جلسه یازدهم: شئون پیامبرصلىاللهعليهوآله
شوون پیامبرصلىاللهعليهوآله
(
ما آتیكم الرسول فخذوه و مانهیكم عنه فانتهوا
)
سه شاءن و سه مقام مختلف است كه هر سه از مختصات رسول اكرم است، به این معنى كه از رسول اكرم است و از ناحیه او به دیگران مى رسد و رسیده است. یعنى پیغمبر اكرم در آن واحد از طرف پروردگار داراى سه مقام بود. یك مقام همان مقام پیغمبرى یا رسالت است، مقام ابلاغ احكام الهى، یعنى از طرف خداوند احكام و معارف الهى به او وحى مى شد و او ماءمور بود كه آنچه را كه به او ابلاغ مى شد، آنچه را كه به او وحى مى شد به دیگران اعلان بكند. از این نظر، او رسول و پیغمبر بود كه در آیه اى مى فرماید:
(
ماعلى الرسول الا البلاغ
)
بر یك نفر فرستاده نیست جز رساندن به مردم. یعنى به او وحى مى شد احكام و دستورها كه اینطور نماز بخوانید، اینطور روزه بگیرید، اینطور زكات بدهید، اینطور حج بروید، اینطور معاملات انجام بدهید و او هم آنها را به مردم ابلاغ مى كرد. مردم هم در قبال او از این نظر وظیفه دارند آنچه را كه او ابلاغ مى كند بگیرند.
مقام مقدس دیگرى هست كه پیغمبر علاوه بر پیامبرى و رسالت، داراى آن مقام هم هست. اینكه عرض مى كنم (مقام پیامبرى) مقدس است، معنایش اینست كه این مقام باید از ناحیه خدا به او رسیده باشد كه بتواند در میان مردم پیامبر باشد. آن مقام، مقام قضاوت و داورى میان مردم است. قضاوت هم مقامى است كه باید از ناحیه خدا به كسى داده شود كه بتواند در میان مردم داورى بكند. داورى یعنى مردم از لحاظ حقوق اجتماعى اختلاف پیدا مى كنند، مقامى باید در اجتماع باشد كه احقاق حق بكند، یعنى به آن موضوع رسیدگى بكند و طبق قانون خاصى راى و حكم بدهد. پیغمبر از ناحیه خدا، تنها پیغمبر نبود، بلكه قاضى هم بود. هم پیغمبر بود و هم قاضى. اینها فى حد ذاته قابل تفكیك است. قضاوت هم خود یك مقام مقدس دیگرى است. قاضى را هم باید خدا تعیین كرده باشد. این آیه اى كه در قرآن است:
(
فلا و ربك لا یومنون حتى یحكموك فیما شجر بینهم
)
(
ثم لایجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلمواتسلیما
)
مربوط به مقام قضاوت رسول اكرم است نه مقام پیامبرى او. معناى آیه اینست كه مردم باید در مقابل قضاوت تو تسلیم بشوند یعنى اینجور نباشند كه وقتى نزد تو مى آیند توقع داشته باشند كه تو جانب آنان را بگیرى. مثلا دو نفر هر دو مسلمان، اما یك نفر مسلمان باسابقه مسلمان مهاجر، مسلمانى كه مال و زن و بچه خودش را گذاشته و آمده، و یك نفر كه تازه اسلام آورده، در یك موضوع اختلاف دارند، مى آیند نزد تو. احتمالا آن مسلمانى كه سابقه زیادى دارد توقع دارد كه پیغمبر جانب او را بگیرد یا یك نفر مسلمان و یك نفر غیرمسلمان كه در پناه مسلمین است و با مسلمین پیمان دارد، در یك موضوع مالى اختلاف پیدا مى كنند، خدمت پیغمبر مى آیند. یكوقت ممكن است این مسلمان توقع داشته باشد كه پیغمبر جانب او را بگیرد. نه، این ایمان نیست. ایمان آنوقتى ایمان است كه وقتى پیغمبر را حكم قرار دادند، داور و قاضى قرار دادند، در مقابل حكم او تسلیم بشوند. این آیه مربوط به قضاوت پیغمبر است.
مقام مقدس سومى پیغمبر دارد كه آن را هم خدا براى او معین كرده است و خدا هم باید معین بكند و آن، مقام حكومت است. پیغمبر حاكم مردم بود، سائس مردم بود، یعنى مدیر اجتماع بود، ولى امر اجتماع بود. پیغمبر حكومت تشكیل داد، خودش در راءس بود، فرمان مى داد، مثلا در فلان قضیه اى كه پیش آمده بود بسیج عمومى اعلام مى كرد یا مثلا (دستور مى داد) امسال چه كشت بكنید. بدون شك پیغمبر اكرم در ده سالى كه در مدینه بود حكومت تشكیل داد و در میان مردم مثل یك حاكم حكومت مى كرد. باز مقام حاكمیت و مقام مدیریت اجتماع غیر از مقام پیامبرى است، غیر از مقام قضاوت است. از آن جهت كه پیغمبر بود، فقط مبین احكام بود یعنى مى گفت خدا اینجور امر كرده است، من هم به شما ابلاغ مى كنم. از آن جهت كه قاضى بود، به مشاجرات مردم مى رسید، و از آن جهت كه حاكم و سائس بود، اداره سیاسى مردم را به عهده گرفته بود آیه شریفه مى فرماید:
(
یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله واطیعوا الرسول و اولى الامر منكم
)
اینجا است انضباطى كه محكوم باید در مقابل حاكم داشته باشد، مردم باید در مقابل قوه حاكمه داشته باشند. مى گوید خدا را اطاعت كنید، پیغمبر و اولى الامر را اطاعت كنید. و لهذا مى بینید ما شیعیان به این آیه كه مى رسیم «امر» اولى الامر را مربوط به خلافت مى دانیم، مى گوئیم این آیه مقام خلافت را معین مى كند. این دیگر یك مقام دیگرى است. این مقام هم مقام مقدسى است و مثل آن دو مقام، آن را خدا باید معین كرده باشد.
ولى دو مطلب دراینجا هست. یك مطلب اینست كه آیا خدا به پیغمبر دستور داده است كه بعد از خودش این مراتب را به دیگران تفویض بكند یا نه؟ آرى، ولى به این معنى: پیغامبرى او دیگر نایب بردار نیست، یعنى اصلا بعد از پیغمبر خاتم پیغمبر دیگرى نیست. اما پیغمبر مبین احكام است، باید بعد از خودش معین بكند كه بعد از من احكام را چه كسى بیان مى كند، با این تفاوت كه پیغمبر خودش هر چه احكام مى گرفت از وحى الهى مى گرفت ولى شخص بعد از او باید احكام را از پیغمبر گرفته باشد و به مردم ابلاغ كند. این همان امامت است. امامت مقام علمى و مرجعیت علمى است.
مقام قضاوت هم همینطور است. پیغمبر كه مى میرد مقام قضاوت كه نمى میرد چون مردم به قضاوت احتیاج دارند، بعد از پیغمبر هم بین مردم مشاجرات صورت مى گیرد و باید مقامى باشد كه بین آنها فصل خصومت بكند، قضاوت بكند. بنابراین پیغمبر باید تكلیف قضاوت را براى بعد از خودش مشخص بكند كه بعد از من چه كسى باید قاضى باشد. در اینجا هم اختلاف است.
اهل تسنن مى گویند همان كسى كه خلیفه است قاضى هم او است، یا باید قاضى را معین بكند. ما شیعیان مى گوئیم این مقام، مقام امامت است، مقام حكومت است، با مردن پیغمبر كه حكومت ساقط نمى شود، چون بعد از پیغمبر مردم به آن احتیاج دارند و باید كسى این مقام را داشته باشد. پس یك نكته كه مى خواستم عرض بكنم اینست كه این سه مقام هر كدام به نحوى بعد از پیغمبر به شخص دیگرى منتقل مى شود با این تفاوت كه انتقال اولیش كه پیغامبرى است به این شكل است كه آن شخص، دیگر از طریق وحى احكام را نمى داند بلكه از طریق تعلم پیغمبر احكام را مى داند و پیغمبر احكام را به او یاد داده است و او باید مرجع باشد.
مطلب دوم اینست كه از این سه مقام، مقام پیغمبرى یك مقام شخصى است، یعنى نمى تواند كلى باشد، ولى مقام قضاوت و حكومت مى تواند كلى باشد. یعنى پیامبر نمى تواند مقام پیغمبرى و همچنین مقام امامت را به طریق كلى بیان بكند مثلا بگوید هر كس كه داراى فلان صفات بود پیغمبر یا امام است كه در آن واحد شاید صد نفر شایستگى آن را داشته باشند. ولى مقام قضاوت و مقام حكومت رابه طور كلى مى شود تعیین كرد یعنى پیغمبر اینطور مى گوید كه بعد از من هر كس داراى فلان صفات باشد مى تواند قاضى باشد، مثلا هر كس كه قرآن را بشناسد و نسبت به آن معرفت داشته باشد، نسبت به پیغمبر معرفت داشته باشد. عادل باشد، تارك دنیا باشد،
(
فقد جعلته علیكم
)
حاكما حق دارد كه در میان مردم قضاوت بكند. آنوقت اگر كسى داراى این مقام بود مى تواند بگوید مرا خدا معین كرده است، چون پیغمبر، اصلى ذكر كرده است كه مطابق آن اصل من مى توانم قاضى باشم. ما كه شیعه هستیم اینجور مى گوئیم كه شرط اول قاضى اینست كه مجتهد باشد یعنى تخصص فنى داشته باشد. شرط دیگر اینست كه طهارت مولد داشته باشد نطفه اش پاك باشد. دیگر اینكه عادل باشد یعنى در هیچكدام از اعمالش فاسق نباشد، منحرف نباشد. نه تنها در قضاوت خلافكار نباشد رشوه گیر نباشد، بلكه در همه امور، خلافكار نباشد، چون الان اینجور مى گویند كه قاضى باید فقط در كار قضاوت خودش امین باشد یعنى رشوه خوار نباشد و تحت تاثیر دیگران هم قرار نگیرد اما مى تواند مشروب بخورد این كار به قضاوت مربوط نیست. نه، اسلام مى گوید اساسا این مقام آنقدر مقدس است كه ناپاك ولو در غیر امر قضاوت ناپاك است، حق نشستن در این مسند مقدس را ندارد. ولى اگر شخصى همه این شرایط را كه اسلام معین كرده است دارا بود، باید گفت این آدم را خدا معین كرده است.
مبین احكام الهى بعد از پیغمبر امام است اما دوره امامت كه منقضى شد، امامى دیگر ظهور ندارد كه مردم در حوائج اجتماعى به او رجوع كنند. چه مى كنند؟ امام مى آید نایب عام معین مى كند و مى گوید:
انظروا الى من روى حدیثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا
آن كسى كه حدیث ما را روایت كرده باشد و دقیق باشد در حلال و حرام ما، عادل باشد درستكار باشد
فقد جعلته علیكم حاكما
من او را بر شما حاكم قرار دادم. مثلا اگر كسى ادعا كند كه من حق دارم قیم بر صغیر معین بكنم، مى گوئیم این مقام، مقام مقدسى است و مقام مقدس را باید خدا معین كرده باشد و اساسا مقام مقدس را غیر از خدا كسى نمى تواند معین بكند. هر سه مقام: بیان احكام، قضاوت در میان مردم، و حكومت بر مردم مقدس است و خدا باید معین كرده باشد، یا به طور تعیین شخص و یا به طور كلى شرائطى براى آن ذكر كرده باشد، كه در این صورت باز هم خدا معین كرده است. تا اینجا هیچ بحثى از نظر اصول اسلامى نیست. اگر كسى ادعا بكند كه من مفتى هستم، فتوا مى دهم و شما باید عمل بكنید، شما باید حساب بكنید كه این مقام، مقدس است. باید ببینید صلاحیت بیان احكام الهى كه اول از خدا بوده است، به پیغمبر ابلاغ شده، از پیغمبر به امام رسیده است و از امام به یك افرادى كه واجد شرائطى بوده اند رسیده است، در این شخص هست یا نه؟ شما باید ببینید او از افرادى هست كه مصداق این مقام مقدس هستند یا نه. اگر دیدید كه عادل است دنیاطلب نیست و مصداق:
اما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدینه تاركالهواه مطیعا لامر مولاه
است، یعنى از فقهایى است كه مى تواند خودش را نگهدارى بكند، مالك نفس خودش است، نگهدار دین است، از هواى نفس جدا و مطیع امر مولایش است، آنوقت شما بدانید كه او لیاقت مقام مقدس مرجعیت و فتوا دادن را دارد. این نمى شود كه ما همینجورى زید را به عنوان مرجعیت بشناسیم. همین مطلب در تاریخ اسلام همیشه وجود داشته است، مساله امامت و مرجعیت علمى كه یك مقام خاصى است.
یادم هست كه مرحوم آیت الله بروجردى همیشه این مطلب را گوشزد مى كردند كه آقا دو مطلب است، این دو مطلب را از یكدیگر تفكیك بكنید، آنوقت اختلافات ما با سنیها حل مى شود و به نفع ما هم حل مى شود. یكى مساله خلافت و زعامت، و دیگر مساله امامت. در مورد خلافت و زعامت ما مى گوئیم بعد از پیغمبر، آن كسى كه مى بایست زمامدار مى شد، حضرت امیرعليهالسلام
است، آنها مى گویند نه، ابابكراست. این یك اختلاف. مساله دیگر مساله امامت است، یعنى ما تنها روى شان زمامدارى و حكومت پیغمبر بحث نمى كنیم پیغمبرشان دیگرى هم داشت و آن اینكه پیغمبر بود و مبین احكام. ما این حساب را باید بكنیم كه بعد از پیغمبر مرجع احكام كیست یعنى قول چه كسى براى ما حجت است؟ بعد ایشان مى گفتند كه در بعضى از روایات، نص در این است كه پیامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود علىعليهالسلام
بعد از من خلیفه و زمامدار است. بعضى دیگر مطلب دیگرى را علاوه مى كنند، مى گویند رسول اكرم فرمود: على بعد از من مرجع احكام است. ما به سنیها مى گوئیم كه ما یك بحثى با شما داریم راجع به زمامدارى بعد از پیغمبر ولى این موضوع گذشته است، نه حضرت على وجود دارد كه زمامدار باشد و نه ابوبكر. پرونده این موضوع را مى بندیم و راكد مى گذاریم ولى یك مساله دیگر هست و آن اینكه قول چه كسى بعد از پیغمبر حجت است؟ حدیث:
انى تارك فیكم الثقلین كتاب الله و عترتى
مقام مرجعیت علمى عترت را بیان مى كند و آن امروز هم به درد ما مى خورد یعنى الان ما باید در یاد گرفتن احكام ببینیم عترت چه گفته است؟ آیا پیغمبر گفته است كه همانطور كه قول من حجت است، بعد از من قول عترت من هم حجت است، یا نه؟ بله گفت. ما روى خلافت و زمامدارى با شما بحث نمى كنیم اما این مساله روز را باید عمل كنیم. ما چرا خودمان را سر موضوع زمامدارى خسته بكنیم؟ البته ما عقیده خودمان را حفظ مى كنیم كه بعد از پیغمبر، على باید زمامدار مى شد و اگر على زمامدار مى شد، این وضعى كه دنیاى اسلام پیدا كرده پیدا نمى شد. اما این فقط یك بحث نظرى است راجع به گذشته.
در باب قضاوت هم كه علىعليهالسلام
بعد از پیغمبر قاضى بود ولى خلفا فقط زمامدارى را گرفتند و در موضوع قضاوت دخالت نكردند چون كار مشكلى بود. كار قضاوت علم مى خواهد. لهذا در زمان ابوبكر و بالاخص در زمان عمر موضوعات قضائى كه پیش مى آمد دنبال حضرت امیر مى فرستاد و قضیه را خدمت حضرت طرح مى كرد، بعد مى گفت على در میان شما قضاوت بكند و حضرت قضاوت مى كرد. و بعد هم مملكت توسعه پیدا كرد و دیگر این كار، كار یك قاضى و دو قاضى نبود و در هر شهرستانى احتیاج به قاضى داشتند. آنوقت مقام خلافت از مقام قضاوت عملا تفكیك شد. خلیفه وقت فقط كار خلافت را مى كرد و كار قضاوت در مركز خلافت با یك نفر دیگر بود و در غیر مركز خلافت هر كسى را كه براى قضاوت مى فرستادند، مى بایست عادل باشد. بعدها مقام قضاوت خیلى اهمیت پیدا كرد و آن كسى كه در تاریخ اسلام اول بار منصب قاضى القضاتى پیدا كرد ابویوسف شاگرد ابوحنیفه بود. آن شب عرض كردم كه ابوحنیفه خودش با بنى العباس كنار نیامد و مبرزترین شاگردانش كه ابویوسف باشد كنار آمد. چون مى بایست قاضیهاى زیادى به اطراف فرستاده شود، احتیاج پیدا شد كه یك نفر قاضى القضات باشد كه تقریبا كار وزارت دادگسترى را داشت، و ابویوسف اولین شخص منصوب به این مقام بود. و باز اولین كسى كه لباس قاضى را از لباس دیگران جدا كرد همین ابویوسف بود. تا زمان ابویوسف همه یكجور لباس مى پوشیدند. براى اینكه امتیازى براى قضات معین بشود براى آنها لباس معینى انتخاب كردند. من نمى دانم آیا در دوره هاى قبل از اسلام هم این سنت بوده است كه قاضیها لباس علیحده داشته باشند یا اول بار در زمان هارون الرشید این كار شد از آن زمان لباس روحانیت از لباس غیر روحانى جدا شد.
در بحثى كه دیشب راجع به مشروطیت عرض كردیم، كمبودى بود كه مى بایست آنرا تكمیل مى كردم. در این بحث، دو موضوع باید حل بشود. یكى مساله وضع قانون كه آیا غیر از خدا كس دیگرى حق وضع قانون دارد یا نه؟ كه عرض شد اگر بگوئید حق وضع قانون در مقابل قوانین الهى، خیر، ولى اگر بگوئید با استفاده از حقى كه قانون خدا داده است در امور جزئى قانون وضع بشود، این مانعى ندارد.
مطلب دیگر اینست كه مگر مقام حكومت یك مقام مقدس نیست و مگر نباید خدا آن را تعیین كرده باشد؟ عرض مى كنم چرا. پس چطور مى شود كه اسلام براى آن شرائطى قرار داه است كه هر جا آن شرائط محقق شد اسلام اجازه داده است؟
یعنى حق حكومت و حاكمیت به یك معنى اصلا مال خدا نیست. آنطور كه خوارج مى گفتند كه خدا باید خودش میان مردم حكومت بكند، غلط است ولى به یك معناى دیگر این حرف درست است. یعنى بالاخره آن حكومتى كه باید میان مردم باشد باید واجد شرائطى باشد كه آن شرائط را اسلام معین كرده است.
اگر آن شرائطى را كه اسلام معین كرده است داشته باشد همانطور كه مفتى بدون اینكه خدا شخصش را معین كرده باشد با آن شرائط مى تواند فتوا بدهد، حاكم هم بدون اینكه خدا شخصش را معین كرده باشد مى تواند در میان مردم حكومت بكند.
در وضع قانون هم همینطور است، ما باید ببینیم كه اسلام اختیار وضع قانون را داده است یا نه؟ مثلا مثال زدیم كه در محیط خانوادگى نمى شود گفت كه اسلام گفته است چون من در اینجا قانون وضع نكرده ام، هر كه مى خواهد قانون وضع بكند، وضع بكند، بچه بگوید من مى خواهم قانون وضع بكنم كه پدر از من اطاعت بكند، زن بگوید من مى خواهم قانون وضع بكنم كه شوهر از من اطاعت بكند، نه، درست است كه در این مورد قانون جزئى وضع نشده است اما معین شده است كه رئیس خانواده باید چه كسى باشد، و او باید مقررات را وضع بكند. در مورد موسسات عمومى و اجتماعى هم مى گوید افرادى كه موسسه اى را تاسیس كرده اند و اختیار این موسسه در دست آنهاست و مالك آن هستند و زحمت تاسیس آن را كشیده اند، حق دارند یك نظامى براى آن معین بكنند. امشب من نمى خواستم این مطلب را ادامه داده باشم ولى چون بعضى از رفقا تذكرى دادند، مى خواستم این مقدار متممى براى عرایض دیشب عرض كرده باشم.