جلسه هفتم: خوارج
(
وكذلك جعلنا كم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس ویكون الرسول علیكم شهیدا.
)
در شب گذشته عرض شد كه اگر ما آن راهى را كه ائمه اطهارعليهالسلام
در مقابل راههاى دیگران براى ما باز كرده اند برویم، هم از افراط و تندرویهاى بعضى مصون مى مانیم و هم از تفریط و جمود بعضى دیگر. در روشهاى فقهى مثال زدیم به افراطى كه در روش فقهى حنفى وجود دارد كه استدلالات ذهنى ظنى را پایه قرار مى دهد، و نیز تفریط و جمودى كه در فقه احمد حنبل وجود دارد.
آنچه كه ما بین این دو است یعنى فقه شافعى و فقه مالكى هم راه معتدلى نیست مخلوطى است از جمودى كه دراینجاست و جهالتى كه در دیگرى است یك جریان دیگر هم هست كه به آن اشاره مى كنم و بعد وارد مطالب دیگر مى شوم و آن اینكه در جهان اسلام همانطورى كه در فروع دین مسلكهائى پیدا شد، در اصول دین هم مسلكهاى زیادى پیدا شد كه در میان آنها از همه معروفتر دو نحله است: نحله اشعرى و نحله معتزلى. اتفاقا اینها هم همانطورند یعنى مسلك معتزلى مظهر افراطكارى و نحله اشعرى مظهر جمود فوق العاده است.
معتزله افرادى بودند كه در زمان خودشان به روشنفكرى معروف بودند. روشنفكرى به خرج مى دادند و در این كار افراط مى كردند. مثلا اسم جن در قرآن برده شده است:
(
قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن»
)
و یك سوره به نام «جن» داریم. اینها وجود جن را انكار مى كردند و به طور كلى هر چه كه با عقل جور در نمى آمد به این معنى كه عقل آنان نمى توانست آن را حل بكند فورا درصدد انكار آن بر مى آمدند. اشاعره درست برعكس بودند، هر چیزى را به مفهوم محسوسش حمل مى كردند یعنى براى هر چیزى یك معناى حسى در نظر مى گرفتند. مثلا ما كه مى گوئیم فلانكس آمده است و گفته است، مقصود از این «آمده است» این نیست كه با پاى خودش آمده بلكه یعنى گفته است یا عقیده اش اینست. آنها آنقدر جمود به خرج مى دادند كه تعبیراتى را كه قرآن راجع به خدا هست كه تعبیرات اولى و مجازى است به واقع فرض مى كردند. از همین احمد حنبل كه اشعرى مذهب است سؤ ال مى كردند كه
(
الرحمن على العرش استوى
)
یعنى چه؟ خداوند بر تخت نشسته یعنى چه؟ مى گفت:
(
الكیفیه مجهوله و السوال بدعه
)
كیفیت را ما نمى دانیم؛ كسى هم حق سوال كردن ندارد. مى گفت: «قرآن گفته است خدا روى تخت نشسته است، منتها تخت چگونه است و نشستن چگونه، ما نمى دانیم. » قرآن خودش مى گوید خدا جسم نیست ولى بر همه چیز احاطه دارد، خدا با همه اشیاء هست. این چطور مى شود كه خدا تخت داشته باشد و روى آن بنشیند؟! مى گفت این دیگر به ما مربوط نیست.
در مقابل افراطكارى هاى معتزله كه در اینجور مسائل تردید مى كردند، اشاعره برعكس اگر در قرآن جاء ربك بود مى گفتند خدا روز قیامت مى آید. خدا را درست یك انسان فرض مى كردند. اگر كسى مى گفت این حرفها با عقل جور در نمى آید مى گفتند عقل حق مداخله ندارد. در اینجا هم باز روشى كه ائمه راهنمائى كردند، روشى بود كه نه این بود و نه آن، راه معتدل بود، راهى كه نه افراطكارى بیجا بود و نه جمود احمقانه. امشب مى خواهم مثالهائى براى جمودهائى كه در تاریخ اسلام پیدا شده و ضربه هائى به اسلام زده است ذكر كنم. اولین جریان جمودآمیزى كه در تاریخ اسلام پیدا شد جریان «خوارج» بود. خوارج به اسلام ضربه زدند و ضربه اینها نه تنها از این ناحیه بود كه مدتى فساد كردند، یاغى شده و اشخاص بیگناهى از جمله امیرالمؤمنین را كشتند، بلكه غیر از اینها ضربه بزرگى به عالم اسلام وارد ساختند. خلاصه یك نوع خشكه مقدسى داشتند. تاریخچه خوارج از اینجا شروع مى شود: اینها گروهى از اصحاب امیرالمؤمنین بودند و در جنگ صفین در لشكر امیرالمؤمنین شركت داشتند. این جنگ چندین ماه طول كشید. البته گاهى هم متاركه مى شد ولى مجموع مدت جنگها را چهارده ماه نوشته اند. اواخر كار و در آخرین جنگ لشكر امیرالمؤمنین داشتند فاتح مى شدند. دراینجا عمرو بن العاص كه مشاور معاویه بود نیرنگى به كار برد یعنى از خشك مغزى و جمود فكرى یكعده از اصحاب امیرالمؤمنین استفاده كرد. قضیه از این قرار بود كه از اولى كه دو لشكر روبرو شدند، امیرالمؤمنین به معاویه پیشنهاد مى كرد كه كارى بكن كه میان مسلمین جنگى صورت نگیرد، و معاویه حاضر نمى شد، تا آخرین جنگى كه در آن چیزى نمانده بود كه لشكر معاویه ریشه كن بشود، به دستور عمرو بن العاص قرآنها را جمع آورى و سر نیزه ها كردند، به لشكر علىعليهالسلام
گفتند كه بین ما و شما كتاب خدا است. تا اینها این كار را كردند یكعده از اصحاب امیرالمؤمنین دست از جنگ كشیدند و آن انضباط نظامى را كه درجنگ حكمفرما است كنار گذاشتند و حال آنكه قاعده اینست كه سرباز باید تابع فرمانده خودش باشد چه او را لایق بداند و چه نداند. گفتند قضیه تمام شد، قرآن در میان آمد، نمى شود جنگید.
عده اى از اصحاب امیرالمؤمنین كه در راءس آنها مالك اشتر بود ترتیب اثر ندادند، فهمیدند نیرنگ است، دراین موقع كه كار جنگ دارد خاتمه مى یابد و عنقریب است كه آنها شكست بخورند متوسل به این حیله شده اند. اعتنا نكردند. ولى افرادى كه گول خورده بودند آمدند خدمت حضرت كه یا على! فورا به مالك دستور بده جنگ را كنار بگذارد و قرآن میان ما باشد. حضرت فرمود: اینها دروغ مى گویند، اینها نقشه است، اصلا معاویه اهل قرآن نیست، عقیده به قرآن ندارد، تا احساس كرده است كه شكستش قطعى است براى اینكه جلوى جنگ را بگیرد این كار را كرده است. گفتند نه، بالاءخره هر چه باشد قرآن است، تو مى گوئى ما شمشیر به قرآن بزنیم؟! تو مى گوئى احترام قرآن را رعایت نكنیم؟ فرمود: ما به خاطر احترام قرآن دستور جنگ مى دهیم. البته قرآن احترام دارد اما قرآن واقعى كه وحى خدا است در دل من است، صفحه كاغذ كه خط قرآن روى آن نوشته شده است هم در درجه چندم احترام دارد و باید احترام داشته باشد اما نه در جائى كه كار مهمترى هست. اینجا پاى حقیقت قرآن در میان است و پاى نوشته كاغذ.
اما مگر این افراد جامد خشك مغز مى توانستد این حرف را بفهمند؟ مى گفتند بگو مالك برگردد. اینقدر اصرار كردند كه حضرت به مالك فرمود دست از جنگ بردارد. مالك پیغام داد عنقریب است كه كار تمام بشود، بگذار جنگ را ادامه بدهیم. اینها گفتند مالك كافر شده است، اگر مالك برنگردد ترا مى كشیم. چندین هزار مرد با شمشیرهاى كشیده بالاى سر على ایستاده بودند كه یا باید مالك برگردد یا ترا مى كشیم. حالا ببینید جمود، بى فكرى، خشك مغزى چه مى كند؟! چه جور كار خودش را در آنجا كرد كه حضرت به مالك پیغام داد اگر مى خواهى مرا زنده ببینى، برگرد. جنگ متاركه شد. گفتند كتاب الله باید بین ما حكومت بكند. حضرت فرمود كتاب الله مانعى ندارد. پیشنهاد شد كه یك نفر از این طرف و یك نفر از آن طرف انتخاب بشود تا حكم باشند و هر چه آنها حكم كردند همان كار رابكنند. معاویه عمرو بن العاص را حكم قرار داد. امیرالمؤمنین فرمود مرد میدان او عبدالله بن عباس است. همین خشكه مقدس ها گفتند او قوم و خویش تو است، باید یكنفر بیطرف باشد. روى خشكه مآبى این حرف را زدند. حضرت فرمود مالك اشتر برود. آنها گفتند نه، آن را هم قبول نداریم. خودشان آمدند یك آدم كودن احمقى كه حتى تمایلات ضد على داشت یعنى ابوموسى اشعرى را انتخاب كردند. ابوموسى آمد و آن جریان مفتضح رسوا كننده اتفاق افتاد.
اینجا بود كه فهمیدند اشتباه كرده اند ولى باز اشتباه خودشان را به طور دیگرى توجیه كردند. نگفتند از اول ما اشتباه كردیم كه دست از جنگ برداشتیم. نگفتند كه ما اشتباه كردیم كه ابوموسى را انتخاب كردیم. گفتند اشتباه ما در این بود كه ما حكمیت را قبول كردیم و قبول حكمیت كفر است، داورى كردن انسان كفر است چون
(
لاحكم الا لله
)
حكم مال خداست. دائما مى گفتند این كار غلط بود، این كار كفر بود
(
استغفرالله ربى و اتوب الیه.
)
آمدند سراغ علىعليهالسلام
كه تو هم باید توبه بكنى. حضرت فرمود حكمیت كار غلطى بود و شما كردید ولى كفر نیست گفتند نه، حكمیت كفر است و باید توبه كنى. حضرت هم این كار را نكردند. آنها گفتند
(
كفر و الله الرجل
)
به خدا این مرد كافر شده، و حكم ارتداد على را صادر كردند. بعد خود اینها یاغى شدند و لذا به نام خوارج نامیده شدند. اصول و فروعى براى خودشان ترتیب دادند و فقهى براى خودشان درست كردند.
فقه خوارج فقه مخصوصى است. عقاید فقهیشان بسیار جامد است. گفتند تمام فرق اسلامى كافرند غیر از ما و هر كسى كه گناه كبیره مرتكب بشود كافر است. یك فقه به اصطلاح مضیق، تنگ و تاریك به وجود آوردند. به همین دلیل اینها بعدها منقرض شدند چون اساسا فقه اینها فقه عملى نبود، نمى شد جامعه اى خود را پایبند به این فقه بكند و بتواند به زندگى خود ادامه بدهد.
البته اینها سالها وجود داشتند و با خلفاى بعد هم مخالفت كردند چون با تمام خلفا مخالف بودند. با عثمان خوب نبودند. مى گفتند عثمان نیمه اول عمرش خوب بود، نیمه دومش بد. با على خوب نبودند گفتند اوائل خوب بود ولى بعد آن وقتى كه تن به حكمیت داد العیاذ بالله كافر شد. با معاویه براستى دشمن بودند. معاویه را از على هم بدتر مى دانستند و بعد هم با تمام خلفا بد بودند و با همه جنگیدند تا بالاخره منقرض شدند. خوارج به تعبیر امیرالمؤمنین سوءنیت نداشتند، كج سلیقه بودند، جمود فكرى داشتند. در نهج البلاغه، حضرت مى فرماید:
لا تقتلوا الخوارج بعدى فلیس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه
مقایسه مى كرد میان خوارج و اصحاب معاویه. فرمود بعد از من خوارج را نكشید، اینها با اصحاب معاویه خیلى فرق دارند، اینها دنبال حق هستند ولى احمقند، اما آنها از اول دنبال باطلند و به آن هم رسیدند. جمله دیگرى حضرت درباره اینها دارد كه خیلى عجیب است، مى فرماید:
فانى فقات عین الفتنه، و لم یكن لیجترى علیها احد غیرى
این را همه نوشته اند كه این جمله را حضرت بعد از فراغ از كشتن خوارج فرموده است. فرمود: من بودم كه چشم فتنه را از سرش در آوردم. غیر از من احدى جراءت این كار را نداشت. و راست هم هست. ما اگر بخواهیم در یك موضوع خدا را شكر بكنیم كه در زمان على نبودیم، حق داریم براى اینكه اگر در آن زمان مى بودیم آنقدر ایمان نداشتیم كه در آن موضوع ثابت قدم بمانیم. مثلا ممكن است ما اگر در زمان علىعليهالسلام
بودیم در جنگ جمل شركت مى كردیم، در جنگ صفین هم شركت مى كردیم ولى باور نكنید اگر ما با على مى بودیم جرات مى كردیم كه در جنگ خوارج هم شركت بكنیم براى اینكه آنجا على به جنگ كسانى رفت كه
(
قائم اللیل و صائم النهار
)
بودند یعنى مردمانى كه از سر شب تا صبح عبادت مى كردند و روزها روزه دار بودند و در پیشانى آنها آثار سجده بود: جباها قرحه پیشانیهائى كه از بس سجده كرده بودند قرحه دار شده بود. چه كسى جرات داشت با اینها بجنگد؟! فقط على مى توانست، چون به ظاهر نگاه نمى كرد، با اینكه على اقرار مى كند كه اینها مردمانى متظاهر و دروغگو نبودند. عمده اینست. اگر منافق مى بودند مهم نبود ولى خیر، اینها نماز مى خواندند در شبها، و روزها روزه دار بودند ولى وجودشان براى اسلام خطر است، جامدهائى هستند كه براى اسلام ضررشان از دشمنان اسلام بیشتر است. و اگر على در آن روز شمشیر به روى خوارج نكشیده بود و اگر شخصیت على نبود و آن نصوصى كه پیغمبر درباره على كرد نبود و بعد هم اگر آن مقام على، ایمان على، زهد و تقواى على نبود، بعد از على هم هیچ خلیفه اى قدرت نداشت با خوارج بجنگد، هیچ سربازى جراءت نمى كرد به جنگ خوارج برود. ولى چون على پیشقدم شده بود آنها هم با خوارج مى جنگیدند. مى گفتند اینها كسانى هستند كه على با اینها جنگیده است، اگر جنگیدن با اینها خلاف حق بود على با اینها نمى جنگید. نوشته اند كه یك شب حضرت در میان كوچه و بازار با یكى از اصحاب عبور مى كرد، یك وقت زمزمه سوزناك دلربائى از قرآن شنیدند كه این آیه را مى خواند:
(
امن هو قانت آناء اللیل ساجدا... »
)
كسى كه همراه حضرت بود پاهایش خشك شد، گفت این چه مرد سعادتمندى است! خوش به حال او! حضرت فرمود: خیر، غبطه به حال او نخور. قصه گذشت. بعد از مدتى كه جریان خوارج پیش آمد اتفاقا همان شخص خدمت حضرت بود در میان كشتگان عبور مى كردند. به جنازه مردى رسیدند. حضرت به آن شخص صحابى فرمود این همان مردى است كه آن شب تلاوت قرآن مى كرد.
عقیده اینها در باب امر به معروف و نهى از منكر این بود كه تقیه به معناى تاكتیك به كار بردن لزومى ندارد. این منطق را كه ما داریم كه بایستى عقل را دخالت داد و فكر سود و ضرر را كرد و اگر دیدى سودش از ضررش زیادتر است اقدام كن، خوارج مى گفتند اینجور نیست باید امر به معروف و نهى از منكر بكنیم هر جور كه بشود. یك نفر تنها مى آمد در حضور یك خلیفه سفاك مانند «عبدالملك» مى ایستاد با علم به اینكه یك پول اثر نمى بخشد، با علم به اینكه این حرفى كه مى زند ممكن است باعث كشته شدنش بشود و هیچ فائده اى هم ندارد. به او فحش مى داد و بعد هم كشته مى شد و تمام مى شد. على سبب انقراض آنها شد.
بزرگترین علت انقراض آنها این بود كه منطق را در كار خودشان دخالت نمى دادند بالاخص در امر به معروف و نهى از منكر، و حال آنكه باید منطق را دخالت داد.
اولین جریان جمودى كه در دنیاى اسلام پیش آمد همین جمودى است كه اینها به خرج دادند. اگر بخواهید بفهمید جمود با دنیاى اسلام چه كرده است، همین موضوع را در نظر بگیرید كه على بن ابى طالب را چى كشت؟ یك وقت مى گوئیم على را كى كشت و یك وقت مى گوئیم چى كشت؟ اگر بگوئیم على را كى كشت؟ البته عبدالرحمن بن ملجم، و اگر بگوئیم على را چى كشت، باید بگوئیم جمود و خشك مغزى و خشكه مقدسى. همینهائى كه آمده بودند على را بكشند از سر شب تا صبح عبادت مى كردند. واقعا خیلى تاثرآور است. على به جهالت و نادانى اینها ترحم مى كرد، تا آخر هم حقوق اینها را از بیت المال مى داد و به اینها آزادى فكرى مى داد. بالاخره توطئه چیدند كه سه نفر را از بین ببرند همان جریان توطئه اى كه مى دانید. تنها كسى كه موفق شد عبدالرحمن بود و البته او از دیگران هم كمك گرفت.
ابن ابى الحدید مى گوید: اگر مى خواهید بفهیمد كه جمود و جهالت چیست، به این نكته توجه كنید كه اینها وقتى كه قرار گذاشتند این كار را بكنند، مخصوصا شب نوزدهم رمضان را انتخاب كردند. گفتند ما مى خواهیم خدا را عبادت بكنیم و چون مى خواهیم امر خیرى را انجام بدهیم پس بهتر اینست كه این كار را در یكى از شبهاى عزیز قرار بدهیم كه اجر بیشترى ببریم.
در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان آن كارى را كه نبایستى بكنند، كردند.