكنیم كه اگر معامله صورت كلى پیدا بكند، و لو آنكه در مقام اداء آن، خریدار از پول حرام استفاده كند، معامله درست است، [ در این صورت ] اینكه دولت مى آید لوكوموتیو و واگن و ریل و لوازم دیگر راه آهن را به طور كلى از هر فروشنده اى كه بخواهد مى خرد، به ذمه دولت مى آید كه دینش را ادا بكند، حالا بر فرض اینكه از پول حرامش ادا كرد، معامله اش درست است بنابراین دولت مالك شرعى لوكوموتیو یا واگنها مى شود. وقتى مالك شرعى شد، شما باید با او درست معامله مالك شرعى بكنید. دیگر دزدیدن، تقلب كردن (هر گونه تقلبى) خلاف شرع است. یعنى اگر شما مثلا پنج من اضافه بار داشتید و آن را مخفى كردید، مدیون هستید مثل اینكه به یك فرد مدیون مى شوید. اگر او اعلام كرده است من بچه كمتر از دوازده سال را مجانى مى برم اما بچه بزرگتر را مجانى نمى برم، چنانچه شما بچه تان دوازده سال دارد ولى بگوئید یازده ساله است، گذشته از اینكه دروغ گفته و فعل حرامى مرتكب شده اید، مدیون او هم هستید.
این مساءله كه آیا دولت مالك مى شود یا نه، یك مساءله فقهى است كه با بحث ما كه یك مساءله فلسفى و اجتماعى است، خیلى نزدیك مى باشد. بر طبق این نظر كه فرد وجود دارد و اجتماع یك امر اعتبارى است، چون امر اعتبارى اصلا وجود ندارد، مالكیت هم براى اجتماع غلط است. اما حق با آن كسانى است كه مى گویند اجتماع وجود دارد و صلاحیت مالكیت هم دارد كه از راه مشروع مالك بشود. ما حالا به این مساءله فقهى كه آیا دولت مالك مى شود یا نه، كارى نداریم. این یك مساءله طفیلى بود كه عرض شد.
حال ببینیم چرا اجتماع وجود دارد؟
این حرف درست نیست كه اجتماع فقط مجموع افراد است. اجتماع بیش از مجموع افراد است اینجا من باید مطلبى را توضیح بدهم. این را شاید در كتابهاى دبیرستانى هم خوانده باشید كه مى گویند فرق است میان مخلوط و مركب. مخلوط مجموع امورى است كه فقط پهلوى یكدیگر قرار گرفته باشند و بیش از این چیزى نیست، مثل اینكه شما مقدارى نخود و لوبیا را باهم مخلوط مى كنید یعنى نخود به حالت نخودى باقى است، لوبیا هم به حالت لوبیائى باقى است، فقط باهم مخلوط شده اند. هوا را مخلوط مى گویند چون از اكسیژن و ازت كه پهلوى هم قرار گرفته اند تشكیل شده است. اما مركب اینجور نیست. وقتى كه [ دو یا چند عنصر ] پهلوى یكدیگر قرار گرفتند در هم اثر مى گذارند و یك شىء سوم به وجود مى آید. مثلا آب یك مركب است كه از دو عنصر اكسیژن و ئیدروژن كه هر دو گازند، تشكیل شده است. وقتى كه این دو پهلوى یكدیگر قرار گرفتند، مایعى به وجود مى آید كه خاصیتى دارد مغایر با خاصیت هر یك از اجزاء. و در این عالم مركبات زیادند. علم شیمى علم تركیبات است.
حالا افراد انسان كه با یكدیگر زندگى مى كنند، آیا اینها نظیر مخلوطها هستند یا نصیر مركبها نظیر مركبها هستند، یعنى به مركبها نزدیكترند تا به مخلوطها. چرا؟ اگر ما در بیابانى صد هزار سنگ را صد هزار سال پهلوى یكدیگر قرار بدهیم بر یكدیگر اثر نمى گذارند. در یك باغ اگر ما صد هزار درخت بكاریم مثل این است كه هر درختى تنها زندگى مى كند یعنى هر درختى سر و كارش فقط با آب است و زمین و نور و حرارت. ولى افراد انسان شخصیت خودشان را از یكدیگر كسب مى كنند یعنى هر یك از ما و شما كه در اینجا نشسته ایم تمام شخصیت خودمان را از اجتماع داریم و اجتماع از ما دارد. ما الان اینجا نشسته ایم با یك احساسات بالخصوص با یك عقاید و افكار مخصوص. درست است كه ما خودمان داراى عقل و اراده هستیم، انتخاب مى كنیم و اجبارى در كار نیست ولى آنچه داریم، از اجتماع داریم. شما كه الان اینجا نشسته اید، با یك خلق پاكیزه خاصى نشسته اید. خلقتان این است كه آدم راستگوئى هستید. این راستگوئى را از كجا آورده اید؟ اگر خوب فكرش را بكنید مى بینید آنرا همین اجتماع به شما داده است. شما داراى عقیده و ایمان به اسلام هستید. این را از كجا پیدا كرده اید؟ آیا زمین به شما داد؟ آیا هوا یا آب داد یا اینكه این عقیده را همین اجتماع به شما داد؟ البته كه آن را از ناحیه اجتماع گرفته اید. اجتماع مثل یك مخلوط نیست. البته آن شدت حالت تركیبى كه در آب مثال زدیم را هم ندارد ولى شبیه مركبهاست.
اجتماع روى فرد اثر مى گذارد و فرد روى اجتماع. اجتماع واقعا مجموعش یك واحد است، خودش روح دارد، عمر دارد. این یك مطلب عجیبى است كه البته كسى كه این را خوب استنباط كرده و پرورانده است، علامه طباطبائى سلمه الله تعالى است. ایشان در كمال وضوح از قرآن استنباط مى كند كه قرآن براى اجتماع شخصیت قائل است، براى اجتماع عمر قائل است:
(
لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لایستاءخرون ساعة و لا یستقدمون
)
براى اجتماع بیمارى و سلامت قائل است، براى اجتماع سعادت و شقاوت قائل است، براى اجتماع شركت در مسئولیت قائل است. گاهى افرادى مى پرسند چرا اگر [اكثریت ] یك قومى گناه كرده، اقلیت صالحى كه در میان آن قوم است هم به عذاب آن قوم معذب مى شوند؟ نمى دانند كه افراد اجتماع حكم اعضاى یك پیكر را دارند. وقتى كه در عضوى از یك پیكر سرطان پیدا بشود، اعضاء دیگر نمى توانند بگویند چرا ما هم باید از بین برویم. به همان دلیل كه شما با یكدیگر اتصال و هم ریشگى و پیوند دارید، به همان دلیل كه از سعادت او بهره مند هستید، به همان دلیل از بدبختى او هم باید در اجتماع متضرر باشید فقط آن دنیا است كه دنیاى جدائى است. در این دنیا افراد اجتماع واقعا به یكدیگر متصلند، واقعا در ناخوشى و خوشى یكدیگر شریكند، واقعا در عذاب و سعادت یكدیگر شریك هستند: دنیاى امتیاز آن دنیا است
(
فامتازوا الیوم ایها المجرمون
)
در این دنیا صحبت
(
فامتازوا
)
نیست. در این دنیا قانون و قاعده علمى هم ایجاب مى كند كه اگر واقعا جناحى از اجتماع آنقدر فاسد شد كه توانست بلائى را به سوى اجتماع بكشد، این بلا شامل افراد دیگر هم مى شود، سالم و ناسالم را با هم مى گیرد. در این دنیا تر و خشك باهم مى سوزد منتها از نظر آنها كه به اصطلاح خشكند یعنى آماده سوختن هستند، عذاب الهى است و شاید در آن دنیا هم دنباله داشته باشد ولى از نظر آنها كه شخصا استحقاق نداشته اند، مصیبت است، ابتلا است و در آن دنیا به آنها اجر داده مى شود. به هر حال در این دنیا تفكیك پذیر نیست.
پس به دلیل اینكه اجتماع خودش وجود دارد چون تركیب وجود دارد، و به دلیل اینكه اجتماع وحدت دارد، و به دلیل اینكه اجتماع مسیر و خط سیر دارد، تكامل دارد عمر دارد، حیات و موت دارد و نمى تواند نداشته باشد، اجتماع حقوق دارد. پس حرف اصالت فردى ها كه به كلى اجتماع را امرى اعتبارى مى دانند غلط است. ما در قرآن آیه اى داریم:
(
النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم
)
پیغمبر اولى بر مؤمنین است از خودشان، یعنى پیغمبر بر مؤمنین حقى دارد كه از حق خود مؤمنین بر مؤمنین بیشتر است. یعنى شما مالك نفس خودتان هستید، مالك ثروث خودتان هستید، مالك احترام و آبروى خودتان هستید، ولى پیغمبر یك مالكیتى دارد بر نفس و مال و حیثیت شما كه از مالكیت شما بر خود شما قویتر است. چرا؟ براى اینكه شما مالك نفس یا ثروت خودتان نیستید كه هر جا بخواهید در آن تصرف بكنید. حتى مالك حقیقت خودتان هم نیستید. در حدیث است كه مؤمن عرضش در اختیار خودش نیست. ولى پیغمبر مالك نفس مؤمنین هم هست یعنى آنجا كه مصلحت بداند نفس مؤمنین را هم مى تواند فدا بكند اما اینكه پیغمبر اولویت دارد بر مؤمنین از نفس خودشان یعنى چه؟ این حقى كه دارد، بر كه دارد و به نفع كه؟ این حقى كه خدا براى پیغمبر قائل شده است، به نفع چه كسى قائل شده است؟ آیا به نفع شخص پیغمبر قائل شده است؟ یعنى خدا براى پیغمبر این حق را قائل شده است كه او همه مؤمنین را فداى نفس خودش بكند؟ نه، پیغمبر از آن جهت كه ولى امر مسلمین است، از آن جهت كه سرپرست اجتماع مسلمین است، از آن جهت كه نماینده كامل مصالح اجتماع است، خدا این حق را به او داده است كه در آنجا كه مصلحت اجتماع بداند، فرد را فداى اجتماع بكند. هیچكس چنین حرفى نزده است كه پیغمبر این حق را به نفع شخص خودش دارد. معنى ندارد. اولا پیغمبر از نظر شخص خودش احتیاجى به مردم نداشت كه بخواهد مردم را فداى زندگى شخصى خودش بكند. ثانیا احدى چنین حرفى نمى زند.
آیا این حقى كه پیغمبر دارد فقط مال شخص پیغمبر است؟ نه، به امام هم منتقل مى شود، یعنى امام هم بعد از پیغمبر سرپرست و نماینده اجتماع مى شود و این حق به او منتقل مى گردد. آیا این حق منحصر به پیغمبر و امام است یا به هر كسى كه از ناحیه خدا حكومت شرعى داشته باشد، به نیابت از پیغمبر و امام منتقل مى شود؟ این حق به او هم منتقل مى شود. اینها دلیل بر این است كه اسلام بر اجتماع حق قائل است چون براى اجتماع اصالت قائل است، چون براى اجتماع حیات قائل است. واقعا اجتماع یك وحدتى دارد و اعتبار مطلق نیست.
گاهى مسائلى پیش مى آید كه حل كردن آنها از نظر فلسفه هاى دیگران مشكل است. مثلا من از شما مى پرسم آیا هر نسلى نسبت به نسل آینده، تكلیف و مسئولیتى دارد یا نه؟ ما الان نسلى هستیم موجود. نسلى در آینده مى خواهد به وجود بیاید و تا این ساعت به وجود نیامده است. آیا ما در مقابل آنها مسئولیت داریم یا نه؟ اگر بگوئید مسئولیت داریم معنایش این است كه آیندگان بر ما حق دارند. آیندگانى كه نیامده و هنوز وجود پیدا نكرده اند، بر ما كه الان موجود هستیم حقى دارند. اگر بگوئید نه، هیچ حقى ندارند، پس این حرفى كه امروز تمام مردم دنیا مى زنند كه ما مسئول نسلهاى آینده هستیم یعنى چه؟ اصلا معناى این حرف چیست؟ من از كسانى كه مى خواهند حقوق را با غیر مكتب الهى توجیه بكنند، مى پرسیم اصلا این حرفهایشان چه معنى میدهد كه مى گویند ما مسئول نسل آینده هستیم؟ نسل آینده به گردن ما حق دارد یعنى چه؟ او كه هنوز به دنیا نیامده، از كجا این حق را پیدا كرده است، منشاء این حرف چیست همه هم قبول دارند كه هر نسلى نسبت به نسلهاى آینده اش مسئول است. یك وقت هم كسى اساسا زیر این حرف مى زند مى گوید اصلا مسئولیت یعنى چه؟ ما نسبت به نسل آینده هیچ مسئولیتى نداریم، مانند ابوالعلاء
معرى كه مى گوید اصلا ما چرا نسل آینده را به وجود مى آوریم؟! گناه ما این است كه آنها را به وجود مى آوریم. مى گوید اصلا حیات و زندگى لغو است، شر است. بنابراین هر كس عملى انجام بدهد كه نسلى به وجود بیاید، نسبت به او مرتكب جنایت شده است. خیام هم تقریبا همین حرف را مى زند. خود ابو العلاء تا زنده بود زن نگرفت و دستور داده بود كه وقتى مرد، روى قبرش این جمله را بنویسند:
هذا الذى جنى علیه ابوه و لم یجن على احد
یعنى این، كسى است كه پدرش به او جنایت كرد و او را به این دنیا آورد اما او بر احدى جنایتى نكرده و بچه اى به دنیا نیاورده است.
حالا یك كسى این حرف را مى زند كه بچه به دنیا آوردن را جنایت مى داند. در اینجا دیگر صحبت از اینكه ما مسئول نسل آینده هستیم و یا باید زمینه را براى نسل آینده فراهم بكنیم، غلط است. اما كسى كه مى گوید ما مسئول نسل آینده هستیم باید حق نسل آینده بر ما را توضیح بدهد كه این حق چیست؟
حقوق از اینجا ناشى مى شود كه دنیا خدا دارد و جریانى كه در دنیا هست به سوى یك غایت و هدفى است، یعنى خلقت به سوى هدفى پیش مى رود اگر دنیا، دنیاى تصادف باشد، همه حرفها غلط است. اینها از یك طرف مى گویند دنیا، دنیاى تصادف است، افراد بشر كه به وجود آمده اند با تغییرات تصادفى به وجود آمده اند، و وقتى مى پرسیم آیا خلقت و طبیعت رو به یك هدفى جلو مى رود؟ مى گویند نه، اصلا هدف یعنى چه؟! اساسا علت غائى در دنیا نیست، و از طرف دیگر مى گویند ما مسئول نسل آینده هستیم. در صورتى كه مسئولیت نسل آینده و این حرفها همه بر این اساس است كه دنیا نظام حكیمانه اى دارد و این خلقت به سوى هدفهائى پیش مى رود، به این ترتیب كه چون دنیا به سوى هدفهائى پیش مى رود، حق را خود خلقت به وجود آورده است، آن وقت ما در مقابل خلقت مسئولیت داریم، خلقت به ما مى گوید به همان دلیلى كه در تو جهازات تناسلى وجود دارد، به همان دلیل كه در تو رغبت طبیعى [ به جنس مخالف ] وجود دارد، ترا ساخته ام براى اینكه نسل آینده به وجود بیاید، یعنى من حقى از نسل آینده بر تو قرار داده ام. و الا اگر این مطلب نباشد، پس نسل آینده بر ما حق دارد یعنى چه؟!
تازه من به نسل آینده كارى ندارم، نسل حاضر را در نظر مى گیرم. پدر و فرزند كوچكش را در نظر مى گیرم آیا فرزند كوچك بر پدر حق دارد یا نه؟ آیا شما مى توانید در دنیا كسى را پیدا بكنید كه بگوید این بچه كوچك بر این پدر و مادر حقى ندارد؟ بلكه همه مى گویند حالا كه این بچه را به وجود آورده اى مجبورى كه او را بزرگ كنى. پس این بچه حق دارد. بعد این سؤ ال پیش مى آید كه حق این بچه از كجا پیدا شد؟ آیا جز این است كه بگوئیم دستگاه خلقت افراد را به هم مربوط كرده و این، حقى است كه خداوند عالم در متن خلقت در میان افراد بر عهده یكدیگر قرار داده است؟ گویى خدا مى گوید به همان دلیلى كه در وجود تو یك عاطفه پدرى و در وجود همسرت یك عاطفه مادرى قرار داده ام، یك اولویتى میان شما و این فرزند وجود دارد. در نتیجه این بچه به گردن شما حق دارد. این حق را متن خلقت قرار داده است.
بنابراین اجتماع به طور كلى حق دارد.
اما آن فرضیه دیگر كه مى گوید اجتماع وجود دارد، فرد وجود ندارد. من فكر مى كنم این فرضیه، سخنى است كه اصلا احتیاج ندارد كه كسى آن را رد بكند. اینقدر مهمل و نامربوط است كه قابل بحث نیست. فرد وجود ندارد یعنى چه؟! حداكثر اینست كه بگوئیم اجتماع وجود دارد، اجتماع هم تركیب شده از افراد. آن وقت آیا مى شود گفت فرد اصلا وجود ندارد و امرى است اعتبارى؟ اگر فرد امرى است اعتبارى پس این مركب از كجا به وجود آمده است؟! در اینجا ما مى توانیم مطلبى را كه در این دو سه شب عرض كردیم و مطلب علمى اى بود، پایان بدهیم.
عدالت اگر معنایش توازن باشد، باز از آن معناى
اعطاء كل ذى
حق حقه
بیرون نیست. چرا چون هیچوقت اجتماع متوازن نمى شود به اینكه حقوق افراد پایمال بشود. توازن اجتماع به این است كه حقوق همه افراد رعایت بشود، حق اجتماع هم رعایت بشود. از آن فرضیه كه اساسا حقوق افراد به كلى معدوم بشود، هرگز توازن اجتماع بوجود نمى آید. بله، در توازن پیش مى آید كه افراد باید حقوق خودشان را فداى اجتماع بكنند، اما این درست نمى شود مگر اینكه خلقت هدف داشته و حق این فرد در جاى دیگر تاءمین و تضمین شده باشد. چطور؟ به یك فرد تكلیف بكنند برو جهاد كن، برو سربازى كن، برو جان خود را فدا كن. در اینجا حق فرد به كلى فداى اجتماع مى شود. روى چه منطقى این فرد این كار را بكند؟ آیا این فرد [ نسبت ] به جان خودش حق ندارد یا حق دارد؟ حالا كه حق دارد چرا خودش را فداى اجتماع بكند در صورتى كه بعد از كشته شدن هیچ فایده اى از اجتماع نمى برد؟ مى گوئیم دنیا، آخرت، موت و حیات، تمام اینها به یكدیگر اتصال و ارتباط دارد. جهاد كردن تو، سربازى كردن تو معنایش این نیست كه حق تو به كلى معدوم مى شود، بلكه حق تو در جهان دیگرى به شكل دیگرى احیا مى شود. اگر ارتباط دنیا و آخرت محرز نباشد و اگر پاره اى از حقوق كه قهرا در اجتماع معدوم مطلق مى شود یعنى حقوقى از فرد كه فداى اجتماع مى شود، در جاى دیگر تاءمین نشود، جهاد، سربازى، تكلیف كردن به فداكارى اساسا هیچ پایه اى پیدا نمى كند، ظلمى است، آنهم ظلم مطلق و على الاطلاق.
پس بالاخره معلوم شد كه پایه عدالت، حقوق واقعى است كه وجود دارد. عدالت به آن معنى كه آنها گفته اند، معنایش مساوات نیست. عدالت معنایش موازنه به شكلى كه پاى حقوق در كار نباشد نیست، بلكه عدالت بر پایه حقوق واقعى و فطرى استوار است. فرد حق دارد، اجتماع هم حق دارد. عدالت از اینجا پیدا مى شود كه حق هر فردى به او داده بشود. عدالت رعایت همین حقوق است. بنابراین عدالت در تمام زمانها یكى بیشتر نیست و اینكه مى گویند عدالت یك امر نسبى است حرف درستى نیست امشب عرایضم را در همینجا خاتمه مى دهم. خدایا ما را به حقایق دین مقدس اسلام آشنا بفرما.