1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام0%

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده: م‍ح‍م‍د رض‍ا رم‍زی‌ اوح‍دی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 37437
دانلود: 5593

توضیحات:

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37437 / دانلود: 5593
اندازه اندازه اندازه
1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

سپس امام فرمود: براستى اينها وارث ملك پيشينيان بودند ولى طولى نكشيد كه ديگران وارث آنها شدند، نعمت هاى الهى را سپاسگزار نكردند، در حال معصيت، دنيا از آنان ربوده شد، اى مردم كفران نعمت نكنيد تا مبادا بر شما نقمت (و بلا) فرود آيد.( ۶۸۶)

۵۷۷- اعتكاف امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در ايام اعتكاف علىعليه‌السلام در مسجد كوفه معتكف بود. هنگام افطار عربى نزد آن حضرت آمد. امامعليه‌السلام از انبان نان جو كوبيده شده خود را در آورد و مقدارى به عرب داد. آن مرد عرب آن را نخورده و به گوشه عمامه اش بست و به طرف خانه امام حسن و امام حسينعليهم‌السلام حركت كرد و بعد از آنكه وارد شد با آنها هم غذا شد و عرض كرد: مردى را در مسجد غريب ديدم كه جز اين كوبيده نان جو چيزى نداشت. دلم براى او سوخت مى خواهم كمى از اين غذاى شما را براى او ببرم تا او هم ميل كند.

حسنينعليهم‌السلام به گريه افتادند و گفتند: او پدر ما اميرالمؤمنينعليه‌السلام است كه به اين رياضت با نفس خود مجاهدت مى كند.( ۶۸۷)

لذا امام باقرعليه‌السلام مى فرمايد: به خدا سوگند جدم چنان بود كه مانند بندگان غذا مى خورد و بر زمين مى نشست... و در مدت خلافتش آجرى روى آجر نگذاشت و طلا و نقره اى نيندوخت، به مردم نان گندم و گوشت مى خورانيد و خود نان جو با سرگه مى خورد و هرگاه با دو كار خدا پسندانه رودررو مى شد، سخت ترين آنها را انتخاب مى كرد و هزار بنده را با دسترنج و دستمزد كار خود آزاد كرد در حاليكه دستش خاك آلود و صورتش غرق بود و خود حضرت مى فرمايد:

من در خوراك و پوشاك بدانگونه ام كه اگر فقيرترين مردم مرا ببيند مى تواند در برابر فقر و فاقه خود صبور و شكيبا باشد زيرا وقتى امام خود را چنين ببيند از وضع حال خود راضى مى شود.

آن شير دلاور كه براى طمع نفس

برخوان جهان پنجه نيالود على بود( ۶۸۸)

۵۷۸- امير عدالت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حضرت علىعليه‌السلام فرياد مردى را شنيد كه مردم را به كمك خود مى خواند. آن حضرت خود را به او رساند و مشاهده كرد دو نفر در حال نزاع هستند. حضرت آنها را از هم جدا كرد، بعد يكى از آنان گفت: من لباسى به اين مرد فروخته ام و شرط كرده ام كه از فلان قسم پول مرا بدهد ولى او پول ديگرى داده است، اكنون به او مى گويم پول را عوض كن او اطاعت نمى كند. علاوه بر اين چند سيلى هم به من زده است. علىعليه‌السلام به آن مرد فرمود: پول را عوض كن و آنچه شرط كرده ايد بده. آنگاه حضرت به آن مردى كه سيلى خورده بود فرمود: آيا شاهدى دارى كه گواهى دهند تو سيلى خورده اى.

او عرض كرد: بلى، آنگاه گواهان نيز گواهى دادند.

آن حضرت به سيلى زننده فرمود: بنشين او هم نشست بعد به آن مرد فرمود: سيلى هائى كه به تو زده قصاص كن و به او بزن. او گفت من او را بخشيدم علىعليه‌السلام بخشش او را پذيرفت ولى خود حضرت نه سيلى به آن مرد زد و فرمود: اين هم حق حاكم( ۶۸۹)

دست حق از پرده گرديد آشكارا

تاعلى دستش برون از آستين شد( ۶۹۰)

۵۷۹- غفلت تاكى؟!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى امام علىعليه‌السلام به بازار بصره آمد و مردم را ديد آنچنان سرگرم خريد و فروشند كه گويى خود را از ياد برده و از هدف انسانى به كلى غافل شده اند با مشاهده اين منظره حضرت آنچنان متاءثر شد كه بشدت گريست. سپس فرمود: اى بندگان دنيا و اى كارگزاران اهل دنيا. شما كه روزها سرگرم معامله و سوگند خورديد و شبها با بيخبرى در خواب آرميده ايد و بين روز و شب، از آخرت و حساب و كتاب آن غافليد، پس چه وقت خود را براى سفرى كه در پيش داريد مجهز مى كنيد و براى آن توشه بر مى داريد و در چه زمان به روز قيامت مى انديشيد و به فكر معاد مى افتيد.( ۶۹۱)

 (در زمان آن حضرت بود كه در بصره نه دستور آن حضرت سكه هاى اسلامى براى اولين بار زده شد و در بازار مورد استفاده مردم قرار مى گرفت).( ۶۹۲)

۵۸۰- امامعليه‌السلام پدر يتيمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از حبيب بن ثابت نقل شده كه مقدارى عسل و انجير از منطقه اى بنام همدان و حلوان، كه اكثر درختان آنجا انجير است براى حضرت علىعليه‌السلام آوردند. اميرالمؤمنينعليه‌السلام به ماءموران دستور داد كه فرزندانم يتيم را حاضر كنند. آنها آمدند و حضرت اجازه داد كه خود آنها به سر ظرف هاى عسل بروند و بخورند و با انگشتان خود آنرا بليسند. اما به ديگران با ظرف عسل بطور مساوى بين آنها تقسيم مى نمود. به حضرت اعتراض كردند كه چرا اجازه مى دهيد يتيمان با انگشتان خود از سر ظرف ها بخورند؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است و بايد به عنوان پدر به فرزندان خود اجازه چنين كارى را بدهد تا آنان احساس يتيمى نكنند( ۶۹۳)

۵۸۱- علىعليه‌السلام و ابن ملجم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت علىعليه‌السلام در عين حالى كه از نقشه خائنانه ابن ملجم خبر داشت، اما هيچ گونه اقدامى عليه وى انجام نداد. اصحاب علىعليه‌السلام كه از توطئه ابن ملجم بيم داشتند به حضرت عرض كردند: شما كه ابن ملجم را مى شناسيد و به ما خبر داده ايد كه او قاتل شما خواهد بود چرا او را نمى كشيد؟ حضرت فرمود: او هنوز دست به كارى نزده است كه من او را بكشم؟! روزى علىعليه‌السلام در ماه رمضانى، بر فراز منبر از شهادت خود در اين ماه خبر داد. ابن ملجم كه در مجلس حاضر بود پس از سخنان اما نزد حضرت آمد و گفت: دست چپ و راست من با من است: دستور بده تا دستهاى مرا قطع كنند و يا فرمان بده تا مرا گردن بزنند. حضرت فرمود: چگونه تو را بكشم در حاليكه هنوز جرمى مرتكب نشده اى، لذا بعد از ضربت خوردن امام در مسجد كوفه، ابن ملجم را خدمت حضرت آوردند. حضرت فرمود: من آن همه به تو نيكى كردم در حال كه مى دانستم تو قاتل من هستى ولى خواستم حجت خدا را بر تو تمام كنم و در آن لحظه هم حضرت دستور داد با او رفتارى نيكو داشته باشند.( ۶۹۴)

۵۸۲- اطاعت امام يا دعوت دشمن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روز صفين يكى از بنى هاشم و از ياران علىعليه‌السلام از فاميلهاى علىعليه‌السلام بنام عباس بن ابى ربيعه ايستاده بود در ميدان و در زاويه اى از لشكر، ناقل ماجرا عبدالعرز است، ناگهان يك مرد شامى از لشكر شام از طرف دشمن آمد، بنام قراربن ادهم و درخواست جنگ كرد، عباس گفت: مى آيم بشرط اينكه از اسب خود پايين بيايى، هر دو پايين آمدند هر دو اشتهار به شجاعت داشتند و همه حواس هاى دو لشكر متوجه اين دو نفر شد شروع به پيكار كردند ليكن هيچ كدام نتوانستند ضربه اى به يكديگر بزنند عبدالعرز مى گويد: پشت عباس بودم عباس يك وقت متوجه سوراخ زير زره قرار بن ادهم شد و دست انداخت و زره او را پاره كرد و با نيزه ضربه اى به او زد و يك مرتبه تكبير از مردم عراق بلند شد و يك اضطراب خاصى به لشكر كفر وارد شد و عباس سر او را جدا كرد عبدالعرز مى گويد: ديدم پشت سرم يكى دارد آيه قرآن مى خواند ديدم علىعليه‌السلام است از من سئوال كرد چه كسى بود كه جنگيديد؟ گفتم عباس بود. فرمودند: بگو بايد رفتم گفتم آمد خدمت آقا: ديدم علىعليه‌السلام غضب كرد، كه چرا تو بدون اجازه من به جنگ رفتى مگر نگفتم به ميدان نرويد. عباس گفت: آقا مرا خواند به جنگ نمى شد نروم به ميدان.

امام فرمودند: اطاعت امام تو واجب تر است تا اطاعت از آن مرد شامى، بعد غضب آقا فروكش كرد آنگاه امام به آسمان سربلند كرد و گفت: خدايا من از عباس گذشتم تو نى از او بگذر، معاويه وقتى فهميد كه اين قتل انجام شده خيلى ناراحت شد و گفت هر كس برود عباس بن ابى ربيعه را بكشد صد ظرف طلا و صد حوله مى دهم و... و... دو مرد از قبيله بنى لوخت از قابلان لشكر شام و شجاعان لشكر، گفتند: ما او را خواهيم كشت، آمدند ميدان و عباس را صدا زدند براى جنگ. عباس گفت: من از طرف آقا اميرالمؤمنين اجازه جنگ ندارم اگر امام اجازه بدهد مى آيم، او رفت خدمت امام و گفت: مرا به جنگ طلب كردند حضرت فرمودند: معاويه نمى خواهد از بنى هاشم كسى روى زمين باشد، مى گويند قد و حجم بدن عباس مثل علىعليه‌السلام بود و علىعليه‌السلام لباس عباس را گرفت و خود شمشير و اسب او را گرفت و رفت به ميدان آنها، از علىعليه‌السلام سئوال كردند به تمسخر كه اميرت اجازه جنگيدن داد، علىعليه‌السلام فورا يك آيه خواند: (خداوند به كسانى كه مورد ظلم قرار گرفتند اذان جنگ داد. )

علىعليه‌السلام جنگ كرد و آنها را كشت و برگشت و لباسها را با عباس عوض كرد، خبر به معاويه رسيد: معاويه گفت: لج بازى من باعث شد اين دو نفر نيز كشته شوند واى بر من، عمرو عاص گفت: واى بر آنها كه كشته شدند، معاويه گفت: زمان شوخى نيست عمرو عاص گفت: شوخى نمى كنم راست مى گويم.( ۶۹۵)

۵۸۳- ايرانيان حاكم مى شوند و...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بر فراز منبر مشغول موعظه مردم بود در آن حال مردى نزد حضرت رسيد و آهسته در گوش امام مطلبى را گفت كه آثار خشم در صورت آن حضرت پديدار شد، آنگاه حضرت سكوت كرد.

ناگاه اشعث بن قيس از سر و كله مردم بالا رفت و با سرعت خود را نزديك منبر امام رساند و عرض كرد: يا علىعليه‌السلام اين سرخرها (ايرانيان) در مقابل روى شما بر ما چيره و غالب شدند ولى شما از آنها جلوگيرى نمى كنيد.

صعصعة بن صوحان كه يكى از ياران باوفاى امام بود با شنيدن اين اهانت دست به پشت اشعث زد و گفت: (انا لله و انا اليه راجعون).

... امامعليه‌السلام در حاليكه از گفتار اشعث سخت عصبانى شده بود به موعظه مردم ادامه داد و فرمود:

اين شكم كنده ها خودشان روزها در بستر نرم استراحت مى كنند و آنان (ايرانيان) روزى هاى گرم بخاطر خدا فعاليت مى نمايند و عربها از من مى خواهند كه آنها (ايرانيان) را از خود طرد و دور كنم، تا از ستمكاران باشم. سوگند به ايزد متعال كه دانه را شكافته و آدمى را آفريده از پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود: والله لضربنكم على الدين عودا كما ضربتمو هم عليه بد؛ بخدا سوگند همچنانكه در آغاز، شما پيروز و حاكم بر ايرانيان مى شويد. در آينده ايرانيان نيز حاكم و بر شما و غالب گردند و شما را سركوب خواهند نمود.( ۶۹۶)

۵۸۴- رعايت حقوق غلامان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام باقرعليه‌السلام فرمود: كه حضرت علىعليه‌السلام در ايام خلافت با غلام خود قنبر براى معامله به بازار بزازها، آمد به مرد كاسبى فرمود دو لباس دارى به من بفروشى؟ مرد كاسب عرض كرد: بلى! اى پيشواى مسلمين جنسى را كه احتياج دارى نزد من موجود است. حضرت وقتى متوجه شد كه مرد كاسب او را شناخته و به عنوان اميرالمؤمنينعليه‌السلام خطابش كرده است با او معامله نكرد و از در دكان او گذشت و در مقابل بزاز ديگرى كه جوانتر بود توقف كرد و دو لباس از او خرد يكى را به سه درهم و ديگرى را به دو درهم. پس به قنبر فرمود: پيراهن سه درهمى را تو بردار. قنبر عرض كرد: مولاى من، شايسته تر آن است كه شما لباس سه درهمى را بپوشيد زيرا منبر مى روى و با مردم سخن مى گويى و بايد لباس شما بهتر باشد. حضرت فرمود: تو جوانى و مانند ساير جوانان به تجمل و زيبائى رغبت بسيارى دارى به علاوه من از خداى خود حيا مى كنم كه لباسم از تو بهتر باشد زيرا از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: به آنان همان لباسى را بپوشانيد كه خود مى پوشيد و همان غذا را بخورانيد كه خود مى خوريد.( ۶۹۷) لذا وقتى آن حضرت دو پيراهن مى خريد يكى را كه بهتر بود به قنبر مستخدم خود مى داد و پيراهن ديگر را كه آستينش بلند بود براى خود بر مى داشت و زيادى آستين آن را پاره مى كرد و پيراهن آستين پاره را بر تن خود مى كرد.( ۶۹۸)

۵۸۵- تبعيت از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از اصحاب حضرت علىعليه‌السلام بنام سويد ابن غفلة نقل مى كند، روزى بعد از ظهر موقع صرف غذا حضور علىعليه‌السلام شرفياب شدم ديدم حضرت كنار سفره نشسته و نان خشكى در دست آن حضرت است كه سبوسهاى جو در آن آشكار بود نزد خدمتگذار آن حضرت رفته و گفتم: يا فضه الاتتقين الله فى هذا الشيخ؟

اى فضه! چرا مراعات حال اين پيرمرد را نمى كنيد؟ چرا نان از آرد الك نكرده به او مى دهيد كه اين اندازه سبوس دارد؟ فضه گفت: خود آن حضرت دستور داده كه نانش از آرد الك نكرده باشد، او نقل مى كند مجدد حضور حضرت آمدم و سخن فضه را به عرض امام رساندم. معلوم شد علىعليه‌السلام اين روش را نبى اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرا گرفته و فرمود: (بابى و امى من لم ينخل طعام) پدر و مادرم فداى او (رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) باد كه نانش از آرد الك نكرده بود.( ۶۹۹)

۵۸۶- مردم مكه و بيعت با امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مكه شهرى بود كه مردم آن در پى فتح و غلبه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اسلام گرويدند و سابقه اسلام آنها در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كم بود بدين جهت نيروى انقلابى در آن اندك بود، ولى به لحاظ اينكه حرم امن الهى بود، عده اى مكه را به عنوان سكونت خود برگزيدند، بعد از اينكه مردم مدينه و مهاجر و انصار و انقلابيونى كه از مصر و كوفه آمده بودند با علىعليه‌السلام بيعت كردند. حضرت طى نامه هايى از برخى استاندارانى كه از طرف عثمان در مناطق مختلف منصوب شده بودند خواست كه از مردم بيعت بگيرند البته عده اى از اين استانداران منصب خود را رها كرده و فرار نمودند. حضرت اميرعليه‌السلام طى نامه اى به استاندار مكه كه از طرف عثمان منصوب شده بود و خالد بن عاص نام داشت او را به امارت مكه ابقا كرد و از او خواست كه از مردم بيعت بگيرد. مردم مكه از بيعت سرباز زندند مخصوصا اينكه عده اى مخالفان حضرت در مكه بودند و از طرفى چون در ماه ذى الحجه با حضرت بيعت شده بود عده اى از مخالفان حضرت به حج رفته و هنوز در مكه بودند و به شهرهاى خود بازنگشته بودند عده اى از كارگزاران عثمان نيز كه يقين داشتند حضرت اميرعليه‌السلام به جهت خلافكارى هايشان آنها را بر كنار خواهد كرد به مكه گريخته بودند بعد از اين كه اهل مكه از بيعت با امام امتناع ورزيدند جوانى از قريش به نام عبدالله( ۷۰۰) بن وليدبن زيد نامه اى را كه حضرت به فرماندار مكه نوشته بود گرفت آن را جويد و در كنار چاه زمزم انداخت تا مردم نامه امام را لگد كنند البته از اين نامه در تاريخ اثرى نيست به هر حال همه مردم با حضرت بيعت كردند الا معاويه و مردم شام و اندكى از خواص مردم، بعدها حضرت، خالدبن عاص را كه از سوى عثمان والى مكه شده بود را عزل كرد و ابوقتاده انصارى را به جاى او منصوب كرد.( ۷۰۱)

۵۸۷- غريبى با غريبه اى نشسته؟!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روايت شده هنگامى كه امام حسن و امام حسينعليهم‌السلام و همراهان؛ از دفن بدن مطهر پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند كنار ويرانه اى پيرمرد بينوا و نابينايى را ديدند كه پريشان بود و خشتى زير سر نهاده و گريه مى كرد از او پرسيدند، تو كيستى؟ و چرا نالان و پريشان هستى؟ او گفت: من غريبى بينوا هست در اينجا مونس و غمخوارى نداريم يكسال است كه من در اين شهر هستم هر روز مرد مهربان و غمخوارى دلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من مى رسانيد و مونس مهربانى من بود ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است. گفتند: آيا نام او را مى دانى؟ گفت: نه. گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست؟ گفت: پرسيدم ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم. گفتند: اى بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت: من نابينايم نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود. گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى؟ گفت: پيوسته زبان و به ذكر خدا مشغول بود وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت: زمين و زمان و در دو ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا: غريب جالس غريبا؛ درمانده اى با درمانده اى نشسته و غريبى همنشين غريبى شده است! حسن و حسينعليهم‌السلام و محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر؛ آن مهربان ناشناخته را شناختند؛ به روى هم نگريستند و گفتند: اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى نشانه هاى باباى ما اميرمؤمنان علىعليه‌السلام است. بينوا گفت: پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده؟ گفتند: اى غريب بى نوا شخص بدبختى ضربت بر آن حضرت زد و او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد و مى گفت: مرا چه لياقت كه اميرمؤمنانعليه‌السلام از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟حسن و حسينعليهم‌السلام هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت. آن پير بى نوا به دامن حسن و حسينعليهم‌السلام را چسبيد و گفت: شما را به جدتان سوگند شما را به روح پدر عاليقدرتان، مرا كنار قبر او ببريد. امام حسنعليه‌السلام دست راست او و امام حسينعليه‌السلام دست چپ او را گرفتند و او را كنار مرقد مطهر علىعليه‌السلام آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت مى گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد امام حسن و امام حسينعليهم‌السلام از اين حادثه جانسوز گريستند و خو شخصا جنازه آن پيرمرد را غسل داده و كفن كردند. نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپرده اند.( ۷۰۲)

۵۸۸- سهل؛ يارى صادق و همراهى دائمى امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سهل بن حنيف كارگزار حضرت علىعليه‌السلام در شهر مدينه بود. وقتى حضرت براى پيكار صفين آماده مى شد حضرت به كارگزاران خود در تمام سرزمين اسلامى خود نامه نوشت و آنان را جملگى به كوفه فرا خواند از جمله آنها سهل بن حنيف بود او همراه قيس بن سعد كه از مصر برگشته بود به جانب كوفه رهسپار شد. وقتى آنها به كوفه رسيدند حضرت ياران خود را فرا خوانده بود تا درباره جنگ با معاويه از آنها نظر خواهى كند و از آنان مى خواست كه نظر خود را علام نمايند. هاشم بن عتبه و عمار بن ياسر و قيس بن سعد نظر موافق خود را به حضرت اعلام نمودند، سپس گروهى از انصار گفتند: فردى از ميان شما جواب اميرالمؤمنينعليه‌السلام را بدهد در اينجا بود كه سهل بن حنيف پاسخ مثبت خود را به نمايندگى از انصار به حضرت اعلام كرد در جنگ صفين، سهل فرمانده سواران نيروهاى بصره بود. سهل در جنگ صفين شركت فعال داشت وى همراه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بعد از جنگ به كوفه برگشت و بعد از بازگشت به كوفه اين يار ديرينه و فداكار علىعليه‌السلام از دنيا رفت. سيدرضى گويد: حضرت، حضرت، سهل را از ديگران بيشتر دوست مى داشت، لذا حضرت فرمود است: (لو احبنى جبل لتهافت) اگر كوهى مرا دوست داشته باشد (تكه تكه شده) فرو ريزد امام جعفر صادقعليه‌السلام مى فرمايد: وقتى كه سهل از دنيا رفت حضرت علىعليه‌السلام او را با برداحمر يمنى كه منسوب به حبره بود كفن كرد، از امام باقرعليه‌السلام نقل شده است كه فرمود: رسول خدا بر جنازه حمزه ۷۰ تكبير گفت و حضرت علىعليه‌السلام بر جنازه سهل ۲۵ تكبير گفت و اينها را به صورت پنج تا پنج تا بر جنازه او خواند، زيرا بعد از هر نماز گروهى مى آمدند و مى گفتند اى اميرمؤمنان ما به نماز نرسيديم و حضرت دستور مى داد جنازه را به زمين گذاشته بر او نماز مى خواند تا اينكه پنج مرتبه جنازه را بر زمين گذاشتند.

رحمت خدا بر سهل باد كه با افتخار زندگى كرد و در حالى از دنيا رفت كه علىعليه‌السلام از او راضى بود.( ۷۰۳)

۵۸۹- صداى شيطان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حسن بصرى خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام كه كنار شط فرات بود ظرفى را پر از آب نموده و قدرى از آن را آشاميد و بقيه آن را روى زمين ريخت. عىعليه‌السلام فرمود: در اين كار اسراف نمودى زيرا آب را، بر زمين ريختى و بر روى آب نريختى، حسن بصرى از روى اعتراض گفت: شما خون مسلمين را بر زمين مى ريزى اسراف نمى كنى، من به اين مقدار آب اسراف نموديم؟حضرت فرمود: اگر من در ريختن خون مسلمين اسراف مى كردم چرا به آنها كمك نكردى و جزء شورشيان با من جنگ نمودى؟ حسن گفت: من آماده جنگ شده بودم لباس و سلاح هم پوشيديم تا با شاميان همراه شوم همين كه از منزل بيرون آمدم هاتفى از آسمان صدا زد! قالت و مقتول در جهنم هستند لذا از تصميم خود منصرف شدم. حضرت فرمود: راست گفتى او برادرت شيطان بود.

۵۹۰- نظارت در حكومت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سعيد بن قيس همدانى مى گويد: يكى از روزها به هنگام شدت گرما كه معمولا كوچه هاى شهر خلوت مى شد و هر كس در زير سايه بان و يا در خانه خود استراحت مى كرد، اميرمؤمنان علىعليه‌السلام را ديدم كه در كنار ديوارى ايستاده است بخدمت آن حضرت رسيدم و پس از سلام علت ايستاد ايشان را در اين هواى گرم جويا شدم فرمود:

ما خرجت الا لا مظلوما و اغيث ملهوفا( ۷۰۴)

در اين ساعت از محل استراحت بيرون نيامدم مگر براى اينكه مظلومى را ياور و گرفتارى را پناهگاه باشم لذا ابن ابى الحديد در كتاب شرح نهج البلاغه خود مى گويد: اميرمؤمنان علىعليه‌السلام خود اين كار را انجام مى داده و خانه اى نيز به نام بيت المقصص داشت كه مردم شكايت و تقاضاهاى خود را به آنجا مى بردند.

ديباچه مروت و ديوان معرفت

لشكر كش فتوت و سردار اتقياء

فردا كه هركسى به شفيعى زند دست

مائيم ودست ودامن معصوم مرتضى( ۷۰۵)

۵۹۱- نظارت در حكومت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت علىعليه‌السلام به هنگام در دست گرفتن حكومت اسلامى بر منبر رفت و پس از ستايش خداوند فرمود:

سوگند به خدا، تا هنگامى كه يك نخل در مدينه داشته باشم از بيت المال چيزى بر نمى دارم درست بينديشيد كه آيا وقتى من خود از بيت المال مسلمانان به خود سهمى نمى دهم مى توانم آن را به شما بدهم؟

در اين موقع عقيل برادر حضرت اميرعليه‌السلام از جا برخاست و گفت: يا علىعليه‌السلام مرا با سياه پوستى كه در مدينه است برابر مى نهى؟

حضرت فرمود: بنشين برادر، مگر جز تو كسى در اينجا نبود كه حرف بزند تو بر آن سياه پوست هيچ برترى ندارى مگر به مزيت در ايمان و يا پرهيزكارى.( ۷۰۶)

۵۹۲- شباهتى ميان علىعليه‌السلام و عيسىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بيشتر ما داستان زن زناكارى كه مردم او را نزد حضرت مسيحعليه‌السلام آوردند و از او خواستند كه به خاطر خطايش سنگسارش كند را شنيده ايم ولى حضرت عيسىعليه‌السلام به آنها فرمود: هر كس تاكنون هيچ لغزشى از او سر نزده او را سنگسار كند و پس از اين خطاب همه سرافكنده رفتند و جز حضرت عيسىعليه‌السلام و يارانش كسى نماند. اما زنى نيز نزد حضرت علىعليه‌السلام آمد و اقرار به زنا كرد. حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: كه مردم جمع شوند و منادى ندا در داد و مردم جمع شدند، حضرت پس از ستايش و ثناى خداوند سبحان فرمود: من فردا اين زن را خواهم آورد و حد شرعى را بر او جارى خواهم ساخت شما نيز به همراه مشتى سنگ حاضر شويد. فرداى آن روز حضرت زن زنا كار را به ميدان آورد و مردم نيز با سنگهاى خود گرد هم آمدند. حضرت نيز بر قاطرى سوار شد و انگشت بر گوش مباركش نهد و با صدايى بلند فرمود: اى مردم خداى بزرگ با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود عهدى كرد و او نيز همان عهد را با من نمود و آن اين است كه كسى كه خود در خور حدى است در اجراى حدى شركت نكند... پس هر آن كس كه بر او حدى مانند حد اين زن است حق ندارد بر اين زن حد جارى سازد و سنگى بر او افكند تمام مردم جز امام و دو فرزند عزيزش امام حسن و امام حسينعليهم‌السلام برگشتند چنانكه جز حضرت عيسى و حواريونش مردم همه خجلت زده خود را به كنارى كشيدند!( ۷۰۷)

۵۹۳- انساب حضرت علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حسن بصرى مى گويد: روزى علىعليه‌السلام بر بالاى منبر رفت و فرمود: آيا در ميان شما كسى هست كه نسب مرا بگويد؟ و الا من خود را به شما معرفى كنم، پس از سكوت جمعيت حضرت فرمود:

نام من زيد است و نام پدرم عبدمناف، پسر عامر، فرزند عمرو، فرزند مغيره، پسر زيد، فرزند كلاب مى باشد. ابن كوا( ۷۰۸) برخاست و گفت: اى عىعليه‌السلام نسبى براى تو نمى شناسيم جز اينكه تو على فرزند ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصى بن كلاب هستى، اميرالمؤمنينعليه‌السلام به او فرمود: اى فرو مايه ساكت باش! پدرم مرا زيد ناميده، همنام جد خود قصى و نام پدرم عبدمناف است كه ابوطالب كنيه اوست و بر اسمش غلبه پيدا كرده و نام عبدالمطلب عامر است كه لقب او بر نامش غلبه يافته و اسم هاشم عمرو بوده و لقب بر اسم او مقدم شده و نام عبد مناف، مغيره است كه لقب بر نام او مستولى شده و اسم قصى، زيد بوده و عرب او را مجمع ناميده است زيرا آنان را از بلد الاقصى در مكه گرد آورده است پس لقبشان بر نامشان غلبه يافت. آنگاه فرمود: عبدالمطلب ده نام داشت از جمله آن عبدالمطلب و شيبه و عامر است( ۷۰۹)

۵۹۴- شاه مردان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى در جنگ صفين معاويه آب را بر روى سپاه علىعليه‌السلام بست و مانع از رسيدن لشگريان آن حضرت به شريعه شد فرياد اصحاب امام بلند شد كه يا علىعليه‌السلام حيوانات ما تشنه اند، خودمان نيز تشنه ايم. حضرت فرمود: چرا آب نمى دهيد به اينها. عرض كردند يا علىعليه‌السلام شريعه را بر روى ما بسته اند. حضرت فرمود: برويد و شريعه را بگشائيد لشگريان رفتند و با نبردى دشمن را از شريعه عقب راندند. حضرت بعد از فتح شريعه متوجه شد كه تعدادى از سربازان نيامده اند از آنها خبژژر گرفت عرض كردند: يا علىعليه‌السلام آنها را در شريعه موكل و نگهبان قرار داديم تا همانطورى كه معاويه و سربازانش آب را بر روى ما بستند ما هم به تلافى، شريعه را بر روى آنها ببنديم. حضرت فرمود: برگرديد و به آنها بگوييد هر چه زودتر شريعه را به حال خود بگذارند كه الناس فيها شرع واحد معاويه بد عمل كرد ليكن ما بد نخواهيم كرد. صحنه اى ديگر وقتى حضرت داشت لشكر خود را صف آرايى مى كرد متوجه شد كه يكى از لشگريان آن حضرت به لشكر معاويه دشنام و بدگويى مى نمايد به او فرمود: به چه كسى فحش مى دهى عرض كرد: يا علىعليه‌السلام به معاويه و سربازانش. حضرت فرمود: چرا فحش مى دهى به آنها. عرض كرد: مگر اينها باطل نيستند. حضرت فرمود: مگر فحش دادن حق است؟! بلى اگر اينها باطلند فحش دادن هم باطل است.( ۷۱۰)

۵۹۵- صاحب عدالت مطلق رفت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس شهادت حضرت علىعليه‌السلام يكروز سوده دختر عمار كه از قبيله همدان بود بر معاويه وارد شد معاويه خاطره فعاليتهاى سوده را كه در جنگ صفين در سپاه امام علىعليه‌السلام از او به ياد داشت، لذا او را سرزنش كرد... آنگاه از او پرسيد براى چه اينجا آمده اى؟ سوده گفت: اى معاويه خداوند تو را به واسطه سلب حقوق واجب ما (مردم) بازخواست خواهد كرد، تو پيوسته فرماندارانى براى ما مى فرستى كه ما را همچون محصول رسيده درو مى كنند اينك اين بسربن ارطاة را فرستاده اى كه مردان ما را مى كشد و اموال ما را مى برد... اگر او را عزل كنى چه بهتر و گرنه ما خود قيام خواهيم كرد... معاويه عصبانى شد و گفت: مرا به قبيله ى خود مى ترسانى تو را با بدترين حالت نزد همان بسر مى فرستم تا با تو هر چه مى خواهد و مى داند انجام دهد. سوده اندكى ساكت شد، آنگاه گفت:

درود خدا بر آن روان، كه در گور خفت و با مگر او عدالت و دادگرى به خاك سپرده شد او هم پيمان حق و راستى بود و حق را با هيچ چيز عوض نمى كرد حق و ايمان در او يكجا فراهم آمده بود

معاويه سئوال كرد اين چه كسى است كه مى گويى؟ سوده پاسخ داد حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤمنينعليه‌السلام ، اى معاويه روزى نزد او رفتم و مى خواستم از ماءمور جمع آورى زكات شكايت كنم وقتى رسيدم او به نماز بر مى خاست اما تا كه مرا ديد به نماز نايستاد و با رويى گشاده و مهربانى فرمود: آيا حاجتى دارى؟ گفتم: آرى و شكايت خود را عرض كردم، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به عرض كردم، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به خداوند عرض كرد: خدايا! تو آگاه و شاهد باش كه من هرگز فرمان ندادم كه او (آن ماءمور) به بندگانت ستم كند و بى درنگ قطعه پوستى در آورد و بعد از نام خدا و آيه اى از قرآن نوشت:

... آنگاه كه نامه ام را خواندى، دست و بالت را جمع كن، تا كسى را بفرستم آنها را از تو تحويل بگيرد... آنگاه نامه را به من داد، اى معاويه سوگند به خداوند كه نه آن نامه را بست و نه مهر كرد نامه را به آن ماءمور ستمكار دادم و او معزول گرديد و از نزد ما رفت... معاويه پس از شنيدن اين ماجرا ناگزير فرمان داد سوده هر چه مى خواهد براى او بنويسد و نظر او را تاءمين كند.( ۷۱۱)

۵۹۶- تحمل عدالت!!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نجاشى، شاعر نامى عراق و از اهل يمن و از مردان سرشناس كوفه است كه در جنگ صفين از ياران علىعليه‌السلام بود وى در روز اول ماه مبارك رمضان به تحريك دوستش ابوسمال اسدى به خوردن كباب و نوشيدن شراب سرگرم شدند. به طورى كه در حال مستى عربده كشيدند و سر و صداى آنها همسايگان را سخت ناراحت كرد تا اينكه يكى از شيعيان به اميرالمؤمنينعليه‌السلام شكايت كرد و به امر آن حضرت آنها را حضار كردند. ابوسمال گريخت و در ميان خانه هاى قبيله اسدى پنهان گشت ولى نجاشى دستگير شد و شبانگاه به دستور آن حضرت زندانى گرديد و فردا صبح در برابر مسلمانان و پس از اثبات جرم برهنه اش كردند و هشتاد تازيانه بر بدنش نواختند. سپس بيست تازيانه ديگر به خاطر اينكه حرمت ماه رمضان را شكسته بود بر آن افزودند. نجاشى گفت: هشتاد تازيانه براى ميگسارى بود بيست ضربه ديگر براى چه؟ علىعليه‌السلام فرمود: به خاطر اينكه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان رمضان مرتكب شدى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى. فاميل و قبيله نجاشى كه همه يمنى و از دوستان علىعليه‌السلام بودند از اين پيش آمد سخت ناراحت گشته و در پيروى و تبعيت از آن حضرت دچار سستى و ترديد شدند. يكى از آنها به نام طارق بن عبدالله به آن حضرت عرض كرد ما مردم يمن از دوستان و مخلصان با سابقه شما هستيم و انتظار نداشتيم ما را با آنها كه با شما دشمنى مى كنند به يك چشم نگاه كنى و امروز سابقه دوستى ما را ناديده بگيرى و در ملاء عام بين دوست و دشمن نجاشى، اين مرد نامى ما را شلاق بزنى تا نزد دوست و دشمن خوار شويم؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: اجراى عدالت و دستور الهى براى گناهكاران سنگين است. مگر من چه كردم؟ آيا جز اين است كه نجاشى بر معصيت خدا جراءت كرده و من به دستور خداوند درباره او حد جارى كردم؟ طارق بن عبدالله از نزد علىعليه‌السلام بيرون رفت و در راه مالك اشتر را ديد مالك كه بر خورد طارق را با علىعليه‌السلام شنيده بود با ناراحتى گفت: اى طارق تو با علىعليه‌السلام چنين سخن گفتى؟ (او عزت صدورنا و شتت امورنا) طارق گفت: آرى. مالك در جواب او گفت: اما به خدا قسم آنچنان نيست كه تو گفتى (دلهاى ما اندوهناك و امور ما پراكنده گشت) بلكه سينه هاى ما گشاده و گوشهاى ما به فرمان علىعليه‌السلام است و امور ما هم جامع و هيچ تفرقه وجود ندارد. طارق ناراحت شد و رفت.

ابن ابى الحديد مى گويد: نجاشى به اتفاق طارق به خاطر اجراى حق و عدالت علىعليه‌السلام از كوفه شبانه فرار نمودند و در شام به معاويه پيوستند و چون به شام رسيدند، معاويه نگاهى به طارق كرد و با كلمات توهين آميزى به علىعليه‌السلام ناسزا گفت، و در ميان جمعى از يارانش و مردم شام به علىعليه‌السلام دشنام داد. طارق تحمل نكرد و بپاخاست و در حالى كه به شمشير خود تكيه داده بود گفت: ما در خدمت رهبر و امام پرهيزكار و عادلى بوديم... اى معاويه فخر مكن و شاد مباش كه ما به سوى تو آمديم و علىعليه‌السلام را رها كرديم (بلكه ما تحمل عدالت) او را نتوانستيم بكنيم).( ۷۱۲)

۵۹۷- شريح قاضى غاصب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام خطاب به شريح( ۷۱۳) قاضى كوفه مى فرمايد: تو بر مقام و منصبى قرار گرفته اى كه جز نبى يا وصى نبى و يا شقى، كسى بر آن قرار نمى گيرد.( ۷۱۴)

شريح بر مسند قضاوت نشسته بود او كسى بود كه حدود ۵۰ - ۶۰ سال منصب قضاوت را در عهد عمر، عثمان و حضرت اميرعليه‌السلام و معاويه عهده دار بود. در واقعه عاشورا از طرفدار ابن زياد شد و مردم را به قايم عليه امام حسينعليه‌السلام فرا خواند البته او بواسطه تقرب به دستگاه معاويه در زمان علىعليه‌السلام بر خلاف حكومت اسلامى امام علىعليه‌السلام فعاليت مى كرد. حضرت اميرعليه‌السلام در دوران حكومت خود هم نتوانست او را عزل كند رجاله ها و جاهلان نگذاشتند و تحت عنوان اينكه شيخين او را نصب كرده اند و شما بر خلاف آنان عمل نكنيد او را بر حكومت عدل آن حضرت تحميل كردند منتها حضرت نمى گذاشتند بر خلاف قانون الهى دادرسى كند.

۵۹۸- كلامى از قانون وراثت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ جمل كه در سال ۳۶ هجرى در بصره بين سپاه امام علىعليه‌السلام و عايشه و طلحه و زبير واقع شد، علىعليه‌السلام در يك نقطه از جبهه به فرزندش محمد حنفيه كه علمدار لشگر بود فرمود: اى پسر حمله كن؛ از آنجا كه لشكر بصره در برابر محمد حنفيه تيراندازى مى كردند محمد حنفيه منتظر ماند تا تيراندازى دشمن تمام شود بعد حمله كند بار ديگر حضرت علىعليه‌السلام خود را به او رساند و فرمود: احمل بين الاسنة از ضربات دشمن مترس و حمله كن، او حمله كرد ولى بر بين تيرهاى دشمن توقف نمود، علىعليه‌السلام از ضعف فرزندش سخت آزرده شد و نزديك او آمد و با قبضه شمشير به دوش وى كوبيد و فرمود: فضربه بقائم سيفه و قال ادر كك عرق من امك.

با راستاى شمشيرى به او زد و فرمود: رگى (ارثى) از مادرت بسراغ تو آمده است.( ۷۱۵)

۵۹۹- پيوستن سرباز دشمن به سپاه علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالرحمان بن ابى ليلى مى گويد: وقتى آتش جنگ صفين شعله ور شد و بين سپاه علىعليه‌السلام با سپاه معاويه جنگ درگرفت روزى يك نفر از سپاه دشمن سوار بر اسب به ميدان تاخت وقتى كه نزديك سپاه علىعليه‌السلام شد فرياد زد آيا اويس قرنى در ميان شما است؟ گفتيم آرى از او چه مى خواهى؟ گفت: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: اويس قرنى بهترين تابعين است آنگاه اسبش را به سوى سپاه علىعليه‌السلام روانه كرد و به سپاه علىعليه‌السلام پيوست( ۷۱۶)

۶۰۰- قبرش چون قدرش مخفى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسنعليه‌السلام وقتى از دفن بدن مطهر پدر بزرگوارشان برگشتند به منظور جلوگيرى از تخريب يا نبش قبر مطهر حضرت علىعليه‌السلام توسط بنى اميه و مروانيها، سه تابوت تهيه كرد و بر يكى از آن تابوتها نماز خواند تا به عنوان اينكه مى خواهند آنرا در خانه دفن كنند ببرند و يك تابوت را فرستاد در خانه جعدة بن هبيره به عنوان اينكه مى خواهند آنجا دفن كنند و يك تابوتى را در دالان مسجد گذاشتند به عنوان اينكه مى خواهند بدن مطهر امام را در مسجد دفن كنند و در روايتى ديگر دارد كه سه تابوت ديگر هم تدارك كرد و يك تابوت را فرستاد بيت المقدس كه مردم بگويند جنازه امام را برده اند بيت المقدس و يك تابوت ديگر را فرستاد مدينه و يك تابوت ديگر را فرستاد مكه و به اين شكل محل اصلى قبر مطهر پدر خود را مخفى نمود. حضرت سجادعليه‌السلام پس از واقعه كربلا چند مرتبه پنهان به زيارت آمد و به بعضى از خواص مثل ابوحمزة ثمالى قبر امام را نشان داد (صاحب دعاى مشهور ابوحمزه) بعد امام باقرعليه‌السلام از مدينه چند مرتبه به نجف آمد و به اصحاب خاص خود نيز قبر حضرت را نشان داد تا زمان امام صادقعليه‌السلام كه امام به صفوان چند درهم پول داد تا با اين پول چند سنگ روى قبر حضرت بگذارد صفوان هم سنگهايى تدارك كرد و دور قبر را كمى مثل تل بالا آورد تا اينكه روزى هارون الرشيد وقتى از بغداد رفته بود براى شكار به اين صحرا رسيد سگهاى شكارى خود را به دنبال عده اى آهو رها كرد، هارون ديد آهوان به تل خاكى رسيدند و آنجا سر به خاك سائيدند و سگهاى او برگشتند آهوان دوباره پس از اينكه از قبر دور شدند هارون دوباره سگها را به سمت آنها رها كرد ولى دوباره همان اتفاق افتاد و حتى براى سومين بار نيز اين كار تكرار شد شعيه و سنى اين موضوع را نقل مى كند، مورخ مشهور ابن خلكان سنى نيز آنرا نقل كرده است. هارون تعجب كرد كه اينجا چه خبر است، هارون پرسيد در اين محدود اگر آبادى هست پيدا كنيد و پيرمردى از آن را حاضر كنيد. لشكريان هارون گشتند و پيرمردى را پيدا كردند و پيرمرد گفت: من با پدرم اينجا مى آمديم، پدرم مى گفت: كه من همراه امام صادقعليه‌السلام اينجا مى آمدم اينجا قبر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است. هارون وضو گرفت و نماز خواند بعد هم صندوقى تهيه كرد و اتاقى بر روى آن قبر شريف بنا كرد تا سال ۳۰۰ هجرى كه مرحوم عضدالدوله ديلمى خودش را به نجف رساند و ساختمان مجللى را در آنجا بنا كرد.( ۷۱۷)

۶۰۱- على و شكر كتيبه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ صفين معاويه لشكرى بيست و پنج هزار نفرى را تدارك ديد و در نوع خود در تمام جوانب اين مجموعه بيست و پنج هزار نفرى را مجهز نمود، با تدارك وسائل و اسلحه و از حيث زره و كلاه خود و كاملترين تمرينات، آنها را جهت نبرد با سپاه امام علىعليه‌السلام آماده نمود تمامى اين لشكر از فرق سر تا پا غير از دو چشم آنها غرق آهن بود، به شكلى كه هيچ جائى جهت نفوذ تير يا شمشير در آن نباشد و تمامى آنها را سوار بر اسب كرد تا روحيه لشكر علىعليه‌السلام را با هيبت اين لشگر در ابتداى نبرد تضعيف نمايد اين لشگر را كتيبه ناميد و راهى ميدان كرد. لشكريان حضرت اميرعليه‌السلام وقتى اين وضعيت را ديدند جراءت مقابله با آنرا در خود نديدند چون وضع جبهه مقابل را مى ديدند چگونه است نه جاى شمشير زدن بود نه راه نفوذ، علىعليه‌السلام از صف لشكريان خود بيرون آمد و لشكر خود را به تذكراتى هشدار داد و آنها را براى نبرد تشجيع نمود آنگاه به آنها فرمود: به شما بگويم اين لشكر كتيبه معاويه را در هم خواهم كوبيد كسى حق ندارد از جاى خود تكان خورد. آنگاه حضرت ذوالفقار را در دست گرفت و حمله كرد حضرت آنچنان جنگيد كه تمامى لشگر پا به فرار گذاشتند. علىعليه‌السلام به تعقيب آنها پرداخت فراريان آنها خود را به خيمه معاويه رساندند معاويه كه منتظر بود اين لشگر برود و همه لشكر علىعليه‌السلام را درهم بكوبد و بيايد؛ ديد همه شكست خورده با كشته هاى فراوان برگشته اند. معاويه گفت: اى واى بر شما كى شما را اينطور كرده؟ مگر لشكر علىعليه‌السلام چند برابر شما بود؟ همه گفتند: معاويه ما كه لشكر علىعليه‌السلام را نديديم ولى ما هر وقت نگاه مى كرديم مى ديدم علىعليه‌السلام پشت سرماست و با ذوالفقار حمله مى كند. همين قدر بدان كه هر كه كشته شده به شمشير علىعليه‌السلام كشته شده و هر كه نيزه خورده به نيزه علىعليه‌السلام است، هر كه تير خورده، به تير علىعليه‌السلام است او گفت: علىعليه‌السلام كه تير ندارد گفتند و الله ما نمى دانيم چه شده ولى مى ديديم كه علىعليه‌السلام گاهى با تير حمله مى كرد گاهى با نيزه و گاهى با شمشير و گاهى هم از پشت سر.( ۷۱۸)

۶۰۲- توجيه در جنگ جمل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ جمل بعضى به بهانه اينكه اين جنگ يك نوع برادر كشى و مسلمان كشى است از دفاع مى كشيدند و بعضى از مقدس نماهاى چند آتشه صريحا امام بر حق، حضرت علىعليه‌السلام را از اينكه با آشوبگران جمل مى جنگد مورد انتقاد قرار مى دادند. امام علىعليه‌السلام آشكارا سپاه جمل را لعنت كرد، يكى از مقدس مآبها به علىعليه‌السلام گفت: مؤمنين آنها را از لعن خود استثناء كن!

حضرت علىعليه‌السلام قاطعانه به او فرمود: ويلك ما كان فيهم مؤمن( ۷۱۹) ؛ واى بر تو كسى در ميان آنها مؤمن نيست.

و در جنگ صفين نيز بعضى با توجيه و حربه مسلمان كشى جايز نيست از يارى علىعليه‌السلام دست كشيدند.

۶۰۳- توجيه گر؛ مكار و پاسخ امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ صفين كه بين سپاه امام علىعليه‌السلام و سپاه معاويه در گرفت و هجده ماه طول كشيد عمار ياسر صحابى بزرگ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جزء سپاه اميرمؤمنان علىعليه‌السلام بود. مسلمانان همه مى دانستند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عمار فرمود: تقتلك الفئة الباغية؛ گروه ستمگر و متجاوز تو را مى كشند.

عمار در جنگ صفين به شهادت رسيد و براى آنان كه در شك و ترديد بودند ثابت شد كه معاويه و پيروانش جمعيت ستمگر و ياغى را تشكيل مى دهند زيرا آنها عمار ياسر را كشتند، معاويه به غلط اندازى و توجيه گرى پرداخت و اعلام كرد كه علىعليه‌السلام عمار ياسر را كشته است زيرا علىعليه‌السلام او را به ميدان جنگ فرستاده و سبب كشتن او شده است و با اين توجيه گرى گروهى را فريب داد و اغفال كرد وقتى كه علىعليه‌السلام از اين توطئه با خبر شد در پاسخ به اين غلط اندازى فرمود: اگر سخن معاويه درست باشد پس حضرت حمزه را رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كشته است زيرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به ميدان فرستاد. عبدالله پسر عمر و عاص همين پاسخ علىعليه‌السلام را به معاويه گفت: معاويه به قدرى خشمگين گرديد كه به عمر و عاص گفت: فرزند احمق خود را از اين مجلس بيرون كن.( ۷۲۰)

۶۰۴- نامه معاويه به علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاوية بن ابوسفيان در عصر خلافت حضرت علىعليه‌السلام پس از بروز جنگ صفين براى آن حضرت نامه اى نوشت كه در ضمن آن نامه چهار مطلب زيرا را مطرح كرده بود:

۱- اينكه سرزمين شام را به من واگذار كن تا رهبرى آن را خودم به عهده بگيرم.

۲- ادامه جنگ (صفين) موجب خونريزى زياد و موجب نابودى عرب خواهد شد، آن را متوقف كن.

۳- ما هر دو طرف در مورد جنگ برابر هستيم و هر دو طرف مسلمانند و شخصيتهاى اسلامى در هر دو سو وجود دارند.

۴- ما هر دو از فرزندان عبد مناف (جد سوم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) هستيم و بر يكديگر برترى نداريم. بنابراين هنوز جاى آن هست كه از گذشته پشيمان شويم و آينده خود را اصلاح نماييم. امام علىعليه‌السلام در پاسخ به معاويه، تك تك موارد سخن او را جواب داد و آن اين بود كه فرمود:

۱- اينكه خواسته اى سرزمين شام را به تو واگذارم، آگاه باش من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم امروز به تو نخواهم بخشيد (حكومت الهى امروز و ديروز ندارد).

۲- اينكه نوشته اى جنگ موجب نابودى عرب مى شود، بدان كه اگر آن كس كه در جنگ كشته شده طرفدار حق است جايگاهش بهشت مى باشد و اگر طرفدار باطل است در آتش خواهد بود.

۳- اينكه ادعا كردى در جنگ و جنگاوران من و تو جايگاهى مساوى داريم، چنين نيست زيرا تو در شك به درجه من در يقين نرسيده اى و اهل شام حريصتر از اهل عراق به آخرت نيستند.

۴- اما اينكه گفته اى ما همه از فرزندان عبد مناف هستيم، آرى چنين است ولى اميه جد تو مانند برادرش هاشم جد من نيست و حرب جد تو مانند عبدالمطلب جد من نيست و ابوسفيان پدر تو مانند ابوطالب پدر من نيست و هرگز مهاجران مانند اسيران (كفار در فتح مكه) كه آزاد شده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند، و فرزندان صحيح النسب همانند منسوب به پدر نيستند و حق پرست همانند باطل پرست و مؤمن همانند مفسد نخواهد بود... وانگهى افتخار و برترى مقام نبوت در اختيار ماست كه با آن عزيزان را ذليل و ذليلان را ارجمند ساختيم...( ۷۲۱)

۶۰۵- علىعليه‌السلام و يتيمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حبيب بن ابى ثابت مى گويد: روزى مقدارى عسل به بيت المال آوردند حضرت علىعليه‌السلام دستور داد يتيمان را حاضر كردند موقعى كه عسل را بين نيازمندان تقسيم مى فرمود: خود شخصا به دهان يتيمان عسل مى گذارد. بعضى گفتند: اى اميرمؤمنان اين عمل براى چيست؟ حضرت فرمود: امام پدر يتيمان است. عسل به دهان يتيم مى گذارم و به جاى پدران از دست رفته آنها، عطوفت پدرى مى كنم.( ۷۲۲)

 (نقل شده پير مردان عصر علىعليه‌السلام وقتى اين گونه عواطف امام گونه، را از آن حضرت مشاهده مى كردند به حسرت مى گفتند: اى كاش ما نيز بچه يتيمى بوديم تا حضرت با دستان مبارك خود عسل در دهان ما نيز مى گذاشت).

۶۰۶- پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ناكثين و قاسطين و مارقين مى گويد:

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى فرمايد: روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود: اى علىعليه‌السلام به زودى با عهد شكنان، گمراهان و خارج شدگان از دين جنگ خواهى كرد. عرض كردم يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناكثين (پيمان شكنان) كيانند؟ فرمود: طلحه و زبير و (عايشه) كه در حجاز با تو بيعت مى كنند و در عراق پيمان مى شكنند و هر گاه اين كار را كردند با آن ها جنگ كن. زيرا در قتال و جهاد با آنها پاكيزگى براى اهل زمين است. عرض كردم يا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قاسطين (گمراهان) كيانند؟ فرمود: معاويه و يارانش، عرض كردم: آنها كه از دين بيرون مى روند (مارقين) كيايند؟ فرمود: ياران ذى الثديه( ۷۲۳) (پستاندار) و آنها هستند كه از دين بيرون مى روند همانطور كه تير از كمان خارج مى شود پس آنها را بكش چون در كشتار آنان گشايش و فرج براى اهل زمين و عذابى فورى بر آنها و ذخيره اى (ثوابى) براى تو در قيامت در نزد خداست... يا علىعليه‌السلام تو پيمان مرا رعايت كرده و بر طريقه من كارزار مى كنى و امت من با تو مخالفت خواهند كرد.( ۷۲۴)

۶۰۷- خبر از شهادت ميثم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار پيش از شهادت خود به توسط علىعليه‌السلام از آن باخبر بوده و آن را از مولايش علىعليه‌السلام شنيده بود. امامعليه‌السلام به ميثم تمار گفت: چه خواهى كرد آن روزى كه فرزند ناپاك بنى اميه - عبيدالله زياد - از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارى بجويى؟ ميثم گفت: نه به خدا سوگند هرگز چنين نخواهم كرد، امام فرمود: در غير اينصورت به دارت آويخته و تو را مى كشند. ميثم گفت: صبر و بردبارى خواهم كرد اين در راه خدا چيزى نيست. علىعليه‌السلام به او فرمود: اى ميثم تو بعدها با اين درخت ماجراها خواهى داشت... اى ميثم اين درخت خرما را به چهار قسمت تقسيم مى كنند و تو را از قسمت چهارم آن به دار مى آويزند، از اين رو ميثم خيلى وقتها پيش آن درخت مى آمد و در كنارش نماز مى خواند و مى گفت: مباركت باد اى نخل؛ مرا براى تو آفريده اند و تو براى من روييده اى و همواره به آن نخل نگاه مى كرد روزى كه ابن زياد حاكم كوفه شد هنگام ورود به كوفه پرچمش به شاخه اى از آن درخت نخل گير كرد و پاره شد ابن زياد از اين پيش آمد فال بد زد و دستور داد آن را بريدند آنگاه نجارى آن را خريد و به چهار قسمت در آورد، ميثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل حك كن صالح مى گويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب نوشتم وقتى ابن زياد پدرم را به دار آويخت پس از چند روز چوبه دار را ديدم همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم.( ۷۲۵)

۶۰۸- علىعليه‌السلام و راهب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با لشكرش به سوى صفين حركت كرد در بين راه آب آنها تمام شد و همه تشنه ماندند و هر چه جستجو كردند آبى نيافتند! به دستور حضرت مقدارى از جاده خارج شدند و در وسط بيابان دير (عبادتگاهى) ديدند از راهب طلب آب كردند راهب گفت: از اينجا تا نزديكترين چاه آب دو فرسخ فاصله است و گاهى براى من آب مى آوردند و من آبم را براى خودم جيره بندى مى كنم و گرنه از شدت تشنگى مى ميرم. حضرت فرمود: شنيديد كه راهب چه مى گويد: عرض كردند: آيا مى فرمائى كه به آنجا كه راهب مى گويد برويم؟ حضرت فرمود: نيازى به پيمودن اين مسير طولانى نيست. پس حضرت سر شتر خود را به سوى قبله گردانيد و محلى را كه در نزديكى دير بود نشان داد و فرمود آنجا را حفر كنند زمين را كندند و خاكها را كنارى ريختند تا به سنگ بسيار بزرگى رسيدند، عرض كردند: يا علىعليه‌السلام اينجا سنگى است كه وسائل ما (مثل كلنگ) در آن اثر نمى كند حضرت فرمود: زيرا اين سنگ آب است جديت كنيد تا آن را برداريد اصحاب جمع شدند و تلاش كردند امام نتوانستند آن سنگ را حركت بدهند حضرت علىعليه‌السلام كه ناتوانى اصحاب خود را ديد، نزد آنها آمد و انگشتانش را از گوشه سنگ به زير آن برد و با يك حركت آن را تكان داد و از جاى بر كند و به محلى بسيار دور پرتاب كرد. آنگاه آب بسيارى پديدار شد، لشكريان آمدند و از آن آب كه بسيار گوارا و سرد بود نوشيدند و به دستور حضرت مقدار زيادى آب براى خود برداشتند آنگاه حضرت آن سنگ را برداشت و سر جاى خود گذاشت و دستور داد خاك ها را بر آن ريخته و اثر آن را محو كنند، راهب در بالاى دير اين منظره را ديد، آنگاه نزد علىعليه‌السلام رسيد و عرض كرد آيا تو پيامبر خدا هستى؟ حضرت فرمود: نه. پرسيد آيا ملائكه هستى؟ فرمود: نه پرسيد تو كيستى؟ فرمود: من جانشين پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم. راهب گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم و مسلمان شوم حضرت دستش را داد و او نيز با شهادت به توحيد و نبوت و امامت علىعليه‌السلام مسلمان شد. حضرت از او پرسيد چه چيزى باعث شد كه تو اسلام بياورى؟ عرض كرد: يا علىعليه‌السلام اين دير اينجا بنا شد تا كسى كه اين سنگ را از جاى خود بر مى دارد شناخته شود قبل از من علما و راهبهاى زيادى در اينجا ساكن شدند تا تو را بشناسند ولى موفق نشدند و خدا اين نعمت را به من مرحمت نمود زيرا ما در كتاب خود خوانده ايم و از علماء خود نيز شنيده ايم كه از محل اين سنگ هيچ كس جز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يا جانشين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر ندارد و تا او نيايد محل او آشكار نمى شود و كسى قدرت كندن آن را ندارد جز همان نبى يا وصى او و چون من اين را در شما ديدم مسلمان شدم. حضرت وقتى اين سخن را شنيد آنقدر گريه كرد كه صورت و ريش او از اشك چشمش تر شد و فرمود: بشنويد اين برادر مسلمان شما چه مى گويد، راهب يكبار ديگر جريان را گفت و همه اصحاب شكر خدا را بجاى آوردند كه از ياران علىعليه‌السلام هستند، سپس لشكر حركت كرد و راهب هم با آنها همراه شد و در جنگ با اهل شام آن راهب كشته شد و حضرت بر او نماز خواند و او را به خاك سپرد و بسيار براى او استغفار كرد.( ۷۲۶)

۶۰۹- دنيا براى اهل تقوا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابربن عبدالله انصارى مى گويد: ما در بصره به همراه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بوديم چون آن حضرت از جنگ با مخالفان خود آسوده شد در پايان شبى به ما سركشى كرد و فرمود: در چه چيزى گفتگو مى كنيد؟ عرض كردم: يا علىعليه‌السلام در نگوهش از دنيا حضرت فرمود: اى جابر دنيا را براى چه نكوهش مى كنيد؟ آنگاه حمد الهى و ستايش خداوند را كرد و فرمود: اما بعد؛ چه چيزى در نهاد مردم است كه دنيا را نكوهش مى كنند؟.. دنيا براى كسى كه آنرا دست بفهمد خانه راستى است و مسكن تندرستى و محل ثروت.

مسجد پيغمران خداست و فرودگاه وحى حضرت حق است و نمازگاه فرشته هايش.

... اى جابر كيست كه دنيا را نكوهش كند؟ با اينكه به فرزندان خود اعلام كرده و فرياد كشيده كه رفتنى است و خود را به نابودى وصف كرده است... مردمى بد كار، هنگام پشيمانى آنرا به باد مذمت مى گيرند... بس است اى جابر! با من بيا با او رفتن، تا بر گورستان رسيديم و فرمود: (اشاره به قبور) اى خاك نشينان، اى آوارگان، امام خانه ها شما را مسكن ساختند و ميراثها را قسمت كردند و همسرهايتان به شوهر رفتند! اينست خبرى كه ما داريم، شما چه خبر داريد؟ سپس لختى دم بست و باز سر برداشت و فرمود: سوگند به آنكه آسمان را برداشت تا بلندى گرفت و زمين را بگسترد تا پهناور شد اگر به اين مردگان اجازه سخن مى دادند مى گفتند: ما بهترين توشه بعد از مرگ را تقوا يافتيم. سپس فرمود: اى جابر برگرد.( ۷۲۷)

۶۱۰- فاصله حق و باطل چقدر است...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه مرد ناشناسى را خدمت حضرت علىعليه‌السلام فرستاد تا سوالاتى كه پادشاه روم از او پرسيده بود و از آن حضرت سئوال كند، آن مرد چون به كوفه آمد با حضرت صحبت كرد و حضرت فهميد كه او فرستاده معاويه است. آنگاه فرمود: خدازاده هند جگرخوار را بكشد كه چه اندازه خود و همراهانش گمراهند خدا او را بكشد... بعد فرمود: حسن و حسينعليهم‌السلام و محمد را نزد من بياوريد آنها آمدند آنگاه حضرت به مرد شامى گفت: اى برادر شامى اين دو فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند و اين فرزند من است از هر كدام مى خواهى مسائل خود را بپرس. آن شامى گفت: از اين (يعنى حسنعليه‌السلام سئوال مى كنم و سئوال كرد:

۱- ميان حق و باطل چقدر فاصله است؟

۲- ميان آسمان و زمين چقدر فاصله است؟

۳- ميان مشرق و مغرب چقدر فاصله است؟ اين لكه بى نورى كه در ماه است چيست؟

۴- قوس و قزح چيست؟

۵- كهكشان چيست؟

۶- نخستين آبى كه بر روى زمين جارى شد كدام است؟

۷- نخستين چيزى كه روى زمين به جنبش در آمد چيست؟

۸- آن چشمه كه ارواح مؤمنان و مشركان بدان ماءوى دارند كدام است؟

۹- مؤ نث چيست؟

۱۰- آن ده چيزى كه هر كدام از ديگرى سخت تر است چيست؟

امام حسنعليه‌السلام در پاسخ وى فرمود: اى برادر شامى، ميان حق و باطل چهار انگشت فاصله است آنچه به چشم خود ديدى حق است و با گوش خود بيهوده و باطل بسيار مى شنوى و اما ميان آسمان و زمين به اندازه دعا و آه ستمديده و مد بصر فاصله است...

ميان مشرق و مغرب يك روز حركت خورشيد است، خورشيد را هنگام طلوع و غروب ببين در مى يابى، و اما اين كهكشان همان شكافهاى آسمان است كه محل نزول آب سيل آساى طوفان نوح بوده اند و اما قوس و قزح آنكه نبايد قزح بگويى زيرا قزح شيطانست ولى آن قوس الله است و امان از غرق شدن است و اما لكه سياه روى ماه بدرستى كه نور ماه مانند نور آفتاب بوده ولى خداوند آنرا محو و تاريك كرده چنانچه در قرآنش( ۷۲۸) فرمود: آيت شب را محو كرديم و آيت روز را روشن ساختيم و اما نخستين چيزى كه روى زمين روان شد وادى دلس بود (يعنى وادى ظلمت) و اول چيزى كه روى زمين جنبيد درخت خرما بود.

و اما چشمه اى كه ارواح مؤمنان در آن جمع هستند چشمه اى است بنام سلمى و اما آن چشمه ايكه ارواح كفار در آن جمع اند چشمه ايست بنام برهوت و اما مونث آن آدمى است كه معلوم نيست زن است، يا مرد، لذا بايد تا هنگام بلوغ او، در انتظار ماند اگر زن است پستان برآورد و اگر مرد باشد ريش در آورد.... اما آن ده چيزيكه از يكديگر سخت ترند، آن است كه خداوند سنگ را سخت تر آفريد و سخت تر از سنگ آهن است، و سخت تر از آهن آتش است، و سخت تر از آتش آب است، و سخت تر از آب ابر است، و سخت تر از ابر باد است و سخت تر از باد ملك است و سخت تر از ملك، ملك الموت است، و سخت تر از او مرگ است و سخت تر از او فرمان خداوند است( ۷۲۹)

۶۱۱- بايد بسيج عمومى نمود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر حكومت و خلافت حضرت علىعليه‌السلام بود سپاه متجاوز معاويه به شهر انبار حمله كرد و به غارت و چپاول گرى پرداختند، خبر اين حادثه به علىعليه‌السلام رسيد، شخصا پياده و نخليه (منزلگاهى نزديك كوفه كه ميدان رزم بود) آمد (تا براى سركوبى متجاوزان، اقدام كند) مسلمان خود را به حضور علىعليه‌السلام رساندند و عرض كردند: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام ، ما عهده دار سركوبى متجاوزان خواهيم شد، شما بجاى خود برويد. امام علىعليه‌السلام به آنها فرمود: ما تكفونن انفسكم فكيفت تكفوننى غيركم... شما قادر نيستيد كه از عهده مشكلات خودتان برآييد، بنابراين چگونه مشكل ديگران را از من دفع مى نماييد؟ اگر ملت هاى قبل، از ستم فرمانروايان خود، شكايت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شكايت دارم، گويى من پيرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا مى باشند...

در اين ميان كه علىعليه‌السلام ناراحتى خود را نسبت به سستى و سهل انگارى ملت، اعلام داشت، دو نفر از اصحابش به حضور علىعليه‌السلام آمدند و يكى از آنها عرض كرد: من جز اختيار خود و برادرم را ندار،

فرمان بده تا آن را اجرا كنيم.

امام علىعليه‌السلام در پاسخ فرمود: اين تقعان مما اريد: (شما در برابر آنچه من مى خواهم چه كارى مى توانيد انجام دهيد؟)( ۷۳۰)

يعنى: با يك نفر و دو نفر، كارى ساخته نيست، بايد بسيج عمومى نمود و با سپاه مجهز و بسيار براى سركوبى متجاوزان حركت كرد.

۶۱۲- تحمل؛ حمل سخن اهل بيتعليهم‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صالح يكى از فرزندان ميثم تمار نقل كرده است كه پدرم گفت: روزى در بازار بودم، اصبغ بن نباته يكى از ياران علىعليه‌السلام نزد من آمد و با حالتى شگفت زده گفت اى واى ميثم از اميرالمؤمنينعليه‌السلام سخنى دشوار و عجيب شنيدم. گفتم چه شنيدى؟ گفت: شنيدم كه مى فرمود: حديث و سخن اهل بيت بسيار سنگين و دشوار است و آن را جز فرشته اى مقرب يا پيامبر صاحب رسالت يا بنده مؤمنى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمى رسد.

ميثم مى گويد: فورى برخاسته خدمت علىعليه‌السلام رفتم و از او نسبت به كلامى كه از اصبغ شنيده بودم توضيح خواستم حضرت تبسمى كرد و فرمود: بنشين اى ميثم! آيا هر صاحب دانشى مى تواند هر علمى را حمل كن و بار آن را بكشد؟!

خداوند وقتى به فرشتگان گفت: كه مى خواهم در زمين جانشينى قرار دهم فرشتگان گفتند: خدايا آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد كند و خون بريزد؟ سپس حضرت به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ كردن كشتى و گشتن آن غلام اشاره كرد، آنگاه فرمود: پيامبر ماصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز غدير خم دست مرا گرفت و فرمود: خدايا هر كه را من مولايش بودم علىعليه‌السلام مولاى اوست، ولى جز اندكى كه خداوند نگاهشان داشت آيا ديگران اين كلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به دوش كشيدند و فهميده و عمل كردند؟ پس بشارت باد بر شما كه آنچه از گفته پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حمل كرديد و به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازى بخشيد (اى ميثم) كه به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون ترس و گناه فضيلت ما و كار بزرگ و شاءن والاى ما را براى مردم بازگو كنيد.( ۷۳۱)

اما ميثم؛ پس از شهادت حضرت مسلم در كوفه توسط شخصى بنام عريف و به همراه ۱۰۰ نفر از ماءموران مختار توسط ابن زياد به زندان افتادند و بعدها مختار از زندان آزاد شد ولى ميثم به دار آويخته شد( ۷۳۲) و در محلى ميان نجف اشرف و كوفه مدفن اين يار با وفاى حضرت علىعليه‌السلام است.

۶۱۳- سازمان شرطة الخميس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شرطة الخميس افرادى بودند كه با علىعليه‌السلام شرط و پيوند ناگسستنى برقرار نمودند و با نظام خاصى تا سر حد شهادت در آمادگى كامل براى دفاع از حريم مقدس علىعليه‌السلام به سر مى بردند و از اين رو آنها را خميس مى گفتند كه به پنج گروه تقسيم شده بودند:

۱- گروه پيش از جنگ.

۲- گروه مراقب قلب لشگر.

۳- گروه مراقب طرف راست لشگر.

۴- گروه مراقب طرف چپ لشگر.

۵- گروه ذخيره.

اين سازمان قبل از خلافت علىعليه‌السلام تحت نظر آن حضرت پى ريزى شد و اعضاى مركزى آن افرادى مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و جابربن عبدالله انصارى و... بودند و در زمان خلافت علىعليه‌السلام به پنج هزار تا شش هزار نفر رسيدند، اينك در اين رابطه به داستان زير توجه كنيد:

اصبغ بن نباته از پارسايان وارسته بود سابقه بسيار نيكى در اسلام داشت و در عصر خلافت علىعليه‌السلام سن پيرى را مى گذراند و از افراد جدى و سرشناس سازمان شرطة الخميس به شمار مى آمد. از او پرسيدند چرا شما را شرطة الخميس گويد؟! او در پاسخ گفت: ما در حضور اميرمؤمنان علىعليه‌السلام متعهد شديم تا خود را در راه او فدا كنيم و آن حضرت فتح و پيروزى را براى ما ضمانت كرد.

ابوالجاورد گويد: به اصبغ گفتم: مقام علىعليه‌السلام در نزد شما چگونه است؟ پاسخ داد: نمى دانم منظور چيست؟ ولى همين قدر بدان كه شمشيرهاى ما همواره همراه ماست، هر كسى را كه علىعليه‌السلام اشاره كند كه به قتل برسانيد، آنكس را خواهيم كشت و آن حضرت به ما فرمود: من با شما (در مقابل جانبازى شما) طلا و نقره را شرط نمى كنم و شرط و عهد شما جز كشته شدن در راه حق نيست، در ميان بنى اسرائيل، افرادى اينگونه به عهد و پيمان خود وفا كردند، خداوند مقام پيامبرى قوم با قريه خودشان را به آنها داد، شما نيز در اين پايه از ارزش هستيد جز اينكه پيامبر نمى باشيد.( ۷۳۳)

۶۱۴- ميثم تمار صاحب سر امام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر علىعليه‌السلام بود كه علم تفسير قرآن را نزد علىعليه‌السلام فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام علىعليه‌السلام به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به علىعليه‌السلام مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...

وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. علىعليه‌السلام فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت، ميثم در همين گفتگو با علىعليه‌السلام بود كه مشترى خرما را آورد و گفت: اين خرماها تلخ است...( ۷۳۴)

۶۱۵- ميثم همراز شبانه علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم علىعليه‌السلام مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:

خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم...

و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: العفو! العفو!

برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت، شبى تاريك بود پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چه عذرى خواهم داشت؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى؟ عرض كردم ميثم. فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى؟ عرض كردم: چرا مولاى من، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:

در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم...( ۷۳۵)

و فى الصدر لبانات

اذا ضاق لها صدرى

نكت الارض بالكف

و ابديت لها سرى

۶۱۶- قدرت معنوى علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حسن بن ذكوان فارس گفت: من نزد حضرت علىعليه‌السلام بودم كه عده اى نزد آن حضرت آمده و از زيادى بيش از اندازه اب فرات به سبب طغيان به او شكايت كردند و گفتند كه مزارع آنها از اين زيادى آب آسيب ديده است و از حضرت خواستند تا دعا كند آب كمتر شود حضرت برخاست و به داخل خانه اش رفت و همه مردم منتظر بودند تا اينكه بعد از لحظاتى حضرت، در حالى كه لباس و عمامه و عباى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر تن و عصاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در دست داشت خارج شد سوار بر اسب شده و حركت كرد فرزندان او و مردم هم او را همراهى مى كردند و من هم با آنها به راه افتادم آن حضرت كنار فرات ايستاد و از اسب پياده شد سپس دو ركعت نماز مختصرى خواند آنكاه چوبى به دست گرفت و با حسن و حسينعليهم‌السلام روى پل رفت و من هم به همراه آنها رفتم وبقيه مردم ايستاده و نظاره گر بودند، حضرت آن چوب را به آب زد و بلافاصله آب به مقدار يك ذراع پايين رفت. حضرت رو به مردم كرد و فرمود: ايا كافى است؟ گفتند: نه يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام . حضرت با ديگر با چوپ اشاره به آب كرد و به اندازه يك ذراع ديگر آب كم شد تا اينكه يكبار ديگر بر اثر خواهش مردم همين كار را تكرار كرد و وقتى آب به مقدار سه ذرع كم شد مردم، گفتند بس است (و اين اندازه آب بى ضرر است) حضرت سوار مركب شد و به منزل خود بازگشت.( ۷۳۶)

۶۱۷- ايثار و جان بازى كميل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حجاج بن يوسف دستور دستگيرى كميل بن زياد را صادر كرد. كميل از آن دستور مطلع شد و فرار كرد و پنهان شد. حجاج دستور داد حقوق طايفه و قبيله كميل را قطع كردند. وقتى كميل از آن دستور مطلع شد گفت: من پير شده و عمرم رو به پايان است و شايسته نيست بخاطر من حقوق ديگران قطع شود پس از مخفى گاه خود خارج شد و به نزد حجاج رفت. حجاج به او گفت دوست داشتم: تو را پيدا كرده و دستگير مى كردم. كميل گفت: از عمر من چيزى باقى نمانده و هر گونه كه مى خواهى درباره من حكم كن، كه حسابرسى در نزد خداوند است و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نيز قبلا به من خبر داده كه تو قاتل من هستى. سپس حجاج دستور داد سر كميل اين يار با وفا و صاحب سر علىعليه‌السلام را از بدنش جدا كردند.( ۷۳۷)

۶۱۸- برخورد با خاطى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى شخصى، دست سخن چينى را گرفت و او را نزد حضرت علىعليه‌السلام آورد حضرت پس از ملاقات فرمود: اى مرد ما درباره آنچه كه تو گفته اى تحقيق مى كنيم اگر راست باشد (و آنچه گفته اى راست باشد) نسبت به تو بدبين خواهيم بود و ترا دشمن مى داريم (چرا كه ستر عيب مردم كردى) اگر آنچه گفته بودى دروغ بود و حقيقت نداشت تو را تنبيه مى كنيم (حد خواهيم زد)... و اگر ميخواهى تو را عفو كنم و از گناهان بگذريم. شخص گناهكار عرض كرد: يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام راه سوم را انتخاب مى كنم. مرا ببخشيد.( ۷۳۸)

۶۱۹- ميهماندارى كريم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى پدر و پسرى كه از دوستان و شيعيان اميرالمؤمنينعليه‌السلام بودند نزد آن حضرت آمدند، حضرت برخاست آنها را احترام كرد آنگاه آنها را بالاى اتاق خود نشانيد و خود جلوى آنها نشست بعد از مدتى دستور داد غذا را آوردند، آنگاه با آنها غذا را ميل فرمود. سپس به قنبر فرمود: طشت و آفتابه و دستمال به اتاق بياور تا ميهمانان دستشان را بشويند وقتى وسايل آماده شد حضرت برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست آن مرد بريزد. آن شخص به خاك افتاد و اجازه آن كار را به حضرت نداد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام چگونه خداوند مرا ببيند در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى؟ حضرت فرمود: بنشين و دستت را بشوى كه خداوند مى بيند كه برادر (يعنى علىعليه‌السلام فضيلت و برترى بر تو ندارد و مى خواهد تو را خدمتگذارى كند تا در بهشت پاداش ده برابرى بگيرد. آن مرد نشست و حضرت فرمود: تو را (به حق بزرگ من كه آن را شناخته اى) قسم مى خورم كه كاملا دستت را بشويى و گمان كن كه قنبر آب بر دستت مى ريزد. آن شخص اطاعت كرد و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آب را ريخت تا او دستهايش را بشويد، آنگاه علىعليه‌السلام آفتابه را به فرزندش محمد حنفيه داد و فرمود: پسرم اگر فرزند اين مرد به تنهايى نزد من آمده بود خودم آب بر دستش مى ريختم اما خداوند اجازه نداده كه بين پدر و پسرى كه در يك مجلس هستند به تساوى برخورد شود لذا من بر دست پدر او آب ريختم و تو بر دست پسر او؛ محمد برخاست و آب بر دست آن جوان ريخت تا او نيز دستهايش را بشويد... امام حسنعليه‌السلام فرمود: كسى كه از رفتار علىعليه‌السلام پيروى كند شيعه واقعى اوست.( ۷۳۹)

۶۲۰- دادرسى علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى علىعليه‌السلام وارد كوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جوانى بود از شيعيان آن حضرت كه در جنگهاى آن حضرت نيز شركت كرده و در ركاب او مى جنگيد، روزى آن جوان با زنى ازدواج كرد. صبح روز بعد حضرت علىعليه‌السلام در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يكى از اصحاب فرمود: به فلان محله مى روى در آنجا مسجدى مى بينى در كنار آن مسجد خانه اى است كه صداى مشاجره زن و مردى را مى شنوى آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. علىعليه‌السلام فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفرى در خود نسبت به او احساس كردم و نزديك او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مى كردم. لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم، تا اينكه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضى از حرفها را نبايد همه كس بشنوند (يعنى، شما از مجلس خارج شويد) همه برخاستند و مجلس را ترك كردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقى ماندند. حضرت علىعليه‌السلام به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مى شناسى؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسى انكار حقيقت نمى كنى؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آيا تو فلانى دختر فلان شخص نيستى؟ زن گفت: آرى. حضرت فرمود: آيا پسر عمويى نداشتى كه هر دو عاشق يكديگر بوديد. گفت: آرى. فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نكرد و او را از همسايگى خود دور نكرد تا شما با يكديگر تماسى نداشته باشيد؟ زن گفت: همين طور است. فرمود: آيا به ياددارى كه يك شب براى قضاء حاجت خارج شدى و پسر عمويت تو را غافلگير كرد و با تو نزديكى كرد و تو حامله شدى و جريان را از پدرت پنهان كردى و تنها به مادرت خبر دادى؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيدى و پشت ديوار گذاشتى و لحظاتى بعد سگى به آنجا آمد و تو ترسيدى كه بچه ات را بخورد، سنگى برداشتى و به سوى سگ انداختى اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شكست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اى بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساكت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه حق را بگويى زن فرمايش امام را تاءكييد كرد و گفت: يا علىعليه‌السلام غير از من و مادرم هيچ كس از اين جريان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر كرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اى آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ كردند و او را با خود به كوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالى كه او پسر تو بود.

سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه كرد اثر شكستگى در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مى باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگى كن كه ازدواج بين شما وجود ندارد.( ۷۴۰)