بخش اول: ولادت و شرح حال مادر امامعليهالسلام
على بن موسى الرضاعليهالسلام
در روز جمعه يازدهم ذى قعده سال ۱۴۸ هجرى قمرى متولد شد و در روز آخر ماه صفر سال ۲۰۳ هق در سن پنجاه پنج سالگى در سناباد توس به شهادت رسيد.
جشن ميلاد و مراسم سوگوارى وى در روز شهادتش هر سال در استان خراسان و ديگر استانها برگزار مى شود.
در پنج سالگى جد بزرگوارش، اما جعفر صادقعليهالسلام
، و در سى و چهار سالگى پدر ارجمندش، موسى بن جعفرعليهالسلام
، به شهادت رسيدند و مدت امامت آن سرور هم بيست سال به طول انجاميد، لقبش رضا و كنيه آن حضرت ابو الحسن و نامش على بود و مادرش هم تكتم.
على بن ميثم گويد: حميده مادر موسى بن جعفرعليهالسلام
كه از زنان عجم بود، كنيزى به نام تكتم داشت كه از نظر دين عقل و عظمت مقام، كمتر زنى به پايه او مى رسيد و چنان احترام حميده را نگه مى داشت كه از روز خريدارى تا وقتى كه در خدمت آن بى بى بود به احترام او، هرگز در مقابلش نمى نشست.
حضرت رضاعليهالسلام
چون پسرى فربه بود و كمال خلقت را داشت، شير، زياد مى خورد از اين رو مادرش در جستجوى زنى شيرده شد. پرسيدند: مگر كم شيرى؟!
فرمود: كم شير نيستم؛ ولى دعا و نمازهاى مخصوصى در شبانه روز مى خوانم كه از روز ميلاد اين فرزند كاملا نمى توانم انجام دهم.
در عيون اخبار الرضا از هشام بن احمد نقل مى كند: روزى موسى بن جعفرعليهالسلام
به من فرمود: خبر دارى از اهالى مغرب كسى آمده باشد؟
گفتم: نيامده است. فرمود: چرا يك نفر آمده است؛ با هم پيش او بايد رفت. پيش آن مرد رفتيم. ديديم. برده فروشى است كه چند كنيز در اختيار اوست. موسى بن جعفرعليهالسلام
فرمود: كنيزان خود را بياور. او نه كنيز آورد. فرمود: هيچ يك از اينها را نمى خواهم اگر كنيزان ديگرى دارى، بياور. آن مرد گفت: كنيز ديگر جز يك كنيز مريض ندارم. فرمود: چرا او را نمى آورى؟ آن مرد باز از آوردنش امتناع كرد.
موسى بن جعفرعليهالسلام
بازگشت و روز ديگر مرا نزد او فرستاد و فرمود: بپرس آن كنيز را به چه مبلغ مى خواهد بفروشد؟ هر مبلغى كه خواست به او بده. مراجعه كردم و گفتم آن كنيز را به چه مبلغ مى فروشى؟
او در جواب گفت: از فلان مبلغ كمتر نمى فروشم. من نيز به همان مبلغ خريدم. سپس پرسيد: شخصى كه ديروز همراهش بودى، كه بود؟ گفتم: مردى از بنى هاشم بود. پرسيد: از كدام تيره
بنى هاشم؟
در جواب گفتم: بيش از اين نمى توانم توضيح بدهم. گفت: مى خواهم داستانى از اين كنيز برايت نقل كنم؛ من او را از دورترين نقطه مغرب خريدم به محض اينكه زنى از اهل كتاب چشمش به اين كنيز افتاد، پس از دقتى تمام كرد گفت: اين كنيز كيست كه به دست آورده اى؟ جواب دادم: كنيزى كه براى خود خريده ام. گفت: چنين كنيزى شايسته نيست كه نزد تو باشد بلكه بايد در اختيار بهترين شخصيت روى زمين قرار گيرد تا پس از مدت كوتاهى از آن شخص، فرزندى به وجود آيد كه شرق و غرب عالم به امامتش ايمان آورند.
هشام بن احمد گفت: آن كنيز را به خدمت آن حضرت بردم پس از مدت كوتاهى على بن موسى الرضاعليهالسلام
از او متولد شد.
پدر على بن ميثم گفت: مادرم نقل كرده است كه از نجمه مادر حضرت رضاعليهالسلام
شنيدم كه گفت: وقتى به فرزندم على حامله شدم، سنگينى باردارى را احساس نمى كردم و در خواب، صداى تسبيح و تهليل و تمجيد مى شنيدم. و گاهى هم وحشت زده بيدار شدم و صداى نمى شنيدم.
وقتى متولد شد، دست بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان كرد و لبهاى خود را حركت مى داد. مثل اينكه سخن مى گفت؛ در اين حال پدر موسى بن جعفرعليهالسلام
نزدش آمد و گفت؛ اى نجمه! اين موهبت پروردگار گوارايت باد! من او را با پارچه اى سفيد پوشانيده و در آغوش پدرش نهادم: بلافاصله آن حضرت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت؛ سپس آب فرات خواست و كامش را با آب فرات برداشت و به من برگرداند و فرمود: اين فرزند را بگير كه حجت خدا در روى زمين است.
القاب آن حضرت
ثامن الحججعليهالسلام
، رضا، صادق، صابر، قرة عين المؤمنين و غليظ الملحدين
است نقش انگشترش - كه از پدر به يادگار داشت - حسبى الله و نقش انگشتر برگزيده خود او ولى الله بود.
خلفى عباسى هم عصر با على بن موسى الرضاعليهالسلام
على بن موسى الرضاعليهالسلام
در طول امامت خود با چند تن از خلفاى عباسى هم عصر بود پانزده سال در زمان هارون الرشيد، سه سال و بيست پنج روز در عهد محمد امين و ابراهيم بن مهدى معروف به ابن شكله، عموى محمد امين كه پس از چهار روز خلافت بر اثر خوشگذرانى و عياشى و بى كفايتى از خلافت خلع شد؛ سپس دوباره با او بيعت كردند و يك سال و هفت ماه ديگر خلافت كرد. پس از ابراهيم، مأمون مستقلا عهده دار خلافت شد و بيست سال بر سراسر ممالك اسلامى حكمرانى كرد و على بن موسى الرضاعليهالسلام
در زمان حكمرانى او به شهادت رسيد.
على بن موسى الرضاعليهالسلام
در زمان خلافت هارون الرشيد آزادانه و بدون بيم و هراس عهده دار راهنمايى شيعيان بود و علاقمندان از ساحت مقدس و مجالس درسش بهره مند مى شدند و با وجود اينكه جاسوسان مأمون و فرماندار مدينه پيوسته اخبار را گزارش مى دادند، آن حضرت با كمال آرامش به حل مشكلات و رفع نيازهاى دوستان مى پرداخت.
جاسوس هارون پس از شهادت موسى بن جعفرعليهالسلام
به هارون نوشت كه حضرت رضاعليهالسلام
از بازار يك خروس و يك سگ و گوسفندى خريده است.
او از اين خبر خوشحال شده و گفت: ديگر از طرف او راحت شدم. پس از چندى زبيرى نماينده هارون، نوشت: حضرت رضا درب خانه خود را به روى مردم گشوده و همه را به پذيرش امامت خود دعوت مى نمايد.
هارون بسيار تعجب كرد و گفت: قبلا نوشته بود، خروس و گوسفند و سگ خريده است؛ اما امروز نوشته، مردم را به قبول امامت خود دعوت كرده است.
على بن موسى الرضاعليهالسلام
به گونه اى مورد توجه و ملجاء دوستان قرار گرفته بود كه بعضى از دوستان، ايشان را از سطوت
هارون بر حذر مى داشتند و از او درخواست تقيه
مى كردند.
محمد بن سنان گفت: به حضرت رضاعليهالسلام
عرض كردم خود را مشهور نموده و مقام پدرت موسى بن جعفرعليهالسلام
را آشكارا احراز كرده اى با اينكه از شمشير هارون خون مى چكد.
در جواب من فرمود: فرمايش جدم - پيامبرصلىاللهعليهوآله
- كه در مقابل تهديد ابوجهل فرمود: اگر ابوجهل موى از سرم كم كند، پيامبر نيستم. مرا بى باك نموده است و من هم مى گويم: اگر هارون موى از سرم كم كند، امام نيستم.
هر كس از آن جناب مى پرسيد جانشين موسى بن جعفرعليهالسلام
كيست؟ او خود را معرفى مى كرد.
روزى چند تن از واقفى مذهبان
از قبيل: على بن ابى حمزه بطائنى و محمد بن اسحاق و حسين بن عمران و حسين بن سعيد مكارى خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رسيدند.
على بن حمزه گفت: فدايت شوم پدرت در چه حال است؟
فرمود: از دنيا رفت. گفت، چه كسى را جانشين خود قرار داد؟
جواب داد: مرا.
عرض كرد: شما به گونه اى آشكارا سخن مى گويى كه هيچ يك از اجدادت چنين آشكارا و بدون ترس بيان نكرده اند از علىعليهالسلام
تا پدرت موسى بن جعفرعليهالسلام
فرمود: نه چنين نيست: بهترين اجدادم، پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
، نيز همين طور آشكارا بيان فرموده است.
على بن حمزه عرض كرد: از هارون و عمالش نمى ترسى؟
در جواب فرمود: اگر مى ترسيدم، قطعا با اين عمل، به نابودى خود كمك كرده بودم.
روزى ابولهب حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
، را به مرگ تهديد كرد. ايشان فرمود: اگر از جانب تو خدشه اى به من وارد شود، پيامبر نيستم.
اين اولين نشانه اى بود كه جدم، حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
، به وسيله آن، مدعاى خود را اثبات نمود؛ من هم به همين وسيله، گفتار خود را اثبات مى كنم و مى گويم اگر از طرفداران هارون، خدشه اى به من وارد شود، امام نيستم.
حسين بن مهران گفت: مستمسك خوبى به دست ما آمد؛ اگر ادعاى شما صحيح است و امام هستى؛ سخنت را آشكارا بيان كن.
امامعليهالسلام
در جواب فرمود: ديگر چگونه مى خواستى سخنم را آشكارا بيان كنم؟
از اين هم بيشتر؟ مى خواهى پيش هارون روم و بگويم كه من امام هستم و تو هيچكاره اى؟! پيامبرصلىاللهعليهوآله
هم در ابتداى رسالت چنين نكرد؛ او دعوت خويش را ابتدا براى خانواده و بستگان خود و كسانى كه به آنها اعتماد داشت ابراز نمود؛
شما به امامت پدرانم اعتماد داريد؛ خيال مى كنيد، من از روى تقيه براى حفظ جان موسى بن جعفرعليهالسلام
مى گويم پدرم مرده است - آنچه گمان مى كنيد اشتباه است -
من از شما نمى ترسم و تقيه هم نمى كنم و آشكارا مى گويم، امام هستم؛ در صورتى كه پدرم زنده بود، تقيه مى كردم. براى حفظ جانش.
هارون را چندين مرتبه براى كشتن حضرت رضاعليهالسلام
تحريك نمودند؛ اما او چنين عملى را مرتكب نشد.
چنانكه علامه مجلسى رضوان الله عليه نقل مى كند؛ جعفر بن يحيى برمكى گفت: در آن موقع كه هارون به مكه مى رفت، روزى حسين بن جعفر به او گوشزد كرد: سوگندى كه ياد كرده بودى، فراموش كرده اى؟ گفته بودى كه هر كس پس از موسى بن جعفرعليهالسلام
ادعاى امامت كند، خونش را خواهم ريخت.
اكنون فرزندش على بن موسى الرضاعليهالسلام
ادعاى امامت مى كند و مردم همان اعتقادى كه به پدرش داشتند به او نيز دارند.
هارون نگاهى خشم آلود به او نمود و گفت: همه شان را مى خواهى بكوشم؟
موسى بن مهران، راوى خبر، مى گويد: خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رسيدم و جريان را عرض كردم؛ فرمود: چه كار به من دارند؟ به خدا قسم هرگز نمى توانند به من ذره اى آسيب برسانند.
اين سعايتها
آن قدر اثر بخشيد كه هارون بالاءخره روزى به فكر افتاد تا حضرت رضاعليهالسلام
را از بين ببرد؛ ولى خداوند، آن جناب را حفظ كرد.
اباصلت نقل مى كند؛ روزى حضرت رضاعليهالسلام
در خانه نشسته بود، ناگهان پيك هارون وارد شد و گفت: اميرالمؤمنين تو را نزد خود خوانده است.
حضرت رضا به من نگاهى كرد و فرمود: مرا براى نابود كردنم مى برند؛ ولى به خدا قسم كوچكترين آسيبى به من نمى توانند برسانند؛ چون در اين مورد كلماتى از جدم دارم.
اباصلت گفت: با حضرت رضاعليهالسلام
بيرون رفتم. وقتى چشم هارون به ايشان افتاد؛ امامعليهالسلام
حرز مخصوص خود را خواند.
هارون با ديدن حضرت رضاعليهالسلام
منقلب شده گفت: ما دستور داديم صد هزار درهم به شما بدهند؛ حوايج خويشاوندان خود را هم ياد داشت كن تا تمام خواسته هايت را برآوريم.
پس از برگشتن حضرت رضاعليهالسلام
هارون به قد و بالاى حضرت نگريست و با خود گفت ما تصميمى در باره اش گرفته بوديم. ولى خداوند جز اين خواست؛ آنچه خداوند اراده كرده بهتر است.
برامكه با سادات علوى دشمنى داشتند چون آنها در رگ و ريشه هارون نفوذ كرده بودند و مى خواستند حكومت خود را - كه منوط به استقلال هارون بود - تحكيم نمايند؛ بدين جهت به زندانى نمودن حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام
اقدام كردند و سادات را از هر گوشه و كنار گرفته، مى كشتند؛ چنانكه صفوان بن يحيى نقل مى كند: روزى يحيى بن خالد برمكى به هارون گفت: على، پسر موسى بن جعفر، ادعاى امامت مى كند (براى او فكرى نمى كنى؟) هارون در جواب او گفت:
آنچه درباره پدرش انجام داديم بس نيست؟!
گرچه در تاريخ براى انقراض برامكه علل مختلفى نقل نموده اند؛ از قبيل: جريان عباسه، خواهر هارون الرشيد، يا مداخله صريح، در امور مملكت بدون استصواب.
و نظر خواهى از هارون كه عمده آن شركت در قتل موسى بن جعفرعليهالسلام
بود. حضرت رضاعليهالسلام
هم به خاطر همين ستمكارى كه از برامكه سر زد، آنان را نفرين كرد.
محمد بن فضيل گويد: پيش از اينكه هارون برامكه را براندازد، در همان سال، حضرت رضاعليهالسلام
در عرفات، راز و نياز و مناجات مى كرد؛ سپس سر به زير انداخت؛ پرسيدند چه دعاى مى كرديد؟
فرمود: من پيوسته برامكه را به خاطر جنايتى كه مرتكب شدند، نفرين مى كردم، خداوند امروز مستجاب كرد؛ پس از اين، ديرى نپاييد كه هارون بر برامكه خشم گرفت و جعفر بن يحيى را كشت و اوضاع آنها را از هم پاشيد.