چه كسى مى توانست او را از صحت و درستى طريقى مطمئن نمايد كه گام نهادن در آن، غرقه شدن در درياى ظلمات و نابودى را نصيبش نسازد؟
سئوال از نحوه آمدن و رفتن، سئوال از فلسفه آمدن و شدن ابداع انسان نبود بلكه ذاتى وجود او بود. چه، همين پرسيدن او را از همه موجودات متمايز مى ساخت و واسپس پرسش، همين تلاش مستمر براى بهتر زيستن، برتر بودن و مطمئن تر شدن، او را سرآمد ساير انواع موجودات مى نمود.
پيچيدگى حيات موجودات و از آن مهمتر پيچيدگى خلقت انسان پرسشگر پرده از خلقت آگاهانه او بر مى داشت و ميدان گفتگو از مبدائى را مى گشود كه فراتر از آدمى و مؤ ثرتر از همه نيروهاى موجود و پيرامون او عمل مى نمود و او را متذكر مى ساخت كه: «به خود وانهاده نيست. »
پيچيدگى حيات، درهم ريخته شدن همه تدبيرها و تامل ها و بالاخره نيرويى قوى، مؤ ثر در كالبد جسمانى او كه گاه چونان آتش از ميانه خاكستر سر بر مى آورد كافى بود تا او به اين نكته پى ببرد كه «به خود وانهاده نيست». اين سخن بدان معنى نبود كه «او را خالقى نيست». بلكه فراتر از اين، راز بزرگ ديگرى خود را مى نماياند، اينكه «او را بى مقصد و منظور نيافريده اند. » چه، هيچ آفريدگارى واسپس همه تمهيدات و مقدمات در كار خلق و ايجاد ساده ترين شى ء آن را يله و رها و بى مقصد نمى گذارد تا چه رسد به آسمان و زمين و همه آدميان و پيچيدگى هاى آشكار و نهان آنها.
محدوديت و هدايت !
محدوديت انسان از بدو آفرينش در قيود زمان، مكان و عدم امكان و توانايى براى درك عوالم ماوراى ماده، نيازمندى او را به هدايت و تعليم مسلم مى كند. چرا كه اگر بى معلم به راه افتد همچون گياهى خودرو نه تنها از استعدادها و تواناييها بهره اى نمى برد بلكه همانا ابزار نابودى او مى گردند. در واقع انسان با اشتغال به عالم مادى و غفلت از عوالم غيبى خود را از «راز بزرگ هستى»، «معرفت حقيقى» و «سير از ظاهر به باطن» محروم ساخته و در ازاء اين معامله پر ضرر تنها بهره اى جزئى در عرصه زمين را با چاشنى بحران، بيمارى و... نصيب خود نموده است.
در داستان بلند خلقت انسان، چنانكه در همه كتب آسمانى آمده، آدمى پس از خلقت اوليه در مدرسه بزرگ آفريدگار هستى و در محضر همه ملكوتيان، اكرام مى شود «لقد كرمنا بن آدم»
اما چون بى نياز از معلم و تعليم نيست به پاى درس و تعليم مى نشيند «و علم آدم اسماء كلها»
و چون مفتخر شده بود به اكرام از جانب خداوند، روح بزرگوار و عزيزى را «و نفخت فيه من روحى»
با خود حمل مى كرد.
تاج خليفة اللهى
بر فرق او اين امكان را مى داد تا به گونه هاى مختلف در عرصه زمين ظاهر شود. خداوند صاحب اصلى همه اسماء و جامع جميع صفات به شكل مطلق بود و دميده شدن روح خدا در كالبد اين موجود در واقع اين امكان را برايش فراهم مى آورد تا وجوهى از آن اسماء و صفات در وى تجلى كند. ليكن، چون نيمى از اين موجود روى به تاريكى زمين داشت و نيمى ديگر به روشنى آسمان، گويا با قدرت اختيار در والفجرى به دنيا آمده بود كه مى توانست در ميانه تاريكى و روشنى كامل سير كند و آگاهانه رفتن به سوى تاريكى يا سير به نور و روشنايى را برگزيند، به صورت طبيعى موجودى مسؤ ول نيز شناخته مى شد. زيرا، هم تعليم يافته بود، هم اكرام شده بود و هم مختار بود، بنابراين مسؤ ول هم بود. گوئيا كه اين اختيار و اين علم، امانت ويژه اى بود كه به او سپرده شد.
اولين مدرسه !
انسان، اين امانتدار مختار كه در مكتب اولين معلم «حضرت خداوندى» تعليم يافته بود؛ در جاده فراخ و بلند زندگى به راه افتاد و چون انسان بود و خاكى تبار و وجهى از ظلمت را نيز با خود حمل مى كرد واسپس اولين كلاس و ديدار اولين معلم، وارد مكتبخانه انبيا شد تا از طريق نبى از آنچه كه در گذشته اتفاق افتاده بود و آنچه كه در شرف تكوين بود و آنچه كه در آينده دور و ناپيدا اتفاق مى افتاد آگاه شود. اين نبى، خالق دين نبود، متذكرى بود تا آنچه را كه روزى به اجمال اما، كامل در اولين صبحگاه آفرينش، خدايش به او آموخته بود متذكر شود و با هوشيارى چنگ به ريسمان مطمئنى بزند كه نجات خود و پيروان را ميسر مى ساخت.
تجربه نشان داد، كسانى كه خواسته اند بى مدد معلم، خودسرانه و چونان يك گياه هرز حركت كنند؛ يا در اثر خطرات راه دچار لغزش شده اند و يا در ميانه عمر محدود به نتيجه نرسيده اند. اگر هم حركتى كرده اند عظمت مقصد را درك نكرده و ماندگار شده اند. و سر اينكه از اولين روز خلقت آدمى، معلم نيز با او متولد مى شود همين است. آدم با هبوط خود، اولين نبى شد چون اين موجود هرگز نمى توانست بدون حجت و معلم حركت كند و ضرورت داشت كه در طى راه و حركت حجت با او همراه باشد. حجتى كه: هم عالم به اسرار باشد، هم عالم به راه؛ هم عالم به مقصد و هم عالم به كيفيت خلقت آدمى و همه توانايى هايش.
كه اگر اين حجت عالم به اسرار و واقف به راه و پستى و بلندى هايش نبود، آدمى را زمينگير مى كرد و اگر واقف به مقصد نبود او را به ناكجا آباد مى رساند و اگر كيفيت خلقتش را نمى شناخت نمى توانست او را به حركت در آورد يااز رذايل و پليدى ها در امان بدارد. از اينرو حجت با او به عرصه زمين آمد. آدمعليهالسلام
نبى فرزندانش شد تا آنان را راهنمايى كند؛ چه، او اسماء را آموخته و رهزنى شيطان را تجربه كرده بود و مى دانست چگونه فرزندان خود را متذكر بلايايى شود كه بر سر راهشان قرار مى گيرد.
نكته ظريفى كه در اين ماجراست، ارجاع فرزندان آدمى از روز نخستين به «اهل علم» است و در واقع آنها را مامور به «طلب علم» از اهلش ساختند تا به عبث عمر عزيز و كوتاه را در طريق «سهو و ظن» از دست ندهد. به عبارت ديگر اين واقعه از وجود سه گروه از مردم در عرصه زمين حكايت مى كند:
۱- عالمانى كه در كسوت حجت ظاهر بودند.
۲- متعلمانى كه در كسوت تابع نمايانده شدند.
۳- و معلقانى بى سرانجام كه چون خاشاكى بر سطح آب در اعوجاج و حركت بسر مى بردند.
راز تعليم، «اولين درس» !
نگاهى ساده به عالم نشان مى دهد كه: همه هستى و همه آفريده ها با آهنگى دلنشين و گوشنواز بر مدارهايى معين و در عين حال پيش رونده و كمال يابنده قرار گرفته اند.
ستاره ها و سياره ها در گستره اى بى نهايت، همه طبيعت و جنگلهاى انبوه و همه آفريده هاى ريز و درشتى كه از اعماق زمين و دريا تا پهنه خاك را جولانگاه خويش ساخته و در حشر و نشرى درهم تنيده و هماهنگ در حركتند، همه و همه، على رغم زير و بم ها، تعادل و هماهنگى را در كل هستى حفظ كرده و با آن همنوا و همساز شده اند. و هر يك چونان نوازنده اى در ميانه يك اركستر بزرگ عمل مى كنند و هر زير و بمى و فراز و فرودى را با اشاره رهبر بزرگ اركستر نمايان مى سازند. حتى اينهمه اجزاء اين گروه و اركستر بزرگند و جملگى تابع تعادل و عدالتى كه سبب ساز بروز آهنگ گوشنواز هستى است. گوئيا، تنها اين انسان است كه بحران مى آفريند. تنها آدمى است كه با قدرت اختيار از جمع آفريده ها خارج مى شود ونوازنده اى مى شود كه گاه چنان خارج مى نوازد كه همه گوشها را مى آزارد.
خروج آدمى و انفكاك او از جمع آفريده ها، طريق كمال و هدايت را براى خود و ساير پديده ها مختل مى سازد، روى به عصيان ميگذارد و ره به ديار عصيانزدگان، مطرودان، ملعونان مى پويد تا آنجا شايسته «اولئك كالانعام بل هم اضل»
مى شود.
بى ترديد اگر اين موجود مطابق آنچه كه خلق شده و تعليم ديده بود به راه مى افتاد، اينهمه كشمكش و غوغا در عرصه زمين به وجود نمى آمد و در هر عصرى آرزوى رسيدن به يك مدينه فاضله و شهرى امن در وجودش جان نمى گرفت.
داستان هاى اساطيرى همه ملل و آمانشهرهاى فلاسفه و حكماى جهان نشان مى دهد كسانى كه با اتكاء به خود و توانايى خود خواسته اند آرمانشهر بسازند ناكام مانده اند. همواره اين تكيه كردن به گمان انسانى و استغنا جستن از تعاليم حجت هاى الهى آدمى را بر زمين زده و ناكام كرده است. زيرا سازنده چنين شهرى نيازمند به اشراف بر همه حقايق و اسرار و ويژگى ها و صفات و مختصات انسان و ديگر موجودات است. چنانكه به خدمت گفتن همه عناصر و پديده ها در يك شهر، نيازمند آگاهى آدمى از صورت و سيرت اين پديده هاست؛ همواره با شناختن حقيقى و درست از خود انسان تا بداند اين انسان چگونه بايد تربيت شود، لغزشگاهش كجاست و چگونه رشد مى كند؟
مضافا اينكه وقتى انسان خود را رها ساخت و استغنا جست مقصد نهايى و سرزمين مورد نظر خالق اين عالم را نمى شناسد و محيط بر مجموعه پديده ها نمى شود. اگر به خود اتكا كند در خود مى ماند و به خودپرستى مى رسد و رسيدن به خودپرستى يعنى در خود مى ماند و به خودپرستى مى رسد و رسيدن به خودپرستى يعنى سجده بر بارگاه خود. بنابراين، اتصال به منبع و منشاء خلقت عالم ضرورى است. چون آنكه انسان، جماد و نبات را خلق كرده بهتر مى داند كه اين موجودات از چه صفاتى برخوردارند و به كدام مقصد بايد برسند. پس كسى كه بى اتكا به آن منشاء و منبع، اقدام به ساختن شهر مى كند يا انسان ها را به سمتى فرا مى خواند بى ترديد امكان شكل گرفتن شهر آرمانى را به دست نخواهد آورد. چنين كسى يا انسان را در ميانه راه متوقف مى كند يا به ياس مى كشاند و يا در منجلاب انحراف و مذلت اسيرش مى كند. از اينرو قاطعانه مى توان گفت كه رهايى انسان از اين مراحل پر خطر بدون اتصال به يك منبع حقيقى ممكن نيست.
تدبير حكيم !
بايد ديد اولين معلم «خداوند» براى قطع نشدن ارتباط انسان با تعاليم حقيقى چه تدبيرى انديشيده است؟ بى گمان انسان آرام آرام جهان پيرامون خود را كشف كرده و همچنين استعداد، توانايى و حقايق درونى خويش، را نيز، بتدريج دريافته، از اينرو سير او يك سير اكمالى بوده و قطعا در اولين كلاس و اولين روز قادر به درك و فهم همه موارد و مواقف نبوده است. به عبارت ديگر استعداد درك و فهم همه حقايق و معارف را نداشته است. از اينرو انبياء مرحله به مرحله براى هدايت اقوام مبعوث شده اند و هر كدام نيز استعدادها و معجزاتى خاص و كتابى ويژه عرضه كرده اند و چون در هر مرحله از سير آدمى در گستره زمين، نوعى از خطر بروز كرده، هر نبى مجهز به سلاحى مناسب با شرايط و مقتضيات، براى دفع آن خطرات مبعوث شده و هر يك از انبياء مظهر اسمى از اسماء الهى بودند.
انبياءعليهالسلام
، حجت هاى خداوند بر عرصه زمين بودند، ستون هاى محكمى كه خيمه و خرگاه حيات آدمى را بسامان آوردند تا در طى طريق از مغاك هولناك ياس، عصيان، تماميت خواهى و خوف و خطر حاصل از «سير و سفر بى حجت» در امان بماند. انبيا پيش و بيش از هر چيز «متذكر» و يادآورنده بودند. چه، مافى الضمير آدمى در طيفى سيال و زلال نيوشاى آهنگ گوشنواز حقيقت بود.
فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله
اين فطرتى است كه خداوند انسان ها را بر آن آفريده، دگرگونى در آفرينش الهى نيست.
انبياءعليهالسلام
، «رسول» بودند تا خارج شدگان از طريق هدى، ديگر بار به مدد ايشان گام در مسير فلاح نهند و با بينه اى روشن رو به سرمنزل مقصود آورند.
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات
همانا رسولان را با بينات و دلايلى روشن فرستاديم.
انيباعليهالسلام
امناء حضرت خداوندگارى بودند كه حسب عهد خويش سخن جز بر طريق هدايت نگفتند و خود را از هر گونه هوى و هواجس دور داشتند.
و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى
پيامبر از روى هوس سخن نگويد و آن نيست جز سروشى كه وحى مى شود. با اعجازى كه هر بيدار دلى متذكر شان حقيقى آنان مى شد و سره را از ناسره باز مى شناخت.
مثلث «فطرة، نبوت و هدايت» ارتباط مستمر، تنگاتنگ و دائمى انسان، طبيعت و سرشتى كه بر آن استوار گشته و هدايت را كه لازمه خروج او از آنچه كه او را تهديد مى نمايد نشان مى دهد.
فطرت انسان طالب هدايت و هدايت تمناى ما فى الضمير انسان بود؛ ورنه هيچ نبى و مرسلى قادر به نفوذ و رسوخ در لايه هاى تو در توى وجود آدمى نبود چنانكه انبياء با تعاليم آسمانى و به مدد عقل هدايت مهياى سيرو سفر در ميان مردم و تعليم و تربيت آنها شدند.
خورشيد حقيقت:
«اعجاز» خود سلاحى كارآمد بود براى راندن اغيار، جذب صاحبان ترديد و تسكين قلب مستعدان و همچنين، سلاحى كارآمد بود براى رسوخ در «كفر و شرك» جارى و متجلى در عصر هر يك از انبياء كفر و شركى كه در هر عصرى و دوره اى در لباسى و هياتى جديد خود را مى نماياند. رسوخ در كفر و طغيان فرعونى بى اعجاز موسوى ممكن نبود؛ همانگونه كه طغيان نمرود سلاحى ابراهيمى مى طلبيد و كفر و نفاق و عصيان آخرالزمان را اعجاز محمدى كارگر مى افتاد. الهه هاى دروغين فرو غلتيدند تا نام رب الارباب، ناصر و معين جسم و جان فرزندان آدمى از ابتلائات كفر و شرك و نفاق باشد. واقعه اى كه بى گمان آدمى را مستعد ظلمات و دوزخ مى نمود. چه، در داستان بلند همه انبياء اين نكته مذكور بود كه:
والذين كفروا اوليا هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون
و آنان كه كفر ورزيدند از دوستان طاغوتها هستند كه از نور خارج كرد، و به ظلمات وارد مى كنند. آنان از دوزخيان هستند و در آن جاويدان ماندگارند.
انبياء فرزندان آدمى را گام به گام و كلاس به كلاس پيش آوردند تا آن روز كه در عهد محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
، اعلام شد:
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى
از آن پس بشر به قله اى رسيد كه در اين قله، خورشيد بتمامه آشكار شد. روزى كه به تعبيرى ظهر تاريخ حيات آدمى بود. روزى كه خورشيد حقيقت بتمامى درخشيدن گرفت.
در آن روز، محمدصلىاللهعليهوآله
آخرين رسول و فرستاده خدا كه همه حقيقت را با خود داشت و مظهر جميع اسماء الهى و خاتم رسالت بود، حضرت رحمة للعالمين و خير خلق الله كه با اتكاء بدو مى شد از ميان همه ظلمت گذشت و به حقيقت رسيد، كمال دين و اتمام نعمت را اعلام كرد.
نويد به كمال رسيدن دين در آخرين روز از آخرين سفر مكه داده شد.
بى گمان رحلت پيامبرصلىاللهعليهوآله
به منزله پايان عمر بشر در عرصه زمين و يا مستغنى شدن او از رهبران الهى و به خود وانهاده شدنش نبود چه، كامل شدن دين به منزله كامل شدن انسان و مبدل شدن همه ابناء آدمى به انسان هايى كامل نبود. چنانكه، اعلام اتمام دين از سوى خداوند و رسول گرامى اش و پس از آن رحلت حضرتش به معنى رها ماندن امور مسلمين در ميانه گرداب حوادث و پيشامدها و غفلت از آنچه كه مى بايست ضرورتا مسلمين پس از رسول خداصلىاللهعليهوآله
براى طى طريق هدايت بدان متمسك شوند نيز نمى توانست باشد.
اعلام «كمال دين» اعلام ختم رسالت و فراهم بودن همه آن چيزى بود كه انسان مى توانست به مدد آن همه مسير رشد را براى نيل به مقام قرب، لقاء پروردگار، و كسب معرفت طى نمايد.
آنچه ضرورتا آدمى بدان نياز داشت تا «سعادت، فلاح و معرفت» فراچنگ آورد، «هدايت» بود و هدايت نه سفرى در عالم ظاهر بلكه سير از ظاهر به باطن بود. ورنه سير در واقعيت و عالم ظاهر در گرو همه اسبابى بود كه آدمى به بركت «حواس ظاهرى و عقل جزوى» به تمامى در اختيار داشت چنانكه همين نوع از سير و سفر طى قرون متمادى او را درگير با خود، طبيعت، انبياء و همگنان ساخته بود. جدال و بحرانى كه گوئيا هيچگاه برايش نمى توان پايانى تصور كرد. «هدايت» متضمن همسو ساختن آدمى با سير و سفر كلى عالم بود در طريق «رشد» اين همسفرى و همسويى بدون درك درست از حقيقت هستى، فلسفه خلقت، معناى سعادت و باطن عالم و عالم باطنى ممكن نبود و دين بحقيقت بيش و پيش از هر امرى متضمن هدايت بود. مقصدى مطلوب كه همه نحوه بودن، زيستن و شدن را معلوم مى ساخت.
در واقع همه گفتگو از اخلاق و احكام و تدبير امور ملكى، واسپس اين امر مهم معنى مى يابد. همه آنچه كه گاه به غلط نام «تماميت دين» بر آن نهاده مى شود. احكام و اخلاق، جملگى طفيلى امر «هدايت و معرفت» اند و نه مقصد مطلوب و حقيقت دين. چنانكه امروز بشر بى تاريخ، بى آينده و بى دين است. يا به عبارت ديگر معانى مجعولى براى تاريخ، دين، رشد، حقيقت، هدايت، تربيت و... فرض كرده و گاه به آنهمه مجعولات عنوان دين مى نهد و حتى دينداران به هواى حمايت از دين و يا براى هدايت خلق به سمت دين، مقاصد و مفروضات دنياوى و يا دين نما «و حداكثر آنچه را كه در گستره احكام و اخلاقيات قابل بحث است» را مقدم بر حقيقت دين و حقيقت كتاب و رسالت انبياء عظام الهى مى پندارند. وقتى «مقصود» گم شود همه چيز بى اعتبار مى شود. تنها در هنگامه اى كه مقصود سفر معلوم شود نسبت همه چيز و همه كس با سالك آشكار مى شود و شانيت مى يابد. گاه در ميان مناسبات و معاملات صدها سئوال مطرح مى شود نظير: تكنولوژى لازم است يا خير؟ سينما را رد كنيم يا قبول؟ تمدن غربى را دريابيم يا خير؟ و هزاران مورد ديگر.
مشكل اصلى «مقصود و مقصد» است. اگر مقصد مشخص شود معلوم مى شود كه چه بايد و چه نبايد. پس از رحلت رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
، حيات در عرصه زمين جارى بود و انسان نيز. چنانكه ضرورتا نياز به هدايت و طى طريق رشد داشت، سيرى از ظاهر به باطن. على رغم آنكه اين انسان با خود همه تمناى برتر جويى، هواجس را نيز داشت. آنهم در همسايگى دشمنى آشكار چون ابليس، كه «ان الشيطان للانسان عدو مبين.
»
نسبت با حجت.
بى گمان همه پيروان اديان آسمانى و بويژه مسلمين در دو موضوع «توحيد» و بلافاصله «معاد» مشترك و متفق القولند. از همين رو تفكر ويژه پيروان اديان معروف به تفكر «مبدا و معادى» است. بى تاريخ و بى آينده شدن بشرامروز هم كه عرض كردم متذكر همين نكته است.
چه، واسپس آشكار شدن طريق هدايت و رشد:
قد تبين الرشد من الغى
و معلوم بودن هاديان طريق:
لقد ارسلنا رسلنا با البينات
بدليل قطعيت موضوع معاد و حتمى بودن سئوال و جواب از همه اعمال و اقوال مطابق صريح آيات، رها ماندن امر مسلمين، درهم شكسته شدن مثلث فطرت و يله ماندن امور خرد و كلان آنها تا وقوع واقعه قيامت «پس از پيامبر» امرى محال، مهمل و بدور از حكمت و رافت حضرت خداوندگارى به نظر مى رسد؛ چنانكه رها كردن زمام امور ظاهرى و باطنى مردم در دست حوادث، احتمالات و ظن وگمان نيز بدور از هر گونه حكمت است. چه، سرمايه و حاصل و محصول حضور و زحمت همه انبياء و رسل و به ويژه نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
، در طرفة العينى از دست مى رود. از همين رو پرواضح است كه استمرار حيات طيبه ابناء آدمى در گرو ارتباط و نسبت با «حجت» مؤ يدى بود كه مى بايست پيش از رحلت حضرت نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
معرفى مى شد.
تذكر اين نكته ضرورى است كه همواره نسبت ميان عالم ظاهر و عالم باطن متضمن واسطى است كه امكان اين ارتباط و اتصال را فراهم آورد چنانكه، اتصال و ارتباط كالبد جسمانى با روح مقدس حضرت خداوندى كه در كالبد آدمى دميده شد؛ در گرو واسطى چون نفس بود. امرى كه امكان اتصال و نسبت آفريده اى مجرد از ماده و كالبد مادى را ممكن مى ساخت.
انبياء و سلسله حجج الهى، چون نفسى عامل و واسط عالم غيب و شهودند، دريچه اى رو به آسمان، راهى براى كسب فيوضات، تا بشر يله و رها سر در وادى غفلت و سعى و خطا و آزمايش نگذارد و به عبث معذور و ماخوذ ميزان و صراط و محكمه روز رستاخيز نشود.
پوشيده نيست كه «جهل» و نشناختن حق از باطل «بويژه در وقت غلبه شبهات» عامل مهم و مؤ ثر در «گمراهى، عصيان، عناد و بالاخره فساد و گناه» آدمى و نقطه عطف حيات حقيقى بشر است. و شايد از همين روست كه همواره از عصر قبل از بعثت رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
به عنوان» عصر جاهلى» ياد شده است.
جهالت در هيچ موضوع و امرى مهمتر و حياتى تر از جهالت در شناخت «فارق» ميان حق و باطل نيست. ميزانى كه همه نسبت آدمى را با عبوديت و يا عصيان و گناه معلوم مى سازد.
فارق حق و باطل:
تاكيد مستمر نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
بر ضرورت شناخت «امام»، متذكر اصرار ايشان درباره ضرورت شناخت «فارق ميان حق و باطل» و «حجت» موجهى است كه مبين و مؤ يد همه نسبتها مى شود. چنانكه امام محمد باقر،عليهالسلام
، فرمودند:
«هر كس بميرد در حالى كه امامى نداشته باشد به مرگ جاهليت از دنيا رفته است. »
رويكرد سخن نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
نه به گذشته بلكه به آينده است. چه، ايشان، امت خويش را مخاطب اين سخن قرار داده اند در زمانى كه خودشان در قيد حيات بودند.
در گفتگويى زيبا، سلمان فارسى از حضرتش درباره اين «امام» مى پرسد، مى فرمايند:
اى سلمان، «اين امام» از اوصياء من است و اگر كسى نسبت به او جاهل باشد و با او دشمنى كند مشرك است و اگر نسبت به او جاهل باشد ولى با او دشمنى نكند و با دشمن او هم دوستى نكند چنين كسى جاهل است ولى مشرك نيست.
تفرق و تشتت در اعمال و اقوال و بحران هاى بزرگ و فراگير «اعتقادى، فرهنگى و عملى» كه در طول تاريخ حيات مادى و فرهنگى عموم مردم را به مخاطره انداخته و در پايان، فقر، بى عدالتى، بيمارى، خصومت و هزاران بلاى ديگر را نصيب آنان كرده حاصل و محصول طبيعى تفرق و تشتت آراء و نظرهاست.
در واقع «تعدد» منبع شناخت و مبانى نظر، محصولى جز بحران و تشتت نداشته است و اين بحران، سير اكمالى آدمى را مبدل به سير نزولى و بالاخره سقوط در دره هولناك «نيهليسم، ابتذال و انفعال» ساخته است.
در جلد ۲۲، ص ۱۴۷ از بحار الانوار، روايتى منقول از سليم است كه به روشنى جايگاه «فارق حق و باطل» و مصداق عينى و خارجى آن را از زبان نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
آشكار مى سازد:
اين على ! تو، علامت بزرگ خداوند در زمينى بعد از من، و ركن بزرگ در قيامت هستى.
هر كس در سايه تو پناه بگيرد رستگار خواهد بود، چرا كه حساب خلايق به تو سپرده شده و بازگشتشان نزد توست.
ميزان، ميزان تو، صراط، صراط تو، موقف قيامت، موقف تو و حساب، حساب توست. هر كس تكيه گاهش تو باشى نجات مى يابد و هر كس باتو مخالفت كند سقوط مى كند.
در اين روايت و رواياتى از اين دست، بدرستى و وضوح سخن از:
۱- فارق حق و باطل «ميزان»
۲- منبع شناخت
۳- شرط قبولى و پذيرش اعمال و اقوال
۴- نتيجه عدول از فرمان نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
به ميان آمده است.
در اين گونه عبارات اصلا سخنى از دوستى و مهرورزى، احترام به اهل بيت نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
به ميان نيامده چه، خلاصى آدمى از ابتلائات كفر و شرك و نفاق، ركن اصلى فلسفه ارسال رسل و انزال كتب آسمانى است و مقدم بر هر چيز ديگر. و پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
نيز، بيش از هر امر نگران خروج آدمى از چارچوب عبوديت است.
آنچه كه در ماجراى «غدير» پيش و بيش از هر امرى خود را مى نمايد، اصرار و ابرام حضرت خداوندى بر معرفى وصى رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
و خليفه ايشان است. چنانكه به صراحت حضرتش را متذكر اين نكته ساختند كه «عدم اعلام اين موضوع» به منزله ناقص ماندن امر رسالت و دين اسلام است. از همين رو پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
به صراحت ضمن برشمردن خصال و صفات ولى خود، همگان را به پذيريش فرقان و امر آن وصى در همه شؤ ون حيات فردى و جمعى دعوت كردند.
در خطبه بلند «غدير» نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
پس از حمد ثناى خداوند فرمودند:
... خداوند دستورم داده و فرموده است كه:
اگر در ابلاغ آنچه اينك بر تو فرو فرستاده ام كوتاهى كنى در حقيقت به هيچ يك از وظايف رسالت و ابلاغ پيام من عمل نكرده اى و هم او - تبارك و تعالى - حفظ و نگهدارى مرا در برابر مخالفان تعهد و تضمين كرده و او مرا كفايت كننده اى بزرگوار است.
و پس از آن پيام نازل شده را قرائت فرمودند:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس
اين مردم، من در ابلاغ آنچه كه حق بر من فرو فرستاده كوتاهى نكرده ام و هم اينك سبب نزول آن آيه را برايتان باز خواهم گفت:
فرشته وحى خدا، جبرئيل عليه السلام، سه بار بر من فرود آمد و از سوى حق تعالى پروردگارم فرمان داد تا در اين مكان بپا خيزم و سپيد و سياه مردم را رسما آگاهى دهم كه: على بن ابيطالب برادر و وصى و خليفه و جانشين من و امام پس از من است كه نسبتش همان نسبت است كه هارون به موسى داشت. با اين تفاوت كه رسالت به من خاتمه يافته است و بعد از خداوند و رسولش «على» ولى و صاحب اختيار شماست. و سپس فرمودند:
اى مردم بدانيد كه خداوند على ابن ابيطالب را ولى و صاحب اختيار شما معين فرموده و او را امام و پيشواى واجب الاطاعه قرار داده است و فرمانش را بر همه مهاجران و انصار و پيروان ايمانى ايشان و بر هر بيابانى و شهرى و بر هر عجم و عربى و بر هر بنده و آزادى و بر هر صغير و كبيرى و بر هر سياه و سپيدى و بر هر خداشناس موحدى، فرض و واجب فرموده و فرمانها و اوامر او را مطاع و بر همه كس نافذ و لازم الاجراء مقرر كرده است. هر كس با على به مخالفت برخيزد، ملعون است و هركس كه از او پيروى نمايد مشمول عنايت و رحمت حق خواهد بود.
در بسيارى از منابع درباره فضايل علىعليهالسلام
و ساير ائمه هدىعليهالسلام
خوانده ايم اما، در روايت ديگرى حضرت نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
درباره نحوه خلقت و سيره خود و امام علىعليهالسلام
فرمودند:
بدانيد خداوند نظرى به اهل زمين نمود و از بين آنان دو نفر را انتخاب كرد يكى من كه بعنوان فرستاده و پيامبر مبعوثم فرمود و ديگرى على بن ابيطالب و به من وحى كرد كه او را برادر و دوست و وزير و وصى و خليفه ام قرار دهم...
... او «حضرت على» قوام زمين بعد از من و باعث آرامش آنست.
او كلمه تقواى خداوند و ريسمان محكم اوست. مى خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش كنند ولى خداوند نور خود را به كمال مى رساند اگرچه كافران را خوش نيايد. بدانيد كه خداوند نظر دومى نمود و بعد از ما، دوازده وصى از اهل بيتم انتخاب نمود، و آنان را انتخاب شدگان امتم قرار داد. آنان يكى پس از ديگرى مثل ستارگان در آسمان هستند كه هر ستاره اى غايب شود ستاره ديگرى طلوع مى كند. آنان امامان هدايت كننده هدايت شده اند. حيله كسانى كه بر آنان حيله كنند و خوارى كسانى كه ايشان را خوار كنند به آنان ضرر نمى زند.
آنان حجت هاى خداوند در زمين، و شاهدان او بر خلقش و خزانه داران علمش و بيان كننده وحى اش و معدن هاى حكمتش هستند.
هر كس از آنان اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است و هر كس از آنان سرپيچى كند معصيت خدا كرده است. آنان با قرآن و قرآن با آنان است. از قرآن جدا نمى شوند تا در حوض كوثر بر من وارد شوند...
نكته اى كه ناگزير به ذكر آن هستم اينست كه:
اين عبارات به منظور جلب نظر و جذب راى خوانندگان براى ابراز علاقه و مهر و ذوق به پيشگاه ائمه هدىعليهالسلام
نگاشته نمى شود. سخن بر سر موضوع مهمى است كه در شرايط و وضعيت كنونى غفلت از آن موجب حرمان و بروز نقصان در حيات تاريخى ما در عصر حاضر است.
امروزه بيش و پيش از آنكه نيازمند ذكر فضايل و بزرگداشت ايام مربوط به آن عزيزان باشيم، نيازمند «درك جايگاه حجت خدا در عرصه هستى، اتكاء به آنان و آثارشان به عنوان مبنا و منبع نظر و بالاخره رجعت به اصول و فروع مورد گواهى آنان در تمامى امور مادى و فرهنگى هستيم چه، ما، نادانسته آنان را از جايگاه اصلى «بعنوان فارق و حجت» خارج نموده و آراء و اهواء ساير ابناء آدمى را از ميان علماى علم الاجتماع، علم الابدان و... مبنا و منبع نظر خويش در سامان دادن به همه امور و معاملات قرار داده ايم.
هيهات كه جماعتى در طريق غلط، به راه رفتن بد هم عادت كرده باشند.
راه پر مخافت، عمر كوتاه، مرگ منتظر و قيامت و سئوال و جواب محتوم، رخصت حركت در طريق ظن و گمان نمى دهد.
وقتى آيه انما يريد الله ليذهب انكم الرجس اهل البيت و يطهرهم تطهيرا... نازل شد؛ همگان را متذكر اين نكته گرديد كه اسوه هاى معرفى شده خالى از خلل و نقصان و گمان و ظن اند. چنانكه پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرموده بود:
«على حاكم و مدبر اين امت و شاهد بر آنها و متصدى حساب آنان است. اوست صاحب مقام اعظم و راه حقى كه طريق آن روشن است و او صراط مستقيم خداوند است. بوسيله او بعد از من از ضلالت، هدايت مى يابند، و از كوردلى ها به بينش دست مى يابند. بوسيله او نجات يابندگان نجات مى يابند. و از مرگ به او پناه برده مى شود و بوسيله او از ترس در امان قرار گرفته مى شود. با او گناه محو، و ظلم دفع مى گردد و رحمت نازل مى شود.
او چشم بيننده خداوند و گوش شنواى او و زبان گوياى او در خلقش و دست باز او به رحمت بندگانش و وجه او در آسمان ها و زمين و جنب راست و آشكار اوست. او طناب قوى و محكم و ريسمان قابل اعتماد است كه از هم گسيختگى ندارد، و باب خداوند است كه از آن بايد وارد شد و خانه خداست كه هركس داخل آن شود در امان خواهد بود.
در كتاب احتجاج طبرسى، نقل شده است كه پيامبرصلىاللهعليهوآله
در خطبه غدير فرمود: خداوند تعالى مى فرمايد:
من على را علم بين خود و خلقم قرار دادم. هركس او را بشناسد مؤ من است و هركس او را انكار كند كافر است و هركس در بيعت او ديگرى را شريك كند مشرك است و هر كس با ولايت او مرا ملاقات كند داخل بهشت مى شود و هر كس با دشمنى او مرا ملاقات كند داخل آتش مى شود.
جملگى عبارات و روايات، بيش و پيش از آنكه مؤ يد شان عبادى و خلقى و خلقى امام علىعليهالسلام
باشد، مؤ يد شان «حجت» بودن ايشان در پيشگاه خداوند و رسول گرامى اوست.
بر بزرگمردى چون نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
پوشيده نيست كه مردم همواره و تا ابدالاباد در ساحت هاى گوناگون اعتقادى، اخلاقى و مناسبات زندگى عملى و مادى سير مى كنند و حيات در عرصه زمين نيز در گرو هماهنگى و تطابق اين ساحات سه گانه است.
معرفت حجت:
برخى از ما تنها به حضور حجت خداوند در عرصه هستى مقر و معترفيم و بدان نيز خشنود و راضى ايم اما، اين اعتراف تنها يك وجه از سه وجه مثلث «حجت و انسان» است. دو وجه ديگر يعنى: «معرفت درباره حجت» و «مراجعه به حجت» اين مثلث را كه بيانگر جايگاه حجت و نسبت انسان با ايشان و وظايفشان است كامل مى كند. جدايى و افتراق ميان اين سه وجه در طول تاريخ موجب پراكندگى امور مردم بوده است. در حالى كه در طى مراتب و ساحات همواره آدمى ناگزير به توجه همزمان و واحد به اين سه وجه است.
مطالعه در تاريخ اقوام گذشته و امروز نشان مى دهد كه مردم به دو گروه اصلى:
۱- معترفان به حضور و وجود حجت خدا در عرصه هستى.
۲- منكران حجت.
تقسيم مى شوند و معترفان خود نيز به دلايل مختلف به چند دسته تقسيم شده اند:
۱- معترفان به حضور حجت با معرفتى ناقص درباره ايشان. عموم اين گروه «كاركرد حجت» خدا را به انتفاع يك طرفه و بيان شاعرانه و ذوقى تبديل ساخته اند.
۲- معترفان به حضور حجت با معرفتى كامل بدون مراجعه به ايشان.
اين گروه على رغم آگاهى چشم خويش را در وقت مواجهه با تكليف خويش در برابر خالق هستى و حجج الهى بسته اند.
۳- معترفان به حضور حجت با معرفتى كامل و مراجعه بى قيد و شرط به ايشان.
وضعيت ناهنجار فرهنگى، اعتقادى و عملى مردم و بحران هاى گوناگونى كه زمام امور آنان را در خود پيچيده حاصل و محصول مستقيم اين وضع است.
پوشيده نيست كه آدمى هيچگاه بى «حجت» و دليل بر زمين گام نمى زند بلكه، تفاوت در انتخاب «حجت» است.
گاه «خود» را حجت عمل و نظر خويش و يا به واقع امام خويش ساخته و گاه «ديگرى» چون خود را و يا آراء و اهواء مردان و زنانى چون خود را به عنوان حجت برگزيده است.
مباحثه زيبائى در جلد اول اصول كافى آمده كه خواندنى است. اين گفتگو ميان منصور بن حازم و امام جعفر صادقعليهالسلام
در گرفته است:
حازم مى گويد: به امام صادقعليهالسلام
عرض كردم: همانا خدا برتر و بزرگوارتر از اينست كه به خلقش شناخته شود بلكه مخلوق به خدا شناخته شوند. فرمود: راست گفتى.
عرض كردم: كسى كه بداند براى او پروردگاريست سزاوار است كه بداند براى آن پروردگار خرسندى و خشم است و خرسندى و خشم او جز بوسيله وحى با فرستاده او معلوم نشود. و كسى كه بر او وحى نازل نشود بايد كه در جستجوى پيغمبران باشد و چون ايشان را بيابد بايد بداند كه ايشان «حجت» خدايند و اطاعتشان لازم است. من به مردم «اهل تسنن» گفتم: آيا شما مى دانيد كه پيغمبر حجت خدا بود در ميان خلقش؟
گفتند آرى گفتم: چون پيغمبر درگذشت، حجت خدا بر خلقش كيست؟
گفتند قرآن. من در قرآن نظر كردم و ديدم سنى و تفويضى مذهب و زنديقى كه به آن ايمان ندارد، براى مباحثه و غلبه بر مردان در مجادله به آن استدلال مى كنند. «و آيات قرآن را با راى و سليقه خويش تفسير مى كنند». پس دانستم كه قرآن بدون قيم حجت نباشد و آن قيم هر چه نسبت به قرآن گويد حق است. پس به ايشان گفتم:
قيم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود قرآن مى دانست. عمر هم مى دانست. حذيفه هم مى دانست. گفتم تمام قرآن را؟ گفتند نه. من كسى را نديدم كه بگويد جز علىعليهالسلام
تمام قرآن را مى دانست و چون مطلبى ميان مردمى باشد كه اين گويد: نمى دانم و اين گويد نمى دانم و اين «على بن ابى طالب» گويد مى دانم. پس گواهى دهم كه علىعليهالسلام
قيم قرآن باشد و اطاعتش لازم و اوست حجت خدا بعد از پيغمبر بر مردم و اوست كه هرچه نسبت به قرآن گويد حق است. حضرت فرمود: خدايت رحمت كند.
نكته ظريف اين روايت مربوط به «رها نبودن كلام وحى» است و راه و طريق خروج از اختلاف به واسطه حجت خدا كه واقف بر همه امور ريز و درشت و آشكار و نهان است.
در تمامى روايات منقول از نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
و ائمه معصومينعليهالسلام
، به صراحت درباره سه وجه سابق الذكر سخن گفته شده است. معرفت ما درباره حجج الهى چيزى بيشتر از معرفت ما درباره خودمان و يا پدر و مادرمان نيست آن هم معرفتى اعتبارى و حصولى كه درگيرودار حوادث و هواجس درهم مى ريزد و رنگ مى بازد.
بسيار ديده شده كه جماعت مسلمين و شيعيان در وقت گفتگو از حجج الهى تنها با تمسك به برخى آداب و عبادات و خلقيات بشرى مثل صورت و سيرت، سعى در شناساندن و شناسايى آنان دارند از همين روست كه اين معرفت ناچيز و ناقص متضمن هيچ عهدى و تعهدى نمى شود.
در روزگارى كه پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
در قيد حيات بودند جمعى از منافقين با طرح سئوالاتى سعى در ايجاد ترديد درباره جايگاه پيامبر داشتند. پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
همه را در مسجد گرد آوردند و از آنان خواستند تا هرچه كه مى خواهند بپرسند حتى از آينده و جايگاهشان در قيامت تا آنكه؛ اميرالمؤ منينعليهالسلام
برخاست و عرض كرد: يا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
، نسب مرا بيان كن كه من كيستم تا مردم نزديكى مرا با تو بدانند، فرمود:
اى على، من و تو از دو ستون نور كه از زير عرش معلق بودند خلق شديم. آن دو نور مشغول تقديس خداوند بودند دو هزار سال قبل از آنكه خداوند مخلوقات را خلق كند. سپس از آن دو ستون نور دو نطفه سفيد درهم پيچيده خلق كرد. بعد از آن دو نطفه را از صلبهاى بزرگوار به رحمهاى پاكيزه و پاك منتقل كرد. سپس نصف آن را در صلب عبدالله و نصف ديگر را در صلب ابوطالب قرار داد. پس جزئى منم و جزئى تو هستى، و اين قول خداوند عزوجل است كه مى فرمايد:
و هو الذى خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهيرا و كان ربك قديرا.
يعنى اوست كه از آب بشرى خلق كرد و آن را بصورت خويشاوندى و دامادى قرار داد و پروردگار تو قادر است.
اى على، تو از من و من از توام. گوشت تو با گوشت من و خون تو با خون من مخلوط است. تو سبب بين خدا و خلق او بعد از من هستى. هركس ولايت تو را انكار كند رابطه اى كه بين او و خداوند است قطع مى شود و به درجات پائين جهنم مى رود.
اى على، شناخته نشد خداوند جز با من و سپس به وسيله تو. هر كس ولايت تو را انكار كند ربوبيت پروردگار را انكار كرده است. و...
بسيارى از ما شيعيان مضامين صريح اين روايات را از طريق ادعيه قرائت مى كنيم و حتى با زبان به جايگاه و شان حجج الهى اقرار مى آوريم.
اما، در مناسبات آنهمه را در كفه اى و خود را نيز در كفه اى ديگر مى گذاريم.
در واقع، ما، براى خود، راى خود، تشخيص خود و قول خود شانى معادل راى و تشخيص و قول حجت خدا قائليم و نكته اصلى هم اينجاست. به ملكى مى مانيم كه دو «مدعى» ادعاى ملكيت آن را دارند.
در احتجاج معروف «عبدالله بن جعفر» با معاويه در مجلسى كه از شان امام حسن و امام حسينعليهالسلام
سخن به ميان آمد، نكته اى ظريف و قابل توجه آمده:
عبدالله بن جعفر خطاب به معاويه مى گويد:
اى معاويه، تو غافلى از آنچه من از پيامبرصلىاللهعليهوآله
درباره آن دو و پدر و مادرشان شنيدم. معاويه از وى مى خواهد تا آنچه را از پيامبرصلىاللهعليهوآله
شنيده بيان كند. عبدالله ادامه مى دهد تا آنكه به اين سخن مى رسد:
من از پيامبرصلىاللهعليهوآله
شنيدم كه بر فراز منبر «در حاليكه من و عمر بن ابى سلمه و اسامة بن زيد و سعد بن ابى وقاص و سلمان فارسى و ابوذر و مقداد و زبير بن عوام مقابل آن حضرت بوديم» فرمود: آيا من نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر نيستم؟ گفتيم بلى يا رسول الله فرمود: آيا همسران من مادران شما نيستند؟ گفتيم بلى يا رسول الله فرمود: هركس من صاحب اختيار او هستم على صاحب اختيار اوست. «و در اين حال با دست بر شانه علىعليهالسلام
زد» پروردگارا، هركس على را دوست بدارد دوست بدار و هر كس با او دشمنى كند دشمن بدار. اى مردم، من نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارترم و با امر من براى آنان اختيارى نيست. و على بعد از من نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و با امر او براى آنان اختيارى نيست. سپس پسرم حسن بعد از پدرش نسبت به مؤ منين صاحب اختيارتر است و با امر او آنان را اختيارى نيست. سپس پسرم حسين بعد از برادرش نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و با امر او آنان را اختيارى نيست.
بعد حضرت اين مطلب را سه مرتبه تكرار كرد و فرمود:
هيچكدام از آنان نيست مگر آنكه نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است و با امر ايشان آنان را اختيارى نيست همه آنان هدايت كننده و هدايت شده اند و آنان نه نفر از فرزندان حسين هستند....
پيامبرصلىاللهعليهوآله
در ادامه كلامش فرمود: من تبليغ كننده از جانب خدا هستم و آنان ابلاغ كننده از جانب من و خداى عزوجل هستند. آنان حجت هاى خداوند تبارك و تعالى بر خلقش و شاهدان او در زمينش و خزانه داران علمش و معادل حكمت هاى او هستند. هركس از آنان اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هركس از آنان سرپيچى كند از خدا سرپيچى كرده است. زمين بقدر يك چشم بر هم زدنى جز با بقاى آنان نمى ماند و جز با آنان اصلاح نمى شود...
آخر آنان از اول آنان املاى من و دستخط برادرم على را تحويل مى گيرد و تا روز قيامت از يكديگر ارث مى برند.
همه اهل زمين در جهل و غفلت و سرگردانى و حيرت اند بجز آنان و شيعيان و دوستانشان. آنان در چيزى از امر دينشان به احدى از امت احتياج ندارند ولى امت به آنان احتياج دارند. آنان هستند كه خداوند در كتابش آنان را قصد كرده اطاعت آنان را به اطاعت خود و رسولش مقرون ساخته و فرموده است: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم...
اين روايت در امهات كتب شيعه درج شده است.
واجب الاطاعه بودن
اگر عيب از مسلمانى ما نبود؛ خيلى پيش از اين بايد در مى يافتيم كه ما را رخصت بوالفضولى و بنا به قول نبى اكرمصلىاللهعليهوآله
اختيارى نيست. چنانكه مولى صاحب اختيار عبد است. و ما، بيش از آنكه رخصت و ظرفيت داشته باشيم پا را از گليم درازتر كرده و خود را صاحب اختيار همه امور فرض كرده و چشم «بر حجت» صاحب اختيار بسته ايم.
امام صادقعليهالسلام
فرمود:
شما صالح نباشيد جز اينكه معرفت پيدا كنيد و معرفت نيابيد جز اينكه تصديق كنيد و تصديق نكنيد جز اينكه تسيلم باشيد. هر چهار در «تسليم، تصديق، معرفت و صلاح» را بگوبيد كه نخستين آنها جز بهمراهى آخرشان شايسته نگردد. كسانى كه همراه سه در باشند «سه در را بكوبند» گمراه گشته و در دورى افتاده اند. خداى تبارك و تعالى عمل صالح بپذيرد و جز وفا به شروط و پيمانها نپذيرد.
«معرفت و تصديق» به تنهايى ره بجايى نمى برد، «تسليم» شرط اصلى و مكمل رسيدن به صلاح است. بايد متذكر اين نكته بود كه، همه مااين معرفت و تصديق را در گستره زيارات و نذورات و ادعيه محدود ساخته ايم و در ميدان نظر و عمل به آن، به دو وجه مشخص كلى و جزيى دل خوش كرده ايم. اولى، دريافت عمومى از ديندارى و دوم نظر و توجه به برخى، احكام فردى و جزئى. و پس از آن، همه عمل و نظر ما در مناسبات فرهنگى و مادى از آبشخورى ديگر سيراب مى شود. در واقع ما «مبادى و مبانى نظر و عمل را از سرچشمه اى ديگر» اخذ مى كنيم. شايد هم انزواى ناگزير ائمه معصومينعليهالسلام
پس از علىعليهالسلام
، از صحنه حيات اجتماعى و سياسى عصر خلفاى ناحق و شكل گيرى مدنيت و ساختار مادى حيات مسلمين مبتنى بر نظر و خواست التقاطى و ممزوج زمامداران غاصب موجب بروز اين شبهه شده. و اين گمان را بوجود آورده كه ما را رخصت سير و سفر خودمختار و يله در عرصه هستى و تاسى و اعتصام به دامان انواع فرهنگها و تمدنهاى غير وحيانى هست.
ورنه اگر به جايگاه حجج الهى در ميانه هستى، علم ائمه هدىعليهالسلام
و وابستگى آخر و عاقبت فردى و جمعى خود به نظر و تائيد آنان، واقف بوديم به هيچ روى خود را از جغرافياى خواست آنها و اطاعت از اوامر و نواهيشان خارج نمى ساختيم. در واقع وضع ما از يكى از اين حالات خارج نيست:
۱- يا واقف بر اين نيستيم كه همه علوم نزد حجت خداست و بر علم و احاطه آنان به ديده ترديد مى نگريم.
۲- يا واقف بر اين نيستيم كه بدون مراجعه و اذن حجج الهى مختار به حركت و اخذ تصميم نيستيم.
۳- و يا واقف بر اين نيستيم كه همه آنچه كه امروزه از فرهنگ و تمدن و علوم و فنون حاصله از فرهنگ و تمدن غير وحيانى و غير اسلامى آمده قابل ترديد و الزاما قابل عرضه به ساحت علم و نظر حجت الهى است.
۴- و يا آنكه گمان مى كنيم دريافت هاى وحيانى ائمه هدى كاركرد خود را از دست داده اند و مربوط به عصر و زمان ما نيستند.
علم و دانايى حجت
همه آنچه كه پيش از اين ذكر شد و بسيارى از اخبار و روايات متقن، حكايت از جايگاه وضعى و علم يقينى و بى ترديد حجج الهى و از جمله حجت حى و حاضر امام عصر «عج»، مى كند و پرده از علم آنان درباره همه احوال آشكار و نهان آدميان، آنچه در گذشته رخ داده و آنچه در آينده رخ خواهد داد بر مى دارد.
از ابن عباس منقول است كه:
از علىعليهالسلام
حديثى شنيدم كه حل آن را نفهميدم و آن را هم انكار نكردم. از او شنيدم كه فرمود: «پيامبرصلىاللهعليهوآله
در بيماريش كليد هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب باز مى شد.
با ذكر اين نكته كه همه ائمه معصومينعليهالسلام
وارث علم كامل بودند و اين علم از اولين آنها حضرت علىعليهالسلام
به ديگرى منتقل شده تا حضرت صاحب «عج» به نمونه هايى بسنده مى كنيم كه همه ما را متذكر ضرورت بازشناسى معرفتمان درباره ائمه هدىعليهالسلام
مى كند.
ابان از سليم نقل مى كند كه گفت:
در مسجد كوفه خدمت اميرالمؤ منينعليهالسلام
نشسته بودم و مردم اطراف آن حضرت بودند. حضرت فرمود: از من بپرسيد قبل از آنكه مرا نيابيد. درباره كتاب خدا از من بپرسيد. به خدا قسم هيچ آيه اى از كتاب خدا نازل نشده مگر آنكه پيامبرصلىاللهعليهوآله
براى من خوانده تا من هم بخوانم و تاويل آن را به من آموخته است.
همچنين منقول است كه اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
به رئيس يهوديان مى فرمود:
شمابه چند فرقه تقسيم شده ايد؟ او گفت: بر فلان تعداد فرقه. حضرت فرمود: دروغ گفتى. سپس رو به مردم كرد و گفت:
به خدا قسم اگر تكيه گاه حكومت براى من آماده مى شد بين اهل تورات با توراتشان، و بين اهل انجيل با انجيلشان و بين اهل قرآن با قرآنشان قضاوت مى كردم. يهوديان بر هفتاد و يك گروه متفرق شدند كه هفتاد گروه آنان در آتش و يك گروه در بهشتند و آن گروهى است كه تابع يوشع بن نون وصى حضرت موسى شدند.
مسيحيان بر هفتاد و دو گروه متفرق شدند كه هفتاد و يك گروه در آتش و يك گروه در بهشتند و آن گروهى است كه تابع شمعون وصى حضرت عيسىعليهالسلام
شدند. و اين امت بر هفتاد و سه گروه متفرق مى شوند كه هفتاد و دو فرقه در آتش و يك فرقه در بهشتند و آن گروهى است كه تابع وصى محمدصلىاللهعليهوآله
شدند و در اينجا حضرت با دست بر سينه مبارك زدند و سپس فرمودند:
سيزده گروه از هفتاد و سه فرقه همگى دوستى و محبت مرا ادعا مى كنند ولى يك گروه از آنها در بهشت و دوازده گروه در آتش جاى دارند.
ابان مى گويد: سليم گفت به ابن عباس گفتم: مهمترين چيزى كه از على بن ابيطالبعليهالسلام
شنيده اى به من خبر بده كه كدام است؟
ابن عباس گفت:
حضرت فرمود: پيامبرصلىاللهعليهوآله
در حاليكه نوشته اى در دستش بود مرا صدا زد و فرمود يا على اين نوشته را بگير. عرض كرد: اى پيامبر خدا، اين نوشته چيست؟ فرمود: نوشته اى است كه خدا نوشته و در آن نام اهل سعادت و اهل شقاوت از امتم تا روز قيامت برده شده است.
پرورگارم به من دستور داده كه آن را به تو بسپارم.
بالاترين فضيلت در قرآن «علم كتاب»
سليم مى گويد: مردى خدمت اميرالمؤ منين آمد در حاليكه من هم مى شنيدم و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين بالاترين منقبت خود را به من خبر بده. فرمود: آنچه خداوند در كتابش درباره من نازل كرده است. عرض كرد: خداوند درباره تو چه نازل كرده است؟ فرمود:
كلام خداوند: افمن كان على بينة من ربه و ئيلوه شاهد منه
«آيا كسى كه دليلى از جانب پروردگارش دارد و شاهدى از خود پشت سر اوست» من شاهد نسبت به پيامبرصلىاللهعليهوآله
هستم.
و كلام خداوند: «و من عنده علم الكتاب»
«كسى كه علم كتاب نزد اوست. » خداوند مرا قصد كرده است.
و سپس حضرت هر آيه اى كه خداوند درباره او نازل كرده بود ذكر فرمود.
به شهادت بسيارى از روايات مسلم منقول از ائمه معصومينعليهالسلام
، «علم» و «سنت» همه پيامبران از حضرت آدمعليهالسلام
تا نبى اكرم (ص ) به اوصياء حضرتش ارث رسيده است چنانكه از همان حضرات نقل است كه «علم» به ارث منتقل مى شود و هرگز عالمى نمى ميرد مگر آنكه علم او به ديگرى منتقل مى گردد.
امام صادقعليهالسلام
، مى فرمود:
«در على،عليهالسلام
، سنت هزار پيغمبر بود. »
همچنين امام جعفر صادقعليهالسلام
درباره اسم اعظم خداوند فرمودند:
به عيسى بن مريمعليهالسلام
دو حرف داده شد كه با آنها كار مى كرد و به موسى چهار حرف و به ابراهيم هشت حرف و به نوح پانزده حرف و به آدم بيست و پنج حرف داده شد و خدا تمام اين حروف را براى محمدصلىاللهعليهوآله
جمع فرمود. همانا اسم اعظم خداوند هفتاد و سه حرفست و هفتاد و دو حرف آن به محمدصلىاللهعليهوآله
داده شد و يك حرف از او پنهان شد.
اين بخش را با روايتى دلنشين از امام جفعر صادقعليهالسلام
به پايان مى بريم.
ابوبصير مى گويد: خدمت امام صادقعليهالسلام
رسيدم و عرض كردم: قربانت گردم از شما پرسشى دارم آيا در اينجا كسى «نامحرم» هست كه سخن مرا بشنود. امام صادقعليهالسلام
، پرده اى را كه در ميان آنجا و اطاق ديگر بود، بالا زد و آنجا سركشيد و سپس فرمود: اى ابا محمد هرچه خواهى بپرس. عرض كردم: شيعيان حديث مى كنند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآله
به علىعليهالسلام
بابى از علم آموخت كه از آن هزار باب علم گشوده شود. فرمود:
اى ابا محمد: پيغمبرصلىاللهعليهوآله
هزار باب از علم آموخت كه از هر باب آن هزار باب گشوده مى شد. عرض كردم: به خدا علم كامل و حقيقى اينست. امامعليهالسلام
ساعتى به زمين اشاره كرد و سپس فرمود: آن علم است ولى عمل كامل نيست.
سپس فرمود: اى ابا محمد همانا جامعه نزد ماست. اما مردم چه مى دانند جامعه چيست؟ عرض كردم: قربانت گردم جامعه چيست؟ فرمود:
طومارى است بطول هفتاد زراع، پيغمبرصلىاللهعليهوآله
به املاء زبانى آن حضرت و دستخط علىعليهالسلام
تمام حلال و حرام و همه احتياجات دينى مردم، حتى جريمه يك خراش در آن موجود است. سپس با دست به بدن من زد و فرمود: به من اجازه مى دهى اى ابا محمد؟ عرض كردم من از آن شمايم هرچه خواهى بنما.
آنگاه با دست مبارك مرا نشگون گرفت و فرمود: حتى جريمه اين نشگون در جامعه هست و حضرت خشمگين بنظر مى رسيد. من عرض كردم: به خدا كامل اينست. فرمود: اين علم است ولى باز هم كامل نيست.
آنگاه ساعتى سكوت نمود. سپس فرمود:
همانا جفر
نزد ماست. مردم چه مى دانند جفر چيست؟ عرض كردم جفر چيست؟ فرمود: مخزنى است از چرم كه علم انبيا و اوصيا و علم دانشمندان گذشته بنى اسرائيل در آنست. عرض كردم: همانا علم كامل اينست. فرمود: اين علم است ولى علم كامل نيست. باز ساعتى سكوت كرد. سپس فرمود:
همانا مصحف
فاطمهعليهالسلام
هم نزد ماست. مردم چه مى دانند مصحف فاطمه چيست؟ عرض كردم مصحف فاطمهعليهالسلام
چيست؟ فرمود:
مصحفى است سه برابر قرآنى كه در دست شماست. به خدا حتى يك حرف قرآن هم در آن نيست. عرض كردم بخدا قسم علم كامل اينست.
فرمود: اين هم علم كامل نيست. آنگاه ساعتى سكوت نمود. سپس فرمود: علم گذشته و آينده تا روز قيامت نزد ماست. عرض كردم به خدا علم كامل همين است. فرمود: اين هم علم است ولى علم كامل نيست. عرض كردم قربانت گردم پس علم كامل چيست؟
فرمود: علمى است كه در هر شب و هر روز راجع به موضوعى پس از موضوع ديگر و چيزى پس از چيز ديگر تا قيامت پديد آيد.
در آخرين عبارت امام جعفر صادقعليهالسلام
، سئوال كننده را متذكر «علم ماكان و ما هو كائن» مى سازند.
با توجه به آنچه ذكر شد، اسوه هاى معرفى شده نيز ناگزير بايد از «كاركردى» همه جانبه براى اصلاح همه ساحات آدميان برخوردار باشند.
در غير اينصورت هر گونه نقصان و انحراف موجب عدول آدمى از تقوى و سقوطش در دره هولناك نگون بختى مى شود. حال جاى اين پرسش هست كه: «اسوه ها چه وقت كاركرد خود را از دست مى دهند؟»
با اسوه ها چه كرده ايم؟
براى پاسخ به اين سئوال تنها كافى است كه به نحوه مراجعه خودمان به اسوه ها و حجج الهى نظر كنيم. در واقع، اين مراجعه پرده از همه توقع، عمل و نظر، در وقت مواجهه با آنان بر مى دارد. امروزه، اسوه ها:
۱- مدالى كنار سينه مان هستند. وسيله اى براى مفتخر شدن، مباهات كردن مثل همه اشياء عتيقه داخل موزه ها.
اشياء قيمتى و عتيقه جات، با همه ارزشها و زيبائيها، خالى از هر نوع كاركرد. و تنها به درد موزه ها مى خورند. موزه هايى كه منظر ديد و نگاه آدمى است تا با دريافت و تحليل خود بنياد خود درباره آنها نظر دهد. اين اشياء هيچ كارى به كار ما ندارند، از ما هيچ نمى پرسند چنانكه ما هيچ كاركردى جز آنكه عامل تزئين حيات مادى مان باشند برايشان سراغ نداريم از همين روست كه به هر صورت كه دلمان بخواهد با آنها عمل مى كنيم و بهر شكلى كه دوست داشته باشيم آنها را كنار هم مى چينيم.
ظرف ها، سنگ ها، فرش ها، كتاب ها و ساير اقلام معطل اند، محبوسند، ساكتند، كاركرد ندارند و البته عامل افتخار و زينت حيات ما هستند.
۲- اسوه ها فضاى خالى ميان حيات اين جهانى ما را پر مى كنند. در واقع كارى به اساس حيات ما، تفكر كلان ما، آداب و فرهنگ ما ندارند. مثل زنگ راحت دوران تحصيل.
اشياء داخل موزه ها مى توانند ساعتى از دلتنگى و تنهايى ما را پر كنند. مى توانند يك روز تعطيل و عارى از مشغله را بخود مشغول دارند تا به سر آيند. مى توانند وسيله رفع خستگى ما شوند تا ديگر بار و ديگر بار روزها و هفته ها را مطابق آنچه مى پنداريم و دوست داريم بگذرانيم. در واقع، اين اسوه ها به سان اشياء داخل موزه ها باستانى اند، تاريخى اند و از دور خارج شده و لاجرم، در صحنه حيات و عرصه اصلى زندگى ما جايگاهى ندارند.
وقتى كم مى آوريم، خسته يا دلتنگ مى شويم، به سراغشان مى رويم.
وقتى قادر به حل مسائل روزمره و رفع بيمارى ها و كدورت ها نمى شويم به سراغشان مى رويم و پس از آن... ديگر هيچ.
در واقع ما، اسوه ها را چونان اشياء داخل موزه ها در خدمت خويش آورده ايم. از همين رو براى ما فاقد كاركرد حقيقى اند و يا كاركردشان را چنان نازل ساخته ايم كه ديگر هيچ نقشى در حيات و ممات ما را ندارند.
۳- اشياء داخل موزه ها مثل اسوه ها تنها بيانگر سير و سفر ما، گذشته ما و ديروز ما در گستره زمان خطى اند. عمرشان، به سر آمده، پوسيده و نخ نما شده اند. بهمين خاطر در كتابهاى درسى بچه هامان از آنها ياد مى كنيم، و برايشان قيمتى تعيين مى كنيم و بدان مى باليم.
وقتى همه گذشته را در بند زمان خطى و كمى گرفتار ساختيم، بى تاريخ شديم. چنانكه امروزه بى آينده هستيم.
«تاريخ»، انعكاس مشيت خدا بر عرصه هستى بود، سنتهاى لايتغيرى كه آشكار شدند تا شايد، انسان وامانده، به راز هستى، سنت ها و قانون هاى لايتغير پى ببرد و طريق هدايت را از ضلالت و سعادت را از نگون بختى بشناسد اما، وقتى اسوه ها بى معنى شدند، مشيت هم بى معنى شد.
وقتى اسوه ها تاريخى شدند، تاريخ و وقت و راز هم بى معنى شد.
وقتى اسوه ها بسان اشياء موزه ها در جام ها و شيشه ها گرفتار آمدند، ما به خود وانهاده شديم، بى تاريخ و بى آينده، چه، در سنت اسوه ها «ديروز و امروز و فردا» مستقل و منفك از هم معنى نمى شدند و آدمى بهمان سان كه مى زيست مى مرد، بهمان سان كه مى مرد تجديد حيات مى يافت.
در چنين وضعى گاه بانگ برمى آوريم كه:
اسوه ها و فرمانشان امروزه فاقد كار كردند.
چرا به خواسته هامان جواب نمى دهند؟
چرا روز و روزگارمان تغيير نمى كند؟
چرا ما را سامانى در خور پديد نمى آيد؟
از اينجا، براى راضى كردن نفس خود و به كرسى نشاندن خواست خود، به اقدامى جسورانه دست زديم. «سكولاريزه كردن همه آنچه كه مقدس بود. »
سكولاريزه كردن، چيزى مثل پاستوريزه كردن و هموژنيزه كردن است. وقتى كه از همه آنچه مقدس بود تقدس زدايى كرديم، سكولاريزه كردن آغاز شد. وقتى اسوه ها را در مدرسه علم جديد و ادب و تربيت غربى وارد ساختيم و مفاهيم و اصطلاحاتى چون: وجدان و نوع دوستى و دمكراسى و حقوق بشر و تنازع بقا و قدرت و... را بديهى و مسلم فرض كرديم و همه معتقدات را از هر چه آسمانى و آن جهانى بود پيراستيم سكولاريزه كردن آغاز شد.
وقتى براى احكام خدا دنبال خاصيت ها و منافع و مضار اثبات شده در مدرسه علم بريده از آسمان، گشتيم سكولاريزه كردن آغاز شده بود.
وقتى نماز صورت ورزش، روزه درمان بيماريها، وضو فرحبخشى اعصاب و روان و آب درمانى شد، سكولاريزه كردن آغاز شده بود.
اينها همه در احكام بود اما اينهمه احكام نبود.
آينده در گرو امروز و امروز در گرو ديروز بود. اما، ما خود را درگير با مساله ساختيم. بى راز شديم و همه توان و قواى حسى را هم براى حل مسائل كافى دانستيم. بى ايمان در گستره زمين به راه افتاديم تا خود، خداى خود، قانون گذار خود، حاكم خود، قاضى خود و مجرى فرمان خود باشيم.
۴- اسوه ها مانند همه اشياء داخل موزه ها بى اختيار شدند. بى اراده و بى حكم. چه، همواره ما براى همه اشياء و زير خاكى ها تعريف داده ايم. حد و مرز و زمان معين كرده ايم. بهمان سان براى اسوه ها نيز تعريف عرضه كرديم.
در واقع امروزه، محك بود و نبود و اعتبار اشياء داخل موزه ها مائيم.
سنگ تشخيص عرض و طول و قدمت و بهاى اشياء و اسوه ها مائيم. رابطه عكس شد ما، اسوه ها را سنجيديم، نه آنكه اسوه ها ما را سنجيده باشند.
ما همه اختيار را از اسوه ها گرفتيم و خود صاحب اختيار خود شديم و حتى صاحب اختيار اسوه ها تا بهر صورت كه تمايل داشته باشيم ظهور كنند. به همان صورت كه مايليم به سخن درآيند و تنها هرچه را كه ما خواستيم بر زبان آورند. تا مبادا كه اين قاعده و قانون ابداعى ما بشكند و خوابمان آشفته شود. و به همين سان، اسوه ها، سكولاريزه، دنيايى و اين جهانى شدند تا ما، در گستره تاريخ خود ساخته، تعاريف خود ساخته از عالم و آدم، حيات و ممات خود ساخته، سعادت و شقاوت خود ساخته و خير و شر خود ساخته روزگار بگذرانيم. و بدينسان «اسوه ها عارى و خالى» از هر نوع رويكرد و كاركرد شدند.
در صورتى كه وقتى در راهى غلط، با سرعت پيش مى رويم، توقف بهتر است و بازگشت بهترين.
سير آرام در طريق، هزاران مرتبه بهتر است از سير تند و سريع با تجهيزات لوكس در بيراهه.
اسوه ها، بيش و پيش از هر امر «از مقصد مى گويند»
در واقع ما را چاره اى جز اين نيست كه پيش از هر چيز به اسوه ها ايمان بياوريم، خود را تسليم آنان كنيم و اجازه دهيم تا سكوت را بشكنند و بر ما فرمان برانند. ورنه، در ميانه غوغا و ازدحام خود ساخته هيچ كارى از آنان ساخته نيست.
ما، «ولايت» و مهر به اسوه ها را جدا از «ولايت» آنان خواسته ايم و آنان، براى هدايت ما بيش از آنكه نيازمند ولايت و مهرورزى باشند، منتظر گردن نهادن ما به ولايت و سرپرستى خودند.
سنت عرضه دين:
نزد پيشينيان سنت حسنه اى جارى بود كه از آن به عنوان «عرضه دين» ياد مى كردند. اين سنت در ميان علما، محدثان، فقها و اربابان سير و سلوك از جايگاهى ويژه برخوردار بود. آنان، هر از چندى به حضور ائمه هدىعليهالسلام
مى رسيدند و همه دريافت و برداشت خود را از دين و معرفت «عرضه» مى داشتند تا با سنگ محك و نقد امام سنجيده شود. و امام نيز پس از استماع، نظر خود را اعلام مى كرد. اين سنت، نقطه عطف مهمى براى سالك راه بود؛ چه، ضمن اقرار به همه باورهاى كلى، خود را از دام شبهات، سهو و غفلت مى رهاند و پيش مى رفت.
صورتى ضعيف و كم جان از اين سنت همچنان در ميان شيعيان جارى است.
در وقت تشرف به حج، زايران خانه خدا با عرضه و تقرير حمد و سوره خود نزد علما و روحانيون و همچنين اصلاح وضع مالى و ديون شرعى خود، دست به نوعى تصفيه حساب مى زنند و خود را از دام شبهات مى رهانند، به اميد آنكه حج مقبولى نزد خداوند داشته باشند.
اسماعيل بن جابر مى گويد: به امام باقرعليهالسلام
عرض كردم:
دين خودم را كه خداى عزوجل را به آن مى پرستم به شما عرضه كنم؟
فرمود بگو: عرض كردم: گواهى دهم كه شايسته پرستش جز خداى يگانه بى انباز نيست و محمد بنده او و فرستاده اوست و به آنچه از جانب خداوند آورده اعتراف دارم. على امام است و خدا اطاعتش را واجب ساخته و بعد از او حسن امام است و خدا اطاعتش را واجب دانسته و بعد از او على بن حسين امام است و خدا اطاعتش را واجب كرده... تا به خود حضرت رسيد. سپس عرض كردم: تويى امام، خدايت رحمت كند. فرمود دين خدا و ملائكه او همين است.
در ميان روايات دينى و تاريخى موارد بسيارى را مى توان بر شمرد كه حكايت از پاسداشت اين سنت در ميان مسلمين و شيعيان مى كند.
مثلث سالك:
سالك طريق هدايت و معرفت بيش و پيش از هر چيز معترف و واقف است كه:
۱- بى حجت نمى تواند سير و سفر را در عرصه خاك به سلامت به پايان رسانده و از مهالك جان سالم بدر برد.
۲- حجت و نشانه و برهان سلامت اين سير و سفر و بودن در طريق هدايت خودش و مردمانى چون خودش نيست.
۳- بدليل عدم وقوف به دقايق و منازل، ناگزير به محك زدن همه باورهاى خويش است.
بهمين سبب «خط حجت» را خط مستقيم فرض مى نمايد و با مراجعه به او، خود و خط سير خود را اصلاح مى كند.
مراجعه متناوب سالك و عرضه دين در ميان مهالك سير و سلوك معرفت، موجب اطمينان يافتن قلبى او به درستى مسيرى است كه انتخاب كرده است.
حركت سالك
حركت حجت
سيره و سنت همه ائمه هدىعليهالسلام
هم در هنگام رويارويى با مردم و بويژه مراجعه كنندگان و عرضه كنندگان دين اين بوده كه همواره آنان را متذكر اين نكته مى ساختند كه اجازه مراجعه به خود را ندارند و نمى توانند خود را «حجت» به حساب آورند.
يونس بن يعقوب مى گويد:
خدمت امام صادقعليهالسلام
بودم كه مردى از شام بر آن حضرت وارد شد و گفت: من علم كلام و فقه و فرائض مى دانم و براى مباحثه با اصحاب شما آمده ام. امام صادق فرمود: سخن تو از گفتار پيغمبر است يا از پيش خودت؟ گفت: از گفته پيغمبر و هم از خودم. امام فرمود: پس تو شريك پيغمبرى؟
گفت: نه. فرمود: از خداى عزوجل وحى شنيده اى كه به تو خبر دهد؟ گفت: نه. فرمود: چنانكه اطاعت پيغمبر را واجب مى دانى اطاعت خودت را هم واجب مى دانى؟ گفت: نه. حضرت فرمود:اى يونس پسر يعقوب اين مرد پيش از آنكه وارد بحث شود خودش را محكوم كرد «زيرا گفته خودش را حجت دانست بدون آنكه دليلى بر حجتش داشته باشد».
به قول شريف امام باقرعليهالسلام
:
مردم رطوبت را مى مكند و نهر بزرگ را رها مى كنند. عرض شد نهر بزرگ چيست؟ فرمود: رسول خدا و علمى كه خدا به او عطا فرموده است. همانا خداى عزوجل، سنت هاى تمام پيغمبران را از آدم تا برسد به خود محمدصلىاللهعليهوآله
براى او گرد آورد. عرض شد آن سنت ها چه بود؟
فرمود: همه علم پيغمبران، و رسول خداصلىاللهعليهوآله
تمام آن را به امير المؤ منينعليهالسلام
تحويل داد. مردى عرض كرد:اى پسر پيغمبر امير المؤ منين اعلم است يا بعضى از پيغمبران. امام باقرعليهالسلام
فرمود: همانا خدا گوشهاى هر كه را خواهد باز مى كند و من به او مى گويم خدا علم تمام پيغمبران را براى محمدصلىاللهعليهوآله
جمع كرد و آن حضرت آن را به اميرالمؤ منين تحويل داد. باز او از من مى پرسد كه على اعلم است يا بعضى از پيغمبران.
همه آنچه ذكر آن رفت از موضوع، ضرورت حضور و وجود حجت و ضرورت مراجعه به حجت تا اثبات حجيت قول رسول خدا و ائمه هدىعليهالسلام
نشان مى دهد كه طريق روشن هدايت معلوم است و ما به همان روشنى وضيعت آشفته خود را مى نگريم و به تجربه آن مشغوليم.
اوضاع آشفته ما از بى مبنايى و تشتت در حجمى وسيع از مناسبات ما حكايت مى كند. ما تابع خود، امام خود، حجت خود، حاكم خود و بالاخره محكوم خوديم.
ما خود حجتيم
همه كسانى كه در خانواده هاى به اصطلاح امروز «سنتى» بزرگ شده و از پدر بزرگ هايشان ياد و خاطره اى دارند مى دانند كه آنان هموراه در كنار خود چند كتاب داشتند و همه امور خود را در ميان مناسبات فردى و جمعى با آن چند كتاب سامان مى دادند. گويا در يك «عهد و ميثاق» نانوشته، عموما خود را متعهد به آنچه در اين مجموعه نوشته شده بود مى دانستند.