1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام0%

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده: م‍ح‍م‍د رض‍ا رم‍زی‌ اوح‍دی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 37436
دانلود: 5593

توضیحات:

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 37436 / دانلود: 5593
اندازه اندازه اندازه
1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

۶۲۱ - نقش مهر امامت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زنى بنام حبابه والبيه مى گويد: در لشكرگاه حضرت علىعليه‌السلام رفتم و نزد آن حضرت رسيديم و عرض كردم: يا علىعليه‌السلام چه دليلى بر امامت شما وجود دارد.

حضرت (پاسخى در حد فهم او داد) به سنگ كوچكى اشاره كرد و فرمود: آن ريگ را به من بده، من نيز سنگ ريزه را برداشته و به آن حضرت دادم و او مهر خود را بر آن سنگ گذاشت و آنچه در مهر بود روى سنگ نقش بست! آنگاه فرمود: هر كس ادعاى امامت كرد و توانست چنين كارى بكند راست مى گويد و امام واقعى است و بايد از او اطاعت كنى او مى گويد: بعد از شهادت حضرت علىعليه‌السلام به محضر امام حسنعليه‌السلام رسيدم و ديدم مردم از او سئوالاتى مى كنند تا آن حضرت مرا ديد فرمود: اى حبابه، آنچه همراه دارى به من بده! من آن سنگ ريزه را به او دادم و همان كار را كه پدرش كرده بود انجام داد و مهر خود را بر آن سنگ زد و من اثر آن را در سنگ ديدم. پس از شهيد شدن امام حسنعليه‌السلام در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم به محضر امام حسينعليه‌السلام رسيدم او قبل از آنكه من صحبتى بكنم فرمود: آيا دليل بر امامت من نيز مى خواهى؟ عرض كردم: آرى. حضرت فرمود: آن ريگ و سنگ را بده به من؛ آنرا به آن حضرت دادم و نقش مهر خود را بر آن سنگ زد و من ديدم بعد از شهادت امام حسينعليه‌السلام در حالى كه يكصد و سيزده سال از عمرم مى گذشت و فرسوده و لرزان بودم نزد امام زين العابدينعليه‌السلام رفتم و از پيرى و رنجورى و عدم قدرت بر عبادت و ركوع و سجود خود شكايت كردم. آن حضرت با دست خود اشاره كرد و من جوان شدم!... سپس فرمود: آنچه را همراه دارى به من بده؛ من نيز سنگ خود را به او دادم آنگاه او مهر خود را بر آن زد و اثر آن در سنگ نقش بست و بعد از آن حضرت به محضر امام باقرعليه‌السلام و امام صادقعليه‌السلام ، و امام موسى بن جعفرعليه‌السلام و امام رضاعليه‌السلام رسيدم و اثر مهر همه را بر آن سنگ ديدم.

محمد بن هشام مى گويد: بعد از آنگه حبابه به محضر امام رضاعليه‌السلام رسيدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماه زندگى كرد و از دنيا رفت.( ۷۴۱)

۶۲۲- شجاعت عبيدالله بن عباس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت، تا مردم را از پيروى حكومت علىعليه‌السلام باز دارد و بسوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام علىعليه‌السلام او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت) بسر، با سپاه خود به يمن رفت، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت علىعليه‌السلام بود عبيدالله بن عباس، فرماندار علىعليه‌السلام در آنجا بود، عبيدالله خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيدالله شد و دو كودك او را سربريد كه سخنان جانسوز مادر او در اشعارى در تاريخ ثبت شده است. پس از جريان صلح امام حسنعليه‌السلام روزى تصادفا عبيدالله و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد و به معاويه گفت: آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت: نه. بسر خشمگين شده و شمشيرش را بزمين كوبيد و گفت: اى معاويه! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم. معاويه گفت: تو مرد ضعيفى هستى. شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى.

عبيدالله گفت: اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را به جاى يكى از فرزندان خواهم كشت، او پست تر و حقيرتر از اين است، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست، يزيد و عبيدالله فرزندان تو را به قتل رسانم.( ۷۴۲)

۶۲۳- علىعليه‌السلام در كربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى علىعليه‌السلام با لشكريان خود از بيابان كربلا عبور مى كرد لحظه اى ايستاد و نگاهى به راست و چپ انداخت و در حاليكه گريه مى كرد، گفت: به خدا سوگند اينجا محل جنگ كردن و كشته شدن آنها مى باشد. عده اى پرسيدند: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام اينجا چه جايى است؟ حضرت فرمود: اينجا كربلا مى باشد و افرادى در اينجا كشته مى شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد اين را بگفت و حركت كرد و آن روز مردم معناى فرمايش آن حضرت را نفهميدند.( ۷۴۳)

۶۲۴- علىعليه‌السلام و جاسوس معاويه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى را كه متهم به جاسوسى براى معاويه بود نزد حضرت علىعليه‌السلام آوردند نام او عيزار بود اما او پيوسته جاسوسى خود را انكار مى كرد و خود را تبرئه مى نمود. حضرت به او فرمود: آيا قسم مى خورى كه جاسوسى نكرده اى؟ گفت: آرى و سوگند خورد. حضرت فرمود: اگر دروغ گفته باشى خدا چشمان تو را كور ميكند و چون روز جمعه فرا رسيد چشمان آن جاسوس نابينا شده بود.( ۷۴۴)

۶۲۵- معاويه و پيشگويى علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه معاويه به حكومت رسيد روزى به اهل مجلس خود گفت: چگونه مى توانيم آينده خود را پيش بينى كنيم؟ آن ها گفتند ما راهى براى آن نمى شناسيم معاويه گفت: من آن را از علم علىعليه‌السلام به دست مى آورم زيرا او هر چه مى گويد راست است و باطل نيست. پس سه نفر را احضار كرد و به آنها گفت: هر سه به كوفه برويد و يكى پس از ديگرى وارد شهر شهر شويد و خبر مرگ مرا به مردم برسانيد ولى توجه داشته باشيد كه هر سه يك سخن بگوييد و در علت و روز مرگ و محل قبر من اختلاف نداشته باشيد و توجه كنيد كه علىعليه‌السلام چه مى گويد. آنها رفتند اولى وارد كوفه شد مردم پرسيدند از كجا مى آيى؟ گفت: از شام. گفتند: چه خبر دارى؟ گفت: معاويه مرد! مردم اين خبر را به علىعليه‌السلام رساندند ولى آن حضرت اعتنايى به اين خبر نكرد. دومى و سومى هم وارد شده و همان خبر را دادند و مردم نيز حضرت علىعليه‌السلام را از آن خبرها مطلع كردند و در مرتبه سوم كه نزد آن حضرت آمدند گفتند: خبر صحيح است زيرا هر سه نفر كه در سه روز وارد كوفه شده اند اين خبر را بدون هيچ گونه اختلافى بيان كرده اند. حضرت علىعليه‌السلام وقتى اصرار مردم بر صحت خبر را شنيد فرمود: او نمرده و نمى ميرد مگر محاسن من با خون سرم سرخ شود و معاويه با حكومت، بازى خواهد كرد سپس آن سه نفر اين خبر را براى معاويه بردند.( ۷۴۵)

۶۲۶- گروههاى مردم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

كميل بن زياد مى گويد: علىعليه‌السلام نزد من آمد و دست مرا گرفت و مرا با خود به صحرا برد چون به صحرا رسيديم بر زمين نشست و من هم نشستم سر بلند كرده و متوجه من شد و فرمود: اى كميل! آنچه به تو مى گويم بخاطر بسپار، مردم سه دسته اند: ۱- دانشمند الهى. ۲- دانشجويى كه در راه رستگارى قدم بر مى دارد. ۳- افراد ناكس و پست كه بدنبال هر آوازى مى روند و مانند پشه هاى ريز از هر طرف كه باد بوزد به آن سو مى روند...

اى كميل! دانش از ثروت بهتر است چرا كه دانش نگهبان تو است ولى ثروت را بايد تو نگهبان باشى. ثروت را هر چه خرج كنى كمتر گردد ولى دنش هر چه بيشتر خرج شود افزوده تر شود. اى كميل! آنان كه ثروتمندند و زنده، مردگانى هستند بصورت زنده، ولى دانشمندان تا پايان روزگار پاينده اند... آه كه اينجا (اشاره به سينه) آكنده از دانش است. كاش شاگردانى كه بتوانند اين بار را بكشند بدست مى آوردم...( ۷۴۶)

۶۲۷- وصيتى از امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در وصيتى به فرزند خود محمد حنفيه فرمود: اى پسر، از خودبينى و بد خلقى و كم صبرى دورى كن، كه اگر اين سه خصلت را داشته باشى هيچ رفيقى با تو مدارا و دوستى نخواهد كرد و همواره مردم از تو كناره خواهند گرفت خود را به اظهار دوستى وادار كن و بر زحمات خود، خويشتن را شكيبا ساز... و از دست دادن دين و آبروى خود درباره هر كس كه باشد بخل بورز كه دين و دنيايت سالم تر خواهد بود.( ۷۴۷)

۶۲۸- دستگيرى قاتل علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالرحمن بن ملجم لعنة الله، از باقيمانده هاى خوارج نهروان بود، او كه از كوفه فرار كرده بود، طبق توطئه اى كه با همدستان خود، در مكه، طرح آن را به عهده گرفته بود مخفيانه به كوفه آمد، و سرانجام صبج شب نوزدهم ماه رمضان چهلم هجرت ضربت خود را بر فرق مقدس علىعليه‌السلام وارد ساخت (كه علىعليه‌السلام بسترى شد و شب ۲۱ همان سال به شهادت رسيد) ابن ملجم لعنة الله پس از ضربت زدن پا به فرار گذاشت، يكى از مسلمانان كه از قبيله همدان بود و ابوذر نام داشت، او را دنبال كرد، به او رسيد سپس لباس ابن ملجم را كه در دست داشت، بر سر او انداخت، و آنگاه او را به زمين زد و شمشيرش را از دستش گرفت، و او را نزد اميرمؤمنان علىعليه‌السلام آورد. وقتى كه چشم علىعليه‌السلام به ابن ملجم لعنة الله افتاد، فرمود: النفس بالنفس (اين جمله در آيه ۴۵ سوره مائده آمده و منظور قصاص قتل است كه قاتل بايد به قتل برسد). سپس فرمودند: اگر من از دنيا رفتم، همانگونه كه او مرا كشت، او را به قتل برسانيد، و اگر از اين ضربت، سالم ماندم، راءى خود را خواهم داد. ابن ملجم لعنة الله (اين خبيث ناپاك) گفت: سوگند به خدا، من اين شمشير را به هزار دينار خريده ام و با هزار درهم زهر، آنرا مسموم نموده ام، در اين صورت اگر اين شمشير به من خيانت كند (يعنى باعث قتل نشود) نفرين بر آن باد.

مردم او را از كنار بستر علىعليه‌السلام دور كردند و از شدت ناراحتى نسبت به او با دندانهاى خود، گوشت بدن او را بريده بريده مى كردند و مى گفتند: اى دشمن خدا، اين چه كارى بود كه كردى؟ تو امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و سلم را به عزا نشاندى تو بهترين انسان ها را كشتى.

او خاموش بود، سخنى نمى گفت: او را بزندان افكندند. سپس مردم به حضور اميرمؤمنانعليه‌السلام آمده و با احساسات پر شور عرض كردند: ما گوش بفرمان شما هستيم، هر گونه فرمان دهى، همان را در مورد اين دشمن خدا (ابن ملجم) اجرا مى كنيم، چرا كه او باعث هلاكت امت و تباهى دين شده است.

علىعليه‌السلام فرمود: اگر زنده ماندم، راءى خود را خواهم گفت، و اگر از دنيا رفتم با او همانگونه رفتار كنيد كه با قاتل پيامبر، رفتار مى شود. نخست او را بكشيد، سپس بدنش را با آتش بسوزانيد. پس از شهادت علىعليه‌السلام به امر امام حسنعليه‌السلام او را كشتند و سپس ام هيثم كه از زنان قهرمان طايفه نخع بود پيكر ناپاك او را به آتش كشيد.( ۷۴۸)

۶۲۹- اولين فتح به دست امام حسينعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جنگ صفين از جنگ هاى بزرگى است كه در زمان خلافت علىعليه‌السلام در سال ۳۶ تا ۳۸ هجرى بين سپاه علىعليه‌السلام با سپاه معاويه، در سرزمين صفين (نواحى شام) واقع شد. نخستين كارى كه معاويه انجام داد اين بود كه گفت: چون عثمان را تشنه كشتند، آب را به روى سپاه علىعليه‌السلام ببنديد، همان دستور انجام شد و سپاه معاويه مركز آب را گرفتند اين موضوع باعث شد كه آب به سپاه علىعليه‌السلام نرسيد و تمام شد و تشنگى بر سپاهيان چيره گشت. مى نويسند: چندين گردان سواره نظام، از سوى علىعليه‌السلام به سوى آن مركز رفتند تا آب را بگشايند ولى موفق نشدند و بازگشتند. در اين وقت امام حسينعليه‌السلام كه ۳۳ سال داشت پدر را اندوهگين يافت و نزد پدر رفت و اجازه خواست كه خود همراه جمعى به ميدان برود. امام علىعليه‌السلام اجازه داد آن بزرگوار همراه جمعى از سواران به سوى قرارگاه ابو ايوب كه محافظين آن بودند روانه شدند، آنگاه آنچنان عرصه را بر او تنگ كردند، كه ابو ايوب و همراهانش، ناگزير گريختند و شريعه آب بدست امام حسينعليه‌السلام و همراهانش افتاد و بعد آن حضرت نزد پدر آمد و جريان را به عرض رساند و اين نخستين فتحى بود كه در جنگ صفين انجام گرفت.( ۷۴۹)

۶۳۰- از پسرم انتظار نداشتم...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در سال ۳۷ يعنى سال دوم خلافت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام امام حسينعليه‌السلام جوانى سى و سه ساله بود. روزى امام حسينعليه‌السلام جوانان و دوستان خود را، كه نوبت ايشان بود به پذيرائى دعوت كرد ولى در سفره حضرت جز چند قطعه نان چيزى قرار نداشت. امام حسينعليه‌السلام به قنبر فرمود: از اين چند مشك عسل كه به بيت المال رسيده ظرفى براى ما بياور تا اين مهمانى را برگزار كنم. قنبر اطاعت كرد و يك ظرف عسل براى امام حسينعليه‌السلام آورد علىعليه‌السلام در سركشى خود از بيت المال دريافت كه مشك عسل ها دست خورده است. لذا از قنبر سئوال كرد. قنبر عرض كرد: به فرمان امام حسينعليه‌السلام او را به حق عموى خود جعفر طيار قسم داد، تا خشمش اندكى آرام گرفت و بعد به همان ترتيبى كه قنبر را مورد بازجويى قرار داده بود امام حسينعليه‌السلام را بازجويى كرد و فرمود: آيا تو دستور داده اى كه به مشك هاى عسل قنبر دست بزند. امام حسينعليه‌السلام عرض كرد: بله يا اميرالمومنين، امام: مگر نمى دانستى كه اين عسلها براى عموم مسلمين است، عرض كرد: بلى مى دانستم يا اميرالمومنين؛ ولى من خود يك فرد از افراد مسلمانانم و بقدر سهم خود آن هم براى پذيرايى از مهمانانم از عسل برداشتم. علىعليه‌السلام نگاهى به امام حسينعليه‌السلام انداخت و فرمود: از پسرم انتظار نداشتم پيش از آنكه مسلمانان به سهم خود برسند او سهم خويش را بردارد و بعد با لحنى خشم آلود اضافه كرد، اگر نديده بودم بر اين لبها كه دارى رسول خدا بوسه مى زد دستور مى داد لبهاى تو را به چوپ ببندند سپس امام علىعليه‌السلام دستور داد عسل ديگرى بخرند و به بيت المال برگردانند.

۶۳۱- ساده زيستى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابن اعرابى گفت: حضرت علىعليه‌السلام در زمانى كه حاكم مسلمين بود وارد بازار شد و پيراهنى را به سه درهم خريدارى كرد و همانجا پوشيد. ليكن دين آستين آن مقدارى بلند است به خياط فرمود: بلندى اين آستين را قطع كن، خياط مقدارى كه بلند بود را جدا كرد و به حضرت عرض كرد: اجازه دهيد آن را بدوزم و محل قطع شده را دوخت بگيرم؟ حضرت فرمود: نه؛ اين را فرمود؛ و در حالى كه محل بريدگى پيراهن ريشه ريشه بود حركت كرد و رفت و با خود گفت: همين ترا كافى است. نقل كرده اند روزى ديگر علىعليه‌السلام دو لباس ضخيم و زبر خريدارى كرد و به غلام خود قنبر فرمود: اى قنبر! يكى از اين دو لباس را انتخاب كن قنبر يكى از آنها را انتخاب كرد و خود آن حضرت ديگرى را پوشيد ولى چون آستين آن لباس بيش از اندازه بلند بود اضافه آن را قطع كرد.( ۷۵۰)

۶۳۲- علىعليه‌السلام و فروش شمشير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حضرت علىعليه‌السلام به بازار رفت و شمشير خود را در معرض فروش قرار داد و فرمود: به خدا قسم اگر پول يك لباس را داشتم اين شمشير را كه بارها غم و اندوه را از چهره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زدوده است نمى فروختم.( ۷۵۱)

۶۳۳- علىعليه‌السلام و بيت المال

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هارون بن عنتره گفت: پدرم برايم گفت: كه من در يكى از روستاهاى نزديك نجف بنام خورنق خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسيدم و ديدم كه لباس كهنه اى در بر دارد و از سرما مى لرزد به او گفتم: اى اميرمؤمنان! خداوند بيت المال را در اختيار تو قرار داده و معامله اى مى كنى؟ آن حضرت فرمود: به خدا قسم من از اموال شما هيچ استفاده اى (شخصى) نكرده ام و اين لباسى را كه بر تن مى بينى با خودم از مدينه آورده ام و غير از اين هم چيزى ندارم.( ۷۵۲)

هارون مى گويد: من با صداى بلند گفتم: يا علىعليه‌السلام هوا سرد است، خيل هم سرد است اين سرما انكارپذير نيست. حضرت تبسمى كرد و گفت: راست مى گويى هوا سرد است من سرما هوا را احساس مى كنم، من سرما را انكار نمى كنم... ولى هوا هر چه سرد باشد از صبر و شكيبايى من زيادتر نيست من مى توانم بر سرماى بيشترى هم بردبار و شكيبا باشم.

۶۳۴- دستور حكومتى به فرمانداران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام متقين حضرت علىعليه‌السلام در دستور كارى خود كه به مالك اشتر داده است او را در واگذارى مديريتها به افراد چنين دستور مى دهند: واجعل لراس كل امر من امورك راسا منهم لا يقهره كبيرها و لا يتشتت عليه كثيرها( ۷۵۳) اى مالك، براى هر كارى از كارهاى اجتماعى، سياسى، اقتصادى خود مدير و رئيسى را تعيين كن مديرى كه داراى اين دو ويژگى باشد:

۱- بزرگى و عظمت كار، او را ناتوان و مغلوب نسازد. ۲- زيادى و تراكم كار، او را پريشان و رنجورش ننمايد.

و در نامه اى ديگر كه علىعليه‌السلام به قثم بن عباس فرماندار مكه مى فرمايد: طبق يك سلسله گزارشات مطمئن جمعى از مزدوران و فريب خوردگان حكومت معاويه براى تبليغات سوء و ايجاد شكاف و درگيرى ما بين مسلمانان در ايام حج به مكه اعزام شده اند تو بايد به اين تذكرات عمل كنى:

فاقم على ما فى يديك قيام الحازم الصليب... و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا؛ در برابر اين توطئه ى خائنانه بايد: ۱- در مسند مديريت و حكومت مكه كه به تو واگذار شده است، سخت مقام و پايدار باشى، مقاومتى مداوم همراه با درايت و لطافت.

۲- در چنين شرايطى اسير دست خوشيهاى فراوان نشوى كه نتيجه اى جز غفلت و فراموشى و سركشى و خود بزرگ بينى نخواهد داشت.

۳- به هنگام هجوم سختيها و ناگواريها دلباخته و هراسان مباش كه در مديريت خود با شكست و ناكامى روبرو خواهى شد.

۶۳۵- انواع رفيق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام باقرعليه‌السلام فرمود: مردى در بصره در حضور اميرالمؤمنينعليه‌السلام به پا خواست و گفت: يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام درباره رفيقانى كه به منزله برادر هستند؛ جملاتى (راهنمايى) بفرماييد. آنگاه حضرت فرمود: برادران دو گونه اند يكى برادران مورد اعتماد و ديگر برادران ظاهر ساز.

امام برادران مورد اعتماد به منزله دست و بال و خانواده و ثروت تو هستند اگر به برادرت اعتماد دارى به نفع او از كمك مالى و بدنى دريغ مدار... و اما برادران ظاهر ساز از لذت معاشرت با آنان بهره مند خواهى شد و حتما اين رشته را از آنان مبر و بيش از اين هم از دور نشان توقع مدار و بهر مقدار كه آنان با تو خوشرو و شيرين زبان باشند تو نيز چنان باش.( ۷۵۴)

۶۳۶- كسى كه فرمانش را نمى برند آخر چه كند؟!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى به حضرت علىعليه‌السلام خبر رسيد كه ارتش معاويه بر شهر مرزى انبار حمله كرده اند و فرماندار آنجا را بنام حسان بن حسان به شهادت رسانده اند و آنچه در شهر بوده به يغما برده اند وى خشمگين از كوفه بيرون آمد و آنچنان آشفته و ناراحت بود كه به خود توجه نداشت به گونه اى كه لباسش به زمين كشيده مى شد و مروان نيز در پى آن بزرگوار روان شدند. حضرت شتابان مى رفت تا به محل نخيله كه ميدان بسيح و محل سان لشكر كوفه بود رسيد در آنجا بر مكان مرتفعى از زمين ايستاد و اين سخنرانى پرسوز و گداز را ايراد نمود.

ابتدا با ستايش پروردگار و درود بر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لب گشود و آنگاه فرمود... من در شب و روز در آشكار و نهان بارها نغمه فداكارى را در گوشهاى سنگين شما نواختم و شما را به نبرد بى امام با آنان فرا خواندم... هم اكنون بار ديگر آن را تكرار مى كنم شايد با اين دم گرم من خون نيم مرده و سرد و لخته شده در شريانهايتان به جريان افتد... وه كه چه سست عنصر بوديد و در پاسخ دعوت من به بهانه هاى شرم آور، بار وظيفه خود را بر دوش يكديگر نهاديد و به اميد هم نشستيد و هر كدام انتظار پيشگام شدن ديگرى را كشيديد... اين مرد غامد (سفيان بن عوف از قبيله بنى عامر در يمن فرمانده لشگر معاويه) است كه با سپاهيان خود به شهر انبار (شهرى در كنار شرقى فرات مقابل هيت كه در جانب غربى فرات است) حمله كرده است... قسم به آفريدگارى كه جانم به اراده و اختيار اوست گزارش تكان دهنده اى به من رسيده كه يكى از سپاهيان ايشان بر دو تن از زنان كه يكى مسلمان و ديگرى زن غير مسلمانى كه پناهنده به مسلمين بوده حمله ور شده و زيورهاى زنانه آنان را با كمال قساوت به تاراج برده و آن دو زن براى نجات خود هر چه سوز دل را با قطرات اشك آميختند كسى به فريادشان نرسيده، آنگاه آنها با غنائم فراوان برگشتند در حالى كه كوچكترين زخمى بر نداشته اند. آه كه اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين ماجراى دلسوز از فرط خجلت در دم بميرد و سر به خاك تيره فرو برد به نظر من نه تنها بر او سرزنش نيست بلكه چنين مرگى را سزاوار است... وقتى كه در زمستان با آنها بجنگيد با لحنى كه نماينده سستى شما بود گفتيد: اينك بوران سرما است، هنگامى كه در تابستان گفتم؛ به نبرد با ايشان برخيزيد؛ پاسخ داديد: گرماى تابستان بيداد مى كند به ما مهلت بده تا فشار گرما كمتر شود... سپس با لحنى پرخاشگرانه فرمود: اى مرد نمايانى كه اثرى از مردانگى در شما (فكر و روحتان) نيست با شما هستم شمائى كه همچون پرده نشينان و عروسان تازه به حجله رفته كه براى هر چيزى منتظر كمك هستند، به خدا قسم با سرپيچى و نافرمانيهايتان فكر و نقشه ام را تباه ساختيد.

كسى كه فرمانش را نمى برند چه مى تواند بكند، سه بار اين جمله را تكرار كرد، در اين هنگام مردى به همراه برادرش برخاست و عرض كرد: يا على عليه السلام من و اين برادرم چنانچه كه خداوند از قول موسى بازگو نموده رب انى لا املك الا نفسى و اخى؛ پروردگارا هر آينه من مالك نيستم مگر نفس خود و برادرم را( ۷۵۵)

به خدا قسم هر چه فرمان دهى اجرا خواهيم كرد اگر چه مجبور باشيم از ميان شعله هاى سوزان آتش چوب درخت غضا و بر روى خارهاى جانگزاى قتاد (درخت پر تيغى است) بگذريم؛ حضرت براى آنها دعاى خير كرد و آنگاه فرمود: به كجا خواهيد رسيد از آنچه من خواسته ام و آنگاه از جايگاه خود پايين آمد.( ۷۵۶)

۶۳۷- دستور حكومتى به فرماندار بصره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت علىعليه‌السلام در نامه اى به زياد بن ابيه كه سمت جانشينى عبدالله بن عباس را به عنوان حاكم بصره بر عهده داشت ديدگاه يك مدير را در مسائل اقتصادى كشور گوشزد مى كند و مى فرمايد: فدع الاسراف مقتصد او اذكر فى اليوم غدا و امسك من المال بقدر ضرورتك و قدم الفضل ليوم حاجتك( ۷۵۷) ؛ زياده روى را واگذار و تعادل و ميانه روى در مسائل اقتصادى را پيشه خود ساز، از همين امروز به فكر فردا باش و از امكانات خود به مقدار ضرورت استفاده كن و پس انداز افزوده را با برنامه اى منظم به خاطر روز نيازمندى دنيا و آخرتت به آينده اختصاص بده.

۶۳۸- علىعليه‌السلام در كربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنينعليه‌السلام در سفرى چون به زمين كربلا رسيد نگاهى به زمين كربلا نمود و فرمود:

مناخ ركاب مصارع عشاق شهداء لا يسبقهم من كان من قبلهم و لا يلحقهم من بعدهم؛ (در اين سرزمين، محل خواب گاهى مى شود از سوارانى؛ و محل كشتارى از عاشقين؛ و در اين زمين شهيدانى مى باشند كه گذشتگان از آنان پيشى ندارند و آيندگان هم به مقام اين شهداى كربلا نمى رسند.( ۷۵۸)

۶۳۹- توصيف مرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسينعليه‌السلام فرمود: روزى شخصى به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عرض كرد: يا علىعليه‌السلام مرگ را برايم وصف كن. حضرت فرمود: با مرد آگاهى روبرو شده ايد، مرگ يكى از سه امرى است كه بر آدمى وارد مى شود؛ يا نويد و بشارت به نعمتهاى جاودان است و يا خبرى است به عذاب هميشگى و يا اندوهگين نمودن و ترسانيدن است، كار شخص محتضر مبهم يم باشد زيرا نمى داند جزو كداميك از اين سه گروه خواهد بود؛ اما انسانى كه دوستدار و مطيع ما باشد به نعمتهاى جاودان نويد داده شده و دشمنانى كه با ما سر ستيز دارند عذاب ابدى در پيش خواهند داشت و اما آن كس كه وضعش معلوم نيست و نمى داند سرانجامش چه خواهد شد؛ مؤمنى است كه به زيان خود زياده روى نموده و مشخص نيست سرانجامش به كجا خواهيد كشيد خبر مبهم و ترسناكى به او مى رسد ولى خداوند هرگز او را با دشمنان ما برابر نخواهد كرد و به شفاعت ما؛ او را از جهنم بيرون مى آورد پس كار نيك انجام دهيد و خدا را اطاعت كنيد مطمئن نباشيد و سزاى گناه را از طرف خدا ناچيز نشماريد زيرا شفاعت شامل حال مسرفين نخواهد شد مگر بعد از سيصد هزار سال.( ۷۵۹)

۶۴۰- مرد، مردان عالم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عوانه مى گويد: وقتى لشگريان حضرت علىعليه‌السلام در جنگ جمل سياه گمراه عايشه را شكست داده و جنگ به پايان رسيد. حضرت علىعليه‌السلام به عايشه فرمود: اى حميرا، كار خدا را با خود چگونه ديدى؟ عايشه جواب داد: يا علىعليه‌السلام اكنون كه بر ما تسلط يافتى (در اسارت تو هستم) يعنى: جوانمردى و نما و مرا ببخش!( ۷۶۰)

۶۴۱- هلاكت ظالم، حتمى است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يكى از جنگ هاى، يكى از شجاعان دشمن، يكى از افراد بنى هاشم را به جنگ با خود دعوت كرد، ولى او پاسخ مثبت نداد. حضرت علىعليه‌السلام به او فرمود: چرا از پيكار با او خوددارى مى كنى؟! او جواب داد: اين شخص (اشاره به قهرمان دشمن) از يكه سواران دلير عرب است، ترس از آن دارم كه بر من پيروز گردد. امام علىعليه‌السلام فرمود: او به حساب اينكه در سپاه دشمن است بر تو ظلم كرده است، اگر با او نبرد كنى، بر او پيروز خواهش شد، بدانكه اگر كوهى به كوه ديگر ظلم كند، ظلم كننده مغلوب شده و به هلاكت مى رسد.( ۷۶۱)

۶۴۲- فرياد رس خليفه!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه عثمان به علت كردار وى (كه بر خلاف سيره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود) توسط مردم در محاصره قرار گرفت، او براى على بن ابيطالبعليه‌السلام چنين نوشت: اما بعد؛

به يقين، آب از قله كوهى، كه نبايد آب آن را فرا گيرد، گذشته (يعنى آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيده) و تنگ شتر به نزديك پستانش رسيده (تنگ شتر از زير شكم به نزديك پستان رسيد يعنى، كار از كار گذشته و قابل تغيير و اصلاح نيست) و كار من از حد بيرون شده است و در من كسى طمع كرده كه چيزى مانع آن نيست پس اگر تو خورنده اى، بهترين خورنده باش، و گرنه مرا درياب كه پاره پاره مى گردم.( ۷۶۲)

۶۴۳- گوش شنوا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از جنگ جمل علىعليه‌السلام سوار بر اسب خود شد و در ميان صفوف كشته ها حركت مى كرد تا اينكه به جنازه كعب بن سورة رسيد او قاضى بصره بود و اين مقام را به او عمر داده بود، كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت مى پرداخت. چون فتنه اهل جمل در بصره بر عليه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر پا شد قرآنى بر گردن خود حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خانواده خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد كه همگى آنها نيز كشته شدند. چون حضرت علىعليه‌السلام جنازه كعب را ديد كه در بين كشتگان افتاده بود در آنجا درنگ كرد و فرمود: كعب را بنشانيد، كعب را بين دو مرد نشاندند. حضرت فرمود: اى كعب بن سورة (قد و جدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربك حقا؟) آنچه را كه پروردگارت را به حق يافتى؟ و سپس فرمود: كعب را بخوابانيد و كمى حضرت حركت كرد تا رسيد به طلحة بن عبدالله كه آن هم در ميان كشتگان افتاده بود حضرت فرمود: او را بنشانيد؛ نشاندند آنگاه همان خطاب را عينا به طلحه و سپس فرمود: طلحه را بخوابانيد. يكى از اصحاب به آن حضرت گفت: اى اميرالمؤمنينعليه‌السلام در گفتار شما با اين دو مرد كشته شده آنها كلامى نمى شنوند چه فائده اى بوده؟ حضرت فرمود: اى مرد سوگند به خدا آنها كلام مرا شنيدند و همانطورى كه اهل قليب (چاه بدر) كلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيدند.( ۷۶۳)

۶۴۴- صورت برزخى وصى موسى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از عباية بن ربعى اسدى روايت شده كه گفت: بر اميرالمؤمنينعليه‌السلام وارد شدم و ديدم كه در نزد آن حضرت مردى با صورتى شكسته و لباس ژنده نشسته و حضرت با او مشغول گفتگو بودند چون آن مرد برخاست و رفت؛ عرض كردم: يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام اين مرد كه بود فرمود: يوشع بن نون وصى حضرت موسىعليه‌السلام ( ۷۶۴) .

۶۴۵- علم داشتى ولى...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از شكست اصحاب جمل؛ در ميان كشتگان عبور مى كرد تا اينكه به كشته كعب بن سورة قاضى شهر بصره رسيد آنگاه دستور داد او را بنشانند، حضرت به او فرمود: اى واى بر تو؛ اى كعب علم و دانش داشتى ولى براى تو سودى نداشت و شيطان تو را گمراه كرد و به آتش دوزخ فرستاد.( ۷۶۵)

۶۴۶- بيعت شكنان جمل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مروان كه پس از قتل عثمان با علىعليه‌السلام بيعت كرده بود در جنگ جمله به اسارت لشكريان حضرت اميرعليه‌السلام در آمد. حسنينعليهم‌السلام به علىعليه‌السلام گفتند: كه او با شما مى خواهد بيعت كند حضرت فرمود: مگر بعد از قتل عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او نيازى نيست كه پيمان شكن است و غدار - با دستى چون دست جهود -( ۷۶۶) بلاذرى از مروان نقل كرده كه بعد از جمل به امام علىعليه‌السلام گفت: من جز آنكه مجبورم كنى با تو بيعت نمى كنم.( ۷۶۷)

با اين وضع امام به عكس خلفاى قبل و بعد از خود كسى را بر بيعت با خود مجبور نكرد لذا عدى بن حاتم نيز نزد معاويه گفت: كه علىعليه‌السلام هيچ كسى را بر بيعت با خود مجبور نكرد.( ۷۶۸)

۶۴۷- دوست با وفا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از پيروان علىعليه‌السلام در اثر غفلتى دزدى كرد و آن حضرت هم فورا حد الهى را در حق وى جارى كرد و دست او را قطع نمود وى بدون احساس نگرانى؛ دست قطع شده خود را بدست چپ خود گرفت و حركت كرد در بين راه ابن الكواء (يكى از خوارج) با اينكه مى دانست دست او را علىعليه‌السلام قطع كرده؛ خواست از اين جريان بر ضد آن حضرت بهره بردارى كند، از اين رو جلو آمده با يك لحن دلسوزانه اى گفت: بيچاره كى دست تو را اينطور قطع كرده؟ او هم بر خلاف انتظار ابن كواء با قيافه اى گشاده و بيان جدى گفت: دست مرا قطع كرد بهترين اوصياء پيغمبرعليه‌السلام پيشواى سفيد رويان؛ اختيار دار مؤمنين؛ على بن ابيطالبعليه‌السلام پيشواى هدايت... پيشى گيرنده به بهشت پر نعمت رزم كننده با شجاعان كفر و ستم؛ انتقام گيرنده از خودسران؛ زكات دهنده... راهنماى به سعادت؛ راستگو؛ شجاع مكى؛ بزرگوار وفادار...

ابن كوا از گفتار او سخت در شگفت شده گفت: واى بر تو، او دست تو را قطع كرده تو در عوض اين طور از او تعريف و تمجيد مى نمايى؟ وى در جواب او گفت: چطور از او تمجيد نكنم در صورتى كه دوستى آن حضرت با خون و گوشت من آميخته شده و اضافه كرد علىعليه‌السلام نبريد دستم را مگر براى حقى كه خداوند قرار داده بود.( ۷۶۹)

۶۴۸- همراه فقيران

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

احمد بن حنبل در مسند از طبايع ابن رفيع نقل مى كند كه مى گفت: روزى نزد حضرت اميرعليه‌السلام بودم ديدم كيسه اى براى حضرت آوردند، در آن كيسه بسته و مهر شده بود. وقتى حضرت كيسه را باز كرد، ديدم داخل آن قطعات خشك نان است كه حضرت با آب آنها را نرم مى نمود از حضرت سئوال كردم: كه يا علىعليه‌السلام دليل مهر كردن كيسه اى كه چنين خوراكى مختصرى دارد چيست؟ حضرت با لبخندى فرمود: مهرش مى كنم چون بچه هايم سعى مى كنند جاى اين نوع نان؛ نرم و چرپ بگذارند، ابن ابى رفيع مى گويد: پرسيدم: يا علىعليه‌السلام خداوند شما را مانع شده است كه غذاى بهترى ميل نمائيد؟ حضرت جواب داد: نه؛ ولى مى خواهيم غذايى داشته باشيم كه فقيرترين مردم حكومت در قلمرو من بتوانند لااقل روزى يكبار در زندگى فراهم كنند؛ من زمانى وضع غذاى خود را بهبود مى بخشم كه معيار زندگى آنها را بهتر كرده باشم من مى خواهم مثل آنها زندگى كنم.

۶۴۹- جاهلان احمق و مظلوميت علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى مردى از پاى منبر علىعليه‌السلام برخاست و به اميرالمؤمنينعليه‌السلام در مورد حكميت در جنگ صفين اعتراض كرد. حضرت جواب او را اين چنين داد: سوگند به خداى كه من در آن وقتى كه شما را به ادامه كارزار، كه بر شما ناگوار و ناپسند بود امر كردم... وليكن با كمك چه گروهى اين كار (ادامه جنگ) را مى كردم؟ و در اين كارزار به چه كسانى التجا مى بردم؟ جز با قوم خودم و اصحاب خودم كه شما بوديد؟ (كه شما هم فرمان مرا نمى برديد و تنهايم گذارديد) من مى خواهم با شما و به كمك شما درمان و معالجه نمايم در حالى كه خود شما درد من هستيد، عينا مانند كسى كه مى خواهد خارى را از بدن خود با خار ديگرى در آورد... پس من چگونه مى توانم با شما كه درد من هستيد دردم را معالجه كنم.... بار پروردگارا! طبيبان و حاذقان، معالجه امراض از مداواى اين درد جانكاه عاجز شدند.( ۷۷۰)

۶۵۰- خليفه و حاكم مظلوم!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوعون مى گويد: زنى از طايفه بنى عبس در حالى كه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر منبر بودند در نزد آن حضرت آمد و گفت: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام سه چيزند كه دلها را در اضطراب انداخته و آنها را در غم فرو برده است؛ حضرت فرمودند: آنها چيستند؟

زن گفت: رضايت دادن و تسليم شدن تو در امر حكميت، و اختيار كردن تو؛ پستى و زبونى را، و فرياد و جزع بر آوردن؛ تو در مواقع ابتلائات و حوادث.

حضرت فرمود: اى واى بر تو، تو زن هستى و برو در خانه خود بنشين و به كار خود مشغول باش (تو را با اين مسائل چه كار) زن گفت: سوگند به خدا هيچ نشستى نيست مگر در سايه شمشيرها.( ۷۷۱)

۶۵۱- خبر شهادت در خارج از كوفه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمودند: هشام بن عبدالملك از پدرم (امام باقرعليه‌السلام پرسيد: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر دهيد كه در آن شبى كه علىعليه‌السلام كشته شد؛ مردم دور دست از شهر كوفه كه علىعليه‌السلام در آن بود چگونه كشته شدن او را فهميدند؟ و علامت كشته شدن علىعليه‌السلام براى مردم چه بود؟ آيا علامتى در كشته شدن او بود؟ پدرم به هشام فرمود: در آن شبى كه علىعليه‌السلام به شهادت رسيد هيچ سنگى را از روى زمينى بر نمى داشتند مگر آنكه در زير آن خون تازه يافت مى شد تا هنگامى كه فجر طلوع كرد و صبح صادق ظاهر شد و نيز همين طور بود شبى كه هارون برادر موسى مفقود الاثر شد و همچنين شبى كه يوشع بن نون كشته شد و نيز شبى كه در آن عيسى بن مريم به آسمان برده شد و هم چنين شبى كه در آن حسينعليه‌السلام كشته شد.( ۷۷۲)

۶۵۲- اشعار جانسوز علىعليه‌السلام در سوگ عمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمار ياسر يكى از سران و اعضاى مركزى سازمان شرطة الخميس بود، او از ياران مخصوص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام بود و هرگز در كورانهاى عصر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بعد از آن، نلغزند و به سوى چپ و راست نرفت و چون كوهى استوار در خط پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام ماند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره عمار فرمود: ايمان سراپاى عمار را گرفته و با گشوت بدنش آميخته شده است. و روزى به او فرمود: (ستقتلك الفئة الباغية و آخر زادك ضياح من لبن. پس از چند سالى گروه متجاوز (سپاه معاويه) ترا مى كشند و آخرين غذاى تو در دنيا، شير مخلوط با آب است. )

عمار ياسر در زمان خلاف علىعليه‌السلام از سرداران سپاه آخ حضرت در جنگ جمل و صفين به حساب مى آمد بود، او جنگ صفين ۹۴ سال داشت، اما او با اين سن و سال چون قهرمان جوان با دشمن مى جنگيد. حبه عرنى گويد: عمار در همان روز شهادتش (چند لحظه قبل از شهادت) به جمعى از ياران گفت: آخرين روزى دنيوى مرا بدهيد آنگاه براى او مقدارى شير مخلوط به آب آوردند، از آن نوشيد و سپس گفت: امروز با دوستم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حزبش ملاقات خواهم كرد ( و الله لو ضربانو حتى بلغونا سعفات هجر لعلمت اننا على الحق؛ سوگند به خدا اگر دشمنان ما را آنچنان ضربه بزنند كه همچون شاخه هاى خشك نخل خرماى سرزمين هجر بريده بريده شويم در عين حال يقين دارم كه ما بر حق هستيم. )

اين مرد بزرگ در يكى از روزهاى جنگ به ميدان شتافت و با دشمن جنگيد، سرانجام براثر ضربه نيزه يكى از دشمنان از پشت اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد. شب فرا رسيد، علىعليه‌السلام در كنار كشته ها مى گشت، چشمش به پيگر به خون طپيده عمار افتاد منقلب شد و قطرات اشك از ديدگانش جارى گشت در كنار پيكرش نشست، سر عمار را به بالين گرفت و با قلبى آكنده از اندوه و چشمى پر از اشك، اين اشك را در سوك عمار خواند:

ابا موت كم هذا التفرق و عنوة

فلست تبقى لى خليل خليل

الا ايها الموت الذى لست تاركى

ارحنى فقد افنيت كل خليل

اراك بصيرا بالذين احبهم

كانك تمضى نحوهم بدليل

يعنى: اى مرگ كه قطعا سراغ من نيز مى آيى مرا راحت كن كه همه دوستانم را از دستم گرفتى، تو را نسبت به اين دوستانم تيز بين مى بينم، كه گويى چراغ بدست، دنبال آنها مى گردى، و به روايتى فرمود: كسى كه خبر شهادت عمار را بشنود و متاءثر نگردد بهره هاى از اسلام ندارد.

به اين ترتيب مى بينم حضرت علىعليه‌السلام نسبت به دوستان مخلص و با وفايش اظهار محبت مى كرد و صميمانه به آنها درود مى فرستاد.

۶۵۳- جمجمه اى حرف زد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام براى سركوبى سپاه معاويه سپاه مجهزى آماده ساخت اين سپاه در نخيله كه لشكرگاه سپاه علىعليه‌السلام بود در آماده باش بسر مى برد امام علىعليه‌السلام از كوفه بيرون آمد و رهسپار قرارگاه نخيله شد و براى آنان سخنرانى نمود، آنگاه سپاه مجهز علىعليه‌السلام به فرماندهى خود آن حضرت به سوى صفين حركت كردند در مسير راه به مداين( ۷۷۳) رسيدند در اين هنگام، آنان ويرانه هاى كاخها و تالارها را مشاهده كردند علىعليه‌السلام جمجمه پوسيده اى را در خرابه اى ديد به يكى از اصحاب خود فرمود: آن را بر دارد و به همراه من بيا، علىعليه‌السلام به ايوان معروف كاخ مداين آمد و در آن نشست و طشت آبى طلبيد و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در ميان طشت بگذارد. او اين كار را كرد، علىعليه‌السلام خطاب به جمجمه فرمود: اى جمجمه تو را سوگند مى دهم بگو من كيستم و تو كيستى؟ جمجمه با زبان رسا گفت: تو اميرمؤمنانعليه‌السلام و سيد اوصيا و پيشواى پرهيزكاران هستى ولى من بنده خدا و فرزند كنيز خدا كسرى انوشيروان هستم. علىعليه‌السلام به او فرمود: حالت چطور است؟ او گفتارى گفت كه خلاصه آن اين است:

من نسبت به زيردستان مهربان بودم ولى در آيين مجوس بسر مى بردم.. اينك از بهشت محروم هستم و گرفتار دوزخ مى باشم اما به خاطر اينكه با رعيت مدارا مى كردم از آتش دوزخ در امان هستم، و احسر تا اگر من ايمان مى آوردم، با تو بودم اى سرور خاندان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اى اميرمؤمنانعليه‌السلام .

سخنان او بقدرى جانسوز بود كه همه حاضران صدا را به گريه بلند كردند.( ۷۷۴)

۶۵۴- علىعليه‌السلام در آخرين لحظات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته مى گويد: پس از ضربت خوردن اميرالمؤمنينعليه‌السلام به خدمتش مشرف شدم و خود را روى پاهاى مبارك آن حضرت انداختم و گريه مى كردم حضرت فرمود: اى اصبغ برخيز براى چه گريه مى كنى؟ من راه بهشت در پيش دارم عرض كردم مى دانم تو عاشق لقاى خدا هستى و راه بهشت در پيش دارى من بر فقدان و مهاجرت تو گريه مى كنم من بر خود مى نالم.( ۷۷۵)

۶۵۵- مرگ مى آيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خبر مرگ يكى از اصحاب اميرالمؤمنينعليه‌السلام به آن حضرت رسيد و پس از آن خبر ديگرى رسيد كه آن مرد نمرده است. حضرت نامه اى براى او نوشت:... خبرى از ناحيه تو براى ما آمد كه موجب تشويش و فزع و جزع برادران تو شد پس از آن، خبر ديگرى آمد و خبر اول را تكذيب نمود و اين خبر موجب سرور و روشنى چشم ما شد، ليكن اين سرور و فرح سريع الانقطاع است و بزودى تصديق خبر اول به تو خواهد رسيد، پس تو مانند كسى هستى كه مرگ را چشيده باشد و سپس زنده شده باشد؟ بدان كه شب و روز با نهايت سعى و جد مى كوشند كه عمرها را كوتاه كنند، و اموال را فانى و خراب بنمايند و اجلها را در نوريده و آخرين نقطه آنرا برسانند.( ۷۷۶)

۶۵۶- اندكى بود از بسيار!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت علىعليه‌السلام به حارث فرمود: اى حارث بشارت مى دهم ترا كه مرا در هنگام مرگ و در هنگام عبور از پل جهنم و در كنار حوض كوثر در وقت مقاسمه بشناسى... سپس علىعليه‌السلام دست حارث را در دست خود گرفت و گفت: اى حارث، روزى من از آزار و حسادت قريش و منافقان اين امت بر من، خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكايت كردم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست مرا گرفت و در دست خود قرار داد همين طورى كه من دست تو را در دست خود گذارده ام آنگاه فرمود: چون قيامت بر پا گردد من دست به دامان عصمت پروردگار خواهم زد و تو اى علىعليه‌السلام دست به دامان من مى زنى و ذريه و اولاد تو دست به دامان تو مى زنند و شيعيان شما دست به دامان شما مى زنند بگو ببينم در آن حال؛ خدا با پيغمبر چه معامله اى خواهد كرد؟ و پيغمبرش با وصى خود چه معامله خواهد كرد؟ اى حارث اين را كه گفتم بگير؛ و به دل خود بسپار، اندكى بود از بسيار؛ آن وقت حضرت سه مرتبه فرمود: تو يگانه و متحد هستى با هر كسى كه او را دوست دارى (هر كه را دوست داشته باشى با آن محشور مى گردى) و براى توست تمامى اعمالى كه اكتساب كردى، چون حارث اين سخنان را شنيد از جاى خود برخاست و حركت كرد و چنان مست و مدهوش كلام حضرت بود كه ردايش به روى زمين كشيده مى شد و مى رفت و با خود مى گفت: پس از استماع اين كلمات من ديگر باك ندارم كه مرگ به سوى من آيد يا من به سوى مرگ بروم.( ۷۷۷)

۶۵۷- نفرين امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از جنگ هايى كه بين مسلمانان در زمان حكومت علىعليه‌السلام رخ داد جنگ تحميلى و افزون طلبى، طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام) و عايشه بود كه بهانه آنها به ظاهر مطالبه خون عثمان بود با اينكه طبق شواهد تاريخى آنها خود از عوامل مؤ ثر تحريك كننده در قتل عثمان بوده اند، اين جنگ در سال ۳۶ هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت ۵۰۰۰ نفر از سپاه علىعليه‌السلام و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.( ۷۷۸)

طلحه و زبير با شكستن بيعت خود با علىعليه‌السلام جلودار جبهه ناكثين بودند علىعليه‌السلام از اين دو نفر دلى پر رنج و غم داشت چرا كه عامل فتنه شديد بين مسلمين شدند. علىعليه‌السلام در مورد آن دو دست به دعا برداشت و آنها را نفرين كرد و عرض كرد: خدايا! طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير و شر زبير را آنگونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن، در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد مروان كه از سرشناسان سپاه جمل بود گفت: بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم هماندم او را مورد تير قرار داد تير به رگ ساق پاى طلحه خورد و خون مثل فواره جارى شد طلحه از غلام خود كمك خواست غلامش او را سوار قاطرى كرد و به غلام خود گفت: اين خونريزى مرا مى كشد جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن. سرانجام غلام او را به خانه اى خانه هاى بصره برود و او همانجا جان سپرد، به اين ترتيب خود او به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه علىعليه‌السلام مى جنگيد توسط مروان كه از سران لشكرش بود به خاطر همين عنوان ترور شد و به هلاكت رسيد، اما زبير در قبل از شروع جنگ، نصايح علىعليه‌السلام باعث شد كه زبير با يادآوردن حديثى كه علىعليه‌السلام از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى او نقل كرد از صف دشمنان علىعليه‌السلام خارج شد با اينكه وظيفه او اين بود كه از امام وقت خود يعنى علىعليه‌السلام حمايت كند ولى كلا از ميدان جنگ كنار كشيد و به سوى بيابانى كه معروف به وادى السباع بود رفت و در آنجا مشغول نماز بود كه شخصى بنام عمروبن جرموز بطور ناگهانى بر او حمله كرد و او را كشت و او نيز كه آتش افروز جنگ جمل بود در ۷۵ سالگى اين گونه به هلاكت رسيد ابن جرموز شمشير و انگشتر زبير را به حضور علىعليه‌السلام آورد وقتى چشم علىعليه‌السلام به شمشير زبير افتاد فرمود: ( سيف طال ما جلى الكرب عن وجه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ( ۷۷۹) اين شمشير چه بسيار اندوهى را كه چهره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر طرف ساخت. )

۶۵۸- علىعليه‌السلام و تكلم با ارواح

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حبه عرنى مى گويد: من با اميرالمؤمنينعليه‌السلام به سوى پشت كوفه از آن خارج شديم حضرت در وادى السلام توقف كرد و مثل اينكه با اقوامى گفتگو داشت من به متابعت از قيام او ايستادم تا خسته شدم. سپس نشستم به قدرى كه ملول شدم و پس از آن ايستادم به قدرى كه همانند مرتبه اول خسته شدم و باز نشستم به قدرى كه ملول شدم. سپس ايستادم و رداى خود را جمع كردم و عرض كردم: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام من از طول اين قيام بر شما شفقت آوردم آخر يك قدرى استراحت نمائيد، سپس ردا را به روى زمين انداختم تا آن حضرت به روى آن بنشيند، حضرت فرمود: اى حبه اين قيام و وقوف نبود مگر تكلم با مؤمنى و يا مؤ انست با او، عرض كردم: اى اميرمؤمنان آيا مردگان هم تكلم و مؤ انست دارند؟ فرمود: بلى اگر پرده از جلوى ديدگان تو برداشته شود آنها را مى بينى كه حلقه حلقه نشسته و گفتگو مى كنند، عرض كردم: آيا آنها اجسامى هستند يا ارواحى؟ حضرت فرمود: بلكه ارواح هستند و هيچ مؤمنى در زمين از زمين هاى دنيا نمى ميرد مگر آنكه به روح او گفته مى شود كه به وادى السلام ملحق شود و وادى السلام بقعه اى از بهشت عدن است.( ۷۸۰)

۶۵۹- رسول خدا گفته...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از فضاله بن ابى فضاله روايت است (ابوفضاله پدر فضاله از اهل بدر بود و در ركاب اميرالمؤمنينعليه‌السلام در جنگ صفين شهيد شد) كه روزى اميرالمؤمنينعليه‌السلام در كوفه مريض شد و من با پدرم به عيادت آن حضرت رفتيم پدرم به آن حضرت گفت: يا علىعليه‌السلام علت توقف شما در كوفه در بين اعراب جهينه چيست؟ به سوى مدينه برويد كه اگر اجل شما فرا رسد اصحاب شما متصدى و مباشر تكفين و تغسيل تو گردند و بر تو نماز بخوانند حضرت فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با من عهد و ميثاق بسته كه از دنيا نروم مگر اينكه اينجا از خون خضاب گردد (يعنى محاسنش از خون سرش)( ۷۸۱)

۶۶۰- زندگى خليفه مسلمين

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى سفير روم به كوفه آمده بود (برنامه پذيرايى كسانى كه از خارج مى آمدند به عهده حضرت امام حسن مجتبىعليه‌السلام بود يعنى تا مدتى كه براى كارشان مى ماندند مهمان امام حسن مجتبىعليه‌السلام بودند) وقتى كه امام حسنعليه‌السلام براى سفير روم سفره پهن كرد سفير روم با تأسف و ناراحتى و غصه گفت: من چيزى نمى خورم امام حسنعليه‌السلام فرمود: براى چه نمى خورى؟ گفت: آقا، فقيرى را ديدم الان ياد او افتادم دلم برايش سوخت نمى توانم چيزى بخورم. مگر اينكه شما از اين خوراك براى او نيز ببريد. اما حسنعليه‌السلام سوال كرد آن فقير كجاست و كيست؟ گفت: من شب به مسجد رفتم بعد از نمازم (از اينجا مى فهميم كه علىعليه‌السلام وضعش با بقيه مردم يكى بوده به حدى كه براى ديگران قابل تشخيص نبوده كه اين علىعليه‌السلام است) ديدم عربى مى خواست افطار كند سفره اى داشت باز كرد نان آرد جو را در دهان گذاشت، كوزه آب جلويش بود به من نيز تعارف كرد گفت تو هم بخور من ديدم نمى توانم اين خوراك را بخورم دلم برايش سوخت حالا اگر بشود از اين خوراك براى او نيز بفرستيد. صداى گريه امام حسنعليه‌السلام بلند شد و فرمود: او پدرم علىعليه‌السلام است كه خليفه مسلمين است و اين است خوراك و غذايش.( ۷۸۲)

۶۶۱- مرا موقع مرگ مى بينى!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حارث همدانى از اصحاب حضرت اميرعليه‌السلام است او در اواخر عمر خود پير و خميده و مريض شده بود با زحمت زياد خود را خدمت علىعليه‌السلام رساند و اظهار غصه و حسرت كرد كه از ديدار جمال حضرت بواسطه پيرى و دورى راه محروم است، حضرت فرمود: اى حارث (من يمت يرنى) در وقت مرگ، هر كس مى ميرد مرا مى بيند و مرا در صراط مى بينى، من بهشت و دوزخ را تقسيم مى كنم و بهشتيان را در بهشت دوزخيان را در جهنم جاى مى دهم و اگر دوستى از دوستانم در آتش باشد بيرونش مى آورم.( ۷۸۳)

۶۶۲- عداوت اشعث و خانواده اش با علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اشعث بن قيس يكى از دشمنان علىعليه‌السلام بود او مردى است شرور و شر آفرين و يكى از سرداران كوفه، و رئيس قبيله بنى كنده او خواهر ابوبكر، ام فروه را كه نابينا بود را به ازدواج خود در آورد و به مناسبت دامادى با ابوبكر توانست سوء استفاده هاى زيادى كند در مورج الذهب است كه يكى از آن سه چيز كه ابوبكر در هنگام مرگ بر عدم انجام آنها اظهار تأسف مى نمود؛ گردن نزدن اشعث بن قيس بود. حضرت علىعليه‌السلام به ناچار بر اساس نفوذ وى در كوفه او را در جنگ صفين رئيس بنى كنده نمود و با ده هزار لشكر كندى از جمله روساى لشكر صفين قرار داد در ابتداى جنگ با مالك اشتر آبى را كه معاويه بر روى سپاه علىعليه‌السلام بسته بود پس گرفت اما وقتى قرآنها در پايان جنگ بر نيزه رفت از جمله افرادى بود كه نزد علىعليه‌السلام آمد و گفت: بايد دست از جنگ بردارى او به همراه ده هزار نفر از لشكريان خود با شمشيرهاى كشيده به علىعليه‌السلام گفت: يا علىعليه‌السلام همين الان بايد دست از جنگ بردارى و گرنه با اين شمشيرها تو را قطعه قطعه مى كنيم.

حضرت فرمود: يك ساعت به من مهلت بدهيد، اينك لشكر ما نزديك خيمه معاويه رسيده. گفتند ابدا ممكن نيست بايد فورا مالك اشتر و قيس بن سعد را به نزد خود بخوانى... حضرت كسى را فرستاد نزد مالك و قيس و دستور داد كه فورا برگرديد آنها پيام دادند يا علىعليه‌السلام يك ساعت به ما مهلت ده كه ما به خيمه معاويه رسيده ايم حضرت پيام داد كه ايا مى خواهيد على زنده بماند يا نه؟ پسر ملعون اشعث، بنام محمد كه از همان ام فروه نابينا بود با ۴۰۰۰ هزار تن سوار ماءمور شد تا در كربلا امام حسينعليه‌السلام را به شهادت برساند و دخترش جعده نيز امام حسنعليه‌السلام را با زهر مسموم نمود.( ۷۸۴)

۶۶۳- قدر علىعليه‌السلام را ندانستند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى اشعث بن قيس اذن خواست تا وارد منزل علىعليه‌السلام شود قنبر او را اذن نداد، او مشتى بر بينى قنبر كوفت و از بينى قنبر خون جارى شد، حضرت از منزل بيرون آمد و فرمود: مالى و لك يا اشعث؟ اى اشعث من با تو چه كرده ام كه چنين مى كنى؟ چرا اين طور مى كنى اى اشعث، سوگند به خدا كه اگر از پهلوى غلام ثقيف عبور كنى موهاى اسافل اعضاى بدن تو به لرزه در مى آيد، اشعث عرض كرد: يا علىعليه‌السلام غلام ثقيف كيست؟ حضرت فرمود: غلامى است كه حكومت آنها را به دست مى گيرد و هيچ خانه اى در عرب باقى نمى ماند مگر آنكه ذلت و خوارى را در آن وارد مى سازد (منظور حضرت از غلام ثقيف همان حجاج بن يوسف ثقفى است كه در سال ۷۵ به ولايت كوفه رسيد و بيست سال جنايت كرد و در سال ۹۵ از دنيا رفت. )( ۷۸۵)

۶۶۴- صورت برزخى وصى عيسىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قيس غلام علىعليه‌السلام مى گويد: اميرالمؤمنينعليه‌السلام نزديك كوه بود در صفين چون هنگام نماز مغرب فرا رسيد به مكانى دور دست رفته و در آنجا نداى اذان در داد و چون از اذان فارغ شد مردى به نزد او آمد و به كوه نزديك مى شد چون پيش آمد ديديم مردى است كه موهاى سر و صورتش سپيد و صورتى روشن دارد گفت: سلام خدا بر تو باد! اى اميرالمؤمنينعليه‌السلام و رحمت خدا و بركات خدا بر تو باد، آفرين بر وصى خاتم النبيينصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پيشواى پيشتازان سفيد رو، و نشانه دار بهشت.. اميرالمؤمنين ع گفت: و عليك السلام حال شما چطور است؟ آن مرد گفت: حالم خوب است و من در انتظار روح القدس هستم و به خاطر ندارم كسى در راه رضاى خداوند امتحانش از تو بزرگ تر و ثوابش از تو نيكوتر باشد... اى برادر من بر اين مشكلات و رنج هايى كه دست به گريبان هستى؛ پايدارى و استقامت داشته باشد تا آنكه حبيب را ملاقات نمايى...

سپس با دست خود اشاره به اهل شام كرد و گفت: اگر اين صورت هاى مسكين مى دانستند چه عذاب سخت و پاداش بدى براى آنها به جهت نبرد با تو معين گرديده است، البته دست از جنگ بر مى داشتند، سپس با دست خود اشاره به عراق نموده و گفت: اگر اين چهرهاى روشن مى دانستند كه چه پاداشى و اجر بزرگى به جهت اطاعت از فرمان تو براى آنها مهيا گرديده است، دوست مى داشتند كه بدن آنها را با قيچى هاى آهنى پاره پاره كنند... سپس گفت: والسلام عليك و رحمة الله و بركاته سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد، سلام خود را نمود آنگاه از نظرها نهان شد در اين حال عمار ياسر و ابوالهيثم و ابوايوب انصارى و عبادة بن صامت و خزيمه بن ثابت و هاشم مرقال و جماعتى ديگر از پيروان خاص اميرالمؤمنينعليه‌السلام كه گفتار آن مرد را شنيده بودند برخاستند و عرض كردند: اى اميرمؤمنانعليه‌السلام اين مرد كه بود؟ حضرت فرمود: اين مرد شمعون بن صفا، وصى حضرت عيسىعليه‌السلام بود كه خداوند او را فرستاده بود تا مرا در جنگ و نبرد با دشمنان خودش تأئید و تقويت نمايد آنگاه تمامى ياران عرض كردند: پدران ما و مادران ما فداى تو باد؛ سوگند به خدا چنان جنگى در ركاب تو خواهيم نمود كه در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى نموديم... آنگاه علىعليه‌السلام درباره آنها دعاى خير نمود...( ۷۸۶)

۶۶۵- دستورات حكومتى به فرماندار آذربايجان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مولاى متقيان علىعليه‌السلام در نامه اى كه به نماينده و فرماندار خود در آذربايجان بنام اشعث بن قيس چنين مى نويسد:

و ان عملك ليس لك بطعه و لكنه فى عنقك امانة و انت مسترعى لمن فوقك. ليس لك ان تفتات فى رعية، و لا تخاطر الا بوثيقة و فى يدلك مال من مال الله عزوجل و انت من خزانه حتى تسلمه الى و لعلى ان لا اكون شر و لا تك لك و السلام( ۷۸۷)

مديريت و حكمروايى براى تو طعمه نيست بلكه آن مسئوليت در گردن تو امانت است و كسى كه از تو بالاتر است از تو خواسته كه نگهبان آن باشى. و وظيفه ندارى كه در كار مردم به ميل و خواسته شخصى خود عمل كنى و يا بدون ملاك معتبر و فرمان قانونى، بكار بزرگى دست بزنى. و اموالى كه در دست تو است از آن خداوند مى باشد و تو خزانه دار هستى تا آنرا به من بسپارى و اميدوارم كه براى تو بدترين فرمانرواها نباشم والسلام.

۶۶۶- نمونه اى از وصيت سياسى علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت فاطمه به حضرت علىعليه‌السلام وصيت نمود كه بعد از من با خواهرزاده ام امامه ازداوج كن زيرا او نسبت به فرزندانم مثل من با محبت است و از طرفى مردان نياز به زن دارند، لذا حضرت بعد از فاطمه زهراعليها‌السلام با خواهر زاده حضرت زهراعليها‌السلام امامه ازدواج كرد، امامه تا آخر عمر امام (حدود سى سال) همسر آن حضرت بود هنگامى كه اميرمؤمنانعليه‌السلام در بستر شهادت قرار گرفت امامه را به حضور طلبيد و به او چنين وصيت كرد: ترس آن دارم كه بعد از من اين طاغوت (اشاره به معاويه) از تو خواستگار كند اگر (بعد از من) نياز به ازدواج دارى پيشنهاد مى كنم كه با مغيرة بن نوفل (نوه عبدالمطلب) ازدواج كن مبادا با معاويه ازدواج كنى.

پس از شهادت امام، معاويه نامه اى براى مروان نوشت و به او دستور داد كه امامه را براى من خواستگارى كن و صد هزار دينار به او ببخش. مروان مطابق دستور از امامه براى معاويه خواستگارى كرد امام براى مغيرة بن نوفل پيام داد كه معاويه از من خواستگارى كرد. اگر تو به من مشتاق هستى اقدام كن مغيره پس از دريافت پيام، بى درنگ اقدام نمود و به حضور امام حسن مجتبىعليه‌السلام رفت و امامه را توسط آن حضرت خواستگارى كرد امام حسنعليه‌السلام خواستگارى او را پذيرفت و امامه را همسر او نمود.

۶۶۷- ماجراى درخواست عقيل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عقيل سومين پسر ابوطالب بود كه در كودكى كور شد همين عامل باعث تهى دستى وى شده بود و به علاوه مردى عيال وار و در عين حال مرد گشاده دست و مهمان نوازى هم بود وقتى نوبت حكومت به اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسيد او خوشنود شد زيرا چنين انديشيد كه در حكومت برادر خود از مال دنيا توانگر خواهد شد اين انديشه عقيل بواسطه درك دوران حكومت عثمان و حتى عمر و ابوبكر و اعطا بخشش بسيار زياد آنها به دوستان و اقوام خود بود.

لذا به طمع دريافت سهمى بيشتر از ديگران با كودكان خود به حضور علىعليه‌السلام شرفياب شد و از حضرت درخواست يك صاع گندم افزونتر از ديگران به او بدهد. علىعليه‌السلام در آنجا آهن پاره اى را به آتش سرخ كرده و بر خلاف انتظار عقيل در مقابل تمنا و درخواست عقيل آهن گداخته را جلو برد و فرمود: اى عقيل اينست عطاى تو، عقيل دستش را دراز كرد تا عطاى علىعليه‌السلام را بگيرد از سوزش آهن تفتيده چنان فرياد كشيد كه بيم آن مى رفت قالب تهى كند. اميرالمؤمنينعليه‌السلام درباره اين ماجرا خطابه اى ايراد فرموده كه ترجمه مختصرى از آن؛ از نهج البلاغه برگرفته و مى آوريم:

بخدا اگر بستر آسايش من بر خارهاى جانگزاى بيابان گذاشته شود اگر دست و پايم را در پيچ و خم زنجير بپيچند و مرا به خار و خس صحرا بسته بكشانند بيشتر دوست مى دارم تا روز رستاخيز در پيشگاه عدالت الهى در صف ستمكاران قرار گيرم...

سرانجام به گودال گور فرو خواهيم غلطيد... با چنين عاقبت كجا سزاوار است كه پيشه ى ستم به پيش گيريم...

او چنين پنداشته بود كه دين مرا خواهد ربود و زمام مرا به مشت خواهد گرفت و در اين هنگام آهن پاره اى را در دل آتش به رنگ آتش در آوردم و آن فلز تفتيده را به مشتش گذاشتم چنان فرياد كشيد كه پنداشتم هم اكنون سراپا شعله ور خواهد شد، اما من در پاسخ اين فرياد دردناك گفتم: در عزاى تو بنالند عقيل، تو از اين پاره ى آهن كه با دست آدميزاده اى ببازيچه داغ شده مى خروشى و من بر آتشى كه غصب الهى به لهيبش در آورده بردبار بمانم...( ۷۸۸)

۶۶۸- ابوالفضل عباس در جنگ صفين

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت عباسعليه‌السلام در زمان جنگ صفين كه بين سپاه علىعليه‌السلام با سپاه معاويه رخ داده حدود چهارده سال سن داشت، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد. در يكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام علىعليه‌السلام نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت سپاه شام از حركتهاى پر صلابت او دريافت كه جوانى شجاع، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است، مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشگرش بنام ابن شعثاء را كه مى گرفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت: به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن. ابن شعثاء گفت: اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگنجو مى شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى؟ معاويه گفت: پس چه كنم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را بكشد، معاويه گفت: چنين كن. ابن اشعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد كه بدست آن جوان ناشناس كشته شد او فرزند دومش را فرستاد، باز بدست او كشته شد او فرزند سوم و چهارم تا هفتمش را فرستاد همه آنها بدست آن جوان ناشناس به هلاكت رسيدند. در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد: ايها الشاب قتلت جميع اولادى ولله لا تكلن اباك و امك اى جوان تو همه پسرانم را كشتى، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم.

او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر بان شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت، حاضران از شجاعت او تعجب كردند، در اين هنگام اميرمؤمنان فرياد زد اى فرزندم برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند. او بازگشت، اميرالمؤمنينعليه‌السلام به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباسعليه‌السلام است.

فنظروا اليه هو قمر بنى هاشم العباس بن اميرالمؤمنين( ۷۸۹)

۶۶۹- شيوه درست درست زندگى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از دوستان علىعليه‌السلام بنام علاءبن زياد در بصره سكونت داشت روزى علاء بيمار گرديد اميرمؤمنانعليه‌السلام به عيادت او رفت حضرت وقتى خانه بزرگ و وسيع علاء را ديد فرمود: اين خانه با اين همه وسعت را در اين دنيا براى چه مى خواهى؟ با اينكه در آخرت به آن نيازمندتر هستى؟ آنگاه ادامه داد: آرى مگر اينكه با داشتن اين خانه بخواهى به وسيله آن به آخرت برسى مانند آنكه در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى يا صله رحم نمايى يا اينكه حقوق واجب خود (مانند زكات) را از اين خانه خارج كرده و به اهلش برسانى.

فاذا انت قد لغت بها الاخره؛ كه در اين صورت با داشتن همين خانه هم به آخرت نائل شده اى.