۳۴۵- نجات فرزند بنا
در حال طواف مردى را ديدم كه دامن كعبه را گرفته: و هو يستغيث و يبكى و يتضرع؛ گريه كنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسيدم: چرا اين قدر ناراحتى؟
گفت: از بنايانى هستم كه منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار كرد. جريانى برايم پيش آمد كه اميدوارم تا زنده ام، براى احدى نگويى. شبى منصور مرا طلبيد و گفت: اين شصت نفر فرزندان علىعليهالسلام
را بايد تا صبح در وسط ديوار بگذارى و من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان ستونها قرار دادم. آخرين نفر آنان، ديدم پسرى است مانند قرص ماه، نور از صورتش متصاعد است، و هنوز در چهره اش مويى نروييده و دو قطعه گيسوانى دارد كه روى دو كتف او قرار گرفته است، و مانند زن بچه مرده اشك مى ريزد و ناله مى كند. از او جريان حال را پرسيدم. فرمود: براى كشته شدن خود گريه نمى كنم، گريه ام براى اين است كه مادر پيرى دارم كه جز من فرزندى ندارد، يك ماه بود كه مرا در خانه حبس كرده بود، هرگاه مى خواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمى انداخت، به خواب نمى رفت. مى بايست يك دستش در زير سر من و دست ديگرش روى سينه من باشد.
گهى يك دست او زير سر من
|
|
نوازش داد روح و پيكر من
|
گهى بر گردنم افكنده دستش
|
|
به تسكين دل شعله ور من
|
تا ديروز مادرم از خانه برون رفت، من هم از خانه بيرون آمدم. ماءموران خليفه مرا گرفتند و به اين جا آوردند. گريه ام براى اين است كه بر خلاف گفته مادرم عمل كردم و او را ناراحت ساختم. او اكنون از وضع من خبر ندارد و نمى داند بر سر من چه آمده است؟ از خدا براى خود و مادرم صبر طلب مى كنم.
تا اين سخنان را از زبان اين غلام شنيدم، گفتم واى بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنيا، عذاب آخرت را براى خود خريدى. تصميم گرفتم براى رضاى خدا كار نيكى به جاى آورم، نزد فرزندم آمدم و قضيه را با او در ميان گذاشتم و به او گفتم: اى پسرم! تو را به جاى او در ميان ديوار بگذارم، به طورى كه آزارى به تو نرسد و شبانه بدون شك تو را بيرون خواهم آورد.
گفت: اى پدر! آنچه مى خواهى انجام بده، من هم در اين جهت صبر خواهم كرد.
بالاخره گيسوان آن غلام علوى را بريدم و صورتش را با سياهى ته ديگ سياه كردم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشاندم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم و آن غلام علوى را در گوشه اى پنهان كردم. گفتم: در اين مكان باش تا شب تو را به منزلت برسانم. ولى من از دو جهت ناراحت بودم: يكى اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد كرد و ديگر اگر همسرم، سراغ فرزندم را بگيرد چه جواب دهم؟ غرض در يك حالت بى هوشى افتاده بودم.
ناگهان ديدنم كنيزم مرا صدا مى زند كه شما را در خانه مى خواهند. به كنيز گفتم: برو ببين كوبنده در كيست؟
كنيزم رفت و در مراجعت گفت: كوبنده در مى گويد: من فاطمه، دختر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
هستم، به مولاى خود بگو بيايد و پسرش را بگيرد و فرزند ما را به ما رد كند.
آمدم در خانه پسرم را بدون هيچ گونه صدمه و ناراحتى، تحويل گرفتم و جوان علوى را به او واگذار كردم.
سرانجام توبه كردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتى از حالم باخبر شد، به تعقيب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب كرد
.
۳۴۶- توسل امام باقر به فاطمه
حضرت امام محمد باقرعليهالسلام
هر گاه تب طاقتش را مى ربود، آب خنكى طلب مى كرد و وقتى كه آب به دستش مى رسيد و جرعه اى از آن را مى نوشيد، لحظه اى از نوشيدن باز مى ماند و سپس با صداى بلند به حدى كه بيرون خانه نيز شنيده مى شد از ته دل مادرش زهراعليهاالسلام
را صدا مى كرد و مى فرمود: «فاطمه! اى دختر رسول خدا». و بدين گونه خود را از سور تب تشفى مى داد و بر خويش مرهمى مى نهاد و جان و روح خود را با ياد محبوب و توسل به آن حضرت آرام و عطر آگين مى نمود
.
۳۴۷- توسل امام جواد به فاطمه
امام جوادعليهالسلام
هر روز هنگام زوال به مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رفته و پس از سلام و صلوة بر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به سراغ خانه مادرش زهراعليهاالسلام
كه در همان نزديكى قبر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
است مى رفت و كفشها را در آورده و با نهايت ادب و خضوع داخل خانه شده و در آن جا نماز و دعا مى خواند و دقايقى طولانى به عبادت مشغول مى شد. و هرگز ديده نشد به زيارت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم
برود و سراغ مادرش را نگيرد
.
و نيز از زيارت جامعه مى توان به علاقه و احترام فراوان آن حضرت به مادرش فاطمه زهراعليهاالسلام
پى برد
.
۳۴۸- توسل ابوطالب به فاطمه
قبل از تولد علىعليهالسلام
در مكه زلزله شديدى رخ داد، به طورى كه سنگهاى بزرگ از كوه بلقيس جدا شده و به پايين پرتاب مى شد. حضرت ابوطالبعليهالسلام
بر بلندى آمد و گفت: الهى و سيدى اسئلك بالمحمدية المحمودة و بالعلوية العالية و بالفاطمية البيضاء الا تفضلت على اهل التهامة بالرحمة و الراءفة.
پس همان زمان زمين آرام گرفت و مردم آن كلمات را حفظ كرده و در شدايد و بلاها مى خواندند، ولى جهت آن را نمى دانستند.
۳۴۹- ارادت امام رضا به فاطمه
يكى از فضلاى حوزه كه مشكل بزرگى برايش پيش آمده بود، براى زيارت و توسل به حضرت امام رضاعليهالسلام
عازم حرم مى شود. از قضا به علامه طباطبايى بر مى خورد كه ايشان هم عازم حرم است. به طرفش رفته و با چشمى پراشك و دلى پرسوز از ايشان مى خواهد تا دعايى به او بياموزد كه حاجتش روا شود.
علامه نگاهى مهربان به چهره و حالت او مى كند، آن گاه مى گويد: فرزندم! وقتى وارد حرم مطهر مى شوى، يكى از مؤ ثرترين و بهترين دعاها اين است كه حضرت را به مادرش زهراعليهاالسلام
قسم بدهى كه حجت تو را از خدا بخواهد. چون حضرت به مادرش زهراعليهاالسلام
علاقه فراوان و ارادت خاصى دارد و سوگند دادن به مادر محبوبش، سخت مؤ ثر خواهد افتاد.
مى گويد: با شنيدن اين سخن سخت متاءثر شدم، و رعشه و لرزه اى تمامى وجودم را در بر گرفت. اين توسل و قسم دادن همان و به مقصود رسيدن همان
.
۳۵۰- شفاى بيمارى صعب العلاج
يكى از علما مى گويد: در حدود بيست سال قبل همسرم به بيمارى صعب العلاج گرفتار شد و بالاخره با مراجعه به اطبا، مرض ريوى تشخيص داده شد. پس از آزمايشهاى دقيق و عكس بردارى، كسالت را فوق العاده و صعب العلاج دانستند، به طورى كه نسخه و دارو بى اثر بود و از علاج آن به كلى مأیوس شديم.
بى اندازه مضطرب و ناراحت بوديم. ناچار دست توسل به ذيل عنايت حضرت زهراعليهاالسلام
زده و نماز حضرت فاطمهعليهاالسلام
را كه در كتب ادعيه وارد شده، خواندم. پس از تمام اذكار در حالى كه متاءثر و دل شكسته بودم، در همان حال سجده خوابم برد، در خواب حضرت فاطمهعليهاالسلام
به بالين مريضه ام ديدم كه به او لطف و محبت مى فرمود. ناگهان از خواب بيدار و ياءسم به اميد بدل شد. و از آن روز به بعد حال مريض رو به بهبود گذاشت و پس از چند روزى سلامتى كامل خود را باز يافت. براى معاينه و اطمينان خاطر او را به نزد طبيبى بردم، او بعد از معاينه و دقت كامل با تعجب گفت: هيچ كسالتى در او نمى بينم
.
۳۵۱ - نزول مائده از بهشت با دعاى فاطمه
كلمه طيبه، همسر سيد حيدر (از اعيان علماى شيعه بوده) زنى پرهيزكار و نيك سرشت بود كه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه مى گرفت. يكى از شبهاى رجب، مهمانان بى خبر بر آنها وارد شدند. آن بانوى محترمه به واسطه اشتغال زياد، پذيرائى از افطار باز ماند، روزه اش را با آب باز كرد و قدرى غذا براى سحر خود نگاه داشت. يكى از همسايگان مستمند، كه جز از اين خانواده سئوال نمى كرد، به در خانه آمد و تقاضاى خوراك نمود. سيده به اطلاع از فقر او غذاى خود را به او داد و نماز شب را خواند، مقدارى آب خورد و درب اطاق را بسته، چراغ را روشن گذارد و خوابيد. هنوز نخوابيده بود كه ديد دو زن وارد شدند، يكى كوچك تر است، اما مقامش والاتر است. بالاى سر او نشستند، آن كوچك تر فرمود: دخترك من! با پيرى و نخوردن افطار سحرى چگونه روزى مى گيرى؟ عرض كرد: فقيرى آمد خوراك خود را به او دادم. پرسيد: اينك چه ميل دارى؟ گفت: اگر ممكن باشد قدرى آلو و نبات و شيرينى. دو كيسه سبز يكى آلو و ديگرى نبات به او دادند، هر كدام تقريبا پانصد گرم. كيسه ها را گرفت و آنها بيرون شدند
.
۳۵۲ - مسلمان شدن به بركت نام فاطمه
يكى از ذاكرين نقل كرده: در محضر آية الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى (معاصر حقير) بودم. يك مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ايم به شرف اسلام نايل شويم،
آية الله ميلانى فرمودند: علت چه چيز است؟
آن مرد عرض كرد: پهلوى دخترم كه در محضر شما نشسته در حادثه اى شكست و استخوانهايش خورد شد، چنان كه پزشكان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: بايد عمل شود، ولى عمل، خطرناك است. دخترم راضى نشد و گفت: اگر در بستر بميرم بهتر از آن است كه در زير عمل از دنيا روم. به هر حال او را به خانه آورديم. ما يك خدمتكار ايرانى داريم كه او را «بى بى» صدا مى زنيم، دخترم به او گفت: من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم كه صحت به من برگردد، اما فكر مى كنم بايد ناكام و با دل پر غصه بميرم. بى بى گفت: من يك طبيب را سراغ دارم كه مى تواند تو را شفا دهد. گفت: حاضرم تمام پول و موجوديم را به او بدهم. بى بى گفت: تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علويه ام و جده من زهراعليهاالسلام
است كه پهلوى او را به ظلم شكستند، تو با دل شكسته و اشك جارى بگو: يا فاطمه زهرا، مرا شفا ده.
دخترم با دل شكسته شروع كرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه يارى خواستن. بى بى هم در گوشه خانه با گريه مى گفت:
«يا فاطمه زهرا، اين بيمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم. مادر جان! كمك كن و آبروى مرا نگه دار. »
آن مرد اضافه كرد: من هم از ديدن اين واقعه در گوشه حياط منقلب شدم و گفتم: اى فاطمه پهلو شكسته!
ديدم دخترم قدرى ساكت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت: پدر! بيا كه دردم ساكت شده. جلو رفتم و ديدم او كاملا شفا يافته. گفت: الان در بحر بودم، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلويم كشيد. گفتم: شما كيستيد؟ فرمود: من همانم كه او را مى خوانى.
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم كه اسلام حق است. حالا به ايران آمده ايم و به خدمت شما رسيده ايم تا مسلمان شويم.
مرحوم ميلانى (ره) و حاضرين از اين معجزه مسرور شدند و شهادتين و ساير امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانيت اسلام رفتند
.
۳۵۳ - كرامتى از فاطمه زهرا
در عباس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشوراى حسينى جمع شدند كه شبيه حضرت عباسعليهالسلام
بسازند. شخصى كه رشيد و تنومند باشد نيافتند، تا آن كه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيتعليهالسلام
بود.
او را شبيه كردند و مراسم تعذيه را بر پا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسيد: كجا بودى؟ چون از كار پسرش آگاه گرديد، بسيار عصبانى شد و گفت: مگر عباس را دوست مى دارى؟
جوان گفت: آرى، جانم به فداى او باد.
پدر گفت: اگر چنين است بيا تا دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس قطع نمايم.
آن جوان دست خود را دراز كرد و پدرش دستش را بريد. مادرش گريان شد و گفت: اى مرد! چرا از فاطمه زهراعليهاالسلام
شرم نكردى؟
آن مرد گفت: اگر فاطمه را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع كنم.
پس زبان زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت: برويد و شكوه مرا پيش عباس نمائيد. آن دو به عباس آباد آمدند و به مسجد محله رفته، نزديك منبر تا به سحر ناله كردند.
آن زن گويد: چون صبح نزديك شد، زنانى چند را ديدم كه آثار بزرگى از جبهه ايشان ظاهر بود. يكى از آنها آب دهان بر زخم زبان مى ماليد، فى الحال زبانم التيام يافت، دامنش را گرفتم و عرض كردم: جوانى دارم كه دستش بريده و بى هوش افتاده و به فريادش برس.
فرمود: آن هم صاحبى دارد.
گفتم: تو كيستى؟
فرمود: من فاطمه مادر حسينعليهالسلام
هستم. اين بگفت و از نظرم غايب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم، دستش را ديدم كه خوب شده است. پرسيدم: چگونه چنين شده است؟
پسر گفت: در اثناى بى هوشى جوان نقابدارى ديدم، به بالينم و فرمود: دست را به جاى خود بگذار، پس نظر كردم هيچ اثر زخمى در آن نديدم.
گفتم: مى خواهم دست تو را ببوسم. ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان! معذورم دار كه دستم را كنار نهر علقمه جدا كردند.
عرض كردم: شما كيستى؟
فرمود: منم عباس بن علىعليهالسلام
پس از نظرم غايب گرديد
!
۳۵۴ - توسل زكريا به فاطمه زهرا
مولايمان حضرت بقية الله، ارواحنا فداه، در پاسخ سعد بن عبدالله در ضمن حديثى طولانى مى فرمايد:
حضرت زكريا از پروردگارش درخواست نمود كه نامهاى «پنج تن» را به او بياموزد. جبرئيلعليهالسلام
بر او نازل شده آنها را به او آموخت. هر گاه كه زكريا نام محمد، على، فاطمه، و حسنعليهالسلام
را مى برد، اندوهش برطرف مى شد، ولى همين كه نام حسينعليهالسلام
را مى برد، بغض گلويش را مى فشرد و نفسش به شماره مى افتاد و گريه اش مى گرفت.
روزى گفت: خداوندا! چه سرى دارد كه هرگاه نام چهار نفر از اينان را مى برم غم و اندوهم برطرف شده و خاطرم تسكين مى يابد، ولى به هنگام نام بردن از حسينعليهالسلام
اشكم جارى و آه و ناله ام بلند مى شود؟
خداوند متعال داستان حسينعليهالسلام
را به او خبر داده و فرمود: «كهيعص
».
«كاف» اسم كربلاء، «هاء» هلاكت و نابودى خاندان پيامبر، «ياء» يزيد كه به حسين ظلم و ستم نمود، «عين» اشاره به عطش و تشنگى حسين و «صاد» صبر او است.
زكرياعليهالسلام
كه اين مطالب را شنيد، سه روز از مسجد خود بيرون نرفت و دستور داد كسى بر او وارد نشود و شروع به گريه و زارى نمود و ذكر مصيبت او اين عبارات بود:
خداوندا! آيا بهترين آفريدگانت به فرزندش مصيبت زده مى شود؟ آيا چنين مصيبتى بر آستانه آنان فرود مى آيد؟ خداوندا! آيا على و فاطمه اين چنين عزادار مى شوند؟
بعد گفت: خداوندا! فرزندى به من بده كه در دوران پيرى ديدگانم به او روشن شده، وارث و جانشين من باشد! او را براى من به مانند حسينعليهالسلام
نسبت به حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
قرار ده! بعد از آن كه او را به من دادى، مرا گرفتار محبت او گردان و بعد همان گونه كه حبيب محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
به مصيبت او دچار مى شود، مرا نيز دچار مصيبت او بگردان!
خداوند، يحيىعليهالسلام
را به زكريا داد و او را به مصيبت فقدان او دچار كرد.
دوران حمل يحيى، همچون دوران حمل حسين، شش ماه بود
.
۳۵۵ - كرامت فاطمه به سيد بحر العلوم
سيد بحر العلوم (ره) مى فرمايد:
در عالم رؤیا ديدم در مدينه مشرف بودم و مرا جناب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
احضار نمود. داخل حجره مقدسه شدم، ديدم جناب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در صدر مجلس قرار گرفته و حسنينعليهالسلام
و حضرت فاطمهعليهاالسلام
در حاشيه مجلس قرار گرفته اند و جناب علىعليهالسلام
سرپا ايستاده است.
به دست بوسى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
مشرف شدم، مرا مخاطب به خطاب مرحبا بولدى نموده و كمال محبت و مهربانى را درباره من مبذول داشت. مساءله اى چند سئوال نمودم. فرمودند: از امام زمان خود سئوال كن، پس صاحب الاءمر را حاضر نمودند و مسائل خود را سئوال نمودم.
پس رو به فاطمهعليهاالسلام
نموده فرمودند: پسرت را بگير.
پس فاطمهعليهاالسلام
دست مرا گرفته، به حجره خود برد و از من رويش را نمى گرفت. و گويا صورت مباركش الحال در نظرم هست. پس فاطمهعليهاالسلام
براى من آش آورد كه همه حبوبات در آن بود. تناول نمودم و در نهايت شوق از خواب بيدار شدم.
چنان شرح صدرى براى من اتفاق افتاده بود كه هر چه بعد از آن در كتاب ها مى ديدم به يك مرتبه حفظ مى نمودم و هميشه طالب آن آش بودم.
روزى از مادرم سئوال نمودم كه آش به اين صفت ديده اى؟
فرمودند: بلى، در عجم متعارف است كه مى پزند و جميع حبوبات داخل آن مى كنند و آش فاطمه زهراعليهاالسلام
مى نامند
.
۳۵۶ - عنايت فاطميه
جناب حاجى على اكبر سرورى تهرانى مى گويد:
خاله علويه اى دارم كه عابده و بركتى براى فاميل ماست و در شدايد به او پناهنده مى شويم و از دعاى او، گرفتاريهايمان برطرف مى شود.
وقتى آن مخدره به درد دل مبتلا مى شود و به چند دكتر و بيمارستان مراجعه مى كند و فايده نمى كند، مجلس زنانه توسل به فاطمه زهراعليهاالسلام
فراهم كرده و اهل مجلس را هم طعام مى دهد.
همان شب در خواب حضرت زهراعليهاالسلام
را مى بيند كه به خانه اش تشريف آوردند به حضرتش عرضه مى دارد: كلبه ما محقر است و اين كه روز گذشته از شما دعوت نكردم، چون قابل نبودم.
پس كف دست مبارك را محاذى صورتش مى گيرند و مى فرمايند: به كف دستم نگاه كن! پس تمام اندرون خود را در آن كف مبارك مى بيند، از آن جمله رحم خود را مى بيند كه چرك زيادى در آن است. فرمود درد تو از رحم است و به فلان دكتر مراجعه كن، خوب مى شوى.
فردا به همان دكترى كه فرموده بود مراجعه مى كند و دردش را مى گويد و به فاصله كمى درد برطرف مى گردد.
ضمنا بايد متوجه بود كه ممكن بود مراجعه به دكتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، ليكن چون خداوند به حكمت بالغه اش براى هر دردى دوايى خلق فرموده كه بايد خاصيتى كه خداوند در آن قرار داده ظاهر شود. پس بايد مريض در هنگام ضرورت، از مراجعه به طبيب و استعمال دوا خوددارى نكند و بداند كه شفا از خداست، ليكن به وسيله طبيب و دوا؛ مگر در بعضى موارد كه مصلحت الهى اقتضا كند. بالجمله شايد در مورد علويه مذكور چنين مصلحتى نبوده و لذا او را به سنت جارى الهى، كه رجوع به طبيب و دوا است، حواله فرمودند.
حضرت صادقعليهالسلام
مى فرمايد: «پيغمبرى از پيغمبران گذشته مريض شد، پس گفت: دوا استعمال نمى كنم تا خدايى كه مرا مريض كرد، شفايم دهد. پس خداوند به او وحى فرمود: تو را شفا نمى دهم تا دوا استعمال نكنى؛ زيرا شفا از من است» (هر چند به وسيله دوا باشد
).
۳۵۷ - باز شدن در با نام فاطمه
سيد جليل جناب آقا سيد على نقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضى كشميرى فرمود: شنيدم از فاضل محترم جناب آقاى سيد عباس لارى كه فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه روزى از ماه مبارك رمضان طرف عصر، خوراكى براى افطار خود تدارك كرده، در حجره گذاردم و بيرون آمده، در را قفل كردم و پس از اداى نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقدارى از شب برگشتم مدرسه براى افطار كردن. چون به در حجره رسيدم، دست در جيب نموده كليد را نيافتم، اطراف داخل مدرسه را فحص كردم و از بعض طلاب كه مدرسه بودند پرسش نمودم، كليد را نيافتم به واسطه فشار گرسنگى و نيافتن راه چاره، سخت پريشان شدم، از مدرسه بيرون آمده متحيرانه در مسير خود تا به حرم مطهر مى رفتم و به زمين نگاه مى كردم، ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى، اعلى الله مقامه، را ديدم؛ سبب حيرتم را پرسيد. مطلب را عرض كردم. پس با من به مدرسه آمدند نزد حجره ام فرمود: مى گويند نام مادر موسى را اگر كسى بداند و بر قفل بسته بخواند، باز مى شود. آيا جده ما، حضرت فاطمهعليهاالسلام
كمتر از اوست؟ پس دست به قفل نهاد و ندا كرد: «يا فاطمه. » قفل باز شد
.
۳۵۸ - معجزه اهل بيت در قم
سيد جليل و فاضل نبيل، جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم، چنين مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسينى، پليس موزه آستانه مقدسه فاطمه معصومهعليهاالسلام
و در حال حاضر، يعنى سنه ۱۳۴۸، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران، كوچه آقا بقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم. در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى، كه اكنون زنده است، و دكتر سيفى معالجه مى نمودم، پايم ورم كرده بود، به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد ناله و فرياد مى كردم. امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات به حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران، در اثر اصابت گلوله اى، مثل من روى تخت خواب پهلوى من، در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او مأیوس بودند و چند روزى در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند: تمام نكرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى ديدن من آمد. به او گفتم: اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومهعليهاالسلام
گرفتى، فبها؛ و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم، تصميمم قطعى بود.
مادرم غروب به طرف حرم رفت. همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤیا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من كه همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند، يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و چنين فهميدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند، حضرت زهراعليهاالسلام
به آن بچه فرمودند: بلند شو: گفت: نمى توانم. فرمودند: بلند شو. گفت: نمى توانم. فرمودند: تو خوب شدى، در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست. من انتظار داشتم كه به من هم توجهى بفرمايند، ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم، معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند.
دست كردم زير متكا، سمى را كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم. با خود فكر كردم ممكن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند، از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام. دستم را روى پايم نهادم، ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم، ديدم حركت مى كند. فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صبح كه شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است؟ به اين خيال كه مرده است. گفتم: بچه خوب شد. گفتند: چه مى گويى؟! گفتم: حتما خوب شده، بچه خواب بود. گفتم: بيدارش نكنيد تا اين كه بيدار شد. دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود، گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند، چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود. گويا اصلا زخمى و جراحتى نداشته.
مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور است؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند. گفتم: بهتر هستم. برو عصايى بياور برويم منزل. با عصا (مصنوعى) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم.
و اما در بيمارستان، پس از شفا يافتن من و بچه، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود. زبان از شرح آن عاجز است، صداى گريه و صلوات، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود
.
۳۵۹ - توسل به فاطمه و شفاى بيمار
جناب آقاى شيخ عبدالنبى انصارى داراب، از فضلاى حوزه علميه قم، قضاياى عجيبى دارند كه براى نمونه يكى از آنها نقل مى شود:
مدت يك سال بود كه دچار كسالت شديد سردرد و سرگيجه شده بودم و در شيراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دكترهاى متعددى مراجعه و داروها و آمپولهاى فراوانى مصرف نموده بودم، ولى تمام اينها فقط گاهى مسكن بود و دوباره كسالت عود مى كرد. تا اين كه يكى از شبها، در عين ناراحتى به سختى به منزل آية الله بهجت كه يكى از علماى برجسته و از اتقياى زمان است، براى نماز جماعت. در بين نماز جماعت حالم خيلى بد بود، طورى كه يكى از رفقا فهميد و پرسيد: فلانى مثل اين كه خيلى ناراحت هستى؟
گفتم: مدت يك سال است كه اين چنين هستم و هر چه هم به دكتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام، هيچ تاءثيرى نداشته.
آن آقا، كه خودش از فضلا و متقين بود، فرمود: ما دكترهاى بسيار خوبى داريم، به آنها مراجعه كنيد.
فورا فهميدم و ايشان اضافه فرمود: متوسل به حضرت زهراعليهاالسلام
شويد كه حتما شفا پيدا مى كنيد.
حرف ايشان خيلى اثر كرد و تصميم گرفتم متوسل شوم. آمدم در خيابان با همان ناراحتى به يكى ديگر از فضلا برخوردم كه او هم حقير را تحريص بر توسل نمود. پس به حرم حضرت معصومهعليهاالسلام
رفتم و سپس به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گريه نمودم و حضرت زهراعليهاالسلام
را واسطه قرار دادم و بعد خوابيدم. شب از نيمه گذشته بود، در عالم خواب ديدم كه مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن شركت داشتند و يكى از آنها بلند شد و براى بنده دعايى كرد.
صبح از خواب بيدار شدم سرم را تكان دادم ديدم هيچ آثارى از سردرد و سر گيجه ندارم، ذوق كردم و فورا رفتم با حالت نشاط و خوشحالى، كه مدتى بود محروم بودم، رفقا را ديدم و عده اى را دعوت كردم و مجلس روضه اى را در منزل برقرار نمودم و ان شاء الله تا پايان عمر اين روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اكنون كه حدود هشت ماه است از اين جريان مى گذرد، الحمدلله حالم بسيار خوب و توفيقاتم چندين برابر شده و با كمال اميدوارى اشتغال به درس و تبليغ داشته ام و دارم
.
۳۶۰ - نماز و توسل به فاطمه در جبهه
يكى از رفقاى بسيجى در جبهه برايم تعريف مى كرد:
در يك عمليات مهم شبانه عليه دشمن متجاوز بعثى، هنگام پيشروى به ميدانى از مين برخورديم. اين برخورد براى ما بسيار غير منتظره و سنگين بود. چون از طرفى شناسايى نشده بود و شايد هم دشمن آنها را تازه كار گذاشته بود، و از طرف ديگر اگر به موقع به سر قرار نمى رسيديم، گروهى ديگر از بچه ها به وسيله دشمن قيچى مى شدند.
شرايطى بسيار سخت و جانكاه بود. زمان نيز به كندى مى گذشت. من فشار سنگينى آن لحظات را هنوز هم بر سينه ام حس مى كنم. بالاءخره بنا شد كه بچه ها داوطلبانه روى مين ها بروند.
فرمانده ما، كه هر چه از خوبى ها و دلاورى ها و كاردانى او و ايمان و عشقش به فاطمه زهراعليهاالسلام
بگويم، كم گفته ام، گفت: بچه ها! چند دقيقه اى صبر كنيد، شايد راه ديگرى هم باشد. همه با ناباورى به او خيره شدند؛ چه راهى؟!
او اين را گفت و سپس از بچه ها فاصله گرفته و كمى آن طرف تر به نماز ايستاد و دو ركعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازى! يك پارچه شور و عشق.
رفقاى او همه مى دانستند او نماز توسل به فاطمه زهراعليهاالسلام
را مى خواند. عجب حالى داشت، مثل شمع مى سوخت. پس از سلام نماز بر مهر گذاشته و ذكر «يا فاطمة اغيثنى » مى گفت و با حالتى پرسوز، فاطمهعليهاالسلام
را به كمك مى طلبيد. استغاثه «فاطمه، فاطمه» او تمامى بيابان را پر كرده بود. گويا تمامى هستى هم با او هم نوا بود.
شبى فراموش نشدنى بود. هر كدام از بچه ها را كه مى ديدى، در گوشه اى اشك مى ريختند و دعا مى كردند. كم كم بچه ها متوجه فرمانده شدند و سعى داشتند به او نزديك تر شوند. طولى نكشيد كه همه دور او حلقه زدند. ديگر در آن موقع شب و در سكوت و بهت بيابان، همراه اشك ماه، تنها ناله يك نفر به گوش مى رسيد؛ ناله فرمانده، كه فاطمهعليهاالسلام
را مدام به كمك مى طلبيد.
كاش بودى و مى ديدى كه چگونه مثل ابر مى باريد و چون شمع مى سوخت. همه به استغاثه هاى او گوش مى دادند و اشك مى ريختند. من جلوتر از همه بودم ديدم گونه اش را بر روى خاك گذاشته و آن قدر اشك ريخته كه تمامى صورتش غرق گل شده. آن چنان غرق در مناجات و توسل بود، كه حضور هيچ كس را حس نمى كرد. گوئى اصلا در اين دنيا نيست. كمى آرام تر شد. آهسته چيزهايى زمزمه مى كرد. ناگهان براى لحظاتى ساكت شد. من نگران شدم كه شايد از حال رفته، اما هيبتى داشت كه نتوانستم قدرم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بوديم. به دلمان افتاده بود كه خبرى مى شود. قبلا هم از توسلات او به فاطمه زهراعليهاالسلام
و حاجت گرفتنش زياد شنيده بوديم. همين طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فرياد زد:
«بچه ها! بياييد، بى بى راه را نشان داد! بى بى راه را نشان داد!!»
بغض هايى كه براى چند دقيقه اى در سينه ها متراكم شده بود، يك دفعه تركيد. همه زدند زير گريه. نمى توانم حالت خود و بچه ها را در آن لحظه بيان كنم. آن قدر مى دانم كه بى درنگ همه به دنبالش حركت كرديم. من پشت سر او بودم. به خدا قسم، او آنقدر محكم و با صلابت مى دويد كه گوئى روز روشن است و جاده هموار. طولى نكشيد كه از ميان مين ها گذشتيم، بدون اينكه حتى يك نفر از ما خراشى بردارد.
بعدها هر بار كه از او مى پرسيدم: آن شب چه شد و چه ديدى؟ از جواب طفره مى رفت، اما مى گفت: «بچه ها! فاطمه، فاطمه»؛ و ديگر اشك مجالش نمى داد
.