53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام0%

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده: موسى خسروى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14484
دانلود: 4032

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14484 / دانلود: 4032
اندازه اندازه اندازه
53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده:
فارسی

در اين مجموعه طي دو بخش، 53 داستان از كرامات حضرت رضا (ع) به رشته تحرير درآمده است .در بخش اول، مخاطبان با داستان‌هايي از زندگاني حضرت امام رضا (ع)، جريان روي كارآمدن مامون، اثر ولايتعهدي در مردم و مامون، مرگ مامون و شهادت حضرت امام رضا(ع) آشنا مي‌شوند .داستان‌هاي بخش دوم با مضاميني چون :آداب و سنن زيارت حضرت امام رضا (ع)، اهميت زيارت حضرت امام رضا (ع) و كرامات و عنايات آن حضرت شكل گرفته است.

در اولين روزى كه به حرم مشرف شدى، اين نامه را به حضور آن حضرت تقديم كن؛ و در مراجعت، جوابش را گرفته، بياور.

من اين تكليف و امر او را عاميانه تلقى كردم و با خود گفتم: چگونه جواب بگيرم؟

لذا، از آن ارادتى كه نسبت به ايشان داشتم، كاسته شد، ولى عظمت و مقام آن دانشمند، مرا از ايراد و اعتراض باز داشت و از خدمتش ‍ مرخص شدم.

هنگامى كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولى روز زيارت، براى اداى تكليف، پاكت او را به داخل ضريح انداختم.

چند ماه، براى تكليف زيارت، در مشهد مقدس، توقف و اين سخن حاجى اشرف كه گفت: جواب نامه ام را بگير و بياور - را فراموش كردم.

شبى كه فرداى آن، عازم حركت خواهم شد به وقت نماز مغرب براى زيارت وداع به حرم مطهر مشرف و به نماز مغرب و عشاء و زيارت مشغول شدم؛ ناگاه صداى قرق باش( ۱۶۷ ) بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند و خدام به تنظيف حرم بپردازند.

وقتى كه نماز زيارت را تمام كردم، متعجب و متحير شدم كه اول شب، چه وقت در بستن است؟ لكن ديدم كه كسى جز من در حرم نيست؛ برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم كه بزرگوارى در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مى زند؛ همينكه برابر من رسيد، فرمود: حاجى ميرزا حسن! وقتى كه به اشرف رسيدى، پيغام مرا به حاجى اشرف برسان؛ و بگو:

آيينه شو جمال پرى طلعتان طلب!

جاروب زن به خانه وپس مهمان طلب!

در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود؟ كه مرا به اسم خواند پيغام داد.

برخاسته، گردش كردم؛ ولى ايشان را نديدم. يك مرتبه اوضاع حرم به حالت اول برگشت؛ و ديدم مردم بعضى نشسته و بعضى ايستاده؛ به زيارت و عبادت مشغول هستند ناگاه حالت ضعفى به من دست داد؛ وقتى كه به حال آمدم از هر كس پرسيدم كه چه حادثه اى در حرم روى داد؟ از سئوال من تعجب كردند و گفتند: حادثه اى نبوده است؛ آن گاه دانستم كه حالت مكاشفه اى( ۱۶۸ ) بود كه براى من روى داده بود. از اين پس عقيده ام نسبت به حاجى بيشتر شد و بر غفلت گذاشته ام تاءسف خوردم.

وقتى مكه آن حضرت مرا مرخص فرمود: به طرف اشرف، حركت كردم و چون بدانجا رسيدم، يكسره به خانه مرحوم حاجى اشرفى رفتم تا پيغام امامعليه‌السلام را به او برسانم؛ همينكه در را كوبيدم، صداى حاجى بلند شد كه حاجى ميرزا حسن! آمدى؟ قبول باشد. بلى:

آيينه شو جمال پرى طلعتان طلب!

جاروب زن به خانه وپس مهمان طلب!

افسوس! كه عمرى گذرانديم و چنانكه بايد و شايد صفاى باطن پيدا نكرديم و بعضى از سخنان نيز قريب بدين مضمون فرمود.( ۱۶۹ )

امام ثامن و ضامن، حريمش ‍ چون حرم آمن

زمين از جزم او ساكن، سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغزار دين

نسيم روضه ياسين شميم دوحه طه

زجودش قطره اى قلزم زرويش ‍ پرتوى انجم

جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها

رضاى او رضاى حق، قضاى او قضاى حق

دلش از ماسواى حق گزيده عزلت و عنقا

نظام عالم اكبر قوام شرع پيغمبر

فروغ ديده حيدر سرور سينه زهراعليها‌السلام

به سايل بحروكان بخشد خطا گفتم جهان بخشد

گرفتم كه او نهان بخشد ز بسيارى شود پيدا

ملك را روى دل سويش فلك را قبله ابرويش

به گرد كعبه كويش طواف مسجدالاقصى

زمين گويى است درمشتش فلك مهرى درانگشتش

دو تا چون آسمان پشتش به پيش ايزد يكتا

ملك مست جمال او فلك محو كمال او

ز درياى نوال او حبابى لجه خضرا

 (منتخب از قصيده قاآنى)

كرامت سى و هشتم: بعد از بيدارى نبات در دست او بود. 

جوانى كه دست راستش از كار افتاده بود، و دكتر مى خواست با عمل جراحى آن را بهبود بخشد. به نظر مرحمت حضرت رضاعليه‌السلام - صلوات الله عليه - شفا يافت.

و مشروح جريان آن در روزنامه خراسان روز يكشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۴۴ مطابق با نيمه ذى حجه ۱۳۸۴ در شماره ۴۵۶۴ سال شانزدهم درج شد؛ و ما مختصر آن را در اينجا نقل مى كنيم؛

على اكبر برزگر ساكن مشهد، سعد آباد، خيابان طاهرى، جنب مسجد سناباد گفت:

روز بيست دوم رمضان ۱۳۸۴ خبر وحشت انگيز فوت يكى از بستگان من رسيد؛ پس از شنيدن اين خبر خيلى ناراحت شدم، به طورى كه قدرت كنترل كردن خود را از دست داده بودم؛ با همين حال خوابيدم و نيمه شب ناگاه از خواب پريدم و از حال طبيعى خارج شدم. وقتى كه كسانم مرا بدين خال ديدند، وحشت كردند و به سر و سينه زنان به همسايگان خبر دادند؛

آقا حسين قوچانى و حاج هادى عباسى كه در همسايگى منزل ما ساكن بودند، رفتند و دكتر حجازى ره به بالينم آوردند.

دكتر با تك سيلى مرا به حال آورد و دستور داد كه نگذارند بخوابم. آن گاه قدرى حالم بهتر شد؛ ولى دستم كج و خشك گرديد. اطرافيانم براى اينكه دستم را به حال اول برگرداند كش ‍ و واكش دادند و در نتيجه از بند در رفت.

پس از آن مرا نزد شكسته بند بردند و تا چهل روز پيش آقاى افتخارى - شكسته بند آستان قدس - مى رفتم؛ ولى بهبود حاصل نشد.

به ناچار به بخش اعصاب بيمارستان شاهرضا مراجعه كردم؛ و دكتر دستور عكسبردارى داد. آقاى دكتر لطفى عكس گرفت و من آن را نزد دكتر شهيدى بردم؛ او پس از مشاهده عكس ‍ گفت: بايد عمل جراحى شود و پس از عمل هم چهار ماه دستت بايد در گچ باشد.

بعدا نزد دكتر فريدون شاملو رفتم و عكس را نشان دادم؛ ايشان مرا به بيمارستان شوروى سابق معرفى كرد.

سپس عازم تهران شدم و به بيمارستان شوروى مراجعه كردم؛ دكتر گفت: عمل لازم نيست؛ دستت چرك كرده؛ براى بهبودى آن، چرك دستت را بايد خشكاند؛ آنان با وسايلى، چرك دستم را خشكاندند و پنج نوبت هم آن را زير برق نهادند تا دستم بهبود يافت؛ پس آن به مشهد مراجعت كرده، به كار مشغول شدم.

در آن وقت، به دروازه قوچان مشهد مى رفتم و رد دكان استاد على نجار كار مى كردم و روزانه پنجاه ريال مزد مى گرفتم. ديرى نپايد كه باز مرض دست بروز كرد، و به درد ناراحتى گرفتار شدم تا اينكه دستم از كار افتاد و بيكار شدم.

باز به راهنمايى يكى از دوستانم به بيمارستان شاهرضا رفتم و دستور عكسبردارى دادند و پس از گرفتن عكس آقايان! پرفسور بولوند و دكتر حسين شهيدى معاينه كردند، و پرفسور بولوند گفت:در ۲۳ اسفند ماه با پرداخت سيصد تومان پول بابت خونى كه پس از عمل جراحى بايد تزريق شود، بايد بسترى گردد؛ و اگر هم قادر به پرداخت پول نيست بايد استشهاد محل تهيه كند.

من پس از تهيه استشهاد و تصديق كلانترى و امضاى سرهنگ حيدرى خود را براى بسترى شدن آماده و به بيمارستان مراجعه كردم؛ و رد اطاق ۶ تخت و شماره ۲ بسترى شدم.

قبل از عمل، به يكى از پرستاران گفتم: آيا من خوب خواهم شد؟ او در جواب گفت: من به بهبود دستت خوش بين نيستم. من از شنيدن اين سخن ناراحت شدم در اوايل خواب، در خواب ديدم: آقايى تبسم كنان، به اطاق وارد شد. سلام كردم و براى احترام او خواستم از جا برخيزم كه ايشان دستش را روى سينه ام نهاد و فرمود: فرزندم! آرام باش و اين نبات را بگير.

من دست چپم را دراز كردم تا نبات را بگيرم؛ فرمود: با دست راستت بگير. گفتم: دست راستم قدرت حركت ندارد؛ با تغير فرمود: نبات را بگير! و نبات را در كف دستم نهاد و فرمود: بخور. گفتم: نمى توانم؛ زيرا دستم قدرت حركت ندارد.

آن حضرت تبسمى كرد و آستين پيراهنم را بالا زد و باندى را كه دكتر بسته

بود پايين برد و تكان داد.

يك مرتبه از خواب بيدار شدم نگاه كرده، ديدم باند باز شده و دستم خوب است و به اندازه يك سير نبات هم در دست من هست. از شدت شوق به گريه افتاده و فرياد زده، از اطاق خارج شدم (مثل اينكه عقب آن حضرت مى روم).

آن گاه پرستاران و بيماران بخش، از صدا و فرياد گريه ام اطرافم را گرفتند؛ و نباتى كه در كف دستم بود گرفته، ميان بيماران تقسيم كردند.

من با شوق و شعف تمام، به اطاق دكتر شهيدى رفتم و دستم را به ايشان نشان دادم؛ و او پس ‍ معاينه گفت: دستت خوب شده و هيچ عيبى ندارد.

همان روز مرخص شدم و از بيمارستان به حرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رفتم.( ۱۷۰ )

هر كه خاك مقدم زوار شاه دين رضا شد

مست صهباى الست از ساغر حسن القضا شد

شد مقرب نزد حق آن كس كه از راه حقيقت

خادم دربار سلطان سرير ارتضا شد

آستان قدس آن شه برتر است از عرش اعلى

خاك پاك زائرش چشم ملك را توتيا شد

دردمندان رو كنند از هر طرف بر درگه وى

زانكه از بهر مريضان، درگهش دارالشفا شد

يك سلام زائرش با معرفت در روضه اش

بهتر از هفتاد حج كه او خالص از بهر خدا شد

ليك دل سوزد چو ياد آرم كه آن سلطان دين

در خراسان خونجگر از جور مأمون دغا شد

چون معاشر گشت با آن ظالم دنيا پرست

خواستار مرگ خود از خالق ارض سما شد

اى دريغا! عاقبت از كيد آن مستكبر دون

با دل پر درد غم مسموم از زهر جفا شد

اى شبيرى درعزايش ‍ روز و شب بنماى افغان

چون رسول مصطفى بهر رضا صاحب عزا شد

شبيرى

كرامت سى و نهم: از همه كه ماءيوس ‍ شديد پناهى بس بزرگ داريد.

در جلد اول كرامات رضويه ص ۱۸۲، و دارالسلام نورى نقل مى كند كه يكى از موثقين اهل گيلان گفت:

سفرى به هند كردم و شش ماه در شهر بنگاله توقف و در سرايى، حجره اى براى تجارت، اجاره كردم.

در آن سرا، پهلوى حجره ام غريبى با دو پسرانش به سر مى برد كه هميشه ملول و افسرده خاطر بود و گاهى هم صداى گريه و ناله اش به گوش مى رسيد؛ يك روز به فكر افتادم كه نزد او رفته، علت حزن و اندوه و گريه اش را بپرسم، وقتى نزد او رفتم، ديدم حالت ضعف به او دست داده است.

بدو گفتم: مى خواهم علت حزن اندوهت را بدانم. او در جواب گفت: علتش بر اثر اتفاقى است كه در زندگى براى من روى داده است كه شرحش اين است:

در دوازده سال قبل مال و التجاره اى تهيه نمودم و به عزم تجارت بر كشتى سوار شدم و كشتى بيست روز در حركت بود؛ ناگاه باد تندى وزيد و همه مال و مسافران را غرق كرد؛ من در ميان دريا دل به مرگ نهادم تا اينكه خود را به تخته سنگى بند كردم و باد مرا به چپ و راست مى برد تا به حكم قضاى الهى آن تخته سنگ، مرا از كام نهنگ رهانيده، به جزيره اى رسانيد و موج مرا به ساحل انداخت؛ همينكه از مرگ نجات يافتم، سجده شكر كردم؛ و مدت يكسال در ميان جزيره اى بسيار با صفا و خالى از بنى آدم زندگى كردم و شبها از ترس ‍ درندگان، روى درخت به سر مى بردم روزى به قصد وضو ساختن در كنار درختى - كه آب باران دور آن جمع شده بود رفتم؛ ناگهان عكس زنى زيبا را در آب ديدم و با تعجب سر بلند كرده، زنى را لخت و عريان در بالاى درخت ديدم وقتى متوجه نگاه من شد گفت: اى مرد! از خدا و پيامبرش شرم نمى كنى كه به من نظر مى افكنى؟ من از شرم، سر به زير انداخته، گفتم: تو را به خدا! بگو! از فرشتگانى يا از پريان؟

گفت: من انسانم، كه سرنوشت، مرا بدينجا كشانده است و پدرم ايرانى است؛ در سفرى كه با كشتى به هند مى رفت كشتى ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و اكنون سه سال است كه در اينجا مانده ام.

پس از شنيدن سخنان آن زن، جريان خود را براى او نقل كردم و در پايان گفتم: خوب است كه به عقد من در آيى تا زن و شوهر شويم او سكوت كرد و من سكوتش را موجب رضايت دانستم و صورتم را از او برگرداندم؛ او نيز از درخت به زير آمد و او را به عقد خود درآوردم.

خداى تعالى بر بى كسى ما ترحم نمود و دو پسر به ما عنايت كرد كه هر دو در مقابل شما هستند؛ اما پيشامدى سبب شد كه ما از آن زن جدا شويم؛ و اين حزن اندوه من براى فراق مادر بچه هاست كه شرحش اين است:

ما، در آن جزيره، به ديدار اين دو پسر خشنود بوديم؛ اما برهنه و با موهاى بلند بسيار بد منظر، به سر مى برديم.

روزى همسرم گفت: كاش! لباسى مى داشتيم و از اين رسوايى رها مى شديم؛ پسران، چون سخن مادر را شنيدند گفتند: مگر به غير از اين وضع به گونه اى ديگر هم مى توان زندگى كرد؟

مادر گفت: آرى. خداى تعالى شهرهاى بزرگ و پرجمعيت آفريده است كه مردم آن از غذاهاى لذيذ و خوشمزه و لباسهاى زيبا استفاده مى كنند؛ ما هم قبل از اينكه بدين جزيره بيفتيم، در آنجا بوديم؛ ولى سفر دريا و شكستن كشتى موجب شد كه باز هم با توجه به عنايت خداى تعالى به وسيله تخته سنگى خود را نجات دهيم و بدينجا بيفتيم.

پسران مشتاقانه گفتند: اگر چنين است چرا به وطن باز نمى گرديد. مادر گفت: چون دريا در پيش است و عبور از دريا بدون كشتى ممكن نيست و اينجا هم كه كشتى نيست كه ما به وسيله آن از دريا عبور كرده؛ به زادگاه خود برگرديم.

پسران گفتند: ما خود كشتى مى سازيم و با اصرار، كمك فكرى خواستند، تا كشتى بسازند؛ مادر چون اصرار ايشان را ديد، به درخت بزرگى در آن نزديكى افتاده بود اشاره كرد گفت، اگر بتوانيد، وسط اين درخت را بتراشيد و خالى كنيد شايد بتوانيم، در داخل آن نشسته، خود را به جاى برسانيم.

پسران با شنيدن سخنان مادر، خوشحال شدند و با شوق تمام به طرف كوهى - كه در آن نزديكى بود - رفتند و سنگهاى سر تيزى كه مثل تيشه نجارى بود پيدا كرده، آوردند و خود را براى خالى كردن درخت آماده نمودند.

پسران مدت شش ماه با كار مداوم توانستند وسط درخت را خالى كرده، آن را به صورت كشتى كوچكى در آورده - كه دوازده نفر در آن بتواند نشست.

ما نيز به داشتند چنين پسران كارى، خوشحال بوديم؛ در اين هنگام به فكر جمع كردن عنبر اشهب - كه مومى از عسل مخصوص بود - افتاديم زيرا در آن جزيره كوه بسيار بلندى بود كه پشت آن كوه، جنگلى قرار داشت كه تمام اشجارش ميخك بود و زنبوران عسل از شكوفه هاى ميخك مى خوردند و بر قله آن كوه، عسل مى ساختند و در موقع باران عسل، شسته مى شد و از كوه فرو مى ريخت؛ و شربت آن نصيب ماهيان مى شد و مومش را - كه عنبر اشهب نام داشت و در پايين كوه باقى مى ماند - در كشتى گذريم و با خود ببريم.

در حدود صد من از آن موم (عنبر اشهب) جمع آورى كرديم و با آن مومها در كشتى حوضى در يك طرف كشتى ساختيم و ظرفهاى تهيه كرديم و با آن ظرفها آب شيرين آشاميدنى آورده، حوض را پر آب نموديم.

و براى خوراك نيز چوب چينى - كه ريشه اى است در آن جزيره فراوان بود - تهيه كرديم و در كشتى نهاديم؛ دو ريسمان محكم از ريشه درختان بافتيم و يك سر كشتى را به ريسمانى و سر ديگرش را به ريسمان ديگر و بعد هر دو سر ريسمان را به درخت بزرگى بستيم، چون كارها تمام شد، در انتظار رسيدن مد دريا نشستيم. مد دريا رسيد؛ و آب زياد شد و كشتى ما روى آن قرار گرفت؛ ما در حال خوشحالى حمد خداى تعالى را به جاى آورديم و بر كشتى سوار شديم با كمال تعجب ديديم كشتى حركت نمى كند علتش هم اين بود كه وقتى سر ريسمان را به درخت بسته بوديم قبل از سوار شدن بايستى باز مى كرديم؛ ولى ما از باز كردن آن غفلت كرده بوديم.

يكى از پسران: خواست پياده شده، ريسمان را باز كند كه مادر جلوتر از او خود را به آبا انداخت و ريسمان را باز كرد؛ ناگهان موج سر ريسمان را از دست او ربود و كشتى به سرعت به حركت درآمد و ميان دريا رسيد؛ و مادر در جزيره ماند و هر چه فرياد كرد و گريه و زارى كرد و اين طرف آن طرف دويد؛ سودى نبخشيد و كشتى از او دور شد. چون نااميد شد بالاى درختى رفت و با ناله و حسرت به شوهر و فرزندانش نگاه مى كرد و اشك مى ريخت ما بالاءخره از نظرش دور شديم.

پسران هم از مادر نااميد شدند گريه و زار بسيار كردند و اشك ريختند و اشك آنان نمكى بود بر زخمهاى دل ريش و آزرده ام پاشيده مى شد؛ ولى همينكه به ميان دريا رسيديم خوف دريا آنان را فرا گرفت و ساكت شدند.

كشتى ما، هفت روز در حركت بود تا بالاءخره به ساحل رسيد و فرود آمديم و از آنجا همه برهنه بوديم شرم داشتيم كه به جاى برويم، ديرى نپاييد كه شب فرا رسيد؛ من بالاى بلندى رفته، نگاه كردم با روى به شهر و روشنى آتشى را از دو ديدم؛ پسران را در آنجا گذارده، خود با نشانه همان آتش، رو به راه نهادم تا به خانه اى - كه درگاهى عالى داشت - رسيدم؛ در را كوبيدم. مردى - كه به ظاهر معلوم بود از بزرگان يهود است - بيرون آمد؛ من قدرى از عنبر اشهب بدو دادم و در مقابل، چند جامه و فرشى از او گرفتم و باز گشتم تا خود را به فرزندانم برسانم. چون نزد فرزندانم رسيدم، لباس بر آنان پوشاندم و صبح با هم وارد شهر شديم و در كاروانسراى حجره اى گرفتيم و شبها جوالى برداشته، مى رفتيم و عنبرهايى كه در كشتى داشتيم مى آورديم.

وقتى تمام آنها را آورديم، از پول آنها وسايل زندگى تهيه كرديم و اكنون قريب يكسال است كه با پسرانم در اينجا به سر مى برديم و به ظاهر تاجرم؛ ولى شب و روز از دورى آن زن و بى كسى و بيچارگى او در حزن و اندوهم.

از شنيدن اين سخنان چنان رقت، مرا فرا گرفت كه بى اختيار اشكهايم جارى شد و به او گفتم: اگر خود را به آستان قدس حضرت رضا برسانى و در دل خود را به آن حضرت بگويى اميد است كه دردت علاج شود و از ناراحتى بيرون آيى! زيرا هر كه تا به حال به آن حضرت پناهنده شده، به مقصود خود رسيده است.

سخن من، در او موثر واقع شد و با خداى تعالى پيمان بست كه از روى اخلاص، قنديلى از طلاى خالص ساخته، پياده به آستان قدس ‍ على بن موسى الرضاعليه‌السلام مشرف شود و همسر خود را از آن حضرت بخواهد.

همان روز طلاى خوبى تهيه كرد و قنديلى ساخت و با دو پسر خود در كشتى نشست و رو به راه نهاد و پس از پياده شدن از كشتى، بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد؛ در شب همان روزى كه وارد شد. متولى، حضرت رضاعليه‌السلام را در خواب ديد كه به او فرمود: فردا شخصى به زيارت ما مى آيد بايد از او استقبال كنى.

صبحگاهان متولى با جمعى از صاحب منصبان از شهر به استقبال او رفتند. و آن مرد و پسرانش را با احترام تمام وارد كردند و در منزلى كه براى آنان تدارك ديده بودند سكنى دادند. و قنديلى را هم كه آورده بود در محل مناسبى نصب نمودند.

آن مرد غسل كرد به حرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا خواندن شد چند ساعتى كه از شب گذشت، خدام حرم، مردم را به خاطر بستن در بيرون كردند و فقط او را در آنجا گذاشته، درها را بستند و رفتند.

او وقتى حرم را خلوت ديد در مقابل حرم به تضرع و زارى و درد دل گفتن پرداخت و گفت: من آمده ام و زوجه ام را مى خواهم در همان حال تضرع بود تا دو ثلث از شب گذشت؛ ناگاه حالت خستگى و ضعفى به او دست داد و سر به سجده نهاد و چشمانش به خواب رفت؛ ناگهان شنيد كه يك نفر مى گويد: برخيز! سر برداشته، نگاه كرد و ديد وجود مقدس امام على بن موسى الرضاعليه‌السلام است كه فرمود: همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است از جا بلند شو و او ملاقات كن.

گفت: عرض كردم: فدايت شوم، درها بسته است چگونه بروم؟ فرمود: كسى كه همسرت را از راه دور به اينجا آورده است درهاى بسته را هم مى تواند بگشايد.

گفت: از جا برخاسته، بيرون رفتم ناگاه چشمم به همسرم افتاد و او را وحشتناك و با همان هياءتى كه در جزيره بود ديدم و يكديگر را در آغوش گرفتيم؛ از او پرسيدم: چگونه بدينجا آمدى؟

گفت من از درد فراق بسيارى گريه، مدتى به درد چشم مبتلى شده بودم؛ يك شب در حالى كه در جزيره نشسته بودم و از شدت درد چشم مى ناليدم؛ ناگاه شخصى نورانى پيدا شد - كه از نور رويش تمام جاها روشن بود - دست مرا گرفت و فرمود: چشمانت را بر هم گذار! من چشمانم را بر هم نهادم، ديرى نپاييد كه چشمانم را گشودم و خود را در اينجا ديدم - آن مرد همسر خود را نزد پسران برد و به اعجاز امام على بن موسى الرضاعليه‌السلام به وصال مادر رسيدند و مجاورت قبر حضرت رضاعليه‌السلام را اختيار نمودند تا از دنيا رفتند.

اى مملكت توس كه قدر شرف افزون

از عرش علا داده تو را قادر بيچون

تو جنتى و جوى سناباد تو كوثر

خاك تو بود عنبر و سنگت دُر مكنون

حق دارى اگر بانك اناالحق كشى از دل

چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون

فرمانده كونين، رضا زاده موسى

كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون

هشتم در درخشنده درياى امامت

كاو راست، روان حكم، به نه گنبد گردون

ليلاى جمالش چو كند جاى به محمل

عاقل شود از ديدن او مات چو مجنون

بر خويش ببالند چو در حشر ملائك

فرياد برآيد كه اين الرضويون

 (ميرزا حبيب اختر توسى)

كرامت چهلم 

محدث قمى - رضوان الله عليه - در كتاب فوائد الرضويه در شرح حال شيخ مهدى معروف به ملا كتاب - كه آرزو داشت در راه مكه از دنيا برود و بالاءخره هم به آرزوى خود رسيد - مى نويسد:

شيخ على گفت: در سفرى كه - زيارت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف مى شد، من در خدمت شيخ مهدى، امين مخارجش بودم.

تا به مشهد مقدس وارد شديم؛ پول ما پس از چند روز زيارت تمام شد؛ و كسى را هم نمى شناختيم كه وجهى به عنوان قرض از او بگيريم؛ نا چار جريان را به مهمانهاى همراه شيخ گفتم؛ آنان برخاسته، متفرق شدند و من و جناب شيخ به حرم مطهر مشرف شديم.

پس از نماز و زيارت - در حالى كه شيخ دست به دعا برداشته بود - شخصى را ديدم كه در كنار شيخ ايستاده و كيسه پولى - كه در دست داشت - در دست شيخ نهاد؛ همينكه شيخ كيسه را در دست خود ديد به آن شخص ‍ گفت: شما اشتباه كرديد كه اين كيسه را به من داديد (منظورش اين بود كه شايد به ديگرى بايست مى داديد)

اما آن شخص گفت:

اما عملت ان لكل امام مظهر و ان الامام على بن موسى الرضاعليه‌السلام متكفل لاحوال الغرباء.

مگر نمى دانى هر امام مظهر صفاتى از صفات الهى است و اين بزرگوار، على بن موسى الرضاعليه‌السلام متكفل و احوال غريبان است. اين كيسه پول از جانب آن حضرت است كه به تو رسيده است.

مرحوم شيخ از اين امر، متحير ايستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد؛ اشاره كرد كه نزد او بروم؛ چون نزد او رفتم، كيسه را از ميان دستش برداشتم. به بازار رفتم و براى شب غذاى مطبوع فراهم كردم، شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:

تو كه امشب ما را ماءيوس كرده بودى - در حالى كه غذاى امشب از شبهاى قبل هم لذيذتر و بهتر است - من جريان كيسه پول را براى آنان شرح دادم و گفتم كه در آن كيسه سيصد يا دويست اشرفى بود.

مرحوم مروج صاحب كرامات رضويه مى نويسد:

به همين جهت حضرت رضاعليه‌السلام معروف به ضامن غربيان است؛ و در حكايت ابوالوفاى شيرازى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در خواب، دستورهايى به او مى دهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بيت از جمله فرمودند: به جهت سلامتى در سفرها و صحراها و درياها حضرت رضاعليه‌السلام را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعاى توسل به محمد و آل طاهرين آن حضرت چنانكه در مفاتيح الجنان نقل نموده:

اللهم انى اسئلك بحق وليك الرضا على بن موسىعليه‌السلام الا سلمتنى به فى جميع اسفارى فى البرارى و البحار و القفار و الاودية و الفيافى من جميع ما اخافة و احذره انك رؤ وف رحيم.

خدايا! تو را به وليت على بن موسى الرضاعليه‌السلام سوگند مى دهم كه مرا سالم بدارى در تمام سفرهايم در بيابانها و درياها و صحراها و دره ها و جنگلها از آنچه مى ترسم و بيم دارم؛ تو رؤ ف و مهربانى!

جودى تبريزى مى گويد:

اى كه سلطان خراسان و شه ارض و سمايى

شاه اورنگ قضا خسرو اقليم رضايى

نه خدا گويمت؛ اما به صفات و به جلالت

عقل حيران شد و گويد نه خدايى نه جدايى

قادرى سازى اگر عزل، شهى را زمقامش

يا دهى افسر سلطانى عالم، به گدايى

خطه توس شد از يمن تو چون وادى ايمن

مشهد از نور تو چون سينه سينا به سنايى

گو به موسى كه بيا، رفت دگر لن، زترانى

نظرى كن به خدا گر بودت شوق لقايى

همچو حق بود نهان روى تو در پرده غربت

حق عيان گشت ز رخسار تو از سر خفايى

كرامت چهل و يكم 

محدث نورى رضوان الله تعالى عليه در دارالسلام چنين نقل مى كند؛ يكى از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام گفت: در شبى كه نوبت خدمت من بود، در رواقى كه به دارالحفاظ معروف است خوابيده بودم ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد.

خود حضرت رضاعليه‌السلام از حرم مطهر بيرون آمد و به من فرمود: برخيز و بگو مشعلى به بالاى گلدسته ببرند و روشن كنند؛ زيرا كه جماعتى از اعراب و بحرين به زيارت من مى آيند و ايشان در بين راه، راه را گم كرده اند؛ از طرف طرق (طرق، محلى است در دو فرسخى مشهد) هم اكنون آنان سرگردانند. برف هم مى بارد؛ مبادا تلف شوند! برو؛ به ميرزا شاه تقى شاه متولى بگو؟ چند مشعل روشن كنند و با جمعى بروند و آن زائران را ملاقات كرده، بياورند.

خواب بيننده گفت: من از خواب بيدار شدم و فورا از جاى حركت كردم و رفتم سركشيك را از خواب بيدار كردم و جريان خواب را برايش ‍ توضيح دادم با تعجب برخاست و با يكديگر آمديم، در حالى كه برف مى باريد مشعلدار را خبر كرديم او با سرعت رفت و مشعلى روى گلدسته روشن كرد، بعد جماعتى از خدام به خانه متولى باشى رفتيم و خواب را نقل كردم.

متولى با جماعتى مشعلها را روشن كرده؛ با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و به طرف طرق به راه افتاديم؛ نزديك طرق به زوار رسيديم آنان در آن هواى سرد، ميان بيابان سرگردان بودند.

پس از مولاقات جوياى حالشان شديم؛ گفتند: ما در شدت برف و طوفان نمى توانستيم راه را تشخيص دهيم بالاءخره از شدت سرما دست و پاى ما از حس و حركت باز ماند تن به مرگ داديم؛ و از چهارپايان خود پياده شده، همه يك جا دور هم جمع شديم و فرشها را روى خود انداختيم؛ و شروع به گريه و زارى كرديم؛ در ميان ما مردى صالح و طالب علم بود؛ همينكه چشمش به خواب رفت، حضرت رضاعليه‌السلام را در خواب زيارت كرد.

آن حضرت به او فرمود: قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولى.

برخيزيد، دستور داده ام: مشعل در بالاى گلدسته قرار بدهند؛ از روشناى مشعل به آن سمت حركت كنيد متولى به استقبال شما خواهد آمد.

اين بود كه ما حركت كرديم و به راه افتاديم؛ همان جهت روشنايى مشعل را هدف قرار داده ايم تا اينجا كه شما به ما رسيديد؛ متولى آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذيرائى نمود.

آرى. حضرت رضاعليه‌السلام ضامن غريبان و امام رؤ وف است و به زائران و دوستان خود توجهى خاص دارد.

اى نفست چاره درماندگان!

جز تو كسى نيست كس بيكسان

چاره ما ساز كه بيچاره ايم

گر تو برانى، به كه روى آوريم

بى طمعيم از همه سازنده اى

جز تو نداريم نوازنده اى

يار شو اى مونس غمخوارگان!

چاره كن اى چاره بيچارگان!

قافله شد؛ بيكسى ما ببين

اى كس ما بيكسى ما ببين!

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

كرامت چهل و دوم 

صاحب كرامت رضويه از مرحوم حاجى امين، منبرى مشهور مشهد، نقل مى كند كه فرمود: يكى از تجار خرمشهر كه مريض بود - به عزم زيارت به مشهد مقدس آمد؛ من و سيد على اكبر خويى پدر آيت الله خويى، در شب ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتم. تاجر مشهدى گفت:

من در مورد حضرت رضاعليه‌السلام براى زائرينش حكايتى دارم كه برايتان نقل مى كنم: در يكى از سفرهايم به مشهد مقدس، شبى به مجلس ذكر مصيبت سيد الشهدا رفتم و در آنجا شخصى را ديدم كه به لهجه بختيارى سخن مى گفت؛ اما لباس عربى به تن داشت. به او گفتم: شما لباس عرب به تن داريد و به لهجه بختيارى سخن مى گوئيد؟

گفت: همين طور است؛ من از زمان پدرم ساكن بصره شدم؛ به همين جهت لباس عربى مى پوشم و چند سال است كه هر سال به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف مى شوم. و يك ماه توقف مى كنم و بعد مرخص ‍ مى شوم و بعد به بصره مى روم؛ اما علت تشرف همه ساله ام اين است كه سفر اول يازده ماه در مشهد ماندم؛ شبى در عالم خواب ديدم كه براى تشرف به حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام آمده ام؛ همينكه نزديك درى از حرم رسيدم - كه معمولا زوار در آنجا اذن دخول مى خوانند - ديدم كه طرف چپ تختى است و خود حضرت رضاعليه‌السلام روى آن نشسته و هر زائرى كه مى آيد و مى خواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته؛ مى ايستد و چند قدمى به استقبال زائر خود مى آيد تا داخل حرم شود و آن گاه مى نشيند؛ اما كسى از آن در خارج نمى شود.

من هم مثل ساير زائران از همان در، وارد شدم؛ ديدم زائران بعد زيارت، هنگام خروج از حرم مطهر از پايين پاى مبارك خارج مى شوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختى در طرف دست چپ ديدم كه آن حضرت روى آن نشسته و ميزى در برابر اوست كه جعبه اى حاوى اوراق سبز رنگى روى آن است.

هر زائرى كه از حرم مطهر بيرون مى آيد، امامعليه‌السلام خودش از جا بر مى خيزد و يكى از آن برگهاى سبز را برداشته و به زائر عطا مى فرمايد و به زبان مقدس خودش، چنين بيان مى كند: حذ هذا امان من النار و انابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله

اين برگ را بگير كه امان از آتش است؛ من پسر پيامبرم. وقتى كه زائر عزم خروج مى كرد، امامعليه‌السلام چند قدم به مشايعت او مى رفت.

در آن حال هيبت و جلالت آن سرور، چنان مرا فرا گرفته بود كه جراءت نزديك شدن نداشتم؛ بالاءخره به خود جراءت دادم و پيش او رفتم، دست و پاى آن حضرت را بوسيدم؛ و پس از آن عرض كردم: آقا! زوار زيادند؛ براى شما باعث اذيت است كه اين قدر از جاى خود حركت كنيد.

فرمود: ايشان به زارت من آمده اند؛ بر من لازم است كه از ايشان پذيرايى كنم.

آن گاه برگ سبزى هم، به من عطا فرمود؛ ديدم به خط طلايى آن عبارت نوشته شده بود؛ بعدا از خواب بيدار و از اين جهت است كه هر سال به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف مى شوم و پس از يك ماه توقف كردن از خدمتش مرخص مى شوم.

كرامت چهل و سوم: جريانى ديگر درباره توجه امام رضاعليه‌السلام نسبت بهزوار

حاج سيد ابوالحسين طيب، صاحب تفسير عالى اطيب البيان، در ج ۱۴، ص ۲۷۹، نوشته است كه علت نوشتن اين تفسير خوابى است به شرح زير: در عالم رؤ يا ديدم، در اصفهان در محله بيد آباد كنار نهرى - كه به نهر بابا حسن معروف است - ماشينى توقف كرده است كه راننده اش را نمى بينم؛ ولى حضرت رضاعليه‌السلام را ديدم كه در طرف ديوار روى صندلى جلو ماشين و حضرت بقية الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر، نشسته بودند؛ و در ميان اين دو بزرگوار هم جوانى خردسال با كلاه نشسته بود كه او را نشناختم.

به طرف نهر آمدم و ديدم، امام زمانعليه‌السلام زانوى مباركش را پشت ماشين نهاده بود روى ماشين را بوسيدم؛ امامعليه‌السلام در ماشين را باز كرده، فرمود: مى خواهى ببوسى؟ ببوس.

من زانوى مباركش را بوسيدم و به چشم كشيدم؛ سپس به جد بزرگوارشان امامعليه‌السلام اظهار نمودند: زائران شما زياد شده اند چنانچه بخواهيم حوائجشان را روا كنيم، مشكل است؛ حضرت فرمود: مانعى ندارد (بدين معنى كه امامعليه‌السلام نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدايى تعالى درخواست مى نمايد).

بعدا امام زمانعليه‌السلام از ماشين پياده شدند و دست حقير را گرفتند و به مدرسه ميرزا مهدى - كه در همان محل بود - بردند؛ (آن مدرسه اكنون هم در همان محل هست و به مدرسه سرجوى معروف است) و به من فرمود: حجره ات كدام است؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض كردم: آيا شما از من راضى هستيد؟ فرمود: نعم (آرى). چون دين را ترويج مى كنى.

پس از آن با هم در مسجد حجة الاسلام سيد شفتى (اعلى الله مقامه) آمديم؛ در آنجا فرمودند: من سابقا كتابى در عقايد منتشر كردم (كه بعضى از علماى اعلام فرمودند: مراد كتاب كلم الطيب است كه نوشته و منتشر نموده ايد) اكنون مى خواهم كتابى در تفسير، به دست يكى از شما بنويسم؛ خوب است به تو محول كنم؛ فعلا هزار تومان وجه آن موجود است.

من با شادى از خواب بيدار شدم و به نوشتن تفسير تصميم گرفتم؛ صبح جمعه كه در جلسه اى درباره عقايد و اخلاق صحبت مى كردم، با شادى و سرور، آن خواب را هم بيان كردم؛ صاحب منزل، هزار تومان آورد؛ گفتم: كاغذ براى من بخريد كه مصرف اين تفسير كنم؛ ايشان به تهران رفته، با مقدارى بيشتر از آن پول، كاغذ خريده، آورد و اضافه آن را هم از من گرفت. در مدت ده سال هفت يا هشت مجلد آن تفسير را نوشتم؛ مجددا شبى در رؤ يا ديدم كه خدمت امام زمانعليه‌السلام مشرف شدم؛ عرض كردم: آيا اين تفسير مرضى شما هست؟ فرمود: نعم (آرى). عرض ‍ كردم: پس امضاء بفرماييد؛ حضرت يك نقطه پايين آن تفسير نهادند؛ حقير ديدم كه از آن نقطه نورى متصاعد مى شود؛ لذا با كمال جراءت و با بانگ بلند مى گويم كه اين تفسير نوشتن هم به امر مبارك امام زمانعليه‌السلام بود و هم به امضاى آن حضرت رسيد و اين رؤ يا از رؤ ياهاى صادقه است.

اما نكات مورد استفاده از آن خواب:

۱- علاقه آن بزرگوار به ذكر عقايد و توصيه به تفسير.

۲- اهميت خاص داشتن ترويج دين از نظر امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - از اين جهت كه در جواب من فرمودند رضايت من از تو، به خاطر اين است كه دين را ترويج مى كنى.

۳- اين خانواده، خانواده كرمند و از اين جهت است كه نمى خواهند زوارشان دست خالى برگردند؛ زيرا كه فرمودند: برآوردن حوائج همه زوار مانعى ندارد؛ اما زوار هم ادب را بايد رعايت كنند.

۱- از هجر روى چون گلت در سينه دارم خارها

چون چهره ات نبود رخى ديديم بس ‍ رخسارها

۲- مانند تو يوسف رخى پيدا نخواهد شد دگر

بسيار با نقد و روان گشتيم در بازارها

۳- بر روى ما اى باغبان! بگشا در گلزار را

تا كى به حسرت بنگريم از رخنه ديوارها!

۴- وصل تو اى جان جهان! آيا به ما روزى شود؟

جان داده مشتاقت بسى از دورى ديدارها

۵- بر ما مريضان از وفا زان لب شفا بخشى نما

بر خاك راهت بين شها افتاده بس بيمارها!

۶- ما دوستان روز شبان داريم فرياد و فغان

چون بلبلان در بوستان، از حسرت گلزارها

كرامت چهل و چهارم 

صاحب كرامات رضويه در ج ۲ ص ۷۳ كتاب خود مى نويسد: فخرالواعظين مرحوم حاج شيخ عباسعلى معروف به محقق نقل كرد: ميرزا مرتضى شهابى - كه سابقا دربان باشى كشيك سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانى تشكيل داد؛ پدرم و حاج شيخ مهدى واعظ. مرا هم برى منبر رفتن دعوت كرد، و سفارش كرد كه همه شما هر شب به حضرت جوادالائمهعليه‌السلام بايد متوسل شويد؛ و درباره مصيبت آن امامعليه‌السلام روضه بخوانيد. من چون تازه كار بودم، و معلوماتم براى منبر كافى نبود، پرسيدم: چرا اين قدر مايليد و اصرار داريد كه درباره امام نهمعليه‌السلام ذكر مصيبت بگوييم و به او متوسل شويم؟

جواب داد: آخر كار، به شما خواهم گفت؛ ما نيز طبق دستور و سفارش وى، هر شب به امام نهمعليه‌السلام متوسل شديم تا ده شب به پايان رسيد.

شب آخر منبرى ها را به شام دعوت كرد و گفت:

علت توسل من هر شب به امام نهمعليه‌السلام اين بود كه در روز كشيك طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب كردن صحن كهنه مشغول مى شديم و جوى آبى روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، براى ساختن، روى پله اى كه در دو طرف آن نهر بود، مى نشستند.

يك روز ضمن جاروب كردن صحن، ديدم چند نفر از زائرين در نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه هاى خربزها را هم آنجا ريخته و كثيف كرده اند.

من به محض ديدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم: آقايان!

اينجا كه جاى خربزه خوردن نيست، از اين گذشته، دست كم، پوست و تخمه خربزه ها را بايستى در جوب آب مى ريختيد.

آنان متغير شده، گفتند: مگر اينجا خانه پدرت است كه اين گونه دستور مى دهى؟

من نيز متغير شدم و با پاى خود پوست و تخمه و ديگر خربزه هاى آنان را در ميان جوى ريختم؛ آنان هم برخاسته، رو به حضرت رضاعليه‌السلام كرده، گفتند: آقا امام رضاعليه‌السلام ! ما اول خيال مى كرديم خانه توست كه آمديم. اگر مى دانستيم كه خانه پدر اين مرد است، هرگز نمى آمديم؛ اين سخن را گفتند و رفتند و من نيز به كار خود مشغول شدم چون شب فرا رسيد و به بستر رفته، خوابيدم؛ در عالم خواب ديدم، در ايوان طلا جنجال و غوغايى بر پاست؛ نزديك رقتم تا از جريان آگاه شوم؛ ناگهان ديدم آقاى بزرگوارى در وسط ايستاده است و يك سه پايه اى هم در وسط ايوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود كه مقصر را به سه پايه بسته، شلاق مى زدند.) سپس آن آقاى بزرگوار فرمود، بياوريد!

تا اين امر، از آن سرور صادر شد، مأمورين آمدند و مرا گرفتند و پهلوى سه پايه برده، بدان بستند؛ من بسيار متوحش شدم.

عرض كردم: تقصير و گناهم چيست؟

فرمود: مگر صحن: خانه پدر تو بود؟ كه زائرين مرا ناراحت كردى و با پاى خود خربزه هاى آنان را به جوى آب ريختى. خانه، خانه من است زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنين كردى؟

پس از اين فرمايش، حالت انفعال و خجالتى به من دست داد كه نمى توانم بيان كنم؛ همينكه مأمورين خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به اين طرف آن طرف نگاه مى كردم كه ببينم آشنايى به چشم مى خورد تا وسيله نجاتم گردد يا نه؟

در اين حال متوجه شدم كه آقاى جوانى پهلوى آن نشسته است؛ همينكه او حالت وحشت مرا ديد، عرض كرد: پدر جان!

اين مقصر را به من ببخشيد، بمحض كه اين سخن را گفت، مرا آزاد كردند. نگاه كردم ديدم نه سه پايه اى هست و نه شلاقى؛ پرسيدم: اين جوان كه بود؟ گفتند: اين آقا زاده پسر آن حضرت، امام جوادعليه‌السلام است؛ از خواب بيدار شدم و به فكر زائرين افتادم تا پس ‍ از جستجوى بسيار، آنان را پيدا و از ايشان دعوت و پذيرايى شايانى به عمل آوردم و بدين وسيله موجبات رضايت آن را فراهم و از ايشان عذر خواهى كردم.

حال، شما آقايان، بدانيد كه من آزاد شده حضرت جوادعليه‌السلام هستم و از اين جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم.

كرامت چهل و پنجم 

محدث نورى در دارالسلام مى نويسد:

مير معين الدين اشرف، يكى از خدام حضرت رضاعليه‌السلام ، گفته است:

شبى در دارالحفاظ (يكى از رواقهاى حرم مطهر) يا كشيكخانه، خوابيده بودم؛ در خواب ديدم كه براى تجديد وضو به صفه مير على شير - همين صفه كه در صحن كهنه است و اكنون ايوان طلاست - بيرون آمدم.

ناگاه جماعت بسيارى ديدم كه به صحن مطهر وارد شدند و در پيشاپيش آنان! بزرگوارى خوش صورت و عظيم الشان نورانى بود؛ و جماعتى كلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتى وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود:انبشوا هذا القبرو اخرجوا هذاالخبيث

اين قبر را بشكافيد و اين خبيث را بيرون آوريد.

اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به كندن قبر نمودند. من از يك نر پرسيدم؛ اين شخص كيست؟ گفت: حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام است.

در همين اثنا ديدم از روضه مباركه، حضرت رضاعليه‌السلام بيرون آمد و خدمت جدش ‍ امير المؤمنين رسيد و بر آن حضرت سلام كرد؛

آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتمعليه‌السلام عرض كرد: يا جدا! سئلتك ان تعفوا عنه و تهبنى تقصيره

از شما خواهش مى كنم؛ اين شخص را كه در جوار من دفن شده عفو فرمايى و تقصير او را به من ببخشى؛ امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود:

تو مى دانى كه اين مرد، فاسق و فاجر بوده شرب خمر مى كرده است؛ عرض كرد: بلى. ولكنه اوصى عند وفاته ان يدفن فى جوارى

اما او هنگام مرگ وصيت كرد كه او را در جوار من دفن كنند؛ و من اميدوارم كه او را به من ببخشى. امير المؤمنينعليه‌السلام فرمود:

وهبتك جرائمه من تقصيرات و گناهانش را به تو بخشيدم.

پس از آن حضرت رضاعليه‌السلام بازگشت. خواب بيننده گويد: من از وحشت بيدار شدم و بعضى را كه خوابيده بودند. و با هم به همان محلى كه با هم ديده بودم آمديم و نگاه كرديم، ديدم كه معلوم است قبر تازه اى است و مقدارى هم خاك بيرون ريخته شده است؛ آن گاه جويا شدم و پرسيدم كه اين قبر كيست؟ گفتند: قبر شخص تركى است كه ديروز اينجا دفن شده است. نويسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهايمان بدين شعر مترنم گشت:

اى شه توس فداى تو و طوف حرمت!

توس فردوس برين گشته زيمن قدمت

من به درگاه تو باروى سياه آمده ام

اين من و جرم من و آن تو و لطف و كرمت

بعيد نيست كه حضرت رضاعليه‌السلام شفيع گنهكارى شود؛ زيرا كه اساسا ائمه طاهرينعليه‌السلام شيعيان اثنى عشرى - كه اعتقادى صحيح داشته باشند - هستند.

در روضة الواعظين، على بن فتال نيشابورى نقل مى كند كه مردى خراسانى خدمت امام رضاعليه‌السلام رسيده و گفت: يا بن رسول الله! من رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ديدم كه فرمود:

كيف انتم اذا دفن ارضكم بضعتى واستحفظتم وديعتى و غيب فى ترابكم نجمى

فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانى كه پاره تن من در سرزمين شما دفن شود و امامت من به شما سپرده گردد و ستاره ام در آنجا پنهان شود.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود:

انا المدفون فى ارضكم و انا بضعة نبيكم و انا الوديعة و النجم من همان پاره تن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم كه در سرزمين شما دفن مى شوم و من همان امانت و ستاره او هستم.

بعد مولا على بن موسى الرضاعليه‌السلام خود مى فرمايد.

الا فمن زارنى و هو يعرف ما اوجب الله تبارك و تعالى من حقى و طاعتى و فانا و ابائى شفعائه يوم القيامة و من كنا شفعائه يوم القيامة نجا و لو كان عليه وزر الثقلين هر كس مرا زيارت كند در حالى كه عارف به حق من باشد كه خداوند چه امتيازى به من عنايت كرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفيع او خواهيم بود؛ و من پدرانم در روز قيامت شفيع هر كه باشيم نجات مى يابد؛ اگر چه داراى جن انس باشد.

كرامت چهل و ششم 

در باب دهم منتخب التواريخ از قول والد خود، محمد على خراسانى مشهدى مى نويسد: در زمانى كه خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواريخ رفت و آمد داشتم؛ پدر بزرگوارش را - كه مردى صالح بود - ديده بودم.

او - كه قريب هفتاد سال به خدمت فراشى در آستان قدس رضوى مفتخر بود - چنين نقل كرده است:

در اوايل ورد به خدمتش شخصى پارسا و زاهد از خدام همان كشيك كه من هم در همان كشيك مشغول خدمت بودم، شبها كه در حرم را مى بستند او مانند ساير خدام به آسايشگاه نمى رفت در همان رواقى كه بسته مى شد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد عبادت مى شد؛ و هرگاه هم كه خسته مى گشت، سرش ‍ را بر عتبه( ۱۷۱ ) مى نهاد تا خستگى او برطرف شود.

شبى سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صداى باز شدن در ضريح مطهر به گوشش ‍ رسيد. پدرم گفت: يادم نيست در خواب ديدم يا در بيدارى همينكه صداى باز شدن در ضريح را شنيد به خيال اينكه شايد وقت بستن درها كسى در حرم مانده بوده است كه درها را بسته اند فورا از جا برخاست و در حالى كه داشت مى رفت سركشيك حرم را بيدار كند؛ ناگاه ديد در حرم مطهر گشوده شد و بزرگوارى از آن بيرون آمد و درى هم كه از دارالحفاظ به دارالسياده است باز شد و آن حضرت به دارالسياده رفت.

گفت: تا چنين ديدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسياده بيرون شد و به ايوان طلا رسيد و در كنار ايوان ايستاد.

من هم با كمال ادب نزديك ايوان ايستادم؛ در اين هنگام ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند.

امامعليه‌السلام به آن دو نفر فرمود: اين قبر را - كه در صحن مقدس پشت پنجره است - بشكافيد و اين خبيث را از جوار من بيرون بريد دمن نگاه كردم، ديدم آن دو نفر با كلنگهايشان آن قبر را شكافتند و آن مرد را - كه زنجير آتشين در گردنش بود - بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس به طرف بالا خيابان بردند؛ ناگهان آن شخص روى خود را به جانب آن بزرگوار كرد و گفت: يا بن رسول الله من خود را مقصر و گنهكار مى دانستم كه وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند. بمحض اينكه اين سخن را گفت، امامعليه‌السلام به آن دو نفر فرمود: او را برگردانيد. در اين هنگام ناقل جريان، بيهوش ‍ مى شود.

سحرگاهان كه سر كشيك و خدام براى گشودن در مى آيند؛ مى بينند آن مرد بيهوش افتاده است فورا او را به هوش آورده، قضيه را نقل مى كند.

مرجوم پدرم گفت: من با جمعى از خدام به آن كحل رفتيم و او آنچه را كه در آنجا ديده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر كردن را من با چشم خود ديدم.

بعدا معلوم شد كه آن، قبر يكى از حكام توابع مشهد بوده است كه در روز قبل او را در آن مكان دفن كرده بودند.

بنابراين كسى كه مدعى محبت با خاندان ولايت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جاى بسى شرمندگى است كه با كارهاى خلاف شرعى كه مرتكب مى شود، موجبات ناراحتى آنان را فراهم كند.

خدايا! به تاج كرامت على بن موسى الرضاعليه‌السلام به ما توفيق عطا فرما كه در حضور آن عزيز و بزرگوار عرق خجالت بر پيشانى ما ننشيند.

هر كس كه بميرد اهل يا نااهل است

آيد به سرش علىعليه‌السلام حديثى نقل است

مردن اگر اين است وفايى بخدا!

در هر نفسى هزار مردن سهل است

مرحوم مروج در ص ۱۹۲، جلد دوم كتاب كرامت مى نويسد:

يكى از خويشان تهرانى من كه به قصد زيارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود، در هنگام رفتن، به من گفت: در اين چند روزه توقف، از بسيارى جمعيت به بوسيدن حرم مطهر موفق نشدم.

در روز وداع گفتم: خدايا من در اين سفر - به خاطر اينكه بدنم به بدن نامحرمى نرسد - به بوسيدن ضريح مطهر موفق نشدم. بعد، از حرم بيرون آمدم در همان روز يا شب در خواب ديدم كه براى زيارت به حرم مطهر آمده ام؛ ناگاه ديدم ضريح مطهر برداشته شد و قبر شريف آشكار گشت و كسى به من گفت: اگر نتوانستى ضريح را ببوسى، حالا بيا قبر مطهر را ببوس.

از مرحوم حاج شيخ حسينعلى اصفهانى نقل كرده اند كه در اوايل تشرفم به مشهد مقدس ‍ روزى در صحن نشسته بودم؛ ناگاه ديدم كه هيچ كسى در صحن كهنه نيست؛ و مار و عقرب و مگس و... مى آيند و از طرف در بالا خيابان مى روند؛ اما انسان در ميان آنها خيلى كم است.

با اين حال دست مبارك امام بالاى سر تمامى آنان بود و همه از زير دست آن حضرت مى رفتند.

وقتى به حال طبيعى خود برگشتم، دانستم كه ما مردم، داراى هر صفتى از صفات هم كه باشيم؛ باز لطف و مرحمت و عنايت حضرت على بن موسى الرضاعليه‌السلام شامل حال همه ما هست.

لذا مجاورت آن بزرگوار را اختيار كردم.( ۱۷۲ )

اى كه برخاك حريم تو ملائك زده بوس

رشك فردوس برين گشته زتوخطه توس

هر كه آيد به گدايى به در خانه تو

حاش لله كه زدرگاه تو گردد ماءيوس

آرى تمام اميد ما زوار و مجاورين و خدمتگزاران آستان قدس رضوى به همين لطف و عنايت آن حضرت است كه ان شاء الله ماءيوس نخواهيم شد.

كرامت چهل و هفتم 

صاحب كتاب كرامات رضويه در ص ۱۲۳، جلد اول مى نويسد:

ميرزا ابوالقاسم خان پسر عليخان تهرانى سالها در يكى از حجره هاى فوقانى سراى محمديه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر مى برد و مدتها با من مؤ لف انس و الفت داشت؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال ۱۳۶۵ ه ق از دنيا رفت و در صحن نو دفن شد.

روزى به من گفت: كرامتى از حضرت رضاعليه‌السلام به ياد دارم كه آن شفاى ميرزا آقاسى، توپچى اداره ژاندامرى است بدين شرح:

كه او با پنج نفر از توپچيان مأمور مى شود كه يك گارى فشنگ باروت به رشت ببرند؛ وى و همراهانش پس از خروج از مشهد، ناگهان آتش سيگار يكى از همراهان به صندوق باروت رسيده، فورا آتش مى گيرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاك و ديگران زخمى مى شوند.

خود ميرزا آقاسى گفت: من يك مرتبه ملتفت شدم، ديدم قوه باروت مرا حركت داده، ده دوازده زرع به خط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت؛ بلافاصله مرا به مريضخانه لشكر بردند و حدود يك ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بيمارستان امام رضاعليه‌السلام بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اينكه جراحت و چرك آمدن برطرف شد؛ اما قدرت حركت نداشتم زيرا رگها بكلى سوخته بود.

شبى در حال گريه و زارى و دل شكستگى به حضرت رضاعليه‌السلام توجه كرده، عرض ‍ كردم: يا بن رسول اللهعليه‌السلام من سيدى از خانواده شما هستم؛ آخر شما نبايد به داد من بيچاره برسيد؟

پس از گريه و زارى بسيار خوابم برد؛ در عالم رؤ يا ديدم كه سيد بزرگوارى نزد من آمده، فرمود: ميرزا آقا! حالت چطور است؟ همينكه اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرته عرض كردم: شما كيستيد كه احوال مرا مى پرسيد؟

آيا اهل سبزوارى يا از خويشان من؟

فرمود: مى خواهى چه كنى؟ من هر كه هستم؟ آمده ام احوالت را بپرسم؛ عرض كردم: مى خواهم شما را بشناسم؛ چرا تا كنون هيچ كس احوال مرا نمى پرسيده است؟ فرمود: تو به كه متوسل شده اى؟ گفتم: به حضرت رضاعليه‌السلام .

فرمود: من همانم.

گفتم: آخر ببينيد كه به چه روز و چه حالى افتاده ام؛ و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حركت كنم.

فرمود: پايت را بياور تا ببينم؛ پس دست مبارك خود را از بالاى يك پاى من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاى ديگر را به همين نحو مسح نمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اى به پاى من آمد؛ بيدار شدم و فهميدم كه شست پايم حركت مى كند با تعجب با خود گفتم: آيا مى شود كه همه پاى من حركت كند؟ پاهايم را حركت دادم احساس كردم كه دردش برطرف شده و بخوبى مى توانم آن را حركت دهم؛ و يقين دانستم كه خوابم از رؤ ياهاى صادقه است و حضرت رضاعليه‌السلام به من شفا عنايت فرموده است.

كرامت چهل و هشتم: دخترم به مشهد برد! 

سخنان پدر و دختر كارند اداره كشتيرانى.

مدتى بود كه رنگ دخترم تغيير كرده بود، مثل مريضهاى بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر مى شد؛ هر وقت از سر كار مى آمدم، و چشمم به مى افتاد، احساس يك غم جانكاه به قلبم چنگ مى انداخت.

يك روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دكتر بردم و دكتر پس از معاينه، چند آزمايش ‍ نوشت و من بلافاصله، به محل آزمايشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگيرم شب را تا صبح بيدار نشستم؛ و به فكر جواب آزمايشها بودم و گاه به چهره دختركم نگاه مى كردم و گاه به چهره مادرش كه در خواب ناله مى كرد؛ آن شب شبى طولانى بود؛ بالاءخره صبحگاهان فرا رسيد.

صبح زودتر از معمول - با اينكه مى دانستم آزمايشگاه هنوز شروع به كار نكرده - به محل آزمايشگاه مراجعه كردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولين آزمايشگاه آمدند و جواب آزمايشها را گرفته بسرعت نزد دكتر بردم و دكتر بمحض ‍ آنكه آنها را ديد، گفت: بايد به او خون تزريق شود؛ بلافاصله او را براى تزريق خون بردم و به او خون تزريق شد و چند روز بعد، حالش ‍ بدتر شد و دچار بيحالى بيسابقه اى گرديد؛ به گونه اى كه از غذا خوردن افتاد... سپس او را به سرعت به اهواز منتقل كردم و در بيمارستان، پس از معاينات اوليه سه حرف ALC روى ورقه معاينه درج گرديد و گفتند: حتما بايد بسترى شود!!

سخنان دختر شش ساله شفا يافته:

خيلى حالم خراب بود، نمى توانستم زياد حرف بزنم. دلم مى خواست با بچه ها بازى كنم؛ اما نمى توانستم.

وقتى بابام مرا به بيمارستان اهواز برده، آزمايش ‍ كردند؛ دكتر حرفهاى زد كه بابام خيلى ناراحت شد و من بيشتر ترسيدم و از وقتى كه خون به من تزريق كردند، حالم خيلى بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بيمارستان بسترى كنند. شب با ديدن ناراحتى پدر و مادرم احساس غم و تنهايى عجيبى كردم و با حالتى كه نمى توانستم بگويم خوابيدم... توى خواب يك آقاى بلند قدى را ديدم - كه محاسن داشت و خيلى مهربان بود - او به من گفت: دخترم به مشهد برويد!...

صبح كه از خواب بيدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمديم؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با يك پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمى كه مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه مى كردم و ياد آن آقا مى افتادم بعد از چند ساعتى كه گذشت خسته، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را ديدم كه به من گفتند: دخترم! تو خوب شدى؛ ولى باز هم شبها مى آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را مى بست؛ شب چهارم يكدفعه بيدار شدم و ديدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است؛ من بى اختيار گريه ام گرفت؛ پدرم بيدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشك و خنده، مرا به داخل حرم برد. يا امام رضاعليه‌السلام گره گشا تويى...

شفابخش تويى... بيمار و بيماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا مى گيرند... دلهاى سوخته و چشمان اشكبار در مشهد تو آرام و قرار مى گيرند.

اى امام رضاعليه‌السلام عاشقان خود را توفيق زيارت بده... شيعيان مؤمن خود را تو بهره مند ساز و گره هاى زندگى ما را با انگشت كرامتت، تو بگشاى... كه ما را جز خانه و مشهد تو، پناهى نيست.

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى

كه جز ولاى توأم نيست هيچ دستاويز( ۱۷۳ )

كرامت چهل و نهم: شفاى م 

وقتى دكتر حرف آخر زد كمر رسول شكست، اشك از چشمان رسول به روى صورتش ‍ غلتيد و روى زانوانش نشست.

او صدها كيلومتر را به همسر بيمارش م آمده بود تا در مركز استان، دكترهاى معروف، معالجه اش كنند، اما حال با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت آمدهاى مكرر، دكترها گفته بودندنود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درمانى نيست. آه... و اشك سد چشمان را شكست و مثل سيل جارى شد؛ از يك سال قبل ديد چشمان م نيستانى، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاى شديد مى شد تا جاى كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده و بارها براى معالجه به پزشك مراجعه كرده بود.

تا اينكه يك بار سمت راست بدن م كاملا فلج شد؛ و او قدرت تكلم خود را نيز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بيمارستان قائم مشهد منتقل كردند و پس از يك شب بسترى شدن در آنجا به بيمارستان امدادى منتقل گرديد و در آنجا پس از گرفتن عكسهاى فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمايشهاى مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را به تهران بايد ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص، از بيمار عكس ‍ بگيرند، تا نظر نهايى پزشكان مشخص شود. و او با هزار مشكل، همسر بيمارش را به هواپيما به تهران برد. در تهران پس از بسترى شدن م در بيمارستان و در فرصتى كه پيدا شده بود كه رسول به منزل يكى از آشنايان مى رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلى بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيمارى م و بسترى شد باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهايى كند؛ به همين جهت در منزل آشنا، بغض رسول مى تركد و با گريه و درد، از بيمارى م سخن مى گويد؛ چندانكه كه بانوى خانه از عمق وجود و دل شكسته شده سفره ابوالفضل نذر بيمار مى كند رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيمار به مشهد مراجعت مى كنند. وم مجددا در بيمارستان امداد بسترى مى شود و پزشكان با ديدن عكس، حرف آخر را به رسول مى زنند؛ همسرت حتما مى ميرد...!!

رسول چگونه مى توانست بپذيرد كه م مى ميرد؟ كه تنها مى ماند. كه حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند... كه كيلومترها سفر نتيجه اى

نداده... كه هم بالين و هم پيمانش محكوم به مرگ است... كه بچه هايش بى مادر خواهند شد.

رسول نمى توانست اين همه را تحمل كند، اصلا نمى توانست بپذيرد؛ اما در مقابل تلخى زمانه، انسان چاره اى جز قبول مصائب ندارد و بالاءخره رسول با قلبى مملو و پر از درد و با كمرى شكسته به شهرستان، پيام مى فرستد كه همخونان، عزيزان و خويشان بياييد و براى آخرين بار بانويم را ببينيد؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب كه مى بايست در حضور بيمار پنهان مى شد؛ امام همان گونه كه مرگ را مى ديد، غم پنهان صورتها را نيز مى ديد، ولى افسوس كه حتى زبان نيز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود مى سوخت و مى بايست براى همسرش كه جلو چشمانش پرپر مى زد با آشنايان برنامه ترحيم او را پيش بينى كنند چه صبرى لازم بود و چه صبرى داشت رسول...؟

م كم كم سر در مرگ را حس ‍ مى كرد، گويى در پشت همه صورتها مرگ را مى نگريست؛ شبح و سايه مرگ حتى از پشت نگاه رسول نيز او را مى نگريست.

در يك لحظه شكست، چشم فرو بست تا خود را حتى اگر براى دقيقه اى هم كه شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابى كه بعدها از خاطر نرفت؛ خوابى كه همسان صادقترين رؤ ياها، خوابى همپاى بيدارترين لحظات زندگى... در خواب، بيمارستان بود و همان اتاق؛ اما اتاق و همه اشياء آن در( ۱۷۴ ) قرار داشت و هيچ كس جز او در اتاق نبود و يكباره همان بانوى كه در تهران، رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براى شفاى سفره ابوالفضل نذر كرده بود در اتاق ظاهر شد دست را گرفت و با خود برد آرام و سبك همپاى او مى رفت پرواز نمى كرد؛ اما گامهاى خود را نيز به ياد نداشت و به يكباره خود را كنار پنجره فولاد و لا به لاى عطر صداها و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوى همراه روسرى را به او و پنجره فولاد گره زد. بالاءخره خواب پايان مى گيرد و از خواب بيدار مى شود و بوى تند داروها و فضاى بيمارستان، تلخى مرگ را به او گوشزد مى كنند.

چشم باز مى كند نيروى در او پيدا شده، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست؛ اما چشمان پر تمنايش را به خود مى خواند، نيروى لايزال، او را راهبرى مى كند و با اشاره مى فهماند كه او را به حرم ببريد در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمى كنند؛ اما رسول مى خواهد كه اين آخرين خواسته همسر خود را اجابت كند، او چطور مى توانست از تمنايى كه همسر رو به مرگش ‍ مى كرد بگذرد؟ تمنايى چشمهايى كه رسول بارها از آنها اميد گرفته و در آنها زندگى ديده بود بگذرد پس بگذار، ديگران هر چه مى خواهند در اين باره بگويند، بايد به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بيمار و در حال مرگش را از مسئولين بيمارستان گرفت و او را با انبولانس ‍ و برنكارد( ۱۷۵ ) به پشت پنجره فولاد منتقل كرد؛ دخيل امام هشتم مى شود.

رسول، كنار دخيل شده با دلى پر درد به فكر فرو مى رود؛ او هنوز نمى تواند باور كند لحظه به لحظه از او دور دورتر مى شود.

در دل مى گريد و مى گويد چطور دارى مى ميرى! در حالى كه ما هنوز در آغاز زندگى قرار داريم.

من هر وقت خسته از كار به خانه مى آمدم، تو با روى گشاده و پر مهر خوشامدم مى گفتى؛ حال با كه درد دل بگويم؟ چگونه در خانه اى كه تو نيستى آرام گيرم. .؟ نمير همسرم نمير...!

رسول در دل خون مى گريست؛ اما همسر بيمار او در دنياى ديگرى بود...

ناگهان زبانى كه ده روز قدرت تكلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب كرد... شوهرم آب... بياور.

مردى كه روز يكشنبه ۲۱/۵/۱۳۷۱ در صحن انقلاب مشغول زيارت يا عبور مرور بودند، يكباره فرياد شادى مردى را شنيدند كه شفاى همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان، مرگ او را حتمى دانسته بودند، از امام گرفته بود...

رسول دوباره خنده را در تمامى وجود همسرش ديد. سال بعد پسرى براى همسرش به دنيا آورد.