فصل دوم : خدمات اسلام به ايران
مقدمه
اولين مساله اى كه بايد روشن شود، اين است كه خدمتى كه يك كيش يا مسلك، به يك ملت مى تواند بكند چگونه و از چه نوع است؟ بديهى است كه به صورت بر آوردن يك نياز آنى نيست، بلكه به اين است كه آن كيش و مسلك تحولى مفيد در انديشه و روح آن ملت ايجاد كند؛ سنن و نظامات كهنه و نادرست آن ها را بر اندازد؛ طرز تفكر آن ها را در جهت واقع بينى متحول كند؛ اخلاق و تربيت آن ها را بهبود بخشد و بالطبع بعد از آن استعدادهاى علمى، فلسفى، اقتصادى و هنرى آن ها را شكوفا نمايد و در يك كلام تمدن آن ملت را تكامل دهد. اكنون با مقياسى كه بيان شد بايد ببينيم آيا اسلام به ايران خدمت كرد يا نه؟
آنچه قطعى و مسلم است اين است كه پس از تشكيل حكومت اسلامى و گرد آمدن ملل گوناگون زير پرچم اسلام، تمدنى عظيم به نام تمدن اسلامى به وجود آمد. در اين تمدن ملت هاى گوناگون از آسيا و افريقا و حتى اروپا شركت داشتند، ولى به اتفاق همه صاحب نظران سهم عمده از آن ايرانيان است. سوال مهمى كه در اين جا مطرح مى شود اين است كه آيا خود اسلام عامل اصلى و تحرك اساسى به وجود آمدن چنين تمدنى بوده و يا اين كه هر ملتى از جمله ايرانيان، به موجبى خاص و انگيزه اى كه تنها با سابقه تاريخى او همراه است، سهم خود را در ايجاد اين تمدن ايفا كرده است؟
بررسى اين بحث مستلزم اين است كه تاريخ ايران مقارن ظهور اسلام را ورق زنيم و نظام هاى فكرى، اعتقادى، اجتماعى، سياسى، خانوادگى و اخلاقى آن عهد را بررسى كنيم و با آن چه اسلام در اين زمينه ها آورد و به ايران داد، مقايسه كنيم تا بتوانيم به نتيجه گيرى صحيح نائل شويم. خوشبختانه تاريخ اسلام و ايران مقارن ظهور اسلام روشن است و به سهولت مى توان حقيقت را دريافت. ما علاقمنديم بدون تعصب و در كمال بى طرفى درباره اين موضوع بحث كنيم؛ اما پيش از شروع بحث بهتر است به گستره نظرات گوناگون در حيطه اين بحث نظرى بيفكنيم.
عده اى از محققين، ورود اسلام به ايران را موهبت دانسته و از آن به نيكى ياد مى كنند كه در اين جا به تعدادى از آن ها اشاره مى كنيم :
آقاى تقى زاده در خطابه اى مى گويد: اسلام به ايران روح تازه داد. ايشان در ادامه سخن خود صريحا بيان مى كند كه اين اسلام بود كه زمينه را براى شكفتن استعدادهاى ادبى و حكمت عملى از قبيل سعدى و حافظ و براى شكفتن استعدادهاى فلسفى و طبى و رياضى از قبيل ابن سينا و رازى و بيرونى فراهم كرد.
آقاى زين العابدين رهنما در مقدمه ترجمه و تفسير قرآن كريم مى نويسد كه اسلام، وابستگى هاى بيهوده را از بين برد و وابستگى هاى پولادين به وجود آورد، فلسفه ها و انديشه هاى نوينى عرضه كرد. غلبه اسلام غلبه انديشه نو بر انديشه كهنه بود، نه غلبه قومى بر قوم ديگر.
آقاى دكتر زرين كوب در بحث از علل تمدن عظيم و باشكوه اسلامى عقيده دارد كه اسلام به دنيايى پا گذاشت كه در حال ركود و جمود بود. اسلام با تعليمات مبنى بر جستجوى علم و ترك تعصبات قومى و مذهبى و اعلام امكان همزيستى با اهل كتاب، غل و زنجيرهايى را كه به دست و پا و گردن مردم جهان آن روز بسته شده بود پاره كرد و زمينه رشد يك تمدن عظيم را فراهم ساخت.
پروفسور ارنست كونل آلمانى در مقدمه اى كه بر كتاب هنر اسلامى نگاشته، بر اين عقيده است كه مسلمانان از نژادهاى مختلف بر روى اختلافات نژادى خود پل بسته بودند و همين امر تسهيلات زيادى از لحاظ ايجاد تمدنى عظيم و وسيع به وجود آورد.
از اين گونه اظهار نظرها، فراوان مى توان يافت. نقطه مقابل اين گونه اظهار نظرها، عقايدى است كه طبق آن ها، هجوم اعراب مسلمان به ايران و غلبه آن ها بر ايرانيان، براى ايران فاجعه بوده است (نظير فاجعه حمله اسكندر و حمله مغول) و اگر مردم ايران بعد از اسلام، خصوصا در قرن هاى سوم تا ششم هجرى در خط علم و فرهنگ افتادند، ناشى از خصيصه نژادى و سابقه فرهنگى قبل از اسلام آن ها بود. اهميت اين عقايد در اين است كه اخيرا زياد تكرار مى شود و غالبا تواءم با تعبيرات ادبى و تحريك آميز و آب و رنگ تبليغى است :
فريدون آدميت در كتاب امير كبير ايران معتقد است كه اسلام معجونى بود از افكار و اديان سابق شبه جزيره عربستان و حاوى تعاليم دو پهلو و كشدار، در نتيجه پس از ورود به ايران، يك انحراف ناگهانى در سير اجتماعى آن وارد كرد. بعضى از تعاليم اسلام (مانند دنيا را جيفه اى فانى و زندان مومن دانستن، گناه شمردن جمع ثورت و مال، روزى را مقسوم و سرنوشت بشر را مقدر و محتوم دانستن و متوسل به قضا و قدر شدن و...) حيات مادى ايران را به پريشانى و ويرانى كشاند.
در كتاب هاى درستى دبستانى و دبيرستانى
كم و بيش همين طرز تفكر تبليغ مى شود. كمتر كتاب كلاسيك را مى توان يافت كه وارد اين بحث شده و اين طرز تفكر را تبليغ نكرده باشد. مثلا در «جغرافياى انسانى ايان» سال دوم دبيرستان، گفته شده كه : «تسلط عرب بر ايران، در حيات علمى و ادبى ما تاثير عميقى داشته است، زيرا از يك سو قسمت اعظم آثار علمى و ادبى و هنرى ما را محو و نابود ساخت و از سوى ديگر مهاجمان، زبان و خط خود را آن چنان بر ما تحميل كردند كه بسيارى از دانشمندان ايرانى مانند ابن مقفع، ابو على سينا، ابو ريحان بيرونى و... آثار علمى و ادبى فراوانى به زبان عربى منتشر ساختند. »
برخى پا را از اين فراتر نهاده و ورود اسلام را به ايران، مساوى با يك فلات و بدبختى دائم دانسته و تمام خصايص سوء اخلاقى امروز ايرانيان را مولود هجوم اعراب به ايران و نفوذ اسلام در ميان ايرانيان معرفى مى كنند:
نويسنده يك مقاله در مجله فردوسى موره ۳ آبان ۱۳۴۵ در جواب آل احمد كه در كتاب غربزدگى خود، فساد اين نسل را مولود خود باختگى اين نسل در برابر غرب و ماشينيسم مى داند و آدم غربزده را هرهرى مذهب مى داند، مى نويسد: «اين آدم كه تو وصف كردى فقط مال دويست سال اخير است؟... نه، چنين آدم سر به هوا و بى اعتقاد هرهرى مذهب متملق دروغگوى بى مايه بى وطن هيچ جايى كه تو وصف كردى، قريب هزار و سيصد سال است كه در اين آب و خاك پديد آمده است» همين مجله در مقاله اى ديگر در شماره ۲۳ ارديبهشت ۱۳۴۷ مى نويسد: «مى دانيم حمله تازيان به ايران براى مردم مرز و بوم ما بسيار گران تمام شد و در تصادم دو تمدن ايران و تازيان، مردم ما از پاى در آمدند و شكست سياسى به شكست معنوى انجاميد... تازيان، تمدن ايران را استهزا مى كردند... جشن هاى ايرانى متوقف شد، باده اى كه ايرانيان پس از ناهار و شام مى نوشيدند، عمل شيطانى و حرام خوانده شد و... »
سرجان ملكم انگليسى در تاريخ ايران مى نويسد: «پيروان پيغمبر عربى از پايدارى و لجاجتى كه ايرانيان در دفاع از ملك و مذهب خويش نمودند، چنان در خشم بودند كه چون دست يافتند هر چيز را كه موجب تقويت مليت دانستند عرضه تخريب و هلاك ساختند. شهرها با خاك يكسان و آتشكده ها با آتش سوخته شد و موبدان را... از دم تيغ گذراندند و كتب فضلاى ملت اعم از آن كه در مطلق علوم نوشته شده بود يا در تاريخ و مسائل مذهبى، با كسانى كه اين گونه كتابها در تصرف ايشان بود، در معرض تلف آوردند... »
تا اين جا با اختلاف نظريات در باب رابطه اسلام با ايران آشنا شديم. همان گونه كه ذكر كرديم در اين بحث روش ما به اين صورت خواهد بود كه چهار نظام. ۱. فكرى - اعتقادى. ۲. اجتماعى، ۳. خانوادگى و ۴. اخلاقى را در ايران مقارن ظهور اسلام مورد مطالعه قرار داده و با آن چه اسلام در اين زمينه ها آورد و به ايران داد، مقايسه مى كنيم تا بتوانيم به يك نتيجه گيرى صحيح نائل شويم.
بخش اول : نظام فكرى - اعتقادى
ما در اين بحث، بايد نظام هاى فكرى حاكم بر جامعه آن روز ايران را مورد بررسى قرار دهيم و با نظام هاى فكرى و اعتقادى اسلام مقايسه كنيم تا معلوم شود اسلام از نظر فكرى چه چيز از ايران گرفت و چه چيز به ايران داد. البته بايد گفت كه در اين بحث مقصود از نظام هاى فكرى حاكم بر جامعه آن روز ايران، بيان افكار و عقايد مذهبى عامه مردم ايران مقارن ظهور اسلام است و به مكاتب فلسفى خاصى كه در آن عصر در ايران به فرض وجود، تاثيرى در روحيه عامه مردم نداشته، نمى پردازيم. بنابراين بايد ببينيم ايران آن روز چه دين و چه مذهبى، بلكه چه اديان و مذاهبى داشته است.
اولين نكته اى كه با آن مواجه مى شويم آن است كه همه كسانى كه راجع به مذاهب ايران ساسانى بحث كرده اند، وجود و شيوع مذاهب مختلفى را در ايران ياد كرده اند. سعيد نفيى كه مهمترين سبب آشفتگى اوضاع در دوره ساسانيان را اختلافات مذهبى مى داند، اديان آن زمان را بدين گونه مى شمارد:
۱. زرتشتى، كه طريقه رسمى آن زرتشتى مزديسنى بود كه مذهب دولت و دربار به شمار مى رفت و به آن «بهدين» مى گفتند. روحانيان اين طريقه كه موبدان هربدان بودند، با رسوخ بيشتر تمدن ساسانى، اندك اندك بر قدرت و اختيارشان افزوده مى شد؛ ناچار مردم ايران از فشار ايشان و تجاوزاتى كه به آن ها مى شد، بيزارتر مى شدند و مى كوشيدند كه از زير بار گران اين ناملايمات خود را بيرون آورند. در نتيجه دو طريقه ديگر در ميان زرتشتيان پيدا شده بود: يكى طريقه «زروانيان» و ديگرى طريقه «كيومرثيان» كه هر دو با زرتشتيان مزديسنى اختلاف شديد داشتند و بيشتر اين اختلاف جنبه دشمنى به خود مى گرفته است و بيگانگان از آن بهره مند مى شده اند.
۲. دين يهود، كه در دوره هخامنشى در مغرب ايران شروع به رشد كرد و در دوره ساسانيان بر شماره آن ها افزوده شده بود و در داخل ايران پيش رفته و حتى در ناحيه اصفهان جمعيت كثيرى از ايشان جمع شده بودند.
۳. نصارا، كه از همان دوره اشكانى كليساهاى معتبرى در نواحى شرقى و غربى فرات داشته اند و كم كم در داخل ايران پيش رفته، تا دورترين نواحى شمال شرقى ايران در ماوراء النهر رفته و از آنجا به چين هم رفته بود.
۴. طريقه مانوى كه در سال ۲۲۸ ميلادى در ايران ظاهر گشته و پيشرفت بسيار كرده بود و پيروان اين آيين عقيده راسخى بدان داشته اند.
۵. طريقه مزدكى، كه در سال ۴۹۷ ميلادى در ايران ظاهر گشت. خسرو منتهاى سختگيرى را با آن ها كرد و بسيارى را در جايى محاصره كرده و كشت، اما باز از ميان نرفته و پنهانى زندگى مى كردند.
۶. بوداييان، كه در نواحى شمال شرقى ايران و بخصوص باميان و بلخ، چندين مركز عمده داشتند.
كريستن سن، محقق معروف دانماركى نيز در كتاب محققانه خود، ايران در زمان ساسانيان مكرر به اين مذاهب اشاره كرده است و در كتاب تمدن ايرانى تألیف جمعى از خاور شناسان نيز مكرر در اين باره بحث داشته است. نكته جالب اين است كه مذهب زرتشتى در آن زمان با اين كه مذهب رسمى كشور بود و دولت ساسانى و تشكيلات عظيم روحانى آن عصر حامى و مدافع آن بودند، نتوانست اكثريت قاطعى در ايران به وجود آورد؛ نه تنها مسيحيت، حتى يهوديت و بودايى، رقيب هاى سرسختى برايش به شمار مى رفتند، و در ميان خود نژاد آريا نيز طريقه مزدكى و مانوى سخت در حال پيشروى و كاستن از پيروان زرتشتى بود.
در مورد هر كدام از اديان فوق و وضعيت آن ها در دوره مقارن ظهور اسلام دو سوال اساسى مطرح مى شود.
۱. اين دين، مقارن ظهور اسلام چه وضعى و چقدر پيرو داشته و جاذبه و نفوذ آن چگونه بوده است؟ آيا در حال رشد و توسعه بوده است و يا در حال انحطاط و زوال؟
۲. پيروان اين دين چه عقايد و افكارى درباره جهان خلقت داشته اند؟
ما سوال اول را ذيل عنوان «بررسى وضعيت پيروان اديان» و سوال دوم را ذيل عنوان «بررسى عقايد اديان» پاسخ مى گوييم.
۱. بررسى وضعيت پيروان اديان
الف - زرتشت :
زرتشت، آيين و دين رسمى كشور در دوره ساسانيان بود. آن ها سياست كشوردارى خود را بر اساس مذهب نهاده بودند. اردشير بابكان سر سلسله ساسانيان، خود از يك خانواده روحانى بود كه از يك طرف به خاطر علايق مذهبى و از طرف ديگر به خاطر سياست كشوردارى كه نيازمند به يك مبناى اعتقادى بود، به احيا و اشعه مذهب زرتشتى پرداخت. وى دستور داد كتاب «اوستا» را تدوين كرده، تشكيلات منظم روحانى به وجود آورند. او روحانيون زرتشتى را مقامى بس والا داد. دكتر معين مى گويد: نفوذ موبدان در جامعه به حدى مسلم بود كه حتى در زندگى فردى شهرياران نيز دخالت مى كردند» ساسانيان با پيروان ساير مذاهب غالبا حسن سلوك نداشتند و احيانا تحت تاثير روحانيون زرتشتى، مردم را مجبور به ترك مذهب خود و پيروى از مذهب زرتشتى مى كردند. در كتيبه اى كه از آن دوران به دست آمده، موبد «كرتير» حكايت مى كند كه چگونه مبلغان مذاهب ديگر را از كشور بيرون كرده است. كريستن سن معتقد است كه تعصب روحانيون زرتشتى بيشتر مبتنى بر علل سياسى بود و آن ها داعيه نجات و رستگارى كليه ابناء بشر را نداشتند، اما در داخل كشور مدعى تسلط تام و مطلق بودند. البته همه دوره ساسانى از نظر سختگيرى هاى مذهبى يكسان نبوده است، همچنان كه قدرت روحانيون زرتشتى همه وقت يكسان نبوده است، شاپور اول، يزدگرد اول، خسرو انو شيروان لااقل در قسمتى از دوران زمامدارى خود روش نسبتا آزاد منشانه اى نسبت به اتباع ساير مذاهب داشته اند؛ البته اين رفتار نيز غالبا ريشه سياسى داشته است.
على رغم قدرت روحانيون زرتشتى، به دليل ضعف معنوى اين دين، ديگر اديان آن دوره رقيب هاى سرسختى براى آن به شمار مى آمدند و زرتشتيان كينه شديدى نسبت به آن ها داشتند و به همين دليل است كه زرتشتيان ايران، مانوى ها و مزدكى ها و حتى مسيحيان را بيش از مسلمين دشمن مى داشتند و در دوره اسلام مكرر مى بينيم كه روحانيان زرتشتى با مسلمين عليه مانوى ها و مزدكى ها همكارى مى كنند.
ب - مسيحيت :
هر چند مسيحيان در دوره هايى مورد آزار و اذيت شديد ساسانيان قرار گرفته اند، اما به طور كلى مذهب مسيح به عنوان يك اقليت مذهبى آزاد بوده است.
كريستن سن براى توضيح روابط بين عيسويت و ديانت رسمى ايران در قرون چهارم و پنجم از قول «زاخو» مى گويد: «عيسويت در عهد ساسانى هميشه حتى در سخت ترين دوره هاى زجر و تعدى، مجاز بوده است... فشار هميشه متوجه علماى دين مسيح بوده، اما هيچ گفته نشده است كه عامه مسيحيان را زجر يا مجبور به ارتداد نموده باشند» آزار مسيحيان در فواصل مختلف تاريخ، ظاهرا بيشتر ريشه سياسى داشته است؛ يعنى اقليت مسيحى غالبا در كشمكش هاى ايران و روم به حكم وابستگى مذهبى، جانب هم مذهبان خود را نگاه مى داشته اند و به همين جهت مورد خشم سلاطين ايران قرار مى گرفته اند. كتاب تمدن ايرانى به قلم جمعى از خاور شناسان با اشاره به كسب حيات معنوى و فرهنگى نيرومند توسط مسيحيان، به قدرت تبليغى آنان اشاره مى كند و از مبلغينى ياد مى كند كه از ايالت كلده به كشورهاى مديترانه و درياى چين رفته و تا هندوستان جنوبى و تبت و كشور مغولستان، عده زيادى را به دين مسيحيت در آورده اند. در زمان خسرو پرويز، مسيحيت در ايران بيش از هر وقت ديگر قوت گرفت و بسيارى از نزديكان شاه كه از ايرانيان اصيل بودند، عيسوى شدند.
از آن چه تا كنون گفتيم معلوم شد: اولا، عيسويت به طور طبيعى در ايران زرتشتى در حال پيشروى بوده است و اگر حال به همين منوال باقى مى ماند خطر بزرگى براى دين زرتشتى بود. ثانيا، عيسويت بر خلاف زرتشتى گرى داعيه جهانى داشت؛ يعنى مبلغان مسيحى فعالانه كوشش مى كردند كه عيسويت را در ايران و خارج مرزهاى آن گسترش دهند و در اين راه موفقيت هايى هم كسب كرده بودند. ثالثا، اسلام كه به ايران آمد، بيش از آن كه به زرتشتى گرى در حال انحطاط، ضربه بزند، به مسيحيت در حال رشد و توسعه، ضربه زد. اگر اسلام نيامده بود، مسيحيت در سراسر مشرق ريشه مى دوانيد و تنها نفوذ معنوى اسلام بود كه مانع گسترش مسيحيت در شرق نزديك و شرق دور شد.
ج - مانوى :
دين مانى يكى ديگر از اديان پويا در عهد ساسانى است. اين دين در آغاز، انتشار سريع و فوق العاده اى يافت و قدر مسلم اين است كه داعيه جهانى داشته است و مانى خود را آخرين پيامبر و صاحب كامل ترين اديان مى خوانده است. دين مانى از لحاظ عقيده و آداب، بسيار پيچيده است. عموما معتقدند كه كيش مانى عبارت است از يك سلسله عناصر زرتشتى، مسيحى و بودايى بعلاوه ابداعات خود شخص مانى. مبلغين مانويت بسيار زبردست بوده و توانسته اند از مرزهاى ايران گذشته و مردم كشورهاى زيادى را تحت نفوذ آن قرار دهند. مانوى ها در مقابل حملات مسلمين بيش از زرتشتيان مقاومت نشان مى دادند و مى گويند تا حدود قرن هفتم هجرى بقايايى از مانويان بوده اند.
مسلما اسلام عامل اصلى شكست مانويت است، چرا كه مانويت يك كيش صد در صد ثنوى بود و نمى توانست در مقابل آيين توحيد با آن پشتوانه فكرى و فطرى و توانايى در جذب افكار طبقه دانشمند و فيلسوف، پايدارى كند. بعلاوه، كيش مانى مبتنى بر نوعى زهد و رياضت است و مخصوصا عقايد او درباره پليدى تناسل و تقديس تجرد، عامل عمده اى براى روگرداندن از دين اوست. اگر مسلمين، مانويه را مانند زرتشتيان يا يهوديان و مسيحيان، اهل كتاب و داراى ريشه آسمانى مى دانستند، مى توانست به صورت يك اقليت مذهبى به حيات خود ادامه دهد، اما زندقه و كفر شمردن آن، اين امكان را از بين برد.
د - مزدكى :
از نظر اصول عقايد، مسلما مزدك نيز مانند «ثنوى» بوده است و از نظر آداب و مقررات، بر نوعى زهد و بدبينى به حيات و زندگى، مبتنى بوده است. بانى اصلى آيين مزدكى (مردى زرتشت نام قريب دو قرن قبل از مزدك) به نوعى مانويت، مخالف با كيش رسمى مانوى دعوت مى كرد. اين مرد دعوت خود را در روم ظاهر كرد و سپس به ايران سفر كرد و به دعوت پرداخت. مزدك در عهد قباد، پدر انو شيروان، مدعى نوعى رهبرى مذهبى شد و قباد در ابتدا از روى عقيده و علاقه، يا به عنوان يك نقشه سياسى براى تضعيف طبقه اشراف و موبدان به او گرويد و كار مزدك سخت بالا گرفت، ولى به فاصله اندكى در همان زمان قباد و يا در زمان پسرش انو شيروان، قتل عام شدند و از آن پس به صورت يك فرقه سرى در آمدند. شهرت بيشتر مزدك، به افكار اشتراكى و كمونيستى اوست. كريستن سن در فصل «نهضت مزدكيه» در كتاب خود به شرح عجيب نظام طبقاتى آن روز ايران كه زمينه رواج و توسعه دعوت مزدكى را فراهم آورد، پرداخته است؛ ما در بحث از نظامات اجتماعى آن روز ايران، به اين موضوع اشاره خواهيم كرد. آيين مزدكى از نظر اصول فكرى و اعتقادى درباره جهان و خلقت و انسان هم سطح، بلكه اندكى بالاتر از دين زرتشتى بود و جاذبه اش
از ساير اديان موجود كمتر نبود، و از نظر تعليمات اجتماعى، در جهت عكس آيين زرتشتى - كه همواره طرفدار اقويا و صاحبان قدرت بود - طرفدار طبقه محروم بود و از اين جهت در ميان توده مردم جاذبه اى نيرومند داشت. پس علت نابودى اين دين چيست؟ دين مزديك هر چند به وسيله نيروى نظامى و اعمال خشونت فوق العاده در هم كوبيده شد، ولى مانند آتشى در زير خاكستر همچنان باقى بود. مسلما اگر اسلام ظهور نمى كرد، آيين مزدكى به واسطه خاصيت اشتراكى بار ديگر بروز مى كرد و زبانه مى كشيد، زيرا علل و موجباتى كه موجب پيدايش آن مذهب و گرايش سريع و عجيب مردم به آن بود همچنان باقى بود. مزدكيان در دوره اسلام نيز لااقل تا دو سه قرن وجود داشته اند. در زمان خلفاى اموى و عباسى بار ديگر زمينه اى براى احياى مزدكيان فراهم شد؟ اما جدا كردن حساب اسلام از حساب خلفا توسط مردم، مجالى براى گرايش به آيين مزدكى نداد. علت انقراض كلى مزدكى گرى را بايد همان چيزى كه در مورد مانويت گفته شد دانست، بعلاوه جنبه هاى افراطى مزدكى گرى، مانند جنبه اشتراكى مطلق.
ه - بودايى :
بودا، آيينى است كه از حاصل انديشه هاى يك شاهزاده هندى به نام «سيداتا» به وجود آمد. اوضاع و احوال نشان مى دهد دين بودا كه از مشرق ايران، يعنى هندوستان در ايران نفوذ كرده بود، به تدريج در حال پيشروى بود. البته دولت شاهنشاهى ايران تا حدود زيادى مانع پيشروى اين دين شد. دين بودا پس از اسلام نتوانست در ايران تاب بياورد؛ تدريجا از اين منطقه رخت بربست، همچنان كه از مهد تولد خويش، هندوستان نيز عقب نشينى كرد و در حال حاضر پيروان بودا را مردم سيلان، برمه، تايلند، ويتنام، تايوان، ژاپن، كره، چين، تبت و مغولستان تشكيل مى دهند. البته انحطاط و زوال بودايى از ايران، تدريجى بوده است. اين دين بر خلاف مسيحى، مانوى و مزدكى نقش فعالى از نظر سياسى در ايران آن روز نداشته و براى همين كمتر متعرض آن ها شده اند.
۲. بررسى عقايد اديان
آنچه در اين بحث مى خواهيم بدانيم اين است كه پيروان اديان مذكور و به طور كلى مردم ايران در آن روزگار چه عقايد و افكارى درباره جهان خلقت داشته اند.
از معتقدان به يهود در ايران اطلاع درستى در دست نداريم. على القاعده وضع مشابهى با ساير يهوديان داشته، تابع تورات و تلمود بوده اند. معتقدات آن ها هر چه بوده، در اقليت ناچيزى به سر مى برده اند و شاءنى از لحاظ مذهبى يا سياسى در جامعه ايرانى آن روز نداشته اند، ولى مسيحيت شاءنى عظيم داشته و چنان كه مى دانيم يك آيين تثليثى بوده و الوهيت عيسى را تبليغ مى كرده است. ما نيازى نمى بينيم كه درباره تثليث مسيحى و بيگانه بودن آن از توحيد، بحثى بكنيم، زيرا اولا، مطلب واضح است و نيازى به بحث ندارد، ثانيا، كسانى كه در ايران از مسيحيت به اسلام گرويده اند، زياد نيستند. از آن جا كه اكثريت ايرانيان را زرتشتيان تشكيل مى داده اند و مانويان و مزدكيان نيز عقايدى شبيه زرتشتيان داشته اند، ما بحث خود را به اصول عقايد زرتشتيان و تا اندازه اى مانويان و مزدكيان (به عبارت ديگر، عقايد آريايى) اختصاص مى دهيم.
آيا ايران مقارن ظهور اسلام، ثنوى بوده است؟ مهم ترين پاسخ درباره نظام فكرى و اعتقادى ايرانيان (البته همان طور كه گفتيم منهاى يهوديان و مسيحيان و بوداييان) پاسخ همين پرسش است. اما قبلا بايد ببينيم در دوره هاى قبل، ايران از اين لحاظ چه وضعى داشته است.
دوره هاى قبل از تقابل اسلام و ايران را مى توان به سه دوره تقسيم كرد. الف - قبل از زرتشت ب - اصلاحات زرتشت ج - بعد از زرتشت. ما تحولات عقايد آريايى را در اين سه دوره، به صورت خلاصه بررسى مى كنيم.
عقايد آريايى قبل از زرتشت
عقايد آريايى ها در ادوار قديم بر نوعى طبيعت پرستى ثنوى مبتنى بوده است؛ يعنى آن ها عوامل طبيعت - اعم از عوامل مفيد (همچون آب، خاك) يا عوامل مضر (همچون رعد و برق، جانوران زيانكار) - را مى پرستيده اند. عوامل مفيد را براى اين كه به آن ها خيرى برساند و عوامل شر را براى اينكه از شرشان در امان باشند.
در دوره بعد براى هر يك از اين انواع مفيد و مضر، خدايان و ارباب انواعى قايل شده و بجاى موجودات طبيعى، خدايان و ارباب انواع را مى پرستيده اند (خداى آتش، خداى رعد و...). در اين دوره، خدايان به صورت ارواح تصور مى شده اند: خدايان خير رسان و خدايان زيان رسان. بنابراين مى توان گفت ثنويت به معنى اعتقاد به مبداء خير و شر، از دورترين زمان ها در فكر مردم آريا بوده است.
اصلاحات زرتشت
پيش از شروع بحث بايد به عنوان مقدمه بدانيم كه درباره زرتشت، پيامبر مزديسنا و اوستا كتاب مقدس او، مجهولات فراوان است كه آيا اصلا او يك شخصيت واقعى بوده يا افسانه اى؟ در كجا و چه زمانى مى زيسته؟ و...؛ ولى محققين غالبا او را يك شخصيت تاريخى و واقعى مى دانند كه تولد او در آذربايجان و زمانش در حدود ششصد سال قبل از مسيح بوده است.
درباره اوستا نيز مجهولات فراوان است : مثلا اين كه آيا در دوره اسلامى زرتشتيان براى محسوب شدن از اهل كتاب آن را تدوين كردند يا قبل از اسلام تدوين شده بود؟ بعضى معتقدند كه اوستا در دوره هخامنشى مدون بود و با حمله اسكندر، دچار پريشانى و پراكندگى گرديد. آن چه مسلم است اين است كه در آغاز ظهور ساسانيان، اوستا مدون نبوده و با دستور اردشير مرتب گرديد و اختلافات فراوانى ميان آن و اوستاى اصلى بوده است.
همه كسانى كه زرتشت را يك شخصيت حقيقى و تاريخى مى دانند اعتراف دارند كه او در جامعه خود اصلاحات اقتصادى، اجتماعى و اعتقادى به عمل آورد. اصلاحات او يكى در ناحيه منع پرستش ديوان بود. او فقط به پرستش اهورامزد دعوت مى كرد. زرتشت، قربانى گاو و هر حيوان ديگر را منع كرد و نيز نوشيدن شراب هوم را كه عصاره اى مست كننده از يك گياه خاص بود منع نمود. دومزيل مى گويد: «براى زرتشت، عبادت، انديشه نيك و گفتار نيك و پندار نيك بوده و اين كوشش داخلى انسان است كه او را پيروزمندانه در پيكار ابدى ميان خير و شر شركت مى دهد؛ بقيه خرافات است. » جان ناس در تاريخ اديان مى گويد: «خير و صواب از نظر عملى زرتشت آن است كه زمين را كشت و زرع كنند و غلات بپرورانند و...، خلاصه آن كه آدم خوب هميشه راستگو و از دروغ بيزار است».
تحولات عقايد آريايى پس از زرتشت
هيچ مورخى انكار نمى كند كه عقايد آريايى چه از نظر اصول عقايد و چه از نظر احكام و مقررات در ادوار بعدى مخصوصا در دوره ساسانيان به انحطاط گراييد. جنبه زيبا و عالى تعليمات زرتشت تبديل به افكارى زشت و پست شد و هزاران خرافه به كيش زرتشت بستند و حتى اهورامزدا به صورت مجسمه در همه جا ديده مى شد.
اوستاى عهد ساسانى با اوستاى اصلى فرق فاحش داشته، خرافات قبل از زرتشت را تجديد نموده است. آيين حقيقى زرتشت را بايد در جزئى از اوستاى ساسانى جستجو كرد كه «گاتها» نام دارد. گاتها قسمتى از «يسنا» است و يسنا يك جزء از پنج جزء اوستاى ساسانى است. گاتها از لحاظ تاريخى و انتساب به زرتشت معتبرترين قسمت هاى اوستاست. اين مناجات شعرگونه، سروده خود زرتشت مى باشد و معقول ترين همه آن هاست. كسانى كه زرتشت را موحد مى دانند به مندرجات گاتها استناد مى كنند و بقيه قسمت هاى اوستا را الحاقى مى دانند.
از سخنان منسوب به زرتشت پيداست او به مفهوم خداى مجرد پى برده است، چنان كه در نهى از قربانى مى گويد: خدا جسم نيست كه احتياج به غذا داشته باشد. نقش هايى كه از دوره ساسانى در اماكنى مانند نقش رستم و طاق بستان به جا مانده است، نشان مى دهد كه چگونه موبدان ساسانى از اهورامزدا بتى ساخته اند. زرتشتيان از يك طرف مدعى خداشناسى و توحيدند و اهورا مزدا را همان «الله» مسلمين معرفى مى كنند و از طرف ديگر براى او شكل و شمايل مى كشند و آن شكل را به عنوان آرم ملى تبليغ مى كنند. اگر اين انحطاط نيست، پس انحطاط چيست؟
چنان كه مى دانيم يكى از مفاهيم مذهبى در دوره ساسانى كه ظاهرا مولود سياست ساسانى است «فرا يزدى» است. در ابتدا به نظر مى رسد كه فرا يزدى يك مفهوم معنوى و مجرد است، ولى اندك مطالعه اى نشان مى دهد كه اين مفهوم نيز جنبه مادى و جسمانى دارد؛ مثلا آقاى دكتر معين مى نويسد: «طبق مندرجات اوستا «فره» را به صورت مرغ تصور مى كردند» در دوره ساسانيان آتش، دختر خدا خوانده مى شد.
كتاب «ونديداد» به معناى «ضد ديو»، يكى از پنج جزء اوستاى ساسانى، مشتمل بر احكام و آداب زرتشتى آن دوره مى باشد كه بخشى از آن مشتمل بر دعا براى دربند كردن ديوهاست.
كريستن سن در كتابش شرح مبسوطى در زمينه عقايد اين دوره مى دهد كه مى توان از ميان آن ها تشريفات خاص آتش پرستى، غذا و مشروب براى مردگان بر بام ها، راندن حيوانات وحشى و پرانيدن مرغان در ميان شعله آتش در جشن سده، نوشيدن شراب و تفريح نمودن در گرد آتش را نام برد. در تعليمات اصلى زرتشت، قربانى كردن گاو و هر حيوان ديگر - كه قبل از زرتشت نه به عنوان اطعام نيازمندان، بلكه به خيال تقويت خدايان قربانى مى شدند - ممنوع شد و تاكيد شد كه از اين حيوان براى زراعت استفاده بشود. اما خرافه آن قدر بالا گرفت كه پس از زرتشت، گاو در رديف مقدسات قرار گرفت و در افسانه خلقت، اول مخلوق زمينى فرض مى شد و مخصوصا ادرار گاو، مقدس و پاك كننده تر از آب شناخته مى شد.
از ديگر احكام اوستاى ساسانى ممنوعيت دفن مردگان و آلوده كردن خاك است. تا كمتر از نيم قرن پيش، زرتشتيان ايران و هندوستان مردگان را دفن نمى كردند، بلكه در بالاى برجى مى گذاشته اند تا پرندگان بخورند، اما از نيم قرن پيش به اين طرف در اثر ممانعت دولت ها به لحاظ حفظ سلامت عمومى و بيدارى خود زرتشتيان، اين كار قدغن شد.
حال كه با تاريخچه اى از عقايد آريايى تا پيش از تقابل اسلام با ايران، آشنا شديم، به بحث اصلى خودمان باز مى گرديم كه آيا ايران مقارن ظهور اسلام ثنوى بوده است يا خير؟ ما اين بحث را در دو بخش ثنويت زرتشتى و ثنويت مانوى مزدكى، دنبال مى كنيم.
ثنويت زرتشتى
در اين بحث عمده اين است كه بدانيم كه خود زرتشت كه اصلاحاتى در عقايد آريايى به عمل آورد، موحد بوده يا ثنوى؟ براى پاسخ به اين سوال اگر اوستاى ساسانى را ملاك قرار دهيم، شك نيست كه زرتشت، ثنوى بوده است، ولى همچنان كه قبلا گفتيم محققان تنها قسمت مختصر «گاتها» را قديمى و از آن زرتشت مى دانند و قسمت هاى ديگر را الحاقى مى شمارند. مندرجات گاتها هر چند صراحت تمام ندارد، ولى به توحيد از ثنويت نزديك تر است.
همان گونه كه مى دانيد توحيد، مراتبى دارد: توحيد ذاتى، توحيد صفاتى، توحيد افعالى و توحيد در عبادت.
ما در بررسى ثنويت زرتشتى به مقايسه آن با توحيد در دو حوزه مى پردازيم. يكى حوزه توحيد ذاتى و افعالى و ديگرى حوزه توحيد در عبادت.
الف - حوزه توحيد ذاتى و افعالى :
مختلف بودن مفاد گاتها و آيات خلاف هم سبب شده كه دانشمندان درباره ثنيت و يكتاپرستى زرتشت اختلاف نظر داشته باشند. گيرشمن، ايران شناس معروف در كتاب ايران از آغاز تا اسلام، آيين زرتشتى را غير توحيدى معرفى مى كند. از طرف ديگر دومزيل، ديگر ايران شناس معروف، معتقد است زرتشت به توحيد دعوت كرده است و نيز شهرستانى در الملل و النحل، زرتشت را موحد دانسته است. حقيقت اين است كه اگر توحيد را از همه جهات در نظر بگيريم، بسيار مشكل است كه بتوانيم آيين زرتشت را يك آيين توحيدى بدانيم.
معمولا بحث در اين كه آيين زرتشت توحيدى است يا ثنوى، مبتنى بر اين قرار داده مى شود كه آيا زرتشت، اهورا مزدا را آفريننده و اهريمن را آفريده او مى داند، و يا آن كه اهريمن را ازلى و در عرض اهورامزدا مى داند؟ برخى چنين فرض كرده اند كه اگر ثابت شود كه از نظر زرتشت، اهريمن آفريده اهورا مزداست، مطلب تمام است و آيين زرتشتى، توحيدى است.
اين مطلب از نظر توحيد ذاتى، صحيح است، ولى از نظر توحيد افعالى صحيح نيست. زيرا زرتشت موجودات مقدس را اجل از اين مى دانست كه موجودات شر و پليد را بيافرينند، پس بايد موجود ديگرى فرض كرد كه ذاتا خبيث است و آفرينش اشياى بد را به او منتسب كنيم. با اين طرز تفكر، خواه اهريمن مخلوق اهورامزدا باشد يا نباشد، اساس توحيد متزلزل است.
اگر اهريمن مخلوق اهورا مزدا نيست كه واضح است و اگر مخلوق اهورامزدا هست، اولا، اين پرسش باقى مى ماند كه اگر اهورامزدا مى تواند فاعل شر هم باشد، چه لزومى دارد كه وجود اهريمن در مقابل اهورا مزدا فرض شود؟ چون مى توان آن شرور را به خود اهورا مزدا نسبت داد، و اگر استناد شرور به اهورا مزدا ممكن نيست، چگونه اهورا مزدا خود اهريمن را كه شر محض و مبداء كل شرور است آفريد؟
ثانيا، حالا كه اهريمن آفريده شده، چه نقشى دارد؟ آيا مستقلا دست به آفرينش مى زند؟ اگر مستقلا دست به آفرينش مى زند، پس شريك اهورا مزداست و اگر استقلال ندارد، پس شرور منتسب به اهورا مزدا مى باشد.
حقيقت اين است كه اين نوع طرز تفكر، شان يك نيمه فيلسوف است، نه شاءن يك پيامبر و نه شاءن يك فيلسوف كامل. از نظر يك پيامبر و يا يك عارف كه جهان هستى را از بالا مى بيند، جز نور و روشنايى و خير و حكمت چيزى وجود ندارد و از نظر يك فيلسوف كامل نيز همه شرور امورى عدمى و اضافى و نسبى مى باشند و اين امور اضافى و نسبى، با همين حال، ركن نظام احسن و اكمل و مقتضاى حكمت بالغه الهى مى باشند و اگر نبودند نظام جهان ناقص بود. از آن چه گفتيم معلوم شد كه فرض اهريمن به عنوان آفريننده بدى ها و توجيه كننده شرور، هر چند خودش آفريده اهورا مزدا باشد، بر خلاف منطق مسلم پيامبران است.
ممكن است برخى خيال كنند كه اهريمن در كيش زرتشتى با شيطان در دين اسلام فرقى ندارد، اما اين طور نيست. شيطان از نظر اسلام نقشى در آفرينش اشيا ندارد. به عبارت ديگر قلمرو شيطان، تشريع است و نه تكوين؛ يعنى فقط مى تواند انسان را به گناه تشويق كند و بيش از اين نقش و تسلطى ندارد. همان گونه كه الهامات رحمانى هست، بايد وساوس شيطانى نيز باشد تا انسان يكى از اين دو را انتخاب كند و گامى در راه انسانيت كه راه انتخاب و اختيار است بردارد. شيطان و جن در قرآن در عرض موجودات طبيعى است، نه در عرض ملائك و فرشتگانى كه در نظام آفرينش كارگزارى مى كنند. بنابراين شيطان، هيچ نقشى در كار خلقت ندارد.
ترديد در بحث توحيدى بودن زرتشت، تنها از جنبه تاريخى است؛ يعنى از مدارك و اسناد تاريخى نمى توانيم آيين زرتشت را توحيدى بدانيم، ولى از لحاظ فقه و حديث و ملاك هاى خاص اسلامى كه جنبه تعبدى دارد و براى يك مسلمان حجت است، آيين زرتشتى يك آيين توحيدى است و همه آن چه خلاف توحيد است بدعت هايى است كه بعدها در اين آيين وارد شده اند.
تنها ترديد درباره خود زرتشت و آيين اصلى اوست كه آيا توحيدى بوده يا ثنوى؟ اما در اين كه در دوره هاى بعد بالاءخص دوره ساسانى «ثنوى » گشت هيچ گونه ترديدى نيست. در دوره اسلامى، زرتشتيان عقايد ثنوى خود را آزادانه اظهار كرده و يا ائمهعليهمالسلام
بحث و جدل مى كرده اند كه در كتب حديثى نقل شده است كه نشانگر ثنويت زرتشتيان در دوره ساسانى مى باشد.
البته اسلام به طور غير مستقيم در اصلاح آيين زرتشت موثر بوده است. طبق گفته هاى كريستن سن، روحانيون زرتشت هنگام غلبه اسلام دريافتند كه بايد براى حفظ شريعت خود از انحلال كامل آن، كوشش بنمايند و اين كوشش با كنار نهادن عقايد كودكانه و اساطير و انجام اصلاحات فراوان در عقايد خود و اوستا صورت گرفت.
ب - حوزه توحيد در عبادت :
يكى از مسائل قابل توجه درباره نظام فكرى و اعتقادى و عملى زرتشتيان مقارن ظهور اسلام، مسئله تقديس و پرستش آتش است. بوعلى سينا معتقد است فكر آتش پرستى به دنبال فكر دوگانگى هستى و فلسفه خير و شر پديد آمده است، ولى با توجيه محققان جديد بايد سابقه آتش پرستى را از دوران طبيعت پرستى بدانيم. در آن دوران بشر هر چيز مفيد را براى بيشتر فايده ديدن و هر چيز مضر را براى امنيت از شر آن مى پرستيده است. به هر حال قدر مسلم اين كه تقديس آتش در ميان آريايى ها سابقه زيادى دارد.
بر اساس مطالب اوستاى موجود، زرتشت با پرستش آتش موافق بوده است و در گاتها كه معتبرين قسمت اوستاست، سخن از نياز بردن به آتش است. البته عده اى معتقد به پرستش آتش توسط زرتشتيان نيستند، بلكه معتقدند كه آتش چهره قدوسى از اهورا مزدا است. آن چه مسلم است اين كه بعد از زرتشت، پرستش آتش سخت بالا گرفت و آتشكده ها برپا شد. در دوره ساسانى، زرتشتيان به نام «آتش پرستان» شناخته مى شدند.
روحانيون زرتشت در دوره اسلامى هنگام مواجهه با علماى اسلام در صدد دفاع از عقايد خود بر آمدند و مدعى شدند آتش را قبله پرستش اهورا مزدا قرار مى دهند، همچنان كه مسلمين هنگام پرستش خدا به سوى كعبه مى ايستد، بدون آن كه كعبه را پرستش كنند.
تقديس آتش ربطى به توحيد ذاتى يا افعالى ندارد، بلكه به توحيد در عبادت مربوط مى شود. به فرض اين كه زرتشتيان قائل به توحيد ذاتى و توحيد در خلقت، كه مستلزم توحيد در عبادت نيست، باشند آيا عبادات عملى ايشان توحيدى بوده يا شرك آميز؟
كسانى همچون دكتر معين گفته اند: زرتشتيان آتش را به منزله خدا يا رب النوع مستقل نمى دانسته اند، بلكه مانند مسلمانان كه كعبه را قبله خود قرار داده اند، آن ها نيز آتش را مورد توجه قرار داده اند، اما چون توحيد در ذات، مستلزم توحيد در عبادت نيست و نيز هيچ مسلمانى در نماز، كعبه را تكريم نمى كند، مقايسه كعبه با آتش غلط است.
عبادت در قاموس معارف اسلام، مفهوم وسيعى دارد و هر نوع اطاعتى در عرض اطاعت خدا، خواه اطاعت نفس اماره، خواه اطاعت انسان هاى ديگر، شرك محسوب مى شود.
تسبيح و تقديس دو گونه است : لفظى و عملى كه هر دو تنها به خداوند اختصاص دارد. آن چه فطرى بشر است «تقديس» است و غريزه ستايش كمال مطلق، انسان را به اين عمل وا مى دارد، هر چند لزومى ندارد كه انسان در مرحله شعور ظاهر واقعا معتقد به شايستگى و مبرا بودن از نقص و استقلال ذاتى يا فعلى آن معبود باشد.
آن چه زرتشتيان در مورد آتش انجام مى دهند، تقديس است، نه تواضع و نه تعظيم ساده و نه قبله قرار دادن. تقدس و تنزيه يك عمل براى عبادت شمردن آن كافى است، خواه تواءم با اعتقاد صريح به رب النوعى باشد يا نباشد و از آن جا كه زرتشتيان براى آتش، روحانيت و تاثير معنوى و قدرت ماوراء الطبيعى قائل بودند، نه تنها آن را تقديس مى كردند، بلكه مقام آن را حتى در حد رب النوع مى دانستند.
در مجله «هوخت»، ارگان انجمن زرتشتيان تهران، مقاله اى به قلم يكى از موبدان تحت عنوان «رد اتهامات» نوشته و ادعا شده كه خداوند نورالانوار و منبع فروغ هاى گوناگون است و زرتشتيان با روى آوردن به عنصر مقدس در هنگام ستايش، در حقيقت به وسيله نور با خداى خود راز و نياز مى نمايند. در جواب آقاى موبد، عرض مى كنيم كه آرى، خداوند نور الانوار است، اما نه به اين معنى كه اشيا به دو قسم نورها و ظلمت ها تقسيم مى شوند و خداوند را تنها نور آن نورها بدانيم، نه نور آن ظلمت ها، بلكه خداوند نور همه چيز استالله نور السموات و الارض
نور حسى، از قبيل آتش و آفتاب فرقى با سنگ و كلوخ ندارد و چنين نيست كه اگر به سوى آتش بايستيم به روى خدا ايستاده ايم، اما اگر به سوى خاك بايستيم رو به سوى نورالانوار نياورده ايم.
اين كه زرتشتيان به وسيله نور با خداى خود راز و نياز مى كنند، باطل است، چون يكتاپرستى، اين است كه چون رو به سوى خدا مى آوريم، هيچ چيزى را واسطه قرار ندهيم.
اشكال عمده سخنان ياشان آن جاست كه خيرات زيادى بر آتش مترتب مى دانند، در حالى كه انبيا بشر را به سرچشمه خيرات و بركات متوجه مى ساخته اند.
تقديس و تعظيم آتش، تشريفات عجيب و شنيدنى دارد كه به عنوان نمونه يك مورد نقل مى كنيم : آتشگاه در محل خاصى قرار دارد كه اطراف آن باز است، فقط موبد نگهبان حق ورود به آن را دارد كه او هم با «پنام» (نوعى دهن بند) وارد مى شود تا دم او آتش را آلوده نكند. چون در دين زرتشت مقرر بود كه آفتاب بر آتش نتابد، معمارى جديدى براى آتشكده معمول شد. به نسبت درجه و دودمانى اقوام ايرانى، آتش هاى مختلفى وجود داشت، مثل «آتش خانه» و «آتش قبيله» و «آتش بلوك» و... براى نگهبانى آتش، دو محافظ و براى حراست آتش بلوك، هياءتى از روحانيون، تحت رياست يك موبد مامور بودند. روحانى براى روشن نگاه داشتن آتش، ادعيه مختلفى تلاوت مى كرد و آتش را به هم مى زد. تهيه آتش براى معابد بزرگ (آتش بهرام) يك سال طول مى كشيد و به منزله روح تمام آتش ها به شمار مى رفت....
آشنايى با تشريفات خاص زرتشتى يكى از علل گرايش زرتشتيان به دين اسلام را بيشتر نمايان مى سازد.
ثنويت مانوى و مزدكى
دو مذهب مانوى و مزدكى نيز ثنوى بوده اند و حتى ثنويت مانى خيلى صريح تر از ثنويت زرتشتى است، به صورتى كه شهرستانى در الملل و النحل ثنويت را به مانى نسبت مى دهد، نه به زرتشت.
دين مزدكى نيز انشقاق و انشعابى از دين مانوى شمرده شده است. همه خرافات مانوى در آيين مزدكى با اندك تفاوت موجود است.
بخش دوم : نظام اجتماعى
براى بررسى تاثير اسلام در ايران، بايد نظام اجتماعى آن روز ايران را مورد توجه قرار دهيم. جامعه ايران در زمان هخامنشى و اشكانى تا دوره ساسانى جامعه اى طبقاتى و صنفى بوده و اصول و نظامات طبقاتى بشدت در آن اجرا مى شده است. بر اساس منابع مختلف تاريخى يونانى و رومى و سريانى و ارمنى و عربى نظام طبقاتى ايران ريشه كهن دارد.
كريستن سن مى گويد: «جامعه ايران بر دو ركن مالكين و خون (نژاد) استوار بود، هر كس درجه و مقامى ثابت داشت و نمى توانست خواهان درجه اى بالاتر باشد. قوانين مملكت حافظ پاكى خون خاندان ها و حفظ اموال غير منقول آنان بود. نام خانواده هاى بزرگ را در دفاتر ثبت مى كردند. كسى نمى توانست به حرفه اى مشغول باشد، مگر آن چه از جانب خدا براى آن آفريده شده بود. »
آقاى سعيد نفيسى مى گويد: «از اختلافات دينى و طريقتى كه بگذريم، چيزى كه بيش از همه در ميان مردم نفاق افكنده بود، امتياز طبقاتى بسيار خشنى بود كه ساسانيان برقرار كرده بودند. فقط هفت خاندان وعده اى از مرزبانان و دهقانان حق مالكيت داشتند و بقيه صد و چهل ميليون ايرانى آن روز از اين حق طبيعى محروم بودند و مشكل ديگر اين كه تعليم و تربيت مخصوص بزرگان و اشراف بود و طبقات ديگر هيچ حقى نداشتند. »
كريستن سن مى گويد: «... رعايا در برابر اشراف و مالكان هيچ تفاوتى با غلامان نداشتند و مجبور به سكونت در قريه ها و بيگارى و خدمت در پياده نظام بودند، اما مردمان شهرى وضع نسبتا بهترى داشتند و از معافيت نظامى برخوردار بودند و به وسيله صناعت و تجارت، صاحب مال و جاه مى شدند. »
سعيد نفيسى مى گويد: «در ايران، طبقه روحانيون در همه شؤ ون اجتماعى برترى كامل داشتند. روحانيون سه دسته بودند: ۱. موبدان ۲. هيربدان، كه كار قضاوت و تعليم و تربيت فرزندان را بر عهده داشتند ۳. آذربران، كه مسوول آتشكده ها بودند. »
بحث ديگر درباره نظامات اجتماعى ايران مربوط به رژيم حكومت ساسانيان است. آنان خود را آسمانى نژاد مى دانستند و از مردم به كمتر از سجده راضى نمى شدند و مردم با اين وضع خود گرفته بودند.
بخش سوم : نظام خانوادگى
«در عهد ساسانى حقوق شخصى، بسيار دستخوش تصرف بود، مخصوصا احكام نكاح و ارث به اندازه اى پيچيده و مبهم بود كه موبدان هر چه مى خواستند مى كردند. » تعدد زوجات و حتى حرمسرا در ميان اشراف معمول بود.
كريستن سن مى گويد: «اصل تعدد زوجات، اساس تشكيل خانواده به شمار مى رفت - يكى از زنان، صاحب حقوق كامله بوده و او را زن ممتاز مى خوانده اند كه شوهر تا پايان عمر مكلف به نگهدارى از او بود. از او پست تر زن خدمتكار بوده است... حقوق قانونى اين دو نوع زوجه فرق داشته... شوهر مكلف بوده مادام العمر زن ممتاز را نان دهد و نگهدارى كند. »
دختر، مستقلا حق اختيار شوهر نداشت و اين حق به ترتيب به پدر، مادر، عموها يا دايى هاى او اختصاص داشته است.
شوهر بر اموال زن ولايت داشت و زن جز زمانى كه شوهر او را با يك سند قانونى شريك خود مى ساخت حق تصرف در اموال خود نداشت. هرگاه به زن مى گفت : تو آزاد هستى، زن بدين وسيله از نزد شوهر خود طرد نمى شد، ولى مى توانست به عنوان زن خدمتكار، شوهر ديگرى اختيار كند... فرزندانى كه در ازدواج جديد در دوران حيات شوهر اول به دنيا مى آورد، از آن شوهر اول بود؛ يعنى زن تحت تبعيت شوهر اول باقى مى ماند، شوهر حق داشت يگانه زن خود، يا يكى از زنانش را به مرد ديگرى عاريه بدهد و رضايت زن شرط نبود. در اين صورت فرزندانى كه متولد مى شود، متعلق به خانواده شوهر اول بودند و اين عمل را نيك مى شمردند.
براى محفوظ بودن خانواده ها و اصل مالكيت خاندان ها پس از مرگ مردى كه فرزند پسرى نداشت «ازدواج نيابى» انجام يم دادند؛ يعنى زن يا دختر او را به نزديك ترين خويشان، ولى به نام مرد متوفى مى دادند و پسرى كه از اين ازدواج متولد مى شد، قانونا پسر متوفى و وارث او محسوب مى شد.
فقط زن ممتاز و فرزندانش ارث مى بردند، مگر اين كه مرد براى زن خدمتكار و فرزندان او نيز وصيت مى كرد.
ملاك و محور همه مقررات خانوادگى، نژاد و ثروت بوده تا جايى كه براى حفظ آن ازدواج با محارم نيز صورت مى گرفته است و آن را باعث آمرزش گناهان، مانع آن را معذب در دوزخ مى دانستند. نمونه آن ازدواج قباد با دختر يا خواهر زاده اش و ازدواج بهرام چوبين با خواهر خود را مى توان ذكر كرد. يعقوبى مورخ قرن سوم مى گويد: «ايرانيان با مادران و خواهران و دختران ود ازدواج مى كردند و اين كار را نوعى صله رحم و عبادت مى دانستند. »
كريستن سن درباره عيسويان مى گويد: «آن ها نيز به تقليد زرتشتيان، بر خلاف قانون مذهبى خود به مزاوجت با اقارب عادت كرده بودند. » حتى در صدر اسلام نيز ازدواج با محارم در ميان زرتشتيان رايج بود، به گونه اى كه بعضى از آن ها را زنازاده مى خواندند، اما ائمه اطهارعليهماالسلام
تحت اين عنوان كه هر قومى نكاحى دارد و اگر طبق شريعت خود ازدواج كنند، فرزندانشان زنازاده محسوب نمى گردند.
ايشان را از اين بدگويى منع مى كردند.
برخى از زنان در خانواده هاى ممتاز گاهى از تعاليم و مراتب عاليه برخوردار بوده اند و اصل طبقاتى در اين مورد نيز حكمفرما بوده است. پادشاهى دختران خسرو پرويز پس از مرگ ۱۷ برادر شيرويه را مى توان از اين نمونه دانست،
اما هيچ يك از نمونه هاى ياد شده براى حقوق برخى از زنان را نمى توان قياسى براى حقوق تمام زنان در آن دوران دانست.
بخش چهارم : نظام اخلاقى
اخلاق و روحيه دو نوع است : طبيعى، اكتسابى. اخلاق طبيعى يك قوم، خصايص نژادى و اقليمى آن هاست. وراثت و محيط طبيعى، همچنان كه بر خصوصيات جسمى موثر است، بر خصوصيت روحى و مشخصات اخلاقى نيز موثر است، با اين تفاوت كه عامل نژادى، يعنى وراثت، بر اثر اختلاط از بين مى رود، اما عامل منطقه اى و جغرافيايى ثبات نسبى دارد. عاطفه، مهربانى، مهمان نوازى، تيز هوشى، آبرو دارى از خصايصى است كه ايرانيان در همه دوره ها به آن ستوده شده اند. اخلاق اكتسابى به درجه تمدن انسانى و نه صنعتى يا فنى وابسته است. نوع آموزش و پرورش، نظامات اجتماعى و تعيين آداب حاكم بر جامعه همگى بر اين اخلاق موثرند.
در روايات اسلامى خلق و روحيه ايرانى بويژه بى تعصبى و دانش دوستى آنان مورد ستايش قرار گرفته است. امام صادقعليهالسلام
فرمود: «آن كس كه اسلام را از روى ميل و رغبت پذيرفته، بهتر است از آن كه اسلام را از روى ترس پذيرفته است. منافقين عرب از روى ترس، اسلام را پذيرفته اند و ايمانشان حقيقى نيست، اما ايرانيان به ميل و رغبت خود اسلام را پذيرفته اند. »
همچنين روايات مختلف، ايمان آوردن عجم به قرآن، در حالى كه به اعراب نازل شده را فضيلتى براى عجم شمرده اند و پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمودند: «اگر ايمان به ستاره ثريا آويخته باشد، مردانى از عجم بدان دست يابند. »
كريستن سن از كتابى به نام خلاصة العجائب نقل مى كند: «همه اقوام جهان برترى ايرانيان را اذعان داشتند. خاصه در كمال دولت و تدابير عاليه جنگى و هنر رنگ آميزى و تاسيسات ايالات و قوت عقل و كمال پاكيزگى و درستكارى... »
از آموزش و پرورش دوره ساسانى اطلاع كاملى در دست نيست، اما هر چه بوده به وسيله «هيربدها» صورت مى گرفته است و آنان اوستا را به مردم تعليم مى داده اند.
اگر چه مورخين، وضع توده مردم ايران را وصف نكرده اند، اما در يك اجتماع نامتعادل، مثل ايران آن روز، مردم به دو طبقه تقسيم مى گردند: اقليت متنعم و برخوردار كه مغرور، خودپسند، لوس، عياش، زود رنج و كم تفاوت و ناز پرورده مى باشند و اكثريت محروم و نيازمند كه بدبين، كينه توز، ناراضى، معتقد به شانس، منكر نظم و عدل در جهان مى باشند.
بخش پنجم : پاسخ به دو شبهه
الف - مزديسنا و ادب پارسى
آقاى دكتر معين، كتابى به همين نام نوشته اند تا انعكاس لغات و انديشه هاى مزديسنانى را در ادبيات فارسى نشان دهند. اين كار از لحاظ علمى و ادبى كارى مفيد و ضرورى است، ولى هدف اصلى كتاب را آقاى ابراهيم پور داود كه استاد راهنماى ايشان در ايران بوده در مقدمه كتاب، بيان كرده و آن اين كه روح ايرانى در طول تاريخ، حتى در دوره اسلام روح مزديسنايى خود را حفظ كرده است. از نظر او عامل اصلى موثر در روحيه ها نژاد و اقليم و زبان است و روح ايرانى به اين سه عامل وابستگى دارد. وى فلسفه خود را مبتنى بر اين كه روح ايرانى همان روح مزديسنايى است قرار داده است، اما همه مى دانيم كه امروز نژادها به سبب اختلاط فراوان با يكديگر، خالص نيستند و زبان ها نيز بسيار متفاوت از گذشته است و اقليم امروز نيز هيچ تناسب و همسانى با گذشته ندارد. ضمن اين كه ايرانيان، خرافات ثنوى، آتش پرستى، هومه پرستى، آفتاب پرستى، انسان پرستى و... را در پرتو تصميمات اسلام، به دور افكنده اند، لذا سخنان ايشان را نمى توان صحيح دانست.
پور داود به شاعران ايرانى كه با زبان مخصوص عرفان سخن مى گفته اند تمسك جسته و مى گويد كه تعابير آن ها در باب مى و مغ و آتش، نوعى اظهار تمايل به خرافات گذشته است. او آتشكده عشق را همان آتشكده چهار ديوارى زرتشتيان و درمان درد اين شاعران را به دست پير مغان، كه از ايران رخت بربسته است، مى داند، حال آن كه آتشكده عشق «جايى است كان را نام نيست» و آن پير مغان هم، همان سالك راه و ولى مرشد مى باشد كه ايران در دوره اسلامى با آن آشنا شده است. گذشته از آن، عرفا از تعابير مسيحى يا بت پرستى چون بت، ترسا، دير، چليپا، شطرنج، نرد و... استفاده فراوان كرده اند، اما هيچ كس آن ها را دلالت بر علاقه آنان به بت پرستى و مسيحيت و قمار بازى نمى داند. گذشته از اين چنين تعبيراتى اختصاص به گويندگان ايرانى و فارسى زبان ندارد، گويندگان عرب و هند نيز چنين تعابيرى دارند، هيچ عاقلى نمى تواند ادعا كند كه تعبيرهاى آنان درباره مى و غيره يادآور علاقه آن ها به زرتشتيان است، حتى قرآن، ادراكات قلبى و لذت هاى حاصله از آن را به شراب تشبيه كرده است و سقاهم ربهم شرابا طهورا
و در نهج البلاغه آمده و يغبقون كاءس الحكمة بعد الصبوح
يعنى اهل معنى شامگاهان بعد از بامدادان باده حكمت سر مى كشند. آيا چنين عباراتى را بايد نشانه علاقه به آداب و رسوم زرتشتيان دانست؟!
متاسفانه آقاى دكتر معين كه مورد علاقه و احترام ما هستند و ايشان را علاقه مند به اصول و شعائر اسلامى يافته ايم، در اين كتاب تا حدودى تحت تاثير پور داود، بعد از طرح طرح بحث موهوم بودن زرتشت از نظر برخى دانشمندان، فرضيه موهوم بودن را از نظر آنان به همه پيامبران، حتى به حرت عيسىعليهالسلام
و محمدصلىاللهعليهوآله
نيز سرايت مى دهد و اين خيلى عجيب است كه واقعيت تاريخى زرتشت، با رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
مقايسه شود يا فرضيه علمى دانشمندى با سخنى كه به عنوان دشنام به مسلمين گفته شده، در عرض هم مقايسه گردد؛ يا در جايى ديگر احترام و قداست آتش در اسلام را مطرح مى كنند؛ در حالى كه آن چه در قرآن است، اين كه جن و شيطان از آتش آفريده شده اند و همين شيطان از درگاه الهى رانده شد.
ايشان مى خواهند مفهوم «فر ايزدى»
را با مفهوم كلمه «سلطان» كه در رآن آمده تطبيق دهند و حال آن كه كلمه سلطان كه به معناى قدرت و تسلط يا دليل و حجت است، با اين مفهوم خرافى، رابطه اى ندارد.
آقاى دكتر معين در كتاب خود سخن مغرضانه سرجان ملكم را نقل مى كند، مبنى بر اين كه عرب ها شهرهاى ايران را با خاك يكسان كردند و آتشكده ها را سوزاندند و موبدان را از دم تيغ گذراندند، اما خود ايشان بهتر مى دانند كه اين اراجيف ساخته شخص سرجان ملكم است و در هيچ سند تاريخى پيدا نمى شود.
آقاى معين براى مظلوم نشان دادن زرتشتيان، داستانى از تاريخ سيستان نقل مى كند كه زياد بن ابيه، عبدالله بن ابى بكر را به سيستان فرستاده، به او فرمان داد كه همه موبدان را بكشد. اين مطلب با تتمه اين تاريخچه كه ايشان در بخش ديگر كتاب ذكر كرده اند، تعارض دارد و آن اين است كه مسلمانان سيستان با اين فرمان زياد به مخالفت برخاستند، ضمن اين كه بعد از مخالفت مردم و ارجاع مساله به خليفه، جواب آمد كه زرتشتيان معاهد و مورد احترام هستند و كسى حق تعرض به خون و مال آن ها را ندارد. از طرفى سياست امويان سياست نژادى بود و حكومت آن ها حكومت عربى بود نه اسلامى، آن ها ميان عرب و غير عرب تبعيض قائل مى شدند و كارى به اسلام نداشتند و از طرفى لبه تيز تيغ را متوجه آل علىعليهالسلام
كرده بودند، از اين رو زرتشتيان مانند ديگر اهل كتاب در امنيت بودند. از طرف ديگر زرتشتيان در دوره عباسيان آزادى كامل به دست آوردند و با علماى مسلمين در مورد عقايد اسلامى و زرتشتى مباحثه و مجادله مى كردند.
ب - كتابسوزى ايران و مصر
از جمله مسائل مطرح در روابط اسلام و ايران و بويژه در نيم قرن اخير، مسئله كتابسوزى در ايران به وسيله مسلمين فاتح است كه در كتابهاى مختلف به صورت مسئله مسلمى پذيرفته شده است. در مجله «تندرست» آمده است : «... يونان قديم مهد تمدن بوده است...، ولى آن چه بتوان به دانشگاه امروز تشبيه كرد، ابتدا در شوش پايتخت ايران بود به نام «گندى شاپور»... كه در زمان حمله اعراب، مانند ساير موسسات ما از ميان رفت... »
اگر اين حاديثه واقعيت تاريخى داشته باشد، جاى آن هست كه بگوييم اسلام ماهيتى ويران گر داشته نه سازنده؛ يا حداقل بايد گفته شود كه اسلام هر چند سازنده تمدن بوده، ولى ويران گر تمدن ها هم بوده است.
قبل از بررسى تفصيلى اين مساله بايد گفت : اولا، بعد از دوره يونان و قبل از تاسيس دانشگاه جندى شاپور در ايران، دانشگاه عظيم اسكندريه بود كه با دانشگاه جندى شاپور قابل قياس نبوده است.
ثانيا، دانشگاه جندى شاپور كه بيشتر يك مركز پزشكى بوده، كوچك ترين آسيبى از ناحيه اعراب فاتح نديده و تا قرن سوم و چهارم هجرى ادامه داشته و از پزشكان و منجمان آن در دربار خلفاى عباسى استفاده مى شد، اما پس از تاسيس حوزه عظيم بغداد، تحت الشعاع آن واقع شده، از بين رفت.
ثالثا، دانشگاه جندى شاپور را علماى مسيحى اداره مى كردند و روح اين دانشگاه، مسيحى و رومى بود نه زرتشتى و ايرانى، چرا كه مخالفت موبدان با علم، مانع رشد علمى شده بود. دكتر شفق آورده است : «... آثار ادبى در قديم دامنه زيادى نداشته، بلكه تا حدى مخصوص درباريان و روحانيون بوده است و چون در اواخر دوره ساسانى اخلاق و زندگى اين دو طبقه، با وفور فتنه و فساد توام بود، ادبيات نيز به سوى انحطاط گذاشت. »
رابعا، با وجود اين كه جزئيات حوادث فتوحات اسلامى در ايران و روم ضبط شده، نامى از كتابخانه اى در ايران وجود ندارد و حتى مدارك، خلاف آن را ثابت مى كند.
محققان اتفاق نظر دارند كه درباريان و روحانيون كه علم و كتابت مخصوص آنان بوده، به فساد گراييده بودند و از طبقه فاسد و مرفه، انتظار ظهور دانشمندان و آثار علمى نمى رود.
البته در ايران ساسانى آثار علمى و ادبى فراوانى بوده كه بسيارى از آن ها هنوز هم باقى مانده و بسيارى ديگر نيز بدون شك از بين رفته، ولى نه به علت كتابسوزى، بلكه به اين علت كه هرگاه تحولى در فكر و انديشه مردم پديد آيد، افكار را متوجه خود كرده، فرهنگ كهن مورد بى مهرى واقع مى گردد و آثار علمى و ادبى تدريجا از بين مى رود.
دكتر معين تحت تاثير ابراهيم پور داود كه به قول مرحوم قزوينى با عرب و هر چه از ناحيه عرب است، دشمن بوده، دلايل آتش سوزى كتابخانه هاى ايران توسط مسلمين را چنين ذكر مى كند:
۱. سرجان ملكم انگليسى در تاريخش اين قضيه را ذكر كرده است.
۲. در دوران جاهليت، عرب ها بى سواد بودند، به طورى كه گفته اند: در مكه فقط ۱۷ نفر از قريش با سواد بودند.
۳. در آن زمان جاهليت، تعليم اطفال به سبب كمى در آمد، امرى پست و خوار بود. جاحظ در كتاب البيان و التبيين نقل كرده روزى يكى از امراى عرب، كودكى را ديد كه به مطالعه كتاب سيبويه مشغول است. فرياد بر آورد: شرم بر تو باد! اين شغل آموزگاران و گدايان است.
۴. ابو ريحان در الاثار الباقيه، آورده است : «قتيبه، بعد از فتح خوارزم هر كس كه خط خوارزمى مى دانست و از علوم آن ها آگاه بود را كشت و كتابهايش را سوزاند تا جايى كه اهل خوارزم، امى و از تاريخ گذشته خود بى اطلاع بودند.
۵. كتابسوزى عبدالله بن طاهر كه دولتشاه سمرقندى در تذكرة الشعراء آورده است.
۶. تعدادى از مورخين، مانند عبداللطيف بغدادى، ابو الفرج بن العبرى، قفطى و حاجى خليفه از سوختن كتابخانه اسكندريه خبر مى دهند كه قرينه اى است بر اين كه اعراب هر جا كتابخانه اى مى يافتند، مى سوزاندند.
۷. دليل ديگرى كه دكتر معين نياورده، اما عده اى از نويسندگان، از جمله جرجى زيدان گفته اند، اين است كه عمر، با شعار «حسبنا كتاب الله» بشدت جلو كتاب را گرفت، كه تا قرن دوم ادامه يافت. بديهى است ملتى كه خود از تألیف محروم باشند، به تألیف اقوام مغلوب اجازه ادامه وجود نمى دهند.
نقد و بررسى ادله
دليل اول : سرجان ملكم در قرن ۱۳ مى زيسته و قطعا بايد گفته هايش به يك سند تاريخى مستند باشد؛ در حالى كه چنين نيست، بعلاوه او آن چنان تعصب ضد اسلامى خود را آشكار كرده كه كوچك ترين اعتبارى به گفته هايش نيست.
دليل دوم : مسئله «بى سوادى» و «امى بودن» اعراب را قرآن هم مطرح كرده است، اما آيا اين كه عرب ها بى سواد بوده اند، دليل است كه كتابها را سوزانيده اند؟ ضمن اين كه در يك دوره از فتوحات، يك نهضت قلمى توسط پيامبرصلىاللهعليهوآله
در مدينه به وجود آمد كه حيرت آور
است.
اين عرب جاهلى به دينى روى آورد كه پيامبر آن، «فديه» آزادى را باسواد كردن قرار مى داد؛ اصحاب خود را به تعليم زبان هاى غير عربى تشويق مى كرد و خود، حدود بيست دبير داشت. اين عرب جاهلى به دينى روى آورد كه كتاب آسمانى اش به قلم و نوشتن سوگند ياد كرده است
و وحيش با قرائت و تعليم آغاز گشته است.
دليل سوم : اولا، در خود دليل بيان شده كه كار معلمى به علت كمى در آمد خوار شمرده شده است و اين مساله ربطى به تحقير علمى ندارد. ثانيا، تحقير كودكى از سوى فردى از قريش، دليل نمى شود كه عرب مطلقا دشمن علم بوده اند.
دليل چهارم : هر چند گفته ابو ريحان مستند به سندى نيست، اما فاصله زمانى كم او با حادثه آتش سوزى خوارزم كه خود او هم اهل آن سرزمين است، رخ دادن اين حادثه را بعيد نمى نمايد.
اما آن چه ابو ريحان آورده : اولا، مربوط به خوارزم و زبان خوارزمى است، نه كتب ايرانى، كه به زبان پهلوى و اوستايى بوده است. ثانيا، خود ابوريحان مى گويد كه زبان خوارزمى قادر به بيان مفاهيم علمى نيست، بنابراين اگر كتب علمى قابل توجهى به اين زبان وجود داشت، امكان نداشت تا اين حد زبان خوارزمى را غير وافى معرفى كند. ثالثا، رفتار قتيبه را كه در بدترين دوره هاى خلافت اسلامى (امويان) صورت گرفته، نمى توان مقياس رفتار مسلمين صدر اسلام (فاتحان ايران) كه تحت تاثير تعاليم پيامبرصلىاللهعليهوآله
بودند، قرار داد.
از سوى ديگر، جايى كه احتمال وجود كتابخانه يا تاسيسات علمى مى رود، مناطقى چون تيسفون، همدان، اصفهان، رى يا نيشابور است، نه خوارزم و زبانى كه احتمال مى رود كتب علمى را با آن نوشته باشند، زبان پهلوى است، نه زبان خوارزمى.
همچنين اين كه با يك يورش، مردم منطقه اى امى و بى خبر از تاريخ گذشته شان ماندند، نشان مى دهد كه آن زبان، يك زبان محدود و محلى بوده وگرنه زبانى كه بتواند كتابخانه اى از انواع علوم تشكيل دهد، با يك يورش نابود نمى شود. چنان كه با حمله وحشتناك مغول ها و آتش زدن انواع كتابها مردم ايران امى نماندند.
دليل پنجم : اما استناد به جريان سوزاندن كتابهاى ايران، توسط عبدالله پسر طاهر ذواليمينين، سردار ايرانى، كه مانند پدرش روحيه ضد عرب داشت، از شگفتى هاى تاريخ و اسلام است. او با وجود اعلام استقلال در برابر خليفه بغداد، كتابهاى ايرانى قبل از اسلام را به اين عنوان كه با وجود قرآن، همه اين ها بيهوده است، سوزاند. ضمن اين كه كار وى قطعا ناپسند بوده است و اين، خود دليل مدعاى ماست كه هرگاه فرهنگى مورد هجوم فرهنگ ديگر قرار مى گيرد، علاقه مندان به فرهنگ جديد، آثار فرهنگ كهن را مورد بى اعتنايى قرار مى دهند، بعلاوه از يك طرف اين كار را يك ايرانى انجام داد، نه يك عرب و از طرف ديگر كار او نمى تواند مقياسى باشد كه اساسا ايرانيان اين گونه فكر مى كرده اند.
اگر مقصود از استدلال به كتابسوزى عبدالله بن طاهر، اين است كه چنين كارهايى در جهان سابقه دارد، نياز به استدلال نيست. مغول ها در ايران، تركان در مصر، مسيحى ها در فلسطين و اندلس، كتابهاى زيادى را آتش زدند. از قرن ها قبل از ميلاد، آتش زدن كتاب سابقه داشته است.
دليل ششم : دليل ششم كه شرح آن پيش از اين آمد و مدعيان كتابسوزى ايران به آن استناد مى كنند، كتابسوزى اسكندريه است. مقدمتا بايد بگوييم كه تاريخ اسلام، بويژه فتوحات، در اواخر قرن دوم تدوين شده است. مورخين اسلام و مسيحى با تفصيل فراوان، فتح اسكندريه را نقل كرده اند. هيچ يك از آنان، از كتابسوزى اسكندريه يا ايران سخنى نگفته اند، تنها در اواخر قرن ششم هجرى، براى اولين بار عبداللطيف بغدادى در كتاب الافادة و الاعتبار آن جا كه عمودى را به نام «عمود السوادى» در محل سابق كتابخانه اسكندريه توصيف مى كرده، گفته است : «گفته مى شود: اين يكى از عمودهايى است كه بر روى آن ها رواقى بوده كه ارسطو آن جا تدريس مى كرده و در اين جا كتابخانه اى بوده كه عمرو عاص به اشاره خليفه آن را سوزاند. » نقل عبداللطيف هم ضعف سندى دارد، چون به سندى استناد نشده است و هم ضعف مضمونى دارد، زيرا مشتمل بر يك دروغ واضح است و آن اين است كه اصلا ارسطو به اسكندريه نرفته، چون اسكندريه بعد از حمله اسكندر به مصر و در واقع پس از ارسطو تاسيس شد. خود بغدادى هم پيش از بيان ماجرا لفظ «قيل» آورده كه نشانه بى اعتمادى ناقل به اين نقل است.
از طرفى نقل عبداللطيف، پس از ششصد سال كه هيچ مورخى چنين واقعه اى را ذكر نكرده است، مى باشد، كه اين مساله نقل او را از حد يك نقل بى سند هم پايين تر مى برد.
مساله ديگر اين كه به گواهى تاريخ، كتابخانه اسكندريه قبل از حمله مسلمين چندين بار مورد تاراج و حريق واقع شده بود، و هنگام فتح مسلمانان اساسا كتابخانه اى وجود نداشت و تنها كتابهايى در دست افرادى بوده است.
ويل دورانت، از جمله دلايل ضعف روايت عبداللطيف را چنين مى داند «۱. قسمت مهم كتابخانه را مسيحيان متعصب (در حدود ۲۵۰ سال قبل از فتح مسلمين) سوزانيده بودند. ۲. هيچ مورخى درباره اين حادثه قبل از عبداللطيف سخن نگفته است. »
شهر اسكندريه چهار قرن قبل از ميلاد به وسيله اسكندر ساخته شد. خلفاى اسكندر (بطالسه) كه زير نفوذ سياسى يونان بودند، در آن شهر، موزه و كتابخانه تاسيس كردند. پس از افول تمدن يونان و غلبه روميان، مصر و اسكندريه تحت نفوذ سياسى روم قرار گرفت.
پس از گرايش روم به مسيحيت، كه مخالف تدريس علوم و فلسفه بود، تاراج ها و سوزاندن هاى متناوب اين كتابخانه بعد از حمله سزار در سال ۴۸ ميلادى بار ديگر آغاز شد.
كتابخانه اسكندريه را بت پرستان و مشركان تاسيس كرده، مسيحيان از بين بردند، ولى بعد از شكست در جنگ هاى صليبى، مسيحيان كينه مسلمين را در دل هاى خود گرفته، به جنگ روانى عليه مسلمين اقدام كرده، شايعات زيادى عليه اسلام و قرآن و مسلمانان ساختند كه شايعه كتابسوزى ها نيز از جمله آن هاست و برخى مسلمين بدون توجه به انگيزه مسيحيان صليبى، آن ها را در كتاب هاى خود آورده اند.
ابوالفرج بن العبرى، يك طبيب يهودى است، تاريخى مبسوط به زبان سريانى نوشته و در آن ذكرى از كتابسوزى مسلمين در اسكندريه نيامده است. او خلاصه اى از آن را به عربى با نام مختصر الدول نوشت كه اگر چه خلاصه آن تاريخ مفصل است، مشتمل بر مطالبى است كه در اصل مفصل سريانى آن نيست و از جمله آن ها كتابسوزى اسكندريه است.
داستان را مختصر الدول اين گونه آورده : «يحيى نحوى، مصاحب عمروبن عاص فرمانده مسلمين در فتح مصر و مورد احترام او بود. يحيى از عمرو خواست تا كتب حكمت و فلسفه، كه در كتابخانه دولتى ذخيره شده اند، را در اختيار او بگذارند. عمرو اجازه خليفه عمر را شرط دانست و خليفه (عمر) گفت : اگر اين كتابها موافق با قرآن باشد، هيچ ضرورتى به آن ها نيست و اگر مخالف قرآنند، تمام آن ها را بر باد ده. بعد از وصول اين جواب، عمرو عاص كتابخانه را منهدم و كتبش را بين حمامى هاى اسكندريه تقسيم كرد، و از اين رو در مدت شش ماه، تمام كتب را سوزانيدند. »
اما علاوه بر اين كه اين سخن نيز بدون سند است، دلايل ديگر نيز بر رد اين گزارش موجود است :
اولا، يحيى نحوى، فيلسوف معروف، حدود صد سال قبل از فتح اسكندريه درگذشته و ملاقات وى با عمرو عاص افسانه است.
ثانيا، در متن گزارش آمده، كتاب ها شش ماه خوراك حمام هاى اسكندريه بوده، ولى با توجه به آن كه در آن وقت، اسكندريه بزرگ ترين شهر مصر بود، بايد چنين فرض كرد كه آن قدر كتاب در باب حكمت و فلسفه وجود داشته كه براى سوخت چهار هزار حمام، شش ماه كافى باشد!!! لابد مساحت كتابخانه، هم اندازه يك شهر بوده است، كه اين قدر كتاب را در خود جاى داده است!
ثالثا، در آن عصر كتابها از پوست بود، ابدا به درد سوخت نمى خورده اند.
رابعا، عمرو در گزارش خود به خليفه درباره اسكندريه، كه در تواريخ ضبط است، آورده در اين شهر چهار هزار حمام، چهار هزار عمارت عالى، چهل هزار يهودى جزيه پرداز، چهار صد تفريحگاه دولتى، وجود دارد و اصلا نامى از كتابخانه نياورده است.
خامسا، مردم اسكندريه پس از فتح مسلمين، «اهل ذمه» به حساب مى آمدند و حكومت اسلامى، خود را ضامن و مسوول آن ها مى دانست و هر كارى خلاف آن، مخالف سيره و سنت اسلام است.
سادسا، عمرو بن عاص مردى مدبر و باهوش بود و اگر نظر خاصى داشت به هر شكل ممكن بر عمر تحميل مى كرد كه فتح مصر، نمونه بارز همين تحميل نظر عمروعاص بر عمر است. اگر واقعا عمرو نسبت به يحيى ارادت و علاقه اى داشت، در نامه خود به عمر طورى گزارش مى داد كه كتابخانه مورد علاقه دوست و نديم دانشمندش محفوظ بماند. بعلاوه به شهادت تاريخ، شيوه عمر در اسكندريه، سيره يك فاتح علاقه مند به اصلاح و عمران بود، نه روش يك جبار و ستمگر، مانند قتيبه بن مسلم. از سوى ديگر عمر هر چند مردى خشن بوده، ولى هيچ كس در هوش و دور انديشى او ترديد ندارد، او معمولا در مسائل مهم، خصوصا در سياست خارجى، شورا تشكيل داده، به مشورت مى پرداخت، اما در هيچ تاريخى ديده نشده كه عمر درباره كتابخانه اسكندريه شورايى تشكيل داده باشد.
سابعا، آيا مردم مسيحى و يهودى اسكندريه بدون هيچ عكس العمل مخالفى آن كتابها را كه محصول فرهنگ و تاريخشان بوده، مانند هيزم سوزاندند؟!
نقل قفطى در اين باره همانند ابوالفرج است و لذا همه ايرادها بر او نيز وارد است.
در موضوع يحيى نحوى، نوعى ابهام در تاريخ هست. آن چه مسلم است مردى فيلسوف و اسقف در دوره قبل از اسلام، به نام يحيى نحوى وجود داشته است كه شروح زيادى بر كتب ارسطو و غيره نوشته است. ابن نديم از يحيى نحوى نام مى برد كه با عمرو بن العاص ملاقات داشته و ابو سليمان منطقى در صوان الحكمة مى نويسد او در زمان عثمان و معاويه بوده است، لذا يا اين نقل ها بى اساس است يا آن كس كه در زمان عمرو عاص و معاويه بوده است، يحيى نام ديگرى مى باشد. به هر حال آن چه مسلم است، يحيى نحوى اسكندرى، فيلسوف و پزشك و شارح ارسطو، دوره عمرو عاص و معاويه را درك نكرده است. حاج خليفه از كتابشناسان قرن يازدهم هجرى آورده است كه : «عرب در صدر اسلام، علومى را كه مورد توجه قرار مى داد، سه قسمت بود: زبان، احكام و پزشكى، ولى به علوم ديگرى نمى پرداخت، حتى گفته مى شود كه عرب، هنگام فتح شهرها كتابهايى كه به دست مى آورد، مى سوزاند. قسمت اول سخن حاج خليفه صحيح است، چون در ابتدا توجهى به علوم فلسفى يا طبيعى يا رياضى نبود و اين علوم تدريجا شكل گرفت، اما در مورد قسمت دوم، با اين كه مورخ نيست، نكته اى را كه اهل روايت و نقل رعايت مى كنند، رعايت كرده و گفته است : «... حتى گفته مى شود»، يعنى با صيغه مجهول آورده و اين نشان مى دهد كه در آن زمان، نقل سوزاندن كتابخانه اسكندريه بر سر زبان ها بوده، ولى خود حاجى خليفه به آن اعتمادى نداشته و فقط نقل كرده است.
ابن خلدون چون يك مورخ است، اگر سخن قطعى بيان كند، ولو اين كه مدركى ارائه نكند، مى شود گفت كه سند و ماءخذ در دست داشته است، اما شاهديم كه او نيز اظهار نظر قطعى نكرده، بلكه به صورت فعل مجهول «لقد يقال» بيان كرده است. بعلاوه در صدر سخنش جمله اى افزوده كه بيشتر موجب ضعف قضيه مى شود و آن اين است كه گفته علوم عقلى از ايرانيان به يونانيان رسيده است، در حالى كه در هيچ تاريخى از اين مطلب ياد نشده است و ماءخذ اين شايعه، احتمالا «شعوبيه» كه خود ابن خلدون نيز خالى از اين تمايلات نبوده، مى باشد. از ظاهر عبارت ابن خلدون بر مى آيد كه مدعى بوده، يونانيان همه علوم خود را از ايران گرفته اند، در صورتى كه مى دانيم اسكندر در زمان ارسطو به ايران حمله كرد؛ در حالى كه در آن زمان تمدن و فرهنگ يونان در اوج شكوفايى بوده است.
مطلب ديگر اين است كه اين موضوع را از مقدمه ابن خلدون آورده اند، در حالى كه اگر اين جريان براى او ارزش تاريخى داشت، در كتاب العبر خود نقل مى كرد.
بى اساس بودن كتابسوزى ايران نيز مانند كتابسوزى اسكندريه، با وجود برخى قرائن خارجى ثابت مى شود؛ يكى اين كه بر خلاف كتابخانه اسكندريه، وجود كتابخانه اى در ايران ضبط نشده است. ديگر اين كه شعوبيگرى ايجاب مى كرد اگر كتابسوزى در ايران رخ داده، حتما ضبط شود؛ چون ايرانيان شعوبى مسلك، هر جا نقطه ضعفى از عرب سراغ داشتند، با آب و تاب فراوان مى نوشتند و چه نقطه ضعفى بزرگ تر از سوزاندن كتابخانه ها، اما شعبويه اصلا اين مطلب را ذكر نكرده اند و اين خود دليل قاطعى بر افسانه بودن قضيه كتابسوزى ايران است.
خلاصه سخن آن كه تا قرن هفتم هجرى، در هيچ مدركى سخن از كتابسوزى توسط مسلمين نيست، و براى اولين بار در قرن هفتم اين مسئله مطرح مى شود و كسانى هم كه در اين زمان چنين مساله اى را مطرح كرده اند هيچ مدركى ارائه نكرده اند و حتى خودشان هم اعتمادى به وقوع آن نداشته اند.
شبلى اين سوال را مطرح مى كند كه چه سياستى در كار است؛ آيا اين نوعى همدردى و دلسوزى درباره كتابهاى سوخته است، يا مطلب ديگرى در كار است؟ چرا نسبت به كتابسوزى قطعى و مهيب تر در فتح اندلس و جنگ هاى صليبى كه به وسيله خود مسيحيان صورت گرفته، هيچ وقت دلسوزى نمى شود؟
شبلى، خود پاسخ مى دهد كه علت اصلى اين سكوت، اين است كه جرم خودشان را كه قبل از اسلام اين كتابخانه را از بين بردند، بپوشانند و آن را بر عهده مسلمين بگذارند.
علت ديگر، مسئله استعمار است. استعمار سياسى و اقتصادى، زمانى توفيق مى يابد كه استعمار فرهنگى حاصل شده باشد و بى اعتقاد كردن مردم به فرهنگ و تاريخ خود، شرط اصلى آن است و به همين منظور براى نسل جديد چنين وانمود مى كنند كه مسلمانى كه مدعى نجات و رهبرى بشريت به سعادت را داشتند، خود به وحشيانه ترين كارها دست زده اند و كتابسوزى ايران و مصر از همين نمونه است.
دليل هفتم : اما ممنوعيت تألیف در زمان عمر كه تا صد سال بعد هم ادامه يافت، مربوط به كتابت احاديث نبوى است.
از صدر اسلام ميان عمر و علىعليهالسلام
در تدوين و كتابت احاديث نبوى اختلاف نظر وجود داشت. عمر و ياران او كتابت و تدوين احاديث را به عذر اين كه با قرآن مشتبه مى شود، مكروه دانستند؛ در حالى كه امام علىعليهالسلام
و شيعيان ايشان، از آغاز به كتابت احاديث نبوى تشويق كردند.
جرجى زيدان برخى احاديث و آيات را آورده، آن ها را به گونه اى تفسير مى كند كه جز به قرآن نبايد به چيزى نظر كرد، زيرا قرآن، ناسخ همه كتب و اسلام، ناسخ همه اديان است؛ مثلا آورده ان الاسلام يهدم ما كان قبله
يا آورده روزى پيامبرصلىاللهعليهوآله
در دست عمر ورقه اى از تورات مشاهده كرد و غضبناك شده، فرمود: الم آتكم بها بيضاء نقية و الله لو كان موسى حيا ما وسعه الا اتباعى.
او مى گويد كه به همين سبب پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
فرمود: لا تصدقوا اءهل الكتاب و لا تكذبوهم
وى ادامه مى دهد خود قرآن و احاديث، اين اعتقاد، يعنى اكتفا به قرآن و احاديث را، تحكيم بخشيد:... ولا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين
و حديث معروف كتاب الله فيه خير ما قبلكم و نباء ما بعدكم و حكم ما بينكم
در جواب بايد گفت : جمله الاسلام يهدم ما قبله ناظر به اين بوده كه تمام قوانين و رسوم گذشته، ملغى است و ربطى به غير آن ندارد. حديث عمر به روشنى فرياد مى زند كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرموده است كه با آوردن قرآن، تورات منسوخ است و لذا پيامبرصلىاللهعليهوآله
مطالعه هر كتابى را منع نكرده است، و اين كه فرمودند: نه تصديق كنيد و نه تكذيب نيز ناظر به قصص و برخى احكام بود، چرا كه اهل كتاب راست و دروغ را به هم آميخته بودند و مسلمين اوليه، اهل تشخيص نبودند. جمله «در قرآن حكايت گذشتگان، پيشگويى آيندگان و قانون حاكم ميان شما وجود دارد»، ناظر به حكايت دينى، آينده اخروى و قوانين مذهبى است و مقصود اين است كه به كتاب آسمانى ديگرى نيازى نداريد. آيه و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين طبق گفته مفسرين منظور از كتاب، لوح محفوظ است، نه قرآن، لذا مسلمين هرگز چنين تصورى از اين احاديث و آيات نداشتند كه بايد غير قرآن هر كتابى را در هر علمى از بين ببرند.
خاتمه فصل دوم : كارنامه اسلام در ايران
اسلام، تشتت افكار و عقايد مذهبى را از ايران گرفت و وحدت عقيده كه موبدان آن زمان موفق به اين كار نشده بودند را به ايران بخشيد. تا آن زمان، تنها رابط ميان اقوام مختلف ايرانى، زور و قدرت حكومت بود، اما با آمدن اسلام، فكر واحد و آرمان واحد، جايگزين آن شد و در پرتو گرايش به اسلام در همان وقت كه كشورهاى مسيحى در تاريكى قرون وسطى فرو رفته بود، همدوش با ساير ملل، مشعلدار تمدن اسلامى شد.
اسلام، حصار مذهبى و سياسى را كه مانع بروز استعداد ايرانيان و حتى استفاده آنان از محصول انديشه ساير ملل بود، درهم شكست و ايرانى از اين فرصت استفاده كرد، استعداد خويش را عملا ثابت كرد و پيشواى غير ايرانى شد؛ ليث بن سعد ايرانى، پيشواى فقهى مصر، ابو حنيفه، واصل، سيبويه و... همه در علوم مختلف پيشوايان علمى شدند.
در زمان عبدالملك، فقهاى اكثر بلاد مسلمين از ايرانيان بودند. در هيچ عصرى چنين ميزان افتخارات براى ايرانى پيدا نشده است؛ در حالى كه در نهايت تعجب، سرجان ملكم، قرن اول و دوم اسلامى را كه دوره شكفتن استعدادهاى علمى و معنوى ايرانيان بود، قرن هاى سكوت و خمود ايرانى مى داند!
از طرف ديگر علوم و فرهنگ هاى مختلف، همچون يونانى، هندى، مصرى با ورود به سرزمين هاى اسلام، ماده يساختن يك بناى فرهنگى عظيم اسلامى را فراهم كردند و زمينه شكفتن استعدادهايى نظير بوعلى، فارابى، ابو ريحان و صدها عالم، رياضيدان، مورخ، اديب و فيلسوف فراهم آمد.
مضحك اين است كه پور داود مى گويد: «اگر حمله تازيان نبود و دانشمندان ما چون بوعلى و خيام كتابهايشان را به شيوه دانشنامه علايى و نوروزنامه مى نوشتند، امروز، زبان فارسى غنى تر بود. » ايشان از خود بپرسد كه آيا اگر حمله تازيان و شكستن حصارهاى موبدان نبود، اصلا خيام و بوعلى بود تا نوروزنامه و هزاران كتاب ديگر را به زبان فارسى بنويسد؟
عامل ديگر، برداشتن منع تحصيلى از توده مردم بود كه اسلام، به ايرانيان اعطا كرد. اين عامل سبب شد كه ايرانيان مقام شايسته خود را در پيشوايى ساير ملل و شركت در بناى عظيم تمدن جهانى اسلام، احراز كنند و نشان دهند كه عقب افتادن ايران در برخى دوره ها، از نقص استعدادش نبود، بلكه به واسطه گرفتارى در زنجير رژيم موبدى بوده است.
رژيم موبدى پيش از اسلام، سبب شده برخى خارجيان به اشتباه اساسا استعداد ايرانى را تحقير كنند، مانند گوستاولوبون كه مى گويد: «ايرانيان... در علوم و فنون و صنايع و ادبيات ابدا چيزى ايجاد نكرده اند. » يا كلمان هوار مورخ فرانسوى مى گويد: «ايران مملكتى بود كه رشد و نمو علوم و صنايع و فنون در آن محال بود... » راولنسيون گفته است : «ايرانيان قديم ابدا كمكى به ترقى علم ننمودند. روح و قريحه ايرانى هيچ وقت با تحقيقاتى كه مسلتزم صبر باشد، ميانه نداشته است. »
اسلام، از نظر قدرت هاى سياسى و مذهبى حاكم بر ايران، يك تهاجم بود، در حالى كه از نظر توده مردم يك انقلاب بود. اسلام، جهان بينى ايرانى را دگرگون ساخت، خرافات را دور ريخت، هدف و برنامه و ايدئولوژى جديدى عرضه نمود و تشكيلات اجتماعى را زير و رو كرد. خون تازه در رگ ها به جريان انداخت و روح طغيان در برابر زورگويان، ميان ايرانيان به وجود آورد.
شمشير اسلام، قدرت هاى اهريمنى را سركوب كرد، زنجيرها را از دست و پاى قريب به صد و چهل ميليون نفر باز كردو به توده محروم حريت داد.
شمشير اسلام، همواره در خدمت مظلومين و مستضعفين بوده است. اسلام از ايران، ثنويت و آتش و آفتاب پرستى را گرفت و توحيد و خدا پرستى را به آن بخشيد. اسلام، انديشه خداى شاخدار و بالدار و ريش و سبيل دار و... را به انديشه خداى قيوم و متعالى از توصيف و... تبديل كرد و خرافاتى چون مصاف نه هزار ساله اهورا مزدا و اهريمن، تشريفات عجيب آتش پرستى، راندن حيوانات در ميان آتش، منع دفن مردگان، تقدس شستشو با ادرار گاو را از زندگى فكرى و عملى مردم ايران خارج كرد.
اسلام، عبادت در مقابل آفتاب يا آتش و زمزمه هاى بيهوده را از بين برده، عباداتى در نهايت معقوليت و در اوج معنويت و كمال لطافت انديشه، جايگزين كرد.
اسلام بر خلاف مسيحيت و مانويت و مزدكى، اصل جدايى سعادت روح و بدن، و تضاد دين و آخرت و فلسفه هايى مبنى بر رياضت و پليدى تناسل را منسوخ ساخت و ضمن توصيه تزكيه نفس
بهره گيرى از نعمت هاى پاكيزه زمين را سفارش كرد.
اسلام، اجتماع طبقاتى را كه بر دو ركن خون و مالكيت استوار بوده با همه قوانين آن در هم ريخت و اجتماعى مبنى بر فضيلت، علم، سعى و عمل و تقوا بنا كرد.
اسلام، روحانيت موروثى و طبقاتى را منسوخ ساخته، بر دانش و پاكى استوار ساخت. اسلام، فكر آسمانى نژادى بودن پادشاهان را ريشه كن ساخت
و توانايى و لياقت را جانشين آن نمود و فكر حكومت اشراف را از بين برد.
اسلام، به زن شخصيت حقوقى داد، حرمسرادارى، عاريه دادن زن، ازدواج نيابى، ازدواج با محارم و ولايت شوهر بر زن را منسوخ ساخت.
اسلام، مغول را در خود هضم كرد و از قومى آدم كش، انسان هايى دانش دوست ساخت.
اسلام، حتى به آيين زرتشتى هم خدمت كرد و موجب به وجود آمدن اصلاحات عميقى در آن شد. امروز نيز اسلام است كه در مقابل فلسفه هاى مخرب بيگانه ايستادگى كرده و باعث احساس شرف و عزت و استقلال اين مردم است. آن چه امروز ملت ايران مى تواند به آن افتخار كند، قرآن و نهج البلاغه است، نه اوستا و زند.