جلسه بیست و چهارم: خاتمیت
خاتمیت
ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبیین
بحث دیشب ما به مناسبت بحثى كه راجع به مقتضیات زمان مى كردیم در اطراف خاتمیت بود. عرض شد كه اساسا مساله خاتمیت خود یك مساله اى است كه با زمان ارتباط دارد نسخ شدن یك شریعت و آمدن شریعت دیگربه جاى آن، فقط و فقط به زمان بستگى دارد والا هیچ دلیل دیگرى ندارد. همه علما این را قبول دارند كه رمز اینكه یك شریعت تا یك موقع معینى هست و بعد، از طرف خدا نسخ مى شود تغییر پیدا كردن اوضاع زمان و به اصطلاح امروز مقتضیات زمان است. بعد این سوال پیش مى آید كه اگر اینطور باشد، پس باید همیشه با تغییر مقتضیات زمان، شریعت موجود تغییر بكند، بنابراین هیچ شریعتى نباید شریعت ختمیه باشد و نبوت نباید در یك نقطه معین ختم بشود. جواب این سوال را دیشب عرض كردیم كه كسانى كه این سوال را مى كنند در واقع دو چیز را با یكدیگر مخلوط مى كنند. خیال مى كنند معناى اینكه مقتضیات زمان تغییر مى كند فقط و فقط اینست كه درجه تمدن بشر عوض مى شود ولذا باید پیغمبرى مبعوث بشود متناسب با آن درجه از تمدن یعنى پیشرفت علم و فرهنگ بشر. در صورتى كه اینطور نیست. مقتضیات زمان به صرف اینكه درجه تمدن تغییر مى كند سبب نمى شود كه قانون حتما تغییر بكند. علت عمده اینكه شریعتى مى آید شریعت قبل را نسخ مى كند، اینست كه در زمان شریعت پیش مردم استعداد فرا گرفتن همه حقایقى را كه از راه فهم باید به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدریجا كه در مردم رشدى پیدا مى شود، شریعت بعدى در صورت كاملترى ظاهر مى شود و هر شریعتى از شریعت قبلى كاملتر است تا بالاخره به حدى مى رسد كه بشر از وحى بى نیاز مى شود دیگر چیزى باقى نمى ماند كه بشر به وحى احتیاج داشته باشد یعنى احتیاج بشر به وحى نامحدود نیست، محدود است، به این معنى كه چه از لحاظ معارف الهى و چه از لحاظ دستورهاى اخلاقى و اجتماعى یك سلسله معارف، مطالب و مسائل هست كه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج است یعنى بشر با نیروى علم نمى تواند آنها را دریابد. چون علم و عقل قاصر است وحى به كمك مى آید. دیگر لازم نیست كه بینهایت مسائل از طریق وحى به بشرالقا بشود. حداكثر آن مقدارى كه بشر به وحى احتیاج دارد، زمانى به او القا مى شود كه اولا قدرت و توانائى دریافت آن را داشته باشد و ثانیا بتواند آن را حفظ و نگهدارى كند. اینجا مساله اى هست كه باید آن را در دنبال این مطلب عرض بكنم و آن اینست كه یكى از جهات احتیاج به شریعت جدید اینست كه مقدارى از حقایق شریعت قبلى در دست مردم تحریف شده و به شكل دیگرى در آمده است. در حقیقت یكى از كارهاى هر پیغمبرى احیا و زنده كردن تعلیمات پیغمبر گذشته است یعنى قسمتى از تعلیمات هر پیغمبرى همان تعلیمات پیغمبر پیشین است كه در طول تاریخ در دست مردم مسخ شده است، و این تقریبا مى شود گفت كه لازمه طبیعت بشر است كه در هر تعلیمى كه از هر معلمى مى گیرد، كم و زیاد مى كند، نقص و اضافه ایجاد مى كند و به عبارت دیگر آن را تحریف مى كند. این مساله را قرآن كریم قبول دارد تجارب بشر هم به درستى آن شهادت مى دهد. مثلا خود قرآن كریم كه آمد تورات و انجیل را نسخ كرد ولى قسمتى از تعلیمات آنها را احیا و زنده نمود، یعنى بعد از آنكه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه، آنكه تورات یا انجیل واقعى گفته است این نیست كه در دست این مردم است، این است كه من مى گویم، این مردم در آن دست برده اند. مثلا همین موضوع ملت ابراهیم طریقه ابراهیم كه در قرآن آمده است. قریش خودشان را تابع ابراهیم حساب مى كردند ولى چیزى كه تقریبا باقى نمانده بود، تعلیمات اصلى ابراهیم بود عوض كرده بودند، دست برده بودند، یك چیز من در آوردى شده بود. قرآن اینطور بیان مى كند:
(
ما كان صلاتهم عند البیت الا مكاء وتصدیه
)
ابراهیم نماز را واجب كرده بود. نماز او واقعا عبادت بوده است. عبادت یعنى خضوع در نزد پروردگار، تسبیح و تنزیه و تحمید پروردگار.
حالا اگر نماز ابراهیم ازلحاظ شكل ظاهر فرقى داشته باشد با نماز ما، مهم نیست ولى مسلم نماز ابراهیم نماز بوده است یعنى آنچه كه در نماز هست، نوع اذكار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستایشها، خضوعها، اظهار ذلتها، تسبیحها و تقدیسها در آن بوده است. اینقدر در این عبادت دخل و تصرف كرده بودند كه در زمان نزول قرآن نماز را به شكل سوت كشیدن یا كف زدن در آورده بودند.
پس یكى از كارهائى كه هر پیغمبرى مى كند احیاء تعلیمات پیغمبران پیشین است. لهذا قرآن راجع به ابراهیمعليهالسلام
مى گوید:
(
ماكان ابراهیم یهودیا و لانصرانیا و لكن كان حنیفا مسلما
)
یهودیها مى گفتند همین طریقه اى را كه ما داریم واسمش یهودى گرى است، ابراهیم داشت. نصرانیها مى گفتند طریقه ابراهیم همین است كه ما الان داریم. یعنى اینكه ما داریم، همان است منتها كامل شده است و نسخ كننده طریقه ابراهیم است. در آیه دیگر مى گوید:
شرع لكم من الدین ما وصى به نوحا
تشریع كرد براى شما دینى را كه در زمان نوح به آن توصیه شده بود
(
والذى اوحینا الیك و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى
)
این دینى كه براى شما توصیه شده است، همانست كه به نوح توصیه شده و همانست كه به تو وحى شده و همانست كه به ابراهیم و موسى و عیسى توصیه شده است
(
ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه كبر على المشركین ما تدعوهم الیه
)
توصیه شد كه همین دین را اقامه بكنید. (یعنى دین همان دین است، یك راه است) تشتت پیدا نكردند مگر بعد از آنكه مى دانستند ولى روى هواپرستى این تفرقه ها را ایجاد كردند. یعنى این رشته هاى مختلف را دست مردم ایجاد كرده است، اگر ساخته هاى مردم را حذف بكنید. مى بینید تمام اینها یك دین است، یك ماهیت است، یك طریقت است.
غرض این جهت است كه یكى از كارهاى انبیاء احیاء اصل دین است كه اصل دین از آدم تا خاتم یكى است. البته فروع مختلف است. هر پیغمبرى كه مى آید یكى از كارهایش پیرایش است یعنى اضافات و تحریفات بشر را مشخص مى كند. حالا اینجا یك سوال پیش مى آید: آیا این خاصیت (تحریف دین) از مختصات بشرهاى قبل از خاتم انبیاء است یا بشرهاى دوره هاى بعد هم این طبیعت را دارند یعنى در دین خودشان دخل و تصرف مى كنند، خرافات اضافه مى كنند؟ مسلم طبیعت بشر كه عوض نشده است. بعد از پیغمبر خاتم هم همین طور است. آن شعر معروف كه مى گویند مال نظامى است و مال او نیست، مى گوید:
دین ترا در پى آرایشند
|
|
در پى آرایش و پیرایشند
|
بسكه ببستند براو برگ وساز
|
|
گرتو ببینى نشناسیش باز
|
اگر اینطور نبود، اینهمه فرق از كجا پیدا شد؟ معلوم است كه بدعت در دین خاتم هم امكان پذیر است، چنانكه ما كه شیعه هستیم و اعتقاد داریم به وجود مقدس حضرت حجه بن الحسن، مى گوئیم ایشان كه مى آیند یاتى بدین جدید تفسیرش اینست كه آنقدر تغییرات و اضافات دراسلام پیداشده است كه وقتى او مى آید و حقیقت دین جدش را مى گوید به نظر مردم مى رسد كه این دین غیراز دینى است كه داشته اند و حال اینكه اسلام حقیقى همانى است كه آن حضرت مى آورد. در اخبار و روایات آمده است كه وقتى ایشان مى آید خانه هائى و مساجدى را خراب مى كند كارهائى مى كند كه مردم فكر مى كنند دین جدیدى آمده است.
حال آیا از این نظر كه هر پیغمبر، مصلح دین سابق هم هست، از نظر احتیاج به مصلح - نه از نظر استعداد بشر براى دریافت كامل حقایق لازم از طریق وحى - مساله خاتمیت چگونه توجیه مى شود؟ اینجا باز دو مطلب است. یك مطلب این است كه در اینكه احتیاج به مصلح و اصلاح همیشه هست و در دین خاتم هم هست، بحثى نیست. خود امر به معروف و نهى از منكر اصلاح است. ائمه فرموده اند:
وان لنا فى كل خلف عدولا ینفون عنا تحریف الغالین و انتحال
المبطلین
در هر زمانى، در هر عصرى افرادى هستند كه تحریف غلو كنندگان و نسبتهاى دروغ مردمى را كه هدفشان خراب كردن دین است اصلاح مى كنند.
در اینكه احتیاج به اصلاح و مصلح هست بحثى نیست ولى تفاوت در این جهت است كه در زمان شرایع سابق مردم این مقدار قابلیت و استعداد را نداشته اند كه افرادى از میان آنها بتوانند جلوى تحریفات را بگیرند و با تحریفات مبارزه كنند. باید پیغمبرى با ماموریت الهى مى آمد و این كار را انجام مى داد. از مختصات دوره خاتمیت، قوه اصلاح و وجود مصلحین است كه مى توانند اصلاح بكنند، علاوه بر اینكه مطابق عقیده ماشیعیان یك ذخیره اصلاحى هم وجود دارد كه حضرت حجه بن الحسن است و او هم احتیاجى نیست كه به عنوان پیغمبراصلاح بكند بلكه به عنوان امام. امام یعنى كسى كه تعلیمات و حقایق اسلامى را از طریق وراثت خوب مى داند یعنى پیغمبر آنچه را مى دانسته است به امیرالمؤمنین گفته است، خالص اسلام در دست حضرت امیر بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسیده است احتیاجى به وحى جدید نیست. امام همان چیزى را كه از طریق وحى به پیغمبر رسیده است بیان مى كند.
اینجا مطلبى هست كه باید عرض بكنم. یكى از مسائلى كه در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مساله احیاء دین است. من یك وقتى در انجمن ماهیانه دینى یك سخنرانى كردم تحت عنوان «احیاء فكر دینى». آنجا گفتم براى دین مانند هر حقیقت دیگر عوارضى پیدا مى شود. در همین شبهاى اول سخنرانى در اینجا عرض كردم دین مانند آبى است كه در سرچشمه صاف است، بعد كه در بستر قرار مى گیرد، آلودگى پیدا مى كند و باید این آلودگیها را پاك كرد. ولى متاسفانه در همین زمینه افكار كج و معوجى پیدا شده است. خوشبختانه از خصوصیات دین خاتم است كه مقیاسى در دست ما هست كه اینها را بفهمیم و تشخیص بدهیم.
راجع به مساله تجدید و احیاء دین از همان قرن دوم و سوم هجرى در میان مسلمین (البته اول در اهل تسنن و بعد در شیعیان) فكرى پیدا شده است كه چون در طول زمان براى دین بدعت پیدا مى شود و دین شكل كهنگى واندراس پیدا مى كند احتیاج به یك اصلاح و تجدید دارد مانند اتومبیل كه سرویس مى شود یا خانه كه سالى یك مرتبه تكانده مى شود و مثلا رنگش را عوض مى كنند. این خاصیت زمان است كه دین را كهنه مى كند گفتند براى این كار خداوند در سر هر چند سال یك نفر را مى فرستد كه دین را تجدید بكند چون كهنه مى شود، گرد و غبار مى گیرد و احتیاج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چند سال احتیاج دارد كه دین را نو بكنداین را من در كتابهائى مى شود یا خانه كه سالى یك مرتبه تكانده مى شود و مثلا رنگش را عوض مى كنند. این خاصیت زمان است كه دین را كهنه مى كند. گفتند براى این كار خداوند در سر هر چند سال یك نفر را مى فرستد كه دین را تجدید بكند چون كهنه مى شود، گرد و غبار مى گیرد و احتیاج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چند سال احتیاج دارد كه دین رانو بكند. این را من دركتابهائى مى دیدم، و مى دیدم كه عده اى از علماى ما را دركتابها به نام مجدد اسم مى برند مثلا مى گویند میرزاى شیرازى مجدد دین است در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحید بهبهانى مجدد دین است در اول قرن سیزدهم مرحوم مجلسى مجدد دین است در اول قرن دوازدهم، محقق كركى مجدد دین است دراول قرن یازدهم، همینطور گفته اند مجدد دین در اول قرن دوم امام باقرعليهالسلام
است، مجدد دین در اول قرن سوم امام رضاعليهالسلام
است، مجدد دین در اول قرن چهارم كلینى است، مجدد دین در اول قرن پنجم طبرسى است و... ما مى بینیم علماى ما این مطلب را در كتابهایشان زیاد ذكر مى كنند مانند حاجى نورى كه در «احوال علما» ذكر كرده است یا صاحب كتاب «روضات الجنات» كه همین مجددها رانام برده است. در وقتى كه مى خواستم آن سخنرانى «احیاء فكرى دین» را انجام بدهم به این فكر افتادم كه این موضوع را پیدا بكنم. هر چه جستجو كردم دیدم در اخبار و روایات ما چنین چیزى وجود ندارد و معلوم نیست مدرك این موضوع چیست؟ اخبار اهل تسنن را گشتم دیدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در «سنن ادبى داود» یك حدیث بیشتر نیست آنهم از ابى هریره نقل شده است به این عبارت:
ان الله یبعث لهذه الامه على راس كل مائه من یجدد لها دینها
پیغمبر فرمود خدا براى این امت در سر هر صد سال كسى را مبعوث مى كند تا دین این ملت را تازه بكند. غیراز ابى داود كس دیگرى این روایت را نقل نكرده است. خوب حالا چطور شد كه شیعه این را قبول كرده است؟
این روایت از آن روایات خوش شانس است. این حدیث مال اهل تسنن است. آنها در این فكر رفته اند و راجع به این موضوع در كتابها زیاد بحث كرده اند. مثلا مى گویند اینكه پیغمبر گفته است در سر هر صد سال یك نفر مى آید كه دین را تجدید بكند آیا او براى تمام شوون دینى است یا اینكه براى هر شانش یك نفر مى آید؟ مثلا یكى از علما مى آید كه در كارهاى علمى اصلاح بكند، یكى از خلفا یا سلاطین مى آید كه دین را اصلاح كند. (هر چند در اینجا منافع خصوصى به میان آمده است كه وقتى در هر قرنى یكى از علما را مجدد حساب كرده اند، براى اینكه خلفا را راضى كنند گفته اند او وظیفه دیگرى دارد، در هر قرنى یك خلیفه هم مى آید كه دین را اصلاح كند) مثلا در اول قرن دوم عمربن عبدالعزیز بود، اول قرن سوم هارون الرشید بود و... از قرن هفتم به بعد كه چهار مذهبى شدند گفتند آیا براى هر یك از این مذاهب باید یك مجدد بیاید یابراى هر چهار مذهب یك مجدد؟ گفتند براى هر یك از مذاهب یك مجدد، به این ترتیب كه سر هر صد سال، مذهب ابوحنیفه مجدد علیحده، مذهب شافعى مجدد علیحده، مذهب حنبلى مجدد علیحده و... بعد راجع به سایر مذاهب اسلامى بحث شد، گفتند مذهب شیعه هم یكى از مذاهب است، بالاخره پیغمبر فرموده مجدد هست باید براى همه مذاهب باشد، آن هم یكى از مذاهب اسلامى است، خارجیگرى هم از مذاهب اسلامى است، ببینیم در مذهب شیعه چه كسانى مجدد بوده اند؟ حساب كردند گفتند محمدبن على الباقر مجدد مذهب شیعه است در اول قرن دوم، على بن موسى الرضا مجدد مذهب شیعه است در اول قرن سوم شیخ كلینى مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهارم. این را براى هر مذهبى توسعه دادند و حتى براى سلاطین هم در هر صد سال یك مجدد حساب كرده اند.
این فكر به شیعه سرایت كرده است. من كتابها را خیلى گشتم. به نظر من اولین كسى كه این فكر را در شیعه وارد كرد شیخ بهائى بود نه به عنوان اینكه این را یك حقیقت بداند و بگوید كه این حدیث درست است، بلكه در رساله كوچكى كه در «رجال» دارد وقتى كه راجع به شیخ كلینى بحث مى كند مى گوید شیخ كلینى چقدر مرد باعظمتى است كه علماى اهل تسنن او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند. شیخ بهائى یك مرد متبحر بود، از حرفهاى اهل تسنن اطلاعاتى داشت، خواست این را به عنوان فضیلتى از شیخ كلینى ذكر كند نه اینكه این حدیث، حدیث درستى است. گفته است شیخ كلینى آنقدر عظمت دارد كه اهل تسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند. دیگران هم كه رجال نوشته اند حرف شیخ بهائى را نقل كرده اند، كم كم خود شیعه هم باورش آمده كه این حرف، حرف درستى است. بعد در دوره هاى صد سال و دویست سال بعد از شیخ بهائى، در قرون دوازدهم و سیزدهم (كه به عقیده من ما دوره اى منحط تر از این دو قرن نداریم، یعنى اگر بخواهیم بدانیم كه معاریف شیعه و كتابهائى از شیعه در چه زمانى از همه وقت بیشتر انحطاط داشته یعنى سطحش پائین تر بوده، قرن دوازدهم و سیزدهم است.) افسانه سازها این حدیث را به صورت یك حدیث واقعى درنظر گرفته و بدون اینكه خودشان بفهمند كه ریشه این حدیث كجاست، نشسته اند باقى دیگرش را درست كرده اند. اهل تسنن تا شیخ كلینى آمده بودند، اینها همینطور آمده اند تا رسیده اند به اول قرن چهاردهم. گفتند میرزاى شیرازى مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهاردهم. حالا این مدركش چیست معلوم نیست.
از همه مضحكتراینست كه حاج میرملاهاشم خراسانى در كتاب «منتخب التواریخ» همین موضوع را نقل كرده است و مجددهاى مذهب شیعه را قرن به قرن ذكر مى كند. او هم هر چه نگاه مى كند مى بیند جور در نمى آید براى اینكه افرادى بوده اند كه واقعا مى توان اسمشان را مجدد گذاشت از بس كه خدمت كرده اند ولى اتفاقا در سر صد سال نبوده اند مثل شیخ طوسى. (شاید عالمى پیدا نشود كه به اندازه او به شیعه خدمت كرده باشد ولى گناه او این بوده كه در بین دو صد ساله قرار گرفته است و نمى شود او را مجدد حساب كرد.) اما عالم دیگرى را كه در درجه بسیار پائینترى است، مجدد حساب كرده اند. حاج ملاهاشم مثل علماى تسنن گفته است علما حسابشان جدا است، سلاطین هم حسابشان جدا است. مجددها در میان خلفا و سلاطین كیانند؟ تا آنجا كه شیعه پادشاه نداشته است، از سنیها گرفته اند: عمر بن عبدالعزیز و مامون و... از آنجا كه خود شیعه پادشاه داشته است، آمده اند سراغ پادشاهان شیعه: عضدالدوله دیلمى و... كم كم رسیدند به نادرشاه. این مردى كه از كله ها مناره ها مى ساخت، شده است مجدد مذهب شیعه! بعد مى گوید نادر شاه اهمیتش این بود كه سپهسالار خوبى بوده است، یك قلدر بزن بهادر خوبى بوده است. تا روزى كه متوجه دشمنان ایران بود خوب كار مى كرد، دشمنان ایران را بیرون كرد هندوستان را فتح كرد، ولى بعد دیگر كارش خونریزى بود، هى آدم كشت تا آنجا كه بعضى معتقدند این مرد در آخر عمرش دیوانه شد. این مرد دیوانه مى آید مى شود مجدد مذهب شیعه! ببینید كار ما به كجا رسیده است؟! ببینید مالیات گرفتنش چگونه بوده است؟ اصطلاحاتى خودش وضع كرده بود مثلا مى گفت من از فلان جا یك الف مى خواهم دیگر یك ذره حساب در كارش نبود كه این الف كه مى گوید مساوى مثلا یك كرور تومان است یا الف كله آدم؟! مثلا مى گفت من از ورامین یك الف مى خواهم. آخر این ورامین اینقدر ثروت دارد یا ندارد؟ دوره اى از چند ساله آخر عمر نادر كه به داخل ایران پرداخته بود، اسف آورتر وجود ندارد.
توجه داشته باشید كه گاهى در این حرفها ریشه هائى از مذهبهاى دیگر وجود دارد. اهل مذهبهاى دیگر آمده اند معتقدات خودشان را داخل كرده اند. این فكر كه در هر هزار سال یكبار یك مجدد دین مى آید مربوط به قبل از اسلام است. این حرف مال اسلام نیست. باباطاهر مى گوید:
به هر الفى الف قدى بر آید
|
|
الف قدم كه در الف آمد ستم
|
یك فكر در ایران قدیم بوده و مال زردشتیها است كه هر هزار سال یكبار، مصلحى مى آید یك وقت در كتاب زردشتیها خواندم كه «هوشیدر» لقب آن كسى است كه باید راس هر هزار سال بیاید در ایران یك احیائى بكند در هزاره فردوسى، ملك الشعراء بهار قصیده اى گفته است، مى گوید: «این هزاره تو حسنش هوشدراست ».
فردى است كه افكار زردشتى گرى را خیلى در ایران رایج كرده است و به قول مرحوم قزوینى با عرب و هر چه كه از ناحیه عرب باشد یعنى اسلام دشمن است. در كتابى كه او راجع به زردشتى گرى نوشته و دو جلد است، آنجا كه شرح حال یعقوب لیث صفارى را ذكر مى كند، او را یكى از آن (اشخاصى) كه هزاره را به وجود آورده است توصیف مى كند. بنابراین آن سخن از حرفهاى دروغى است كه با روح اسلام جور در نمى آید و ازناحیه دیگران آمده است. الان یادم افتاد: كتاب «فراید» ابوالفضل گلپایگانى مبلغ زبردست بهائیها را مطالعه مى كردم دیدم در آنجا حدیثى را نقل مى كند از جلد سیزدهم بحار كه پیغمبراكرم فرمود:
ان صلحت امتى فلها یوم و ان فسدت فلها نصف یوم
یعنى اگر امت من صالح باشند یك روز مهلت دارند واگر فاسق باشند نیمروز مهلت دارند. بعد مى گوید روزى كه پیغمبر بیان كرده همانست كه در قرآن است:
(
و ان یوما عند ربك كالف سنه مما تعدون
)
یك روز در نزد پروردگار تو مساوى با هزار سال است. پس اینكه پیغمبر فرمود اگر امت من صالح باشند یك روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز یعنى اگر صالح باشند هزار سال باقى خواهند بود و اگر فاسق باشند پانصد سال. این ابوالفضل گلپایگانى كه از آن شیادهاى درجه اول است، بعد مى گوید این حدیث پیغمبر راست است، چرا؟ براى اینكه این امت كه فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بیشتر عمر نكرد زیرا تا سنه ۲۶۰ كه سال رحلت حضرت امام حسن عسكرى است، دوره نزول وحى است چون ائمه هم همان وحى را بیان مى كردند. این دوره، به اصطلاح همان دوره انبساط اسلام است. از زمان وفات امام حسن عسكرى باید گفت كه عمر امت شروع مى شود، همان سال سال تولد امت است. از زمان وفات امام حسن عسكرى كه آغاز عمرامت است، از ۲۶۰ كه هزار سال بگذرد چقدر مى شود؟ مى شود ۱۲۶۰ سال ظهور «باب». پس پیغمبر فرمود كه اگر امت من صالح باشد هزار سال عمر مى كند یعنى بعد از هزار سال كس دیگرى دینى آورده دین مرا منسوخ مى كند، و اگر فاسق باشد ۵۰۰ سال.
براى اینكه این حدیث را پیدا كنم اول خودم «بحار» را گشتم، پیدا نكردم. دیدم آقا میرزا ابوطالب دو سه ورق درباره این حدیث توجیه مى كند و مى خواهد به گلپایگانى جواب بدهد. باور كرده كه چنین حدیثى وجود دارد. چون در كتاب گلپایگانى دیده، باور نكرده كه این را گلپایگانى از خودش جعل كرده باشد. من هر چه گشتم دیدم چنین چیزى پیدا نمى شود. یك چیزى دیدم در «بحار» از كعب الاحبار نه از پیغمبر، آنهم به یك عبارت دیگر كه در زمان مهدىعليهالسلام
، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدمهاى خوبى باشند هر كدام هزار سال عمر مى كنند و اگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال. این حدیث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم گفته است. ابوالفضل گلپایگانى گفته این را پیغمبر گفته است نه كعب الاحبار. از بس این موضوع عجیب بود من به آقاى دكتر توانا كه اطلاعات زیادى درباره بهائیها دارند مهدىعليهالسلام
، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدمهاى خوبى باشند هر كدام هزار سال عمر مى كنند واگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال. این حدیث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم گفته است. ابوالفضل گلپایگانى گفته این را پیغمبر گفته است نه كعب الاحبار. از بس این موضوع عجیب بود من به آقاى دكتر توانا كه اطلاعات زیادى درباره بهائیها دارند تلفن كردم گفتم یك چنین جریانى است، این كتاب ابوالفضل گلپایگانى اینطور مى گوید، و كتاب میرزا ابوطالب اینطور مى گوید، شما دراین زمینه مطالعه دارید، من هر چه در «بحار» گشتم هیچ پیدا نكردم به جز همین حدیث. گفت راست مى گوئید جز این حدیث كعب الاحبار تمام از مجعولات است. اینها مى رساند كه مسامحه كارى در كار دین چقدر بد است. آن حرف ابوهریره كه در سنن ابى داود آمده چه غوغائى در اهل تسنن ایجادكرده، بعد علماى شیعه آن را در كتابهاى خودشان ذكر كردند و برایش حساب باز كردند و كشیدند به آنجا كه نادر یكى از مجددین مذهب شد. اینجا یك شیادى به نام ابوالفضل گلپایگانى شیادى مى كند و عالمى مثل آقا میرزا ابوطالب باورش مى شود كه چنین چیزى وجود دارد، نمى رود «بحار» را نگاه بكند ببیند در آن هست یا نیست. بعد صدها نفر دیگر مى آیند كتاب میرزا ابوطالب را مى خوانند و این حدیث را قبول مى كنند.
در دین اسلام مصلح هست، ولى به این صورت كه یك اصلاح كلى داریم كه به عقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانى است. این اصلاح، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. ویك اصلاح خصوصى است كه مبارزه كردن با بدعتهاى بالخصوصى است. این، وظیفه همه مردم است و در همه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذكور) پیدا مى شوند. خدا در دین اسلام مصلح هست ولى به این صورت كه یك اصلاح كلى داریم كه به عقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانى است. این اصلاح، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. و یك اصلاح خصوصى است كه مبارزه كردن با بدعتهاى بالخصوصى است. این، وظیفه همه مردم است و درهمه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذكور) پیدا مى شوند. خدا هم شرط نكرده (كه ظهور این افراد) هر ۱۰۰ سال به ۱۰۰ سال باشد یا دویست سال به دویست سال یا پانصد سال به پانصد سال یا هزار سال به هزار سال. هیچكدام از اینها نیست. در مورد ادیان دیگر پیغمبرى باید مى آمد تا دین سابق احیا بشود و این امر جز از راه نبوت امكان نداشت. ولى براى احیاى اسلام علاوه بر اصلاحات جزئى، یك اصلاح كلى هم توسط وصى پیغمبر صورت مى گیرد. این هم یك فصل راجع به خاتمیت.