نظر ماركسيست ها كه مدعى اند زير بنا و محرك تاريخ، اقتصاد است، ظاهرا مبتنى بر اين اصل است كه يگانه غريزه اصيل انسان، غريزه اقتصادى است و ساير غرايز، اصيل نيستند. اگر چنين باشد، حرف بسيار بى اساسى است و حتى ساير ماترياليست ها اين را نمى پذيرند و غرايزى همچون غريزه جنسى، برترى طلبى، زيبايى دوستى، حقيقت جويى و... هر يك غريزه اى اصيل و مستقل است، ولى شايد بگويند: اين نظريه مبتنى بر اصل ديگرى است كه مى گويد: نه اين كه تمرين اقتصادى يگانه غريزه اصيل باشد، بلكه ميان غريزه اقتصادى انسان و ساير غرايز، تفاوت اصيلى هست (كه تا اندازه اى درست هم هست) و آن اين كه خواسته هاى اقتصادى انسان، شرط ادامه حيات است؛ يعنى بدون آن ها زندگى امكان ندارد، ولى ساير خواسته ها با اين كه اصالت دارند، اما در درجه دوم جاى مى گيرند و به قول مولوى : «آدمى، اول اسير نان بود» البته خود ماركسيست ها چنين نمى گويند، اما حتى اگر اين جور هم بگويند، باز مطلب درست نيست، چون معنايش اين است كه هر وقت كار شر داير شود ميان گرسنگى و هر يك از آن عوامل ديگر، عامل گرسنگى را مقدم مى دارد، ولى مگر جريان تاريخ هميشه در گرو اين گونه قضايا بوده است؟ اصلا معناى آن حرف اين است كه «وقتى انسان سير شد، غرايز ديگر فعاليت مى كنند» و اين عين پذيرش نقش ساير عوامل در حركت تاريخ است. علاوه بر اين كه ما قبول نداريم حكومت غريزه اقتصاى از تمام غرايز ديگر قوى تر باشد و بهترين مثال نقض آن، فداكارى هايى است كه در طول تاريخ شده است، خصوصا دادن مال و فرزند در راه عقيده يا تعصب؛ بنابراين اگر بخواهيم كل تاريخ جامعه بشرى را صرفا با عامل اقتصادى توجيه كنيم، توجيه موجهى به نظر نمى رسد. دكتر صاحب الزمانى در كتاب ديباچه اى بر رهبرى تعبير جالبى دارند كه : «بعضى دچار گزافه گويى و بيمارى تك سبب بينى هستند؛ يعنى هميشه توجهشان به يك سبب است، در صورتى كه اجتماع را با يك علة العلل اجتماعى نمى توان شناخت. »
دليل ديگرى كه باز نمى توان پذيرفت كه تنها محرك انسان، اقتصاد باشد، وجود وجدان انسان است و دليل برترى وجدان بر شكم، اين است كه براى ظالم ترين انسان هم لحظاتى پيش مى آيد كه با خود فكر مى كند و انصاف مى دهد كه كار او ظالمانه است. هر چند ممكن است دست از ظلم خود برندارد، ولى عذاب وجدان را دارد. اگر وجدان را هم واقعا تابع منافع مادى بدانيم آن وقت در دنيا هيچ كس مقصر نيست و هيچ كس را نبايد مجازات كرد، زيرا بشر كسى را مقصر و مستحق مجازات مى داند كه كارى بكند كه منافعش اقتضا مى كرد، اما به اعتراف وجدانش نبايد مى كرد؛ يعنى پذيرش مقصر دانستن انسان ها عين پذيرش اين است كه گاه بين وجدان و منافع، ضديت مى افتد وگرنه چگونه مى توان كسى را كه كارى مطابق وجدانش كرده، مواخذه كرد؟
بايد گفت : چيزى كه منشاء اين مغالطه شده كه عده اى فكر و وجدان بشر را ملعبه شرايط زندگى وى مى دانند، خلط ميان انديشه هاى عملى (كه تابع اغراض و اهداف انسان است) با انديشه هاى نظرى است؛ يعنى آن ها كه ديده اند اصول افكار بشر درباره زشتى و زيبايى كارها متفاوت و تابع شرايط زمانى و مكانى است، اين حكم را به تمام مسائل انديشه سرايت داده اند و چون از تمام شرايط زندگى به شرايط اقتصادى توجه داشته اند، علم و فكر را هم تابع شرايط اقتصادى دانسته اند.
توجيه ديگرى كه آن ها درباره تبعيت همه عوامل ديگر از اقتصاد كرده اند اين است كه ما منكر اصالت فرهنگ نيستيم و مى پذيريم همه اين ها از غريزه ذاتى انسان سرچشمه مى گيرد، ولى بالاخره انسان بايد ميان نيازهايش هماهنگى برقرار كند. اقتصاد چون به امور خارجى بستگى دارد و خارج از اختيار بشر است، و خود را بر بشر تحميل مى كند، بشر در مقابلش چاره اى ندارد و مى تواند آن را با مذهب و اخلاق و... تطبيق دهد، ولى اين ها امور مجردى هستند در اختيار خودش؛ لذا اگر قانون است، فورا عوض مى كند، علت اصالت اقتصاد و فرعيت آن ها، اين است كه بشر در شرايط خاص اقتصادى قرار مى گيرد و سازش به فرهنگ به جاى خود هست، چون نمى تواند آن را تابع فرهنگ كند، فرهنگ را تابع آن مى كند و همين طور ساير عوامل. در پاسخ بايد گفت : درست است كه آن امور، ريشه اى در ماده خارجى ندارند، ولى چنان بى ريشه هم نيستند كه بشر هر جور بخواهد تغييرش دهد. اخلاق، عدالت، مذهب و... هيچ يك چنين نيستند. حق اين است كه همه اين ها غرايز اصيلى در بشرند و بشر گاهى به حكم نيازهاى اقتصادى خود، در ساير نيازها تغيير مى دهد و گاهى به حكم ساير غرايز، روى اين غريزه حكم مى كند؛ يعنى همه اين ها در يكديگر تاثير متقابل دارند، نه اين كه يكى بر بقيه تاثير مطلق داشته باشد.
منطق قرآن در مورد جريان هاى تاريخى :
اولا قرآن براى جامعه واقعيت و شخصيتى قايل است و جامعه را اعتبارى محض نمى داند، لذا افراد جامعه را نه همچون درختان يك باغ، بلكه مثل اعضاى يك پيكر مى داند، زيرا گذشته از اين كه مقررات اسلامى بر همين پايه گذاشته شده
براى اقوام و امم صراحتا شخصيت، حيات و مرگ شعور و... قايل است. حتى به نظر علامه طباطبايى علت اين كه مورخين اسلامى قبل از هر مورخ ديگرى بحث هاى اجتماعى را مطرح كرده و براى هر قومى از آن جهت كه يك قوم است، حساب مخصوصى باز كردند، اين بود كه از قرآن الهام گرفته بودند و اين قرآن است كه براى اقوام مستقل از افراد، شخصيت قايل شد؛ مثلا:و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون
يا در اين باره كه هر قومى يك نوع شعور و احساس فردى مى فرمايد:و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم كذلك زينا لكل امة عملهم ثم الى ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون
و حتى همان گونه كه براى تك تك افراد قايل به نامه عمل است، براى هر يك از امم نيز چنين است :وترى كل امة جاثية كل امد تدعى الى كتابها اليوم تجزون ما كنتم تعملون
و اصلا امر به معروف و نهى از منكر براى اين است كه محيط - يعنى جامعه و روح اجتماعى - اصلاح شود كه تا محيط اصلاح نشود، فرد توفيق كامل پيدا نمى كند.
مطلب ديگر اين كه حال كه جامعه شخصيت دارد و فرد عضوى است در جامعه، لازمه عضويت اين است كه مقدارى از استقلال فرد از ميان برود، اما اين مقدار چقدر است؟ آيا قرآن اين را مى پذيرد كه فرد صددرصد محكوم جريان كلى جامعه است يا معتقد است كه در عين محكوم جامعه بودن مى تواند حاكم بر جامعه خود هم باشد؟ مسلما اسلام به منطق دوم قايل است. اسلام عقل را به عنوان امرى كه در همه حال مناط تكليف است، مى پذيرد و نيز براى وجدان استقلال قايل است.
لذا در هيچ شرايطى، وضع جامعه را به عنوان يك عذر نمى پذيرد و كسانى را كه براى توجيه گناهان خود، شرايط اجتماعى زندگى خود را بيان مى كنند، مذمت مى كند:ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى اءنفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا اءلم تكن اءرض الله واسعة فتها جروا فيها فاءولئك ماءويهم جهنم و ساءت مصيرا
از نظر اسلام به هيچ وجه نمى شود فكر و وجدان و اراده و ايمان را صرفا پرتوى از وضع محيط دانست و براى همين است كه اسلام اين قدر روى اخلاق، تربيت، تبليغ، اختيار و آزادى انسان در اجتماع تكيه كرده، آن را اساس مى داند و منطق قرآن است كه عزت و ذلت يك ملت، بسته به خواست و اراده آن هاست :ولو اءن اءهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض
اين كه قرآن، هم براى وجدان و اراده فرد، اصالت و استقلال قايل است و هم براى محيط، شخصيتى قايل است، نشان مى دهد كه منطق قرآن اين نيست كه هر كسى در هر طبقه اى باشد، محكوم آن طبقه است، بلكه حتى با اين عقيده مبارزه كرده و مثال هاى نقضى آورده از كسانى كه در طبقه اى بودند و خلاف طبقه خود رفتار كردند؛ مانند داستان زن فرعون كه وى را به عنوان نمونه يك زن مومن ياد مى كند
يا در مورد رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه
و از اين ها بالاتر از داود و سليمان ياد مى كند كه در حالى كه عالى ترين مقام دنيوى لا ينبغى لاءحد من بعدى
را داشتند، بهترين وجدان انسانى را دارا بودند، يا حضرت يوسف كه طرز تفكرش هنگامى كه در چاه با غلام بود يا هنگامى كه عزيز مصر شد، تفاوتى نكرد. اصلا اين كه زندگى انسان در منطق قرآن از آدم شروع شده و انسانى كه قبل از اين كه وارد جامعه شود و وضع طبقاتى پيدا كند، در درون خودش دو جنبه متضاد دارد، نشان مى دهد كه قرآن شخصيت انسان را صرفا ناشى از جامعه نمى داند.