اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

اسلام و مقتضیات زمان0%

اسلام و مقتضیات زمان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: فرهنگ

اسلام و مقتضیات زمان

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 29077
دانلود: 5438

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29077 / دانلود: 5438
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد 1

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانی از متفكر شهید،‌ تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهی به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» می باشد. این كتاب حاوی بخشهایی جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلابه زیادی در باب «اسلام و مقتضیات زمان» می باشد. خصوصاً‌ با توجه به موقعیت زمانی حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامی،‌ حكومت به صالحان رسیده و در پی اجرای احكام می باشیم و طبعاً‌ این سوال پیش می آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده می تواند پاسخگوی مشكلات این زمان و هر زمان دیگری باشد؟ این كتاب پاسخگوی اینگونه سوالات است. ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایی در همین زمینه در سال 1351 ایراد نموده اند. این بحثها به همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایی از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل می دهد.

جلسه بیست وسوم: مسئله نسخ و خاتمیت

مساله نسخ و خاتمیت

( ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبیین (۱۰۳) )

یكى از مباحث بسیار اساسى مقتضیات زمان، مساله نسخ و خاتمیت است. دراینجا دو مطلب است. یكى اینكه نسخ احكام خداى تبارك و تعالى روى چه حسابى است. معناى نسخ این است كه حكمى را وضع بكنند و بعد آن حكم را برداشته به جاى آن، حكم دیگرى بگذارند. افراد بشر در قوانینى كه وضع مى كنند ناسخ و منسوخ زیاد دارند، و این، براى افراد بشر مانعى ندارد زیرا ممكن است قانونى را وضع بكنند، بعد از مدتى به اشتباه خودشان پى ببرند و آن قانون را اصلاح یا عوض بكنند. ولى قانونى كه از طرف خدا وضع مى شود چطور؟ درباره خدا هیچ تصور نمى رود كه قانونى را خدا به وسیله یكى از پیغمبران وضع بكند و بعد از مدتى به اشتباه خود پى ببرد و بخواهد آن قانون را اصلاح بكند. این، با خدائى خدا منافات دارد. لازمه نسخ به این معنى، جهالت قانونگزار است. پس علت نسخ به طور قطع این نیست.

ولى ازطرف دیگر ما مى بینیم «نسخ» در قوانین الهى هست براى اینكه پیغمبرى مى آید و شریعتى مى آورد، پس ازمدتى پیغمبر دیگرى مى آید و شریعت آن پیغمبر را نسخ مى كند و شریعت دیگرى مى آورد، چنانكه از زمان آدم تا زمان نوح شریعتى بوده است، حضرت نوح مى آید و شریعت حضرت آدم را نسخ مى كند، بعد حضرت ابراهیم مى آید و شریعت حضرت نوح را نسخ مى كند، موسى مى آید شریعت حضرت ابراهیم رانسخ مى كند، عیسى مى آید شریعت حضرت موسى را نسخ مى كند. (البته حضرت عیسى تقریبا قوانینش شریعتى ندارد ولى در اینكه فى الجمله ناسخ هست بحثى نیست.) دین مقدس اسلام مى آید و تمام شرایع را نسخ مى كند. نسخ در قانون الهى وجود دارد. علت نسخ هم همانطور كه عرض كردم آن علتى نیست كه معمولا در قوانین بشرى هست یعنى پى بردن به نقص قانون. این، در علوم بشر صادق است ولى در علم الهى صادق نیست. پس چرانسخ مى شود؟

از لحاظ مقتضیات زمان است. قانونى كه به وسیله پیغمبر سابق آمده است، از اول محدود به زمان معین بوده است یعنى خداوند تبارك و تعالى از اولى كه این شریعت را نازل كرده است، براى همیشه نازل نكرده است كه بعد پشیمان شده باشد بلكه از اول براى یك مدت موقت نازل كرده است تا بعد از آنكه آن مدت منقضى شد شریعت دیگرى بیاورد. پس چرا از اول براى همیشه وضع نكرد؟ مى گوئیم هر زمانى یك اقتضائى دارد. قانون نوحعليه‌السلام یا قانون ابراهیمعليه‌السلام براى همان زمان خوب و مناسب بود اما زمان بعد قانون دیگرى را ایجاب مى كرد.

اینجا یك سوال و یك اشكال خیلى مهمترى به وجود مى آید و آن این است كه اگر بنا است شرایع به موجب تغییراتى كه در زمان پیدا مى شود نسخ بشود پس هیچ شریعتى نباید شریعت خاتم باشد یعنى تا ابد هر پیغمبرى كه مى آید قانون پیغمبر پیشین را نسخ بكند چون زمان متوقف نمى شود. (وبه عبارت دیگر) علت نسخ در قانون الهى پى بردن به نقص قانون قبلى نیست بلكه فقط زمان است، زمان هم كه متوقف نمى شود، پس هر پیغمبرى كه مبعوث مى شود باید الزاما و اجبارا قانون او براى زمان محدودى باشد و آن زمان كه منقضى شد، باز یك پیغمبر نو و شریعت نو. این خودش یك سوالى است، كه مخصوصا بهائیها این سوال را زیاد مى كنند نه براى اینكه دلیلى به نفع خودشان آورده باشند بلكه براى اینكه ادعاى خاتمیت شریعت اسلامیه را متزلزل بكنند. حالا ما مى خواهیم ببینیم چگونه است كه شرایع به یك نقطه كه مى رسد، در آنجا متوقف مى شود یعنى دیگر شریعتى بعد از آن نازل نمى شود.

این مطلب كه دین اسلام و شریعت اسلامیه شریعت خاتم است یعنى بعد از پیغمبر مقدس اسلام دیگر پیغمبرى هرگز نخواهد آمد جزء ضروریات دین اسلام است. اگر كسى منكر خاتمیت بشود، منكر اسلام شده است. از اولى كه پیغمبر مبعوث شد، از آن نفر اولى كه به پیغمبر ایمان آورد نه فقط به این عنوان بود كه او پیغمبر است بلكه همچنین به این عنوان بود كه وى پیغمبر خاتم است. هر مسلمانى در صدر اول به پیغمبر بر همین اساس ایمان داشت كه او پیغمبر خاتم است پیغمبراكرم هم خودش فرمود: لانبى بعدى بعد از من پیغمبرى نیست این جمله كه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىعليه‌السلام خطاب مى فرماید:

انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى

از جمله هاى متواتر و مربوط به غزوه تبوك است. دراین جنگ پیغمبر اكرم علىعليه‌السلام را با خود نبرد و او را به جاى خودش گذاشت. امیرالمؤمنین كه مرد جهاد و مبارزه بود اظهار اشتیاق كرد كه در ركاب رسول اكرم باشد، فرمود مرا با خود نمى برید؟ رسول اكرم این جمله را فرمود:

انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى

چون در این جنگ واقعا احتیاجى به سرباز و جنگنده نبود، یك مانورى بود و ضرورتى هم نبود كه امیرالمؤمنین در آن شركت بكند و آن شركت نكردن سبب شد كه پیامبراین جمله تاریخى را كه متواتراست میان اهل تسنن و شیعه، ذكر بكند. مرحوم میرحامد حسین یك جلد از جلدهاى «عبقات» را اختصاص داده است به متن روایتهاى متعددى كه از طرف اهل تسنن همین حدیث را ذكر كرده اند.

به هر حال مساله خاتمیت جزء ضروریات دین اسلام است. این را عرض بكنم یهودیها اساسا منكر نسخ مى باشند، مى گویند نسخ شریعت امكان ندارد این حرف، حرف درستى نیست زیرا اگر نسخ شریعت امكان ندارد پس خود شریعت موسى چه كاره است؟! و باید همان شریعتى كه ابتدا ظهور كرده است، براى همیشه باقى باشد.

این مطلب را ما از جنبه هاى مختلف باید بررسى بكنیم. اولا احتیاج به پیغمبر جدید تنها از نظر قانونگزارى نیست. پیغمبر در درجه اول معارف الهى مى آورد، یعنى حقایقى كه معرف عوالم غیب است: خداشناسى، صفات الوهى، معاد شناسى و آنچه كه مربوط به سیر انسان به جهان دیگر است. هر پیغمبرى گذشته از مقررات و قوانینى كه براى بشر آورده است، یك سلسله معارف هم براى بشر آورده است. اگر مساله خاتمیت را از جنبه آن معارف در نظر بگیریم، به این صورت است:

هركدام از پیغمبران به اصطلاح یك حدى دارند، یك مقامى دارند، معارف الهى را متناسب با درجه سیر و سلوك خودشان یعنى تا حد عروج خودشان بیان مى كنند. به عبارت دیگر هر پیغمبرى، از معارف الهى آن مقدار كه توانسته است كشف بكند و به اصطلاح عرفا در حدى كه مكاشفه اش رسیده است بیان مى كند. بیشتر نمى تواند بیان بكند، قادر نیست. ناچار بعد از او اگر مكاشف دیگرى یك قدم از او جلوتر رفته باشد قهرا او ماموریت دارد كه معارف و حقایق را براى مردم شرح بدهد مكاشفه معارف ممكن است ناقص باشد و ممكن است یك درجه كاملتر باشد، ولى یك حدى از مكاشفه است كه آخرین حد آن است و به اصطلاح مى گویند ختام، یعنى انسانى، از معارف الهى آنچه را كه براى بشر مقدور است و امكان دارد كه دریابد، دریابد (اگرانسان كامل باشد) به طورى كه آنچه از معارف الهى كه ممكن است كشف بكند، كشف كرده باشد در این صورت، این بشر، دیگر زمینه براى هیچ پیغمبرى بعد از خودش باقى نمى گذارد یعنى آخرین حد معارف همانى است كه او بیان كرده است، دیگر ماوراى آن، معارفى از معارف الهى وجود ندارد كه دیگرى بعد از او بیاید و بیان كند. به اصطلاح، او به لوح محفوظ الهى اتصال كامل پیداكرده است. حالا كسى كه بعد از او مى آید یا به درجه او رسیده است یانه. اگر به درجه او نرسیده است كه كمتر از او كشف كرده است، پس آنچه كه او گفته است، كاملتراست. و اگر به درجه او رسیده باشد و حتى فرضا از او هم بالاتر باشد، دیگر چیزى نیست كه ماوراى آن راكشف بكند. آخرش هم وقتى برسد و برگردد همان حرف او را مى زند. مثل این است كه شما مى خواهید ببینید در كره ماه چه خبراست اول یك موشك مى رود، عكس بردارى هائى مى كند و خبرهائى مى دهد، اطلاعاتى به دست مى آورد. بعد موشك دیگرى مى فرستند كه از او كاملتر باشد. اطلاعات بیشترى مى دهد و همینطور. ولى بالاخره به جائى مى رسد كه آنچه را كه براى بشر مقدور باشد ازكشف اطلاعات، كشف كرده و دیگر چیزى نمانده است كه كشف نكرده باشند. اگر هم چیزى مانده است، در حد بشر نیست. دیگر بعد از آن هر چه موشك بفرستند، انسان بفرستند، اگر خبرى دارد همان خبرى است كه او قبلا داده، دیگرخبرى نیست. خاتمیت از نظر معارف الهى یعنى ختام تمام، فصل كامل. فصل كامل كه صورت گرفت، دیگرفصل دیگرى كه مغایر با آن باشد معنى ندارد. فرض كنید كه بعد از پیامبر خاتم هم پیامبرى بیاید و در حد او باشد عین حرف او را تكرار مى كند.

دراینجا لازم است نكته اى را عرض بكنم: آیا هر كسى كه پیغمبر است از هر كسى كه پیغمبر نیست افضل است؟ نه، پیغمبرى از هر غیر پیغمبرى افضل نیست. ممكن است یك كسى پیغمبر باشد و حتى شریعت هم داشته باشد، و شخص دیگرى پیغمبر نباشد و تابع یك پیغمبر باشد ولى این تابع یك پیغمبر از آن پیغمبر افضل باشد. مثلا نوح خودش پیغمبر است حرف او را تكرار مى كند در اینجا لازم است نكته اى را عرض بكنم: آیا هركسى كه پیغمبر است از هر كسى كه پیغمبر نیست افضل است؟ نه، هر پیغمبرى از هر غیر پیغمبرى افضل نیست. ممكن است یك كسى پیغمبر باشد وحتى شریعت هم داشته باشد، و شخص دیگرى پیغمبر نباشد و تابع یك پیغمبر باشد ولى این تابع یك پیغمبر از آن پیغمبرافضل باشد. مثلا نوح خودش پیغمبر است و شریعتى دارد ابراهیم پیغمبر است و شریعتى دارد، موسى پیغمبراست و شریعتى دارد. علىعليه‌السلام و همچنین صدیقه كبرى و بلكه سایر ائمه ما هیچكدام پیغمبرنبوده اند و شریعتى نداشته اند ولى از آنها افضلند. یعنى معارف كاملترى را از معارف نوح و ابراهیم احاطه دارند و مى دانند، اما چون تحت الشعاع پیغمبر خاتمند یعنى بعد از پیغمبر خاتم آمده اند، پیغمبر نبوده اند. آنچه كه ابراهیمعليه‌السلام بیان كرده، جدید بوده است یعنى ابراهیم چیزى را كشف كرده كه تا زمان او كشف نشده بود، مكاشفه نشده بود. پس ابراهیمعليه‌السلام پیغمبراست. على بن ابى طالب بعد از پیغمبر خاتم آمده است و فرض مى كنیم كه ابراهیمعليه‌السلام به آنجاها كه او رسیده، نرسیده است اما چون علىعليه‌السلام تحت الشعاع پیغمبر خاتم است و بعد از پیغمبر خاتم آمده است، هر جا را كه او رفته است، قبل از وى پیغمبر خاتم رفته و مكاشفه كرده و مكاشفه را بیان كرده است. بنابراین اگر على صدهزار درجه هم بر نوح و ابراهیم افضل باشد، مراحل بالاترى را طى بكند، سلوك عالى ترى را طى بكند هرگز پیغمبر نخواهد شد چون تحت الشعاع پیغمبر خاتم است. به فرض محال اگر علىعليه‌السلام قبل از پیغمبر به این دنیا آمده بود مثلا در زمان عیسى یا بعد از عیسى، آن وقت على پیغمبر بود اما چون بعد از پیغمبر خاتم آمده است، نمى تواند پیغمبر باشد. آن جمله هم همین مفهوم را مى رساند:

انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبى بعدى

هرنسبتى كه هارون با موسى دارد، تو با من دارى ولى تو بعد از من پیغمبر نیستى (در پس پرده آنچه بود آمد)، هر چه بود بیان شده است، دیگر نمى تواند بعد از من پیغمبرى در دنیا وجود داشته باشد. این از نظر معارف.

اما از نظر قوانین، كه مساله مقتضیات زمان با قوانین ارتباط دارد نه با معارف عرض كردم چون مقتضیات زمان تغییر مى كند، شرایع عوض مى شود. در اینجا باید این مطلب را توضیح بدهیم: اگر مقصود از مقتضیات زمان چیزى باشد كه امروز مى گویند پیشرفت تمدن یا تغییر تمدن، همیشه نیاز به دین جدید هست. تمدن مربوط به زندگى اجتماعى است كه برگشتش به وسائل یعنى آثار علم و صنعت است. آنچه در زمان نوحعليه‌السلام بود با آنچه كه در زمان ابراهیمعليه‌السلام بود فرق داشت. بشر در زمان ابراهیمعليه‌السلام از یك تمدن كاملترى برخوردار بود، در زمان موسىعليه‌السلام از تمدن كاملترى، در زمان عیسىعليه‌السلام از تمدن كاملترى، در زمان خاتم الانبیاء از تمدن كاملترى، همچنین بعد از زمان خاتم الانبیاء مثلا در قرون چهارم و پنجم اسلامى كه اوج تمدن اسلامى است، مسلم تمدن بشر خیلى كاملتر از زمان ظهور خاتم الانبیاء بود، و اكنون عصر ما قرن بیستم تمدن بسیار كاملترى دارد از قرن چهارم هجرى، تا چه رسد به زمان خاتم الانبیاء. ولى آن مقتضیاتى كه موجب مى شود شریعت عوض بشود تغییرات تمدن نیست، پیشرفت تمدن به معناى مذكور نیست، چیز دیگرى است. بشر به حكم فطرت و به حكم آنچه كه پیشوایان دین گفته اند دوتا حجت دارد، دو تا پیغمبر دارد یكى پیغمبر باطن كه نامش عقل است و دیگر پیغمبر ظاهر كه همان پیغمبراست. انسان احتیاج دارد به هدایت. همین فكرى كه به انسان داده شده خودش پیغمبرى است براى انسان، یعنى وسیله اى است كه لطف خدا اقتضا كرده است كه به انسان داده شود تا راهش را پیدا بكند. اما پیمودن آن راهى كه انسان باید پیدا بكند، وسیله اى مى خواهد. هواها هر كدامشان در وجود انسان حاكمى هستند، غریزه خودش حاكمى است در وجود انسان. خیلى از راهها هست كه انسان باید آنها را به حكم غریزه بپیماید. غریزه هنوز حقیقتش كشف نشده است، یك دستگاه خودكارى است در وجود انسان مثلا در همین گلوى انسان یك چهار راه وجود دارد. دو راه از خارج و دو راه از داخل. اینها در آخر حلق یك چهار راه تشكیل مى دهند. یك راه از بینى، یك راه از دهان، یك راه از ریه و یك راه هم از معده مى آید، چهار راه به وجود مى آید و انسان اصلا خبر ندارد كه یك چنین چهار راهى هست در حال عادى از این چهار راه دوراهش باز است: راه بینى و راه ریه كه همیشه انسان، آزاد تنفس مى كند، ولى هیچ توجه دارید كه وقتى یك لقمه را به دهان مى گذارید و مى جوید، بعد كه جویده شد دیگر اختیار آن از دست شما بیرون رفته، بى اختیار فرو مى رود وبلعیده مى شود وقتى كه مى خواهد فرو برود، سه راه از این چهار راه به طور خودكار بسته مى شود، یكى راهى كه از آن، لقمه وارد شده، دیگر راه بینى كه اگر باز باشد غذا مى رود در مجراى بینى و اسباب زحمت مى شود، و سوم راهى كه به ریه مى رود و اگر باز باشد خیلى خطرناك است. فقط راه مرى و معده باز مى ماند و لقمه به معده مى رسد. این دستگاه به طور خودكار این كار را مى كند، راه خودش را مى داند. هم یك نوع هدایت است. بالاخره باید لقمه به معده برسد. خود لقمه كه نمى داند چه بكند ولى دستگاه مى داند.

عقل انسان هادى دیگرى است در وجود انسان. خیلى از مسائل كه به ریه مى رود و اگر باز باشد خیلى خطرناك است. فقط راه مرى و معده باز مى ماند و لقمه به معده مى رسد. این دستگاه به طور خودكار این كار را مى كند، راه خودش را مى داند. هم یك نوع هدایت است. بالاخره باید لقمه به معده برسد. خود لقمه كه نمى داند چه بكند ولى دستگاه مى داند. عقل انسان هادى دیگرى است در وجود انسان. خیلى از مسائل است كه انسان آنها را به حكم عقل كشف مى كند. انسان مصلحتهاى خودش ا به حكم عقل درك مى كند. مثلا یك وقت به او دو كار عرضه مى شود، فكر مى كند و یكى را انتخاب مى كند این، فقط كار عقل است. آدمهاى دیوانه غریزه شان به اندازه آدم عاقل هست، حسشان هم به اندازه آدم عاقل كار مى كند ولى عقلشان كار نمى كند. این هادى در وجودشان نیست. منطقه این هادیها با هم فرق مى كند. منطقه غریزه محدود است. آنجا كه منطقه غریزه است منطقه فكر نیست. منطقه حس هم منطقه دیگرى است. منطقه عقل هم باز غیراز منطقه حس است.

یك هادى چهارم وجود دارد و آن، وحى است، هدایت وحى است. ولى این هدایت اینطور نیست كه به طور كامل در وجود هر كسى باشد. نیروى وحى ناقص در هر كسى هست. الهامات جزئى در هر كسى هست ولى وحى كامل در هر كسى نیست. خداوند افراد لایق را مبعوث و بر آنها وحى نازل مى كند كه یك سلسله حقایق و یك راههائى است كه انسان به آنها احتیاج دارد. نه غریزه به آن حقایق و راهها راهنمائى مى كند نه حس، و نه عقل مى تواند راهنمائى بكند. اینجا است كه وحى به كمك انسان مى آید و او را راهنمائى مى كند. پس سر اینكه انسان احتیاج دارد به پیغمبر این است كه انسان به یك سلسله مسائل احتیاج دارد كه بر آوردن آنها كار وحى و دین است. مساله وحى به حسب زمانها فرق نمى كند ولى به حسب استعدادها فرق مى كند (نه به حسب درجه تمدن). اینطور نیست كه چون تمدن عوض مى شود قانون عوض مى شود و درنتیجه پیغمبر هم عوض مى شود، یعنى درجه تمدن بالا مى رود پس قانون جدیدى مى خواهد. نه، تغییر وحى به حكم این است كه درجه تمایل خود بشر یعنى استعداد خود بشر براى فرا گرفتن قوانین الهى تغییر مى كند. اجتماع بشرى مانند فرد است، دوره كودكى دارد، دوره رشد دارد، نزدیك به مرحله بلوغ دارد دوره بلوغ دارد. بشریت در ابتدا حالت یك كودك را دارد یعنى اساسا قدرت دریافتش ضعیف وكم است هر چه كه پیش مى رود و رشدش بیشتر مى شود، استعداد بیشترى پیدا مى كند. مانند دستور العملى كه به بچه مى دهید. دستور العمل هاى شما ثابت است ولى بچه قابل نیست كه تمام دستورالعمل هاى شما را انجام بدهد. بعد كه مقدارى استعداد پیدا مى كند شما مقدارى از دستورالعمل ها را به او مى دهید و مقدار دیگر را صرف نظر مى كنید یا خودتان به جاى او عمل مى كنید تا مى رسد به سرحد بلوغ یعنى جائى كه عقلش كامل است و شما هر چه دستورالعمل داشته باشید مى توانید به او بدهید و تمام راه و اصول را به او مى آموزید كه تا آخر عمر به آنها عمل بكند.

اصول و كلیات و قوانین كلى اى كه بشر احتیاج دارد كه از طریق وحى به او گفته شود نامحدود نیست بلكه محدود است. اینكه تمام دستورها به بشر اولیه داده نشده است براى این بوده كه بشر دوره كودكى را طى مى كرده است. قوانین كلى در تمام اعصار یك جور است ولى بشر آن استعدادى را كه تمام احكام به او گفته شود نداشته است و اگر هم مى گفتند نمى توانست بكار بندد. همان مقدارى هم كه مى گفتند مى بایستى بعد از آن برایش سرپرست بفرستند كه آنها را بكار بندد. وقتى كه بشر به دوره بلوغ خودش رسید، به دوره عقل كامل، به دوره اى كه در آن استعداد دریافت آن قوانینى را دارد كه اصول نظام اجتماعى و فردى اوست، در این هنگام باید آن قوانین رابه او گفت. آنوقت به او مى گویند تمام وحى كه باید بشر را هدایت كند، همین است، عقلت به آنجا رسیده است كه آنچه را كه از طریق وحى احتیاج دارى كه به تو بگویند و تو باید به كار بندى ما به تو مى گوئیم، تو آنها را حفظ كن و الى الابد زندگیت را با آنها تطبیق بده. معناى دوره خاتمیت این نیست كه یكى از ادوار تمدن اسمش شده است دوره خاتمیت! ادوار تمدن ملاك خاتمیت نیست. دوره خاتمیت یعنى دوره اى كه بشریت رسیده است به حدى كه اگر قانون را به او تلقین و تعلیم كنند، مى تواند آن را ضبط كند و بعد با نیروى عقل خودش از همین قوانین براى همیشه استفاده بكند. مثل این مى ماند كه از خواص بچه، كتاب پاره كردن است. در قدیم كه بچه ها عمه جزو داشتند، تا یك بچه یك عمه جزو مى خواند، هفت هشت تا عمه جزو را تكه تكه مى كرد. حالا هم كه عمه جزو نمى خوانند، با همه مراقبتى كه از بچه ها مى شود سالى دوسه نوبت باید برایشان كتاب خرید. بچه قدرت ندارد كه كتاب خودش را حفظ بكند. بشرهاى ادوار سابق قدرت این را كه كتاب آسمانى خودشان را نگه بدارند نداشتند، تكه تكه و گم كردند. كجاست صحف ابراهیم؟ كجاست تورات موسى؟ كجاست انجیل عیسى؟ اگر زردشت پیغمبر باشد، كجاست اوستا این دلیل بر عدم بلوغ بشریت است. یعنى اگر در آن زمانها همین قرآن نازل مى شد، از قرآن هم اصلا خبرى نبود. و ما دیدیم كه بشر به جائى رسید كه كتاب آسمانى اى راكه برایش نازل كردند نگاه داشت، دیگر بچه نبود كه كتابش را تكه تكه بكند. قرآن محفوظ است و این، خودش دلیل بر بلوغ بشریت است. وحى وظیفه دارد در حدودى كه عقل ناقص است، جبران بكند، مكمل و متمم عقل است یعنى در آن جائى كه عقل قادر نیست، وحى جبران مى كند. زمانى كه بشر رسید به آنجا كه مى تواند آنچه را كه باید، ناحیه وحى بگیرد و نگهدارد و نیز استعدادش رسیده است به آنجا كه این اصول ثابت (وحى) را حفظ بكند و همچنین قوه تطبیق و اجتهاد در او باشد یعنى هر حادثه اى را كه برایش پیش مى آید با یك اصول كلى تطبیق بدهد و آن اصول كلى را مقیاس قرار بدهد، آن زمان مى شود دوره خاتمیت.

پس خاتمیت به درجه تمدن مربوط نیست كه بگویند چطور شده بعد ازنوح، ابراهیم مى آید و شریعتى مى آورد و بعداز او موسى و بعد از او عیسى مى آید و بعد از او خاتم الانبیاء، ولى بعداز خاتم الانبیاء پیامبرى نمى آید. آیا بعداز خاتم الانبیاء دیگر زمان متوقف شد كه نباید شریعت بیاید؟ زمان كه متوقف نمى شود و تغییراتى كه از زمان خاتم الانبیاء تا كنون روى داده است، چندین برابر تغییراتى است كه از زمان نوح تا زمان خاتم الانبیاء رخ داده است. این امر اصلا بستگى به درجه تمدن ندارد پیغمبران براى چه آمده اند؟ اصلا احتیاج بشر به وحى چیست؟ پیغمبر كه نمى آید تا جانشین فكر وعقل بشر باشد. پیغمبرنیامده است كه تمام قواى وجود بشر را معطل بكند بگوید شما فكر نكنید، استدلال نكنید اجتهاد نكنید، تمام كارها را ما به جاى شما انجام مى دهیم این خلاف نظم عالم است. پیغمبران مى گویند: اى بشر! هرچه از تو ساخته است خودت انجام بده، كارهایى را كه در حدود فكر و عقل و استدلال است باید خودت انجام بدهى، جائى كه از قوه تو خارج است، ما به وسیله وحى ترا دستگیرى مى كنیم. مثل اینكه اگر بچه اى همراه شما باشد مراقب او هستید. تا آنجا كه خودش مى تواند راه برود، مى گذارید خودش راه برود. وقتى كه به آنجا مى رسد كه دیگر نمى تواند راه برود او را بغل مى كنید. وحى چنین است، منتها آن چیزهائى كه بشر در آنها احتیاج داشته است به وحى، از اول تا آخر عالم محدود بوده است. از زمان حضرت آدم تا زمان خاتم الانبیاء مقدارى كه بشر احتیاج به وحى داشته است، محدود بوده ولى همان امر محدود را قابل نبوده كه به خودش بسپارند و بگویند خداحافظ شما. لذا دوره به دوره پیغمبر مى فرستند دائما مراقب، تا مى رسد به آنجا كه به او مى سپارند. و آنهائى كه (در زمانهاى) بعد هستند موظفند كه مراقبت كنند. شما در كار اطبا ملاحظه كرده اید كه آنها با بیمارانشان دوگونه رفتار مى كنند براى بیمارهاى خیلى ساده و عوام، طبیب علاوه بر اینكه نسخه مى دهد سایر كارها را خودش مراقبت مى كند. اما درمورد بیمارى كه تحصیلكرده است، كار دكتر خیلى آسان است، فقط دو كلمه حرف مى زند و به بیان یك امر كلى رسد به آنجا كه به او مى سپارند. و آنهائى كه (در زمانهاى) بعد هستند موظفند كه مراقبت كنند. شما در كار اطبا ملاحظه كرده اید كه آنها با بیمارانشان دو گونه رفتار مى كنند براى بیمارهاى خیلى ساده و عوام، طبیب علاوه بر اینكه نسخه مى دهد سایر كارها را خودش مراقبت مى كند. اما در مورد بیمارى كه تحصیل كرده است، كار دكتر خیلى آسان است، فقط دو كلمه حرف مى زند و به بیان یك امر كلى قناعت مى كند. پس معلوم شد مساله خاتمیت حل شده است و اینكه مى گویند اگر ادیان باید به حسب زمان نسخ بشوند خاتمیتى نباید باشد واگر نباید نسخ بشوند، شریعتى نباید ناسخ شریعت پیشین باشد، صحیح نیست. حساب خاتمیت حساب دیگرى است كه عرض كردم. خیال مى كنم همین مطلب، امشب كافى باشد و من هم خسته شده ام، دیگر بیش ازاین نمى توانم صحبت بكنم. همین جا دعا مى كنیم...