بخش سوم: شهادت حضرت رضاعليهالسلام
چنانچه قبلا توضيح داده شد. مأمون پيوسته سعى داشت به صورت گوناگون، موقعيت حضرت رضاعليهالسلام
را در دل مردم تضعيف كند.
از اين رو گاهى بعضى از فرماندهان، براى او اسباب ناراحتى فراهم مى كردند و گاهى هم خطبا بر خلاف موازين شرع عمل مى كردند كه مجموعا موجب مى شد، عرصه بر حضرت رضاعليهالسلام
تنگ شود.
ياسر مى گويد: هر وقت حضرت رضاعليهالسلام
پس از نماز جمعه از مسجد جامع مى گشت، دستهاى خود را بلند كرده، مى گفت: اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجل لى الساعة و لم يزل مغموما مكروبا الى ان قبض صلوات الله عليه
خدايا! اگر فرج من به مرگم فراهم مى شود، هم اكنون مرگ مرا برسان؛ پيوسته غمگين و محزون بود تا شهيد شد.
معمر بن خلاد گفت: مأمون روزى از حضرت رضاعليهالسلام
درخواست كرد تا يكى از اشخاص مورد اعتمادش را براى فراماندارى ناحيه اى كه پيوسته در آن شورش بر پا مى شد معروفى كند.
تفصيل جريان را از اباصلت بشنويد:
احمد بن على انصارى مى گويد: از اباصلت پرسيدم مأمون به كشتن حضرت رضاعليهالسلام
چگونه راضى شد؟ در حالى كه به او بسيار احترام مى كرد و او را دوست مى داشت و وليعهد خود كرده بود.
در جواب گفت: مأمون، به خاطر مقام و فضيلت حضرت رضاعليهالسلام
به او احترام مى كرد.
و بدين جهت ولايتعهدى را به او داد تا مردم ببينند كه آن حضرت، به دنيا تمايلى پيدا كرده و به خاطر آن گرايش، از نظر آنها بيفتد؛ در حالى كه چنين نشد و پيوسته فضل و مقامش در نظر مردم زيادتر مى شد.
حضرت در جواب فرمود: اگر به شرط من وفا كنى من نيز وفا مى كنم.
من، ولايتعهدى را مشروط بر اينكه در امر و نهى و عزل و نصب دخالتى نداشته باشم، پذيرفتم؛ و چنين كارى را نخواهم كرد تا خداوند مرا قبل از تو ببرد به خدا قسم! خلافت كار مهمى نيست، كه من خود را بدان وعده داده باشم من در مدينه ميان كوچه ها با مركب سوارى خود، مى گذشتم و مردم وقتى، رفع حوايج و نياز خود را در خواست مى كردند، خواسته آنها را بر آوردم و آنها با من، مثل خويشاوند نزديك، همچون عمو، شده بودند. در شهر، به اندازه اى نفوذ داشتم كه نامه ام را مى پذيرفتند. تو چيزى به مقامى كه خدا به من داده است نيفزوده اى.
مأمون گفت: اشكال ندارد. من به شرط شما وفا مى كنم.
چه بسا اتفاق مى افتاد كه سخنانش، به نظر مأمون خوشايند نبود.
و به خشم درونى او مى افزود؛ اما به كسى اظهار نمى كرد.
تا سرانجام، چاره اى، جز كشتن و مسموم كردن آن حضرت براى خود نيافت
دانشمندان را از شهرهاى مختلف مى خواست تا با او مناظره كنند؛ شايد آنان پيروز شوند و او مجاب نمايند و ارزش و اعتبار او در نظر علما كن گردد.
ولى از يهود، نصارى يا مجوس، ستاره پرستان و مخالفان يا دانشمندان فرقه هاى مختلف مسلمان، هر كدام با او مناظره نمودند؛ شكست خورده، دليل امامعليهالسلام
را پذيرفتند.
مردم مى گفتند: او شايسته خلافت است؛ جاسوسان مأمون، وقتى سخن مردم را به مأمون گزارش مى دادند، كينه اش نسبت به امامعليهالسلام
افزونتر مى شد.
از طرف ديگر حضرت رضاعليهالسلام
، از حق گويى، هيچ باك نداشت.
امامعليهالسلام
به عنايت خداوند، از اسرار آينده خبر داشت. او خود مى دانست كه از سفر به خراسان بر نخواهد گشت.
از اين جهت، آن روز كه مأمون به حضرت رضاعليهالسلام
مى گفت: به بغداد كه رفتيم فلان كار را انجام خواهيم داد.
فرمود: شما خواهيد رفت نه من.
راوى مى گويد: در خلوت، حضرت رضاعليهالسلام
را ملاقات نموده، عرض كردم: جوابى داديد كه باعث افسردگى من شد فرمود: يا ابا حسين! مرا به بغداد چه كار؟ نه بغداد را خواهم ديد و نه تو مرا.
حسن بن عباد، نويسنده حضرت رضاعليهالسلام
، گويد: وقتى مأمون عازم عراق شد، به خدمت امامعليهالسلام
رفتم؛ فرمود: من نه وارد عراق خواهم شد و نه آنجا را خواهم ديد؛ گريه ام گرفت.
عرض كردم: مرا از ديدار خانواده ام ماءيوس كردى.
آن حضرت فرمود: تو، به عراق خواهى رفت.
من خودم را گفتم.
به خانواده خود هم فرمود:
وشاء گفت: حضرت رضاعليهالسلام
به من فرمود:
وقتى خواستم از مدينه خارج شوم، خانواده ام را گرد خود جمع نموده، به ايشان گفتم: بر من بگرييد تا بشنوم.
سپس دوازده هزار درهم، بين آنان تقسيم كرد و خارج شدم و گفتم: ديگر پيش شما بر نخواهم گشت.
سجستانى گويد: وقتى مأمون حضرت رضاعليهالسلام
را از مدينه به خراسان طلبيد، من آنجا بودم؛ ديدم كه آن حضرت داخل حرم پيغمبرصلىاللهعليهوآله
شد تا با جدش وداع كند.
پيوسته وداع مى كرد و باز برمى گشت و با صداى بلند مى گريست. پيش رفته، سلام كردم و سفر را به ايشان تبريك گفتم. فرمود: هر چه مايلى، مرا ببين كه از جوار قبر جدم خارج مى شوم و در ديار غربت، كنار قبر هارون دفن خواهم شد؛ من نيز در اين سفر پى آن حضرت خارج شدم تا زمانى كه در توس از دنيا رفت و كنار قبر هارون دفن شد.
چنانكه از روايت بعد بر مى آيد، حضرت رضاعليهالسلام
از مدينه، به طرف مكه به زيارت خانه خدا رفته تا زا آن نيز وداع نمايد.
اميته بن على گويد: در سالى كه حضرت رضاعليهالسلام
به مكه رفت و حج گزارد و سپس با فرزندش، جوادعليهالسلام
، به خراسان سفر نمود، من نيز با او بودم.
امامعليهالسلام
، پس از طواف، در مقام ابراهيم نماز خواند.
و موفق، غلام آن حضرت هم امام جوادعليهالسلام
را بر دوش گرفته، طواف مى داد. سپس امام جوادعليهالسلام
از روى شانه موفق پايين آمده، كنار حجر اسماعيل نشست و سر به زير افكند؛ در حالى كه آثار حزن و اندوه از چهره اش آشكار بود؛ دير زمانى حركت نكرد.
موفق عرض كرد: آقاى من! برويم.
امام جوادعليهالسلام
فرمود: تا خدا نخواهد از اينجا حركت نخواهم كرد.
موفق خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رفته، عرض كرد: حضرت جوادعليهالسلام
از جاى خود حركت نمى كند.
امامعليهالسلام
، خود به طرف فرزندش، جوادعليهالسلام
، رفته، فرمود: يا حبيبى! بر خيز. امام جواد ع جواب داد: از اينجا حركت نمى كنم.
فرمود: نه نور ديده ام! حركت كن.
ثم قال كيف اقوم و قد ودعت البيت وداعا لا ترجع اليه
گفت: با اينكه شما از خانه خدا چنان وداع كردى كه ديگر هرگز بدين جا بر نخواهى گشت، چگونه حركت كنم؟
فقال: قم يا حبيبى! فقام معه.
فرمود: عزيزم، نور ديده ام! حركت كن! امام جواد ع از جاى حركت نكرد.
واقعه جانگداز شهادت آن حضرت
اباصلت گفت: در خدمت حضرت رضاعليهالسلام
بودم فرمود؛ به داخل قبه اى كه هارون در آن مدفون است، برو و از چهار طرف آن، خاك برداشته، بياور.
به داخل قبه شدم و خاك آوردم؛ فرمود: خاكهاى سمت راست و بالا سر و پايين پاى آن را به من بده، بدو دادم؛ آنها را بو كشيده، ريخت و فرمود: در آن محلها، مى خواهى قبرى برايم حفر كنند كه در موقع حفر آن: سنگى پديد خواهد آمد كه با تمام كلنگهاى خراسان هم قادر به برداشتن نخواهد بود.
سپس فرمود: خاك سمت چپ آن، خاك مدفن من است؛ بگو در اين محل قبرى برايم حفر كنند و هفت پله پايين روند و ضريحى بگشايند چنانچه امتناع كردند. بگوى. لحد را به اندازه يك متر قرار دهند، پس از آماده شدن قبر، در سمت سر، رطوبتى خواهيد ديد، آن گاه دعايى كه اكنون به تو مى آموزم، مى خوانى، در حال، لحد پر از آب خواهد شد و ماهيهاى كوچكى در آن خواهى ديد، از آن نانى كه به تو مى دهم براى آنها ريز مى كنى و مى خورند و وقتى تمام شد، ماهى بزرگى آشكار شده، تمام ماهيهاى كوچك را مى خورد و ناپديد خواهد شد.
وقتى ماهى بزرگ ناپديد شد، دست بر روى آب مى گذارى و دعاى كه به مى آموزم مى خوانى در حال، آب فرو مى رود و چيزى از آن باقى نمى ماند. تمام اين كارها را نزد مأمون بايد انجام دهى؛ سپس فرمود: فردا پيش آن نابكار مى روم وقتى خارج شدم، اگر سر پوشيده نبود، با من حرف بزن وگرنه، با من صحبت مكن.
اباصلت گفت: صبحگاه فردا، لباس پوشيده و در محراب، به انتظار نشست تا غلام مأمون وارد شد و گفت: اميرالمؤمنين شما را مى خواند. كفش پوشيده، از جاى حركت كرد و رفت؛ من نيز به دنبال حضرت رفتم. تا به خانه مأمون وارد شد.
در برابر مأمون ظرفى از انگور و ظرفهاى ديگر از ظرفهاى مختلف، بود و خوشه انگورى را هم در دست گرفته كه برخى از آن را خورده و برخى باقى مانده بود.
چون چشمش به آن حضرت افتاد، از جا برخاسته، او را در بغل گرفت و پيشانيش را بوسيد و در كنار خود نشانيد و آن خوشه انگور را به او داد و عرض كرد: انگورى از اين بهتر نديده ام امامعليهالسلام
فرمود: انگور خوب، انگور بهشتى است.
مأمون درخواست كرد تا از آن انگور بخورد. فرمود: مرا معاف دار. گفت: ممكن نيست. شايد به من اطمينان ندارى؛ خوشه را گرفته، چند دانه از آن خورد؛ بار ديگر آن را به دست آن حضرت داد آن حضرت سه دانه از آن خورده، به گوشه اى پرت كرد و بلند شد. مأمون گفت: كجا مى روى؟ فرمود: به جايى كه فرستادى.
وقتى خارج شد، عبا را بر سر كشيده بود. چون او را بدين حال ديدم، سخنى نگفتم تا به خانه وارد شد؛ دستور داد: درها را ببند؛ بستم؛ سپس در بستر خوابيد. من غمگين داخل حياط ايستاده بودم؛ در اين هنگام ديدم جوانى خوشروى، با موهاى مجعد، شبيه ترين مردم، به حضرت رضاعليهالسلام
- به خانه وارد شد؛ پيش رفته؛ عرض كردم؛ درها را بسته بودم، شما از كجا وارد شديد؟ فرمود:
آن كه مرا از مدينه، در اين ساعت به توس آورد، در حالى كه در بسته بود، به داخل وارد كرد؛ سپس گفتم: شما كيستى؟
فقال: انا حجة الله عليك. يا اباصلت! انا محمد بن على فرمود: اى اباصلت! من حجت خدا، پسر على بن موسى الرضاعليهالسلام
هستم.
سپس به طرف اتاق پدر رفت و از من نيز خواست كه با به داخل اتاق بروم. چون چشم حضرت رضاعليهالسلام
به فرزندش افتاد، از جاى جست و فرزندش را در آغوش گرفت و به سينه چسبانيد و پيشانى اش را بوسيد و به بستر خود برد و امام جوادعليهالسلام
پيوسته پدر را مى بوسيد و آرام سخنانى به او مى گفت كه من نفهميدم؛ در اين هنگام كفى سفيدتر از برف، بر دهان حضرت آشكار شد و امام جواد آن كف را مكيد؛ سپس امام، دست در گريبان خود برد و چيزى شبيه گنجشك بيرون آورده به فرزندش داد و حضرت جوادعليهالسلام
آن را گرفته، بلعيد، پس از آن، حضرت رضاعليهالسلام
از دار فانى رحلت فرمود.
حضرت جوادعليهالسلام
فرمود: اى اباصلت! برو از خزانه آب با تخت بياور تا پدرم را غسل دهم.
عرض كردم در خزانه، تخت و آب نيست.
فرمود: هر چه مى گويم به جاى آور. به خزانه وارد شدم. تخت و آب بود، آوردم.
دامن به كمر زده تا امامعليهالسلام
را غسل دهم.
فرمود: تو به كنار برو. كسى هست كه مرا يارى دهد.
باز فرمود: به داخل خرانه رو. زنبيلى كه كفن و حنوط پدرم در آن است بياور، به خزانه وارد شدم. زنبيلى در آنجا ديدم - كه قبلا نديده بودم - آن را برداشته، براى او آوردم. فورا پدر خود را كفن كرده، بر بدنش نماز خواند، سپس فرمود تابوت بياور.
عرض كردم: پيش نجار رفته، بگويم تابوت بسازد؟ فرمود: تابوت در داخل خزانه هست. به خزانه وارد شدم تابوت آوردم. امام جوادعليهالسلام
. جسم پاك امام را در آن تابوت نهاد و دو ركعت نماز خواند. هنوز نمازش تمام نشده بود كه تابوت بلند شد و سقف شكافته گرديد و از خانه خارج شد.
عرض كردم يا بن رسول الله! هم اكنون، مأمون آمده حضرت رضاعليهالسلام
را از من مى خواهد. چه كنم؟
فرمود ساكت باش... الان بر مى گردد.
اگر پيامبرى در مشرق بميرد و وصى او در مغرب، خداوند بين ارواح و اجساد آنها جمع خواهد نمود.
هنوز سخن امامعليهالسلام
تمام نشده بود كه سقف شكافته شد و تابوت بر زمين آمد.
در حال، از جاى حركت كرد و پيكر پاك امامعليهالسلام
را از تابوت بيرون آورده، در رختخوابش گذاشت مثل اينكه او را نه غسل داده و نه كفن كرده اند؛ سپس فرمود: برو در را براى مأمون بگشاى و خود از نظر ناپديد شد.
همينكه در را گشودم، ديدم مأمون و غلامانش ايستاده اند و با گريه وارد خانه شده، گريبان چاك زد و بر سر خود مى زد و با صداى بلند مى گفت: آه، آقاى من! تو را از دست دادم.
كنار بستر حضرت رضاعليهالسلام
نشسته، دستور داد:
تا براى غسل و كفن آن حضرت آماده شوند و برايش قبر بكنند.
هر چه حضرت رضاعليهالسلام
فرموده بود آشكار، شد.
قبر پدرش را خواست قبله حضرت رضاعليهالسلام
قرار دهد.
يكى از اطرافيان مأمون گفت: مگر نمى گويى اين شخص امام است؟ جواب داد: چرا. پس قبر او بايد جلو باشد.
دستور داد: در طرف قبله قبر بكنند. گفتم: به من فرموده هفت پله بكنند و ضريحى بگشايند. گفت: به مقدارى كه اباصلت مى گويد؛ بدون ضريح بكنيد؛ ولى لحد قرار مى دهيم.
وقتى آب و ماهيها را مشاهده كرد، گفت: حضرت رضاعليهالسلام
چنان كه پيوسته در زمان زندگى خود، ما را از عجايب بهره مند مى كرد، پس از مرگ هم امور عجيبى از او به ظهور مى رسد.
وزيرش گفت: آيا مى دانى؟ كه منظور از نشان دادن اين عجايب چيست؟ مأمون جواب داد: نه.
گفت مى خواهد به شما بفهماند كه اقتدار و سلطنت طولانى شما، بنى عباس، مانند همين، ماهى هاى كوچك است چون انقراض در رسد خداوند يكى را بر شما مسلط و سلسله حكومتتان را منقرض مى كند.
گفت: راست مى گويى.
اباصلت گويد: مأمون به من گفت: آن دعايى كه مى خواندى به من بياموز، سوگند ياد كردم كه همين الآن فراموش كردم و راست هم مى گفتم.
سپس دستور داد: تا مرا زندانى كنند.
يك سال در زندان بودم. شبى از جا برخاستم و دعايى خواندم و خدا را به حق محمد و آلش سوگند دادم تا مرا نجات دهد. هنوز دعايم تمام نشده بود كه امام جوادعليهالسلام
وارد شد، به من فرمود: مثل اينكه خيلى دل تنگ شده اى. گفتم: آرى؛ بخدا قسم.
امام جوادعليهالسلام
فرمود: از جا بر خيز. سپس قفلهاى در را گشود و دست مرا گرفته، از زندان خارج كرد؛ در حالى كه پاسبان و غلامان مرا مى ديدند ولى قدرت جلوگيرى نداشتند. پس از آن حضرت به من، فرمود: برو در امان خدا، كه ديگر نه مأمون تو را خواهد ديد و نه تو مأمون را.
اباصلت گويد: چنانكه حضرت فرموده بود تا كنون دست مأمون به دامانم نرسيده است.
البته اين جريان، از هرثمه هم نقل شده كه او مى گويد:
هنگام غسل دادن، خيمه زده شده و از اشخاصى كه به چشم نمى آمدند، تسبيح و تهليل و ريختن آب و صداى ظرفها را مى شنيدم.
بعد از جريان آب و دعاها مأمون، مرا نزد خود خواند و گفت: تو را بخدا، راست بگو. ديگر چه سخنى از حضرت رضاعليهالسلام
شنيده اى؟ گفتم: به شما عرض كردم كه ايشان چه فرمود- گفت: نه، بايد راست بگويى، پرسيدم درباره چه موضوعى؟
گفت: آيا سر ديگرى هم به تو گفته است؟ جواب دادم: چرا. انار و انگور را نيز فرمود؛ در اين موقع مأمون رنگ به رنگ شد و هر دم رنگش به سرخى و گاهى به زردى و گاهى به سياهى متمايل مى شد تا بيهوش گرديد و در حال بيهوشى مى گفت:
واى بر من، چه جواب پيغمبرصلىاللهعليهوآله
را بدهم؟ همين طور، يك يك ائمه را نام برده، گفت: ويل للمأمون من على بن موسى الرضاعليهالسلام
واى بر مأمون چه جواب حضرت رضاعليهالسلام
را بدهم؟!
من ديدم به هوش نيامد، بيرون شدم.
پس از به هوش آمدن؛ مرا خواست و گفت: مبادا كسى اين سخن را از تو بشنود كه هلاك خواهى شد.
تو در نزد من، از آن حضرتعليهالسلام
محبوبتر نيستى.
پيمان دادم و قسم خوردم كه به كسى نگويم.
ياسر خادم مى گويد: حضرت رضاعليهالسلام
پس از نماز ظهر، در آخرين روزى كه از دنيا رحلت كرد، به من فرمود:
ياسر! آيا غلامان و كنيزان غذا خورده اند؟
عرض كردم: با اين حالى كه شما داريد، چگونه مى توانند غذا بخورند؟
حركت كرد و دستور داد، سفره را پهن كنند و همه غلامان را هم بگويند بنشينند. تمام را بر سر سفره نشانيد، يتفقد واحدا واحدا از يكايك حاضران دلجويى و نسبت به آنان اظهار لطف فرمود: پس از صرف غذا دستور داد: سفره اى براى زنان پهن كنند و غذا براى آنها بياورند، پس از غذا خوردن آنان حضرت رضاعليهالسلام
بيهوش شد.
در اين هنگام از ميان خانه امامعليهالسلام
صداى ناله اى برخاست.
كنيزان و زنان مأمون، سر و پاى برهنه، حاضر شدند، توس، يكپارچه ناله شد. مأمون، سر و پاى برهنه، بر سر زنان آمد؛ در حالى كه ريش خود را مى كشيد و مى گريست، اشك ريزان كنار بالين امامعليهالسلام
ايستاد، حضرت رضاعليهالسلام
به هوش آمد و چشمانش را گشود، ثم قال: احسن يا اميرالمؤمنين معاشرة ابى جعفر فان عمرك و عمره هكذا و جمع بين سبابتيه.
فرمود: يا اميرالمؤمنين، با فرزندم خوشرفتارى كن؛ زندگى تو و او مثل دو انگشت من به هم پيوسته است دو انگشت شهادت خود را به هم چسبانيد و در همان شب از دنيا رحلت فرمود:
صبحگاهان مردم جمع شدند و فرياد مى زدند كه مأمون با حيله و نيرنگ على بن موسى الرضاعليهالسلام
پسر پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
را كشت. سر و صدا زياد شد.
محمد بن جعفر بن محمد، عموى حضرت رضاعليهالسلام
، كه مأمون او را امان داده بود و در توس بود؛ مأمون از ترس اينكه مبادا فتنه اى بر پا شود، از محمد بن جعفر بن محمد خواست كه به مردم بگويد امروز جنازه را بر نمى دارند. شبانگاه آن حضرت را غسل داده، دفن كردند.
شيخ مفيد در ارشاد
مى نوسيد: روزى حضرت رضاعليهالسلام
با مأمون غذا مى خورد؛ از آن غذا مريض شد و مأمون نيز خود را به مريضى زد و اظهار كسالت نمود.
عبدالله بشير گفت: مأمون به من دستور داد: ناخنهايم را بگذارم بلند شود و آنها را از چشم مردم دور نگه دارم؛ اين كار را انجام دادم.
مأمون روزى مرا خواست و چيزى شبيه تمر هندى به من داد و گفت: اين را به دست و ناخنهايت بمال من نيز چنان كردم و سپس گفت: فعلا همين طور باشد.
خدمت امام رضاعليهالسلام
رفت و حالش را پرسيد. امامعليهالسلام
فرمود: اميد است كه بهبودى حاصل كنم، مأمون گفت: بحمدالله بهتر هستيد.
پرسيد: آيا امروز پزشكى به ديدن شما آمده است؟
فرمود: نه، خشمگين شد و غلامان را با داد و فرياد نزد خود خواند و دستور داد تا آب انار بگيرند.
مأمون به عبدالله بشير گفت:
برو انار بياورد و با دستهايت آب آن را بگير؛ چنان كردم؛ سپس آن را از من گرفت و با دست خود، آن آب انار را به حضرت رضاعليهالسلام
داد. و به او خوارند و دو روز بعد هم امامعليهالسلام
از دار فانى رحلت نمود و علت درگذشت آن جناب هم همين بود.