مجلس هفتم: شنبه ۲۲ شوّال ۴۰۴
۱- صالح بن يزيد گويد:
از امام صادقعليهالسلام
شنيدم كه مى فرمود: دلهاى خود را وارسى كنيد و اگر ديديد كه خداوند آن را از اضطراب و دهشت نسبت بكارهاى خويش پاكيزه ساخته آنگه هر چه خواستيد از خداوند طلب كنيد (كه به شما داده خواهد شد).
۲- حارث بن ثعلبه گويد:
موسم ماه ذى الحجّة يا شايد پيش از آن بود كه دو مرد بر ما وارد شدند و قصد داشتند و به مكّه و مدينه بروند و ديدند كه گروهى از مردم همگى بسوى مكّه روانند. حارث گويد: آن دو نفر گفتند: ما هم با آن مردم بسوى مكّه روان شديم، در راه به سوارانى بر خورديم كه مردم در ميان آنان بود كه گويا رئيس ايشان بود، وى از جمعيّت كناره گرفت و به ما گفت: حتما عراقى هستيد؟ گفتيم: بلى عراقى هستيم، گفت: لا بد كوفى هستيد؟ گفتيم:
آرى كوفى هستيم، گفت: از كدام قبيله ايد؟ گفتيم: از بنى كنانه، گفت: از كدام تيره؟ گفتيم: از بنى مالك بن كنانه، گفت: مرحبا، خوش آمديد شما را به تمام كتابهاى آسمانى و پيامبران مرسل سوگند آيا از علىّ بن ابى طالب شنيده ايد كه از من شديدا بد گوئى كند يا بگويد: او دشمن من است و بجنگ من خواهد پرداخت؟ گفتيم: تو كه هستى؟ گفت: سعد بن ابى وقّاص، گفتيم: نه، و ليكن شنيديم، مى گفت: از فتنه و آشوب أ خينس (كسى كه بالاى بينى او عقب رفته و وسطش بر آمده) بپرهيزيد، گفت: خنيس ها بسيارند، آيا شنيديد كه نامم را ببرد؟ گفتيم: نه، گفت: اللّه اكبر، اللّه اكبر، حقّا اگر من پس از آنكه چهار مطلب از رسول خداصلىاللهعليهوآله
در باره او شنيدم با وى به جنگ پردازم گمراه شده ام و از راه يافتگان نيستم، آن چهار چيزى كه اگر يكى از آنها براى من بود نزد من بهتر بود از دنيا و ما فيها كه به اندازه عمر دراز نوح در آن زندگى كنم. گفتيم: آنها را براى ما بازگو، گفت: من نيز به همين جهت از آنها ياد كردم. رسول خداصلىاللهعليهوآله
ابو بكر را فرستاد تا آيه برائت را بر مشركين بخواند. چون شب يا پاسى از آن را پشت سر سپرد علىّ بن ابى طالب را بسوى او فرستاد و فرمود: برائت را از وى بستان و به من رسول خداصلىاللهعليهوآله
باز گرداند، چون ابو بكر نزد آن حضرت آمد گريست و گفت: يا برگردان، امير المؤمنين به سوى او روان شد و برائت را از وى گرفت و به حضور رسول خداصلىاللهعليهوآله
باز گرداند، چون ابو بكر نزد آن حضرت آمد گريست و گفت: يا رسول اللّه آيا خلافى از من سر زده يا آيه اى در باره ام نازل گشته است؟ رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: آيه اى در باره تو نازل نشده ليكن جبرئيلعليهالسلام
از جانب خدا - عزّ و جلّ- نزد من آمده، گفت: «هيچ كس از جانب تو نمى تواند پيامى برساند جز خودت يا مردى كه بمنزله تو باشد»، و على از من است و من از على هستم، هيچ كس جز على از جانب من پيام نرساند و مطلبى ادا نكند. گفتيم: مطلب دوّم؟ گفت: ما و آل على و آل ابى بكر و آل عمر و عموهاى آن حضرت همگى در مسجد بوديم، شبى در ميان ما ندا داده شد همگى جز خاندان رسول اللّه و خاندان على از مسجد خارج شويد. همه ما در حالى كه بار و بنه را جمع كرده و با خود مى كشيديم از مسجد بيرون شديم، چون صبح شد حمزه عموى آن حضرت نزد او رفته، عرض كرد: يا رسول اللّه آيا هم ما در حالى كه عموها و سالخوردگان خاندان توايم بيرون نموده، و اين نوجوان را سر جاى خود باقى داشتى؟ رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: به اختيار خود به بيرون راندن شما و جاى دادن او اقدام نكردم، ليكن خدا- عزّ و جلّ- مرا بدين كار فرمان داده است.
گفتيم: مطلب سوّم؟ گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآله
در جنگ خيبر ابو بكر را با پرچم خود بسوى قلعه خيبر فرستاد، وى با همان پرچم بازگشت، سپس عمر را فرستاد، وى همچنان بازگشت، رسول خداصلىاللهعليهوآله
خشمگين شد و فرمود: فردا صبح پرچم را بدست مردى خواهم سپرد كه هم خدا و رسولش او را دوست دارند و هم او خدا و رسولش را دوست مى دارد، او مردى است كه پياپى بر دشمن هجوم آورد و هرگز از ميدان كارزار نگريزد، و باز نخواهد گشت تا خدا فتح و پيروزى را به دست او عملى سازد. چون صبح شد همگى ما نيمه خيز بر سر زانو نشستيم و منتظر بوديم تا شايد يكى از ما را فرا خواند ولى آن حضرت هيچ يك از ما را نخواند، فقط صدا زد علىّ بن ابى طالبى كجاست؟ على را در حالى كه چشم او درد مى كرد.
آوردند. پيامبر:
آب دهان خود در چشم وى ريخت و پرچم را باو داد، و خداوند به دست او خيبر را گشود. گفتيم: مطلب چهارم؟ گفت: رسول خداصلىاللهعليهوآله
براى غزوه تبوك از مدينه بيرون رفت و على را بعنوان جانشين خود بر مردم گماشت، قريش بر او حسد بردند و گفتند: پيامبر چون خوش نداشته على را همراه خود ببرد او را جايگزين خود قرار داده است. على از پى پيامبر براه افتاد تا ب آن حضرت رسيد و ركاب شتر سوارى حضرتش را گرفت و گفت: من هم با شما مى آيم، پيامبر:
فرمود:
چكار دارى؟ او گريست و گفت: قريش چنين مى پندارند كه چون شما مرا دوست نداشته و همراهى مرا خوش نداريد مرا جانشين خود در شهر قرار داده ايد.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
به جارچى خود فرمود در ميان مردم ندا دهد و سخنى را كه آن حضرت مى گويد بمردم برساند، سپس فرمود: مگر جملگى شما شخصى مخصوص و نزديك به خودتان نداريد؟ گفتند: چرا، فرمود: براستى كه علىّ بن ابى طالب از ميان خاندان من شخص ويژه من و محبوب قلب من است. سپس رو به على امير المؤمنين كرده، فرمود: آيا نمى پسندى كه منزلت تو نسبت بمن مانند منزلت هارون نسبت به موسى باشد با اين فرق كه پس از من پيامبرى نخواهد بود؟ على گفت: از خدا و رسولش راضى و خشنودم. سپس سعد گفت: اين چهار منقبت، و اگر مايل باشيد منقبت پنجمى هم به شما باز گويم، گفتيم: البته كه مى خواهيم. گفت: در حجّة الوداع با رسول خداصلىاللهعليهوآله
بوديم، در راه بازگشت از مكّه در غدير خم فرود آمد و به جارچى خود فرمود جار زند: هر كس كه من مولا و صاحب اختيار اويم اين على نيز مولاى اوست، پروردگارا دوست او را دوست بدار، و دشمن او را دشمن باش، يار او را يارى نما، و از آن كس كه ياور او نيست يارى خود دريغ دار.
۳- حبّه عرنى، گويد:
يك سال پيش از آنكه عثمان بن عفان كشته شود از حذيفة بن اليمان شنيدم مى گفت: گويا مى بينم كه گروهى مادر شما حميرا (عائشه) را بر شتر سوار نموده و پيش مى رانند، و شما هم اطراف و جوانب آن شتر را گرفته ايد، و قبيله ازد- كه خدا بدوزخشان برد- با او هستند، و بنو ضبّه - كه خدا قدمهايشان را بشكند- ياران اويند. چون روز جنگ جمل فرا رسيد و مردم به كارزار پرداختند، جارچى امير المؤمنينعليهالسلام
صدا زد: (امام مى فرمايد) هيچ يك از شما شروع به جنگ نكند تا من به شما فرمان دهم. گويد: دشمن به طرف ما تيراندازى كرد، ما گفتيم: اى امير مؤمنان ما را هدف تير ساخته اند، فرمود: دست نگه داريد، دوباره به ما تير اندازى كردند و تنى چند از ما كشتند، عرض كرديم: اى امير مؤمنان ما را كشتند، حضرت فرمود:
احملوا على بركة اللّه با پشتيبانى و بركت خدا حمله بريد. ما دست به حمله زديم، نيزه هائى بود كه در بدن يك ديگر فرو مى برديم تا جايى كه اگر كسى راه مى رفت بر روى نيزه پا مى گذاشت، سپس جارچى علىعليهالسلام
صدا زد: عليكم بالسّيوف با شمشير حمله بريد، ما چنان با شمشير بر كلاه خودشان ميكوفتيم كه تيزى شمشيرمان كند ميگشت سپس جارچى امير المؤمنينعليهالسلام
صدا زد: «عليكم بالاقدام» پاهايشان را بزنيد و قدم هايشان را بشكنيد. گويد: هيچ روزى بيشتر از آن روز نديديم كه ساقهاى پا قطع شده باشد، و من ياد سخن حذيفه افتادم كه گفت: «ياران او بنى ضبّه اند و گفت: خدا قدم هايشان را بشكند» و دانستم كه دعايش مستجاب شده است. سپس جارچى امير المؤمنينعليهالسلام
صدا زد: «عليكم بالبعير فانّه شيطان» كار شتر را تمام كنيد كه آن شيطانى است، و مردى با نيزه اش ب آن زد، و ديگرى يكى از دستهايش را انداخت و شتر بزمين نشست و نعره اى كشيد، و عائشه فرياد بلندى بر آورد و همه مردم از اطرافش گريختند، جارچى امير المؤمنينعليهالسلام
صدا زد: زخمى ها را نكشيد، و فراريان را دنبال نكنيد، و هر كس به خانه رفت و در بر روى خود بست در امان است، و هر كس اسلحه خود را زمين گذارد در امان است.
۴- محمّد بن شريح گويد:
از امام صادقعليهالسلام
شنيدم كه مى فرمود: خداوند ولايت ما را واجب ساخته و دوستى ما را واجب و لازم شمرده است، بخدا سوگند ما به دلخواه خود سخن نگوئيم، و به رأ ى شخصى خود عمل نكنيم، و جز آنچه را پروردگار ما عزّ و جلّ فرموده بر زبان نرانيم.
۵- انس بن مالك گويد:
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: اى انس هميشه با وضو باش كه خدا عمرت را دراز كند، و اگر توانستى در طول شبانه روز با وضو باشى اين كار را بكن، زيرا اگر با وضو بميرى شهيد محسوب شوى، و نماز ظهر را (كه بيشتر در اوقات گرم روز است سر وقت) بجاى آر كه آن نماز اوّابين و كسانى است كه پيوسته به پيشگاه پروردگار رو آورده و توبه مى كنند، و نماز مستحبى فراوان بجاى آر كه در اين صورت فرشتگان حافظ اعمال، تو را دوست مى دارند، و با هر كس برخوردى سلام كن تا خدا بر حسنات و افعال پسنديده ات بيفزايد، و چون داخل خانه ات شدى سلام كن تا خدا بركتت را افزون كند، و سالخوردگان مسلمين را احترام كن و بر كودكانشان رحم آور تا من و تو اين طور با هم در روز قيامت وارد شويم - و حضرت دو انگشت سبّابه و انگشت بزرگ دست خود را جفت كردند-.
۶- مطر اسكاف گويد:
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: راستى كه برادر و وزير و جانشين من در ميان خاندانم و بهترين كسى كه پس از خودم بيادگار مى گذارم كه دين مرا ادا كند، و وعده هاى مرا به انجام رساند علىّ بن ابى طالب است.
۷- سالم بن ابى جعد گويد:
از جابر بن عبد اللّه انصارى در حالى كه از كثرت پيرى ابروان او روى چشمانش افتاده بود سؤ ال شد و به او گفته شد:
شمّه اى از شخصيّت علىعليهالسلام
براى ما بازگو، وى با دست خود ابروانش را بالا زد و گفت: او بهترين آفريدگان است، جز منافق دشمنى ندارد، و جز كافر در باره وى شكّ و ترديد نورزد.
۸- ابن مخرمه كندى گويد:
روزى عمر بن خطّاب بيرون شد و گذارش به مجلسى افتاد كه على بن ابى طالبعليهالسلام
و عثمان و عبد الرّحمن و طلحه و زبير در آن بودند، عمر گفت: بنظر مى رسد هر كدام از شما براى خلافت پس از من با خود سخن دارد؟ زبير گفت: آرى هر كدام ما جهت خلافت پس از تو با خود سخن دارد و خويش را اهل آن مى داند، تو چه انكارى دارى؟ عمر گفت: نظر خودم را براى شما نگويم؟ آنان سكوت كردند، عمر گفت: شما را از (وضع و سرنوشت) خودتان خبر ندهم؟ آنان سكوت كردند، زبير باو گفت: بگو هر چند ما ساكتيم.
عمر گفت: امّا تو اى زبير در حال خشنودى مؤمن و در حال خشم كافرى، يك روز شيطان و روز ديگر انسانى، بگو ببينم آيا آن روزى كه تو شيطانى چه كسى خليفه خواهد بود؟ و امّا تو اى طلحه براستى كه پيامبر:
وفات يافت در حالى كه از تو خشمگين و ناراضى بود. و امّا تو اى على هرزه گو و شوخ طبع هستى. و امّا تو اى عبد الرحمن به خدا سوگند اهل آن هستى كه نيكى ها به سويت سرازير گردد. و براستى مردى از شما هست كه اگر ايمانش ميان لشكرى پخش شود همه را فرا گيرد و او عثمان است.
۹- عوف بن مالك گويد:
روزى رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: اى كاش برادرانم را مى ديدم، ابو بكر و عمر گفتند: آيا ما برادران شما نيستيم؟ ما به شما ايمان آورده و با شما هجرت نموده ايم؟ حضرت فرمود: البتّه شما ايمان آورده و هجرت نموده ايد، امّا اى كاش من برادرانم را مى ديدم. آن دو نفر سخن خود را تكرار كردند، حضرت فرمود: شما اصحاب منيد لكن برادران من كسانى هستند كه پس از من مى آيند، به من ايمان آوردند و مرا دوست داشته و تصديقم نمايند و حال آنكه مرا نديده اند، اى كاش برادرانم را مى ديدم.
۱۰- سدير صيرفى گويد:
خدمت امام صادقعليهالسلام
بودم و جماعتى از اهل كوفه نيز حضور داشتند، حضرت به آنان رو كرده فرمود: حجّ كنيد پيش از آنكه نتوانيد به حجّ برويد، حجّ كنيد پيش از آنكه راه خشكى بسته شود، حجّ كنيد پيش از خراب شدن مسجدى در عراقين كه بين درختان خرما و نهرها واقع است، حجّ كنيد پيش از آنكه بريده شود آن درخت سدرى كه در زوراء (بغداد) است و بر ريشه درخت خرمائى كه مريمعليهماالسلام
خرماى تازه از آن چيد روئيده است، در آن وقت است كه از حجّ باز داشته شويد، و ميوه ها نارس و دچار كمبود شود، و شهرها را قحطى فرا گيرد، و به گرانى قيمت اجناس و جور سلطان گرفتار آئيد، و ظلم و تجاوز همراه با بلا و وبا و گرسنگى در ميان شما آشكار شود، و آشوبها از هر سوئى بر سرتان سايه افكند. پس واى بر شما اى اهل عراق از آن وقت كه پرچمهائى از خراسان بسوى شما آيد، و واى بر اهل رى از جانب تركان، و واى بر اهل عراق از جانب اهل رى، و واى بر آنان از مردمى كوسه.
سدير گويد: عرض كردم: مولاى من كوسگان كيانند؟ فرمود: قومى كه گوشهاى آنان مانند گوشهاى موش كوچك است، لباسشان از آهن است، و سخنشان مثل سخن شياطين، حدقه چشمهاشان كوچك است، و همگى بى مو هستند، از شرّ آنان به خدا پناه ببريد، آنان كسانى هستند كه خداوند دين را بدست آنان گشايش دهد، و آنان سبب آشكار شدن امر ما هستند.
۱۱- حمزة بن محمد طيار گويد:
از امام صادقعليهالسلام
شنيدم مى فرمود:
راستى كه خداوند يارى رسانى خود به بندگان را به اندازه نيّتهاى آنان مقدّر فرموده است، پس هر كس كه نيّتش سالم باشد يارى خداوندى برايش تمام و كمال خواهد بود، و هر كس نيّتش كوتاه و نارسا باشد به همان اندازه يارى خداوند نسبت به وى كوتاه و نارسا خواهد شد.
۱۲- محمّد بن ابى عمير عبدى گويد كه:
امام امير المؤمنين على بن - ابى طالبعليهالسلام
فرمود: خداوند از جاهلان براى طلب دانش پيمان نگرفت تا اينكه نخست از دانشمندان جهت بيان دانش براى جاهلان پيمان گرفت: چرا كه علم پيش از جهل آفريده شده است.
۱۳- عبد المؤمن از امام باقرعليهالسلام
روايت كند كه فرمود:
جابر بن عبد اللّه انصارى به من خبر داد كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: نزديكترين شما به من در فرداى قيامت كسى است كه از همه راستگوتر، و امانتدارتر، و به پيمان وفاكننده تر، و از همه خوشخوتر، و از همه كس به مردم نزديكتر و آميزش او با ديگران بيشتر باشد.