دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء0%

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده: سيد محمد صوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26032
دانلود: 5545

توضیحات:

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 54 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26032 / دانلود: 5545
اندازه اندازه اندازه
دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده:
فارسی

عيسى و مريم

  و اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه عيسى ابن مريم و جيها فى دنيا و الاخرة و من المقربين

(سوره آل عمران: ۴۶)

مريم دختر عمران از نسل داود است. مادر مريم زنى پاك و پارسا بود. روزى از خداى جهان در خواست كرد كه به وى فرزندانى كرامت فرمايد تا او را به خدمت بيت المقدس بگمارد.

خواست او به اجابت رسيد و خداوند مريم را به او اعطا فرمود. او مريم را به بيت المقدس برد و خداى را بخواند تا مريم و فرزندانش را از شر شيطان نگاهدارى كند. اين دعا هم به اجابت رسيد و چون مريم را به بيت المقدس ‍ آوردند بين متصديان، در تربيت نمودن او گفتگوها شد و همه خواهان تربيت او شدند و براى رفع نزاع قرعه زدند. قرعه به نام زكريا در آمد.

زكريا سرپرستى مريم را عهده دار شد. پس از رشد مريم، زكريا براى او حجره اى در بيت المقدس معين كرد و مريم در آن حجره به عبادت پرداخت. مريم داراى مقام و رتبه عصمت بود و خداوند او را بر زنان زمان، بزرگى بخشيد و مريم در محراب عبادت بود كه جبرئيل به شكل جوانى پيش او آمد. مريم مضطرب شد.

جرئيل گفت: نترس من فرشته ام و تو را بشارت مى دهم كه خدا بتو پسرى كرامت مى فرمايد كه در دنيا و آخرت محترم باشد و در گهواره سخن بگويد گفت:

چگونه چنين امرى ميسر است با اين كه مردى با من تماس نگرفته است؟ جبرئيل گفت: از قدرت خداى تعالى دور نيست و خدا به همه نوع آفرينش ‍ توانا است و هر چه اراده فرمايد به مجرد اراده او صورت مى گيرد.

در آن حال مريم خود را حامله ديد ولى ترس و اضطراب او را احاطه نمود كه دخترى بدون شوهر ممكن است فرزند آوردو آبستن شود؟! در كار خود انديشه مى كرد و با ناراحتى و پشيمانى سختى مواجه بود، زيرا اگرچه مريم سيده زنان جهان و ايمانش به خداى به سر حد كمال بود و مى دانست خداوند او را در هر حال يارى خواهد نمود ولى از شر زبان يهوديان نادان و لجوج در انديشه بود كه در برابر طعن آنان چه كند و چه مدركى براى تبرئه خويش ارائه دهد كه از زبان مخالفين بسته شود و كدام دليلى اقامه كند كه از شر آنان در امان باشد.

در اينجا سخن بسيار است و اخبار و آثار مختلف، بعضى از نويسندگان كه تاريخ و قصص انبياء را نوشته اند به پيروى از بعض نويسندگان مصرى جريان حمل مريم را عادى شمرده و ماهها مريم را با ناراحتى هاى روحى و تاءثرات درونى دست به گريبان دانسته اند ولى طبق اخبار و اقوال بزرگان شيعه: شبانگاه مريم در اثر نفخ جبرئيل كه در گريبانش دميد باور شد و صبحگاهان وضع حمل نمود و مدت حمل، نه ساعت كه به جاى نه ماه حمل زنان متعارفى بوده است.

بارى مريم معصومه، در برابر قضاى الهى تسليم و امر خود را واگذار به پروردگار جهان نمود تا هنگام وضع حمل فرا رسيد.

درد زائيدن او به سوى درخت خرماى خشگ شده اى كشانيد. در آن بيابان، بدون قابله و مددكار، رنج وضع حمل را تحمل كرد و كودك زيبايش ولادت يافت. از فشار غم واندوه اين جمله رابر زبان راند: اى كاش پيش از اين ساعت مرده بودم و جزء فراموش شدگان محسوب مى شدم.

ناگهان مريم افسرده بانگ دلنوازى شنيد كه به او دلدارى مى دهد و مى گويد: غمگين مباش چه آنكه خدايت در زير پايت نهرى روان ساخته است. از آن آب استفاده كن و درخت خرما را حركت ده. از خرماى تازه آن فرو ريخته سپس ميل كن و شاد باش. البته اين بانگ تسلاى خاطره افسرده مريم شد ولى هنوز در بيم زبانهاى گزنده معاندين بود.

از اين جهت نيز راهنمائى شد كه اگر كسى از بشر را ببينى كه در مقام طعن و ايراد به تو بر آيد بگو من براى خداوند نذر صوم كرده ام از اين رو با كسى سخن نمى گويم.

مريم كودك عزيزش را در آغوش گرفت و به سوى بيت المقدس آمد ولى هنوز چيزى نگذشته بود كه يهوديان او را ديدند و زبان به كلمات ناروا و تهمتهاى ناراحت كننده گشودند.

يهود با عبارت زشت او را مخاطب نموده گفتند:

اى مريم! مطلب تازه و امرى عجيب پيش آورده اى! با آنكه مادرت اهل فساد و آشنايى با بيگانگان نبود و پدرت از منكرات و كارهاى زشت بر كنار بود، تو چگونه روش آنها را از دست دادى و بدون شوهر فرزند آوردى؟!

مريم بى گناه به طفل نوزادش اشاره كرد كه از او پرسش نماييد. گفتند: چگونه با طفلى سخن گوئيم كه قابليت تكلم ندارد و با بچه اى كه در گهواره است حرف بزنيم؟

در آن حال به قدرت كامله پروردگار، كودك به سخن در آمد. عظمت و مقام ارجمند خود را اظهار داشت و گفت: من بنده خدايم خدا بمن كتاب (انجيل) عطا فرموده و مرا پيامبر قرار داده و مرا با بركت و مباركت فرموده و تا زنده هستم مرا به نماز و زكات و نيكى به مادرم سفارش نموده است.

با اين بيان، عيسى خود را معرفى كرد و پاكى مريم را اثبات كرد. زيرا چنين مولود خارق العاده اى خود از معجرات بزرگ الهى بود و جز از مادرى بزرگ و پارسا، بوجود نخواهد آمد و خدايى كه او را در چنين شرايطى به زبان آورده مى تواند بدون پدر نيز او را ايجاد فرمايد.

ولى با اين شهادت صريح، يهود، بر عصيان خود باقى ماندند و با اين آيت روشن دست از گقتار زشت و ناهنجار برنداشتند و در تاريكى جهل و عصبيت خود باقى ماندند.

اما در گوشه و كنار، افرادى پاكى نيز بودند كه با ديدن اين اعجاز بزرگ بدون شك و ترديد داننستند كه اين نوزاد يكى از آيات بزرگ الهى است و مريم پاك و منزه است و از آلودگى برى مى باشد.

منجمين خاورزمين كه از ميلاد مسيح عليه السلام با خبر شدند، براى زيارتش به شهر بيت المقدس آمدند و براى او تحفه آوردند. همين كه هيرودوس پادشاه يهود خبر عيسى را شنيد، ترسيد كه مبادا به سلطنت او خللى وارد آيد از اين رو قصد قتل عيسى را نمود.

مريم كه احساس خطر كرد، با فرزند عزيزش به مصر عزيمت نمود و در آنجا عيسى را نگهدارى مى كرد تا سى سال از سن شريفش گذشت. خداوند انجيل را بر او نازل نمود. بعد از آن به بيت المقدس آمد و يهوديان را به دين حق دعوت نمود و تا سه سال ايشان را نصيحت كرد و پند داد و احكام انجيل را بر ايشان بيان كرد و چون پيغمبر اولوالعظم بود به اذن خداوند بزرگ معجزات بزرگى براى آنان آورد كه از جمله: زنده كردن مردگان و بينا كردن نابينايان و شفا دادن برص داران بود.

با ديدن معجزات چند تن از يهودبه وى ايمان آوردند و ديگران با او دشمن شدند. حتى خواستند حضرتش را بكشند.

حضرت عيسى از ميان كسانى كه به او گرويده و ايمان آورده بودند، دوازده نفر را انتخاب نمود كه به آنها را حواريون مى نامند. ايشان پيوسته پيرامون مسيحعليه‌السلام بودند. از مكتب وى بهره ور مى شدند و آن پيغمبر بزرگوار، آنها را به نشر انجيل و شريعت خود امر مى نمود و در اين باب تاءكيد مى فرمود.

علماى دنيا پرست بنى اسرائيل و يهود مى پنداشتند كه با ستاره درخشان حق و حقيقت، بازارشان كساد و رياستشان پايان مى يابد و ديگر صدقات و نذورات از ايشان قطع شده و به فقر و احتياج گرفتار مى شوند. يعنى با آمدن نماينده الهى و آسمانى ديگر نمى توانند از مردم نادان استفاده هاى سرشار سابق را بنمايند.

بر اساس اين پندار شرك آلود، در مقام بر آمدند كه آن چراغ خدائى را خاموش كنند و با خيال راحت در دنيا خوش باشند و معجزات وى را به سحر و شعبده نسبت دادند و در گمراهى خود اصرار ورزيدند.

اما وجود مقدس عيسى، همچون سدى آهنين در مقابل مخالفين با عزمى راسخ و اراده اى محكم به نشر حقايق دين اقدام كرد و خدا را براى پشتيبانى و تاءييد و كمك خود كافى مى ديد و از سيل مخالفين نميهراسيد و در مواقع اجتماع به بيان احكام انجيل مى پرداخت و در بيت المقدس كه مجمع زائرين و واردين بود و اجتماعات در آن سرزمين بوجود مى آمد، عيسى هم از اين موقيعت استفاده كرده جمعيتهاى بسيارى را راهنمائى فرمود و عده بيشمارى در سلك انصار و يارانش در آمدند.

اين موضوع گرچه بر عناد يهود مى افزود و بيشتر آنش كينه آنها شعله ور مى نمود اما در برابر تاءييد الهى درخواست خداوند چه مى توان كرد. آنها بسيار كوشا و جدى كه نور خدا را خاموش كنند ولى خداوند، نور خود را كامل تر مى نمايد. گرچه كافران بدشان بيايد.

مائده آسمانى

  قال عيسى ابن مريم اللهم ربنا انزل علينا مائده من السماء تكون لنا و آخرنا و آية منك...

(سوره مااژئده: ۱۱۴)

همانطور كه راه و روش سلسله انبياء بود كه در مكاره و شدايد شكيبا و در نا ملايمات صبور و در برابر انكار و ايذاء معاندين و مسخره مستهزئين پاى بر جا و ثابت قدم بودند و دست از انجام وظيفه بر نمى داشتند و با استقامت خود، بار سنگين رسالت را به سر منزل مقصود مى رساندند. عيسىعليه‌السلام نيز با كمك حواريون(۳۹) كه در اداء رسالت و نشر انجيل و تحمل شدائد شريك او و در گرسنگى و تشنگى و رنج و تعب و غم و اندوه با او همراه بودند، در شهرها و آباديها به نشر توحيد خالص و احكام انجيل مشغول شدند.

هر چندى در قريه اى به تعاليم دينى مى پرداختند سپس آنجا را ترك گفته به محلى ديگر رهسپار مى شدند و مردم را به نور توحيد و ايمان به خداوند يكتا و اعتقاد به روز پاداش بهشت و دوزخ و دعوت مى نمودند و اخلاق انسانى را در افراد تقويت مى كردند. با پند و اندرز دلهاى جمعيت را از زنگ و گناه پاك مى نمودند.

چون انسان از همنشين صالح و پاك بايستى قدر دانى نموده، وجودش را مغتنم شمارد و در فرا گرفتن دانستنيها و تقويت فكر از او استمداد جويد مخصوصا انسانى كه سراپا پاكى و طهارت و معنويت و فضيلت است، همچون عيسىعليه‌السلام پيامبر عزيز كه سرچشمه كمالات و اخلاق صفات حميده بود.

حواريون شايد به همين مناسبت براى تقويت ايمان و يقين خويش و زياد كردن و نور بينش معنوى از آن منبع حيات و روح سرمدى خواهش نمودند كه با ارائه دادن آيتى از آيات قدرت حضرت احديت، آنها را از علم اليقين به مرحله عين اليقين و دانش آنها را با ديدن آثار قدرت كامله خداوند، به كمال برساند.

درخواست حواريون، درخواست درستى بود ولى با لحنى نا مناسب از عيسى اين مطلب را درخواست كردند و گفتند: «اى عيسى بن مريم! آيا خداى تو توانائى آن را دارد كه از آسمان مائده اى براى ما فرو فرستد؟.. ».

فرمود: از خدا بترسيد اگر ايمان آورده ايد. حواريون در پاسخ گفتند: منظور ما آن است كه از آن مائده آسمانى بخوريم و سبب اطمينان قلوب ما گردد و ما صدق وعده هاى تو را دانسته و گواه بر آن باشيم. در اين موقع عيسى از درگاه خدا مسئلت نمود و عرضه داشت: بارالها! از آسمان براى ما مائده اى بفرست كه براى ما مايه سرور و شادى و عيد بوده، اول و آخر ما خرسند شوند و آيتى باشد از جانب تو و تو بهترين روزى دهندگانى.

خداى متعال دعاى او را مستجاب كرد و فرمود: من مائده مى فرستم ولى بدانيد كه پس از فرستادن مائده و ديدن اين آيه، هر كس از شما كافر گردد او را معذب به عذابى خواهم كرد كه هيچ فردى از جهانيان را به چنين عذابى گرفتار نكرده باشم.

خداوند، از آسمان براى آنان مائده اى فرستاد كه همه از آن نعمت بزرگ بهره مند گرديدند. عيسى به حواريون خطاب نمود و فرمود از اين مائده ميل كنيد و خدا را سپاس گوئيد تا از فضل و احسانش بر شما بيفزايد.

حواريون هم از آن مائده به بهره كامل نائل شدند و بعدا اين داستان زبانزد خاص و عام گرديد و جمعيت بسيارى با ديدن اين اعجاز و آيت بزرگ به عيسى ايمان آوردند و مؤ منين به عيسى نيز ايمانشان تقويت يافت.

حضرت عيسىعليه‌السلام در دعوت يهود، كوتاهى نمى كرد و با سعى و كوشش ‍ فوق العاده آنان را به راه راست و دورى از اخلاق ذميمه و صفات ناهنجار دعوت مى فرمود و لجاجت يهود و دشمنى ها و معاندت آنان، تزلزلى در اراده نيرومند او نمى انداخت.

دعوت عيسى و كوشش شبانه روزى او متاءسفانه در مغز آن مردم ومغرورو سود پرست و مغرض، نتيجه بخش واقع نشد و آنها به تكذيب و حق كشى خويش ادامه دادند. آرى حب رياست، سبب اصلى آن همه آزارها و معاندت ها بود. زيرا مى ديدند كه رياست و سلطنت آنها در خطر و دوران سيادت ايشان در آستانه تحول و انتقال به ديگران است.

يهود از مخالفت با آن مرد الهى كه سراپا قدس و پاكى بود دست برنداشتند.

حتى او را به آشوب طلبى متهم كرده، مى گفتند: اين مرد نظم و آرامش ‍ مملكت را به هم زده است و وجودش مايه فتنه و فساد است. يهود مى پنداشتند مى توانند با اين نقشه هاى شوم از پيشرفت دين حق جلوگيرى به عمل آورند. ولى خير! عيسىعليه‌السلام اتكايش به خداوند بود كه اطمينان داشت كه خداوند بهترين وكيل و پشنيبان اوست و خدا به او وعده داده بود كه او را از كيد و مكر دشمنان در امان خود نگه دارد.

يهود از راه ديگر جلو آمده و براى عقيم نمودن دعوت عيسى، او را به سحر نسبت دادند او را به علوم غريبه منتسب نمودند، به علاوه گفتند: او از دين موسى برگشته و شريعت و قوانين او را پشت سر انداخته و روز شنبه را احترام نمى گذارد.

آنها چون در مبارزه با عيسى درمانده شدند، به مشورت پرداختند و مال فكر ناپاكشان منجر به تصميم قطعى درباره قتل آن پيغمبر بزرگوار گرديد.

ازر اين رو وسائل قتل وى را فراهم ساختند و در مقام ريختن خون شريفش ‍ بر آمده اند و به جستجوى حضرتش پرداختند. ولى دسترسى به كسى كه جا و مكانش نامعلوم است مشكل بود. ناگزير جاسوسانى به اطراف فرستادند و روحانى نمايان يهود براى نزديكترين راه دستگيرى عيسى به مذاكره پرداختند. يكى از حواريين وى بنام «شمعون الصفا» را يافتند و عيسى را از او خواستند، ولى از وى چيزى نفهميدند. سپس بودا را ديدند كه وى نيز از حواريين بود. اما مردى بود خائن و دنيا پرست. از او مسيح را خواستند. بودا جاى مربى و معلم خود را به دشمنان نشان داد.

عيسىعليه‌السلام در غار كوهى با خداى خود به مناجات مشغول بود كه يهوديان او را گرفته و بسوى دار بردند. به گمان خود شاهد مقصود را در آغوش گرفته و به مراد دل خود رسيدند و ديگر نگرانيها تمام شد اما قدرت پروردگار توانا فوق قدرت بشر ناتوان است و اراده او وقتى به امرى تعلق گرفت، همانا انجام شدنى است و مانعى سر راه آن نخواهد بود.

عيسى آيت بزرگ خدا است. ولادتش غير عادى بوده، زيست او نيز بايد بر خلاف افراد متعارف باشد در چنان موقعيت بسيار خطرناك كه دشنمنان پيرامون او را احاطه كرده و قصد جانش را داشتند و خونش را ريخته شده مى ديدند، دست حضرت حق براى نجات عيسى دراز شد و او را از دار اعدام خلاصى بخشيده به سوى خود (به آسمان) بالايش برده و زنده باقى است تا آنگاه كه به اذن خدا دوازدهمين وصى و جانشين پغيمبر اسلام يعنى امام زمانعليه‌السلام براى نجات جهانيان و بسط عدل و داد و نشر قانون مقدس اسلام، طبق نويد پيغمبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله ظاهر گردد.

در آن وقت، عيسىعليه‌السلام به زمين نزول فرموده و به دوازدهمين پيشواى مسلمين جهان، امام زمان به جماعت نماز خواهد گزارد.

از آنجا كه دست انتقام در ميان است و دير يازود مجرمين بايستى به كيفر عمل خود برسند، آن مرد خائن كه بجاى تقدير از معلم بزرگ، براى دريافت پولى اندك يا نويد عطيه اى، استاد خود و استاد تمامى مردان حقيقت جو را به پاى دار اعدام فرستاد، چون شباهت صورى با آن حضرت داشت، دست انتقام او را به جاى مسيحعليه‌السلام گرفتار پاى دار كرد و در چاهى كه براى عيسى كنده بود خود گرفتار گرديد.

نشر دين عيسىعليه‌السلام

 مسيحيان، مبداء تاريخ را از تولد عيسىعليه‌السلام مى گيرند. سى و سه سال از سن شريف آن حضرت گذشته بود به آسمان صعود نمود و پس از آن حواريون بنا به وصيت عيسى، به اطراف جهان به نشر آئين و اخلاق او پرداختند. بعضى دربيت المقدس مانده و برخى در روم آسياى صغير و بعضى در هندوستان و اماكن ديگر به نشر آئين عيسى اشتغال داشتند و بعد از حواريون نيز اوصيا آن حضرت به تبليغ آن دين پرداختند.

در آن وقت اكثر اروپا و مقدارى از آفريقا و آسيا در تصرف پادشاهان روم بود و آنان كه معمولا يهودى بودند، هر يك از پيروان عيسى را مى يافتند، آزار مى كردند. ليكن با شكنجه ها و آزارهايى كه گروندگان به مسيح مى ديدند، دست از آئين خود بر نداشته، به علاوه در نهانى به دعوت ديگران نيز مى پرداختند.

با اين ترتيب سيصد سال گذشت. در سال ۳۱۳ ميلادى، قسطنطين كبير امپراطور روم چون كثرت مسيحيان و شيوع اين دين را دين آئين عيسى را اختيار نمود به نشر دين عيسى موفق گشت. از آن به بعد رفته رفته دين مسيح با سرعت بيشتر انتشار يافت و پس از امپراطور سلاطين ديگر نيز چنين نمودند و دين عيسى قوت گرفت.

اصحاب كهف

  ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عججا.

(سوره كهف: ۱۲)

پادشاهى رعيت پرور و عدالت گستر، در سرزمين روم زمامدار بود. ساليانى دراز رهبرى مردم را بكف با كفايت خود گرفته و سعادت و ملك و ملت را تاءمين نموده بود.

چون عمر او بسر رسيد و چشم از جهان فرو بست، در ميان ملت او اختلافى پديد آمد كه موجب بد بختى آنها گشت و پادشاه كشور همسايه «دقيوس» بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تكيه زد.

در آن كشور كاخى مجلل بنا نهاد و تشكيلات دامنه دارى را براى خود فراهم نمود.

از ميان آن قوم شش نفر جوان خردمند و شايسته انتخاب كرد و آنان را وزراى خود گردانيد و مردم را به پرستش خود دعوت كرد.

مردم بى خرد و ملت نادان، طبق الوهيت او را به گردن نهادند و تن به عبوديت او دادند. همه در مقابل او به خاك مى افتادند و او را خداى بزرگ خود مى خواندند.

روزگارى به اين ترتيب گذشت. روز عيد ملى آنها فرا رسيد و تمام طبقات مردم و همچنين شاه و درباريان در مراسم عيد شركت جستند. در آن حال كه شاه و مردم سرگرم عيش و نوش بودند، قاصدى وارد شد و نامه اى به دست شاه داد.

شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد. حالش منقلب و آثار اضطراب در او نمايان گشت. زيرا در آن نامه گزارش داده شده بود كه سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته و قدم به خاك روم گذاشته اند و مرتب مشغول پيشروى هستند.

اين نگرانى و اضطراب شاه، در دل يكى از وزراء ششگانه اثر عجيبى گذاشت. او نگاه پر معنائى به رفقاى خود كرد و آنها هم با نيروى چشم به او پاسخ گفتند و در همين در همين نگاهها مطالب مهمى ميان آن شش نفر رد و بدل شد و همين نگاهها مقدمه يك حادثه بزرگ تاريخى گرديد.

مراسم عيد پايان يافت و هر كس به خانه خود بازگشت. وزرا هم كه همه روزه جلسات انسى در خانه هاى خود داشتند همه با هم به خانه رفتند. چون مجلس انس تشكيل شد، گفتگوى آنها در اطراف همان نگاهها بود.

يكى از آنها گفت: رفقا! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانى او را ديديد. او مى گويد من خداى مردمم و مردم بنده منند، اگر او براستى خدا مى بود از يك خبر ناگوار اينگونه ناراحت نمى شد و خود را نمى باخت. اين عجز و نا توانى او مرا به شك و ترديد انداخته و در وضع عجيبى گرفتارم نموده است.

رفقا! من گاهى فكر مى كنم و از خودم ميپرسم: اين آسمان با عظمت را چه كسى بوجود آورده است؟! اين خورشيد و ماه درخشان را كدام دست توانائى به گردش واداشته است؟!

چرا راه دورمى رويم و از آسمان و ماه سخن مى گويم! نه من با خود مى انديشم كه چه كسى مرا از درون رحم مادرم به اين جهان آوردو روزيم داد و نيرويم بخشيد. من فكر مى كنم اين كارها را خدائى انجام داده و آن خداى بزرگ قطعا دقيوس نيست. او خيلى بزرگتر از آن است كه به فكر ما آيد.

رفقا! اين زندگى ما با اين ذلت و ننگ كه بنده دقيوس باشيم قابل دوام نيست. بيائيد از لذتهاى زودگذر دنيا چشم بپوشيم و پشت پا به رياست دنيا بزنيم و به درگاه خدا رويم و از لرزشهاى گذشته استغفار كنيم.

اين بيانات، از زبان آن مرد خردمند چنان با هيجان ادا شد كه رفقا را تحت تاءثير قرار داد و همه تصميم گرفتند از آن كشور بت پرست و از آن وضع ناراحت كننده فرار كنند و در يكى از دورترين نقاط بيابان، زندگى ساده و بى آلايشى ترتيب دهند و عمر خود را به پرستش خداى يگانه بگذرانند.

روز بعد آن شش نفر دوست صميمى، مخفيانه از شهر خارج شدند و راه بيابان را در پيش گرفتند. چند فرسخى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند كه گوسفندان خود را در بيابان مى چرانيد.

از آن چوپان آب خواستند. چوپان گفت من در چهره و سيماى شما آثار بزرگى جلال مى بينم شما كيستيد و كجا ميرويد؟

گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهيم كه از رياست و وزارت گذشته ايم و مى رويم در گوشه اى به عبادت خدايكتا مشغول شويم. زيرا پرستش ‍ «دقيوس» وجدان ما راسرشكسته و ناراحت و در يك عذاب روحى گرفتار ساخته است.

چوپان گفت: اگر موافقت كنيد من هم با شما هم عقيده ام و مايلم در اين سفر با شما شركت كنم. و در عبادت خداوند با شما شركت كنم. رفقا موافقت كردند. چوپان گوسفندان را به صاحبش رد كرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد.

آنان با يكديگر گفتند: اگر سگ همراه ما بيايد، گاه و بى گاه صدا مى كند و مردم را از جايگاه ما آگاه مى سازد بايد او را از خود برانيم و با خيال آسوده راه خود را تعقيب كنيم. سگ را راندند، نرفت. تهديد كردند، نهراسيد. سنگ به سويش انداختند، حاضر به بازگشت نسد. بالاخره چاره در اين ديدند كه او را هم با خود ببرند.

چوپان رفقاى جديد خود را از كوهى بالا برد و از جانب ديگر كوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتى رسانيد. در آن نقطه درختان ميوه و نهرهاى آب گوارا وجود داشت و نسيم لذت بخشى مى وزيد.

از ميوه ها خوردند و از آب گوارا نوشيدند. آنگاه قدم در شكاف «كهف» گذاشتند.

آفتاب از شكاف كوه در آن غار تايبده بود. رفقا تصميم گرفتند ساعتى استراحت كنند تا از سختى راه و پياده روى بياسايند و سپس به عبادت مشغول شوند.

خواب طولانى

  و لبثوا فى كهفهم ثلثماءة سنين و ازدادوا تسمعا.

(كهف: ۱۹)

لحظه اى از اين تصميم نگذشته بود كه آن مردان با ايمان در كنار يكديگر به خواب عميقى فرو رفتند و سگ چوپان هم در كنار درب، سر خود را روى دست نهاد و به خواب رفت. نسيم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش مى داد و خورشيد هم گاهى از شكاف كوه، نظرى در آن غار مى افكند ولى آنان بدون توجه به اين مورد در خواب بودند.

خوابى كه بيش از سيصد سال به طول انجاميد و در اين مدت حتى براى يكمتربه هم آنها به هوش نيامدند. ولى پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند، از خواب بيدار شدند و نظرى به اطراف خود افكندند و از يكديگر پرسيدند:

ما چقدر خوابيده ايم؟ بعضى گفتند يك روز و بعضى اظهار كردند: يك نيمه روز خوابيده ايم. ولى مطلبى كه موجب بهت شديد و حيرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودى آنها و گرسنگى خودشان بود.

هر چه درباره درختها و آبها فكر كردند، فكرشان به جائى نرسيد و سبب اينكه همه در يك روز از بين رفته اند، بر آنها نامعلوم ماند. بارى براى نجات از گرسنگى، گفتند: يكى از ما بايد محرمانه به شهر برود و با اين پول مختصرى كه داريم غذائى تهيه كند ولى اينكار بايد بى سر و صدا انجام شود و كسى از جريان كار ما اطلاع نيابد و گرنه ما را مى كشند يا به بت پرستى وادار مى سازند.

يكى از آنها كه مردى آزموده و كاردان بود، از جا برخواست. لباسهاى مرد چوپان را گرفت و پوشيد و به سوى شهر رهسپار شد. چون به دروازه شهر رسيد، شهر به نظرش نا آشنا آمد. قدم در شهر گذاشت. همه چيز را به وضع ديگرى ديد. كوچه ها و عمارتها تغيير كرده، مغازه ها به صورت ديگرى در آمده، لباس مردم عوض شده و خصوصيات ديگر شهر نيز تغيير يافته بود. اين مطالب براى او موجب حيرت گرديد. با خود مى گفت خدايا من خواب مى بينم؟ آيا راه را گم كرده ام و اين شهر، شهر ديگرى است؟ چرا همه چيز عوض شده و چرا من اين مردم را نمى شناسم.

به هر حال، خود را به مغازه نانوائى رسانيد. چند دانه نان برداشت و پولهاى خود را به صاحب مغازه داد. خباز پولها را گرفت، نظرى بر آن افكند و گفت اى جوان! آيا گنج پيدا كرده اى؟ گفت: نه. اين پول خرمائى است كه من پريروز فروخته ام و از اين شهر رفته ام.

اين جواب خباز را قانع نكرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت: اين جوان گنج پيدا كرده و اين پولها نشانه آن است.

شاه گفت: اى جوان! نترس و حقيقت مطلب را بگو. ما با تو كارى نداريم. پيامبر ما عيسى بن مريم به ما دستور داده كه از پيدا كننده گنج، خمس آن را دريافت كنيم. اينك تو يك پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو.

جوان گفت: اعليحضرتا! به عرض من گوش كنيد من مردى از اهل اين شهرم و دو روز قبل با چند از رفقاى خود براى عبادت خداوند به غار كوهى رفتيم. روزى كه ما از اين شهر رفتيم پادشاه اين شهر، دقيوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت مى كرد. ما از نظر اينكه معتقد به خدائى او نبوديم، از شهر گريختيم و به غار كوهى پناهنده شديم. رفقاى من هم اكنون در آن غار چشم به راه من هستند.

شاه گفت: ما همراه تو مى آئيم تا رفقاى تو را از نزديك ببينيم و راستگوئى تو بر ما آشكار شود، زيرا مطلبى كه تو اظهار مى كنى بسيار عجيب است و سلطنت دقيوس مربوط به سيصد سال قبل مى باشد.

شاه با جمعى از درباريان به همراهى آن جوان به راه افتادند. جمعى از اهل شهر هم كه كم و بيش از جريان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند.

چون كناره كوه رسيدند، جوان گفت: اگر شما ناگهان بر رفقاى من وارد شويد، آنها دچار ترس خواهند شد و ممكن است خطرى متوجه آنها شود، شما همين جا توقف كنيد تا من نزد رفقايم بروم و آنها را از چگونگى مطلب مطلع سازم سپس شما وارد شويد.

جوان تنها قدم در درون كهف گذاشت و به رفقاى خود گفت: رفقاى عزيز! خواب شما آنطور كه گمان مى كرديد يك روز و يا نيم روز نبوده بلكه شما چندين قرن در آن غار بوده ايد. من به شهر رفتم. همه چيز را دگرگون ديدم! و دقيوس جنايت كار حدود سيصد سال است مرده و بساط او بر چيده شده است. پيغمبرى از جانب خداوند به نام عيسى بن مريم برانگيخته شده و مردم پيرو آن پيغمبر عالى مقام اند.

من به شهر رفتم و با وضع عجيبى روبرو شدم پولهاى من در نظر مردم ناشناس بود مرا به يافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من اين مطالب را درك كردم و معلوم شد كه ما به اراده خداوند چند صد سال در اين كهف خوابيده ايم. اكنون هم شاه و هم درباريان و جمعى از اهالى شهر بيرون غار اجازه ورود مى خواهند تا نزد شما آيند.

رفقا باورشان نيامد و گمان كردند كه رفيقشان آنها را گرفتار ساخته است.

گفتند بيائيد به درگاه خداوند دعا كنيم ما را به صورت اول برگرداند. در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احديت درخواست كردند كه ما را از اين ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان.

درخواست آنان در پيشگاه خداوند پذيرفته شد و ديگر باره خداوند خواب را بر آنان مسلط ساخت. شاه و مردم مدتى انتظار كشيدند و چون از بازگشت جوان خبرى نشد، وارد كهف شدند ولى بنا به اراده الهى، اصحاب كهف از نظر آنان مستور بودند.

به اشاره شاه در آن مكان مسجدى ساختند و جايگاهى براى عبادت پروردگار بنيان نهادند و اين حادثه آيتى بود از حيات خداوند كه براى توجه مردم به قدرت پروردگار ارائه شد.

اصحاب اخدود

  قتل اصحاب الاخدود. النار ذات الوقود. اذ هم عليها قعود...

(سوره بروج: ۸)

ذونواس آخرين پادشاهى است كه از طائفه «حمير» به سلطنت رسيد و زمام امور مردم را بدست گرفت.

او دين يهود را پذيرفت و آن را دين رسمى، اعلام كرد در حاليكه يهوديت با آمدن عيسى بن مريم از بين رفت و خط بطلان بر آن كشيده شد.

ذونواس مبارزه شديدى با دين مسيح، آغاز كرد و براى از بين بردن آن، به كوشش و فعاليت دامنه دارى دست زد، يهوديان را محترم ميشمرد و مسيحيان را بيرحمانه گردن مى زد و نابود مى ساخت.

او تصميم قطعى گرفته بود كه دين يهود را در سراسر روى كره زمين، دين رسمى بشر قرار دهد و ساير اديان را نابود گرداند، و براى انجام اين مقصود، از هيچگونه اقدامى خوددارى نمى كرد، به هر شهر و كشورى كه دينى غير از دين يهود وجود داشت، لشكر كشى مى كرد و اهالى آن را مجبور به استعفاء از دين خود و پيروى از كيش يهود مى نمود.

روزى به او خبر دادند كه اهالى نجران، آئين مسيح را پذيرفته اند و جز چند نفر انگشت شمار، همه از يهوديت روى گردانده اند.

اين خبر، چنان ذونواس را ناراحت و غضبناك كرد كه خواب و آسايش بر او حرام شد و در همان لحظه آماده جنگ با نجرانيان گرديد.

سپاه خود را تجهيز نمود و با ارتش بى شمارى، به سوى نجران حركت كرد. از حادثه مسيحى شدن نجران، مى خروشيد و براى آن مردم بينوا تصميم هاى خطرناك مى گرفت.

كم كم سپاهش، به نجران نزديك شد و بيرون آن منطقه منزل كردند. ذونواس ماموريتى به نجران فرستاد و رجال و اشراف آن را احضار كرد. چون به حضورش آمدند، آنان را مخاطب قرار داد و چنين گفت:

بمن خبر رسيده كه اهالى نجران به اغواى يك مرد مسيحى به نام «دوس» از آئين يهوديت دست كشيده اند و كيش نصرانيت را اختيار كرده اند. اينك من با اين سپاه مجهز آمده ام تا ديگر باره دين يهود را در اين منطقه برقرار سازم و اساس نصرانيت را از ميان براندازم. غرض از احضار شما آن است كه، شما بزرگان و خردمندان نجران برويد دور هم بنشينيد، تبادل نظر كنيد و يكى از اين دو راهى كه من به شما مى گويم براى خود انتخاب نمائيد:

من در درجه اول به شما پيشنهاد مى كنم كه به دين سابق خود يعنى كيش ‍ يهوديت برگرديد و از اين انحراف توبه كنيد.

اگر حاضر به پذيرفتن اين پيشنهاد نيستيد، بدانيد كه شما را به سخت ترين وجه، مجازات مى كنم و احدى از منحرفين شما را باقى نمى گزارم.

بزرگان نجران، با روحيه اى قوى و بيانى محكم كه از يك ايمان راسخ حكايت مى كرد در جواب آن مرد سركش چنين گفتند:

ما را احتياجى به مشورت و تبادل افكار نيست. ما دين حق را يافته ايم و پيروى آن را قبول كرده ايم. در راه دين از هيچ نوع عقوبتى باك نداريم و جانبازى در راه حق و حقيقت را بهترين افتخار مى شماريم.

ذونواس كه انتظار چنين پاسخى نداشت ؛ دستور داد گودالهائى (اخدود) در زمين كندند. در آن گودالها آتش عظيمى افروختند. آنگاه خود و سپاهيانش ‍ در كنار گودالها به تماشا ايستادند. سپس دستور داد مؤ منين را حاضر كنند. مامورين او در نجران جستجو مى كردند و هر كس به آئين مسيح ايمان آورده بود، مى آوردند و در ميان آتش مى افكندند.

جمعى را در آتش سوزانيد، گروهى را با شمشير به قتل رسانيد، عده اى را گوش و دست و پا بريد و نجران را از مومنين به مسيح خالى كرد.

در اين حادثه بيست هزار نفر را ذونواس از بين برد و ديگر باره كيش ‍ يهوديت را در نجران برقرار ساخت.

يكى از مسيحيان نجران وقتى جريان ذونواس و قتل عام مسيحى ها را ديد همان ساعت بر اسب راهوارى نشست و راه روم را در پيش گرفت.

شب و روز راه پيمود. از دشتها و بيابانها گذشت. كوه ها و تپه ها را از زير پا گذرانيد، تا خود را به دربار قيصر، امپراطور روم رسانيد و حادثه دلخراش ‍ نجران را مو به مو براى قيصر نقل كرد و براى سركوبى از او استمداد نمود.

چون قيصر نصرانى بود، از شنيدن حادثه نجران افسرده شد و به آن مرد گفت: كشور شما با ما خيلى فاصله دارد و لشگر كشى خالى از اشكال نيست ولى من نامه اى به نجاشى پادشاه حبشه مى نويسم و سركوبى ذونواس را به عهده او مى گذارم. زيرا نجاشى هم تابع كيش مسيح است و هم با يمن و مركز فرمانروائى ذونواس مجاور است و براى او جنگيدن با ذونواس آسان است.

به اين ترتيب قيصر نامه اى به نجاشى نوشت و سركوبى ذونواس و همچنين يارى كردن دين مسيح را از او خواستار شد.

آن مرد نامه قيصر را گرفت و به سوى حبشه عزيمت كرد. چون به دربار نجاشى رسيد، نامه را تقديم كرد و ضمنا از بى رحمى و وحشيگرى ذونواس ‍ و سپاهش شرحى به عرض رسانيد.

نجاشى براى جنگ با يمن آماده شد و با سپاهش از حبشه خيمه بيرون زد، چون به حوالى يمن رسيد ذونواس با لشگر خود آنها را استقبال كرد و جنگ هاى خونينى ميان سپاه يمن و حبشه واقع شد ولى جنگ به نفع نجاشى خاتمه يافت و ذونواس و جمعى از يهوديان را از دم شمشير گذرانيد و يمن را ضميمه حبشه ساخت.

با كشته شدن ذونواس بازار يهوديت كساد شد و ديگر باره آئين مسيح رواج يافت و دين رسمى اعلام گرديد.