53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام0%

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده: موسى خسروى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14463
دانلود: 4026

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14463 / دانلود: 4026
اندازه اندازه اندازه
53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده:
فارسی

در اين مجموعه طي دو بخش، 53 داستان از كرامات حضرت رضا (ع) به رشته تحرير درآمده است .در بخش اول، مخاطبان با داستان‌هايي از زندگاني حضرت امام رضا (ع)، جريان روي كارآمدن مامون، اثر ولايتعهدي در مردم و مامون، مرگ مامون و شهادت حضرت امام رضا(ع) آشنا مي‌شوند .داستان‌هاي بخش دوم با مضاميني چون :آداب و سنن زيارت حضرت امام رضا (ع)، اهميت زيارت حضرت امام رضا (ع) و كرامات و عنايات آن حضرت شكل گرفته است.

بخش دوم: علت مسافرت هارون به خراسان

خراسان كه در قلمرو حكومت هارون بود بسيار اهميت داشت. و آن، سرزمين وسيعى بود كه موقعيت جغرافيايى و اهميت اقتصادى آن پيوسته زبانزد(۲۱ ) خاص و عام بود و شاعران و نويسندگان هم در ادبيات فارسى از آن به نيكى ياد كرده و در آثار خود به يادگار گذارده اند.

چنانكه رودكى گويد:

مهر ديدم بامدادان چون شتافت

از خراسان سوى خاور مى شتافت

ناصر خسرو مى گويد:

خاك خراسان كه بود جاى ادب

معدن ديوان ناكس اكنون شد

خاقانى گويد:

آن كعبه وفا كه خراسانش نام بود

اكنون به پاى پيل حوادث خراب شد

خراسان را در زبان فارسى قديم، خاور زمين مى ناميدند.

اين نام در اوايل قرون وسطى به طور كلى بر تمام ايالات اسلامى - كه در سمت خاور كوير لوت تا كوههاى هند قرار داشت - اطلاق مى شد.

اين شاعر شعرى نغز در معنى خراسان سروده است:(۲۲)

خوشا جا، يا بر و بوم خراسان

در او باش و جهان را مى خور آسان

زبان پهلوى هر كاو شناسد

خراسان آن بود كز از وى خور آسد

در كتاب اماكن مقدسه(۲۳ ) از معجم البلدان چنين نقل شده است: خراسان در قديم از طرف شمال به حدود ماوراءالنهر جيحون از بلاد ترك تا اواسط بلاد افغانستان كه كشش آن بيشتر در طرف شرق بوده تا حدود غربى چين ادامه داشته است. و از جنوب تا كرمان و حدود هند گسترش مى يافته است.

بلاذرى گفته: خراسان به چهار ربع تقسيم مى شده است:

ربع اول، ايرانشهر، نيشابور و هرات و توس

ربع دوم، مرو، سرخس، فسا و خوارزم

ربع سوم، بدخشان كه طريق تبت از آنجا بوده است و مردم از اندرابه به كابل و ترمذ مى رفتند.

ربع چهارم، ماوراءالنهر كه بخارا و فرغانه و سمرقند است.

در مراصدالاطلاع مى نويسد: حدود خراسان از عراق شروع مى شد و آخرش به نزديكيهاى هندوستان مى رسيد.

خراسان مهد علم و دانش و سرزمين انديشمندان به شمار مى رفت چنانكه اولى فيلسوف خراسان محمد بن ترخان معروف به ابى نصر فارابى تركى است و شيخ الرئيس كه زادگاهش اطراف خراسان بود، در همدان از دنيا رفته است.

خواجه نصيرالدين طوسى متوفى به سال ۶۷۳ ه ق - كه در بغداد، كنار مرقد حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام و امام جوادعليه‌السلام مدفون است و ابو جعفر محمد بن حسن طوسى متوفى به سال ۴۶۰ ه ق در بغداد، خراسانى هستند.

تمام صاحبان صحاح سته در نزد، اهل سنت از خراسان بوده اند. ابو حامد غزالى و برادرش ‍ احمد غزالى و حاكم نيشابورى، صاحب مستدرك بخارى، ترمذى و چندين فقيه و عالم ديگر از اين سرزمين بر خاسته اند.

از رياضى دانان، عمر خيام، از سياستمداران ابومسلم خراسانى، از شاعران به نام، فردوسى و رودكى و از تاريخ دانان و رياصيات، ابوريحان بيرونى را بايد نام برد.

در فرهنگ دهخدا نوشته است:

خراسان شامل تمام بلاد ماوراءالنهر در شمال خاور به استثناى سيستان و قهستان جنوب بود.

حدود خارجى خراسان در آسياى وسطى بيابان چين و پامير و از سمت هند و جبال و هندوكش بود ولى بعدا اين حدود دقيق تر و كوچكتر شد، تا آنجا كه خراسان كه يكى از ايالات ايران در قرون وسطى بود از شمال خاورى از رود جيحون به آن طرف را هم شامل نمى شد ولى همچنان تمام ارتفاعات ماوراى هرات را - كه اكنون قسمت شمال باخترى افغانستان است - در برداشت. مع الوصف بلادى كه در منطقه علياى رود جيحون يعنى در ناحيه پامير واقع بود نزد اعراب قرون وسطى، جزء خراسان محسوب نمى شد.

ايالت خراسان در دروه اعراب يعنى در قرون وسطى به چهار قسمت يعنى چهار ربع تقسيم مى كردند و هر ربعى را به نام يكى از چهار شهر بزرگى كه در زمانهاى مختلف، كرسى آن ربع (يعنى مركز استان) يا كرسى تمام ايالات يعنى پايتخت شناخته مى شد، مى ناميدند.

آن چهار ربع عبارتند از: نيشابور، مرو، هرات و بلخ؛ پس از فتوحات اول اسلامى، كرسى ايالت خراسان، مرو و بلخ بود ولى بعدا امراى سلسله طاهريان، نيشابور را - كه شهر مهمى از غربى ترين قسمتهاى چهارگانه بود - مركز امارت خويش قرار دادند.

آنچه درباره خراسان نوشته شد وضع خراسان در زمان گذشته بود؛ اما پس از جنگ هرات در سال ۱۲۴۹ ه ق خراسان به دو قسمت تجزيه شد و قسمتى كه در مغرب هريرود واقع بود جزء ايران و قسمت ديگر به افغانستان ضميمه گرديد و يكى از چهار ايالت ايران نام گرفت ايالت خراسان (يعنى خراسان واقع در غرب هريرود) به حدود زير محدود است:

شمال: ماوراءالنهر و قسمتهاى كه از آن جدا شده است.

مشرق: عراق عجم و استر آباد. طول آن از شمال به جنوب ۸۰۰ و از مشرق به مغرب ۴۸۰ كيلومتر مساحتش قريب ۰۰۰/۲۲۰ كيلومتر مربع است. (قدرى بزرگتر از انگلستان)(۲۴)

خراسان، مهمترين بخش حكومت عباسيان خصوصا زمان هارون الرشيد بود وقتى كه هارون شنيد كه در خراسان يكى از علويان قيام كرده است براى برقرارى حكومت خويش در اين منطقه و اصلاح امور آن، فضل بن يحيى برمكى را با تشريفات خاص، والى خراسان گردانيد.

فضل، مدت دو سال در اين سرزمين به عدل و داد حكومت كرد. و بين هارون و شخصى كه خروج كرده بود ميانجيگرى و به لطاليف الحيل ميان آنها آشتى برقرار كرد و امان نامه اى به امضاى هارون و گواهى بزرگان براى او فرستاد.

پس از دو سال، هارون فضل را به بغداد خواست و به جاى او على بن عيسى ماهان را - كه مردى ستمكار و نابكار بود - فرستاد. على بن عيسى به اتكاى قدرت هارون، آن قدر از اموال مردم تصرف كرد و گرفت كه همه به تنگ آمدند، هيچ يك را بر جان مال خود اطمينانى نبود؛ از آن همه ثروتى كه روى هم انباشت، مقدار ناچيزى - كه باز همان ناچيزى هم در تاريخ بى سابقه بود - به رسم هديه براى هارون فرستاد؛ هديه على بن عيسى به قدرى زياد بود كه هارون براى گوشمالى برمكيان دستور داد تا همه سرلشكران و وزيران در ميدان عمومى شهر، جمع شوند و با حضور يحيى بن خالد و فرزندانش، هديه على بن عيسى را به معرض نمايش قرار دهند كه خلاصه آن هدايا به نقل از تاريخ بيهقى، تاءليف ابوالفضل محمد حسين كاتب، به شرح زير است.

۱- هزار غلام ترك، هر يك جامى مخصوص ‍ به دست.

۲- هزار كنيز ترك، هر يك طلايى يا نقره اى به دست.

۳- صد غلام هندى با تيغ هندى به دست و صد كنيز هندى با شالهاى مخصوص

۴- ده پيل ماده با پوششهاى طلايى يا نقره اى با مهد زرين و پنج پيل نر با پوششهاى طلايى و نقره اى.

۵- در عقب پيلان بيست اسب، با زينهاى طلايى و سر نعل طلا و تجهيزات آنها آراسته به جواهر بدخشى و فيروزه هاى عالى.

۶- اسبهاى گيلانى و دويست اسب خراسانى و بيست شاهين شكارى.

۷- سيصد شتر، با مهد و مخملهاى زرين آراسته، و هفتصد شتر ديگر.

۸- پانصد هزار و سيصد پارچه بلور.

۹- بيست گردنبند جواهر و سيصد هزار مرواريد.

۱۰- دويست دست چينى فغفورى و سيصد پرده عالى و دويست خانه قالى و غيره.

هارون از يحيى پرسيد: در زمان استاندارى فضل، اين هدايا كجا بود؟ يحيى در جواب گفت: در خانه صاحبان آنها. گرچه هارون از اين سخن در خشم شد ولى يحيى كاملا او را به وخامت اوضاع وارد نمود.

گوشزد كرد كه خراسان سرحدى پهناور است و دشمنانى مانند تركان در آن ناحيه هستند و مردم از دست على بن عيسى به تنگ آمدند. اگر خليفه به داد آنها نرسد، دست به درگاه خداوند دراز كنند و فتنه اى بر پا كنند كه خليفه شخصا براى دفع آنها بايد حركت كند و به جاى هر درمى پنجاه درم خرج، لازم خواهد داشت تا فتنه فرو نشيند؛ كار ستمگرى على بن عيسى به جاى رسيد كه مردم عليه حكومت مركزى شورش كردند.

بيدادگرى على بن عيسى كه همه را دچار فقر و فاقه كرده بود موجب شد كه آتش شورش را دامن زنند؟ پس از آنها هم رافع پسر ليث سيار - كه از طرف على بن عيسى فرماندار ماورءالنهر شده بود شورش كرد و پيوسته لشكر على بن عيسى را شكست داد تا على بن عيسى را به كمك خواستن از هارون مجبور كرد.

شورش مردم از طرف حمزة بن عبدالله خارجى در حدود سيستان بود كه با فراهم كردند سيصد هزار سپاهى مجهز دستور داد هر پانصد نفر به نواحى خراسان حمله برند و دست نشاندگان بنى عباسى را هر جا يافتند، بكشند و اموالشان را هم به غنيمت بگيرند.

دو آشوب ديگر هم در خراسان پديد آمد، هارون مجبور شد كه خود شخصا به هر يك از اين نواحى حركت كند.

۱- شورش المقنع كه در شب از چاه ماهى بيرون مى آورد.

۲- شورش بابك خرم دين كه دعوى خدايى مى كرد.

هارون، محمد امين را در بغداد گذاشت و مأمون را به خراسان برد. با اينكه حال او مساعد نبود. ناچار شد كه به اين مسافرت تن در دهد از راه رى و گرگان و اسفراين به طرف مرو حركت نمود و در دهى به نام كهناب چهار ماه توقف كرد و بختيشوع طبيب معالج او، پيوسته ملازم ركاب بود؛ منجمين هم قبلا به هارون گفته بودند كه در خراسان خواهد مرد، لذا از اين سفر بيم داشت. ناچار نامه اى به حمزة بن عبدالله كه يكى از شورشيان بود نوشت و او را با وعده هاى زياد به اطاعت خويش دعوت كرد اما پاسخى سخت از او شنيد. هارون كه چاره اى غير از جنگ نديد از گرگان به توس ‍ رفت و به واسطه هراسى كه از جنگ داشت در آنجا مرضش شدت يافت و در شب سوم جمادى الآخر سال ۱۹۳ ه ق در قريه نوغان در سن ۴۹ سالگى در گذشت.

والى خراسان كه در آن زمان حميد بن قحطبه طايى بود، هارون را در باغ خود كه در آن قصرى عالى بنا كرده بود دفن نمود. مأمون بر فراز قبر پدر قبه اى ساخت كه به قبه هارونى معروف شد. اكنون همان قبه بارگاه على بن موسى الرضاعليه‌السلام است.

روى كار آمدن مأمون 

پس از در گذشت هارون، طبق عهد نامه و قرار دادى كه خود او بسته بود، محمد امين، فرزند زبيده، جانشين پدر شد و مردم به محض ‍ اطلاع از مرگ هارون در نهم ربيع الاول شب شنبه سال ۱۹۳ ه ق با امين بيعت كردند.

امين روز جمعه نامه اى به برادرش كه استاندار مرو بود نوشت كه با او بيعت كند. مأمون آورنده نامه را زندانى كرد و به صلاحديد فضل بن سهل از اطاعت برادر سر باز زد.

آخر الامر در شب بيست پنجم محرم در سال ۱۹۸ ه ق محمد امين كشته شد و خلافت در اختيار مأمون قرار گرفت؛ از همين تاريخ تا سال ۲۰۴ ه ق مقر خلافتش خراسان بود و در سال بعد، به صلاحديد حضرت رضاعليه‌السلام به سوى بغداد حركت كرد.

مأمون پس از كشتن امين، برادر خود، در يك بحران عجيب سياسى قرار گرفت، زيرا عده اى از بنى عباس كه طرفدار محمد امين بودند به مخالفت برخاستند و علويان نيز پس از شگنجه هاى سخت و ناراحتيهاى زمان هارون نفس تازه اى كشيده، از اين آشفتگى استفاده كردند و هر كدام در گوشه اى علم مخالفت برافراشتند.

صاحب روضة الصفا در ص ۱۵۳ جلد سوم مى نويسد! فضل بن سهل وزير مأمون با اينكه از جزئيات اين وقايع آگاه بود نمى گذاشت، مأمون از جريان امور آگاه شود و فقط به او گوشزد مى كرد كه در هر گوشه اى علويان خروج كرده اند و مردم از آنان متابعت مى نمايند؛ هرج و مرج غريبى در كشور عرب به وجود آمده است و بايد فكر اساسى درباره اينها كرد.

بالاءخره مأمون براى رفع اين آشوب و گرفتارى، ابتكارى به خرج داد كه هنوز پس از گذشت دوازده قرن بعضى دانشمندان خيال مى كنند مأمون واقعا به واسطه تقرب و انجام وظيفه مذهبى اين كار را انجام داده است، گرچه بعضى زا تواريخ شاهد اين مدعاست؛ ولى قرائن آشفتگى اوضاع و دلايل مستند و محكمى از تاريخ، گواهى مى دهند كه فقط به منظورى سياسى و براى تحكيم مبانى سلطنت خود به ولايتعهدى حضرت رضاعليه‌السلام اقدام نموده است؛ ما در ضمن اين بخش به قسمتى از اين شواهد اشاره خواهيم كرد.

صاحب الفخرى مى نويسد: مأمون بزرگان خاندان عباسى و علوى را دعوت نمود و آنها را آزمايش كرد؛ فردى افضل و اصلح و ديندارتر از على بن موسى الرضاعليه‌السلام پيدا نكرد. از نوشته الفخرى كه نزديك به همان زمان بود چنين بر مى آيد كه مأمون شخصى وجيه المله كه مورد اعتماد و مورد خوشحالى هر دو فرقه بود انتخاب نمود.

دكتر احمد رفاعى از نويسندگان اخير و طرفداران اهل سنت مى نويسد: اين انتخاب و تفويض ولايتعهدى از روى اغراض سياسى بود.

عاقبت مأمون پس از اطلاع از آشوب و انقلاب عموى در سراسر كشور اسلام؛ مجلس ‍ مشورتى تشكيل داد و در آن مجلس راءى بر آن قرار گرفت كه از جهت استرضاى بنى عباس و علويان و هم از لحاظ كنترل اوضاع و تحت نظر گرفتن حضرت رضاعليه‌السلام كه شخصى برجسته و انگشت نماى مسلمانان بود.

ايشان را از مدينه به مرو دعوت و وليعهد خود كند به همين جهت سى و سه هزار نفر از اولاد عباس بن عبدالمطلب را در قصر خلافت خود جمع نمود.

در ميان انبوه جمعيت، نظر خود را مبنى بر انتخاب حضرت رضاعليه‌السلام به ولايتعهدى ابراز كرد(۲۵ ) به رجاء بن ابى ضحاك دائى خود كه والى مدينه بود، مأموريت داد كه حضرت رضاعليه‌السلام را از راه بصره و فارس و اصفهان و دشت آهوان و كوه ميامى به طرف نيشابور آورد. همين كه به نيشابور رسيدند؛ در محله بلاش آباد در منزل پسنده نامى وارد شدند و از آنجا به قريه حمراء كه به قدمگاه معروف است، رسيدند؛ سپس به توس ‍ سناباد رهسپار شدند. و از آنجا به مرو حركت كردند؛ در خلال همين مسافرت وقايعى بسيار ارزنده اتفاق افتاد كه به مناسبت، مقدارى از آن را براى خوانندگان توضيح مى دهيم.

ورود به نيشابور و حديث زنجير طلا

صاحب تاريخ نيشابور در كتاب خود مى نويسد:

وقتى حضرت رضاعليه‌السلام وارد نيشابور شد بر قاطرى سياه و سفيد سوار بود كه بر روى آن، مهدى به نقره خالص آراسته، قرار داشت.

در بين راه دو تن از حافظان حديث به نام ابوزرعه رازى و محمد بن اسلم توسى كه مهار شتر، آن جناب را گرفته بودند عرض كردند:

آقاى ما!

اى پيشوايى كه فرزند ائمه طاهرينى! اى بازمانده نژاد پسنديده! تو را به حق اجداد طاهرينت قسم مى دهيم كه سايبان مهد را يك طرف بزن تا جمال مباركت را ببينم و حديثى از اجدادت بيان كن كه براى ما ياد بودى باشد.

امامعليه‌السلام استر را نگه داشت و سايبان را كنارى زد و تا چشم جمعيت به جمال انورش ‍ روشن شود. گيسوان مباركش به گيسوان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شباهت داشت؛ تمام طبقات ايستاده؛ محو تماشاى رخسار مباركش ‍ شدند؛ بعضى بر اثر مشاهده آن جناب از شادى فرياد مى كشيدند؛ عده اى ژاله بار، اشك شوق مى ريختند؛ هر يك به طريقى از اين موهبت الهى قدردانى مى كردند. بعضى از شوق و علاقه گريبان چاك مى زدند و خويش را روى خاك انداخته بودند و لجام استرش را مى بوسيدند و برخى گردن برافراشته بودند تا جمال دل آراى آن جناب را مشاهده نمايند، اين وضع تا ظهر ادامه داشت؛ ناگهان نويسندگان و قضات فرياد كشيدند؛ مردم! كنيد و حفظ نماييد و فرزند پيامبر را نيازاريد و ساكت باشيد.

بيست و چهار هزار قلمدان به كار رفت، غير از كسانى كه دوات به كار بردند و غير از كسانى كه از آنان براى خود درخواست نوشتن كردند.

امامعليه‌السلام فرمود: پدرم موسى بن جعفرعليه‌السلام از پدرش حضرت صادقعليه‌السلام و ايشان از محمد بن على و آن سرور از على بن الحسينعليه‌السلام و آن جناب از حسين بن على شهيد كربلا و حسين بن على از اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليهم‌السلام و على بن ابى طالب از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و آن جناب از جبرئيل او گفت: از خداى تعالى شنيدم كه فرمود: كلمه لا اله الله حصنى فمن قالها دخل حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى.

كلمه لا اله الله حصار و دژ محكم من است هر كه اين كلمه را بگويد، وارد حصار من شود و هر كه در حصار من داخل شود از عذابم ايمن خواهد بود.(۲۶)

در روايت امالى شيخ سئوال مى كنند كه اخلاص شهادت چگونه است؟

مى فرمايد: فرمانبردارى از پيامبر و ولايت خاندان نبوت در امالى مى نويسند: حضرت رضاعليه‌السلام پس نقل حديث از داخل سايبان سر بيرون آورد، فرمود:

بشرطها و انا من شروطها

اظهار اين كلمه در صورتى مفيد است كه شرط آن انجام شود يكى از شريط آن من هستم اعتراف به امامت من(۲۷)

در عيون اخبار الرضا ص ۲۷۶ از على بن بلاد نقل شده است كه حضرت رضاعليه‌السلام از پدر بزرگوار خود تا على بن ابى طالبعليه‌السلام و آن جناب از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و ايشان از جبرئيل، و ميكائيل، اسرافيل و... نقل كرد كه:

قال: يقول الله عز وجل ولاية على بن ابى طالب حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى.

ولايت على بن ابى طالب حصار و دژ محكم من است هر كس داخل حصار من شود از عذابم ايمن است.

اباصلت گفت: وقتى حضرت رضاعليه‌السلام از نيشابور خارج شد و به ده سرخ رسيد عرض ‍ كردند ظهر است. نماز نمى خوانيد؟ فورا از مركب به زير آمد و دستور داد آب بياورند عرض كردند: آب نداريم؟ آن حضرت زمين را با دست مبارك حفر نمود؛ چشمه اى جارى شد كه اثر هنوز باقى است.

وقتى حضرت رضاعليه‌السلام به سناباد رسيد پشت به كوهى نمود - كه حالا از سنگ آن انواع مختلف ظروف غذاپزى و وسايل ديگر مى سازند - و فرمود:

اللهم انفع به و بارك فيما ينحت منه القدور...

بار خدايا به وسيله اين كوه، مردم را بهره مند كن و بركت بده در آنچه قرار مى دهند داخل ظرفهاى ساخته شده از اين كوه.

دستور داد: از سنگ همين كوه براى غذاپزى خودش ديگ بتراشند و فرمود: لا يطبخ ما آكله الا فيها.

غذاى مرا فقط در همين ظرف بپزيد. مردم به بركت حضرت رضاعليه‌السلام از آن روز متوجه اين كار شدند و اثر دعاى حضرت نيز آشكار شد.(۲۸)

توس و سناباد 

توس كلمه اى است كه با از بين رفتن شهر مزبور به دست لشكريان مغول وجود خارجى خود را از دست داده است هر جا فعلا ذكرى از اين كلمه مى شود به اعتبار سابق، شهرستانى است كه فعلا مشهد ناميده مى شود و قبل از تاخت و تاز مغول شهرستان توس خوانده مى شد نوغان يكى از توابع آن به شمار مى رفت.

شهر قديم توس در قرن چهارم ميلادى خراب گرديده است؛ از ديوار باروى آن، قسمتهايى باقى مانده است كه فعلا اثر مهم آن، آرامگاه فردوسى يعنى شهر قديمى توس است كه تا مشهد پنج فرسخ (۳۰ كيلومتر) فاصله دارد.

بنابر اين معلوم مى شود كه عظمت شهر مشهد بعد از مغول آغاز مى شود و از آن تاريخ به بعد، - صورت شهر در آمده و تا امروز به طور روزافزون توسعه يافته است.

از آنجا به توس سناباد به خانه قحطبه طائى - داخل قبه اى كه هارون در آن دفن شده بود - وارد شد و با دست مبارك يك قسمت از زمين را خط كشيد و فرمود: اين، مكان دفن من است.

سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتى و اهل محبتى، والله مايزورنى منهم زائر و لا يسلم على منهم مسلم، الا وجب له غفران الله و رحمته بشفاعتنا اهل البيت.

خداوند بزودى اين مكان را محل رفت آمد شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد به خدا سوگند هر كه مرا زيارت كند و به من سلام دهد، مشمول مغفرت و رحمت پروردگار خواهد شد به واسطه شفاعت ما اهل بيت.

پس از آن چند ركعت نماز خواند و دعاهايى نمود و سجده اى طولانى كرد پانصد مرتبه در آن سجده، ذكر گفت سپس از آنجا خارج شد.(۲۹)

اعتماد السلطنه درباره برج و باروى شهر با عظمت توس فصلى مفصل نگاشته است. ديوار اطراف خندق شهر - كه باروى شهر ناميده مى شود - ۱۰۶ برج داشته است و دروازه، در مدخل شهر همين بارو است كه خيام در رباعى خود آورده:

مرغى ديدم نشسته بر باره توس

در پيش نهاده كله كيكاووس

باكله همى گفت كه افسوس‍ افسوس!

كو بانگ جرسها و چه شد ناله كوس؟

توس قديم را توس بن نوذر بنا كرده و آن دو شهر نزديك به هم، به نام طابران و نوغان بوده كه هزار دهكده داشته است.

خانه حميد بن قحطبه در توس يك ميل مربع است و قبر على بن موسى الرضاعليه‌السلام و قبر هارون الرشيد در باغى از باغهاى حميد بن قحطبه است.(۳۰)

فاصله بين سناباد و نوغان، بسيار كم بود؛ به طورى كه در كشف الغمه نقل مى كند، زنى كه در بامداد از سناباد براى خدمتكارى زوار، حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام مى آمد شامگاه كه درب حرم بسته مى شد به سناباد برمى گشت.(۳۱)

على بن موسى الرضاعليه‌السلام در سفر به خراسان از راه سناباد به مرو وارد شد، سناباد باغى ييلاقى بود كه بزرگترين و آبادترين و با وسيله ترين باغ مسكونى آن همان باغى بود كه قصر اسكندر يا قبه هارونى در آن قرار داشت.

حميد بن قحطبه استاندار توس، در اين باغ ييلاقى، سكونت داشت؛ و بنا به رسم و سنن عادى اجتماعات، از هر مسافر رسمى و محبوب، در بهترين جاهاى مسكونى و عمارات خوب هر ده و قصبه، پذيرايى مى شد؛ تا به سر منزل مقصود برسد.

اين سنت درباره حضرت رضاعليه‌السلام هم اجرا شد. امامعليه‌السلام با مهمانداران و همراهان و مسافران قافله مدينه در عبور از توس به مرو و سناباد؛ در كاخ ييلاقى حميد پذيرايى شدند.(۳۲)

در سناباد حضرت رضاعليه‌السلام ، لباس خود را كه حرز يا قرآن دستنويس خود در جيبش، بود براى شستن، به خادم داد. خادم آن را نزد حميد آورد؛ حميد عاشق و خواستار آن حرز گرديد؛ خواست آن را از امامعليه‌السلام بخرد، امام فرمود: به قيمت همين باغ.

باغ داراى چند عمارت بود. يكى قبه هارونى كه محل قبر بود و ديگرى ساختمان آسايشگاه حميد كه محل پذيرايى آن حضرت بود.

حميد، قرآن را در مقابل باغ هديه نمود. امام، همان شب پس از معامله، دستور داد درختان باغ را قطع كنند و بدين وسيله تصرف مالكانه نمود.

حميد صبح روز بعد پشيمان شد. حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: اگر باغ به حال اوليه است از آن تو باشد.

وقتى كه حميد به باغ رفت، ديد، درختان قطع شده اند؛ بدين جهت آنجا قطعگاه ناميده شد.

امامعليه‌السلام فرمود: اين باغ را به شرط اينكه فقط محل پذيرايى زوار من باشد به تو برمى گردانم.

حميد پذيرفت؛ امامعليه‌السلام آن حرز يا قرآن را به حميد بخشيد و باغ را هم با همان شرط بدو برگردانيد و دو روز بعد از سناباد به طرف مرو حركت كرد.(۳۳)

ورود به مرو 

مرو شاهجان يكى از بزرگترين شهرستانهاى خراسان بود؛ به گونه اى كه ياقوت حموى در معجم البلدان مى نويسد: اين شهر را ذوالقرنين ساخت و پايتخت خود گردانيد. هواى اين شهر آن قدر لطيف و فرح انگيز بود. كه آن را روح ملك ناميدند. بعدا مضاف اليه را بر مضاف مقدم داشتند و به شاه جان مشهور شد.(۳۴)

مرو كه در آن زمان سيصد هزار نفر جمعيت داشت، آماده استقبال از وليعهد امپراتور اسلام شده بود به گونه اى كه قبلا ذكر شد: سى و سه هزار نفر از بنى عباس و عده اى از بنى هاشم به دعوت مأمون گرد آمده بودند و گروهى انبوه كه همراه خود حضرت رضاعليه‌السلام از مدينه تا مرو بودند و جمعيتى بيشمار كه به استقبال آن جناب از شهر خارج شدند.

قواى دولتى و نظامى با صفوف منظم و جمعيتى انبوه به پيروى شخص خليفه از فرزند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، نبيره سيدالشهدا، داماد ايرانيان: استقبال كردند.

اينها تمام موجبات پذيرايى شايانى را جهت امامعليه‌السلام فراهم كرده بودند.

امامعليه‌السلام ، در حالى كه تمام شهر را آذين بسته و به سبكى جالب و زيبا تزئين كرده بودند و درود و تحيات و سلام و صلواتها نثار مى شد، به شهر مرو وارد شدند.

مأمون در اولين جلسه پيشنهاد كرد: من در نظر دارم، حضرت رضاعليه‌السلام را در كار خلافت شريك گردانم و او را وليعهد خويش سازم: بعضى از بنى هاشم حسادت ورزيده، گفتند: شخصى بى اطلاع از امور مملكتدارى را مى خواهى مصدر كار گردانى كه به اداره امور مملكت قادر نيست؛ حال، او را براى سخنرانى دعوت كن تا نظر صائب ما بر شما ثابت شود.

مأمون، آن حضرت را براى سخنرانى دعوت كرد، بمحض ورود، بنى هاشم از او خواستند؟ به منبر رود و آنان را براى پرستش خداوند راهنمايى كند.

امامعليه‌السلام بر منبر رفت؛ ابتدا سر به زير انداخت و سخنى نگفت؛ سپس از جاى حركت كرد و سخنش را با حمد و سپاس بارى تعالى و درود بر پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و خاندانش آغاز نمود؛ ثم قال اول عبادة الله معرفته.(۳۵)

سخنان آن حضرت چنان تاءثيرى در شنوندگان گذاشت كه همه انگشت حيرت به دندان گرفتند. روز بعد، مأمون گفت: يا بن رسول الله، به مقام علمى و جلال قدر و پرهيزگارى و عبادت شما اعتراف دارم و شما را به خلافت از خود شايسته تر مى دانم.

امام فرمود: به بندگى خدا افتخار مى كنم و با پارسايى در زندگى اميدوارم؛ از شر دنيا راحت باشم و با پرهيزگارى و اميد رستگارى و با تواضع در دنيا، آرزوى مقام بلندى در نزد خداوند دارم.

مأمون گفت: من مى خواهم خود را از خلافت بركنار كنم و با شما به خلافت بيعت نمايم. على بن موسى الرضاعليه‌السلام فرمود: اگر اين خلافت حق تو است، جايز نيست بر كنار شوى و به ديگرى تحويل دهى و اگر حق تو نيست، چگونه حق ديگرى را به من مى دهى؟!

مأمون عرض كرد: يا بن رسول الله چاره اى نيست؛ بايد بپذيرى، جواب داد: به خواست خود نخواهم پذيرفت.

اين سخن را پاپى تكرار كوشش مى كرد تا حضرت رضاعليه‌السلام را به قبول خلافت راضى نمايد. (بعضى از روايات نوشته اند كه دو ماه درباره اين امر، با هم مكاتبه مى كردند.)(۳۶)

بالاءخره مأمون ماءيوس گرديد؛ عاقبت گفت: حال كه خلافت را نمى پذيرى و نمى خواهى من با تا بيعت كنم؛ پس وليعهدى را بپذير تا پس از من به خلافت برسى.

امامعليه‌السلام در جواب فرمود: به خدا قسم پدرم از پدران خود از اميرالمؤمنين و او از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كرده است: كه مرا ستمگرانه به وسيله سم خواهند كشت و ملائكه آسمان و زمين بر من خواهند گريست و در ولايت غربت كنار قبر هارون الرشيد دفن خواهم شد.

مأمون گريه كنان گفت: با وجود زنده بودنم، چه كسى جراءت كشتن يا رساندن كوچكترين گزند و آسيبى به شما را خواهد داشت؟

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود:

اگر بخواهم مى گويم چه كسى مرا خواهد كشت، مأمون گفت: با اين سخن مى خواهى شانه از زير بار وليعهدى خالى كنى تا مردم بگويند زاهد و پارسا هستى كه وليعهدى را پذيرفتى!

فقال الرضاعليه‌السلام : والله ما كذبت منذ خلقنى ربى عز و جل و ما زهدت فى الدنيا للدينا و انى لاعلم ما تريد.(۳۷ )

فرمود: به خدا قسم از اول عمر تاكنون دروغ نگفته ام و هرگز براى به دست آوردن دنيا، پارسايى و زهد نكرده ام؛ ولى مى دانم منظورت از اين كار چيست؟

مأمون گفت: چه منظورى دارم؟

فرمود: اگر امان دهى، مى گويم. امان داد. فرمود: مى خواهى مردم بگويند على بن موسى الرضا پارسايى و زهد نداشت تاكنون دنيا بدو روى نياورده بود اينك كه دنيا بدو روى آورد، ديديد، چگونه وليعهدى را به طمع رسيدن به خلافت، پذيرفت؟

مأمون خشمگين شده گفت: مرا پيوسته با سخنان ناهنجارت مخاطب مى سازى و از كيفر و قدرت من در امام هستى.

فبالله اقسم لئن قبلت ولاية العهد والا اءجبرتك على ذلك فان فعلت والا ضربت عنقك.

به خدا قسم اگر نپذيرى ولايعهدى را با اجبار تو را به پذيرش وادار مى كنم. چنانكه پذيرفتى، خوب؛ وگرنه، گردنت را مى زنم.(۳۸)

فرمود: خداوند، مرا از اينكه با دست خود موجبات هلاكت خويش را فراهم سازم نهى نموده است؛ حال كه چنين است، هر چه مايلى، انجام بده؛ من مى پذيرم؛ به شرط اينكه كسى را به مقامى نگمارم و شخصى را از مقامى بركنار نكنم و رسمى را از ميان نبرم و روشى را تغيير ندهم، از دور به امور ولايتعهدى ناظر باشم.

مأمون به دنبال اين مذاكرات خصوصى، دستور داد تا روز پنجشنبه مجلس ولايتعهدى امام را تشكيل دهند تا مردم با او بيعت كنند.

سپس دستور داد: براى استرضاى خاطر سپاهان و اطرافيان، حقوق يكسال سپاهيان را به عنوان عيدى بپردازند و مردم به جاى پوشيدن لباس سياه كه شعار بنى عباس بود - لباس سبز بپوشند.

و پرچمها را هم به جاى رنگ سياه، به رنگ سبز - كه شعار بنى هاشم بود - بدل نمايند. از ميان سرلشكران و شپهداران فقط سه نفر: ۱- جلودى ۲- على بن عمران ۳- ابن مونس ‍ بودند كه با ولايتعهدى حضرت رضاعليه‌السلام مخالفت كردند و به دستور مأمون زندانى شدند.

روز مقرر رسيد؛ تمام سپاهيان و درباريان و قضات و اعيان كشور در مجلس مخصوصى كه ترتيب داده بودند حضور يافتند و براى حضرت رضاعليه‌السلام - در حالى كه عمامه اى بر سر داشت و شمشيرى بر كمر بسته بود - دو پشتى بزرگ كه به جايگاه مأمون وصل مى شد - گذاشتند.

عباس، پسر مأمون، اولين كسى بود كه براى بيعت با على بن موسى الرضاعليه‌السلام دستور گرفت امامعليه‌السلام دست خود را طورى بلند كرد كه پشت دست به طرف خودش و كف دست به طرف مردم بود؛ مأمون گفت: دستت را براى بيعت بگشا. امامعليه‌السلام فرمود: پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله اين گونه بيعت مى كرد، تمام مردم بيعت كردند - در حالى كه دست امامعليه‌السلام بالاى دستهاى آنها بود.

مأمون در اين مجلس، هر طبقه اى را فراخور اهميت و مقام، به جايزه سلطنتى مفتخر كرد و ميان حاضران بدره هاى زر تقسيم نمود؛ بارى، خرج زيادى متحمل شد. در اين مجلس هر يك از شاعران و سخنوران به ميمنت اين تحول بزرگ، سخنرانى كردند. و جوايزى بسيار گرفتند به گونه اى كه نام هر يك را با صداى بلند مى گفتند و فى الحال آمده و جايزه خود را مى گرفتند؛ تا به جايى رسيد كه هر چه مأمون تهيه كرده بود تمام شد.

پس از آن درخواست كرد كه حضرت رضاعليه‌السلام براى مردم سخنرانى كند؛ امامعليه‌السلام پس از حمد و ستايش خداى تعالى فرمود:

لنا عليكم حق به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و لكم علينا حق به، فاذا انتم اديتم الينا ذلك، وجب علينا الحق لكم

فرمود: مردم! ما به واسطه انتساب به پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله حق گرانى به شما داريم. و شما نيز حقى بر ما داريد هرگاه حق خود را ادا نموديد بر ما نيز لازم است كه به حق خود وفا كنيم.

ديگر در اين مجلس سخنى ايراد نفرمود: مأمون دستور داد! درهم و دينار به نام على بن موسى الرضاعليه‌السلام به ولايتعهدى آن جناب سكه بزنند.

از دلايلى كه شاهد است مأمون از نظر سياست و حفظ رياست خود اين ابتكار را نمود، جريانى است كه ابوسهل نوبختى نقل مى كند:

مى گويد: وقتى مأمون تصميم گرفت مجلس ‍ ولايتعهدى را ترتيب دهد من با خود گفتم: به هر وسيله اى هست، بايد كشف كنم؛ آيا مأمون واقعا به اين امر رضايت دارد يا ظاهر سازى است؟

نامهاى بدين مضمون نوشته، توسط خادمى كه پيوسته مأمون اسرار خود را به وسيله او برايم مى فرستاد، فرستادم، اينك مضمون نامه:

ذوالرياستين تصميم برگزارى مجلس ولايتعهد را گرفته در صورتى كه طالع سرطان است و در آن طالع، مشترى و سرطان اجتماع نموده اند.

گرچه مشترى شرافت دارد ولى برجى است متغير كه در آن هيچ كار به عاقبت نخواهد رسيد، با اين وصف، مريخ هم در ميزان است در خانه عاقبت اين دليل دومى است كه چنين كارى عاقبت ندارد. از نظر دولتخواهى جريان را به سمع امير رسانيدم مبادا، ديگرى به عرض ‍ برساند و از من بازخواست كند كه چرا قبلا نگفته ام!

مأمون در جواب نوشت: وقتى جواب نامه مرا خواندى آن را به وسيله خادم برگردان؛ از جان خويش بترس؛ مبادا احدى را مطلع گردانى بر آن كه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف شود! چنانچه منصرف شود، گناهش به گردن تو خواهد بود، و خواهم دانست كه تو باعث آن شده اى.(۳۹)

در همين مجلس، دختر خود، ام حبيب را به ازدواج حضرت رضاعليه‌السلام و دختر ديگرش ام الفضل را به ازدواج حضرت جوادعليه‌السلام در آورد و خود نيز با پوران، دختر حسن بن سهل ازدواج كرد.

در روايت ارشاد شيخ مفيد نقل شده است كه دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را نيز به ازدواج اسحاق بن موسى بن جعفر، برادر حضرت رضا، در آورد كه دختر عموى داماد محسوب مى شد و در همان سال سمت امير الحاج را به اسحاق داد و دستور داد، در ممالك خطبه به نام ولايتعهدى حضرت رضاعليه‌السلام بخوانند، از آن جمله؛ در مدينه بر روى منبر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين ياد كردند؛

ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبعليه‌السلام .(۴۰)

در شواهد النبوه مى نويسد چون امام رضاعليه‌السلام ولايتعهدى مأمون را قبول كرد در پشت آن عهدنامه چنين نوشت:

جفر جامعه بر خلاف اين كار دلالت دارد نمى دانم خدا بر سر ما و شما چه خواهد آورد او بحق حكومت مى كند و بهترين فيصله دهندگان است؛ ولى من فرمان اميرالمؤمنين و خواسته او را پذيرفتم؛ خدا من و او را نگه دارد.

امام پس از توشيح عهدنامه دست به دعا برداشت و چنين گفت:

اللهم انك تعلم انى مكره مضطر، فلا تؤ اخذنى كمالم تؤ اخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الى ولاية المصر.

بار خدايا! تو مى دانى كه مرا با اجبار بر اين كار وادار كردند از من بازخواست مكن؛ چنانكه از بنده و پيامبرت، يوسف، وقتى به حكومت مصر رسيد، بازخواست نكردى.

اثر ولايتعهدى در مردم و مأمون 

پس از انجام مراسم باشكوه جشن ولايتعهدى و دستور خطبه خواندن و سكه زدن به نام حضرت رضاعليه‌السلام از چند جهت ميان گروههاى مختلف كه عقيده متفاوت داشتند شورى بر پا كرد؛ دسته اى خرسند بودند از اين كه امكان دارد منصب امامت الهى ديگر دستخوش جبر و ستم حكومت وقت قرار نگيرد و آرزوى ديرين شيعه - كه سالهاى سال در دل داشتند - جامه عمل بپوشد.

گروهى كه از عقيده خوارج پيروى مى كردند و در خشك مقدسى به بدان درجه رسيده بودند كه حتى فعل امام را هم نمى توانستند حمل بر صحت نمايند.

اعتراضى شديد داشتند كه چرا بايد على بن موسى الرضاعليه‌السلام ولايتعهدى را قبول و در كار ستمگرى شركت نمايد.

اثر ديگرى كه اين جريان گذاشت در رجال دربار، از فضل بن سهل ذوالرياستين گرفته تا خود مأمون به قدرى حاد و عميق بود كه به شهادت حضرت رضاعليه‌السلام و قتل فضل بن سهل و عده ديگرى منجر شد؛ اينكه به نمونه اى از بعضى وقايع شاهد بر اين مطلب اشاره مى كنيم.

اشكال تراشى خوارج 

محمد بن زيد رازى گفت: خدمت حضرت رضاعليه‌السلام بودم - پس از آنكه وليعهد مأمون شده بود مردى از خوارج - كه در آستين خود كارد مسمومى پنهان كرده بود - اجازه ورود خواست.

در حالى كه او قبلا به دوستان خود گفته بود: بخدا قسم. پيش كسى مى روم كه گمان مى كند پسر پيغمبر است با اين كه همكارى اين ستمگر را قبول كرده چنانچه دليل قانع كننده اى برايم نياورد مردم را از دستش راحت مى كنم.

على بن موسى الرضاعليه‌السلام به او اجازه ورود داد و نشست.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: به سئوال تو در صورتى جواب مى دهم كه به شرط من وفا كنى. پرسيد به چه شرطى؟ فرمود: اگر دليل قانع كننده اى كه خودت راضى شوى، برايت آوردم آنچه در آستين پنهان كرده اى، بشكنى و دور بيندازى.

فرد خارجى مات و مبهوت ماند؛ كارد را از آستين بيرون آورده، شكست؛ سپس گفت: اكنون بفرمائيد چرا ولايتعهدى اين ستمگر را پذيرفتى؟ با اينكه به عقيده تو اينها كافرند و تو پسر پيغمبرى؛ چه باعث اين كار تو شد؟

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: به عقيده تو اينها كافرترند يا عزيز مصر و مصريان آن زمان؟ اينها مى گويند؛ ما موحد و خدا پرستيم؛ ولى آنها نه خدا پرست بودند و نه او را مى شناختند. مگر يوسف، پيغمبر و پسر پيغمبر نبود؟

مگر به عزيز مصر با اين كافر بود، نگفت:

اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم.

مرا متصدى وزارت دارايى خود بگردان؛ من امين و بصير و خبره هستم.

من پسر پيغمبرم مرا مجبور به اين كار كردند و به اكراه پذيرفتم.

حالا بگو. به چه دليل كار مرا ناپسند مى شمارى؟ آن مرد گفت: هرگز بر شما سرزنشى نيست و گواهى مى دهم پسر پيغمبرى و در گفتار خود راستگوى.

اثر جريان ولايتعهدى در دربار 

مأمون، پس برگزارى ولايتعهدى؛ ابتدا، احترامى خاص و بسيار گرم نسبت به حضرت رضاعليه‌السلام قائل بود و اين كار شايد براى تثبيت ابتكار خود بر مخالفين بود و علاقه داشت كه فضائل حضرت رضاعليه‌السلام آشكار شود و مردم به علم و موقعيت آن جناب پى ببرند تا بدين وسيله خودش محبوبيتى پيدا كند؛ ولى در خلال مجالس مناظره اتفاقهاى غيره منتظره اى از قبيل: نماز عيد و نماز طلب باران، افتاد كه محبت امام را بيش از پيش در دل عامه و خاصه جاى داد و مردم نسبت به حضرت رضاعليه‌السلام واله و شيدا شدند.

مأمون خود را از نظر مردم فراموش شده مى ديد. تغيير فاحش و روزافزن فضايل امام و موقعيت آن جناب چنان سريع و عميق بود كه آخرالاءمر مأمون را به تغيير رويه وادار كرد و امام را مخفيانه تحت نظر گرفت و كار را بر آن حضرت بسيار سخت گرفت از آن جمله، جريان زير است:

هشام بن ابراهيم راشدى، در مدينه - قبل از آنكه امامعليه‌السلام را به مرو ببرند - از نزديكترين اصحاب آن حضرت بود؛ عالمى هوشيار بود كه همه كارهاى حضرت رضاعليه‌السلام در اختيار او بود. و از هر جا وجه مى آمد به دست او مى رسيد.

پس از آنكه حضرت رضاعليه‌السلام را به مرو آوردند؛ هشام خود را به فضل بن سهل، ذوالرياستين نزديك نمود، فضل نيز او را بسيار مقرب درگاه خود گردانيد. او اخبار حضرت رضاعليه‌السلام را بدون كم و كاست براى ذوالرياستين و مأمون نقل مى كرد، مأمون دربانى حضرت رضا را بدو داد؛ هر كس را كه مأمون اجازه مى داد و مايل بود مى توانست خدمت حضرت رضا برسد؛ اما ارادتمندان و دوستان امام نمى توانستند به خدمت امامعليه‌السلام برسند. هر صحبتى كه در خانه امام مى شد به ذوالرياستين و مأمون مى رسانيد. مأمون به واسطه خوش خدمتى اش ‍ پسر خود عباس را در اختيار او گذاشت تا تربيتش كند.

فضل بن سهل با حضرت رضاعليه‌السلام زياد دشمنى مى ورزيد؛ چون مأمون امام را بر فضل مقدم مى داشت. اولين رنجشى كه براى ذوالرياستين از حضرت رضاعليه‌السلام به وجود آمد. اين بود كه مأمون به دختر عمويش ‍ علاقه زيادى داشت؛ او نيز مأمون را خيلى مى خواست.

درى از خانه آن زن، به مجلس مأمون قرار داده بودند كه هر مى خواست، مى توانست با او ملاقات كند؛ ضمنا اين زن از طرفداران و ارادتمندان حضرت رضاعليه‌السلام بود، گاهگاهى كه فضل بن سهل بدگويى و معايب او را افشا مى كرد.

روزى ذوالرياستين شنيد كه دختر عموى مأمون از او بدگويى كرده است. به مأمون گفت: صحيح نيست در خانه زنان در ميان مجلس ‍ رسمى تو باز شود. مأمون دستور داد: تا آن در را مستدود كردند.

معمولا يك روز مأمون خدمت حضرت رضاعليه‌السلام شرفياب مى شد و روز ديگر آن جناب نزد مأمون مى رفت روزى كه آن حضرت بعد از مستدود شدن در، وارد شد. ديد كه در ورودى مأمون به خانه دختر عمويش ‍ بسته شده؛ فرمود: يا اميرالمؤمنين! به چه جهت اين در را بسته اى؟!

مأمون جواب داد: فضل بن سهل صلاح ندانست. امام فرمود: انا لله و انا اليه راجعون ماللفضل و الدخول بين اميرالمؤمنين و حرمه؟(۴۱ )

در اين صورت بايد فاتحه خلافت را خواند؛ فضل را چه رسد كه در مورد ناموس ‍ اميرالمؤمنين دخالت نمايد؟ فرمود: در را باز كن تا هر خواستى بتوانى نزد دختر عمويت بروى.

مبادا گفتار فضل را بپذيرى! در صورتى كه جايز نيست و او را نمى رسد. همان موقع دستور داد: خراب كردند و راه بين او و دختر عمويش باز شد اين خبر كه به فضل رسيد، غمگين شد.

فضل بن سهل مى خواست با وسايلى از حضرت رضاعليه‌السلام مدركى كه شاهد بر مخالفت او با مأمون باشد به دست آورد، ولى امام آنچه در خاطرهاست - قبل از اينكه اظهار شود - مى داند.

روزى فضل بن سهل با هشام بن عمر خدمت حضرت رضا رسيده، گفت؛

ما در اين جاى خلوت، خدمت شما رسيده ايم تا آنچه در اين نامه به مرحله اجرا در آوريم؛ در آن نامه سم هاى غليظ و شديدى به آزادى بندگان و طلاق زنان و آنچه كفاره بردار نبود ياد كرده بودند. عرض كردند: مى دانيم كه حق با شماست و خلافت متعلق به خانواده پيغمبر است، آنچه زبان ما گوياست از درون دلمان بر مى خيزد، اگر دروغ بگوييم، بندگان ما آزاد باشند و زنانمان رها و سى بار به خانه خدا رفتن به عهدء ما. تعهد مى كنيم مأمون با بكشيم و كار را براى شما تمام نمايم تا حق به صاحبش ‍ برگردد. امامعليه‌السلام به سخنان آن دو، گوش ‍ نداد. با كمال تنفر و بيزارى هر دو را خارج كرد و فرمود: شما كفران نعمت كرده ايد؛ هرگز براى من و شما آسودگى نخواهد بود اگر به چنين كارى راضى باشيم.

فضل به اشتباه خود پى برد و دانست كه به اين سادگى نمى تواند در عزم امامعليه‌السلام رخنه اى ايجاد نمايد! لذا سخنش را تغيير داد، گفت: ما مى خواستيم شما را آزمايش ‍ نماييم. امامعليه‌السلام فرمود: دروغ مى گويى شما همان عقيده را داشتيد؛ جز اينكه مرا همراه خود نيافتيد.

از آنجا پيش مأمون رفتند و به او گفتند: پيش ‍ على بن موسى الرضاعليه‌السلام رفته بوديم تا او را بيازماييم و ببينيم كه نسبت به شما سوء نيتى دارد يا نه؟ جريان را شرح دادند. مأمون گفت: موفق باشيد، خارج شدند. مأمون خودش ‍ خدمت حضرت رضاعليه‌السلام رفت. آنچه فضل و رفيقش گفته بودند براى آن جناب نقل نمود و سفارش كرد كه جان خود را از خطر آن دو حفظ نمايد. وقتى جريان را از حضرت رضاعليه‌السلام شنيد، دانست كه امامعليه‌السلام درست مى گويد و آنها دروغ مى گفتند.(۴۲)

نمونه ديگرى از سختگيرى مأمون

به مأمون خبر دادند كه حضرت رضاعليه‌السلام براى دوستان خود مجالس درس ‍ تشكيل داده و مردم را فريفته بيان و علم خود نموده است. به محمد بن عمر توسى دربان خود دستور داد؛ مردم را از اطراف حضرت رضاعليه‌السلام متفرق نمايد، و خود، آن جناب را حاضر كرد؛ همين كه چشم مأمون به امام افتاد، بى احترامى كرد و حرمت ايشان را نگه نداشت.

على بن موسى الرضاعليه‌السلام با خشم تمام از پيش مأمون خارج شد؛ در حالى كه لبهايش ‍ حركت مى كرد و چنين مى گفت:

به حق پيغمبر و على مرتضى و فاطمه زهراعليهم‌السلام به حول و قوه الهى با دعاى خود چنان بلاى بر او نازل كنم كه سگهاى اين شهر؛ او و اطرافيانش را بيرون كنند و خوار بيمقدار سازند.

به منزل بازگشت و آب خواسته، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و در قنوت نماز هم اين دعا را خواند:

اللهم يا ذالقدرة الجامعة، و الرحمة الواسعة و المنن المتتابعة و الآ لاء المتواليه.(۴۳)

اباصلت مى گويد: هنوز دعايش تمام نشده بود كه سرو صداى عجيبى در ميان شهر بر پا شد و فرياد و فغان از هر گوشه شهر به گوش رسيد و گرد و غبارى بلند و آشوبى بر پا گرديد. من همان جا ايستادم تا مولايم سلام نماز را داد. به من فرمود: اباصلت! بالاى پشت بام برو خواهى ديد زنى زنا كار مفسده جو با لباسهاى كهنه و ظاهرى نامطلوب كه اهل شهر او سمانه مى نامند از بى حيايى و پرده درى همه اين شورش را رهبرى مى كند.

به جايى نيزه از نى استفاده كرده و پارچه قرمز را پرچم آن قرار داده اين هياهو را در كنار قصر مأمون بر پا كرده است.

اباصلت مى گويد: بالاى پشت بام رفتم و ديدم كه مردم با چوبدستى و سنگ حمله مى كنند مأمون زره بر تن نموده از قصر شاهجان بيرون آمد تا فرار نمايد؛ در همين هنگام شاگرد حجامى (خون گير) سنگى بر سر مأمون زد به گونه اى كه كلاهخود از سرش افتاد و پوست سرش زخمى شد؛ يك نفر به شاگرد حجام گفت: اين اميرالمؤمنين مأمون بود!!

سمانه سخن او را شنيده، فرياد زد. ساكت باش! امروز نه موقع تشخيص است و نه موقع حفظ شخصيت اشخاص؛ اگر اين مرد اميرالمؤمنين بود، مردان نابكار را بر دختران پاك، مسلط نمى كرد.

مأمون و سپاهش را با سرشكستگى تمام و خوارى و ذلت طرد نمودند.

در مناقب شهر آشوب به دنبال اين جريان نقل مى كند: اموال او را هم به غارت بردند؛ پس از خوابيدن شورش، مأمون چهل نفر از غلامان و مردى، اسلانام، يكى از ملاكين مرو را به دار كشيد.

مأمون دستور داد: ديوارها را بلند كنند و خود هم متوجه شد كه اين غائله به واسطه آن بى احترامى بود كه نسبت به حضرت رضاعليه‌السلام روا داشت.