بخش ششم: كرامات و عنايات حضرت رضاعليهالسلام
به زائران و دوستان
اين بخش در دو قسمت تنظيم شده است:
قسمت اول مربوط به كرامات آن حضرت در زمان حيات خويش است (كه بايد آنها را معجرات ناميد).
قسمت دوم مربوط به كرامات بعد از شهادت اوست كه به زائران و دوستان عنايت شده است.
كرامت اول
حسن بن على وشاء گفت:
من واقفى مذهب بودم. شبى از خراسان با مقدارى پارچه و اشياء تجارى به مرو رفتيم؛ غلام سياهى ار ديدم كه نزد من آمد، گفت.
مولايم گفته است آن برد يمنى را كه نزد تو است، بده تا غلامم را كه از دنيا رفته است، كفن كنم.
پرسيدم آقايت كيست؟ گفت: على بن موسى الرضاعليهالسلام
.
گفتم: پارچه ها و برد يمنى ام را در راه فروخته ام.
غلام رفت و بار ديگر باز آمد و گفت: چرا، بردى نزد تو هست. گفتم. خبر ندارم. غلام رفت و براى سومين بار بازگشت و گفت:
داخل فلان جوال. در عرض آن، بردى هست؛ با خود گفتم: اگر اين سخن راست باشد، دليلى براى امامت آن حضرات خواهد بود.
به غلامم گفتم: برو و آن جوال را بياور. غلام رفت. آن را آورد.
جوال را باز كردم؛ ديدم در رديف ديگر لباسها هست؛ آن را برداشته، بدو دادم و گفتم: عوض آن پولى نخواهم گرفت. غلام رفت و بازگشت و گفت: چيزى كه مال خودت نيست، مى بخشى؟
دخترت فلانى، اين برد را به تو داده و از تو خواسته است كه برايش بفروشى و از پول آن فيروزه و نگينى از سنگ سياه براى او بخرى؛ حال با اين پول، آنچه از تو خواسته است؛ برايش خريده، برايش ببر.
از اين جريان تعجب كردم و با خود گفتم مسائلى كه دارم از او خواهم پرسيد؛ آن مسائل را نوشتم و در آستين خود نهادم و عازم خانه آن حضرت شدم؛ اتفاقا يكى از دوستانم، كه با من هم عقيده نبود، به همراهم بود.
ولى از اين جريان خبر نداشت؛ بمحض اينكه به در خانه رسيدم، ديدم، بعضى از عربها و افسران و سربازان به خدمت ايشان مى رسند؛ من نيز رفتم و در گوشه خانه نشستم تا زمانى گذشت؛ خواستم برگردم.
در اين هنگام غلامى آمد و به صورت اشخاص، به دقت نگريست و پرسيد پسر دختر الياس كيست؟ گفتم منم.
فورا پاكتى كه در آستين خود داشت بيرون آورد، گفت: جواب سئوالات و تفسير آن مسائلى كه طرح كرده بودى؛ داخل اين پاكت است. آن پاكت را گرفته باز كردم؛ ديدم جواب سئوالاتم با شرح و تفسير، در آن كاغذ نوشته است.
گفتم: خدا و پيامبراش را گواه مى گيرم كه تو حجت خدايى.
و استغفار و توبه مى نمايم؛ فورا از جاى حركت كردم؛ رفيقم پرسيد كجا مى روى؟ گفتم: حاجتم برآورده شد.
براى ملاقات آن جناب؛ بعدا مراجعه خواهم كرد.
كرامت دوم
ابراهيم شبرمه گفت:
روزى حضرت رضاعليهالسلام
در محلى كه بوديم وارد شد و درباره امامت ايشان بحث كرديم وقتى خارج شد، من و رفيقم - كه پسر يعقوب سراج بود- در پى آن جناب رفتيم؛ هنگامى كه وارد بيابان شديم، ناگهان به آهوانى برخورديم. آن حضرت به يكى از آنها اشاره كرد، آهو فورا پيش آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد. امامعليهالسلام
دستى بر سر آهو كشيد و آن را به غلامش داد.
آهو به اظطراب افتاد كه به چراگاه باز گردد، آن حضرت سخنى گفت كه ما نفهميديم. آهو آرام گرفت.
سپس رو به من كرده فرمود: باز ايمان نمى آورى؟
عرض كردم: چرا. آقاى من! تو حجت خدايى بر مردم.
من از آنچه قبلا گفته بودم توبه كردم، آن گاه رو به آهو كرده فرمود: برو! آهو اشك ريزان خود را به آن حضرت ماليد و به چرا رفت.
بعدا رو به من كرده، فرمود: مى دانى، چه گفت؟!
گفتم و پيامبرش بهتر مى دانند؛ فرمود: آهو گفت وقتى مرا نزد خود خواندى، به خدمت رسيدم و اميدوار شدم كه از گوشتم خواهى خورد؛ اما حال دستور رفتن مرا دادى، افسرده شدم.
امامعليهالسلام
كسانى را كه از راه راست به بيراهه رفته اند، هدايت مى كند تا به اشتباه خود پى برده، به راه راست برگردند، اما منحرفين لجوج در گمراهى خود باقى مى مانند.
حسن بن على وشاء گفت:
حضرت رضاعليهالسلام
مرا در مرو خواست و فرمود:
حسن! على بن حمزه بطائنى امروز از دنيا رفت و او را داخل قبر كردند. هم اكنون دو ملك داخل قبر او شدند. بدو گفتند. پروردگارت كيست؟ گفت: خدا - پيامبرت كيست؟ محمد بن عبداللهصلىاللهعليهوآله
امام اولت كيست؟ على بن ابى طالبعليهالسلام
امام دومت كيست؟ امام حسن مجتبىعليهالسلام
امام سومت كيست؟ حسين بن علىعليهالسلام
امام چهارمت كيست؟ امام زين العابدين، على بن الحسينعليهالسلام
امام پنجمت كيست؟ امام محمد باقرعليهالسلام
امام بعد از او كيست؟ در اينجا زبانش لكنت گرفت و گير كرد. او را شكنجه كردند.
باز سئوال كردند امام بعد از هفتمت كيست؟
- ساكت ماند آن گاه حربه اى آتشين بر پيكرش زدند كه تا قيامت قبرش مى سوزد.
حسن بن على وشاء گفت:
از حضرت رضاعليهالسلام
جدا شدم و اين تاريخ را ياداشت كردم پس از مدتى از كوفه خبر رسيد كه در همان روز بطائنى از دنيا رفته بود و همان ساعت او را دفن كرده بودند.
كرامت سوم
عبدالرحمن صفوانى گفت: با كاروانى از خراسان به كرمان مى رفتم، راهزنان سر راه را بر ما گرفتند و مردى از كاروان را - كه مالدار و ثروتمند مى دانستند - بردند و دير زمانى در سرما و يخبندان نگه داشتند و با پر كردن دهانش از يخ، او را شكنجه كردند و از او خواستند تا خونبهاى او را بدهد.
زنى در ميان آن قبيله بر او رحم كرد و بندش را گشود و آزادش كرد؛ وى پس از رهايى به خراسان بازگشت؛ در خراسان شنيد كه حضرت رضاعليهالسلام
به نيشابور آمده است.
در خواب ديد كه يكى به او گفت: فرزند پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
وارد خراسان شده، نزد او برو و دردت را با او در ميان گذار تا درمانت كند.
در همان خواب خدمت آن حضرت شرفياب شدم. و دردم را به او گفتم.
فرمود:
فلان گياه و دانه كمون وسعتر
را با نمك بكوب دو يا سه مرتبه در دهان بگير تا بهبود يابى.
وقتى بيدار شدم نه فكر آن دارو افتادم و نه بدان توجه كردم تا وارد نيشابور شدم.
از ورود آن حضرت سئوال كردم؛ گفتند: او از نيشابور خارج شده و اكنون در رباط سعد است.
بدانجا رفتم تا داروى نافعى براى درمان دردم از آن حضرت بگيرم.
وقتى به خدمت او شرفياب شدم، ماجرى را به او گفتم؛ و نيز اضافه كردم كه فعلا از لكنت زبان زنج مى برم. و از شما مى خواهم كه دارويى براى علاج آن مرحمت كنيد.
فقالعليهالسلام
الم اعلمك؟
اذهب فاستعمل ما وصفته لك فى منامك. فرمود: مگر به تو ياد ندادم؟ برو و آنچه در خواب برايت گفتم؛ عمل كن تا خوب شوى.
گفتم: اگر ممكن است بار ديگر تكرار بفرمائيد.
فرمود: كمون وسعتر را با نمك بكوب سپس دو يا سه بار در دهان بگير تا خوب شوى.
آن مرد گفت: همين كار را كردم و خوب شدم.
صفوانى مى گويد: بعدا او را ديدم و جريان را پرسيدم او هم همين طور برايم نقل كرد.
كرامت چهارم
ريان بن صلت گفت: وقتى خواستم به عراق بروم، تصميم گرفتم به خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رفته، با او وداع كنم و پيراهنى هم از او بگيرم تا داخل كفنم گذارم و درهمى چند هم براى خريد انگشترى از براى دخترانم از او بخواهم.
وقتى خدمت آن حضرت رسيدم، در هنگام وداع چنان اشك جارى كشت و افسرده خاطر شدم كه تقاضاهاى خود را از ياد بردم.
زمان خارج شدن، امامعليهالسلام
مرا نزد خود خواند. فرمود: ريان! مى خواهى پيراهنم را به تو دهم تا هر زمان كه از دنيا رفتى، آن را در كفنت گذارند؟
مى خواهى درهمى چند از من بگيرى تا از براى دخترانت انگشتر بخرى؟
عرض كردم: آقاى من! قبل از شرفيابى، چنين تصميمى داشتم كه اينها را از شما در خواست كنم؛ ولى فكر فراق و دورى از شما چنان مرا تحت تاءثير قرار داد كه اينها را زا ياد بردم.
يك طرف پشتى را - كه بر آن تكيه كرده بود - كنار زد و پيراهنى برگرفت و به من داد.
و فرش نماز را بلند كرده، مقدارى درهم برداشته در اختيارم گذاشت؛ وقتى درهمها را شمردم سى درهم بود.
كرامت پنجم
عبدالله محمد هاشمى گفت: روزى نزد مأمون رفتم او مرا پهلوى خود نشانيد، دستور داد همه خارج شدند؛ سپس غذا آوردند و پرده آويختند؛ خدمتكار را - كه در پس پرده بود - گفت: درباره حضرت رضاعليهالسلام
مريثه اى بخوان او ابيات زير را خواند.
سقيا به توس من اضحى بها قطغا
|
|
من عترة المصطفى القى لنا حزنا
|
اعنى اباالحسن المأمون ان له
|
|
حقا على كل من اضحى بها شحنا
|
مأمون گريست، سپس گفت: عبدالله! فاميل تو من، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضاعليهالسلام
را براى ولايتعهدى انتخاب كرده ام؟ اينك جريانى برايت نقل كنم كه تعجب كنى.
روزى به خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رسيدم و عرض كردم كه زاهريه كنيزكى است كه من بسيار دوست دارم و هيچ يك از كنيزان را بر او برترى نمى دهم؛ چندين بار وضع حملش فرا رسيده و بچه اش را سقط كرده است؛ آيا چاره اى در نظر داريد كه اين بار بچه اش را سقط نكند؟ فرمود: اين بار از سقط فرزندت بيمناك مباش زيرا بزودى فرزند پسرى سالم و نمكين - كه از همه به مادرش شبيه تر است - مى زايد و نشانه هاى ظاهرى او انگشت زيادى كوچكى است كه بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است.
با خود گفتم، خدايى بر هر چيز تواناست.
چون زمان وضع حملش فرا رسيد به قابله گفتم: محض اينكه بچه پسر يا دختر، شد او را نزد بياور.
چون بچه به دنيا آمد قابله فرزند پسرى را - كه مانند ستاره درخشانى بود و انگشتى اضافى بر پاى چپ و دست راستش داشت - نزد من آوردند. مأمون گفت:
حال، خودتان داورى كنيد؛ امامى بدين قدر و منزلت را كه به ولايتعهدى برگزيدم؛ آنان چرا بايد ملامتم كنند؟
و نيز بايد ما توجه كنيم كه وقتى قاتلش دست نياز به سويش دراز كند، حاجتش را بر مى آورد؛ چگونه دوستان و زائرانش را كه دست نياز به سويش دراز كنند، پيش خداى تعالى از آنان شفاعت نكند و نيازشان را بر نياورد؟
دوستان را كجا كنى محروم
|
|
تو كه با دوستان نظر دارى
|
كرامت ششم
ابومحمد غفارى گفت: مبلغ زيادى از كسى غرض گرفته بودم و توان اداى آن را نداشتم.
روزى با خود گفتم: چاره اى جز اين نمى دانم كه به امام على بن موسى الرضاعليهالسلام
پناه برم و از او كمك بخواهم.
بامدادان عازم خانه آن حضرت شدم. وقتى به در خانه رسيدم، اجازه شرفيابى گرفته، وارد شدم.
قبل از اينكه سخنى بگويم، آن حضرت فرمود: مى دانم براى چه كار آمده اى و حاجتت چيست.
پرداخت قرضت به عهده من است.
موقع افطار فرا رسيد؛ غذا آوردند افطار كرديم. فرمود: امشب در اينجا مى مانى يا مى روى؟
گفتم: اگر حاجتم را روا كنى، مى روم.
در حال از زير فرش، مشتى پول برداشت و به من داد. نزديك چراغ رفته، ديدم؛ آنها از دينارهاى سرخ و زرد است.
اول دينارى كه برداشتم ديدم؛ روى آن نوشته شده بود پنجاه دينار در اختيار تو است؛ بيست شش دينار براى اداى قرضت و بيست چهار دينار براى مخارج خانواده ات.
صبح روز بعد، دينارها را شمردم، ديدم، پنجاه دينار است؛ اما دينارى كه رويش نوشته شده بود، در ميان آنها نيست.
كرامت هفتم
عبدالله بن حارثه گفت: همسرم بيش از ده فرزند به دنيا آورد؛ اما همه مردند، سالى پس از انجام مراسم حج به خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رسيدم، ديدم؛ لباسى قرمز پوشيده بود.
سلام كردم و دست مباركش را بوسيدم و مسائلى را هم كه جوابش را نمى دانستم پرسيدم بعدا از باقى نماندن فرزندانم شكايت كردم.
امامعليهالسلام
سر به زير انداخت و قدرى مناجات نمود. سپس فرمود: اميدوارم؛ پس از مراجعت از سفر، فرزندى كه هم اكنون مادرش بدان حامله است و فرزند پس از آن زنده بماند. و تو در مدت زندگى از وجودشان بهره مند شوى؛ خداى تعالى هر گاه بخواهد، دعايى را مستجاب كند، اجابت خواهد كرد؛ او بر هر كارى تواناست.
وقتى از سفر حج برگشتم - همسفرم كه دختر دائى من بود - پسرى به دنيا آورد كه او را ابراهيم و فرزند بعدى را محمد ناميدم و كنيه ابوالحسن به او دادم. ابراهيم سى و چند سال و محمد بيست و چهار سال زندگى كردند و پس از آن مريض شدند؛ باز به سفر حج رفتم و بازگشتم ديدم، هنوز مريض بودند.
بالاءخره از مراجعت، دو ماه گذشت كه ابراهيم در اول ماه محمد در آخر ماه از دنيا رفت.
در حالى كه قبلا بيش از ده فرزندى كه همسرش به دنيا آورده بود، هر كدام پيش از يك ماه زنده نبودند؛ و پدر نيز پس از يك سال و نيم بعد، از درگذشت آنان از دنيا رفت.
كرامت هشتم
ابواسماعيل هندى گفت: در هند شنيدم كه خداى را در زمين حجت و امامى است.
در طلب آن از خانه خارج شدم بالاءخره مرا به سوى امام على بن موسى الرضاعليهالسلام
راهنمايى كردند وقتى به خدمت ايشان رسيدم، زبان عربى نمى دانستم به زبان هندى سلام كردم؛ آن حضرت به زبان هندى به سلامم جواب داد.
عرض كردم: در هند شنيدم كه حجت خدا از مردم عربستان است لذا مرا به سوى شما راهنمايى كردند؛ به زبان هندى فرمود: من همانم كه در طلب آنى؛ هر سئوالى كه دارى از من بپرس.
سئوال كردم؛ به سئوالم جواب دادند.
هنگام حركت عرض كردم من لغت عربى نمى دانم؛ از خدا بخواه تا اين زبان را به من الهام كند تا بتوانم، به لغت عرب با مردم صحبت كنم.
كرامت نهم
احمد بن عمره گفت: به خدمت حضرت رضاعليهالسلام
رسيدم و گفتم: همسرم باردار است از خداى تعالى بخواه تا پسرى به من عنايت فرمايد.
فرمود: فرزندت پسر است؛ نامش را عمر بگذار.
فرمود: همان طور كه گفتم، نامش را عمر بگذار.
همين كه وارد كوفه شدم، خداى تعالى پسرى به من عنايت فرموده بود، نامش را على گذارده بودند؛ من آن نام را عوض كرده، عمر گذاردم.
همسايگان گفتند: از اين به بعد هر چه درباره تو بگويند باور نخواهيم كرد.
پس از آنان متوجه شدم كه آن حضرت به من از خودم هم دلسوزتر بوده و از نظر تقيه، اين نام را براى فرزندم برگزيده است.
اشعار زيرا را - كه در كتيبه پشت سر حضرت رضاعليهالسلام
نوشته شده - قاآنى سروده و تاريخ آن مطابق ۱۲۵۰ است.
كرامت دهم
امام محمد تقىعليهالسلام
فرمود:
يكى از اصحاب حضرت رضاعليهالسلام
مريض شد؛ آن جناب، به عيادتش رفت و پرسيد؛ حالت چطور است؟
گفت: مرگ را چگونه مى بينى؟ عرض كرد: بسى ناگوار و طاقت فرسا
آن حضرت فرمود: آنچه تو ديدى نشانه اى از مرگ بوده است تا تو را به آن آشنا سازند.
مردم دو قسمند: مستريح و مستراح به
يكى به وسيله مرگ از رنج و شگنجه راحت مى شود. و ديگرى مرگ، شرش را از سر مردم كم مى كند.
اكنون ايمانت را به خدا تجديد و به مقام ولايت هم اعتراف كن، تا از جمله كسانى شوى كه مرگ را موجب راحت و آسايش آنان شود.
دستور آن حضرت را اجرا كرد. در اين هنگام عرض كرد يا بن رسول اللهعليهالسلام
اكنون ملائكه با سلام و تعظيم به شما تهنيت مى گويند و در برابرت ايستاده اند؛ اجازه فرمائيد تا بنشينند! فرمود: ملائكه پروردگارم بنشينيد.
سپس فرمود: از آنان بپرس. دستور دارند كه ايستاده باشند؟
عرض كرد: سئوال كردم؛ گفتند؛ اگر تمام فرشتگان هم شما برسند، به پاس احترام شما بايد بايستند؛ مگر اجازه نشستن بفرمائيد.
خداى تعالى به آنان چنين دستورى داده است؛ در اين هنگام، آن مرد چشم بر هم گذاشت و در آخرين لحظات حيات عرض كرد:
السلام عليك، يا بن رسول اللهعليهالسلام
! اينك تمثال شما و رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
و ائمهعليهمالسلام
در برابر چشمم مجسم شده است؟ اين سخن گفت و از دنيا رفت.
كرامت يازدهم
دعبل بن على خزاعى، شاعر زمان حضرت رضاعليهالسلام
گفت: وقتى قصيده تائيه ام - كه بيت زير يكى از ابيات آن است - براى حضرت رضاعليهالسلام
خواندم؛
مدارس ايات خلت من تلاوة
|
|
و منزل وحى مقفر العراصات
|
آن خانه ها، جايگاه تدريس آياتى چند بود كه بيت رسالت در آنها تفسير آيات مى فرمودند؛ و اكنون به سبب جور مخالفان، از تلاوت قرآن خالى شده است. زيرا جاى تفسير آن، محل نزول وحى الهى بود و اكنون عرصه هاى آن عبارت و هدايت خالى و بيابان و ويران شده است.
همينكه به ابيات زير رسيدم؛
خروج امام لا محالة واقع
|
|
يقوم على اسم الله بالبركات
|
يميز فينا كل حق و باطل
|
|
و يجزيى على النعماء و النقمات
|
ترجمه: آنچه اميد مى دارم، ظهور امامى است كه البته ظهور خواهد كرد و با نام خدا و يارى او و با بركتهاى بسيار به امامت قيام خواهد كرد و هر حق و باطلى را تميز و مردم را به نيك و بد، پاداش و كيفر خواهد داد.
دعبل گفت: چون اين دو بيت را خواندم؛ حضرت رضاعليهالسلام
بسيار گريست. بعدا سر بلند كرد، فرمود:
اى خزاعى! روح القدس، اين دو بيت را به زبان تو انداخته است؛ آيا مى دانى آن امام كيست؟ گفتم: نه. مولاى من! جز اينكه شنيده ام امامى از خاندان شما خروج خواهد كرد و دنيا را از فساد، پاك و پر از عدل و داد خواهد نمود. فرمود:
الامام بعدى محمد ابنى و بعد محمد ابنه على و بعد على ابنه الحسن و بعد الحسن ابنه الحجة القائم المنتظرى فى غيبته.
بعد از من پسرم، محمد، امام است و بعد از او پسرش، على، و پس از على پسرش، امام حسن عسگرىعليهالسلام
و بعد از او پسرش، حجت منتظرعليهالسلام
كه ظهورش حتمى و قطعى.
گر چه بيش از يك روز از دنيا باقى نمانده باشد؛ خداوند، همان يك روز را آن قدر، طولانى خواهد كرد تا آن امام ظهور و دنيا را پر از عدل و داد كند. با اينكه پر از ظلم و جور شده باشد.
و اما متى؟ ولى چه وقت ظهور خواهد كرد؟ تعيين وقت آن، اكنون ممكن نيست.
پدرم از آباء گرامى خود، از علىعليهالسلام
نقل مى كند.
كه از رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
پرسيدند: چه وقت قائم، از فرزندان شما، ظهور خواهد كرد؟ فرمود: مثل او مثل روز قيامت است كه فقط خداى تعالى وقت آن را مى داند، ناگهان، براى شما آشكار خواهد شد.
بنابر روايتى كه در عيون اخبار الرضا نقل مى شود.
وقتى كه دعبل بيت زيرا را خواند:
اءرى فيئهم فى غير هم متقسما
|
|
و ايديهم من فيئهم صفرات
|
مى بينم كه حقوق ايشان از خمس و غنايم و آنفال
و غير آن كه مال امام و خويشان اوست؛ در ميان ديگران قسمت مى شود و دستهاى ايشان از حق خودشان خالى است. باز آن حضرت گريست (گريستن آن حضرت، براى گمراهى خلق و تعطيل احكام الهى و پريشانى سادات بود؛ نه از براى دنيا؛ زيرا كه همه دنيا نزد ايشان، به قدر پر پشه اى اعتبار نداشت.
احتمالا اين بيت اشاره به عصر روز عاشورا است كه اموال اهل بيت رسالت را مى دزديدند و غارت مى كردند و دست آنها را از باز پس گيرى اموال و وسائلشان كوتاه بود.
امام فرمود: اى خزاعى! راست گفتى. زمانى كه دعبل بيت زير را خواند:
اذا وترو امدوا الى واتريهم
|
|
اءكفا عن الاوتار منقبضات
|
زمانى كه به خاندان رسول اكرمصلىاللهعليهوآله
ظلم شود يا از آنان شهيد گردند و يا حقى از آنان بربايند، ايشان ديگر بر گرفتن خونبها و ديه قادر نيستند؛ بلكه دستهاى نحيف و لاغر خود را با ناتوانى به سوى رباينده حق و كشنده خود دراز مى كنند و نمى توانند از آنان انتقام بگيرند.
امامعليهالسلام
از روى ناراحتى دستهاى مبارك خود را گردانيد (بر هم فشرد) و فرمود: بلى. والله دستهاى ما از گرفتن عوض جنايتهايى كه بر ما شده و مى شود كوتاه است.
زمانى كه دعبل به بيت زير رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكية
|
|
تضمنها الرحمن فى الغرفات
|
در بغداد قبر رادمرد و نفس پاكيزه اى است كه خداوند آن را در غرفه هاى بهشت با رحمت خود جاى داده است.
(اشاره به قبر موسى بن جعفرعليهالسلام
است.)
آن حضرت فرمود: اى دعبل! مى خواهى بعد از اين بيت، دو بيت ديگر به پيوندم تا قصيده ات كامل شود؟
عرض كرد: بلى. يا بن رسول اللهعليهالسلام
فرمود:
و قبر بطوس يالها من مصيبة
|
|
الحت على الاحشاء بالزفرات
|
الى الحشر حتى يبعث الله قائما
|
|
يفرج عنا الغم و الكربات
|
و قبرى در توس خواهد بود كه چه مصيبتها بر آن وارد مى شود.
كه پيوسته آتش حسرت در درون مى افروزد، آتشى كه تا روز حشر شعله مى كشد؛ تا خداوند روزى؛ قائم آل محمدعليهالسلام
را برانگيزد كه غبار غم و اندوه را از دل ما و دوستدارانش، بزدايد. اللهم عجل فرجه الشريف.
دعبل گفت: آقا! آنجا قبر كيست؟
قالعليهالسلام
: قبرى و لا تنقضى الايام و الليالى حتى يصير طوس مختلف شيعتى و زوارى الافمن زارنى فى غربتى بطوس كان معى فى درجتى يوم القيامة مغفورا له.
فرمود: قبر من است و روزها و شبها به پايان نخواهد آمد؛ مگر آنكه شهر توس محل رفت و آمد پيروان و زائران من گردد. به درستى كه هر كه در شهر توس و غربت من مرا زيارت كند، روز قيامت با من در درجه من باشد و گناهانش آمرزيده شود.
آن گاه على بن موسى الرضاعليهالسلام
- از جاى خود حركت كرد و به دعبل فرمود: همينجا باش! داخل اندرون شد؛ پس از ساعتى، غلامى صد دينار مسكوك به نام خود حضرت، برايش آورد و گفت:
آقا مى فرمايند: براى مخارجت نگه دار. دعبل گفت:
به خدا قسم! اين قصيده را به طمع صله گرفتن نسروده ام؛ كيسه را بازگردانيد و در خواست كرد تا در صورت امكان، آن حضرت يكى از جامه هاى خود را براى تبرك جستن به او مرحمت فرمايند.
امامعليهالسلام
- كيسه پول را با يك جبه خز، براى او فرستاد و فرمود: به اين پول نياز خواهى داشت؛ ديگر بر مگردان.
دعبل كيسه و جبه را گرفت و همراه قافله اى از مرو خارج شد همينكه چند منزل راه پيمودند، راهزنان سر راه بر آنان گرفتند و تمام اموال آنها را گرفته و شانه هايشان را هم بستند.
زمانى كه اموال را تقسيم مى كردند، يكى از راهزنان بيت زير از قصيده دعبل را به عنوان مثال با خود مى خواند.
اءرى فيئهم فى غير هم متقسما
|
|
و ايديهم من فيئهم صفرات
|
مى بينم حقوق ايشان از خمس و غنايم و غير آن، كه مال امام و خويشان و نزديكان اوست، در ميان غير ايشان قسمت مى شود و دستهاى ايشان از حقشان خالى است. دعبل شنيد و پرسيد؛ اى شعر از كيست؟
گفتند؛ متعلق به مردى از قبيله خزاعة است كه او را دعبل بن على مى نامند. مى خواند؛ از دوستان و محبان اهلبيت پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
بود.
يكى از راهزنان، حضور دعبل را در ميان كاروانيان، به رئيس خود خبر داد. رئيس، خود، نزد دعبل آمد و گفت: دعبل، تويى؟ گفت: آرى. رئيس گفت: قصيده ات را بخوان.
پس از خواندن آن، دستور داد، شانه هايش را باز كردند سپس دستور داد شانه هاى تمام اهل قافله را بگشايند و هر چه از آنها گرفته بودند به بركت وجود و حضور دعبل به آنان بازگردانند.
دعبل به قم رفت؛ اهل قم از او خواستند تا قصيده اش را براى آنان بخواند. دعبل گفت: همه در مسجد جامع، جمع شويد تا براى شما بخوانم.
پس از اجتماع مردم، قصيده اش را خواند؛ و مردم هداياى بسيارى به او دادند. ضمنا زمانى كه جريانى جبه آن حضرت را شنيدند از او در خواست كردند تا آن جبه را به هزار دينار سرخ به آنان بفروشد، نپذيرفت.
گفتند: مقدارى از آن به هزار دينار بفروش باز قبول نكرد. و از قم خارج شد.
همينكه از شهر دور شدند، چند تن از جوانان عرب سر راه بر او گرفتند و جبه را بزور از دستش بيرون آوردند.
دعبل به قم بازگشت؛ و در خواست تا آن جبه را به او باز گردانند؛ گفتند محال است كه جبه را باز گردانيم؛ ولى مى توانى هزار دينار از ما بگيرى.
دعبل نپذيرفت، در خواست كرد، مقدارى از آن جبه را به او باز گردانند آنان پذيرفتند و مقدارى از آن جبه و بقيه پولش را به او دادند.
وقتى كه دعبل به وطن خود بازگشت ديد كه دزدان خانه اش را خالى كرده اند؛ ناچار دينارهاى مسكوك به نام حضرت رضاعليهالسلام
را به دوستان آن امام به عنوان تبرك فروخت و در مقابل هر دينار، صد درهم گرفت و داراى ده هزار درهم شد؛ آن گاه سخن امامعليهالسلام
به يادش آمد كه فرموده بود: به اين دينارها نياز خواهى داشت.
دخترش - كه خيلى به آن علاقه داشت - به چشم درد عجيبى مبتلا شد؛ او را نزد چند طبيب برد و همه پس از معاينه گفتند: چشم راستش قابل علاج نيست و از بينايى افتاده؛ ولى درباره چشم چپش مى كوشيم و اميدواريم؛ بر اثر معالجه بهبود يابد.
دعبل از اين جريان ناراحت بود و پيوسته بر ابتلاى فرزندش به چشم درد، اشك مى ريخت؛ ناگهان، به خاطر آورد كه مقدارى از جبه را بر روى چشمان دخترش بست.
بامدادان كه دخترك از خواب بيدار شد و بقيه جبه را از روى چشمانش باز كرد، چشمان دخترش را به بركت حضرت على بن موسى الرضاعليهالسلام
سالم و بهتر از اول ديد.
كرامت دوازدهم
غفارى گفت: مردى از آل ابى رافع - كه به غلام پيغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقى داشت (و پولى از من طلبكار بود) آن حق را از من مطالبه كرد و پافشارى در گرفتن آن نمود؛ (و من نيز توانايى پرداخت آن را نداشتم) من كه چنين ديدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآله
خواندم؛ سپس به سوى خانه حضرت رضاعليهالسلام
- كه در عريض (نام جاى است در يك فرسنگى مدينه) بود - رهسپار شدم؛ چون نزديك در خانه آن حضرت رسيدم، ديدم؛ سوار بر الاغى است و پيراهن و ردايى در بر دارد و رو برويم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت آمد افتاد شرم كردم كه حاجتم را اظهار كنم؛ همينكه به من رسيد، ايستاد و به من نگريست؛ من بر آن حضرت سلام كردم - ماه رمضان بود - سپس گفتم: قربانت گردم همانا دوست شما، فلان كس، از من طلبى دارد و بخدا مرا رسوا كرده - و من گمان مى كردم (پس از اين شكايتى كه از او كردم) آن حضرت به او دستور داد: بنشينم تا باز گردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم، دلم تنگ شد و خواستم باز گردم كه ديدم آن حضرت پيدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدايان نيز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت از ابن مسيب سخن مى گفتم. چون از سخن فارغ شدم، فرمود: گمان نمى كنم افطار كرده باشى، عرض كردم: نه. پس براى من خوراكى خواست و آوردند و پيش من گذاردند، به غلام نيز دستور داد: با من هم خوراك شد؛ پس من و غلام از آن خوراك خورديم و چون دست از خوراك كشيديم فرمود؛ آرام، تشك را بلند كن و هر چه زير آن است، بردار.
من تشك را بلند كرده، اشرفيهاى از طلا ديدم آنها را برداشته و در جيب آستين خود نهادم؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه خود برسانند؛ من عرض كردم: قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان ابن مسيب سر راه هستند و من خوش ندارم، مرا با غلامان شما ببينند. فرمود: درست
گفتى؛ خدا تو را به راه راست راهنمايى كند و به آن غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تا هر كجا كه من گفتم، برگردند. چون نزديك خانه ام رسيدم و دلم آرام شد، آنها را برگردانده، به خانه خود رفتم و چراغ خواسته، اشرفيها را شمردم؛ ديدم چهل و هشت اشرفى است و طلب آن مرد از من بيست و هشت اشرفى بود.
در ميان آنها يك اشرفى مى درخشيد كه درخشندگى آن مرا خوش آمد، آن را برداشته، نزديك چراغ بردم، ديدم به خط روشن و خوانا روى آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بيست هشت اشرفى است. و مابقى از آن تو است و بخدا من دقيقا نمى دانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است.
كرامت سيزدهم
موسى بن سيار مى گويد: همراه حضرت رضاعليهالسلام
بودم؛ همينكه نزديك ديوارهاى توس رسيدم صداى ناله و گريه هاى شنيدم؛ من به جستجوى آن رفتم، ناگهان ديدم جنازه اى آوردند؛ آن حضرت در حالى كه پاى از ركاب خالى كرده بود پياده شد و به طرف جنازه آمد و آن را بلند كرد و چنان بدان چسبيد همچون بچه اى كه به مادرش مى چسبد آن گاه رو به من كرده، فرمود:
من شيع جنازة ولى من اوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته امه لا ذنب له.
هر كس جنازه اى از دوستان ما را تشييع كند، مثل روزى كه از مادر متولد شده، گناهانش زدوده مى شود،
بالاءخره جنازه را كنار قبر گذاشتند. امامعليهالسلام
مردم را به يك طرف كرد تا ميت را مشاهده نموده و دست خود را روى سينه اش گذاشت و فرمود، فلانى! تو را بشارت مى دهم كه بعد از اين ديگر ناراحتى نخواهى ديد.
فرض كردم، فدايت شوم؛ مگر اين مرد را مى شناسى؟ اينجا سرزمينى است كه تا كنون در آن قدم ننهاده اى.
فرمود: موسى! مگر نمى دانى كه اعمال شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مى شود.
كرامات چهاردهم
شيخ محمد حسين - كه از دوستان مرحوم ميرزا محمود مجتهد شيرازى بود
- به قصد تشرف به مشهد حضرت رضاعليهالسلام
از عراق مسافرت كرد و پس از ورود به مشهد مقدس دانه اى در انگشت دستش آشكار شد و سخت او را ناراحت كرد: چند نفر از اهل علم او را به مريض خانه بردند، جراح نصرانى گفت: بايد فورا انگشتش بريده شود؛ وگرنه به بالا سرايت خواهد كرد.
ابتدا جناب شيخ قبول نمى كرد و حاضر نمى شود انگشتش را ببردند. طبيب گفت؛ اگر فردا بيايى، بايد از بند دستت بريده شود شيخ برگشت و درد شدت گرفت؛ شب صبح ناله مى كرد؛ فردا به بريدن انگشت، راضى گرديد.
چون او را به مريض خانه بردند جراح دستش را ديد؛ و گفت: بايد از بند دست بريده شود، قبول نكرد و گفت: من حاضرم؛ فقط انگشتم بريده شود. جراح گفت: فايده ندارد و اگر الآن از بند دستت بريده نشود به بالاتر سرايت كرده، فردا بايد از كتف بريده شود شيخ برگشت و درد شدت گرفت: به طورى كه صبح به بريدن دشت راضى شد چون او را نزد جراح بردند و دستش را ديد، گفت: به بالا سرايت كرده است و بايد از كتف بريده شود و ديگر از بند دست بريدن فايده ندارد، اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت كرده و به قلب رسيده، هلاك خواهد شد.
شيخ به بريدن كتف از دست راضى نشد و برگشت درد شديدتر شد و تا صبح ناله مى كرد و حاضر شد كه كتف بريده شود؛ و رفقايش او را به طرف مريض خانه حركت دادند تا دستش را از كتف ببرند. در وسط راه، گفت: رفقا! ممكن است در مريضخانه از دنيا بروم؛ اول مرا به حرم حضرت رضاعليهالسلام
ببريد: او را به حرم بردند و در گوشه اى از حرم جاى دادند.
شيخ گريه زيادى كرده، به حضرت رضاعليهالسلام
شكايت كرده، گفت: آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلاى مبتلى شود و شما به فريادش نرسيد؟
و انت الاءمام الرؤ وف به اينكه شما امام هستى: خصوصا درباره زوار.
پس حالت غشى عارضش شد؛ در آن حال حضرت رضاعليهالسلام
را ملاقات مى كرد؛ آن حضرت دست مبارك، بر كتف او تا انگشتانش كشيده، فرمود: شفا يافتى!
شيخ به خود آمد ديد دستش هيچ دردى ندارد؛ رفقا آمدند تا او را به مريضخانه ببرند. جريان شفاى خود را به دست آن حضرت، به آنها گفت؛ چون او را نزد جراح نصرانى بردند جراح دستش را نگاه كرده، اثرى از آن دانه نديد.
به احتمال آن كه شايد دست ديگرش باشد آن دست ديگر را هم مشاهده كرد و ديد كه سالم است؛ سپس گفت:
اى شيخ! آيا مسيح را ملاقات مردى؟
شيخ فرمود: كسى را ديدم كه از مسيح هم بالاتر است و او مرا شفا داد. پس از آن، جريان شفا دادن امامعليهالسلام
را نقل كرد.
كرامت پانزدهم
يكى از روحانيون مورد اعتماد مؤ لف، از قول دوست روحانى خود، نقل كرد و گفت،
من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمى -كه قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسير راه، برخوردم و ديدم همينكه از بست و محيط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل كيف دشتى خود گذاشت.
من كخ گستاخى او را نتوانستم تحمل كنم: خانم! حجاب در حرم بايد باشد؟
او كمال و احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نيستم. پرسيدم: پس چه آيينى دارى؟ گفت: نصرانى هستم.
گفتم: پس در حرم چه مى كردى؟
گفت: آمده بودم از حضرت رضاعليهالسلام
تشكر كنم. پرسيدم براى چه؟
گفت: پسرم فلج بود. هر چه او را براى معالجه نزد پزشكان بردم، سودى نبخشيد؛ بالاءخره با همان حال تبه مدرسه رفت.
همكلاسانش او را به معالجه تشويق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا براى معالجه نزد پزشكان متخصص برده؛ اما سودى نبخشيد است.
همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضاعليهالسلام
ببرد تا شفا بگيرى.
همينكه پسرم از مدرسه بازگشت. گريان كفت: مادر! گفتى مرا پيش همه پزشكان برده اى.
اما هنوز مرا به مشهد امام رضاعليهالسلام
و نزد آن مامعليهالسلام
كه همكلاسانم مى گويند مريضها را شفا مى بخشد نبرده اى.
گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ويزيت مى كند؛ به خاطر اينكه ما نصرانى هستيم تو را ويزيت نخواهد كرد.
امام او با اصرار تمام مى گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ويزيت مى كند؛ ولى من انكار مى كردم و باز او اصرار، بالاءخره گريان به بستر خود رفت.
چون نيمه شب فرا رسيد صدا زد مامان! بيا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! ديدى آن آقا، مرا هم ويزيت كرد! او، خودش به خانه ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر كه در خانه ما بيايد او را ويزيت مى كنيم.
دوستان را كجا كنى محروم؟
تو كه با دشمن اين نظر دارى.
كرامت شانزدهم
شهيد دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز
نقل مى كند: حيدر آقا تهرانى گفت: در چند سال قبل، روزى در رواق مطهر حضرت رضاعليهالسلام
مشرف بودم پيرمردى را - را كه از پيرى حميده و موى سر و صورتش سفيد و ابروهايش بر چشمانش ريخته بود - ديدم؛ حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت.
وقتى كه خواست حركت كند ديدم از حركت كردن عاجز است؛ او را در بلند شدن يارى كردم؛ آدرس منزلش را پرسيدم تا او را به منزلش رسانم؛ گفت: حجره ام در مدرسه خيرات خان است او را تا منزل همراهى كردم و سخت مورد علاقه ام شد؛ به طورى كه همه روزه مى رفتم و او را در كارهايش يارى مى كردم نام و محل و حالاتش را پرسيدم.
گفت: نامم ابراهيم و از اهل عراقم و زبان فارسى را هم خوب مى دانم؛ ضمن بيان حالاتش گفت: من از سن جوانى تا حال هر سال براى زيارت قبر حضرت رضاعليهالسلام
مشرف مى شوم و مدتى توقف كرده، باز به عراق بر مى گردم؛
در سن جوانى كه هنوز اتومبيل نبود دو مرتبه، پياده مشرف شده ام؛ در مرتبه اول سه نفر جوان، كه با من هم سن و رفاقت ايمانى بين ما بود و سخت به يكديگر علاقه داشتيم؛ مرا تا يك فرسخى مشايعت كردند و از مفارقت من و اين كه نمى توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛ هنگام وداع با من مى گريستند و گفتند: تو جوانى و سفر اول پياده و به زحمت مى روى؛ البته مورد نظر واقع مى شوى؛ حاجت ما از تو اين است كه از طرف ما سه نفر هم سلامى تقديم امامعليهالسلام
نموده، در آن محل شريف، يادى هم از ما بنما.
پس آنها را وداع نموده، به سمت مشهد حركت كردم. پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگى و ناراحتى به حرم مطهر مشرف شدم. پس از زيارت، در گوشه اى از حرم، و حالت بيخودى و بى خبرى به من عارض شد؛ در آن حالت ديدم حضرت رضاعليهالسلام
به دست مباركش رقعه هاى بيشمارى بود كه به تمام زوار، از مرد و زن، حتى به بچه ها هم رقعه اى مى داد؛ چون به من رسيدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود: پرسيدم چخ شره است كه به من چهار رقعه داديد؟
فرمود: يكى از براى خودت و سه تاى ديگر براى سه رفيقت؛ عرض كردم اين كار، مناسب حضرتت نيست خوب است به ديگرى امر فرمائيد تا اين رقعه ها را تقسيم كند.
حضرت فرمود: اين جمعيت همه به اميد من آمده اند و خودم بايد به آنها برسم. پس از آن يكى از رقعه ها را گشودم ديدم چهار جمله در آن نوشته شده بود.
برائة من النار و امان من الحساب و دخول فى الجنة و انا بن رسول اللهصلىاللهعليهوآله
خلاصى از آتش جهنم و ايمنى از حساب و داخل شدن در بهشت منم فرزند رسول خداصلىاللهعليهوآله
كرامت هفدهم
حاج ميرزا احمد رضائيان - كه از اخيار مشهد است گفت: در حدود سى سال قبل، سيدى به نام سيد حسن، در انتهاى بست پائين خيابان، كنار مغازه ام بساط خرازى داشت.
روزى گفت: دختر سه ساله ام، بى بى صديقه، سخت مريض است. روز ديگر پرسيدم: حال بى بى صديقه چطور است؟ گفت: حالش خوب نيست؛ به طورى كه هيچ اميدى به زنده ماندنش ندارم؛ لذا تصميم دارم كه تا از حالش خبرى ندهند به خانه نروم.
من چون او را خيلى پريشانحال ديدم، به او پيشنهاد كردم كه در حرم حضرت رضاعليهالسلام
ميان نماز ظهر و عصر به حضرت رقيهعليهالسلام
متوسل شو تا دخترت شفا يابد.
سيد حسن، مثل هميشه براى اداى نماز به حرم رفت؛ ولى نمازش بيش از روزى قبل به طول انجاميد.
در بازگشت از او پرسيدم: متوسل شدى؟ گفت، ميان دو نماز خيلى گريه كردم؛ سپس ديدم دختر هفت هشت ساله اى عربى از داخل ايوان طلا به طرف من آمد و گفت:
آقا سيد حسن سلام عليكم - حال بى بى صديقه چطور است؟
گفتم: حالش خيلى بد است؛ به گونه اى كه امروز تصميم دارم به خانه نروم. سپس فرمود: من - الان - كه آنجا بودم - او را ناراحت نديدم.
گفتم: حالش طورى بود كه توان حركت نداشت؛ سپس پرسيد: شما به كه متوسل شديد؟
گفتم: به حضرت رقيهعليهالسلام
.
گفت:ايشان سلامت او از خداى تعالى خواست و خدا هم او را شفا داد. و دليل بهبودش هم اين است كه اگر به خانه برگردى، بى بى صديقه، در را به رويت باز خواهد كرد.
پس از آن با خود گفتم: شايد او بچه همسايه ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدينش را ببينم، ولى دختر عربى يا شخص ديگرى را نديدم.
من به او گفتم: آن دختر خانم، خود حضرت رقيهعليهاالسلام
بوده است. چنانچه به خانه ات برگردى او را سالم خواهى ديد.
او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت.
به او گفتم: خيلى! گفت: آرى؛ من در حين مراجعت به خانه وقتى پشت در رسيدم به جاى صداى گريه و شيون بى بى صديقه، صداى بازى كردن بچه ها را شنيدم.
در خانه را زدم؛ بى بى صديقه گفت: كيست؟ گفتم: منم. زود آمده در را باز كرد؛ من از خوشحالى او را در آغوش گرفتم؛ در حالى كه از شادى گريه مى كردم، من بى حال شدم؛ پس از آن پرسيدم: چه شده؟ كه خوب شدى.
گفت: يك ساعت قبل خوابيده بودم؛ ناگهان دختر بچه اى آمد گفت: بى بى صديقه! برخيز!
سپس ظرفى پر آب به من داد و گفت: بخور؛ بمحض اينكه آن آب را نوشيدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست كه برود گفتم: بنشينيد! كجا مى رويد؟
فرمود: بايد بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - كه تصميم گرفته است به خاطر ناراحتى تو به خانه باز نگرد - بدهم.
بالاءخره دعاى پدر بى بى صديقه در حرم حضرت رضاعليهالسلام
به اجابت رسيد و دختر به كرامت حضرت رقيهعليهاالسلام
سلامت خود را باز يافت.
كرامت هجدهم
شهيد آية الله دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت انگيز
خود مى نويسد:
مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيد آبادى كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضاعليهالسلام
و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند.
چون هيجده روز از مدت توقف، در آن مكان شريف گذشت، شب، آن حضرت در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى؛ عرض مى كند: مولاى من! قصد توقف چهل روزه در جوار حضرتعليهالسلام
كرده ام و هنوز هجده روز بيشتر نشده است.
امامعليهالسلام
فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى. آيا نمى دانى كه من زوار را دوست مى دارم؟
چون مرحوم حاجى بيدار مى شود، از خواهرش مى پرسد كه از رضاعليهالسلام
روز گذشته چه خواستى؟ گفت: چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم، به آن حضرت شكايت كرده، درخواست مراجعت نمودم.
گفت:خواهرم!غمگين مباش؛ حضرت رضاعليهالسلام
به من دستور دادند كه فردا به اصفهان برگرديم. ناراحت نباش.
كرامت نوزدهم
با وجود عناياتى كه حضرت رضاعليهالسلام
به زوار خود دارد، زوار بايد قدر و منزلت خود را بداند و گامى از دايره ادب و انسانيت بيرون ننهند.
داستان زير هشتارى براى زوار است!
مرحوم مروج در كتاب كرامات رضويه
مى نويسد:
تاجرى اهل تهران به عنوان زيارت به مشهد مقدس مشرف شد؛ كه او در مسافرت بود، يكى از دوستانش در تهران او را در خواب ديد كه آن آقا به حرم مشرف شد؛ در حالى كه امامعليهالسلام
روى ضريح نشسته بود. او پيش روى ايشان ايستاد و حربه اى به سوى امام پرتاب كرد به طورى كه امامعليهالسلام
خيلى ناراحت شد.
باز به طرف ديگر ضريح رفت و همين عمل را مرتكب شد. مرتبه سوم به طرف پشت سر مبارك رفته و حربه اى به سوى ايشان پرانيد كه بر اثر اصابت آن، امام به پشت افتاد؛ من وحشت زده از خواب بيدار شدم و با خود گفتم كه اين چه خوابى بود؟!!
بالاءخره رفيقش از سفر برگشت در ملاقات با او پرسيد: براى چه رفته بودى؟
جواب داد: براى زيارت.
گمان مى كرد كه در خلال سخنانش تعبير خوابش را خواهد فهميد چون از سخنانش چيزى نفهميد، خواب خود را براى او نقل كرد.
آن مرد گريان گفت: حقيقت اين است كه وقتى در حرم مشرف بودم، زنى را پيش روى آن حضرت ديدم كه دستش را روى ضريح مطهر گذاشته بود، خوشم آمده دستم را روى دستش گذاشتم به طرف ديگر رفت؛ من هم رفتم باز همين عمل را مرتكب شدم تا به طرف پشت سر رفتم؛ دستش را كه به ضريح گذاشته بود، با دست خود لمس كردم!!
البته به خدا پناه بايد برد از چنين گستاخى!!!
در پايان مى گويد: پرسيدم: اهل كجايى؟ گفت: تهران ما با هم از سفر برگشتيم.
بحمدالله حالا در جمهورى اسلامى جدايى خواهران زائر، از آقايان طرح ريزى و از اين پيش آمدهاى سوء، بسيار كاسته شده است.
كرامت بيستم
آقا ميرزا احمد رضائيان - از دوستان مورد اعتماد مؤ لف - نقل كرد: دوستى داشتم كه بر اثر تصادف فلج شده بود و مدت دو سال در مشهد به سر مى برد.
يكى از خدام او را مى شناخت كه دير زمانى در مشهد مانده و براى شفا گرفتن به حضرت رضاعليهالسلام
متوسل شده است و هر شب به حرم مشرف مى شود؛ شبى در حضور من - كه در رفت آمد او با چرخ به حرم مطهر به او كمك مى كردم - گفت: چرا براى شفا گرفتن خود اصرار نمى كنى؟ دو جريان براى تشويق ايشان نقل كرد:
۱- يكى از سر كشيكها به نام حاجى حسين - كه شب در آسايشگاه به سر مى برد - حضرت رضاعليهالسلام
را در عالم خواب ديد كه در كنارشان سگ سفيدى بود؛ امامعليهالسلام
به حاجى حسين فرمود: بچه هاى اين سگ در چاه افتاده اند: برو بچه هايش را از چاه نجات بده.
حاجى حسين رفت و در صحن را باز كرد و سگ سفيدى را با همان مشخصات در پشت در، ديد كه زوزه مى كشد.
نزديك رفت و به سگ اشاره كرد و گفت: برويم.
سگ به طرف پائين خيابان به راه افتاد و حاجى حسين را بر سر چاه برد و آنجا نشست. حاجى حسين از بالاى چاه صداى زوزه بچه سگهاى را شنيد و به سگ گفت، همينجا باش تا برگردم.
ساعت دو بعد از نيمه شب بود در همان نزديكى زنگ در خانه اى را زد؛ جوانى با لباس خواب، در را باز كرد.
حاجى حسين جريان سگ را شرح داد؛ بعدا به جوان گفت: ريسمان و فانوس و كيسه گونى بردار و بياور با هم برويم.
جوان آنها را آماده كرده آورد و با هم بر سر آن چاه رفتند.
جوان داخل چاه شد و بچه سگها را داخل گونى نهاده از چاه بالا آوردند و سگ به عنوان تشكر دمى جنباند. سپس رو به من كرد. گفت: سگ وقتى بچه هايش به چاه مى افتند مى داند به كه بايد پناه ببرد!! تو چرا براى شفا گرفتن خود ناله و تضرع نمى كنى؟
كرامت بيست يكم
اينك جريان ديگر:
كردى كلاتى سى و پنجساله اى بر اثر افتادن از بالاى چوب بست از كمر فلج شده بود و با چوب زير بغل، بزحمت راه مى رفت.
پس از شش ماه، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروى، و از امام رضاعليهالسلام
شفا بخواهى، بهبود مى يابى.
بالاءخره او را با قاطر به مشهد مى برند و در صحن كه مى رسند او را رها مى كنند او با چوب زير بغل تا نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى مى رود؛ در آنجا دربانى را مى بيند (حسين با خود چنين خيال مى كند كه حضرت رضاعليهالسلام
در يكى از اين اطاقها بايد باشد كه مى تواند نزد ايشان برود).
با همان لهجه كردى به دربان مى گويد: حضرت رضاعليهالسلام
كجاست؟ ما از كلات آمده ايم تا او را ببينيم آقا را كجا بايد ببينيم؟ ما با او كار داريم.
دربان با حالت تمسخر به يكى از مناره ها اشاره كرده، گفت: آقا آنجاست. مرد كرد گفت: ما چه طور آن بالا برويم؟ دربان از روى تمسخر در پله هاى مناره را نشان داده، گفت بايد از اين پله ها بالا بروى.
مرد كرد به طرف در مناره و با زحمت تمام از پله اول و دوم بالا رفت؛ همينكه خواست، با همان سعى و تلاش از پله سوم بالا رود، از بالا صداى شنيد؛ كه مى گفت: حسين! بالا نيا. براى تو زحمت دارد. ما پائين آمديم.
آقا پائين آمدند؛ حسين از ديدن آقا خوشحال شد. سلام كرد. آن حضرت پس از جواب سلام، فرمود:حسين! چه كار شده؟
گفت: شش ماه است كه از كار افتاده ام حالا آمده ام تا ما را خوب كنى.
آقا دستى به كمرش ماليد؛ در حال چوبها از زير بغلش افتاده و آسوده روى پاهاى خود ايستاد و كمرش راست شد، ديگر احساس درد كمر نكرد.
آن حضرت چوبها را از روى زمين برداشت و به او داد - كه چون مهمان اوست، زحمت نكشد.
بعدا به او فرمود: برو؛ هر چه ديدى براى آن دربان، نقل كن. حسين نزد دربان رفت. دربان همينكه ديد او بدون چوب و در حال عادى راه مى رود و چوبهاى زير بغلش را در دست گرفته است؛ تعجب كرد و او را در بغل گرفت.
اما حسين به خاطر راهنمائى كه او را به پيش امام رضاعليهالسلام
فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت: خدا پدرت را بيامرزد! كه مرا خدمت امام فرستادى.
اما دربان بر سر زبان با خود گفت: خاك بر سرم! من او را مسخره كردم و او شفاى خود را گرفت.
كرامت بيست دوم
شبى در قم داماد جناب ميرزا احمد رضائيان، مؤ لف را به مهمانى دعوت نمود آقا ميرزا احمد جريانى را نقل كرد و دامادشان - كه از طلاب برجسته است - نوشت؛ من هم اكنون از روى نوشته ايشان مى نويسم.
ميرزا احمد گفت: در عالم خواب جنازه اى را ديدم كه به طرف حرم مطهر حضرت رضاعليهالسلام
بردند؛ و در صحن نو مقابل ايوان طلا نهادند؛ و قرار گذاشتند كه چند تن، از جمله دو عالم اصفهانى و حاجى مرشد مداح، مداح هياءت اصفهانيها و... آن را براى طواف دور مرقد مقدس، به داخل حرم ببرند؛ من نيز با آنها رفتم. به داخل حرم كه رسيدند؛ جنازه را پائين پاى مبارك نهادند؛ مشاهده كردم و ديدم؛ حضرت رضاعليهالسلام
در كنار من ايستاده اند؛ سلام عرض كردم، ايشان به سلام من جواب دادند.
ضمنا به من فهماندند كه جز تو كسى مرا نمى بيند مواظب باش، كسى ديگر مطلع نشود؛ بگو جنازه را به طرف بالاى سر ببرند؛ جنازه را به بالا سر مبارك برديم؛ حاجى مرشد هم مقابل ما ايستاده بود. آن حضرت فرمود: به حاجى مرشد بگو. زيارت بخواند؛ من گفتم.
آقا فرمودند: جنازه را از حرم بيرون ببرند جنازه را به طرف در پائين پاى مقدس برديم.
سپس فرمود: آن را بر زمين گذارند؛ و بعد به من اشاره فرمود كه گوشه فرش را بلند كرده با دست تكان بده تا گرد و غبارش روى جنازه بنشيند؛ من آن قدر با كف دست روى فرش زدم، كه فرمود: بر زمين بگذارند. يكى از روحانيون همراه جنازه، ايستاد براى اقامه نماز ميت. من مى دانستم كه آنها آن حضرت را نمى بينند از طرفى ديدم كه آن حضرت ايستاده اند؛ يكى از روحانيون تكبير گفت؛ ولى من صبر كردم تا آقا تكبير بگويد؛ ايشان كه تكبير گفتند من اقتدا كردم. تا نماز تمام شد. فرمودند: جنازه را بيرون ببريد. پيوسته من خدمت آقا بودم؛ در تمام مراحل، دستور خود را بوسيله من اجرا مى كردند.
تا اينكه جنازه را از صحن نو به صحن كهنه برديم به محض ورود به صحن كهنه، آن حضرت به من فرمود: بگو جنازه را به پشت پنجره فولاد ببرند. من هم گفتم؛ چنين كردند.
زمانى كه جنازه را پشت پنجره فولاد نهادند؛ فرمودند: بگو حاجى مرشد مصيبت بخواند؛ او شروع به ذكر مصيبت كرد؛ و حاضران گريستند؛ من از شدت گريه حالت ضعف برايم دست داده؛ و از خواب بيدار شدم. نشستم، و در بيدارى بسيار گريستم، همسرم از شدت گريه من بيدار شده گفت: براى چه اينقدر گريه مى كنى؟ گفتم: خوابى ديدم؛ ولى خواب را براى او نقل نكردم.
مدت زمانى منتظر بودم كه در خارج چه جريانى رخ خواهد داد.
پس از يك ماه كه از اين جريان گذشت، روزى وارد صحن شدم؛ ديدم جمعى زوار از زن و مرد و چند روحانى و... در گوشه صحن دور هم گرد آمده اند - گمان كردم اينها جنازه اى در غرفه دارند - نزديك غرفه رفتم؛ جنازه اى را داخل آن ديدم كه كتيبه اى بر روى آن بود؛ به يادم آمد كه اين كتيبه را من زير رو كرده ام.
ناگهان متوجه شدم كه اين همان جنازه است كه يك ماه قبل خواب آن را ديده ام؛ از غرفه بيرون آمدم.
نام آن مرحوم را پرسيدم؛ گفتند: ايشان سيد ابوالعلى درچه اى زاده، از علماى اصفهان است. امروز، روز سوم ورود ايشان به مشهد مقدس بوده كه از دنيا رفته است.
روز اول و دوم به حرم مشرف شدند؛ ولى امروز كه روز سوم است به شخص همراه خود گفتند: كه امروز نمى توانم به حرم مطهر مشرف شوم؛ نمازم را همينجا مى خوانم؛ شما به حرم برويد؛ من چاى حاضر مى كنم تا بيايد همسفرى او كه به حرم مى رود و برمى گردد مى بيند چاى حاضر است؛ ولى آقا در حال سجده اند.
سلام مى كند؛ ولى جوابى نمى شنود - با خود مى گويد كه آقا مشغول ذكر است - يك فنجان آب جوش براى خود و يكى هم براى آقا حاضر كرده، آقا را صدا مى زند؛ ولى جوابى نمى شنود وقتى دست زير بغل آقا مى برد، مى بيند كه او در حال سجده از دنيا رفته است.
پرسيدم: اكنون چرا جنازه را اينجا نهاده اند؟ گفتند: گذاشتيم تا فاميل نزديكشان به مشهد بيايند، او را دفن كنيم.
گفتم: او را طواف داده ايد؟ گفتند: آرى.
آن روز چند مرتبه خبر گرفتم تا ببينم، چه مى كنند. بالاءخره شب كه در دكان را بستم به صحن آمدم؛ ديدم جنازه را بيرون آورده اند و به طرف حرم مى برند؛ من هم به جمع آنها پيوستم؛ جنازه را در محلى نهادند كه من در خواب ديده بودم؛ يعنى در صحن نو، جلو ايوان طلا.
و افراد منتخب، براى بردن جنازه براى طواف همانها بودند، كه در خواب ديده بودم. من هم براى بردن جنازه به داخل حرم، كفشهايم را بيرون آورده، با آنها رفتم.
از در پائين پاى مبارك، جلو ضريح مطهر را كه بر زمين نهادند، صداى همچون صداى خواب، با گوش خود شنيدم؛ كه فرمودند
جنازه را به طرف بالاى سر ببر؛ و بقيه جريان از زيارتنامه خواندن مرشد و نماز بر متوفى خواندن و خاك فرش بر جنازه تكاندن. مانند خواب، يكى يكى به من دستور دادند و انجام شد. (من دستور را مى شنيدم؛ ولى آقا را نمى ديدم تا پشت پنجره فولاد كه امر كردند؛ به حاجى مرشد بگو ذكر مصيبتى بكند؛ من گفتم و ايشان ذكر مصيبت كردند؛ تا اينجا مانند خواب، كاملا مطابق بود؛ پس از آن جنازه را به طرف باغ رضوان بردند و در غرفه اى كه قبلا خريده بودند دفن كردند.
پس از دفن، من به يكى از آقايان گفتم: كه يك ماه قبل چنين و چنان خوابى ديده ام؛ ايشان گفتند: آقا را مى شناختى! گفتم:نه. وقتى خواب را نقل كردم، آن آقا، مرا در آغوش گرفت و بسيار گريست؛ و بعدا به حاضران علام كرد كه ايشان خوابى درباره سيد ابو العلى درچه اى زاده ديده اند كه اكنون براى شما نقل مى كنند؛ من هم بر اثر اصرار آنان، برايشان نقل كردم و حاضران بسيار گريستند.
كرامت بيست و سوم: شفا و نجات يك بانوى مسيحى
روز پنجم مرداد يك بانوى مسيحى - كه دين و آيين اسلام را پذيرفته - با نهايت بهجت و سرور به دفتر مجله
آمد و ما را به سعادت عظيمى كه نصيبش شده بود، بشارت داد.
بانو رافيك اصلانيان بيست و هشت ساله هم اكنون در بيمارستان فيروز آبادى تهران كار مى كند؛ وى شرح شفا و نجات يافتن خويش را چنين بيان كرد. بانو رافيك گفت: سال گذشته دچار بيمارى صعب العلاجى شدم. كه قدرت حركت از من سلب شد و از ناحيه ستون فقرات درد بسيار شديدى احساس مى كردم.
پزشكان تهران براى عكسبردارى اظهار داشتند كه پنج مهره از ستون فقرات تو سياه شده است؛ و با عمل جراحى هم علاج پذير نيست؛ من كه از همه جا درمانده بودم؛ شنيدم كه در خراسان امامى هست كه بيماران را شفا مى بخشد.
با هزار اميد و اشتياق و تحمل رنج و مشقت بسيار، خود را به مشهد رساندم و با راهنمايى خدام آستان قدس، شبى را در پشت پنجره فولاد گذراندم.
سحرگاه در خواب ديدم كه شخصى مجلل، به نزديك من آمد؛ و دستى بر پشتم كشيد كه حرارتى عجيب در خود احساس كردم؛ و فرمود: تو بهبود يافتى. چون از خواب بيدار شدم، با نهايت شگفتى، خود را سالم ديدم؛ و از شدت شوق مى گريستم - زمانى كه به تهران بازگشتم، پزشكان پس از عكسبردارى و تطبيق عكسهاى جديد و قديم در شگفت ماندند.
يك سال از اين ماجراى گذشت؛ دوباره به مشهد آمدم؛ و پس از عتبه بوسى حضرت رضاعليهالسلام
در محضر آيت الله ميلانى، دين اسلام را پذيرفتم و ايشان مرا به نام فاطمه ناميد.
بانو فاطمه اصلانيان دستخطى را نشان داد كه آيت الله انگجى و آيت الله ميلانى تشرف ايشان را به ديانت اسلام تصديق كرده بودند.
كرامت بيست و چهارم: به زبان تركى با او سخن گفت
شب هفدهم ماه شوال ۱۳۴۳ زنى به نام ربابه دختر حاج على تبريزى ساكن مشهد از مرض فلج و بيمارى ديگرى شفا يافت؛ بدين شرح:
شوهرش گفت: بعد از ازدواج با او چند روزى بيش نگذشته بود كه به مرض دامنه مبتلى شد؛ پس از مراجعه به پزشك نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودى حاصل كرد.
بعدا بر اثر پرهيز نكردن، بيمارى به حالت اول بازگشت براى نوبت دوم به پزشك مراجعه كرديم ولى دست راست و هر دو پاى او تا كمر شل شد و زمين گير گشت.
پزشكان هفت ماه تمام براى معالجه او كوشيدند؛ ولى بهبود نيافت.
پس از آن به دكتر آلمانى مراجعه كردند؛ او به جاى درمان دردش بيمارى او را به گونه اى تشخيص داد و براى او نسخه نوشت كه دندانهايش روى هم افتاد و دهانش بسته شد. به طورى كه قادر به غذا خوردن نبود.
سپس دكتر آلمانى گفت: بيمارى او علاج ناپذير است؛ مگر اينكه به پزشك روحانى متوسل شويد.
هشت روز بعد، به وسيله تنقيه غذا به او رسانيدند و باز او را نزد پزشك ديگرى بردند؛ پزشك معالج با پزشكان ديگر جلسه اى مشورتى تشكيل دادند و آمپولى را تجويز و به او تزريق كردند كه دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛ ولى مثل سابق دست و پايش شل بود و به گوشه اى افتاد؛ آخرالامر پزشكان گفتند: بيمارى او علاج ندارد.
شب پنجشنبه هشتم شوال همسرم، مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانى زبان عذر خواهى گشود و گفت: شوهرم! خيلى براى من زحمت كشيدى؛ بالاءخره خيرى از من نديدى؛ اكنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضاعليهالسلام
ببر و خودت برگرد و بخواب؛ من شفا يا مرگ خود را از آن حضرت مى گيرم؛ بالاءخره از اين دو تا يكى را مرحمت مى نمايد.
من خواهش او را پذيرفتم؛ شب جمعه او و مادرش را با درشكه تا نزديك حرم مطهر رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته، نزديك ضريح گذاشتم و خود به خانه برگشته، خوابيدم.
سپس آن زن گفت: وقتى شوهرم رفت، مادرم گفت:تو پهلوى ضريح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا كمى استراحت كنم.
همينكه او رفت من به آن حضرت متوسل شده، عرض كردم: يا مرگ يا شفا مى خواهم؛ پس از گريه بسيار، ميان خواب بيدارى بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليل القدرى ظاهر گشت كه لباسهاى سبز در بر داشت.
به زبان تركى به من فرمود: دراياقه، برخيز! جواب نگفتم.
دفعه ديگر فرمود:باز جواب ندادم.
مرتبه سوم عرض كردم: آقا! من الم اياقم يخد آقا! من دست و پا ندارم. فرمود:
دراياقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخيز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگير و نماز بخوان، آن گاه بدين جا بيا بنشين.
در اين ميان، زنى از زوار كه در حرم، پهلوى من بود، فرياد زد؛ من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم؛ در حالى كه هيچ دردى در خود احساس نمى كردم از جاى برخواستم و گفتم: اول بروم، مادرم را بشارت دهم؛ به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم و گفتم بر خيز!كه ضامن غريبان، مرا شفا مرحمت فرمود:
مادرم سراسيمه از خواب برخاست وقتى مرا در حال سلامت ديد، به گريه افتاد؛ هر دو از شوق، يك ساعت گريه مى كرديم تا كم كم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند.
چند نفر از خدام حرم، در همان ساعت به دنبال شوهرم رفتند، ايشان با نهايت خوشحالى آمده، مرا سلامت ديدند.
شوهرم گفت برخيز برويم، گفتم: چطورى بيايم با اينكه حضرت رضاعليهالسلام
به من فرموده است كه به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگير و نماز بخوان و بعدا بيا اينجا بنشين. هنوز صبح نشده كه به مسجد گوهر شاد رفته، وضو بگيرم