1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام0%

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده: م‍ح‍م‍د رض‍ا رم‍زی‌ اوح‍دی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 37422
دانلود: 5593

توضیحات:

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37422 / دانلود: 5593
اندازه اندازه اندازه
1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

علىعليه‌السلام فرمود: اگر اين كار را كرده بوديد چاره اى جز جنگ با آنان را نداشتيد... اين مردمى كه گفتار پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را رها كرده و بر پروردگار خود دروغ بسته اند همگى در اطراف او هستند و من در اين باره با افراد خاندان خود مشورت كردم چاره به جز سكوت نديدم زيرا مى دانيد كه سينه هاى اين مردم از كينه و بغض خداى عزوجل و خاندان پيغمبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آكنده است... بخدا اگر اينكار را كرده بوديد شمشيرهاى خود را از نيام مى كشيدند و آماده جنگ و كشتار بودند همچنانكه با من همين كار را كردند و به زور بر من چيره شدند و گريبان مرا گرفته و كشيدند و به من گفتند بيعت كن و گرنه تو را خواهيم كشت... ولى شماها به نزد اين مرد (ابوبكر) برويد و آنچه را كه خود از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده ايد به او بگوييد تا شبهه اى در كار او نماند و در اين كار حجت را بر او تمامتر كنيد...

راوى مى گويد: آنها از خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مرخص شدند و روز جمعه همگى در اطراف منبر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشستند... آنگاه نخستين كسى كه برخاست و سخن گفت خالدبن سعيد بن عاص بود او از علىعليه‌السلام دفاع كرد و حديثى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ياد آور وى كرد عمر بن خطاب به خالد گفت: ساكت باش اى خالد كه تو نه صلاحيت صالح انديشى دارى و نه سخنت را كسى خوش دارد. سپس ابوذر بپا خواست و بعد سلمان فارسى و بعد مقداد و سپس بريده اسلمى و بعد از آن عبدالله بن مسعود و بعد از آن عمار ياسر و بعد خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و بعد سهل بن حنيف و ابوايوب انصارى... به پا خاستند و يك به يك دلايل و احاديثى را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيان كردند... ابى بكر بعد از اين صحبت سه روز در خانه خود نشست و روز سوم عمر، طلحه، زبير، عثمان و سعدبن ابى وقاص و... هر يك با ده نفر از فاميل خود با شمشيرهاى برهنه نزد ابوبكر آمدند و او را از خانه اش بيرون كشيدند و بر فراز منبرش كردند.( ۵۰۶)

۴۳۵- خانه ام را آتش زده اند؟!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مروان بن عثمان مى گويد: چون مردم با ابى بكر بيعت كردند. علىعليه‌السلام و زبير و مقداد داخل منزل حضرت فاطمهعليها‌السلام شدند و از بيرون آمدن خوددارى نمودند عمربن خطاب فرياد زد، كه خانه را به روى آنان آتش بزنيد در اين هنگام زبير شمشير بدست بيرون آمد. ابوبكر گفت: اين سگ را بگيريد مهاجمان به او حمله كردند، پاى زبير لغزيد و به زمين خورد و شمشير از دستش افتاد. ابوبكر گفت: شمشير او را به سنگ بزنيد و آنرا به سنگ زدند تا شكست. على بن ابيطالبعليه‌السلام از منزل به سوى دهانت نجد بيرون شد و در راه با ثابت بن قيس بن شماس برخورد كرد. ثابت عرض كرد: اى اباالحسنعليه‌السلام چه شده؟ حضرت فرمود: مى خواهند خانه ام را بر من آتش بزنند و ابوبكر بر فراز منبر نشسته و مشغول بيعت گرفتن از مردم است و نه از اين حمله ها جلوگيرى مى كند و نه آنها را محكوم مى نمايد. ثابت گفت: هرگز دست از تو برندارم تا در راه دفاع از تو كشته شوم. پس با هم به مدينه بازگشتند چون به منزل رسيدند ديدند فاطمهعليها‌السلام كنار درب ايستاده و خانه از مهاجمين خالى شده است و حضرت زهراعليها‌السلام صدا مى زند: هرگز قومى را زشت برخوردتر از شما سراغ ندارم. شما پيكر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نزد ما رها ساخته و ميان خود مصمم شديد كه حكومت را تنها از آن خود بداريد و ما را به امارت نگماريد و هيچ از ما در اين باره نظر خواهى نكرديد و به سر ما آورديد آنچه آورديد و هيچ حقى براى ما در نظر نگرفتيد!( ۵۰۷)

۴۳۶- او على بن ابيطالبعليه‌السلام است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى دو نفر نزد عمر بن خطاب آمدند و از طلاق كنيزى سئوال كردند، كه چند مرتبه مى توان او را طلاق داد تا حرام نشود و ديگر لازم نباشد او را بعقد جديدى در حباله نكاح درآورد.

عمر با آنها برخاست، تا آنكه به مسجد رسيد در ميان حلقه اى از جمعيت مرد اصلعى( ۵۰۸) نشسته بود.

عمر گفت: اى اصلع! در طلاق اءمة (يعنى كنيز) چه مى گوئى؟ آن مرد سر خود را بسوى او كرد، و با انگشت سبابه و وسط خود اشاره كرد، عمر دانست كه طلاق امه دو طلاق است، و فورا به آن دو مرد گفت: تطليقتان يعنى دو بار طلاق

يكى از آن دو نفر گفت: سبحان الله! ما نزد تو آمديم و تو اميرالمؤمنين و بزرگ آنها هستى! پس چگونه با ما آمدى تا در مقابل اين مرد ايستاده! و از او سئوال كردى! و به اشاره او با دو انگشت اكتفا نمودى؟

عمر به آن دو نفر گفت: آيا مى دانيد اين مرد كيست؟

گفتند: نه. عمر گفت: اين على بن ابيطالب است، آنگاه گفت: من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او شنيدم كه فرمود:

اگر آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفت طبقه را در كفه ترازوئى بگذارند سپس ايمان علىعليه‌السلام را در كفه ديگر آن بگذارند هر آينه، ايمان على بى ابيطالب سنگين تر خواهد بود.

سپس علامه امينى مى گويد: در حديثى كه زمخشرى روايت كرده مى گويد:

آن دو نفر به عمر گفتند: تو خليفه مسلمين هستى و ما آمده ايم از تو سئوال كنيم تو ما را پيش مرد ديگرى بردى و از او سئوال نمودى پس يكى از آن دو نفر گفت: سوگند بخدا كه اى عمر! من ديگر با تو سخن نخواهم گفت.

عمر گفت: واى بر تو! مى دانى اين مرد كه بود؟ او على بن ابيطالب است.( ۵۰۹)

۴۳۷- از بيكارى بيزار بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى اميرمؤمنان علىعليه‌السلام به خانه خود آمد و از فاطمهعليه‌السلام پرسيد: آيا غذايى داريم؟ فاطمهعليها‌السلام گفت: در منزل چند روزى است كه غذاى كافى وجود ندارد، امامعليه‌السلام فورا سطل آبى را برداشت و از منزل بيرون رفت، آنگاه خود را به روستاى قبا رسانيد و آبيارى يكى از نخلستانهاى اطراف قبا را بعهده گرفت و شب تا صبح مشغول آبيارى شد.( ۵۱۰) و آن حضرت چنان كار مى كرد كه بر دستان مباركش پينه مى بست.( ۵۱۱) حتى حضرت براى يهودى ها نيز كار مى كرد تا با اجرت آن بتواند هم به خانواده خود و هم به فقرا و مستمندان چيزى ببخشد.

۴۳۸- كار كردن شيوه او بود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يكى از مشكلات قضائى كه خليفه دوم سخت درمانده شده بود به او گفتند: نزد علىعليه‌السلام برويم تا مشكل را حل نمايد. خليفه دوم به همراه ابن عباس و جمعى ديگرى به راه افتادند سراغ امام را گرفتند به آنان گفته شد اميرمؤمنانعليه‌السلام در فلان باغ مشغول كار است، خود را به باغ رساندند ديدند، امامعليه‌السلام سخت مشغول كار است و اين آيه را مى خواند:

ايحسب الانسان ان يترك سدى؛ آيا انسان مى پندارد او را به حال خود رها مى كنند همه به امام سلام كردند حل مشكل آن دو زنى كه هر دو آنها ادعا مى كردند، فرزند پسر از آنهاست را از اماعليه‌السلام خواستند اما فرمود: شير دو زن را در ظرف خاصى وزن كنيد آن زن كه شير او سنگين تر است پسر بچه از آن اوست.( ۵۱۲)

۴۳۹- چه مصيبتها كه از اين جماعت نكشيدم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام در وصف دوران خانه نشينى خود تعابير و جملاتى دارد كه به حق دل هر آزاد مرد شيعى را پاره پاره مى كند ايشان در بيانى مى فرمايد:

قبل از من، متصديان امور مردم به كارهايى دست مى زدند كه با دستورات صريح رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالف بود آنها از روى عمد و توجه، مرتكب تحريف و شكستن سنتهاى نبوى و تغيير احكام الهى گشتند...

يكبار به مردم گفتم: اى مردم! در ماه رمضان جز براى اداى نماز واجب در مسجد اجتماع نكنيد، به آن ها گفتم: نماز جماعت فقط در نمازهاى يوميه مشروع است خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت بدت است( ۵۱۳) در اين بنى بعضى از سربازانم برآشفتند و گفتند: اى اهل اسلام، سنت عمربن خطاب تغيير يافته، على ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مى دارد؟! (حماقت را تا جايى رساندند) كه من ترسيدم در ميان بخشى از سربازانم شورش بر پا شود.

 (من) از اختلاف و پيروى كوركورانه و جاهلانه آنها و از پيشوايان گمراهشان، چه مصيبتهايى كه نكشيدم.( ۵۱۴)

۴۴۰- درهم كوبنده جباران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام در شوراى انتخاب خليفه بعد از عمر بن خطاب، به جمع حاضر فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا در ميان خود فردى را جز من مى شناسيد كه آن ۹ مبارز تنومند، از تيره عبدالدار را كه همگى از سران و پرچمداران قوم خود بودند به خاك و خون كشيده باشد؟!

آيا به ياد داريد صواب حبشى برده آن مقتولان كه چگونه ديوانه وار و خشمگين به ميدان جنگ آمد و دائم فرياد مى زد و مى گفت: من به انتقام سروران و دلاورانى كه از دست داده ايم به قتل شخصى جز محمد خرسند نخواهم شد.

چشمانش كاسه خون شده بود، دهانش كف آلود شده بود و شما مردم وحشت زده از برابر او فرار مى كرديد، ولى در اين حال اين من بودم كه به مقابله با او بر خاستم.

هنگامى كه صواب آن غلام وحشى به من نزديك مى شد گويى هيولايى جلو مى آمد! نبرد بين ما آغاز شد اما بيش از دو ضربه بين ما رد و بدل نشد. سرعت شمشير من چنان برق آسا بود كه در كى لحظه او را به دو نيم ساخت تيغه شمشيرم به پهلوى او اصابت كرد و قسمت پائين بدن او روى پاها بر روى زمين باقى ماند و بالا تنه او به جانبى ديگر افتاد و مسلمانان مى نگريستند و به او مى خنديدند.( ۵۱۵)

۴۴۱- عفو زن زناكار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زنى در زمان عمر بن خطاب اعتراف به زنا كرد و اصرار داشت تا حد زنا بر او جارى گردد تا از عذاب الهى در آخرت در امان باشد عمر نيز به عقوبت زن فرمان داد ولى امام علىعليه‌السلام به عمر فرمود:

از او بپرسيد چرا زنا كرده و در چه شرايطى تن به اين گناه داده و آن را مرتكب شده؟ زن گفت: در بيابان تشنه و در راه ماندم. از ور خيمه اى ديدم، وارد خيمه شدم و از مردى كه آنجا بود تقاضاى آب كردم آن مرد آب به من نداد و قصد گناه داشت از اين رو من از خيمه بيرون آمدم.

اما بار ديگر تشنگى مرا بى تاب كرد به گونه اى كه چشمانم سياهى مى رفت در اين حالت مجبور شدم تا به گناه تن دهم امام علىعليه‌السلام فرمود: اين همان مورد اضطرار است كه در قرآن كريم حد از آن برداشته شد. او را رها كنيد.( ۵۱۶)

۴۴۲- آزار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عروة بن زبير از جدش نقل مى كند، كه مردى در حضور عمر بن خطاب به على بن ابيطالبعليه‌السلام جسارت كرد، عمر به او گفت: صاحب اين قبر را مى شناسى (اشاره به قبر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب و علىعليه‌السلام نيز پسر ابيطالب بن عبدالمطلب است، جز به نيكى نام علىعليه‌السلام را مبر اگر از او عيب جويى كنى و جسارت و بدگوئى او را كنى اين را (اشاره به قبر شريف پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) در قبرش آزار كردى( ۵۱۷)

۴۴۳- كيفر مردى گستاخ و بى ادب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى خالد با يارانش در اراضى خود امام علىعليه‌السلام را ديد و به آن حضرت جسارتى كرد، حضرت خالد را از اسبش پائين آورد و او را به سمت آسياى حارث بن كلده كشاند و ميله آهنى آن سنگ آسياب را بيرون آورد و مثل طوق بر گردن خالد حلقه كرد، خالد حضرت را سوگند داد تا او را رها كند، در حالى كه آن ميله همانند حلقه اى برگردن او بود نزد ابوبكر وارد شد، ابوبكر آهنگران شهر را دستور داد تا آن حلقه سنگين را از گردن خالد بيرون كنند، ليكن آنها نتوانستند، پيوسته اين آهن همانند قلاده اى برگردن او بود، آهنگران گفتند اين راهن را كه بصورت حلقه اى بر گردن توست فقط با حرارت آتش مى توان باز كرد از طرفى هم خالد تحمل حرارت شديد آتش را نداشت، چرا كه يقينا با آن حرارت به هلاكت مى رسيد. مردم نيز با دين قلاده برگردن خالد بن او مى خنديدند، خالد صبر كرد تا علىعليه‌السلام از سفر خود مراجعت كرد، پس جماعتى نزد امام رفتند و شفاعت خالد را كردند، آن حضرت نيز قبول كرد، لذا امام آن طوق آهنى را مثل خمير پاره پاره كرد و بر زمين ريخت( ۵۱۸)