بخش هفتم : داستانهاى شيرين و خواندنى
از منظر روايات اهل بيتعليهمالسلام
و تاريخ، ما مواردى را مشاهده مى كنيم كه مورد توجه خاص اهل بيت عصمت و طهارتعليهالسلام
قرار گرفته اند است و محققان و تاريخ نگاران نيز در اين ارتباط مطالبى را ارائه نموده اند ما چند مورد را ذيلا متذكر مى شويم.
۱ - قطع رحم ابى لهب
ابولهب اسم او عبدالعزيز و پسر عبدالمطلب و برادر پدرى عبدالله پدر رسول خداصلىاللهعليهوآله
است ابولهب كه عم رسول خدا است با اغواى بوجهل و ديگران همه گونه آزار و اذيت بر رسول خدا روا داشت و در جلوگيرى از نشر و بسط اسلام تا آنجا كه مى توانست كوشيد و زنش ام جميل يا چنانچه قرآن به او لقب داد حماله الحطب هيزم كش دوزخ، خواهر ابوسفيان است و هر گاه ابو لهب قدرى در اذيت برادرزاده اش سست مى شد اين زن او را تقويت و تحريص مى نمود و ام جميل يك گردن بند قيمتى داشت كه آن را فروخت و در عداوت رسول خدا خرج كرد كه در قيامت عذاب خواهد شد در گردن ام جميل و شبى كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در نماز سوره تبت را خوانده بود به ام جميل خبر رسيد كه رسول خدا ديشب در نماز به شوهرت و شما نفرين كرد فرداى آن شب ابوبكر مى گويد ما با رسول خدا در مسجد بوديم ديدم ام جميل مى آيد و در دستش حربه اى بود گفتم يا رسول الله بلند شو اين خطرناك است حضرت فرمودند مرا نخواهد ديد او پيش آمد به ابوبكر گفت : رسول خدا را نديدى در عبارت او محمدصلىاللهعليهوآله
گفتم نه با اينكه حضرت در مسجد بود و ام جميل آن حضرت را نديد. اينجا صاحب مجمع البيان نظرى دارد و مى فرمايد: علت نديدش شايد به اين جهت بوده كه خداوند شعاع چشم او را معكوس كرد يا هوا را سلب كرد كه در او نفوذ هوا نفوذ نكند يا شعاع را متفرق كرد تا به رسول خدا نرسد. مجمع البيان ذيل سوره «تبت» ابولهب با رسول خداصلىاللهعليهوآله
شديدا مخالفت مى كرد و عداوت فوق العاده اى نسبت به رسول خداصلىاللهعليهوآله
داشت.
طارق محاربى مى گويد در بازار ذالمجاز نشسته بوديم ناگاه ديديم يك جوان مى گويد اى مردم : قولو لا اله الا الله تفلحوا، به وحدانيت خداوند اقرار كنيد تا رستگار شويد و مردى هم دنبال او مى گويد اى مردم!او درغگوست او را تصديق نكنيد.
طارق مى گويد: من گفتم اين جوان كيست گفتند او محمد است مى گويد من پيامبر هستم و اين هم عموى او ابولهب است گمان مى كند كه او دروغگو است ابولهب با اين همه عداوت و دشمنى كه نسبت به رسول خدا داشت و طبق صريح قرآن مجيد كه ابولهب از اهل جهنم است «سيصلى نارا ذات لهب» يعنى به زودى وارد آتش شعله ور و پر لهيب مى شود، در عين حال طبق نقل مرحوم كلينى در روضه كافى با اين همه بديها يك وقت در اثر عرق خويشاوندى كه در او داشت از رسول خدا دفاع كرد اما عين سخن مرحوم كلينى را به ترجمه اينجا مى آوريم.
امام صادقعليهالسلام
مى فرمايد: وقتى كه قريش تصميم به قتل رسول خدا گرفتند گفتند ابولهب را چه كار كنيم؟و در فكر چاره جوئى برآمدند كه شايد ابولهب راضى به قتل رسول خدا نشود ام جميل زن ابولهب گفت او به عهده من، من به او مى گويم كه من دوست دارم شما امروز در خانه باشى و با هم چيزى بنوشيم وقتى كه روز موعود فرا رسيد و مشركين آماده شدند به قتل پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
ابولهب و زنش در خانه نشستند و مشغول خوشگذارنى شدند حضرت ابيطالبعليهالسلام
حضرت اميرالمومنينعليهالسلام
را صدا كرد و به او گفت : فرزندم! برو به خانه عمويت ابولهب درب را بزن و بگو درب را باز كنند اگر باز كردند داخل خانه شو و اگر باز نكردند حمله كن به در و آن را بشكن و داخل خانه شو وقتى داخل خانه شدى به ابولهب بگو پدرم به من فرمود كه به شما بگويم مردى كه عموى او چشم اوست در قوم و قبيله ذليل نيست، ظاهر اين كلام ابيطالب اين است كه مى خواست غيرت او را بيدار كند يعنى كسى كه عموى او مثل شما رئيس قوم و قبيله باشد سزاوار نيست كه در بين مردم ذليل باشد و مورد اذيت و اهانت قرار گيرد اميرالمومنينعليهالسلام
رفت ديد درب بسته است درب را كوبيد و خواست كه درب را باز كنند باز نكردند حضرت اميرالمومنين علىعليهالسلام
طبق دستور حضرت ابيطالبعليهالسلام
حمله برد بر درب و آن را شكست و داخل خانه شد وقتى كه ابولهب ديد اميرالمومنين است گفت : اى فرزند برادرم!چه خبر است اميرالمومنين فرمودند پدرم مرا فرستاد به شما بگويم مردى كه عموى او چشم اوست در قبيله آن مرد ذليل نيست ابولهب گفت پدرت راست مى گويد مگر چه شده است اى فرزند برادرم!اميرالمومنين فرمودند دارند فرزند برادرت را مى كشند و شما مشغول خوردن و نوشيدن هستيد ابولهب پريد و شمشيرش را برداشت ام جميل به او چسبيد ابولهب دستش را بلند كرد و سيلى محكمى به صورت ام جميل زد چشم او افتاد و مرد و ابولهب از خانه خارج شد در حالى كه شمشيرش در دستش بود وقتى كه قريش ابولهب را ديدند و خشم را در صورت او مشاهده كردند گفتند چه خبر است اى ابولهب!گفت من با شما پيمان بسته ام كه فرزند برادرم را اذيت كنيم و سپس شما مى خواهيد او را بكشيد قسم به لات و عزى «اسم دو بت» من تصميم گرفته ام كه او را تسليم شما كنم آن وقت خواهيد ديد كه چه كار خواهم كرد همگى از ابولهب عذر خواهى كردند و ابولهب برگشت.
۲ - داستان فداكارى كميل بن زياد
كميل بن زياد نخعى از كسانى است كه در ارتباط با حقوق خويشاوند خود، خودش را در معرض مرگ قرار داد وقتى كه به او خبر دادند كه حجاج عطايائى را كه به اقوام او مى داد به خاطر گريختن وى از آنها قطع كرده است او پيش آمد و خودش را تسليم كرد تا عطاياى آنان قطع نشود.
اميرالمومنينعليهالسلام
به كميل فرمودند اى كميل عطاياى خود را به خويشاوندان مومن و با تقوى زياد كن و به آنها رئوف و مهربان و با عاطفه باش.
او از اصحاب اميرالمومنين است و دعاى مشهور كه درشب نيمه شعبان و شب هاى جمعه خوانده مى شود منسوب به آن جناب است و حديث مشهور كه اميرالمومنين دست راست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود اى كميل قلوب انسانها همانند ظرف است و با ظرفيت ترين آنها بهترين آنها است و فرمود به ذهنت بسپار چيزهائى كه به شما مى گويم مردم سه قسم هستند، عالم خداگويانه و كسى كه دنبال دانش مى رود براى نجات و رسيدن به حق، و كسانى كه آدمهاى پست هستند دنبال هر صدا كننده اى مى روند و با هر بادى حركت مى كنند و ميل به آن طرف پيدا مى كنند و از نور علم و دانش روشنائى نمى گيرند و پناهگاه محكم براى خود در نظر نمى گيرند.
كميل بن زياد مدتى از طرف اميرالمومنينعليهالسلام
عامل بيت المال بوده است و عاقبت حجاج ثقفى او را شهيد كرد چناچه روايت شده است كه چون حجاج والى عراق شد خواست كميل را دست بياورد و به قتل برساند كميل از وى گريخت چون حجاج به او دست نيافت عطائى كه از بيت المال با اقوام كميل برقرار بود، قطع كرد و چون اين خبر به كميل رسيد گفت از عمر من چندان به جاى نمانده است روا نيست سبب قطع روزى جماعتى شوم برخاست و به نزد حجاج رفت او گفت : اى كميل!ترا همى جستم تا كيفر كنم گفت هرچه مى خواهى بكن كه از عمر من جز چند صباحى نمانده است و عنقريب بازگشت من و تو به سوى خداوند است و مولاى من به من خبر داده است كه قاتل من تو خواهى بود حجاج گفت تو در شمار قاتلان عثمانى و فرمان داد تا سرش را برگرفتند او در سال هشتاد و سه هجرى به قتل رسيد و در اين هنگام نود سال داشت و فعلا قبرش در «ثويه» ما بين نجف و كوفه معروفست.
۳ - دعاى امام سجاد در مورد خويشاوندان
امام سجادعليهالسلام
از خداوند درخواست توفيق مى كند كه با خويشاوندانى كه از او بريده اند پيوند برقرار سازد جائى كه در مناجات با خداوند متعال عرض مى كند: و اكافى من قطعنى باالصلة
و كردار كسى را كه از من قطع ارتباط خويشاوندى كرده است با پيوند برقرار كردن با او پاداش دهم.
امام سجادعليهالسلام
با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند مردى از بستگان آن حضرت وارد شد در كنار جمعيت ايستاد و با صداى بلند زبان به بدگوئى امامعليهالسلام
گشود و سپس از مجلس خارج شد، امام زين العابدينعليهالسلام
حضورا به او حرفى نزد و پس از آنكه او رفت، به حضار محضر فرمود: شما سخنان اين مرد را شنيديد ميل دارم با من بيائيد و پاسخ مرا نيز بشنويد همه موافقت كردند اما گفتند دوست داشتيم كه فى المجلس به او جواب مى داديد و ما هم با شما هم صدا مى شديم آنگاه از جا برخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پيش گرفتند بين راه متوجه شدند كه حضرت سجاد آيه « و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين » را مى خواند از فرو نشاندن آتش خشم سخن مى گويد و از عفو و اغماض نام مى برد، و مومنان كسانى هستند كه خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم در مى گزرند و خدا نيكوكاران را دوست دارد» دانستند كه آن حضرت در فكر مجازات وى نيست و كلام تندى نخواهد گفت چون به در خانه اش رسيدند امام با صداى بلند او را صدا زد و به همراهان خويش فرمود: بگوئيد اينكه تو را مى خواند على بن حسين است مرد از خانه بيرون آمد و خود را براى مواجه با شر و برخورد آماده كرده بود زيرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال، ترديد نداشت كه امام سجاد براى كيفر او آمده است ولى برخلاف انتظارش به او فرمود: يا اخى انك كنت قد وقفت على انفا و قلت فان كنت قد قلت ما فى فانا استغفر الله منه و ان كنت قلت ما ليس فى فغفرالله لك. فقبل الرجل بين عينيه و قال بلى قلت فيك ما ليس فيك، و انا احق به.
برادر تو رو در روى من ايستادى و بدون مقدمه سخنان ناروائى را آغاز نمودى و پى در پى گفتى و گفتى اگر آنچه به من نسبت دادى در من هست از پيشگاه خداوند براى خويش طلب آمرزش مى نمايم و اگر وجود ندارد از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد.
اين عمل انسانى و كرامت اخلاقى امام سجادعليهالسلام
آنچنان در او تاثير بخشيد كه پيش آمد و ميان دو چشم آن حضرت را بوسيد و با شرمسارى گفت آرى به شما نسبتهائى دادم كه از آنها منزه و مبرائى، و من خود به گفته هاى خويش شايسته ترم.
امام زين العابدينعليهالسلام
مى توانست با آن مرد به خشونت سخن بگويد و در حدود موازين و مقررات اسلامى مجازاتش نمايد ولى نه تنها از تندگوئى و كيفر او خوددارى كرد بلكه در كمال ادب و بزرگوارى با وى سخن گفت و عمل بد او را با خوبى تلافى كرد در آغاز او را برادر خويش خواند و با اين كلمه محيط دوستى و تفاهم را بوجود آورد و سپس به گفته هايش اشاره كرد با آنكه حقيقت امر روشن بود و هر دو مى دانستند گناهكار كيست، امام سجادعليهالسلام
شخص او را گناهكار نخواند بلكه درباره واقعى از خداوند طلب آمرزش كرد و اول از خود نام برد امامعليهالسلام
با اين عمل كريمانه از طرفى گناه او را بخشيد و از طرف ديگر براى او طلب مغفرت نمود و با دعاى خير كار بدش را به نيكى پاسخ داد و نتيجه آن شد كه مرد جسور به خود آمد در حضور ديگران به گناه خويش اعتراف كرد و از آن پس بدگوئى و خصومت را ترك گفت».
بديهاى اشخاص را با بدى تلافى كردن و از آنان انتقام گرفتن باعث افزايش كدورت و مايه تشديد كينه توزى و عداوت ورزى است.
برعكس از لغزشهاى اخلاقى ديگران چشم پوشى كردن و اعمال نارواى آنان را با خوبى تلافى نمودن مى تواند تيرگيها را بر طرف كند دشمنى ها را به دوستى مبدل سازد و بدكاران را از رفتار خلاف اخلاقى باز دارد و به راه پاكى سوق دهد ولى فرو نشاندن خشم و سركوب كردن تمايل انتقام بسى دشوار و سنگين است فقط نفوس بزرگوار و صاحبان مكارم اخلاق داراى اين گذشت انسانى هستند و مى توانند بديهاى ديگران را با رفتار خوب خود پاسخ گويند قرآن مجيد در اين مورد مى فرمايد:و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع باالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم و ما يلقيها الا الذين صبروا و ما يلقيها الا ذو حظ عظيم
ترجمه : هرگز نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را با نيكى دفع كن ناگاه «خواهى ديد» همان كس كه ميان تو و او دشمنى است گويى دوستى گرم و صميمى است، اما جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند و جز كسانى كه بهره عظيمى از ايمان و تقوى دارند به آن نائل نمى گردند.
۴ - داستان يعقوب مغربى با امام موسى بن جعفرعليهالسلام
محدث عالى مقام حاج شيخ عباس قمى ره در منتهى الامال در بيان معجزات امام هفتم امام موسى بن جعفرعليهالسلام
مى فرمايد: امام موسى بن جعفر به يعقوب مغربى فرمودند شما قطع رحم كرديد خدا عمر شماها را قطع كرد در معجزه دوازدهم مى فرمايد:
در اخبار به غيبت آن حضرت است : شيخ كشى از شعيب عقرقونى روايت كرده است كه روزى خدمت امام موسى بن جعفر بودم كه ناگهان ابتداء از پيش خود مرا فرمود كه اى شعيب! فردا ملاقات خواهد كرد تو را مردى از اهل مغرب و از حال من و تو سوال خواهد كرد تو در جواب او بگو كه او است به خدا سوگند امامى كه حضرت صادقعليهالسلام
از براى ما گفته است پس هر چه از تو سوال كند از مسائل حلال و حرام تو از جانب من جواب او را بده گفتم فدايت شوم آن مرد مغربى چه نشانى دارد؟ فرمود مردى به قامت طويل و جسيم است و نام او يعقوب است و هر گاه او را ملاقات كنى باكى نيست كه او را جواب گوئى از هرچه مى پرسد چه يگانه قوم خويش است و اگر خواست به نزد من بيايد او را با خود بياور شعيب گفت : به خدا سوگند كه روز ديگر من در طواف بودم كه مردى طويل و جسيم به من رو كرد و گفت مى خواهم از تو سوالى كنم از احوال صاحبت گفتم از كدام صاحب. گفت از فلان بن فلان، يعنى امام موسى بن جعفرعليهالسلام
گفتم چه نام دارى گفت يعقوب. گفتم از كجا آمده اى گفت از اهل مغرب هستم، گفتم : از كجا مرا مى شناسى؟ گفت در خواب ديدم كسى مرا گفت كه شعيب را ملاقات كن و آنچه خواهى از او بپرس چون بيدار شدم نام تو را پرسيدم تو را به من نشان دادند گفتم بنشين در اين مكان تا من از طواف فارق شوم و به نزد تو بيايم پس طواف خود را انجام دادم و به نزد او رفتم و با او تكلم كردم او را مردى عاقل يافتم پس از من طلب كرد كه او را به خدمت امام موسى بن جعفرعليهالسلام
ببرم، پس دست او را گرفتم و به خانه آن حضرت بردم و طلب رخصت كردم چون رخصت يافتيم داخل شديم چون امامعليهالسلام
نگاهش به آن مرد افتاد فرمود اى يعقوب تو ديروز اينجا وارد شدى و ما بين تو و برادرت در فلان موضع نزاعى رخ داد و كار به جائى رسيد كه همديگر را دشنام داديد و اين طريقه ما نيست و دين ما و دين پدران ما بر اين نيست و ما امر نمى كنيم احدى را به اين نحو كارها، پس از خداوند يگانه بى شريك بپرهيز، همانا به اين زودى مرگ مابين تو و برادرت جدائى خواهد افكند و برادرت در همين سفر خواهد مرد پيش از آنكه به وطن خويش بازگردد و تو هم از كرده خود پشيمان خواهى شد و اين اتفاق به آن جهت واقع شد كه شما قطع رحم كرديد خدا عمر شماها را قطع كرد آن مرد پرسيد فدايت شوم اجل من كى خواهد رسيد فرمود همانا اجل تو نيز حاضر شده بود لكن چون در فلان منزل با عمه ات صله رحم كردى و رحم خود را وصل كردى بيست سال بر عمر تو افزوده شد، شعيب گفت يكسال بعد از اين مطلب آن مرد را در طريق حج ديدم و احوال او را پرسيدم خبر داد كه در آن سفر برادرش به وطن نرسيد كه وفات يافت و در بين راه به خاك سپرده شد. و قطب راوندى اين حديث را از على بن ابى حمزه روايت كرده است به نحو مذكور.
۵ - عامل مسلمان شدن مادر
زكريا بن ابراهيم مى گويد: من نصرانى بودم در اثر تحقيق و بررسى مسلمان شدم و حج انجام دادم و بعد خدمت امام صادقعليهالسلام
رسيدم و عرض كردم : من نصرانى بودم و الان مسلمان شده ام فرمودند: از اسلام چه ديدى كه باعث مسلمانى تو شد؟گفتم : اين كلام پروردگار كه مى فرمايد: ما كنت ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء.
تو مى دانستى كتاب و ايمان چيست (و از محتواى قرآن آگاه نبودى) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه بوسيله آن هر كس از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مى كنيم. فرمود: محققا خداوند تو را رهبرى فرموده است آنگاه امامعليهالسلام
سه بار فرمودند خدايا هدايتش فرما!بعد فرمود: هر چه مى خواهى سوال كن عرض كردم : پدر و مادر و خانواده من نصرانى هستند و مادرم نابينا است آيا من همراه آنان باشم؟ و در ظرف آنها غذا بخورم؟ حضرت فرمود: آنها گوشت خوك مى خورند؟ عرض كردم با آن تماس هم نمى گيرند، فرمود: باكى ندارد مواظب مادرت باش و با او خوشرفتارى كن و چون بميرد او را به ديگرى وامگذار خودت به كارش اقدام كن و به كسى مگو نزد من آمده اى تا در منى پيش من بيائى انشاء الله.
زكريا مى گويد: من در منى خدمت حضرت رسيدم در حالى كه مردم اطراف آن بزرگوار را گرفته بودند و حضرت مانند معلم كودكان بود كه گاهى اين و گاهى آن از او سوال مى كرد و او پاسخ مى داد سپس چون به كوفه رفتم نسبت به مادرم بيشتر مهربانى كردم و خودم به او غذا مى دادم و لباس او و سرش را از كثافت پاك مى كردم و خدمتگذارش بودم.
مادرم به من گفت : پسر جان تو زمانى كه با من هم دين و هم مذهب بودى با من چنين رفتارى نمى كردى؟ اين چه رفتارى است كه از تو مى بينم از زمانى كه از دين من رفته اى و به دين حنيف گرائيده اى؟ گفتم : مردى از فرزندان پيامبر ما به من چنين دستور داده است.
مادرم گفت : آن مرد پيغمبر است؟ گفتم : نه، بلكه پسر يكى از پيامبران است.
مادرم گفت : پسر جان اين مرد پيامبر است، زيرا دستورى كه به تو داده است از سفارشات پيامبران مى باشد، گفتم : مادر بعد از پيامبر ما، پيامبرى نمى باشد و او پسر پيامبر است.
مادرم گفت : دين تو بهترين دين است آن را به من عرضه كن من به او عرضه داشتم و او مسلمان شد و من هم برنامه اسلام را به آموختم او نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند و در شب عارضه اى به او رخ داد و بيمار شد به من گفت : پسر جان آنچه به من آموختى دوباره بياموز من آنها را تكرار كردم مادرم اقرار به توحيد كرد و از دنيا رفت چون صبح شد مسلمانها غسلش دادند و خودم بر او نماز خواندم و در گورستان مسلمانان دفن كردم.
بعضى از علماء و فقها از اين روايت، طهارت اهل كتاب را (در صورت عدم ممارست با خوك و شراب و ديگر آلوده كننده ها) استفاده مى كنند.
۶- معاوضه يك دختر با سه شتر
ماجراهائى در باب دختركشى عرب در تواريخ آمده است كه نقل برخى از آنها ما را بيشتر و بهتر با محيط جاهليت آشنا مى سازد.
جد فرزدق «شاعر معروف» كه «صعصعة بن ناجيه مجاشعى» نام داشت در حالى كه پيرى سالخورده بود، به حضور رسول خدا آمده و چنين آغاز سخن كرد، دو شتر آبستن از من گم شده بود بر شترى سوار شده به جستجويش پرداختيم از دور خيمه اى ديده به آن سو رفته و از مردى كه در كنار خيمه نشسته بود از شترانم جويا شدم او از من پرسيد: «مانار هما» داغ و نشانشان چيست؟ گفتم : نار ميثم بنى دارم، داغ مخصوص قبيلگى خودمان را گفتم : در اين نزديكى ها دو شترت را جسته و اينك نزد من است در همين احوال پيرزنى كه معلوم شد مادر همان مرد ميباشد از پشت خيمه با حالتى گرفته در آمد آن مرد خطاب به او نموده و گفت چه زائيده است؟ او بدون آنكه منتظر جواب مادر باشد ادامه داد « فان كان سقيا شاركنا فى اموالنا و ان كانت حائلا و ادناها » يعنى اگر پسر باشد كه با ما شريك مال و زندگى و وارث خواهد شد و اگر دختر باشد كه زنده به گورش مى كنيم! از قرائن حال فهميده شد كه زن اين جوان وضع حمل نمود مادر پاسخ داد دختر است آن مرد با خشم توام با اندوه اظهار داشت : پس معطل نشويد. آسوده اش سازيد بخاكش سپاريد!
صمصعه ادامه داد: اى رسول خدا نمى دانم ناگهان چه انقلابى در من پديد آمد گوئى تمام پيكرم دل شد و تمام دلم عاطفه و مهر و وجدان از اينكه موجود كوچك و بى گناهى كشته شود رحمم آمد، بى اختيار به جوان گفتم : آيا اين دختر نوزاد را مى فروشى؟ پاسخ داد: « اسمعت العرب تبيع الاولاد؟ » هرگز شنيده اى عرب بچه فروش باشد؟ و اين ننگ را تحمل كند؟ گفتم نفروش در مقابل احسان و بخششى به من ببخش، گفت : اگر فروختن در كار نباشد حاضرم با همان دو شتر و اين شترى كه بر آن سوارى مبادله كنم تو اين شتران را به من ببخش تا اين دختر را به تو ببخشمم، راضى شدم شترها را داده و دختر را گرفته به دايه اى سپردم اين واقعه براى من موجب شهرت شد دهان به دهان گشت از آن پس من اين روش را ترك نكردم و تا كنون دويست و هشتاد دختر را به بهاى هر يك به سه شتر! از مرگ نجات داده ام.
آيا اين عمل به حال من سودى دارد؟ و مايه اجر و ثوابى مى باشد؟
حضرت پاسخ داد: هذالك باب من البر و لك اجره اذ من الله عليك بالاسلام. اين كار تو خود بابى از برايت بوده و از جانب خداوند نيز ماجور خواهى بود چون به شرف اسلام نيز توفيق يافتى فرزدق شاعر همواره به اين كار جد خود افتخار مى كرد چنانچه از جمله در اشعار خود دارد:
و جدى الذى منع الوالدين و احياالوئيد و لم توئد
جد من جلوگيرى كرد از كشتن دختران و موجب شد دختر زنده به گور نشود.
۷ - پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
فرمودند: تفرقه بين خويشاوندان از اسيران انداخته نشود.
محدث عالى مقام مرحوم كلينى «ره» در «فروع كافى» نقل مى فرمايد: از معاوة بن عمار كه مى گويد از امام صادقعليهالسلام
شنيده ام كه فرمودند: از يمن خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآله
تعدادى اسير آوردند وقتى كه به جحفه « جحفه ميقات اهل شام و مصر و مغرب هر كسى است كه از آنجا عبور مى كند هر چند اهل آنجا نباشد و اين در صورتى است كه اين شخص از ميقات سابق از آن احرام نبسته باشد» رسيدند ۲۴ فرسخى مكه پول آنها تمام شد يك كنيز از اسيران را فروختند كه مادر آن كنيز هم در بين اسيران بوده وقتى كه خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآله
رسيدند پيامبر اسلام صداى گريه اى را شنيدند سبب گريه را سوال فرمودند: گفتند: يا رسول الله در بين راه احتياج پيدا كرديم به پول و نفقه و دختر همين كنيز را كه گريه مى كند فروختيم، رسول خداصلىاللهعليهوآله
پول آن كنيز را فرستادند و رفتند آن كنيز را آوردند و رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمودند: اگر خواستيد آنها را بفروشيد با هم بفروشيد و اگر خواستيد نگه داريد با هم نگهداريد.
۸ - حميرى و دفاع از امامعليهالسلام.
شاعر معروف اهل بيت عصمت و طهارتعليهمالسلام
سيد اسماعيل حميرى مى گويد مادرم من را نيمه شب از خواب بيدار مى كرد و مى گفت پسرم! مى ترسم، به همين عقيده «شيعه» كه دارى بميرى و داخل جهنم بشوى. سيد حميرى در خانه خودش به دوستش و به خادمش گفت : در اين خانه من، به علىعليهالسلام
دشنام داده نشده است خادم سيد گفت : مگر كسى به مولا دشنام مى دهد؟ سيد گفت : آرى پدر و مادر من به آن حضرت دشنام مى دهند.
عباسه دختر سيد اسماعيل حميرى مى گويد: پدرم به من مى گفت : در روزگارى كه كودك بودم مى شنيدم كه پدر و مادرم اميرالمومنين علىعليهالسلام
را دشنام مى دهند من از خانه بيرون مى آمدم و گرسنه مى ماندم و اين گرسنگى را بر بازگشت به پيش آنها ترجيح مى دادم و چون علاقه به اينكه از آنها دور باشم، داشتم و از آنان ناراحت بودم و بدم مى آمد شبها را در مسجد مى خوابيدم تا گرسنگى ناتوانم مى كرد و به خانه مى رفتم و چيزى مى خوردم و باز بيرون مى آمدم.
چون كمى بزرگ شدم و به كمال خود رسيدم و شاعرى را آغاز كردم به پدر و مادرم گفتم من را از بدگويى اميرالمومنين علىعليهالسلام
بركنار داريد زيرا اين كار مرا رنج مى دهد و من دوست ندارم كه به خاطر مقابله با شما عاق شوم.
ولى آنها به گمراهى خود ادامه دادند و من از آنان جدا شدم و براى آنها اين شعر را سرودم : «اى محمد، از شكافنده عمود صبح بترس، و تباهى دين خويش را با سامان بخشيدن به آن، از بين ببر آيا برادر و جانشين محمد را دشنام مى دهى؟ و با اين كار به رسيدن رستگارى اميد مى دارى؟ هيهات، مرگ بر تو و عذاب و عزرائيل بر تو نزديك باد».
آنان تهديد به قتلم كردند و من به نزد عقبة بن مسلم آمدم و او را آگاه كردم او گفت : ديگر به نزد آنان مرو و منزلى برايم فراهم كرد كه به دستور وى همه چيزهايى كه به آنها نياز داشتم در آن خانه آماده شده بود و حقوقى را برايم معين كرد كه كمك هزينه زندگى ام بود.
۹ - عدم اذن به دخول
امام حسن عسكرىعليهالسلام
به احمد بن اسحاق اجازه دخول نداد و فرمودند: شما پسر عموى ما را از در منزل خودت برگردانيدى « قالعليهالسلام
، لانك طردت ابن عمنا عن بابك »
مرحوم علامه مجلسى ره مى فرمايد: صاحب تاريخ قم از مشايخ قم روايت كرده كه ابوالحسن حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن امام جعفر صادقعليهالسلام
در قم بود و شرب خمر مى كرد و اين عمل شرب را هم آشكارا انجام مى داد يك روز براى حاجتى به در منزل احمد بن اسحق اشعرى كه وكيل اوقاف بود در قم رفت و اذن دخول خواست احمد او را اذن دخول نداد سيد برگشت به منزل خود با حال غم و اندوه بعد از اين قصه احمد بن اسحق به حج مشرف شد همين كه بسر من راى رسيد اجازه خواست كه خدمت حضرت ابومحمد حسن عسكرىعليهالسلام
مشرف شود حضرت او را اجازه نداد احمد بدين جهت گريه طولانى كرد و تضرع نمود تا حضرت اذنش داد چون خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد يا بن رسول الله به چه علت من را منع فرمودى از تشرف به خدمت خود؟ و حال آنكه من از شيعيان و مواليان شما هستم امامعليهالسلام
فرمودند بدين جهت كه تو برگردانيدى پسر عموى ما را از در منزل خود. احمد باز هم گريه كرد و قسم ياد كرد كه او را منع نكرده است از دخول مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر فرمود: راست گفتى و لكن چاره اى نيست از احترام و اكرام ايشان به هر حالى كه باشد و آنكه حقير نشمارى ايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از زيانكاران خواهى بود به جهت انتسابشان به ما پس چون احمد برگشت به قم مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان بود چون احمد حسين را ديد برجست از جاى خويش و استقبال كرد و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احمد بعيد شمرد و سبب آن را از او پرسيد احمد براى او نقل كرد آنچه ما بين او و امام عسكرىعليهالسلام
گذشته بود حسين چون آن را شنيد از افعال قبيحه خود پشيمان شد و توبه كرد از آن و برگشت به منزل خود و ريخت هر چه خم داشت به زمين و شكست آلات آن را و از پارسايان و از صالحان اهل عبادت گرديد و پيوسته ملازمت مساجد داشت و متعكف در مساجد بود تا آنكه وفات كرد و در نزديكى مزار حضرت فاطمه بنت موسىعليهماالسلام
(در نزديكى حرم حضرت معصومهعليهماالسلام
)
۱۰ - پيوند على بن عاصم كوفى با ائمه اطهارعليهالسلام
على بن عاصم كوفى نابينا مى گويد: بر مولايم امام حسن عسكرىعليهالسلام
داخل شدم و بر آن حضرت سلام كردم و آن بزرگوار جواب سلام مرا دادند و فرمودند مرحبا اى پسر عاص كوفى! بنشين گوارا باد بر شما اى فرزند عاصم آيا مى دانى زير پايت چه هست گفتم اى مولاى من زير پاى من همين زيرانداز و فرش است كه خداوند گرامى بدارد صاحب آن را، امام فرمودند اى فرزند عاصم بدان كه شما روى فرشى و بساطى ايستاده اى كه بر روى آن انبياء و پيامبران نشسته اند گفتم اى مولاى من اى كاش مادامى كه زنده هستم از شما مفارقت نمى كردم سپس در نفس خود گفتم اى كاش مى ديدم اين فرش را امامعليهالسلام
دانست آنچه از قلب من گذشت فرمود اى فرزند عاصم بيا پيش من رفتم جلوتر امامعليهالسلام
دست مباركش را كشيد بر صورت من. به اذن خداوند من بينا شدم سپس فرمود اين جايگاه قدم پدرمان آدم است و اين اثر هابيل تا رسيدند به اينكه فرمودند و اين اثر قدم جدم رسول اللهصلىاللهعليهوآله
است و اين اثر جدم على بن ابيطالب است.
على بن عاصم مى گويد: افتادم روى قدمها و همه آنها را بوسيدم و دست مبارك امامعليهالسلام
را هم بوسيدم به امامعليهالسلام
گفتم من عاجز هستم از نصرت و يارى شما با دست «يعنى از دست من كارى ساخته نيست» فقط شما را دوست دارم و از دشمنان شما بيزارم و در خلوت بر آنها لعن مى كنم اى مولاى من! چگونه مى بينى حال مرا امامعليهالسلام
فرمودند پدرم از جدم رسول خدا نقل كرد كه آن حضرت فرمودند: كسى كه از كمك ما اهل بيت ناتوان باشد و در خلوت دشمنان ما را لعنت كند خداوند صداى او را به تمام فرشتگان مى رساند هر وقت يكى از آنها لعن كند دشمنان ما را فرشتگان هم با آن هم صدا مى شوند و اگر يكى از دشمنان فراموش شود در لعن شما فرشتگان به آن هم لعن مى كنند وقتى كه صداى شما بر لعن كردن دشمنان ما به فرشتگان هم مى رسد آنان از خداوند براى شما استغفار و ثنا مى طلبند و مى گويند خدايا درود بفرست بر روح اين بنده ات كه در راه اوليائت كوشش و سعى خودش را كرده است و اگر بيش از اين قادر بود انجام مى داد ناگاه ندا از جانب خداوند مى رسد كه مى فرمايد اى فرشتگان! من، دعاى شما را درباره اين بنده ام استجابت كردم و شنيدم نداى شما را و صلوات فرستادم بر روح او.