53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام0%

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده: موسى خسروى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 14482
دانلود: 4032

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14482 / دانلود: 4032
اندازه اندازه اندازه
53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده:
فارسی

در اين مجموعه طي دو بخش، 53 داستان از كرامات حضرت رضا (ع) به رشته تحرير درآمده است .در بخش اول، مخاطبان با داستان‌هايي از زندگاني حضرت امام رضا (ع)، جريان روي كارآمدن مامون، اثر ولايتعهدي در مردم و مامون، مرگ مامون و شهادت حضرت امام رضا(ع) آشنا مي‌شوند .داستان‌هاي بخش دوم با مضاميني چون :آداب و سنن زيارت حضرت امام رضا (ع)، اهميت زيارت حضرت امام رضا (ع) و كرامات و عنايات آن حضرت شكل گرفته است.

مأمون به خدمت حضرت رضاعليه‌السلام رفت و قسم داد كه از جاى خود حركت نكند؛ پيشانى آن جناب را بوسيد و در مقابلش ‍ نشست و گفت: من هنوز از اينها راضى نشده ام. چه صلاح مى دانى؟ امامعليه‌السلام شرح مبسوطى بيان فرمود كه در مورد حركت به سوى بغداد ذكر خواهد شد.

بالاءخره مأمون گرچه ابتدا به آشكار شدن فضيلت حضرت رضاعليه‌السلام مايل بود؛ ولى عاقبت خود را مغلوب مقام و موقعيت حضرت رضاعليه‌السلام ديد به فكر چاره اى ديگر افتاد.

على بن موسى الرضاعليه‌السلام در طول امامت خود هنگامى كه در مدينه بود و هنوز به مرو نرفته بود مناظرات بسيار زيادى با صاحبان اديان و ملل مختلف داشت كه خواندنى و حيرت انگيز است. اينك به ذكر يكى از مناظراتى كه در حضور مأمون اتفاق افتاد و در ص ۷۰ - ۸۲ كتاب زندگانى حضرت رضاعليه‌السلام نوشته مؤ لف نوشته شده است، مى پردازيم تا چرب زبانى و حيله گرى مأمون بيشتر مكشوف شود.

حسن بن محمد نوفلى گفت: وقتى حضرت رضاعليه‌السلام عليه‌السلام از مدينه تشريف آوردند، مأمون به فضل بن سهل، دستور داد: دانشمندان و صاحبنظران اديان، از جاثليق(۴۴ ) و راءس الجالوت(۴۵ ) و پيشوايان صابئين (ستاره پرستان) و بزرگ زردشتيان، هربذ اكبر (هربد اكبر) و نسطاس رومى را گرد آورد تا شاهد مناظره آنها با حضرت رضاعليه‌السلام باشد.

فضل تمام آنها را در مجلسى جمع كرد و به مأمون خبر داد كه همه حاضرند، مأمون اجازه ورود به آنها داد و دانشمندان را گرامى داشت، گفت: شما را براى عملى پسنديده جمع كرده ايم پسر عمويم از مدينه آمد. فردا صبح زود همه بياييد و براى مناظره حاضر باشيد؛ كسى هم تخلف نكند؛ قبول كردند.

نوفلى گفت: من خدمت حضرت رضاعليه‌السلام بوديم كه ياسر خادم وارد شد، - ياسر كارهاى حضرت رضاعليه‌السلام بود - عرض كرد: آقاى من! اميرالمؤمنين سلام مى رساند و عرض مى كند: برادرت فدايت شود دانشمندان مذاهب جمع شده اند چنانچه مايل باشيد، فردا صبح تشريف بياوريد.

اگر ناراحت مى شويد، لازم نيست خود را به زحمت بيندازيد؛ چنانچه خواسته باشيد؛ ما خدمت شما مى رسيم.

فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو؛ آن شاء الله، صبح زود خواهم آمد.

پس از رفتن ياسر حضرت رضاعليه‌السلام رو به من نمود، گفت: تو مردى عراقى و خوش ‍ قريحه هستى. مى دانى مأمون از جمع نمودن دانشمندان و مشركين چه منظورى دارد؟

عرض كردم: منظورش آزمودن شماست؛ مى خواهد بفهمد، اطلاعات شما چه قدر است؛ ولى كار را بر پايه سست بنا نهاد- فرمود: چگونه؟

عرض كردم: متكلمين بر خلاف علما هستند؛ زيرا عالم آنچه مقبول نيست قبول نمى كند؛ ولى آنها پيوسته جدال مى نمايند و حقايق را انكار مى كنند، اگر وحدانيت خدا را اثبات كنى، مى گويند يگانگى او را براى ما توجيه بنما اگر درباره نبوت استدلال كنى، مى گويند، رسالت او را ثابت كن. آن قدر ستيزه و مغالطه مى نمايند، تا طرف، سخن خود را پس ‍ بگيرد. فدايت شوم از آنان برحذر باش!

حضرت رضاعليه‌السلام تبسمى نموده و فرمود: مى ترسى كه بر من پيروز شوند و دلايل مرا رد نمايند. عرض كردم: نه؛ نمى ترسم؛ اميدوارم؛ خدا شما را پيروز نمايد.

فرمود: مى دانى، مأمون كى پشيمان مى شود؟ وقتى كه من با اهل تورات به وسيله تورات خودشان و با اصحاب انجيل به وسيله انجيل و با زبوريان به وسيله زبور و با صابئين به عبرانى و با زردشتيان به زبان فارسى و با رويمان به زبان رومى و با هر يك از دانشمندان به زبان محلى خودشان استدلال كنم. وقتى هر فرقه را مغلوب نمودم و راءى خود را رها كرده، گفتار مرا پذيرفتند. مأمون پشيمان خواهد شد.

ولا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم.

صبحگاه فضل بن سهل آمد. عرض كرد: فدايت شوم. پسر عمويت منتظر است. تمام دانشمندان جمع شده اند؛ تشريف مى آوريد؟ فرمود: شما برويد. من هم از پى شما خواهم آمد؛ سپس براى اداى نماز وضو گرفت. و مختصر غذاى هم ميل نمود؛ به من نيز داد.

از جاى حركت كرده، پيش مأمون رفتيم. تمام دانشمندان گرد آمده بودند؛ محمد بن جعفر و بنى هاشم و سرلشكران و سپهداران هم حاضر شده بودند.

همين كه حضرت رضاعليه‌السلام وارد شد، مأمون و محمد بن جعفر و ساير بنى هاشم از جاى حركت كردند؛ همانطور ايستاده بودند.

آن حضرت و مأمون نشسته بودند و صحبت مى كردند. تا بالاءخره اجازه نشستن داده، نشستند. ساعتى مأمون با حضرت رضا گرم صحبت بود.

آن گاه رو به جاثليق كرده، گفت: اين پسر عمويم على بن موسى الرضا از فرزندان فاطمه زهراعليها‌السلام دختر پيامبر ما و پسر على بن ابى طالبعليه‌السلام است مايلم با او مناظره كنى ولى انصاف را هم از دست ندهى.

جاثليق گفت: يا اميرالمؤمنين! با شخصى كه به كتابى استدلال مى كند كه من منكر آنم و به گفتار پيامبرى كه من نمى پذيرم چگونه مى توان مناظره كرد؟

على بن موسى الرضاعليه‌السلام فرمود:

اگر من با انجيل خودت با تو استدلال نمايم مى پذيرى؟

جواب داد: مگر ممكن است نپذيرم كتاب خود را؟ به خدا قسم! مى پذيريم. گرچه بر خلاف ميلم باشد.

در اين هنگام حضرت رضاعليه‌السلام به خواندن انجيل شروع كرد و ثابت كرد كه پيامبر ما در انجيل برده شده است.

سپس عده ى حواريين را براى او شمرد و استدلالهاى زيادى كرد كه تمام آنها پذيرفت كتاب شعياى نبى و كتب ديگرى براى او خواند تا اينكه جاثليق گفت:

ليساءلك غيرى فلا و حق المسيح ما ظننت ان فى علماء المسلمين مثلك.

كس ديگرى از شما سئوال كند. قسم به حق مسيح گمان نمى كنم، دانشمندى در ميان مسلمانان مانند شما باشد.(۴۶)

در اين هنگام حضرت متوجه راءس الجالوت شد و با تورات و زبور و كتاب شعيا و حيقوق پيامبر با او مناظره كرد تا او مغلوب شد و نتوانست جوابش را بگويد؛ پس از آن هربذ اكبر، بزرگ زردشتيان، مناظره نمود و او را نيز مغلوب كرد.

پس از پايان بحث با هربذ اكبر رو به جمعيت نمود فرمود: اگر كسى در ميان شما مخالف اسلام هست و مايل است سئوال كند، مبادا! خجالت بكشيد. هر چه مايل است، بپرسد. از ميان دانشمندان، عمران صابى كه از متكلمين بى نظير بود گفت: اگر شما خودتان دعوت به سئوال نمى كرديد من جسارت نمى نمودم؛ من كوفه و بصره و شام را زير پا گذاشته و با بسيارى از دانشمندان بحث كرده ام هيچ كدام، يكتايى خدا را - كه احتياج به غير ندارد - نتوانسته اند، اثبات كنند. اكنون اگر اجازه مى دهيد، از شما مى پرسم.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود:

اگر در ميان جمعيت عمران صابى باشد تو هستى؛ عرض كرد: بلى. من عمران صابى هستم. فرمود: بپرس. ولى متوجه باش انصاف را از دست ندهى! مبادا ستيزه و ستم روا دارى! گفت: بخدا قسم! مايلم برايم اثبات كنى تا دستاويزى داشته باشم و براى خود نيز ثابت شود فرمود: بپرس.

موقعيت حساس عمران و گفت و گوى او با حضرت رضاعليه‌السلام چنان اثر گذاشت كه مردم آهسته با هم اظهار نظر مى كردند و به هم نزديك مى شدند، سكوت تمام مجلس را فرا گرفت، همه دقت مى كردند نا مناظره به كجا خواهد انجاميد؟

احتجاج حضرت رضاعليه‌السلام با عمران به درازا كشيد تا اذان ظهر را علام كردند امامعليه‌السلام در اين هنگام رو به مأمون نموده، فرمود: وقت نماز است. عمران عرض كرد: آقا! بحث را قطع نفرماييد؛ اكنون پرتوى از انوار هدايت بر قلبم تابيده، به گونه اى كه احساس ‍ مى كنم، دلم خيل نرم شده است. فرمود: نماز بخوانيم؛ باز مى گرديم. حضرت رضاعليه‌السلام در داخل مجلس، نماز خواند؛ مردم در خارج، پشت سر محمد بن جعفر نماز خواندند. پس ‍ از نماز، مجلس براى مرتبه دوم تشكيل شد؛ حضرت رضاعليه‌السلام عمران را پيش ‍ خوانده، فرمود: سئوال كن.

عمران از آفريدگار و صفاتش سئوال كرد و جواب كافى شنيد تا اينكه فرمود: فهميدى؟ جواب داد: آرى. آقاى من! فهميدم و گواهى مى دهم كه خداوند همان گونه كه شما توصيف فرمودى و اينكه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، بنده و برگزيده خداست و دين او، دين حق و حقيقت است؛ پس رو به جانب قبله نموده، به سجده افتاد و سلام آورد.

همين كه دانشمندان ديدند عمران صابى - كه دانشمندى توانا بود و هيچ كس در مناظره با او تاب و توان نداشت - اسلام آورد. ديگر كسى جراءت نكرد، اشكالى را مطرح كند و سئوالى هم نكردند. شب شد و مأمون و حضرت رضاعليه‌السلام از جاى حركت كردند و داخل منزل شدند. و سايرين نيز پراكنده شدند.

نوفلى گفت: محمد بن جعفر به دنبال من فرستاد. پيش او رفتم، گفت: ديدى و درست توجه كردى؟ من هيچ سابقه علمى از ايشان نداشتم. سئوال كرد: علماء در مدينه هم با او مناظره مى كردند؟

گفتم: آرى. حاجيان در هنگام حج به خدمتش ‍ مى رسيدند و مسائل هلال و حرام را از او سئوال مى كردند گاهى با بعضى از دانشمندان اديان مناظره مى كرد.

محمد بن جعفر مى گفت: مى ترسم. اين مرد بر او رشك برد و مسمومش كند و يا بلايى بر سرش آورد، بگو. خوددارى كند.

گفتم: از من نمى پذيرد. مأمون مى خواهد او را بيازمايد. كه آيا از علوم اجدادش در اختيار دارد يا نه؟ گفت: بگو عمويت مايل نيست اين قسمت تكرار شود بلكه علاقه مند است ترك مناظره نمايى به چند جهت.

خدمت حضرت رضاعليه‌السلام رسيدم و گفتار محمد بن جعفر را به عرض ‍ رساندم. حضرت رضاعليه‌السلام تبسمى كرد و فرمود: خدا حفظ كند عمويم را نمى دانم چرا علاقه به اين كار ندارد؟ در اين هنگام به غلامى فرمود: از پى عمران صابى برو.

عرض كردم: من جاى او را نمى دانم پيش ‍ رفقايم هست. فرمود: وسيله سوارى برايش ببر و او را بياور.

عمران آمد. حضرت رضاعليه‌السلام او را گرامى داشت و خلعتى بدو بخششيد و مركبى سوارى باضافه ده هزار درهم به او هديه نمود. عرض كردم: از اميرالمؤمنين، جد بزرگوارت پيروى فرمودى. اين كار، لازم است. آن گاه دستور داد: غذا بياورند. مرا طرف راست و عمران را طرف چپ نشانيد؛ پس از صرف غذا، به عمران فرمود: اكنون خواهى رفت. فردا صبح مى آيى تا از غذاهاى مدينه برايت تهيه نمايم.

عمران بعد از اسلام آوردن، با دانشمندان و صاحبنظران بحث مى كرد و دلايل آنان را رد مى نمود؛ به گونه اى كه احتراز مى كردند تا با او مناظره كنند. مأمون نيز ده هزار درهم بدو داد و فضل بن سهل هم مقدارى و مركبى سوارى بدو بخشيد؛ حضرت رضاعليه‌السلام او را متصدى موقوفات بلخ نمود و او را ثروتى زياد، به دست آورد.(۴۷)

مناظره اى ديگر 

حسن بن محمد نوفلى گفت: سليمان مروزى - كه از دانشمندان بى نظير - در خراسان بود. پيش مأمون آمد. خليفه، مقدم او را گرامى داشت و گفت: پسر عمويم، على بن موسى الرضاعليه‌السلام از حجاز آمده و علاقه اى به مناظره دارد. چنانچه مايل باشى در روز ترويه (روز هشتم ذى حجه) بيا و با او مناظره كن.

سليمان گفت: يا اميرالمؤمنين! مى ترسم بياييم و در حضور شما و بنى هاشم از او سئوالى كنم و نتواند بدان پاسخ دهد. در اين صورت دنبال گيرى بحث صلاحيت ندارد. مأمون گفت: من چون مى دانستم قدرت مناظره دارى، به دنبال تو فرستادم. و اتفاقا نظر من همين است كه در مناظره او را - اگر به مسئله اى هم باشد - مغلوب كنى.

سليمان گفت: در اين صورت هيچ اشكالى ندارد.

مجلسى تشكيل بده، به شرط اينكه پس از مغلوب شدن ايشان از من ايراد نگيرى و سرزنشم نكنى. مأمون به دنبال حضرت رضاعليه‌السلام فرستاد و پيغام داد؛ مردى از اهل مرو - كه در خراسان منحصر به فرد است - آمده چنانچه ناراحت نمى شويد، بدينجا تشريف بياوريد.

حضرت رضاعليه‌السلام وضو گرفت و به من و عمران صابى فرمود: شما جلو برويد. من مى آيم. ما رفتيم. ياسر و خالد دست مرا گرفته، پيش مأمون بردند.

پرسيد: برادرم، ابو الحسن كو - خدا او را حفظ كند -؟

گفتيم لباس مى پوشد و به ما دستور داد: شما برويد؛ من هم مى آيم.

اكنون عمران صابى هم - كه به دست شما هم ايمان آورد - اينجاست؛ اگر اجازه فرمايى: وارد شود؛ مأمون اجازه ورود بدو داد و مقدمش را گرامى داشت و گفت: بالاءخره جزء بنى هاشم شدى عمران؛ جواب داد: خدا را شكر كه مرا به وسيله شما بدين شرف مشرف گردانيد.

مأمون گفت: اين شخص سليمان، متكلم خراسان است. عمران در جواب گفت: سليمان، خيال مى كند كه در خراسان نظير ندارد با اينكه مخالف بداء است.

مأمون گفت: چرا با او مناظره نمى كنى؟

عمران پاسخ داد بسته به ميل اوست.

در اين هنگام حضرت رضاعليه‌السلام وارد شد.

فرمود درباره چه صحبت مى كرديد، عمران جريان را به عرض رسانيد.

سپس مأمون از حضرت رضاعليه‌السلام پرسيد: شما درباره بداء(۴۸ ) چه مى فرمائيد؟

حضرت رضاعليه‌السلام در مورد بداء و اراده و ساير مسائل توحيدى به گونه اى دليل آورد كه سليمان نتوانست سخن بگويد.

وقتى از جواب عاجز شد، گفت: اين شخص ‍ دانشمندترين بنى هاشم و مجلس خاتمه يافت و همه متفرق شدند.

حركت از مرو بسوى بغداد 

ياسر خادم مى گويد: حضرت رضاعليه‌السلام وقتى خلوت مى شد، غلامان و خدمتكاران را از كوچك و بزرگ جمع و براى آنها صحبت مى كرد و ايشان را مورد محبت خويش قرار مى داد. هنگام غذا خوردن همه آنها بر سر سفره خود مى نشاند؛ حتى تيمارگر اسبان و حجام را. روزى، همه جمع بوديم و به بيانات آن جناب گوش مى داديم؛ ناگهان ديديم؛ صداى قفل درى - كه از خانه حضرت رضاعليه‌السلام ، به خانه مأمون بود - آمد. امامعليه‌السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد. از جاى حركت كرديم. مأمون - در حالى كه نامه اى در دست داشت - وارد شد.

حضرت رضاعليه‌السلام خواست از جايش ‍ حركت كند آن جناب را به حق پيغمبر قسم داد كه حركت نكند.

خودش آمد و ايشان را در بغل گرفت و صورتش را بوسيد. و مقابل آن جناب نشست و نامه اى را - كه مربوط به فتح يكى از قراء كابل بود - شروع به خواندن كرد.

و در آن نامه نوشته بود كه فلان و فلان جا را فتح كرديم.

پس از اتمام نامه، حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: از اينكه قريه اى مشركين فتح شود، شاد مى شوى؟ مأمون گفت: مگر در چنين فتحى نبايد مسرور شد؟ فرمود: از خدا بترس. تو نسبت به امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله - كه خداوند تو را عهده دار امور آنها نموده و اين امتياز را در اختيارت نهاده است - كوتاهى مى كنى و كارشان را به ديگران سپرده اى و بر خلاف حكم خدا درباره آنان رفتار مى كنى؛ در اين شهرستان دور، سكنى گزيده اى و جايگاه وحى و هجرت را واگذارده اى.

مهاجر و انصار در مقابل اين كار، دستخوش ‍ ظلم و ستم قرار گرفته اند. آنان مراعات حقوق مؤمنين را نمى كنند و روزگارى دشوار بر مظلوم مى گذرد كه با رنج فراوان مخارج زندگى خود را تاءمين مى كند و كسى را هم نمى يابد كه از حال خويش به او شكايت كند. و به تو هم كه دسترسى ندارد.

از خدا بترس. جايگاه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را خالى مگذار مگر نمى دانى والى، نسبت به مسلمانان، مثل عمود خيمه است كه در وسط آن قرار گرفته، هر كس بخواهد به عمود خيمه چنگ بيندازد، از هر طرف برايش ‍ ممكن است.

مأمون پرسيد: نظر شما چيست؟ فرمود: مى گويم اينجا را ترك كن و مركز حكومت را در زادگاه آباء و اجدادت قرار ده تا شاهد كارهاى مسلمانان باشى؛ ايشان را به ديگرى وامگذار نسبت به موقعيتى، كه دارى خداوند از تو بازخواست خواهد كرد.

مأمون از جاى حركت كرده، گفت: راءى همان است كه شما مى فرمايى. دستور داد: وسايل حركت را آماده نمايند و سپاهى به عنوان پيشرو تجهيز شود.

اين خبر به فضل بن سهل رسيد بى اندازه غمگين شد زيرا قدرتى كسب كرده بود و بر كارها مسلط بود به طورى كه مأمون نمى توانست از خود راءيى داشته باشد و نمى توانست به او آشكار بگويد كه چنين تصميمى دارد. ولى در آن موقع حضرت رضاعليه‌السلام قدرتى تمام يافته بود.

فضل پيش مأمون آمد، گفت: اين چه راءيى است كه اراده كرده اى؟ گفت: اين دستور را آقايم، ابو الحسن، على بن موسى الرضاعليه‌السلام ، داده است و حق هم، چنين است.

فضل گفت: نه؛ صحيح نيست. ديروز ديروز برادرت را كشته و خلافت را از خاندان عباس ‍ خارج كرده اى.

اهل عراق و حجاز و خويشاوندانت با تو مخالفند مخصوصا پس از اينكه ولايتعهدى را به على بن موسى الرضاعليه‌السلام داده و خويشان خود را محروم كرده اى.

مردم و علما و فقها و بنى عباس، هيچ كدام رضايت نداشته، از تو نفرت دارند. بهتر اين است كه در خراسان باشى تا اين ناراحتيها برطرف شود و برادر كشى تو را فراموش كنند.

در همين جا با خدمت شخصيتهاى كه در سپاهى - كه خدمتگزار پدرت بوده اند - مشورت كن. اگر صلاح دانستند، حركت نما.

پرسيد: مثلا چه اشخاصى؟ جواب داد: على بن عمران، ابن مونس و جلودى - اين چند نفر كه از بيعت، با حضرت رضاعليه‌السلام سرباز زدند و زندانى شدند.

مأمون گفت: بسيار خوب.

فردا صبح امر كرد: اين چند نفر را از زندان بيرون آوردند. اولين كسى كه داخل شد، على بن عمران بود همين كه چشمش به حضرت رضا افتاد - كه پهلوى مأمون نشسته - گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم اگر خلافت را از خاندان بنى عباس خارج كنى و در اختيار دشمنان اين خانواده - كه اجداد و پدران شما، آنان را مى كشتند و آواره مى كردند - قرار دهى.

مأمون فرياد زد، زنازاده! بعد از، اين همه زندانى كشيدن، هنوز همان عقيده را دارى. جلاد! گردن او را بزن؛ گردنش را زدند.

در اين موقع ابن مونس را آوردند. او نيز چون چشمش به حضرت رضاعليه‌السلام افتاد - كه پهلوى مأمون نشسته - گفت: اميرالمؤمنين! اين كسى كه پهلوى تو نشسته است مردم او را مانند بت مى پرستند؛ مأمون به او نيز پرخاش نمود و دستور داد: گردنش را بزنند. او را هم كشتند. بعد از ابن مونس، جلودى را آوردند.

جلودى در هنگام خلافت رشيد، وقتى محمد بن جعفر بن محمد در مدينه خروج كرد، مأمور شد كه اگر بر او پيروز گرديد، گردنش را بزند. و خانه هاى اولاد على را ويران و زنهايشان را غارت كند و بيش از يك پيراهن براى آنها باقى نگذارد. جلودى اين كار كرد، حتى به در خانه حضرت رضاعليه‌السلام هم رفت. آن جناب تمام زنان را در ميان يك خانه قرار داد و خود بر در خانه ايستاد جلودى گفت: به دستور اميرالمؤمنين به خانه شما هم بايد وارد شوم.

حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: من خود، تمام وسايل آنها را مى گيرم و قسم ياد كرد كه چيزى براى آنها باقى نگذارد.

بالاءخره، پس از اصرار زياد، جلودى راضى شد؛ تمام زينت و وسايل آنها را گرفت و هر چه در خانه يافت مى شد، جمع كرده، به او داد.

امروز جلودى را آوردند. حضرت رضاعليه‌السلام به جبران اينكه در مدينه درخواستش را پذيرفته بود و اجازه داده بود كه آن جناب، خود، وسايل زنان را بياورد. به مأمون فرمود: اين پيرمرد را به من ببخش. مأمون گفت: همان كسى است كه نسبت به دختران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، آن جنايات را مرتكب شد. جلودى متوجه شد كه حضرت رضاعليه‌السلام با مأمون صحبت مى كند خيال كرد، درباره كشتن او سعى مى كند؛ رو به مأمون كرده و گفت. تو را به خدا سوگند و به خدمتگزارى ام در زمان پدرت قسم مى دهم كه حرف او را درباره من قبول نكنى. مأمون به حضرت رضاعليه‌السلام عرض كرد: خودش مايل نيست؛ ما را قسم مى دهد ما قسمش را محترم مى شماريم به جلود گفت: به خدا قسم حرف ايشان را درباره تو قبول نخواهم كرد. دستور داد او را هم به دو رفيقش ملحق نمايند. جلودى را نيز كشتند.

ذوالرياستين، پيش پدر خود، سهل، رفت سپاه پيشرو و همچنين وسايل سفر را كه به دستور مأمون تهيه ديده بودند، برگرداند؛ ولى پس از كشته شدن اين سه نفر به امر مأمون، دانست كه اين تصميم حركت جدى است؛ و مخالفت نتيجه اى ندارد.

حضرت رضاعليه‌السلام در برخورد با مأمون پرسيد راجع به وسايل حركت چه كرديد؟

گفت: از شما خواهش مى كنم؛ دستور بدهيد؛ حركت كنند امامعليه‌السلام بيرون آمد و فرياد زد سپاه پيشرو آماده حركت شوند. مثل اينكه آتش در ميان آنها افروختند؛ چنان همهمه از سپاه برخاست كه هر كدام هر چه زودتر مى خواستند در اجراى امر سبقت گيرند.

فضل در خانه نشست. مأمون به دنبال او فرستاد.

وقتى آمد. گفت: چه شده است كه در خانه نشسته اى؟

جواب داد: من نسبت به خانواده شما گناهى بزرگ مرتكب شده ام. و هم در حضور مردم مرا به كشته شدن برادرت، امين، و بيعت حضرت رضاعليه‌السلام سرزنش مى كنند.

هيچ اطمينانى نيست كه سخن چينان و بدانديشان درباره ام سخن چينى كنند و مرا به باد فنا بسپارند. بگذار. من استاندار خراسان باشم. مأمون گفت: ما نمى توانيم از تو بى نياز باشيم آنچه اشاره كرده اى كه ممكن است برايت ناراحتى به وجود آوردند، تو نزد ما مورد اطمينان و خير خواه ما هستى.

ضمنا هر نوع امان نامه اى هم كه مايلى، براى خود بنويس. آن قدر اين امان نامه را محكم برگردان تا اطمينان حاصل كنى؛ فضل رفت و امان نامه اى مفصل نوشت و علما را بر آن گواه گرفت؛ آن گاه پيش مأمون آورد. و براى من خواند؛ خليفه به خط خود نامه اى نوشت - كه آن كتاب (شرط و حبوة(۴۹) ) ناميده شد.

آنچه او به فضل بخشيد در همين نامه قيد شده بود به همين جهت، نام آن را بخشش نامه گذاشت.

فضل به مأمون گفت: بايد على بن موسى الرضاعليه‌السلام نيز آنچه شما بخشيده ايد، امضاء فرمايد؛ زيرا وليعهد شماست مأمون در جواب گفت: مى دانى حضرت رضاعليه‌السلام با ما شرط كرده است كه در چنين امورى دخالت نكند؟

بنابراين من از او درخواست امضاى اين بخشش نامه را نمى كنم كه باعث ناراحتى اش ‍ شود. خودت درخواست كن قطعا درخواست تو را رد نخواهد كرد.

فضل براى شرفيابى به خدمت حضرت رضاعليه‌السلام اذن ورود خواست. ياسر گفت: امامعليه‌السلام فرمود: حركت كنيد و متفرق شويد ما خارج شديم؛ سپس فضل وارد شد و يك ساعت در مقابل امامعليه‌السلام ايستاد. حضرت رضاعليه‌السلام سر بلند كرده، پرسيد: چه درخواستى دارى؟

عرض كرد: آقاى من! اين امان نامه و بخشش ‍ نامه را اميرالمؤمنين، براى من نوشته است؛ شما شايسته تريد كه چنين لطفى درباره ام بكنيد؛ زيرا وليعهد مسلمانانيد. فرمود: بخوان فضل ايستاده، نامه اى كه در جلد بزرگ نوشته شده بود، تا آخر، خواند.

قال له ابو الحسن: يا فضل! لك علينا هذا ما اتقيت الله عز و جل...

آنچه در اين نامه هست من نيز گواهى مى كنم تا آن موقعى كه پرهيزگار باشى. ياسر گفت: به خاطر همين يك كلمه، حضرت رضاعليه‌السلام تمام امان نامه او را باطل نمود.

فضل، بيرون شد. سپاه و تمام تجهيزان مأمون به حركت در آمد ياسر مى گويد: ما نيز در خدمت حضرت رضاعليه‌السلام حركت كرديم.

كشته شدن فضل بن سهل 

چند روز بيش، از حركت ما نگذشته بود، نامه اى از حسن بن سهل در يكى از منازل سر راه، براى برادرش، فضل، رسيد كه در آن نوشته بود. من در تحويل سال نگاه كردم با حساب نجوم چنين دريافتم كه تو در فلان ماه، روز چهارشنبه، حرارت آهن و آتش را خواهى چشيد؛ بنابراين صلاح شما در چنين مى دانم كه در همان روز تو و مأمون و على بن موسى الرضاعليه‌السلام داخل حمام شويد و در آنجا حجامت كنى، تا خون حجامت بر روى بدنت بريزد و نحوست آن برطرف گردد.

عين نامه را فضل براى مأمون فرستاد و درخواست كرد تا با او به حمام بيايد و در ضمن از حضرت رضاعليه‌السلام هم درخواست كند تا ايشان هم تشريف بياورند.

مأمون نامه اى به امامعليه‌السلام نوشت و درخواست فضل را معروض داشت، على بن موسى الرضاعليه‌السلام در جواب نوشت: من فردا حمام نخواهم رفت و صلاح نمى دانم كه شما هم برويد. همچنين براى فضل هم صلاح نمى دانم، براى مرتبه دوم مأمون درخواست را تكرار كرد. اين مرتبه در جواب نوشت:

ديشب پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ديدم. فرمود: على! فردا به حمام مرو. به صلاح شما و فضل هم نيست كه به حمام برويد مأمون نوشت: صحيح مى فرمائيد پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله درست فرموده است. فردا به حمام نخواهم رفت.

فضل هم، تكليف خود را، خود داند؟ زيرا او به كار خود واردتر است.(۵۰)

چون شب شد و افق پنهان گرديد حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: بگوييد.

نعوذ بالله من شر ما ينزل فى هذه الليلة.

به خدا پناه مى بريم از شرى كه امشب نازل مى شود.

ما به گفتن اين جمله شروع نموديم. پس از نماز صبح نيز فرمود: بگوييد، به خدا پناه مى بريم از شر آنچه كه امروز نازل مى شود.

پيوسته اين ذكر را مى گفتيم تا نزديك طلوع آفتاب در اين هنگام حضرت رضاعليه‌السلام فرمود: بالاى پشت بام برو و گوش كن، ببين صدايى مى شنوى؟

همين كه به بالاى پشت بام رفتم.

صدايى عجيب و هراس انگيز به گوشم رسيد كه مرتبا زياد مى شد؛ ناگاه مأمون از در مخصوص بين خانه خود و حضرت رضاعليه‌السلام وارد شد. در حالى كه مى گفت: آقاى من! يا ابو الحسن! فضل از دنيا رفت. او وارد شده بود كه عده اى با شمشير بر سر او ريختند و او را به قتل رساندند.

سه نفرى كه وارد حمام شده بودند گرفتار شده اند كه يكى از آنها ذوالقلمين، پسر خاله فضل بود؛ در اين هنگام سپاهيان طرفدار فضل، با فرماندهان آنها بر در خانه مأمون اجتماع كردند و فرياد كردند. ما انتقام فضل را مى خواهيم بگيريم و هر كس كه باعث كشته شدن او شده، بايد او را بكشيم؛ مأمون گفت: آقا! ممكن است بيرون تشريف ببريد و آنها را متفرق كنيد؟

ياسر مى گويد: حضرت رضاعليه‌السلام سوار شد؛ به من نيز دستور داد سوار شوم. از در كه خارج شديم، چشم امام به سپاه افتاد كه اجتماع انبوه تشكيل داده و آتش برافروخته بودند تا در خانه مأمون را آتش بزنند.

امام فرياد زد و با دست، نيز اشاره كرد، متفرق شويد؛ همه متفرق شدند.

ياسر مى گويد: به گونه اى براى متفرق شدن شتاب مى كردند كه بر روى هم مى افتادند.

به هر كدام كه اشاره مى كرد، به زمين مى افتاد؛ سپس از جاى حركت كرده، مى رفت و كسى باقى نماند.

مأمون بدين وسيله از دست مردى مقتدر و سياستمدار قوى، راحت شد. و او را با حيله كشت و ديگر فكرى جز از بين بردن حضرت رضاعليه‌السلام نداشت. در توس آن جناب را هم مسموم كرد به طورى كه از بعضى روايات استفاده مى شود، مأمون حضرت رضاعليه‌السلام را در سرخس زندانى كرده بود.

بالاءخره مأمون پس از شهادت حضرت رضاعليه‌السلام نامه اى به اهل بغداد و بنى عباس ‍ نوشت كه آن دو نفر در گذشتند ديگر دشمنى شما، براى چيست؟

ولى آنان جوابى سخت به مأمون دادند.(۵۱) عاقبت مأمون با خارى مشوش به طرف بغداد حركت كرد تا شايد قائله را بخواباند. از مرو به سرخس و از آنجا به سناباد و از آنجا به گرگان رفت. يك ماه در گرگان ماند. تا امنيت خراسان را محكم كند.

از طرف گرگان به طرف مرو حركت نمود. چندى هم در رى ماند. و از آنجا به نهروان كوچ كرد؛ نهروان محل استقبال مردم بود كه بنى عباس و سران سپاه و خاندان هارون به استقبال رسمى او آمدند.

مأمون روز شنبه ۱۶ ماه صفر سال ۲۰۳ ه ق وارد بغداد شد. طاهر بن حسين كه در رقه(۵۲ ) بود، در نهروان از مأمون استقبال كرد و با هم وارد بغداد شدند؛ در اين هنگام، هنوز لباس و پرچمها، سبز بود. تا هشت روز اين وضع ادامه داشت؛ بالاءخره، در مورد تغيير رنگ لباس و پرچم هم، سر و صدايى برخاست. تا عاقبت لباس سبز را به لباس سياه مبدل ساخت.(۵۳)

بالاءخره مرگ مأمون هم فرا رسيد

مأمون به آرزوى فتح روم لشكر به آنجا كشيد. فتوحات بسيارى هم نمود. در بازگشت؛ از كنار چشمه اى به نام بديدون كه معروف به قشيره بود، گذشت؛ آب هواى آن محل و منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چشمه، چنان دل انگيز بود كه دستور داد؛ سپاه، همانجا توقف نمايند. تا از هواى آن سرزمين استفاده كنند.

براى مأمون در روى چشمه جايگاه زيباى از چوب آماده كردند در آنجا مى ايستاد و صفاى آب را تماشا مى كرد. روزى سكه اى در آب انداخت كه نوشته آن از بالا آشكارا خوانده مى شد و آب آن به قدرى سرد بود كه كسى نمى توانست دست خود را در ميان آن نگه دارد وقتى كه مأمون، در تماشاى آب غرق بود، يك ماهى بسيار زيبا، به اندازه نصف طول دست، مانند شمشى نقره اى آشكار شد.

مأمون گفت: هر كس اين را بگيرد يك شمشير جايزه دارد.

يكى از سربازان، خود را در آب انداخت و ماهى را گرفت و بيرون آورد.

همين كه به بالاى تخت به جايگاه مأمون رسيد، ماهى بشدت، خود را تكان داد و از دست او خارج شد، و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهى، مقدارى آب بر سر و صورت و زير گلوى مأمون ريخته شد.

ناگهان، لرزشى بيسابقه او را فرا گرفت.

سرباز براى مرحله دوم در آب رفته، ماهى را گرفت دستور داد: آن را بريان كنند، ولى لرزش ‍ به اندازه اى شدت يافت، كه هر چه لباس ‍ زمستانى بر او مى پوشاندند و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد و فرياد مى كشيد (البرد، البرد) سرما، سرما، پس از آن، در اطرافش آتش زيادى افروختند؛ باز، گرم نشد؛ ماهى بريان را برايش آوردند. آن قدر، ناراحتى به او فشار آورده بود نتوانست ذره اى از آن بخورد.

معتصم، برادر مأمون، پزشكان سلطنتى: ابن ماسويه و بختيشوع را حاضر كرد و از آنان درخواست كرد تا مأمون را معالجه نمايند آنها نبض او را گرفته، گفتند: ما از معالجه او عاجزيم. اين بحران حال و حركات نبض، مرگ او را مسلم مى كند و تاكنون در طب، چنين مرضى پيش بينى نشده است.

حال مأمون، بسيار آشفته شد و از بدنش عرقى مانند زيتون خارج شد. در اين هنگام گفت: مرا بر بلندى ببريد تا مرتبه اى ديگر سپاه و سربازانم را ببينم.

شب بود. مأمون را به جاى بلندى بردند.

چون چشم به سپاه بى كران در خلال شعاع آتشهايى كه در كنار خيمه ها افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد، دست بلند كرد و گفت: يا من لايزول ملكه ارحم من قد زال ملكه

اى كسى كه پادشاهى او را زوالى نيست بر كسى كه پادشاهى اش به پايان رسيده رحم كن!

او را به جايگاهش بر گرداندند.

معتصم، مردى را گماشت تا شهادت تلقينش ‍ كند.

آن مرد در حالى با صدايى بلند كلمه شهادت مى گفت، ابن ماسويه مى گفت: فرياد مكش. مأمون، الان - با اين حالى كه دارد - بين پروردگار خود و مانى (نقاش معروف) فرق نمى گذارد.

در اين موقع چشمانش - باز شد و مى خواست ابن ماسويه را با دستهاى خود در هم فشارد؛ ولى قدرت نداشت.

در اين حال، ماهى را نخورده، از اين دنيا رفت و در محلى به نام طرطوس(۵۴ ) دفن شد.(۵۵)