زكريا و يحيى
بسم الله الرحمن الرحيم
كهيعص. ذكر رحمة ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا
(سوره مريم: ۱)
حدود نود سال از عمر زكريا گذشته بود. موهايش سفيد، نيروى بدنش رو به ضعف و فرسودگى گذاشته و كمرش خميده بود ولى هنوز فرزندى نداشت. در عين حال كه زكريا مردى وارسته و بى اعتنا به قيود مادى بود، از نداشتن فرزند غمگين به نظر مى رسيد. او فكر مى كرد كه آفتاب عمرش بر لب بام رسيده و دفتر زندگانيش نزديك به آخر است. به زودى چشم از اين جهان مى پوشد و پسر عموهاى نالايق او نمى توانند رهبرى قوم را به عهده بگريند و آنان را به انجام امور مذهبى وادارند و بالنتيجه زحمات او نابود مى شود مردم از راه حق منحرف مى گردند.
اين فكر شب و روز در مغز زكريا بود ولى او خود را تسليم اراده و مشيت خداوند مى دانست و اطمينان داشت كه در اين كار حكمتى نهفته و اسرارى است كه وى از آن بى خبر است.
يكى از روزها وقتى زكريا وارد بيت المقدس شد يكسره به حجره مريم رفت. او سرپرستى مريم را متعهد شده وبه كارهاى او هم رسيدگى مى كرد.
وقتى قدم به آن حجره گذاشت ديد مريم به نماز و عبادت مشغول است و در كنار حجره او ظرفى پر از ميوه ديده مى شود.
زكريا از ديدن ميوه ها دچار بهت و حيرت شد زيرا اولا در حجره مريم كسى رفت و آمد نداشت و قفل آن حجره را فقط زكريا باز مى كرد و مى بست و ثانيا ميوه ها مربوط به فصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان مى ديد، لذا از مريم پرسيد: اين ميوه ها از كجا است؟! مريم گفت: اينها از پيشگاه خداوند صبح و شام براى من مى رسد و خداوند به هر كسى خواهد بى حساب روزى مى دهد.
گفتار مريم و مشاهده نعمتهاى خداوند و الطاف و عنايات حضرت احديت زكريا را در وضع جديدى قرار داد و و او را در فكر عميقى فرو برد. خداوندى كه تا اين حد نسبت به بندگانش مهربان است كه براى آنها روزى بى حساب مى فرستد و آنان را غوطه ور در احسان خود مى سازد ممكن است به اين پير سالخورده فرتوت هم با همه ضعف و نا توانى كه دارد نظر لطفى كند و در سنين پيرى او را فرزندى دهد.
آرى: بايد چاره اين كار را از خدا خواست، و حل اين مشكل را از او تقاضا كرد.
اين افكار مانند برق از مغز زكريا گذشت و در همان شب در محراب عبادت دست به دعا برداشت و گفت: «رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين» پروردگارا! مرا تنها مگذار و فرزندى به من عنايت كن كه جانشين و وارث من باشد
مقام و منزلت زكريا، اقتضا مى كرد كه دعايش به اجابت برسد و درخواستش پذيرفته درگاه خدا شود و به همين جهت هنوز در محراب بود كه فرشتگان به او خبر دادند كه خداوند پسرى به نام يحيى به او عنايت خواهد كرد.
روزها يكى پس از ديگرى گذشت و آثار حمل در همسر زكريا آشكار شد و پس از پايان دوره حمل، خداوند پسرى زيبا، پاك و خردمند به او عطا فرمود.
پسرى كه در كودكى، علم و حمكت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخر گرديد.
اين پسر، يحيى بود كه در دوران طفوليت، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادت و گريه از خوف خدا، بدنش ضعيف و لاغر گرديده بود. يحيى به امور دين كاملا آشنا و از اصول و فروع احكام تورات مطلع بود.. مشكلات دينى مردم را حل مى كرد و مسائل دين را به آنان مى آموخت. او در امر دين و رهبرى خلايق، بسى جدى و كوشا بود.
اگر مى ديد مردم مرتكب گناه مى شوند، سخت ناراحت و غضبناك مى شد و براى جلوگيرى از آن، اقدام مى كرد.
روزى به يحيى خبر دادند كه هيرودوس، پادشاه فلسطين تصميم دارد كه با هيروديا دختر برادر (ياربييه) خود ازدواج كند.
يحيى بر آشفت كه اين ازدواج با مقررات دين سازش ندارد و تورات اجازه چنين ازدواجى را نمى دهد.
نظريه يحيى، به سرعت برق در شهر منتشر شد و در تمام محافل مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و كم كم به گوش هيروديا رسيد.
هيروديا كه خود را ملكه آينده كشور مى دانست و هوس همسرى شاه را در سر مى پروراند، از شنيدن اين مطلب، دنيا در نظرش تاريك شد و كينه يحيى را در دل گرفت.
در يك موقعيت مناسب، كه شاه مجلس بزمى داشت هيروديا با آرايش تمام به بزم او قدم گذاشت و تمام فنون دلربائى و عاشق كشى را بكار بست.
شاه كه دلباخته او بود، بيشتر فريفته او شد و از او پرسيد چه حاجتى دارى بر آورم؟!
هيروديا اظهار داشت: اگر نسبت به من لطفى دارى، حاجت من كشتن يحيى است. شاه هوا پرست، دين و وجدان را بدست فراموشى سپرد و به كشتن يحيى فرمان داد. هنوز ساعتى نگذشته بود كه سر بريده يحيى را به حضور او آوردند. ولى چون خون يحيى به زمين ريخت به جوش آمد. خاك بر آن ريختند، باز مى جوشيد. بارهاى خاك بر روى آن ريختند و بصورت تل بزرگى در آمد اما بر فراز آن تل، خون جوش مى زد.
خون يحيى از جوش نيافتاد تا «بخت نصر» خروج كرد خروج كرد و هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را بالاى آن تل، كشت تا خون يحيى از جوش افتاد و انتقام خون او گرفته شد.