اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

اسلام و مقتضیات زمان0%

اسلام و مقتضیات زمان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: فرهنگ

اسلام و مقتضیات زمان

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 29085
دانلود: 5439

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29085 / دانلود: 5439
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد 1

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانی از متفكر شهید،‌ تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهی به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» می باشد. این كتاب حاوی بخشهایی جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلابه زیادی در باب «اسلام و مقتضیات زمان» می باشد. خصوصاً‌ با توجه به موقعیت زمانی حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامی،‌ حكومت به صالحان رسیده و در پی اجرای احكام می باشیم و طبعاً‌ این سوال پیش می آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده می تواند پاسخگوی مشكلات این زمان و هر زمان دیگری باشد؟ این كتاب پاسخگوی اینگونه سوالات است. ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایی در همین زمینه در سال 1351 ایراد نموده اند. این بحثها به همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایی از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل می دهد.

جلسه ششم: عقل و راه اعتدال

عقل و راه اعتدال

( و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و یكون الرسول علیكم شهیدا. (۱۶) )

بحث ما در اطراف این بود كه باید از دو چیز پرهیز كنیم تا بتوانیم آن مقدارى كه قرآن كریم دستور داده است عمل كنیم، یكى افراطكارى ها و دخل و تصرف هاى جاهلانه كه در دو سه شب گذشته مثالهائى درباره آن عرض كردیم و امشب هم یك مثال عرض مى كنم، و دیگر جمود. جمود یعنى خشكیهاى بى معنى و بیجا.

مثالى كه براى تصرفات جاهلانه عرض مى كنم مربوط به اعصار اولیه اسلام است و آن چیزى است كه به نام قیاس ابوحنیفه معروف است. اهل تسنن در مسائل فقهى یعنى همه مسائلى كه امروز ما در آن مسائل از علما تقلید مى كنیم به یك عده علماى زمان خودشان مراجعه مى كردند كه البته عده آنها زیاد است، مثلا سفیان ثورى یكى از آنهاست، حسن بصرى یكى از آنهاست، كه بسیارى از اینها و بلكه اكثرشان غیرعرب بودند لكن به خاطر اینكه مراتب علمى را طى كرده بودند و از دیگران حوزه درس با رونق ترى داشتند و از طرفى اسلام این فكر را در مغز مردم رسوخ داده بود كه ملیتها و نژادها بر یكدیگر رجحان ندارند بلكه برترى به تقوا و عمل و كوشش است، مردم به آنها مراجعه مى كردند. خیلى از افراد بودند كه ممكن بود در سابق غلام بودند و بعد آزاد شدند ولى چون عالم بودند، حوزه درسى تشكیل مى دادند و سایرین براى استفاده به آنان مراجعه مى كردند. در تاریخ خواندم كه یك وقتى مردم مصر از عمر بن عبدالعزیز سه نفر فقیه و ملا خواستند. او سه نفر را فرستاد كه دو نفرشان از غلامهاى آزاد شده بودند و یك نفرشان هم عرب بود. یكى از اهالى به خلیفه اعتراض كرد كه تو چرا هر سه نفر آنها را عرب اختیار نكردى و لااقل مى خواستى دو نفر عرب انتخاب بكنى. گفت تقصیر من نیست، مى خواستند عربها هم به اندازه موالى سواد پیدا بكنند تا من از آنها بفرستم.

كم كم عده اى آنها زیاد شد. همین «طبرى» صاحب تاریخ و تفسیر، یكى از فقهاى بزرگ زمان خودش بوده است كه زیاد هم مقلد داشته است. مقلدین هر یك از این علما اهمیت نمى دادند كه تقلید از میت بكنند یا از زنده، و بسیارشان هم تقلید از میت مى كردند به این معنى كه وقتى از او سؤ ال مى كردند تو از كى تقلید مى كنى، مى گفت مثلا از سفیان ثورى یا از طبرى یا از ابوحنیفه در صورتى كه فاصله میان زمان او و زمان آن امام و پیشوا و مجتهد سیصد چهارصد سال بود.

در قرن هفتم هجرى در مصر در زمان یكى از پادشاهان این كشور به نام «الملك الظاهر» كه اسمش هم «بیبرس» بود این فكر به وجود آمد كه اینهمه رشته هاى زیاد فقهى اسباب سرگیجه است و پیروى كردن از علما منحصر بشود به چهار نفر علماى وقت. نشستند و تصمیم گرفتند كه پیروى از هر عالمى ممنوع بشود مگر از چهار نفر. آن چهار نفر هم عبارتند از: ابو حنیفه، شافعى، احمد بن حنبل و مالك بن انس كه از این چهار نفر دو نفرشان عربند و دو نفرشان ایرانى. ابوحنیفه ایرانى است كه در عراق یعنى در كوفه بوده است. غرض این جهت است كه از آن زمان به بعد ائمه اهل تسنن منحصر شدند به چهار نفر و اگر احیانا مجتهدى پیدا مى شد، مى بایست در حدود فتواى این چهار نفر اظهار نظر بكند نه برخلاف فتواى آنها، یعنى فتواى آنها را باید سند قرار بدهد. بدین ترتیب باب اجتهاد در میان اهل تسنن بسته شد.

این چهار نفر چهار مسلك مختلف دارند یعنى طرز تفكرشان در استنباط احكام مختلف است. ابوحنیفه به اصطلاح طرز تفكرش عقلانى است ولى در حد افراط، یعنى بیشتر در فقه خودش روى استدلال فتوا مى دهد به طورى كه اخبار و احادیثى كه به آن استناد مى كند خیلى كم است. او به حدیث از این نظر خوشبین نبود كه معتقد بود احادیث صحیح كم است. به احادیثى كه نقل مى كردند، بدبین بود. اگر حدیث معتبرى پیدا مى كرد البته به آن عمل مى كرد. قهرا چون به حدیث خوشبین نبود در مدارك احكام گیر مى كرد و ناچار به استدلالهاى ذهنى مى پرداخت یعنى با قیاسهائى احكام را استنباط مى كرد. این است كه مسلك ابوحنیفه قیاس بود و مركز او در عراق و در كوفه بود. معاصر او مالك بن انس است كه مركزش مدینه بود. مالك برخلاف ابوحنیفه به قیاس خوشبین نبود. در تمام عمرش دوبار به قیاس فتوى داده بود و وقتى كه خواست از دنیا برود، دیدند مضطرب است. وقتى علت را سؤ ال كردند گفت براى اینكه دوبار به قیاس فتوى داده ام. او برعكس بیشتر به حدیث اعتماد مى كرد و اگر جائى حدیث نبود به سیره صحابه پیغمبر و اگر صحابه نبودند به سیره تابعین یعنى شاگردان صحابه پیغمبر اعتماد مى كرد. كتابى هم در حدیث نوشته است به نام «الموطاء» در قرن دوم هجرى. این هر دو نفر معاصر امام صادقعليه‌السلام هستند. مالك رسما در مدینه بود. حضرت صادق هم در مدینه بود و مالك زیاد خدمت حضرت مى رسید و بسیار براى حضرت احترام قائل بود و این را اهل تسنن نقل كرده اند كه مالك گفت من فاضلتر از جعفر بن محمد متقى تر از جعفر بن محمد، شریفتر از جعفر بن محمد كسى را ندیده ام. همچنین این را، هم اهل تسنن و هم اهل تشیع نقل كرده اند كه مالك مى گوید: من گاهى به خدمت جعفر بن محمد مى رفتم و او مسندى داشت، اصرار مى كرد و مرا روى آن مسند مى نشاند و به من محبت مى نمود، من از این عمل بسیار خوشحال مى شدم.

حدیث معروفى است كه زیاد شنیده اید، مالك مى گوید: من یكبار در خدمت امام به سوى مكه مى رفتم، رسیدیم به مسجد شجره و از آنجا محرم شدیم. وقتى كه امام خواست لبیك بگوید و محرم بشود، من به چهره او نگاه كردم دیدم رنگ از صورت مباركش پریده، مى خواهد بگوید ولى مثل اینكه صدا در گلویش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزدیك است از مركب به زمین بیفتد. من رفتم جلو، فهمیدم از خوف خدا است. عرض كردم آقا! بالاخره تكلیف است باید بگوئى. گفت چه مى گوئى؟! معناى لبیك اینست كه خدایا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابت كرده ام. اگر در جوابم گفته شود لالبیك من چه بكنم؟

و اما ابوحنیفه در عراق بود. او هم شاگرد حضرت صادق بوده است.

یكى دیگر از ائمه «شافعى» است. شافعى حد وسط است. او یك دوره متاءخرتر است. شافعى شاگرد شاگرد ابوحنیفه و ظاهرا شاگرد ابویوسف است. مدتى در عراق شاگردى او را كرد فقه ابوحنیفه را آموخت بعد مدتى نزد «مالك» درس خواند. شافعى حد وسط بین این دو است یعنى نه به اندازه ابوحنیفه قیاس مى كند و نه مثل مالك با قیاس مخالف است، یك حالت بینابینى دارد. بعد شافعى رفت به مصر. مردم مصر به فتواى او عمل مى كردند و از همان زمان مردم مصر شافعى مذهب شدند.

یكى دیگر از ائمه، احمد بن حنبل است. او یك دوره عقبتر است. زمانش تقریبا با زمان حضرت هادى معاصر است. او كتابى نوشته است به نام «مسند» كه چاپ شده است. وهابیها از او پیروى مى كنند. احمد بن حنبل بیشتر از مالك مخالف است با قیاس و استدلال ذهنى. فقه او به اصطلاح خیلى جامد است و بسیار مرد متعصبى بوده است و بسیار بااستقامت. مدتى او را در زندان انداختند با افراد زیادى كه داشت و آنها را شلاق مى زدند به خاطر عقیده اى كه داشتند یعنى مخلوق نبودن قرآن. آنها از عقیده خود برنگشتند. بعد كه حكومت عوض شد، احمد بن حنبل خیلى با عظمت بیرون آمد و فوق العاده در میان مردم محبوبیت پیدا كرد به طورى كه نوشته اند در تشییع جنازه او هشتصد هزار نفر شركت داشتند. اتفاقا ابوحنیفه هم در زندان خلفا مرد. این را بدانید ما از این جهت كه شیعه هستیم نباید این را اغماض بكنیم. خیال نكنیم اینها ملعبه دست خلفا بودند و هر چه خلفا مى گفتند عمل مى كردند. اینجورها نیست. در راه خودشان تصلب داشتند. از همین ابوحنیفه در زندان مى خواستند كه فتوا بدهد خلافت بنى العباس خلافت شرعى است و او نمى داد، مى گفت مردم قبل از اینها با بنى الحسن بیعت كرده اند و چون بیعت آنها بیعت صحیح بوده است لذا بیعت با بنى العباس غلط است. شلاقها در زندان خورد و حاضر نشد فتوا بدهد. مالك بن انس هم همینطور. او هم به زندان رفت و شلاقها خورد و دست از فتواى خودش (علیه) خلفا برنداشت. اینها جزء مفاخر اسلام است و بدانید اسلام افرادى را كه تربیت كرد اینجور تربیت نكرد كه ملعبه دست خلفاى وقت باشند.

فقه احمد بن حنبل بسیار جامد است. او اساسا براى عقل حقى قائل نیست. در مقابل مكتب ابوحنیفه مكتبى است كه براى عقل به حد افراط حجیت قائل است یعنى به حدى كه خود عقل هم واقعا آن حد را براى خودش قائل نیست و عمده اینست كه به حدیث خیلى كم اعتماد دارد. قیاسهاى ابوحنیفه به اصطلاح یك نوع آزادى اظهارنظر در مسائل دینى مى داد از قبیل همین دخل و تصرف هاى بیجا كه دیشب عرض كردم. و یك قصه اى براى او نقل مى كنند. احمد امین مصرى در كتاب «ضحى الاسلام» نقل كرده است كه: روزى ابوحنیفه به دكان سلمانى رفته بود كه محاسنش را اصلاح كند. موقعى بود كه محاسنش جو گندمى شده بود یعنى موى سیاه و سفید داشت. خوب، همه افراد، خصوصا اگر زن جوانى هم داشته باشند، دلشان نمى خواهد كه موى سفید در صورتشان باشد. به سلمانى گفت موهاى سفیدم را بچین به این فكر كه اگر موى سفید را از ریشه بچینند اساسا دیگر درنمى آید سلمانى گفت اگر بكنى بیشتر درمى آید. گفت پس موهاى سیاه را بكن. این همان قیاس است. مكتب ابوحنیفه یك مكتب قیاسى بود و این قیاس اجازه مى داد كه یك نوع دخل و تصرف هاى بیجا در دین بشود كه اگر این دخل و تصرف ها ادامه پیدا مى كرد ضربه بزرگى براى دین بود.

آنهائى كه مخالفت با قیاس كردند تنها ائمه ما نبودند، مالك هم مخالف بود، شافعى هم با افراط ابوحنیفه مخالف بود، احمد بن حنبل كه اصلا با عقل مخالف بود و مى گفت عقل حق اظهارنظر در مسائل دینى را ندارد. حالا اگر كسى این مكاتب بزرگ فقهى اهل تسنن را بشناسد كه راه و روش ابوحنیفه چه بوده، راه و روش سایرین چه بوده، و آن وقت رجوع بكند به آنچه ائمه گفته اند كه آیا ائمه ما راه ابوحنیفه را تثبیت مى كردند یا راه سایرین را یا هیچكدام را و اگر هیچكدام پس چه راهى را تایید مى كردند، مى بیند آنها راه دیگرى باز كرده اند كه راستى از مفاخر عالم اسلام است.

یكى از ادله اینكه امامت باید باشد همینجاست ائمه ما شدیدا با قیاس كردن مبارزه كرده اند، گفته اند:

الشریعة اذا قیست محقت

شریعت اگر قیاس بشود محو مى شود مثل احمد بن حنبل نگفتند اساسا عقل حق اظهارنظر ندارد، بلكه گفتند عقل حق اظهارنظر دارد ولى قیاس روش عقلى نیست. و نه مثل شافعى راه بینابین را در پیش گرفتند و نه مثل مالك اصلا در قیاس را بكلى بستند. ولى در عین حال براى عقل اصالت قائل شده اند. شما رجوع بكنید به فقه اهل تسنن. علماى حنفى مى گویند كتاب، سنت، اجماع و قیاس حجت است. علماى حنبلى مى گویند كتاب، سنت و اجماع حجت است. ولى وقتى وارد فقه شیعه مى شوید مى بینید آن حرفها وجود ندارد، مى گویند كتاب سنت، اجماع و عقل. این عقل كه در اینجا آمده است، همان راه وسط میان جهل و جمود است كه ما اگر این عقل را دخالت مى دهیم در استنباط احكام، بدانیم حجت خدا است. امام فرمود خدا دو تا حجت، دو تا پیغمبر دارد: پیغمبر ظاهر و پیغمبر باطن. عقل، پیغمبر باطن است. در عین حال گفته اند قیاس یك ذره حجت نیست. این (عقل حجت است و قیاس حجت نیست) همان راهى بود كه براى ما باز كردند میان جمودى كه در راءسش احمد بن حنبل قرار گرفته است و جهلى كه معنایش قیاس ابوحنیفه است. این همان اجتهاد به معناى واقعى خودش مى باشد.

متاءسفانه بعدها در میان شیعه جریانهائى پیدا شد كه عمده آن اخباریگرى است كه بعدا عرض خواهم كرد. ولى راهى كه در شیعه هست راه عقل است. عقل حجت است و حجت خدا است. اما عقل قانون دارد، به نام عقل نمى شود هر اظهارنظرى را حجت دانست. مثلا از جمله احكام و قانون عقل اینست كه عقل مى گوید دنبال یقین برو. قرآن هم همین را گفته است:

( لا تقف ما لیس لك به علم ) (۱۷)

تا یقین پیدا نكرده اى دنبال چیزى نرو. قرآن مى گوید:

( ان تطع اكثر من فى الارض یضلوك عن سبیل الله )

اگر دنبال اكثر این مردم بروى گمراهت مى كنند براى اینكه از قانون عقل پیروى نمى كنند

( ان یتبعون الا الظن و ان هم الا یخرصون ) (۱۸)

پیروى نمى كنند مگر گمانها را. خدا براى انسان عقل را اینطور قرار داده است كه تا در موضوعى یقین پیدا نكرده است، عقل مى گوید دنبال آن نرو. قرآن براى راهبرى عقل اعجاز كرده است. ما بعد از مثلا ده قرن مى بینیم «دكارت» قوانینى براى راهبرى عقل آورده است. وقتى آن قوانین را كه اینهمه در دنیا سر و صدا راه انداخته است، بررسى مى كنیم، مى بینیم چیزى زیادتر از اینكه قرآن آورده نگفته است. از جمله حرفهاى دكارت اینست كه من اگر بخواهم از عقل خودم استفاده بكنم، اولین قانونش اینست كه تا موضوعى براى من روشن نباشد از آن پیروى نمى كنم، و نیز مى گوید من بنا گذاشته ام بر اینكه در شتابزدگى قضاوت نكنم. مى گوید: عقل اول باید ببیند مدارك موجود براى قضاوت كافى هست یا نه؟ مثلا اینكه «داروین» گفت: آدم از نسل میمون است البته قرائنى هم دارد اما مردم شتابزده یك غوغائى راه انداختند كه جد آدم كشف شد. او گفته بود كه حلقه مفقوده اى در دنیا هست. حتى بعضى از مادیین گفتند كه آن حلقه مفقوده هم پیدا شده و دیگر تمام حلقات به یكدیگر متصلند این، شتابزدگى است. راه وسط اینست كه انسان عقل را پیشوا قرار بدهد یعنى در كار عقل شتابزدگى نكند، در كار عقل تا قضیه روشن نشده است اظهارنظر نكند، در كار عقل تمایلات نفسانى خودش را حساب نكند طبیعت دزد است یعنى گاهى عقل انسان مى خواهد قضاوت بكند، طبیعتش میل دارد به یك طرف قضاوت بكند. طبیعت، عقل را اغفال مى كند مى گوید (دكارت): باید حساب نفس را در قضاوتها داشت، حساب تمایلات نفس را باید كرد. (موضوع علامه حلى و نجس شدن چاه).

یكى دیگر از چیزهائى كه عقل انسان را دچار اشتباه و گمراهى مى كند، روش و راه نیاكان است. این موضوع را فراموش نكنید كه خیلى مهم است «فرانسیس بیكن» گفته است یكى از چیزهائى كه عقل انسان را فریب مى دهد راهى است كه گذشتگان آن راه را رفته اند. او تعبیر به «بت» مى كند مى گوید: اینها براى بشر بت است و عقل انسان را فریب مى دهد كه انسان اگر دید پدر و مادرش كارى را مى كردند او هم همان راه را مى رود. راه گذشتگان به انسان اجازه نمى دهد كه آزاد فكر بكند، جلوى آزادى فكر را مى گیرد. قرآن روى این موضوع عجیب تكیه كرده است اولین كتابى كه این حرفها را زده است قرآن است. من یكوقت تمام قرآن را جستجو كردم دیدم هر پیغمبرى كه آمده است وقتى با ملتش مواجه شده است، ملتش به او گفته اند كه تو مى خواهى ما را برخلاف سیره پدرانمان دعوت بكنى، پدران ما اینطور بودند و ما هم اینطور خواهیم بود. پیغمبران مى گفتند شما نباید به راه آنها بروید

( او لو كان آباءهم لایعقلون شیئا و لا یهتدون ) (۱۹)

شما ببینید عقل چه حكم مى كند.

یكى دیگر از چیزهائى كه سبب لغزش عقل مى شود اكابر معاصرین است یعنى بزرگان عصر، كه انسان تحت تاءثیر آنان قرار مى گیرد. قرآن كریم مى فرماید: وقتى عده اى را به جهنم مى برند مى گویند:

( انا اطعنا سادتنا و كبراءنا فاضلونا السبیل ) (۲۰)

بزرگان ما، ما را گمراه كردند. اكابر یعنى چه؟! خدا براى تو عقل قرار داده است و برایت پیغمبر فرستاده است.

غرضم این جهت است كه راه اعتدال را از اینجا مى شود بدست آورد. ائمه ما این راه را تاءسیس كرده اند. اگر ما نتوانسته ایم درست پیروى بكنیم، از ناقابلى ما است. یا به سوى جهالت رفته ایم یا به سوى جمود. ولى آنها این راه را باز كردند.

خدایا ما را به حقایق قرآن بیشتر آشنا بگردان

جلسه هفتم: خوارج

( وكذلك جعلنا كم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس ویكون الرسول علیكم شهیدا. ) (۲۱)

در شب گذشته عرض شد كه اگر ما آن راهى را كه ائمه اطهارعليه‌السلام در مقابل راههاى دیگران براى ما باز كرده اند برویم، هم از افراط و تندرویهاى بعضى مصون مى مانیم و هم از تفریط و جمود بعضى دیگر. در روشهاى فقهى مثال زدیم به افراطى كه در روش فقهى حنفى وجود دارد كه استدلالات ذهنى ظنى را پایه قرار مى دهد، و نیز تفریط و جمودى كه در فقه احمد حنبل وجود دارد.

آنچه كه ما بین این دو است یعنى فقه شافعى و فقه مالكى هم راه معتدلى نیست مخلوطى است از جمودى كه دراینجاست و جهالتى كه در دیگرى است یك جریان دیگر هم هست كه به آن اشاره مى كنم و بعد وارد مطالب دیگر مى شوم و آن اینكه در جهان اسلام همانطورى كه در فروع دین مسلكهائى پیدا شد، در اصول دین هم مسلكهاى زیادى پیدا شد كه در میان آنها از همه معروفتر دو نحله است: نحله اشعرى و نحله معتزلى. اتفاقا اینها هم همانطورند یعنى مسلك معتزلى مظهر افراطكارى و نحله اشعرى مظهر جمود فوق العاده است.

معتزله افرادى بودند كه در زمان خودشان به روشنفكرى معروف بودند. روشنفكرى به خرج مى دادند و در این كار افراط مى كردند. مثلا اسم جن در قرآن برده شده است:

( قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن» (۲۲) )

و یك سوره به نام «جن» داریم. اینها وجود جن را انكار مى كردند و به طور كلى هر چه كه با عقل جور در نمى آمد به این معنى كه عقل آنان نمى توانست آن را حل بكند فورا درصدد انكار آن بر مى آمدند. اشاعره درست برعكس بودند، هر چیزى را به مفهوم محسوسش حمل مى كردند یعنى براى هر چیزى یك معناى حسى در نظر مى گرفتند. مثلا ما كه مى گوئیم فلانكس آمده است و گفته است، مقصود از این «آمده است» این نیست كه با پاى خودش آمده بلكه یعنى گفته است یا عقیده اش اینست. آنها آنقدر جمود به خرج مى دادند كه تعبیراتى را كه قرآن راجع به خدا هست كه تعبیرات اولى و مجازى است به واقع فرض مى كردند. از همین احمد حنبل كه اشعرى مذهب است سؤ ال مى كردند كه

( الرحمن على العرش استوى )

یعنى چه؟ خداوند بر تخت نشسته یعنى چه؟ مى گفت:

( الكیفیه مجهوله و السوال بدعه )

كیفیت را ما نمى دانیم؛ كسى هم حق سوال كردن ندارد. مى گفت: «قرآن گفته است خدا روى تخت نشسته است، منتها تخت چگونه است و نشستن چگونه، ما نمى دانیم. » قرآن خودش مى گوید خدا جسم نیست ولى بر همه چیز احاطه دارد، خدا با همه اشیاء هست. این چطور مى شود كه خدا تخت داشته باشد و روى آن بنشیند؟! مى گفت این دیگر به ما مربوط نیست.

در مقابل افراطكارى هاى معتزله كه در اینجور مسائل تردید مى كردند، اشاعره برعكس اگر در قرآن جاء ربك بود مى گفتند خدا روز قیامت مى آید. خدا را درست یك انسان فرض مى كردند. اگر كسى مى گفت این حرفها با عقل جور در نمى آید مى گفتند عقل حق مداخله ندارد. در اینجا هم باز روشى كه ائمه راهنمائى كردند، روشى بود كه نه این بود و نه آن، راه معتدل بود، راهى كه نه افراطكارى بیجا بود و نه جمود احمقانه. امشب مى خواهم مثالهائى براى جمودهائى كه در تاریخ اسلام پیدا شده و ضربه هائى به اسلام زده است ذكر كنم. اولین جریان جمودآمیزى كه در تاریخ اسلام پیدا شد جریان «خوارج» بود. خوارج به اسلام ضربه زدند و ضربه اینها نه تنها از این ناحیه بود كه مدتى فساد كردند، یاغى شده و اشخاص بیگناهى از جمله امیرالمؤمنین را كشتند، بلكه غیر از اینها ضربه بزرگى به عالم اسلام وارد ساختند. خلاصه یك نوع خشكه مقدسى داشتند. تاریخچه خوارج از اینجا شروع مى شود: اینها گروهى از اصحاب امیرالمؤمنین بودند و در جنگ صفین در لشكر امیرالمؤمنین شركت داشتند. این جنگ چندین ماه طول كشید. البته گاهى هم متاركه مى شد ولى مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشته اند. اواخر كار و در آخرین جنگ لشكر امیرالمؤمنین داشتند فاتح مى شدند. دراینجا عمرو بن العاص كه مشاور معاویه بود نیرنگى به كار برد یعنى از خشك مغزى و جمود فكرى یكعده از اصحاب امیرالمؤمنین استفاده كرد. قضیه از این قرار بود كه از اولى كه دو لشكر روبرو شدند، امیرالمؤمنین به معاویه پیشنهاد مى كرد كه كارى بكن كه میان مسلمین جنگى صورت نگیرد، و معاویه حاضر نمى شد، تا آخرین جنگى كه در آن چیزى نمانده بود كه لشكر معاویه ریشه كن بشود، به دستور عمرو بن العاص قرآنها را جمع آورى و سر نیزه ها كردند، به لشكر علىعليه‌السلام گفتند كه بین ما و شما كتاب خدا است. تا اینها این كار را كردند یكعده از اصحاب امیرالمؤمنین دست از جنگ كشیدند و آن انضباط نظامى را كه درجنگ حكمفرما است كنار گذاشتند و حال آنكه قاعده اینست كه سرباز باید تابع فرمانده خودش باشد چه او را لایق بداند و چه نداند. گفتند قضیه تمام شد، قرآن در میان آمد، نمى شود جنگید.

عده اى از اصحاب امیرالمؤمنین كه در راءس آنها مالك اشتر بود ترتیب اثر ندادند، فهمیدند نیرنگ است، دراین موقع كه كار جنگ دارد خاتمه مى یابد و عنقریب است كه آنها شكست بخورند متوسل به این حیله شده اند. اعتنا نكردند. ولى افرادى كه گول خورده بودند آمدند خدمت حضرت كه یا على! فورا به مالك دستور بده جنگ را كنار بگذارد و قرآن میان ما باشد. حضرت فرمود: اینها دروغ مى گویند، اینها نقشه است، اصلا معاویه اهل قرآن نیست، عقیده به قرآن ندارد، تا احساس كرده است كه شكستش قطعى است براى اینكه جلوى جنگ را بگیرد این كار را كرده است. گفتند نه، بالاءخره هر چه باشد قرآن است، تو مى گوئى ما شمشیر به قرآن بزنیم؟! تو مى گوئى احترام قرآن را رعایت نكنیم؟ فرمود: ما به خاطر احترام قرآن دستور جنگ مى دهیم. البته قرآن احترام دارد اما قرآن واقعى كه وحى خدا است در دل من است، صفحه كاغذ كه خط قرآن روى آن نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و باید احترام داشته باشد اما نه در جائى كه كار مهمترى هست. اینجا پاى حقیقت قرآن در میان است و پاى نوشته كاغذ.

اما مگر این افراد جامد خشك مغز مى توانستد این حرف را بفهمند؟ مى گفتند بگو مالك برگردد. اینقدر اصرار كردند كه حضرت به مالك فرمود دست از جنگ بردارد. مالك پیغام داد عنقریب است كه كار تمام بشود، بگذار جنگ را ادامه بدهیم. اینها گفتند مالك كافر شده است، اگر مالك برنگردد ترا مى كشیم. چندین هزار مرد با شمشیرهاى كشیده بالاى سر على ایستاده بودند كه یا باید مالك برگردد یا ترا مى كشیم. حالا ببینید جمود، بى فكرى، خشك مغزى چه مى كند؟! چه جور كار خودش را در آنجا كرد كه حضرت به مالك پیغام داد اگر مى خواهى مرا زنده ببینى، برگرد. جنگ متاركه شد. گفتند كتاب الله باید بین ما حكومت بكند. حضرت فرمود كتاب الله مانعى ندارد. پیشنهاد شد كه یك نفر از این طرف و یك نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حكم باشند و هر چه آنها حكم كردند همان كار رابكنند. معاویه عمرو بن العاص را حكم قرار داد. امیرالمؤمنین فرمود مرد میدان او عبدالله بن عباس است. همین خشكه مقدس ها گفتند او قوم و خویش تو است، باید یكنفر بیطرف باشد. روى خشكه مآبى این حرف را زدند. حضرت فرمود مالك اشتر برود. آنها گفتند نه، آن را هم قبول نداریم. خودشان آمدند یك آدم كودن احمقى كه حتى تمایلات ضد على داشت یعنى ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند. ابوموسى آمد و آن جریان مفتضح رسوا كننده اتفاق افتاد.

اینجا بود كه فهمیدند اشتباه كرده اند ولى باز اشتباه خودشان را به طور دیگرى توجیه كردند. نگفتند از اول ما اشتباه كردیم كه دست از جنگ برداشتیم. نگفتند كه ما اشتباه كردیم كه ابوموسى را انتخاب كردیم. گفتند اشتباه ما در این بود كه ما حكمیت را قبول كردیم و قبول حكمیت كفر است، داورى كردن انسان كفر است چون

( لاحكم الا لله )

حكم مال خداست. دائما مى گفتند این كار غلط بود، این كار كفر بود

( استغفرالله ربى و اتوب الیه. )

آمدند سراغ علىعليه‌السلام كه تو هم باید توبه بكنى. حضرت فرمود حكمیت كار غلطى بود و شما كردید ولى كفر نیست گفتند نه، حكمیت كفر است و باید توبه كنى. حضرت هم این كار را نكردند. آنها گفتند

( كفر و الله الرجل )

به خدا این مرد كافر شده، و حكم ارتداد على را صادر كردند. بعد خود اینها یاغى شدند و لذا به نام خوارج نامیده شدند. اصول و فروعى براى خودشان ترتیب دادند و فقهى براى خودشان درست كردند.

فقه خوارج فقه مخصوصى است. عقاید فقهیشان بسیار جامد است. گفتند تمام فرق اسلامى كافرند غیر از ما و هر كسى كه گناه كبیره مرتكب بشود كافر است. یك فقه به اصطلاح مضیق، تنگ و تاریك به وجود آوردند. به همین دلیل اینها بعدها منقرض شدند چون اساسا فقه اینها فقه عملى نبود، نمى شد جامعه اى خود را پایبند به این فقه بكند و بتواند به زندگى خود ادامه بدهد.

البته اینها سالها وجود داشتند و با خلفاى بعد هم مخالفت كردند چون با تمام خلفا مخالف بودند. با عثمان خوب نبودند. مى گفتند عثمان نیمه اول عمرش خوب بود، نیمه دومش بد. با على خوب نبودند گفتند اوائل خوب بود ولى بعد آن وقتى كه تن به حكمیت داد العیاذ بالله كافر شد. با معاویه براستى دشمن بودند. معاویه را از على هم بدتر مى دانستند و بعد هم با تمام خلفا بد بودند و با همه جنگیدند تا بالاخره منقرض شدند. خوارج به تعبیر امیرالمؤمنین سوءنیت نداشتند، كج سلیقه بودند، جمود فكرى داشتند. در نهج البلاغه، حضرت مى فرماید:

لا تقتلوا الخوارج بعدى فلیس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه (۲۳)

مقایسه مى كرد میان خوارج و اصحاب معاویه. فرمود بعد از من خوارج را نكشید، اینها با اصحاب معاویه خیلى فرق دارند، اینها دنبال حق هستند ولى احمقند، اما آنها از اول دنبال باطلند و به آن هم رسیدند. جمله دیگرى حضرت درباره اینها دارد كه خیلى عجیب است، مى فرماید:

فانى فقات عین الفتنه، و لم یكن لیجترى علیها احد غیرى (۲۴)

این را همه نوشته اند كه این جمله را حضرت بعد از فراغ از كشتن خوارج فرموده است. فرمود: من بودم كه چشم فتنه را از سرش در آوردم. غیر از من احدى جراءت این كار را نداشت. و راست هم هست. ما اگر بخواهیم در یك موضوع خدا را شكر بكنیم كه در زمان على نبودیم، حق داریم براى اینكه اگر در آن زمان مى بودیم آنقدر ایمان نداشتیم كه در آن موضوع ثابت قدم بمانیم. مثلا ممكن است ما اگر در زمان علىعليه‌السلام بودیم در جنگ جمل شركت مى كردیم، در جنگ صفین هم شركت مى كردیم ولى باور نكنید اگر ما با على مى بودیم جرات مى كردیم كه در جنگ خوارج هم شركت بكنیم براى اینكه آنجا على به جنگ كسانى رفت كه

( قائم اللیل و صائم النهار )

بودند یعنى مردمانى كه از سر شب تا صبح عبادت مى كردند و روزها روزه دار بودند و در پیشانى آنها آثار سجده بود: جباها قرحه پیشانیهائى كه از بس سجده كرده بودند قرحه دار شده بود. چه كسى جرات داشت با اینها بجنگد؟! فقط على مى توانست، چون به ظاهر نگاه نمى كرد، با اینكه على اقرار مى كند كه اینها مردمانى متظاهر و دروغگو نبودند. عمده اینست. اگر منافق مى بودند مهم نبود ولى خیر، اینها نماز مى خواندند در شبها، و روزها روزه دار بودند ولى وجودشان براى اسلام خطر است، جامدهائى هستند كه براى اسلام ضررشان از دشمنان اسلام بیشتر است. و اگر على در آن روز شمشیر به روى خوارج نكشیده بود و اگر شخصیت على نبود و آن نصوصى كه پیغمبر درباره على كرد نبود و بعد هم اگر آن مقام على، ایمان على، زهد و تقواى على نبود، بعد از على هم هیچ خلیفه اى قدرت نداشت با خوارج بجنگد، هیچ سربازى جراءت نمى كرد به جنگ خوارج برود. ولى چون على پیشقدم شده بود آنها هم با خوارج مى جنگیدند. مى گفتند اینها كسانى هستند كه على با اینها جنگیده است، اگر جنگیدن با اینها خلاف حق بود على با اینها نمى جنگید. نوشته اند كه یك شب حضرت در میان كوچه و بازار با یكى از اصحاب عبور مى كرد، یك وقت زمزمه سوزناك دلربائى از قرآن شنیدند كه این آیه را مى خواند:

( امن هو قانت آناء اللیل ساجدا... » (۲۵) )

كسى كه همراه حضرت بود پاهایش خشك شد، گفت این چه مرد سعادتمندى است! خوش به حال او! حضرت فرمود: خیر، غبطه به حال او نخور. قصه گذشت. بعد از مدتى كه جریان خوارج پیش آمد اتفاقا همان شخص خدمت حضرت بود در میان كشتگان عبور مى كردند. به جنازه مردى رسیدند. حضرت به آن شخص صحابى فرمود این همان مردى است كه آن شب تلاوت قرآن مى كرد.

عقیده اینها در باب امر به معروف و نهى از منكر این بود كه تقیه به معناى تاكتیك به كار بردن لزومى ندارد. این منطق را كه ما داریم كه بایستى عقل را دخالت داد و فكر سود و ضرر را كرد و اگر دیدى سودش از ضررش زیادتر است اقدام كن، خوارج مى گفتند اینجور نیست باید امر به معروف و نهى از منكر بكنیم هر جور كه بشود. یك نفر تنها مى آمد در حضور یك خلیفه سفاك مانند «عبدالملك» مى ایستاد با علم به اینكه یك پول اثر نمى بخشد، با علم به اینكه این حرفى كه مى زند ممكن است باعث كشته شدنش بشود و هیچ فائده اى هم ندارد. به او فحش مى داد و بعد هم كشته مى شد و تمام مى شد. على سبب انقراض آنها شد.

بزرگترین علت انقراض آنها این بود كه منطق را در كار خودشان دخالت نمى دادند بالاخص در امر به معروف و نهى از منكر، و حال آنكه باید منطق را دخالت داد.

اولین جریان جمودى كه در دنیاى اسلام پیش آمد همین جمودى است كه اینها به خرج دادند. اگر بخواهید بفهمید جمود با دنیاى اسلام چه كرده است، همین موضوع را در نظر بگیرید كه على بن ابى طالب را چى كشت؟ یك وقت مى گوئیم على را كى كشت و یك وقت مى گوئیم چى كشت؟ اگر بگوئیم على را كى كشت؟ البته عبدالرحمن بن ملجم، و اگر بگوئیم على را چى كشت، باید بگوئیم جمود و خشك مغزى و خشكه مقدسى. همینهائى كه آمده بودند على را بكشند از سر شب تا صبح عبادت مى كردند. واقعا خیلى تاثرآور است. على به جهالت و نادانى اینها ترحم مى كرد، تا آخر هم حقوق اینها را از بیت المال مى داد و به اینها آزادى فكرى مى داد. بالاخره توطئه چیدند كه سه نفر را از بین ببرند همان جریان توطئه اى كه مى دانید. تنها كسى كه موفق شد عبدالرحمن بود و البته او از دیگران هم كمك گرفت.

ابن ابى الحدید مى گوید: اگر مى خواهید بفهیمد كه جمود و جهالت چیست، به این نكته توجه كنید كه اینها وقتى كه قرار گذاشتند این كار را بكنند، مخصوصا شب نوزدهم رمضان را انتخاب كردند. گفتند ما مى خواهیم خدا را عبادت بكنیم و چون مى خواهیم امر خیرى را انجام بدهیم پس بهتر اینست كه این كار را در یكى از شبهاى عزیز قرار بدهیم كه اجر بیشترى ببریم.

در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان آن كارى را كه نبایستى بكنند، كردند.