دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء0%

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده: سيد محمد صوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26027
دانلود: 5545

توضیحات:

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 54 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26027 / دانلود: 5545
اندازه اندازه اندازه
دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده:
فارسی

فرزندان آدم

  واتل عليهم نبا ابنى ادم بالحق اذقربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر...

(سوره مائده: ۲۶)

آدم و همسرش، زندگانى عادى خود را در خانه جديد، كره خاكى، آغاز كردند.

گاهى در نقاط پيرامون خود گردش مى كردند. از كوهها و تپه ها بالا مى رفتند و از دشتها و صحراها عبور مى كردند و گاهى در سايه درختان به استراحت مى پرداختند. آنها نيازمند غذا بودند و براى تاءمين آن، نهال برخى درختهاى بهشتى مانند درخت خرما و انگور و انار و زيتون را در اختيار آنها قرار داد كه بكارند و از ميوه هاى آنها، براى ادامه زندگى استفاده كنند.

گاهى به ياد آن دوران خوب و خوش بهشت مى افتادند و به خاطر از دست دادن آنهمه نعمت و آسايش و رفاه، اشك تاءسف و حسرت از ديده روان ميساختند و همواده شيطان را كه عامل اصلى محروميت آنها از بهشت و گرفتار شدن در زندگى پر مشقت دنيا بود، لعنت و نفرين ميدادند.

روزها يكى پس از ديگرى ميگذشت و رفته رفته، آدم و حوا با زندگى جديد خود خو مى گرفتند و خود را با رنجها و سختيهايش تطبيق ميدادند.

قلم و قضاى پروردگار چنين مقدر فرمود كه نسل بشر در روى زمين فزونى گيرد و باقى بماند و هدف اصلى خلقت را كه شناخت خداوند و بندگى او و سير تكاملى و آباد كردن زمين بود، تحقق يابد.

حوا چند نوبت باردار شد و فرزندانى بدنيا آورد كه موجب خوشنودى و دلگرمى آنان گرديد.

از تنهائى بدر آمدند و چشمان آن دو، به ديدار فرزندانشان روشن شد و خداوند را به خاطر آنهمه احسان و انعام شكر گذارى كردند.

از سر گذشت فرزندان آدم، در قرآن كريم، تنها ماجراى هابيل و قابيل، بدون ذكر نام آن دو به عنوان پسران آدم ذكر شده است(۳۵) .

با اينكه هابيل و قابيل برادر و از يك پدر و مادر بودند، شخصيتهاى متفاوتى داشتند و داراى خلق ها و خصلتهاى متفاوتى بودند.

هابيل روحى پاك، تقوئى قوى و ايمانى محكم داشت، در حاليكه برادرش ‍ تند خو و شيطان صفت بود.

بدليل صلاحيتهاى اعتقادى و اخلاقى، هابيل نامزد جانشينى پدر گرديد، در حاليكه قابيل از نظر سن و سال از او بزرگتر بود.

آتش حسد در درون قابيل شعله ور شد و كينه برادر در دل گرفت.

پدر، براى رفع كدورت و دلتنگى برادران، و براى اينكه به قابيل بفهماند كه انتخاب هابيل براى جانشينى او، فرمان خداست نه تبعيض ميان آنها، دستور داد هر يك از آنها، يك قربانى به درگاه خدا تقديم كنند تا قربانى هر كدام قبول شد، جانشين پدر گردد.

پيشنهاد پدر مورد قبول برادران قرار گرفت و محلى براى تقديم قربانى آنها معين شد.

هابيل گله دار بود و براى قربانى، بهترين گوسفندى كه در گله داشت انتخاب كرد و در محل قربانى قرار داد.

قابيل كشاورز بود و از محصولات زراعى خود، مقدارى كم، آنهم از نوع نا مرغوب آن، به جايگاه تعيين شده آورد.

در آن روزگار، نشانه قبول شدن قربانى بندگان، پيدايش جرقه اى از نوع آتش ‍ و سوزانيدن قربانى بود.

دو برادر هداياى خود را در محل معين قرار دادند و در نقطه اى دورتر به انتظار نشستند. انتظار آنها زياد بطول نيانجاميد كه شعله نمايان شد و قربانى هابيل را در خود فرو برد ولى هديه قابيل همانگونه دست نخورده باقى ماند.

قابيل كه انتظار چنين پيشامدى را نداشت با خم فراوان، جايگاه را ترك گفت ولى شعله سوزان حسد، بيش از پيش در درونش زبانه كشيد.

روزى به هابيل گفت: من نمى گذارم تو زنده بمانى و مقامى كه بايد بمن برسد تو اشغال كنى. من تو را خواهم كشت و به اين وضع خاتمه خواهم داد. هابيل با نهايت وقار و آرامش زبان به نصيحت او گشود و گفت برادر جان، تو اشتباه ميكنى، كشتن من مشكل تو را حل نمى كند. قبول نشدن قربانى تو دليل ديگرى دارد و آن اين است كه خداوند بزرگ، فقط قربانى و عبادت بندگان با تقوا را قبول مى كند و تو تقوا ندارى. من زنده باشم يا نباشم چيزى تغيير نمى كند.

صلاح تو در اين است كه در اخلاق و رفتارت تجديد نظر كنى. بسدى پاكى و فضيلت و تقوا روى آور. بديها و پليديها را از دل و جانت بزدائى و خود را به ملكات فاضله و صفاب پسنديده بيارائى تا لطف خدا شامل حالت شود و هدايايت مورد قبول قرار گيرد.

علاوه بر اين، خونريزى و آدم كشى گناهى است بزرگ كه اگر مرتكب شوى بر سيه روزى و بدبختى تو خواهد افزود و من هرگز براى كشتن تو، اقدام نخواهم كرد.

سخنان برادرانه و خير خواهانه هابيل در دل سياه قابيل اثرى نگذاشت و او را از آن تصميم شيطانى منصرف نكرد.

شب و روز در پى بدست آوردن فرصتى بود كه هابيل را دور از چشم پدر و مادر و تنها پيدا كند و نقشه شوم خود را به اجرا در آورد.

در يكى از روزها اين فرصت بدست آمد و قابيل برادر را تنها يافت. با خشونت و سنگدلى فراوان قطعه سنگى را كه در اختيار داشت بر سر برادر كوبيد و آن انسان شريف و بيگناه را به قتل رسانيد و بدين ترتيب اولين خون ناحق بزمين ريخته شد و نخستين جنايت رخ داد.

جسد بى جان و غرقه در خون قابيل روى زمين افتاد و قابيل نفس راحتى كشيد و از پيروزى خود غرق در لذت و شادمانى شد.

اما هنوز لحظاتى نگذشته بود كه قابيل به فكر فرو رفت كه اگر پدرش، جسد خون آلودهابيل را ببيند و بفهمد كه او مرتكب چنين جنايتى شده، از او رنجيده خاطر خواهد شد و به او نفرين خواهد كرد و او را طرد خواهد نمود. پس بايد كادى كند كه اين جنايت وحشتناك، از چشم پدر پنهان بماند و او پى به راز اين كار نبرد.

تا آنروز انسانى از دنيا نرفته بود كه به خاكش بسپارند و قابيل هم ياد گرفته باشد كه بايد بدن هابيل را به خاك بسپارد.

قابيل نيازمند به راهنما بود. بايد به او ياد داد كه چه كند. اما چه كسى و از چه طريقى راهنمائيش كند. او بى ارزش تر از آن بود كه از طريق وحى آسمانى ارشاد شود. از طرفى پيكر پاك هابيل هم نبايد روى زمين بماند و حرمت او خدشه دار گردد.

اينجا بود كه به فرمان خداوند، كلاغى سمت معلمى او را بر عهده گرفت و در مقام يك فرد نالايق و حقير به او آموزش داد.

كلاغها معمولا ذخيره غذائى خود يا هر آنچه را كه بخواهند براى آينده نگهدارى كنند و شايد هم جسد همنوعان خود را زير خاك پنهان ميكنند.

كلاغى ظاهر شد وبا چنگ و منقار خود، نقطه اى از زمين را حفر كرد و گودالى پديد آورد و در مقابل چشمان قابيل، چيزى را در آن گودال گذاشت و سپس خاك بر آن ريخت و زير خاك پنهانش كرد.

آن جنايتكار تيره روز، آه سردى كشيد و زبان به ملامت خود گشود و گفت: آيا من از كلاغ ناتوان تر بودم كه بدانم كه با بدانم جسد برادرم چه كنم؟ واى بر من. آنگاه درسى را كه از كلاغ آموخته بود در موردهابيل به كار بست و بدن او را در قبرى كه كنده بود، بخاك سپرد.

گم شدن هابيل و غيبت طولانى او، پدر را نگران كرد. او را از قابيل پرسيد ولى او با لحنى تند و خشن گفت: مگر من نگهبان او بودم يا مگر او را به من سپرده بودى كه حالش را از من مى پرسى؟!

پاسخ نامناسب و لحن تند او، با توجه به سابقه اى كه از دشمنى او نسبت به هابيل داشت، بر نگرانى پدر افزود و سخت اندوهگين و افسرده شد.

جبرئيل امين، ماجراى آن قتل فجيع را به اطلاع آدم رسانيد و او را به مزار هابيل راهنمائى نمود.

پدر داغديده بر آرامگاه فرزند دلبندش اشكها ريخت و عزادارى و سوگوارى نمود و همانگونه كه پيش بينى ميشد به قابيل نفرين كرد و او را براى هميشه از خود راند.

داغ فرزند شايسته اى چون هابيل، مسئله اى نبود كه به آسانى از خاطر آزرده پدر محو شود و آنرا بفراموشى بسپارد.

دنيا در نظر پدر داغدار، تيره و تار شده بود و همه چيز اين جهان، بنظرش ‍ زشت و ناخوشايند مينمود، در اينمورد، تنها عنايات خداوند بود كه ميتوانست نجات بخش آدم باشد.

آرى، آدم از آغاز خلقت، مشمول الطاف حضرت حق بوده و در اينجا نيز كمكهاى الهى به فريادش رسيد و بار سنگين آن را براى او قابل تحمل نمود.

پسر ديگرى، در نهايت شايستگى، خداوند به او عطا فرمود كه شيث ناميده شد و چون هديه الهى بود، او را «هبة الله» لقب دادند.

اين پسر و فرزندان ديگرى كه يكى پس از ديگرى، قدم به جهان هستى گذاشتند، جاى خالى هابيل را پر نكرد و زندگى آدم و حوا را كه ميرفت از رونق بيفتد رونق تازه بخشدند.

پسرها رفته رفته بزرگ شدند و قدم به دوران بلوغ گذاشتند و براى بقاء نسل انسان، چاره اى جز ازدواج نبود.

قرآن در مورد كيفيت ازدواج فرزندان آدم سكوت اختيار فرموده و تنها روايات اسلامى در اختيار ما است كه نحوه ازدواج آنان را به دو گونه نقل كرده اند.

صورت اول آنكه: حوا در هر نوبت باردارى، دو فرزند كه يكى پسر و يكى دختر بدنيا مى آورد و وقتى آنها به سن بلوغ رسيدند، پسرى كه از نوبت اول بود با دخترى كه از نوبت دوم بود و پسر نوبت دوم با دختر نوبت اول ازدواج كردند.

اين گروه در جواب حرمت ازدواج با محارم ميگويند: چون در آن زماغن چاره اى نبود، خداوند اينگونه ازدواج را بصورت موقت، اجازه داد و براى هميشه ممنوع گرديد.

صورت دوم آنكه خداوند براى پسران آدم همسرانى از حوريان و جنيان در صورت بشر فرستاد و نسل بعد كه دخترها و پسرها عموزاده بودند با يكديگر ازدواج كردند و بدين ترتيب نسل بشر در روى زمين فزونى گرفت و آنچه خداوند مقدر و مقرر فرموده بود، تحقق يافت.

شيث (هبة الله)

ثم ارسلنا رسلنا تتر اكلما جاء امة رسولها كذبوه فاتبعنا بعضهم بعضا و جعلناهم احاديث فبعدا لقوم لا يومنون.

(سوره مؤ منون: ۴۴)

اولين كسى كه بعد از دحلت آدمعليه‌السلام به مقام شامخ پيامبرى نائل آمد، شيث (هبة الله) بود. او وصى و جانشين آدم شد و امانتهاى الهى و صحيفه هائى كه جانب خداوند نازل شده و جمعا بيست و يك صحيفه بود، دريافت و جمع آورى و منظم نمود و سپس به نشر آن تعاليم و هدايت و راهنمائى فرزندان آدم كه رفته رفته جمعت قابل ملاحظه اى را تشكيل ميدادند كمر بست.

از ميان آثار بجاى مانده از آن صحيفه ها، اين صحيفه است كه خداوند به آدم وحى فرستاد كه ؛ من تمام نيكى ها و سعادت ها را در چهار كلمه براى تو بيان ميكنم.

آدم پرسيد: آن چهار كلمه كدامند؟

خطاب آمد: كلمه اول از آن من، كلمه دوم از آن تو، كلمه سوم ميان من و تو و كلمه چهارم ميان تو و مردم.

آنكه از آن من است اينستكه مرا بپرستى و شريكى براى من قرار ندهى.

آنكه از آن تو است آنكه در برابر كارهائى كه مى كنى، آنچه را كه بيش از هر چيز به آن نيازمندى، بتو پاداش دهم.

آنكه ميان من و تو است: از تو دعا كردن و خواستن و از من اجابت و پذيرفتن.

و بالاخره آنكه ميان تو و بندگان من است اينستكه: براى مردم دوست بدارى آنچه براى خودت دوست دارى(۳۶) .

آدم پس از گذرانيدن عمرى طولانى، احساس كسالت و ناتوانى كرد. به فرزندش شيث گفت: پسرم، زمان مرگ من نزديك شده و اينك من مريض و ناتوانم و خداوند به من دستور داده كه تو را وصى خود قرار دهم و وديعه هاى او را به امانت نزد تو بگذارم، اينك وصيت نامه من كه شامل آثار علمى و نام بزرگ خداوند ميباشد، زير سر من است. وقتى من از دنيا رفتم آنرا بردار و كسى را نيز از آن مطلع مكن.

در وصيت نامه من تمام مسائلى كه به آن نيازمند شوى، چه در امور دينى و چه در مسائل دنيوى ثبت و ضبط شده است.

پسرم، در اين لحظات كه بيمارى و رنج بر من غلبه كرده، ميل دارم از ميوه هاى بهشتى، تناول كنم.

از دامنه كوه بالا برو و هر يك از فرشتگان را ديدى سلام مرا به او برسان و بگو: پدرم مريض است و از شما ميخواهد كمى از ميوه هاى بهشتى براى او هديه بفرستيد(۳۷) .

شيث به ارتفاع كوهستانى كه در آن منطقه بود، بالا رفت تا براى پدر، ميوه اى بدست آورد.

در بين راه جبرئيل را با گروهى از فرشتگان ديد، جبرئيل بر او سلام كرد و پرسيد: كجا ميروى؟

گفت: پدرم مريض شده و از من خواسته است مقدارى از ميوه هاى بهشتى، از فرشتگان به رسم هديه بگيرم و اينك براى اين منظور به كوه آمده ام.

جبرئيل گفت: خداوند به تو صبر و اجر عنايت كند پدرت چشم از جهان پوشيد و به عالم ابدى پيوست. آنگاه همگى كنار جسد آدم آمدند. فرشتگان بفرمان پروردگار بدن او را غسل داده و براى نماز آماده ساخته بودند.

شيث جلو ايستاد و نمازى با پنج تكبير، بهمان شيوه اى كه خداوند در امت اسلامى مقرر فرموده و تا روز رستاخيز اين شيوه ادامه خواهد يافت، بر جنازه آدم خواند(۳۸) .

سپس جنازه او را طبق راهنمائى جبرئيل، با احترام و تجليل فراوان بخاك سپردند و شيث در غم از دست دادن پدر بيتابى ميكرد. جبرئيل او را دلدارى داد و به ادامه زندگى و انجام وظيفه پيامبرى تشويق نمود.

شيث متجاوز از هزار سال زندگى كرد و همواره با جبرئيل و فرشتگان الهى در ارتباط بود و وحى خداوندى را دريافت و به مردم ابلاغ ميكرد. بر اساس ‍ سنت تغيير ناپذير آفرينش، دوران زندگى شيث به سر آمد و به دستور خداوند، ادريس را كه از بهترين نواده هاى آدم بود، بجانشينى برگزيد و ودائع نبوت را به او سپرد.

ادريس

  و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا و رفعناه مكانا علينا.  (سوره مريم: ۵۷)

ادريس از نواده هاى آدم و اولين كسى است كه بعد از آدم و شيث به مقام پيامبرى نائل گرديد.

وى مردم را به پرستش خداى يگانه و اجتناب از گناه دعوت ميكرد و به پيروان خود مژده آمدن پيامبران بعد و بخصوص بشارت آمدن خاتم الانبياء (۶) را بشارت ميداد و ميگفت:

آنحضرت به تمام فضائل نفسانى آراسته است و دين او دينى است كه روى زمين را اصلاح خواهد نمود.

از ادريس كلمات حكمت آميزى نقل شده كه به زبانهاى مختلف جهان ترجمه شده است و از سخنان او است:

۱- بهترين شكرانه نعمتهاى خداوند، احسان و نيكى به بندگان او است.

۲- قسم دروغ نخوريد و دروغ گويان را قسم ندهيد.

۳- از كسبهاى پست اجتناب كنيد.

۴- در پيشگاه خداوند با نيتهاى خالص قدم بزنيد.

ابتداى پيامبرى ادريس چنان بوده است كه:

پادشاهى ستمگر بر قوم ادريس حكومت ميكرد و فرمانش بر مال و جان مردم نافذ بود.

روزى پادشاه براى تفريح و خوشگذرانى از مركز حكومت خود خارج گرديد. عبورش به چمنزار سبز و خرمى افتاد و مورد پسندش واقع شد.

از وزراى خود پرسيد: اين چمنزار از كيست؟

گفتند: از مردى است خدا پرست با فلان نام و نشان.

شاه دستور داد مرد بينوا را احضار كردند. باو تكليف كرد كه اين زمين دا به من واگذار كن.

مرد با ايمان كه متكى به خداوند بود گفت:

عائله اى دارم كه از تو محتاج ترند. شاه گفت: پس بمن بفروش. مرد حاضر نشد. شاه غضبناك به خانه بازگشت ولى بسيار ناراحت بنظر ميرسيد و در انديشه بود كه زمينرا بچه وسيله اى از مالكش بگيرد.

شاه زنى ناپاك داشت. چون شوهر را غضبناك ديد سببش راپرسيد.

شاه داستان زمين و مالك زمين را نقل كرد و گفت:

امتناع اين مرد از تسليم زمين، مرا سخت آزرده ساخته است.

زن گفت چاره كار آسان است. عدهاى از ياران ناپاكدل و خدانشناس خود را طلبيد و برويد نزد شاه و گواهى دهيد كه فلان مرد (مالك زمين) از دين شاه روگردان شده و به صف گمداهان پيوسته است.

به گواهى آنان، مالك زمين كشته شد و ملك به تصرف شاه درآمد. درياى غضب پروردگار در برابر اين جنايت بزرگ به جوش آمد و به ادريس وحى رسيد كه:

نزد اين ستمكار برو و باو بگو: به كشتن بنده من اكتفاء نكردى. ملك او را گرفتى و عائله او را بيچاره ساختى. بهوش باش كه از تو انتقام ميگيريم و سلطنت را از تو سلب ميكنم. مركز فرمانروائى ترا ويران و و گوشت زن ناپاك ترا طعمه سگان ميسازم.

آيا حلم و بردبارى من ترا مغرور و سركش ساخته است؟

ادريس پيام پروردگار را رسانيد ولى شاه در جوابش گفت:

پيش از آنكه بدست من كشته شوى، از نزدم بيرون برو!

ملكه به شوهر خود گفت: از پيام خداى ادريس هيچگونه بيم در خودت راه راه نده. من ميفرستم او را بكشند. چنذد نفر در تعقيب ادريس فرستاد. مأمورين در جستجوى ادريس بودند و ادريس به دستور خداوند از شهر خارج شد و خود را مخفى ساخت و از خداوند درخواست كرد:

خداوندا! باران رحمت خود را بر اين شهر نازل مفرما تا من درخواست كنم.

دعاى ارديس مستجاب شد و وى به غار كوهى پناهنده شد و خداوند فرشته اى بر او گماشت كه همه شب غذاى مورد احتياج او را باو برساند.

ادريس در پناه غار با آرامش خاطر بسر ميبرد و موضوع نفرين او ورد زبانها بود. در آن هنگام پروردگار عالم به انتقام آنمرد بيگناه، شاه ستمگر را از تخت سلطنت سرنگون كرد و او را به چنگال مرگ گرفتار ساخت. شوهرش ‍ را ويران و زنش را طعمه سگان نمود و سلطنت بدست يكنفر گردنكش و گناهكار ديگر افتاد.

'از گمشدن ادريس بيست سال گذشت. يكقطره باران هم نباريد زندگانى مردم بسى سخت شد. زراعتها از بين رفت و باغستانها از بى آبى خشكيد. اهالى دست نيازمندى به شهرها و نقاط ديگر دراز كردند و در اثر فشار و بيجارگى به خود آمدند و گفتند: اين بدبختى ما براى نفرين ادريس است كه از خدا درخواست كرده باران بر ما نفرستد. اينك ادريس ناپديد است ولى خداى ادريس از او مهربانتر و رحمتش واسع تر است. بدرگاه خدا رفتند و از گناهان خود استغفار كردند و خاك ندامت بر سر ريختند.

خداوند توبه آنها را قبول كرد و ادريس را بشهر برگردانيد و مردم بحضور او شرفياب شدند و توبه خود را تجديد كردند. ادريس از خدا طلب باران كرد ابرها صفحه آسمان را پوشانيد و بارانى سودمند باريد و مردم سيراب گشتند.

سالها گذشت و ادريس برهبرى و راهنمائى قوم خود اشتغال داشت تا خداوند متعال او را بالا برد و بمقامى ارجمند رسانيد.

نوح

 بسم الله الرحمن الرحيم

 انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومك من قبل ان ياتيهم عذاب اليم.

(سوره نوح: ۱)

صدها سال از پيدايش انسان بر روى زمين گذشته بود و بمرور زمان، تعداد افراد بشر، افزايش يافته و جمعيت هاى زيادى تشكيل شده بودند.

با آنكه پيامبر خدا هممواره در راه ارشاد و هدايت مردم تلاش كرده بودند ولى شيطان هم بيكار نشسته و در گوشه و كنار، مردم را به پرستش بت هاى گوناگون دعوت ميكرد.

در نتيجه اغواگريها و وسوسه هاى شيطان، بت پرستى رواج يافته و مردم به بت پرستى رو آورده و خدا را از ياد برده بودند.

بتهايى رنگارنگ با نامهاى: يغوث، يعوق، نسر، ود و امثال آن مورد پرستش ‍ قرار گرفته و مردم، رفع مشكلات زندگى خود را از آنها ميخواستند و در مواقع خشك سالى و نيامدن باران، دست بدامان بتها ميزدند.

در چنين اوضاع و احوال تاءسف آورى كه گمراهى و ضلالت، و گناهان گوناگون گريبانگير مردم شده بود، نوح از جانب خداوند مبعوث به رسالت گرديد.

نوح اولين پيغمبر اولواالعزم بود كه با كتاب آسمانى و دعوت جهانى و همگانى، قدم به ميدان گذاشت و به ارشاد و هدايت مردم كمر بست.

روزى كه او مردم را به خداپرستى و رها نمودن بت ها فرا خواند، مردم روى خوشى به او نشان ندادند و راضى به ترك راه و رسم پدران بت پرست خود نشدند.

نوح همانند ساير انبياء كه در راه انجام رسالت الهى، جدى و كوشا هستند، به راه خود ادامه داد و از هر فرصتى براى ارشاد مردم استفاده كرد.

گاهى به طور خصوصى با فرد فرد قوم خود صحبت ميكرد و گاهى در مجامع حاضر ميشد و گاهى در جلسات مختلف آنان شركت ميكرد و در نهايت وقار و با لحنى محبت آميز مردم را بسوى خدا فرا مى خواند.

در آغاز كار، بت پرستان، رسالت نوح را جدى نگرفتند و آنرا يك حادثه زود گذر تلقى كردند و تنها با بى اعتنائى و گاهى هم لبخند تمسخرآميز زدن از كنار آن گذشتند.

ولى جديت و قاطعيت نوح و ايمان آوردن برخى از مردم، بت پرستان را نگران كرد و بدينجهت مبارزه با او را آغاز كردند.

او را متهم به دروغگوئى و گمراهى از دين آباء و اجدادى خود كردند و گفتند:

اى نوح، تو هيچ امتيازى بر ما ندارى. بشرى هستى همانند ما. در كوچه و بازار راه ميروى. همانند ما غذا ميخورى و ميخوابى. چه دليل دارد كه تو پيغمبر باشى و ما مطيع و فرمانبردار تو؟

علاوه بر اين كسانى كه به تو ايمان آورده اند، همه از طبقات محروم و فقير و بى تجربه هستند. بدينجهت ما هرگز سخن تو را نمى پذيريم و به تو ايمان نمى آوريم.

سخنان نااميد كننده قوم، در اراده پولادين نوح اثرى بجاى نميگذاشت و حتى در برخوردهاى خشونت آميز و بى ادبانه آنها ذره اى در تصميم قاطع او خلل ايجاد نميكرد.

نهصد وپنجاه سال زمان كمى نيست، آن مرد الهى، در اين دوران طولانى، شب و روز، گاه و بيگاه، آشكار و نهان، هدف خود را دنبال و مردم از پرستش بت ها نهى ميكرد و به عبادت آفريدگار جهان فرا ميخواند.

در خلال گفتگوهاى خود مرتبا به آنها ياد آود ميشد كه من از شما مزدى نمى خواهم و به مال و منال شما نظرى ندارم. مزد من تنها باخداست. من ميخواهم شمارا از بدبختى دنيا و آخرت نجات دهم و به سعادت ابدى برسانم.

اى مردم؟ من ادعا نميكنم كه خزائن خداوندى در اختيار من است. من نميگويم فرشته ام و از نژاد شما نيستم. من هم بشرى همانند شما هستم كه خداوند مرا مأمور رسانيدن پيام خود فرموده و من اوامر آفريدگار جهان را به شما ابلاغ ميكنم.

گفتند: اى نوح، تو كار بحث و جدل را از حد گذراندى و همواره سخن خود را تكرار كردى. ديگر بس كن و دست از ما بردار. ما هرگز دعوت ترا نمى پذيريم و راه و رسم پدران و نياكان خود را در پرستش بتها رها نخواهيم كرد.

ما را از خشم خداى خودت ميترسانى و دائما از عذاب دردناك او سخن ميگوئى و ما را تهديد ميكنى. اينك ما آماده ايم، آن عذاب را بياور و صدق گفتار خود را ثابت كن.

نوح گفت: اى مردم عذاب خدا در اختيار من نيست. هر زمان او اراده كند، شما را بعذاب خود گرفتار خواهد كرد.

اين گونه گفتگوها و بحث و جدل ها ادامه مى يافت و نتيجه اى بدست نميامد. سرسختى و لجاجت بر آن قوم حاكم بود و بهيچ قيمت حاضر نبودند سخن حق را بپذيرند و دعوت نوح را اجابت كنند.

كم كم ياءس و نااميدى بر دل و جان نوح سايه افكند و در پيشگاه خداوند لب به شكوه گشود و گفت:

پروردگارا! من قوم خود را شب و روز بسوى تو فرا خواندم اما دعوت من جز گريختن و دور شدن از حريم تو نتيجه اى در بر نداشت.

من هر زمان آنانرا دعوت كردم كه بدرگاه تو رو آورند تا مورد عفو تو قرار گيرند، انگشتان خود را در گوشها فرو بردند و جامه بر سر كشيدند و بر بت پرستى و گمراهى اصرار ورزيدند و راه سركشى و استكبار را در پيش ‍ گرفتند.

گاهى آشكارا بسراغ آنها رفتم و در مجامع و محافل آنها حضور يافتم و دعوت خود را صريح و بى پرده به گوش آنها رساندم.

گاهى در نهان، با تك تك آنان به گفتگو پرداختم و سخن حق را محرمانه و دور از چشم ديگران بانان ابلاغ كردم.

به آنها گفتم: از راه خطا برگرديد و رو بدرگاه خدا آوريد كه او بسيار آمرزنده و بخشنده است. از گناهان خود توبه كنيد تا خدا باران رحمت خود را بر شما نازل كند و بر مال و ثروت شما بيافزايد و فرزندان شما را زياد كند.

باغهاى سرسبز و خرم و نهرهاى جارى براى شما ايجاد فرمايد.

به آنها گفتم: چرا در برابر عظمت پروردگارتان عرض ادب نميكنيد؟! چرا احترام خدا را رعايت نمينمائيد. خدائى كه شما را آفريد و نعمت هاى فراوان بشما عطا كرد. آنكه هفت آسمانرا ايجاد كرد و خورشيد نور افشان و ماه تابان را فرا راه شما قرار داد.

زمين را مسخر شما گردانيد و همه چيز را در اختيارتان گذاشت.

خداوندا، اين قوم گمراه بسخنان من اعتنا نكردند و به مخالفت با من ادامه دادند براى نابودى من حيله ها كردند و مكرهاى فراوان بكار بردند يكديگر را بپرستش بتها توصيه كردند و آنگونه كه پيش بينى ميشود، اينها هرگز به راه حق و صراط مستقيم تو رو نخواهند آورد و احتمالا اين چند نفر انگشت شمارى را هم كه دعوت مرا پذيرفته اند، از خداپرستى منحرف كنند و بگمراهى بكشانند. خداوندا، نه تنها از اين قوم اميد خيرى نيست كه در فرزندانشان نيز جز افراد فاجرو ناسپاس بوجود نخواهد آمد.

خداوندا، مهلت خود را از اين قوم بردارد و عذاب دردناكى بر آنها نازل كن و حتى يك تن از آنانرا در روى زمين باقى مگذار.

تقاضاى نوح پذيرفته شد و خداوند با و فرمود: پيش بينى تو كاملا درست است و جز كسانيكه دعوت ترا پذيرفته و ايمان آورده اند، ديگر كسى ايمان نخواهد آورد و اراده ما به هلاك اين قوم تعلق گرفته و بزودى گرفتار عذاب خواهند شد.

نوح بنا بدستور الهى مشغول ساختن كشتى شد، كشتى بزرگ و پر ظرفيتى كه بتواند همه مؤ منان و آذوقه مورد احتياج آنان را در خود جاى دهد و از هر حيوانى يك جفت بردارد كه پس از پياده شدن از كشتى، مورد استفاده نجات يافتگان قرار گيرد.

بت پرستان دستاويز تازه اى براى آزار نوح و مؤ منان بدست آوردند و كشتى را وسيله استهزا و مسخره كردن نوح قرار دادند.

هر دسته اى از آنان كه از كارگاه كشتى سازى نوح عبور مى كردند، او را بمسخره ميگرفتند و سخنانى ناروا نثار آن پيامبر بزرگوار مى كردند:

اى نوح! شغل جديد ترا به تو تبريك ميگوئيم. گويا از پيغمبرى خسته شده اى و به شغل نجارى رو آورده اى! اينجا كه دريائى نيست، شايد ميخواهى كشتى خود را بوسيله گاوها بحركت در آوردى و امثال اين حرفهاى گزنده و استهزاآميز.

پاسخ نوح سكوت بود و برخورد بزرگوارانه ولى بآنها گوشزد ميكرد كه اگر امروز ما را مسخره ميكنيد، روزى خواهد رسيد كه عذاب دردناك الهى شما را فرا خواهد گرفت و آنروز مسخره مؤ منان خواهيد شد.

قطعات چوب با ميخ ‌هاى فراهم شده، به يكديگر متصل مى شدند ونوح و يارانش با دلگرمى وپشتكار وصف ناپذيرى به كار خود ادامه مى دادند.

رفته رفته كشتى ساخته و پرداخته شد و نوح به انتظار رسيدن فرمان خداوند نشست.

ساعت مقرر فرا رسيد ابرهاى متراكم صفحه آسمان را پوشاندند و بارانى سيل آسا فرو باريد. از چاهها و چشمه سارها نيز آب جوشيدن گرفت و سطح زمين زير آب فرو رفت.

نوح و خانواده اش و تمام كسانى كه به او ايمان آورده بودند در كشتى جاى گرفتند و كشتى روى آب به حركت درآمد.

امواج خروشان آب بت پرستان را به هر سو ميغلطانيد و آنها براى نجات خود به نقاط مرتفع پناه مى بردند.

در آنحال نوح پسرش را كه جزء بت پرستان بود در حال مبارزه با امواج آب ديد و فرياد زد:

پسرم بيا سوار شو و سرنوشت خودت را با كافران گره مزن.

گفت، من در كشتى تو سوار نميشوم و به ارتفاعات كوه ميروم و از خطر آب در امان مى مانم.

نوح گفت: پسرم، امروز هيچ نقطه اى از عذاب خدا در امان نسيت و هر جا بروى آب است و آب.

در آن حال موجى خروشان بر سينه پسر كوبيد و او را از ديده پدر به دور افكند. عواطف پدرى در دل نوح شعله ور شد و با قلبى دردناك عرضه داشت: پروردگارا! تو وعده دادى خانواده مرا نجات دهى و اينك پسرم در آستانه هلاكت است، او را از خطر نجات بده.

خطاب رسيد: اى نوح، او از خانواده تو كه ما وعده نجات آنها را داديم نيست، زيرا او كافر است و قلم قضاء ما به هلاكت تمامى كافران رقم زده است و تو هم چيزيرا كه از آن آگاهى ندارى درخواست نكن.

ماجراى پسر نوح در قرآن كريم بطور مشروح بيان شده است و شايد اين سئوال براى هر كس پيش آيد كه اگر اين قسمت از داستان نوح ذكر نشده بود، براى حفظ احترام نوح بهتر نبود؟

ولى در نقل اين بخش از سرگذشت نوح درسى است بزرگ و آموزنده براى همه مردم كه بدانند آنچه نجات بخش افراد است، ايمان به خدا و بندگى به او است نه نسبتهاى خانوادگى و بستگيهاى فاميلى. مردم بايد بدانند كه حتى فرزند پيغمبر خدا نيز اگر راه خطا برود و از اطاعت فرمان الهى سرپيچى كند، سرنوشتى هلاكت بار خواهد داشت و حتى درخواست پدر نيز نجات بخش او نخواهد گشت.

بارى، موج ميان پدر و پسر جدائى انداخت و آن فرزند ناصالح، با ساير گمراهان به هلاكت رسيد و نوح از تقاضاى خود كه منطق با اراده خداوند نبود عذر خواهى كرد.

طوفان، طومار زندگى قوم لجوج و گمراه را، در هم پيچيد و اثرى از آنان بجاى نگذاشت.

كشتى نوح با آرامى روى آبها حركت ميكرد و سرنشينان آن، در حالى كه از هر گونه خطرى در امان بودند، سرنوشت تلخ و مرگبار قوم را تماشا مى كردند.

فرمان الهى تحقق يافت و زمين از وجود سركشان و مستكبران پاك شد و در آنحال خداوند به ابرها فرمان داد از باريدن خوددارى كنند و به زمين دستور داد آبها را در اعماق خود فرو برد و كشتى نوح خيلى آرام بر كوه جودى فرود آمد.

سرنشينان كشتى پياده شدند و دگرباره بر روى زمين قدم گذاشتند و از نجات خود به درگاه خداوند سپاسگذارى كردند و زندگانى جديد خود را آغاز نمودند.

نوح در دوران جديد كه صدها سال به طول انجاميد، به هدايت و راهنمائى قوم خود اشتغال داشت تا روزى كه به فرمان الهى به سراى جاودان شتافت و در جوار رحمت حق جاى گرفت.