فتح مكه
بسم الله الرحمن الرحيم
اذا جاء نصر الله و الفتح و رايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا
(سوره نصر: ۱)
پيمان صلح «حديبيه» كه در سال هفتم هجرت بين رسول خداصلىاللهعليهوآله
و نماينده قريش به امضاء رسيد بر مبناى عدم تعرض طرفين نسبت به يكديگر بسته شده بود. در آن عهدنامه تصريح شده بود كه نه از طرف مسلمانان نسبت به قريش و وابستگان قريش تعرضى واقع شود و نه از جانب قريش نسبت به مسلمين و هم پيمانان مسلمين تجاوزى انجام گيرد.
دو قبيله در اراضى مكه سكونت داشتند، كه نام يكى «خزاعه» و هم پيمان رسول خدا بود و ديگرى طايفه «كنانه» كه تحت الحمايه قريش قرار داشت.
يك روز مردى از طايفه كنانه، اشعارى در هجو پيغمبر اسلام سروده و در مجلسى مى خواند. يكى از افراد طايفه خزاعه كه وابسته به مسلمانان بود، جلو رفت و به آن شاعر اعتراض كرد. ولى شاعر گوش به اعتراض وى نداد و همچنان به خواندن اشعار خود پرداخت. جوان خزاعى كه سخت خشمگين شده بود، به وى حمله كرد و با مشت گره كرده خود، دهان و بينى او را درهم شكست.
طايفه كنانه از اين اهانتى كه با شاعر آنها شده بود، برآشفتند ولى چون قدرت حمله به طايفه خزاعه را در خود نمى ديدند، محرمانه به مكه رفتند و از قريش استمداد كردند. رجال قريش هم با اينكه پيمان عدم تعرض داشتند، به آنها كمك مالى كردند و علاوه بر آن جمعى از سرگشان و فتنه جويان قريش مانند سهيل عمرو، عكرمة بن ابى جهل، حويطب بن عبدالعزى، صفوان اميه و مكرزبن حنص با لباس ناشناس و صورتهاى بسته به قبيله كنانه رفتند و داوطلبانه با عده اى از افراد آن قبيله، به طايفه خزاعه حمله بردند و بيست تن از خزاعه را به قتل رساندند و سپس به مكه برگشتند و اميدوار بودند كه اين خيانت براى هميشه پنهان بماند.
ابوسفيان كه از ديگران سياستمدارتر بود، سخت مضطرب شد و گفت بدون ترديد اين خبر بن محمد خواهد رسيد و او هم قطعا خون بنى خزاعه را ناچيز نخواهد شمرد و ساكت نخواهد نشست. مصلحت اين است كه من به مدينه بروم و با محمد گفتگو نمايم و پيش از اينكه او از ماجراى اخير مطلع شود به هر ترتيبى شده پيمان را تمديد كنم.
ابوسفيان به دنبال اين تصميم، به سوى مدينه رهسپار شد. ولى پيش از آنكه به مدينه برسد، بزرگان طايفه خزاعه به حضور رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
رسيدند و عمروبن سالم كه رهبرى آنان را به عهده داشت، شرح پيمان شكنى قريش و حمله بنى خزاعه و قتل و غارت ايشان را به عرض رسانيد. رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
قول مساعدت به وى داد.
به فاصله كوتاهى، يك هيئت ديگر از قبيله خزاعه به همراهى «بديل بن ورقا» خدمت پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
رسيدند و عهد شكنى قريش و قتل و غارت خزاعه را به استحضار رساندند. رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود: خدا ياريم نكند اگر از يارى خزاعه دست بكشم.
از آن طرف ابوسفيان هم به مدينه وارد شد و ابتدا به خانه دخترش ام حبيبه كه همسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود رفت. روى خوشى از دخترش نديد و مورد تحقير واقع شد. نزد ابوبكر و عمر رفت كه آنها با پيغمبر اسلام صحبت كنند. حاضر نشدند. به علىعليهالسلام
و فاطمه زهرا پناه برد ولى هيچ يك پناهش ندادند. خودش به حضور پيغمبر رفت. ولى آن حضرت رو از سخنش برگرداند و از مجلس خارج گرديد.
چون ابوسفيان از فعاليتها و تلاشهاى خود نتيجه نگرفت، مدينه را ترك گفت و به مكه بازگشت.
پس از رفتن ابوسفيان، پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
به مسلمانان دستور داد خود را براى سفرى آماده كنند. هيچ كس از تصميم رسول الله مطلع نبود و احدى نمى دانست كه آن حضرت به كدام سمت خواهد رفت. ولى در عين حال كه هدفت و مقصد، بر هيچ كس معلوم نبود، احتمال قوى مى رفت كه مقصود حمله به مكه باشد.
حاطب بن ابى بلهقه كه از اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود، روى همين احتمال نامه اى به مكيان نوشت و آنها را در جريان كار گذاشت. نامه را به وسيله كنيزكى ارسال داشت. پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
، علىعليهالسلام
را احضار كرد و چند نفر را با او همراه نمود و فرمود برويد در سرزمين «خاخ». در داخل باغى، زنى را مى بينيد كه حامل نامه اى است براى سران قريش. نامه را از او بگيريد و خودش را رها كنيد.
علىعليهالسلام
به اتفاق همراهانش به همان نشانى آمدند و به باغ رسيدند و كنيزك را يافتند. ولى او جدا موضوع نامه را انكار كرد. اثاث او را بررسى كردند، نيافتند. علىعليهالسلام
گفت بخدا قسم كه پيغمبر اسلام دروغ نگفته، شمشير كشيد و به آن زن گفت: نامه را بده وگرنه بايد سرت را در اينجا بگذارى. كنيزك كه قاطعيت و خشم على را ديد، دست برد و از ميان گيسوان بافته خود نامه را بيرون آورد و تسليم نمود.
نامه را حضور رسول الله صلىاللهعليهوآله
آوردند. آن حضرت حاطب (نويسنده نامه) را احضار كرد و پرسيد به چه منظور اين نامه را نوشتى؟ گفت: يا رسول الله صلىاللهعليهوآله
بخدا قسم سوء نيتى نداشته ام. از اسلام روگردان نشده ام. به كفار قريش هم علاقه اى ندارم. ولى چون زن و بچه هاى من در مكه هستند، خواستم خدمتى به قريش كرده باشم تا نسبت به عائله من خوش رفتار باشند. رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
عذر او را پذيرفت و از لغزش او درگذشت.
در خلال چند روز، مسلمانان براى سفر آماده شدند و از مدينه خيمه بيرون زدند. بسيج يك سپاه دوازده هزار نفرى، كار بى سرو صدائى نبود. ولى اين اقدام چنان محرمانه صورت گرفت كه كوچك ترين خبرى به اطلاع مكيان نرسيد. گرچه اگر هم مطلع مى شدند، كارى از آنها ساخته نبود و نيروى مقاومت و مبارزه را به هيچ وجه نداشتند.
سپاه اسلام در«مرالظهران» يك منزلى مكه فرود آمد و تا آن لحظه قريش و اهل مكه در بى خبرى بسر مى بردند. ولى سراسر مكه را اضطراب و تشويش فراگرفته بود. سران قريش از آينده خود بيمناك بودند و احساس مى كردند كه خطرى در پيش دارند. اما احتمال نمى دادند كه از طرف مدينه مورد حمله قرار بگيرند.
شب بيستم ماه رمضان بود. ابوسفيان به همراهى دو تن از دوستانش قدم زنان و صحبت كنان از دروازه مكه بيرون آمدند. مسافت زيادى از مكه دور شدند. روى تپه اى بلند رسيدند و ناگهان در پشت تپه منظره اى ديدند كه هر سه بر جاى خشك شدند. سراسر بيابان را خيمه هاى سربازان پركرده و در برابر هر خيمه آتشى افروخته شده و در آن تاريكى شب دورنماى آسمان پرستاره را پيدا كرده بود.
ابوسفيان از رفيقش پرسيد: چه خبر است و اين سپاه از كجا است؟!!
رفيقش گفت: به گمان من طايفه خزاعه هستند و مى خواهند به مكه شبيخون بزنند و انتقام بگيرند. ابوسفيان با تحقير گفت: خزاعه؟ هرگز. اين نيرو و اين تجهيزات به طايفه قليل و ذليلى همچون خزاعه تعلق نخواهد داشت.
در اين موقع عباس بن عبدالمطلب كه بر مركب رسول الله صلىاللهعليهوآله
نشسته و در آن بيابان جستجو مى كرد كه كسى را پيدا كند و به اهل مكه پيغام دهد، بيايند و از پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
امان بخواهند، به آنها برخورد و صداى ابوسفيان را شناخت. او را صدا زد. ابوسفيان نيز صدا عباس را تشخيص داد و بسوى او آمد. با نگرانى پرسيد: چه خبر است؟! عباس گفت: اينك رسول خداصلىاللهعليهوآله
است كه با دوازده هزار مرد جنگى بسوى شما آمده است و شما را طاقت مقابله با آنهانيست. ابوسفيان پرسيد پس چه بايد كرد؟ گفت بيا رديف من سوار شود تا تو را به حضور پيغمبر ببرم و برايت امان بگيرم.
ابوسفيان سوار شد و به اردوگاه اسلام آمد. عمر كه چشمش به او افتاد به واسطه سوابق عدواتى كه با وى داشت، خواست خود را به رسول خداصلىاللهعليهوآله
برساند و اجازه كشتن او را بگيرد. ولى عباس پيش از او به عرض رسانيد كه من ابوسفيان را امان داده ام و مستدعى هستم كه عنايت بفرمائيد و امان مرا مورد قبول قرار دهيد.
رسول خدا به ابوسفيان فرمود: اسلام را بپذير تا سالم بمانى. ابوسفيان گفت با«لات» و«عزى» كه بت هاى محبوب و مورد احترام من هستند، چه كنم؟ عمر گفت:
اسلخ عليهما
«بر آنها كثافت بريز». ابوسفيان با لحنى اعتراض آميز گفت: اف بر تو. چقدر بدزبان و زشتگوئى؟ چرا نمى گذارى با پسر عمويم صحبت كنم؟!
سرانجام، ابوسفيان شب را در خيمه عباس بسر برد و بامداد به حضور پيغمبر بار يافت و چاره اى جز قبول اسلام نديد. مسلمان شد و امان گرفت و به علاوه بنا بر تقاضاى عباس، پيغمبر اكرم فرمود هر كس به خانه ابوسفيان پناه ببرد در امان خواهد بود.
سپس رسول خداصلىاللهعليهوآله
دستور داد سپاه به جانب مكه حركت كنند و ابوسفيان را در سر راه لشكر در محل تنگى قرار دهند كه عظمت نيروى اسلامم را خوب درك كند و ديگر خيال خرابكارى و آشوب طلبى در سر نپروراند.
دسته جات مختلف سپاه اسلام از كنار ابوسفيان گذشتند و چشم او از ديدن آنهمه سرباز مسلح و تجهيزات جنگى خيره شده بود. پس از آن ابوسفيان خود را به مكه رسانيد. قريش ديدند ابوسفيان سراسيمه مى آيد و از دور هم گرد و غبار سپاه، فضا را تيره و تار كرده است. از او پرسيدند: چه خبر؟
گفت: اينك محمد است كه با سپاهى چون درياى بيكران فرا مى رسد. دانسته باشيد! هر كس به خانه من درآيد در امان است و هر كس سلاح جنگ از خود دور كند، در امان است و هر كس به خانه خود برود و در ببندد در امان است و هر كس به مسجد الحرام پناهنده شود در امان است.
در اين هنگام سپاه اسلام كه به دسته هاى مختلف تقسيم شده بودند، از دروازه هاى شمال و جنوبى و شرقى و غربى مكه وارد شدند و رسول خداصلىاللهعليهوآله
در حاليكه به خواندن سوره فتح مشغول بود، به شهر مكه قدم گذاشت و يكسر به مسجد الحرام آمد. خانه خدا را طواف كرد و استلام حجر نمود و صدا به تكبير بلند كرد. به دنبال تكبير او تمام سپاهيان اسلام تكبير گفتند و نداى توحيد در سراسر شهر و دشت و بيابان طنين انداخت.
آنگاه رسول خداصلىاللهعليهوآله
به شكستن بتها و تطهير خانه خدا از آن آلودگيها پرداخت. با چوبدستى خود آنها را به زمين مى افكند و مى فرمود:
جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا و ما يبدى ء الباطل و ما يعيد.
بتهاى كه در دسترس بودند، همه سرنگون شدند و تنها چند بت بزرگ كه بر فراز خانه كعبه نصب شده بود، باقى ماند.
رسول خداصلىاللهعليهوآله
به علىعليهالسلام
دستور داد كه پاى خود را روى شانه او بگذارد و بالا رود و باقيمانده بتها را بشكند. علىعليهالسلام
مطابق دستور عمل كرد و بر شانه آن حضرت بالا رفت و بت ها را سرنگون ساخت. آنگاه براى رعايت ادب خود را بر زمين افكند و تبسمى نمود. رسول خداصلىاللهعليهوآله
سبب تبسم را پرسيد. گفت: يا رسول الله از جائى بسيار بلند خود را بر زمين افكندم و آسيبى نديدم! فرمود: چگونه آسيب ببينى در حاليكه محمد تو را برداشته است و جبرئيل تورا فرو گذاشته است.
سپس كليد خانه كعبه را گرفت و در را گشود و دستور داد تمام عكسها و تصويرهاى انبياء و ملائكه را كه بدست مشركين در خانه خدا نقش شده بود، محو كردند.
در همان حال كه رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
سرگرم شكستن بتها بود، رجال قريش و سركشان مكه در برابر مسجد الحرام با قلبى لرزان و هراسناك صف كشيده و در انتظار سرنوشت مجهول خود بودند.
لحظات حساسى است. در اين لحظات بايد سرنوشت اين گروه تعيين شود. يك اشاره كافى است كه به زندگى آنها خاتمه دهد. اين جماعت، درگذشته كجروى ها كرده اند. پيغمبر اسلام را شكنجه ها داده اند. جنگ ها و فتنه ها بپا كرده اند و خونها ريخته اند. اگر رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
آنها را مورد مؤ اخذه قرار دهد و از ايشان انتقام بگيرد، كارى عادلانه كرده است. ولى بايد منتظر باشند تا رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
درباره آنها چه گويد و چه دستور صادر كند.
در آن وقت پيغمبر اكرم برابر صف قريش آمد و به آنها فرمود: درباره خودتان چه مى گوئيد و از من چه انتظارى داريد؟ گفتند: سخن به خير مى گوئيم و انتظار خير مى بريم. برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوارى هستى و اينك بر ما دست يافته اى. رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
به حال آنها متاءثر و چشمانش پر از اشك شد. مكليان نيز با صداى بلند گريستند. پيغمبر فرمود: من همان سخن گويم كه برادرم يوسف گفت:
لاتثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين.
باكى بر شما نيست. خداوند شما را مورد بخشش قرار مى دهد و او بخشنده ترين بخشندگان است. برويد شما را آزاد كردم.
چون هنگام نماز رسيده بود، بلال موذن مخصوص پيغمبر بر بام كعبه اذان گفت و رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
نماز را به جماعت گذارد. پس از آن گروهى از قريش با ميل و رغبت به حضور پيغمبر رسيدند و اسلام را پذيرفتند و بيعت كردند و چون نوبت بيعت به زنان رسيد، رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
دست در قدح آبى زدند و آن را ميان بانوان فرستادند و فرمودند: هر كه مى خواهد با من بيعت كند، دست در اين قدح بزند زيرا من با زنان مصافحه نمى كنم.
به اين ترتيب مركز فعاليت هاى قريش (مكه) تسليم شد و آخرين اميد دشمنان اسلام به نااميد مبدل گرديد. در اين موقع زمزمه اى ميان جماعت انصار بوجود آمد. سر بگوشى باهم صحبت مى كردند كه اينك پيغمبر اكرم به وطن خود بازگشت، آيا مارا رها مى كند و در مكه مى ماند يا با ما به مدينه مراجعت مى كند؟ رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
پرسيد: چه مى گوئيد؟ انصار از گفتن خوددارى كردند. ولى به اصرار آن حضرت مطلب را اظهار نمودند. فرمود: معاذالله. زندگى من زندگى شما است و مرگ من مرگ شما است. من شما را رها نمى كنم و در اينجا نمى ماند. انصار از اين مژده مسرور شدند و رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
نيز به وعده خود وفا فرمود.