جنگ خندق
يا ايها الذين امنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذ جائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها...
(سوره احزاب: ۱۰)
قريش تصميم گرفته است درخت توحيد را از ريشه در آورد. بت پرستان مكه آماده شده اند به هر قيمتى است از محمدصلىاللهعليهوآله
و ياران او اثرى باقى نگذارند و به دنبال اين تصميم، اقداماتى كرده اند. ولى اقدامات گذشته آنها كه به صورت جنگ هاى بدر و احد بوده است، آنها را به مقصد اصلى نرسانيده است.
اگر چه از جنگ احد، قريشيان خوشحال برگشتند، ولى باز هم عقده قلبى آنها باز نگرديد. زيرا هنوز پايگاه اسلام به جاى خود باقى است و محمد و يارانش به روش خود ادامه مى دهند.
چند تن از يهوديان مدينه، از جمله: حى بن اخطب، به مكه آمدند و با سران قريش ملاقات و مذاكراتى انجام دادند.
يهود اظهار داشتند: بايد يك اقدام همه جانبه براى ريشه كن ساختن اسلام بنمائيم، كه در آن از قبائل مختلف عرب كمك بگيريم و ما يهوديان هم آنچه قدرت داريم در اين راه بكار مى اندازيم. ابوسفيان و ساير اشراف قريش از اين پيشنهاد حسن استقبال كردند و آمادگى خود را اعلام داشتند.
سپس يهوديان نزد طايفه غطفان رفتند و با آنها نيز در اين باره مذاكره و موافقت آنان را هم جلب نمودند.
چند روز به تهيه مقدمات گذشت و آنگاه سپاهى عظيم بالغ بر ده هزار جنگجو، به فرماندهى ابوسفيان از مكه حركت كرد. در بين راه هم گروهى از قبائل مختلف عرب به آنها پيوستند و مانند سيلى بنيان كن، به جانب مدينه سرازير شدند.
خبر حركت سپاه مكه به رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
رسيد و با ياران خود در اين مورد به مشورت و تبادل نظر پرداخت. سلمان فارسى اظهار داشت: در كشور ما معمول است كه چون سپاهى عظيم به ما حمله كند، دورتادور شهر را خندق حفر مى كنيم كه دشمن نتواند از همه جانب ما را مورد حمله قرار دهد. پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله
اين نظر را پسنديد و مسلمانان به رهبرى آن حضرت حفر خندق را آغاز كردند.
سپاه قريش موقعى به حدود مدينه رسيد كه مسلمانان از كار خندق فراغت يافته و مانعى بزرگ در سر راه دشمن بوجود آورده بودند. مكيان از ديدن خندق دچار حيرت شدند. زيرا اين كار در بين عرب سابقه نداشت. ولى ندانستند كه اين نظريه، وسيله يك مسلمان ايرانى، يعنى سلمان فارسى اظهار و مورد عمل قرار گرفته است.
جنگجويان قريش، در نظر داشتند بدون پياده شدن در مدينه كار مسلمانان را يكسره كنند و برگردند. ولى در اين حال خود را ناچار ديدند كه خيمه ها بر سر پا كنند و مدينه را محاصره نمايند.
حى بن اخطب، ديگر باره فعاليت خود را آغاز كرد و براى ملاقات «كعب بن اسد» فرمانرواى يهوديان بنى قريظه، به پاى قلعه آنها آمد. ولى كعب از پذيرفتن و ملاقات او امتناع نمود. حى بن اخظب دست بردار نبود و با هر نيرنگى بود، كعب را راضى كرد كه چند لحظه با او ملاقات نمايد. در اين ملاقات، حى بن اخطب گفت: براى تو عزت دنيا را آورده ام. كعب گفت: بخدا قسم كه تو ذلت و خوارى دنيا را آورده اى.
گفت: اينك قبائل نيرومند قريش و غطفان با عزمى راسخ آمده اند كه از اينجا باز نگردند تا كار محمد و يارانش را خاتمه دهند. حال موقع آن است كه تو هم با ما هماهنگ شوى و ما را در اين راه كمك كنى.
كعب گفت: ما از محمدصلىاللهعليهوآله
جز وفا و نيكى چيزى نديده ايم. ما را به حال خود بگذار و بيرون شو. اما حى بن اخطب، به قدرى افسون و افسانه به گوش او خواند تا موافقتش را جلب نمود و عهدنامه عدم تعرضى كه با رسول خداصلىاللهعليهوآله
امضاء كرده بودند، پاره كرد.
اين خبر، يعنى خبر پيمان شكنى يهود بنى قريظه در اين موقع حساس، بر وخامت اوضاع مدينه افزود و مسلمانان را سخت نگران ساخت. زيرا اين مطلب از دو سوى حائز اهميت بود. يكى آنكه نيروى قابل ملاحظه اى بر تعداد دشمنان مى افزود و ديگر آنكه زحماتى كه مسلمين در حفر خندق متحمل شده بودند، بى اثر مى شد و دشمن مى توانست از طريق اراضى و قلاع بنى قريظه به آسانى وارد مدينه شود.
اولين ضربه به قريش
روزهاى محاصره كم كم به طول انجاميد. سپاهيان مكه احساس خستگى كردند و از اينكه تاكنون نتيجه اى بدست نيامده افسرده خاطر شدند.
يكى از روزها «عمرو بن عبدود»، فارس يليل، به همراهى «منبة بن عثمان» و «نوفل بن عبدالله» بر اسبهاى خود نشسته و از يكى از نقاط خندق، كه عرضش كمتر بود با يك پرش اسب، خود را به اردوگاه مسلمين نزديك ساختند. عمرو كه سوابقش در ميدان هاى جنگ بسى درخشان وصيت شجاعتش سراسر منطقه عربستان را فراگرفته بود، فرياد زد:
كيست كه به ميدان من آيد و با من زورآزمائى كند؟! نفس در سينه مسلمانان
بند آمده و همه سر به زير افكنده بودند.
عمر بن خطاب كه شايد بيش از ديگران دچار اضطراب و ترس شده بود، براى اينكه عذرى جهت ترس خود و سايرين بتراشد، شرحى درباره شجاعت عمرو و سوابق او به عرض رسانيد و بيشتر به وحشت و هراس مردم افزود.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
بى آنكه به سخنان بى مورد عمر اعتنائى كند، يا بدان جوانى گويد، خطاب به مسلمانان كرد و فرمود: كيست كه به مبارزه اين بت پرست اقدام كند؟!
در آن حال كه سكوت مرگبارى بر مردم حكومت مى كرد و از هيچ جا صدائى شنيده نمى شد، يك صدا، آرى فقط يك صدا از حنجره پاك و معصوم علىعليهالسلام
، به نداى رسول الله صلىاللهعليهوآله
، جواب مثبت گفت، او اظهار داشت:
يا رسول الله! من به ميدان او مى روم! هنوز رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
با ميدان رفتن علىعليهالسلام
موافقت نكرده بود، كه مجددا بانگ عمر بن عبدود از ميان ميدان شنيده شد كه مى گفت:
اوه. من كه از بس مبارز طلبيدم، صدايم گرفت. چرا كسى جواب نمى گويد؟! اى پيروان محمد! مگر شما معتقد نيستيد كه اگر كشته شويد به بهشت مى رويد و اگر كسى را بكشيد، مقتول شما در دوزخ خواهد بود؟ آيا هيچيك از شما ميل بهشت نداريد؟!
ديگر باره علىعليهالسلام
از جا برخاست و گفت: اى رسول خداصلىاللهعليهوآله
جز من كسى مرد ميدان او نيست.
پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله
موافقت فرمود و عمامه خود را بر سر على بست و زره خود را بر او پوشانيد و به او را بسوى ميدان فرستاد و در عقبش دعا كرد و پيروزى او را از خداوند درخواست نمود.
على با قدمهاى محكم به سوى ميدان شتافت و خود را به عمرو بن عبدود رسانيد و به اين بيان عربده هاى مستانه او را پاسخ داد:
آرام باش كه اينك جوابگوى تو بدون كوچكترين عجز به سوى تو آمد.
پاسخ دهنده تو فردى با ايمان و بصير است و پاداش خود را از خداوند مى خواهد.
من اميدوارم كه به زودى كنار نعشت زنان نوحه گر بنشانم.
با ضربتى كه آوازه و داستانش در روزگارها باقى ماند.
رسول محترم اسلام صلىاللهعليهوآله
كه از دور ناظر روبرو شدن على و عمرو بود به يارانش چنين فرمود:
برز الايمان كله الى الشرك كله.
اينك عالى ترين مظاهر ايمان (على عليه السلام) با خطرناكترين جرثومه هاى شرك و بى ايمانى (عمرو بن عبدود) در برابر هم قرار گرفتند.
عمرو كه هرگز باور نمى كرد جوانى به اين سن و سال جرئت ميدان او را داشته باشد، با حيرت پرسيد: كيستى اى جوان از خود گذشته؟ فرمود: من على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم هستم.
عمرو كه با شنيدن نام على، خاطرات جنگ بدر و شجاعت بى نظير او را بنظر آورده بود، گفتارى دوستانه آغاز كرد كه شايد بدينوسيله از جنگ على و چنگ مرگ نجات يابد. لذا با لحنى خودمانى اظهار داشت:
برادرزاده! واقعا حيف است مانند تو جوانى به دست من كه فارس يليلم مى گويند، به خاك و خون افتد، من هيچگاه دوستى با پدرت ابيطالب را فراموش نمى كنم. صلاح در اين است كه تو بجاى خودت بازگردى تا كسى ديگر به ميدان من آيد.
علىعليهالسلام
تبسمى كرد و گفت:
ولى مرا حيف نمى آيد كه فارس يليل بدست من از پاى درآيد و با شمشير من به خاك و خون افتد. ديگر آنكه اين سخنان را كنار بگذار و راجع به موضوع خودمان صحبت كن. من شنيده ام كه وقتى دست به پرده كعبه زده بودى، با خداى خود پيمان كردى كه هر گاه در ميدان جنگ، حريف تو، سه خواهش كند، اگر بتوانى هر سه و گرنه يك خواهش او را برآورى. عمرو گفت: چنين بوده است.
فرمود: اينك من از تو سه خواهش دارم و روى پيمان خودت، بايد حداقل به يكى از آن سه عمل كنى.
گفت: كدام است سه حاجت تو؟! فرمود: اول آنكه دست از شرك و بت پرستى بردارى و راه توحيد و يكتاپرستى را برگزينى. محمدصلىاللهعليهوآله
را پيامبر حق بدانى و در ميان جامعه مسلمين با عزت و سعادت زندگى كنى.
گفت: اجابت اين خواهش براى من غير ممكن است. دومى را بگو.
گفت: دوم آنكه از جنگ با ما بگذرى و از راهى كه آمده اى برگردى. ما را با اين اعراب خونخوار به حال خود بگذارى. اگر محمدصلىاللهعليهوآله
بر حق نباشد، عربها كار او را فيصله مى دهند و مسووليت جنگ با او هم از شما برداشته خواهد شد.
عمرو گفت: اين پيشنهاد، عاقلانه و قابل پذيرش است. ولى متاءسفانه براى من، در اين موقع امكان پذير نيست. زيرا زن و مرد مكه مرا هنگام حركت به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: «فارس يليل به جنگ محمد مى رود. » اينك اگر برگردم سيل ملامت و سرزنش از همه جانب به سوى من روان خواهد شد. بگو پيشنهاد سومت چيست؟
علىعليهالسلام
گفت: سومين خواهشم آن است كه پياده شوى تا با يكديگر بجنگيم. زيرا من پياده هستم.
عمرو با يك جستن، از اسب پياده شد و در حالى كه از قوت قلب و صراحت لهجه علىعليهالسلام
خشمگين بود، به سوى او شتافت و شمشير خود را بر سرش فرود آورد. اين ضربت آنچنان سهمگين بود كه سپر از هم دريد و مقدارى از سر علىعليهالسلام
را شكافت.
علىعليهالسلام
بدون فوت وقت، زخم سر خود را برق آسا بست و پيش از آنكه فرصت حمله مجدد به عمرو داده شود، با يك ضربه شمشير پاهاى او را قطع كرد.
تنه سنگين عمرو با شدت بر زمين افتاد. گرد و غبارى غليظ آن نقطه ميدان را فراگرفت. بطورى كه هيچيك از دو حريف ديده نمى شدند. آنچه اكثريت مردم احتمال مى دادند، پيروزى عمرو و كشته شدن علىعليهالسلام
بود.
سكوتى پر حيرت بر دو سپاه مسلط گشته و همه در انتظار نتيجه جنگ بودند. لحظه اى به اين صورت گذشت. ولى ناگهان نداى الله اكبر در دشت و بيابان طنين انداخت. اين ندا، نداى على بود.
نسيم ملايمى وزيد. گرد و خاك را به يك سو كشاند. وضع ميدان روشن شد. علىعليهالسلام
با فتح و پيروزى، در حالى كه سر بريده عمرو را به دست داشت و قطرات خود از شمشيرش به خاك مى افتاد، به سوى پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله
آمد.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود:
ضربه على يوم الخندق افضل من عباده الثقلين الى يوم القيمة.
.
ضربت على در روز خندق گرانبهاتر است از عبادت جن و انس تا روز قيامت و اين گفتار مبالغه نيست. زيرا اگر فداكارى على در آن روز نبود، اساس اسلام به دست عمرو بن عبدود و سربازان احزاب، ويران مى شد و اثرى از خداپرستى باقى نمى ماند.
يك تاكتيك نظامى
كشته شدن عمرو، پشت نيروى قريش را درهم شكست. منبة بن عثمان و نوفل بن عبدالله كه همراه عمرو از خندق جسته بودند، با ديدن پيكر خونين او پا به فرار گذاشتند. نوفل هنگام فرار در خندق افتاد و مسلمانان به او سنگ مى زدند و آخر كار او هم با شمشير علىعليهالسلام
كشته شد.
شبى از شبها كه هنوز قواى دشمن، مدينه را در محاصره داشت و مسلمانان سخت ترين حالات را مى گذراندند، مردى به نام نعيم بن مسعود از طايفه غطفان به حضور رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
شرفياب شد و اظهار داشت:
يا رسول الله! من اسلام اختيار كرده ام ولى هيچكس از مسلمانى من اطلاع ندارد. اينك من در اختيار شمايم. به هر چه فرمان دهى، اطاعت مى كنم. رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: برو و در خفا به اسلام خدمت كن و در صورتى كه بتوانى بين دشمنان تفرقه انداز.
نعيم خداحافظى كرد و يكسر به كنار قلعه بنى قريظه آمد. حلقه در را به صدا درآورد و پس از لحظه اى به درون قلعه راه يافت و با كعب بن اسد، رئيس بنى قريظه به مذاكره پرداخت و در خلال سخنانش چنين گفت:
شما سوابق دوستى مرا با خودتان مى دانيد و من در چنين لحظات حساس كه خطرى عظيم شما را تهديد مى كند، وظيفه خود دانستم كه مطالبى را گوشزدتان كنم.
سپاه قريش و نيروى غطفان كه اينك مدينه را محاصره كرده اند و شما هم با آنها هماهنگ شده ايد، هيچيك ساكن اين منطقه نيستيد. چه غالب شوند و چه مغلوب، به وطن خود باز مى گردند. ولى شما...
آرى شما با محمد همسايه و ساكن اين سرزمين هستيد. به من بگوئيد: اگر قريش شكست خوردند و رفتند، تكليف شما چه مى شود و شما با محمد چه خواهيد كرد؟! شما با كدام تضمين با قريش پيوسته ايد؟! آيا قريش تعهدى به شما سپرده است كه تنهايتان نگذارد و بدست دشمنتان نسپارد؟!
من معتقدم شما براى اطمينان از عواقب كار، چند تن از رجال و اشراف قريش و غطفان را بگيريد و به عنوان گروگان در قلعه خود نگهداريد. تا در صورت بروز حوادث نامطلوب، آنها مجبور به يارى شما باشند.
اين سخنان را نعيم با حرارتى زايدالوصف و لحنى كاملا صميمانه ادا كرد و اثرى عميق در يهوديان نمود. آنها مثل اينكه از خواب گرانى بيدار شده باشند، از راهنمائى هاى نعيم تشكر كردند و تصميم گرفتند به آن عمل كنند.
نعيم پس از آن به سوى سپاه قريش آمد و ملاقاتى با رجال و اشراف مكه به عمل آورد. در اين ملاقات به ابوسفيان و ساير سران سپاه چنين گفت:
آقايان! من از دوستان شما هستم. گزارش خيلى مهم و محرمانه اى به دست آورده ام كه لازم بود فورا شما را را مطلع سازم. بديهى است كه شما هم در حفظ اين راز بزرگ و پنهان نگاهداشتن آن كوتاهى نخواهيد كرد.
شنيده ام كه يهوديان بنى قريظه از پيمان شكنى خود پشيمان شده اند و براى جبران اين لغزش، با محمد تماس گرفته و گفته اند: «ما از كار خود شرمنده ايم و در مقابل حاضريم چند تن از رجال قريش را به عنوان گروگان بگيريم و تسليم شما كنيم و آنگاه به اتفاق شما، با قريشيان بجنگيم. » محمدصلىاللهعليهوآله
هم به اين پيشنهاد راضى شده و يهوديان به اجراى اين نقشه مصمم هستند. اينك وظيفه شما است كه اگر يهود، از شما گروگان خواستند، از اقدام به اين كار خوددارى نمائيد.
سپس نعيم با رجال قريش خداحافظى كرد و به ديدار سران قبيله غطفان شتافت. در آنجا هم پس از شرح دوستى و وفادارى و خويشاوندى خود با آنان، بياناتى مانند آنچه با قريش گفته بود در ميان نهاد و آنها را از خيانت يهود، سخت بيمناك و هراسان نمود.
روز بعد كه روز شنبه بود، قريش هيئتى را به رياست عكرمة ابى جهل نزد يهوديان فرستادند و پيغام دادند كه: توقف ما در اين بيابان به طول انجاميد، حيوانات ما هلاك شدند و بيش از اين جاى درنگ نيست. همين امروز آماده باشيد كه كار را يكسره كنيم.
يهوديان اظهار داشتند: امروز روز شنبه است و ما روز شنبه به هيچ كارى اقدام نمى كنيم. به علاوه ما اساسا شركت در جنگ نخواهيم كرد، تا شما چند تن از بزرگان خودتان را به ما گروگان بدهيد، تا ما در اين جنگ به كمك شما بشتابيم.
اين سخن يهود، راستى گفتار نعيم بن مسعود را بر قريش آشكار ساخت و آنها گفتند: يك نفر را هم به شما نخواهيم داد. يهوديان هم از امتناع قريش در سپردن گروگان به پيش بينى نعيم آفرين گفتند و دانستند او درست گفته است و به اين ترتيب اختلاف ميان دو نيروى ضد اسلامى افتاد و بالنتيجه مقدار قابل ملاحظه اى از قدرت خصم، كاسته شد.
آن روز گذشت، جنگى هم واقع نشد و شب فرا رسيد. از ابتداى شب، هوا رو به سردى گذاشت و باد هم وزيدن گرفت. رفته رفته هوا به قدرى سرد شد كه قريش در خيمه ها آتش افروختند. باد هم بر شدت خود افزود تا حدى كه خيمه ها را از جا كند. طنابها پاره شد، آتشها را پراكنده ساخت و زندگى قريش را بر هم زد.
در آن شب رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
مرتبا در پيشگاه خداوند به راز و نياز مشغول بود و براى دفع شر قريش از حق تعالى استمداد مى كرد. حذيقه بن يمان مى گويد: به دستور پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله
در آن دل شب، براى كسب خبر، به سپاه قريش آمدم و خود را به خيمه ابوسفيان رساندم.
وضع عجيبى بود. همه از سرما مى لرزيدند. خيمه ها به هم ريخته و همه آشفته بودند. ابوسفيان به اطرافيانش گفت: «مى بينيد. حيوانات ما تلف شدند. بنى قريظه با ما مخالفت كردند. اين باد سرد خودمان را هم خواهد كشت. من معتقدم ماندن ما در اينجا مصلت نيست. اينك من آماده بازگشت به مكه ام. » اين سخن بگفت و بر شتر خود نشست و به راه افتاد. سايرين هم به متابعت او، شبانه كوچ كردند و مدينه از محاصره نظامى كه مسلمانان را به جان آورده بود، نجات يافت.
صبح روز بعد، از سپاه نيرومند قريش، كسى در اطراف مدينه ديده نمى شد. مسلمين با چهره هاى خندان و دلهاى شادمان، رفت و آمد مى كردند و شهر مدينه وضع عادى خود را باز يافته بود.