ابراهيم
ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا ولم يك من المشركين. شاكرا لانعمه اجتباه و هذاالى صراط مستقيم.
(سوره نحل: ۱۲۰)
ستاره شناسان درباره نمرود كه وظيفه آنها بررسى اوضاع كواكب و پيش بينى آينده شاه و دربار و مسائل مملكتى بود و بخيال خود ميتوانستند حوادث خوب و بد را پيشگوئى كنند، به شاه خبر دادند كه اوضاع كواكب نشان ميدهد كه بزودى پسرى قدم بجهان هستى ميگذارد كه تخت و تاج تو را بر باد خواهد داد.
نمرود بن كنعان فرمانرواى بابل، اولين كسى بود كه پس از رسيدن به سلطنت و بدست گرفتن قدرت، ادعاى خدائى كرد و مردم را به پرستش خود دعوت نمود.
او كه به مقام و موقعيت خود بشدت علاقه مند بود و هيچ مخالفتى را نميتوانست تحمل كند، از شنيدن سخن ستاره شناسان سخت دچاروحشت واضطراب شد و با نگرانى پرسيد:
آيا اين پسر هنوز بدنيا نيامده است؟
گفتند: نه.
پرسيد: آيا نطفه او بسته شده و در رحم مادر بسر ميبرد؟
گفتند: نه.
گفت: بنابراين ما بايد از انعقاد نطفه چنين پسرى جلوگيرى كنيم و اجازه ندهيم از صلب پدر، به رحم مادر قدم بگذارد و سپس دستور داد ميان مردان و زنان جدائى بياندازند.
مدتى گذشت. ديگر باره ستاره شناسان و منجمان دربار اطلاع دادند كه با تمام سختگيريها و مراقبتها، نطفه آن پسر منعقد شده و او به رحم مادر انتقال يافته است.
نگرانى نمرود بيشتر شد و دستور داد مراقب زنان باردار باشند و هر نوزاد پسرى كه قدم بجهان ميگذارد، بلافاصله او را بكشند.
آن ابله درمانده تصور ميكرد كه با اين تلاشها ميتواند جلو مقدرات الهى را بگيرد و مانع تحقق قضاء قطعى پروردگار شود.
نطفه ابراهيمعليهالسلام
در چنان محيط سخت و خفقان آورى بسته شد و بدون آنكه در مادر بزرگوارش، اثر حمل نمايان باشد، دوران حمل سپرى شد و هنگام وضع حمل، مادرش به غار كوهى كه در اطراف شهر بود رفت و ابراهيم در آن غار، ديده بجهان گشود.
مادر، او را در قنداقه اى پيچيد و مقدارى او را شير داد و ساعتهائى با او گذرانيد و سپس او را در محل مناسبى در درون غار گذاشت و درب غار را با چند قطعه سنگ بست و بشهر بازگشت.
از تولد ابراهيم و سرگذشت او، كسى جز مادر اطلاع نداشت. مادر همه روزه به غار مى آمد و فرزند عزيزش را پرستارى ميكرد و شير ميداد و شب هنگام درب غار را مى بست و بشهر بازميگشت.
رشد جسمانى ابراهيم غير عادى بود و هر روز كه بر او ميگذشت، قوى تر بزرگتر و توانمندتر ميگرديد.
كم كم راه رفتن را از مادر آموخت بود. با اينكه زندگى در آن غار براى او كاملا عادى بود ولى روزها هنگاميكه مادر ميخواست او را تنها بگذارد ميگفت: كجا ميروى؟ مرا هم با خودت ببر.
مادر براى حفظ جان ابراهيم جرئت نميكرد او را با خود به شهر بياورد تا مبادا توجه مأموران جلب شود و جان او بخطر افتد.
اما رفته رفته ابراهيم بصورت نوجوانى برومند و در آمده و هيچكس تصور نميكرد كه او مولود بعد از دستور نمرود باشد.
مادر هم در مقابل اصرار ابراهيم ديگر توان مقاومت نداشت و بالاخره در يكى از شبها، مخفيانه او را بخانه آورد و گويا خداوند چشمان دشمنان را از ديدن او نابينا كرده بود. توجه هيچكس را جلب نكرد و سوءظنى را بر نيانگيخت و بدين ترتيب خداوند قدرت خود را نشان داد و ناتوانى بشر را در مقابله تا اراده خود، به نمايش گذاشت.
سالها يكى پس از ديگرى ميگذشت و ابراهيم براى رسالتى كه خداوند برايش مقدر فرموده بود آماده ميشد.
آزر عموى ابراهيم، هم بت تراش بود و هم بت پرست. پسران او بتهائى كه پدرشان ميتراشيد براى فروش بمردم عرضه مى كردند ولى ابراهيم همواره از كار آنها انتقاد ميكرد و بت پرستى را نادرست ميدانست و براى بتها ارزش و احترامى قائل نبود.
بالاخره روزى كه ابراهيم بايد پيام الهى را بمردم ابلاغ كند فرا رسيد و او طبق دستور خداوند دعوت خود را آشكار كرد.
بت پرستان كه سخت به خدايان خود دلبسته بودند، زبان به نصيحت او گشودند و تلاش كردند او را از راهى كه در پيش گرفته منصرف كنند و به پرستش بتها وادار نمايند.
از كرامات بتها سخن گفتند و از خشم آنها افسانه ها بهم بافتند تا ابراهيم را ادب كنند و از مخالفت با بتها باز دارند.
اما ابراهيم قهرمان خداپرستى بود كه تمام ذرات وجودش نداى «لا اله الا الله» سر ميداند و ياوه سرائى هاى مردم نادان اثرى در دل و جان او باقى نميگذاشت.
در ميان تهديدهاى قوم، ابراهيم گفت:
اى مردم، آيا درباره خداوند با من گفتگو و بحث و جدل مى كنيد؟! خداونديكه مرا براه راست هدايت كرده و با دلائلى محكم و غير قابل ترديد مرا به پرستش خود فرا خوانده است. من از تهديدهاى شما و خشم خدايان دروغين شما كوچكترين ترسى ندارم. شما بايد بترسيد نه من. زيرا خداى من، آفريدگار جهان و جهانيان است كه همه چيز در اختيار او است. و بر همه كارى قادر و توانا است.
بمن بگوئيد بدانم آيا وقتى شما در برابر اين بتها دعا ميكنيد، صداى شما را ميشنوند؟ آيا ميتوانند به شما سودى برسانند و يا ضررى وارد آورند؟
گفتند: اى ابراهيم سخن تو درست است، اما پدران و نياكان ما اين راه را رفته اند و ما هم به پيروى از آنها پرستش بتها را ادامه خواهيم داد.
ابراهيم گفت: من از خدايان شما و پدرانتان بيزارم و در اعماق قلبم انزجار و دشمنى با آنها را احساس ميكنم.
من تنها پروردگار جهان را دوست دارم. خدائى كه مرا از نيستى به هستى آورد و مرا براه راست هدايت كرده است. آنكه مرا روزى ميدهد. وقتى بيمار و ناتوان شوم، مرا شفا ميدهد. آنكه مرا ميميراند و سپس زنده ميكند. خدائيكه به لطف او متكى و در روز رستاخيز به آمرزش او اميدوارم.
اين پيكرهاى بى جان و فاقد حس و شعور چيستند كه شما به آنهادلبسته ايد
و به پرستش آنها پرداخته ايد؟
اين وضع براى من قابل تحمل نيست: من نميتوانم اين انحراف و گمراهى را ببينم و ساكت بنشينم. من بتهاى شما رادر هم خواهم شكست و بتكده شما را ويران خواهم كرد
ابراهيم در بتخانه
و تالله لا كيدن اصنا مكم بعد ان تولوا مدبرين
(سوره انبيا ۵۷)
تصميم ابراهيم براى در هم كوبيدن بتخانه و شكستن بتها قاطع و ترديدناپذير بود ولى اقدام بچنين كار بزرگى، بآسانى ميسر نميشد. در داخل بتخانه هميشه عده اى حضور داشتند. خدمه بتخانه نيز مراقب و مواظب حفظ بتخانه بودند.
خوشبختانه فرصتى مناسب بدست آمد. عيد ساليانه قوم فرا رسيد.
روزيكه براساس يك سنت قديمى، همه مردم به صحرا و بيابان ميرفتند و جشن بزرگى در خارج شهر برگزار مى كردند.
هنگام رفتن به صحرا، از ابراهيم هم خواستند كه با آنها همراهى كند ولى او به بهانه كسالت، در شهر ماند و براى انجام رسالت خطير، خود را آماده كرد.
زن و مرد پير و جوان، سر بصحرا نهادند و كم كم شهر خالى شد و لحظه حساس فرا رسيد. ابراهيم در حاليكه تبرى در دست راست و ظرفى غذا در دست چپ گرفته بود، قدم در بتخانه گذاشت.
سالن مجلل كه به انواع زيورها آراسته شده و بتهاى كوچك و بزرگ دور تا دور آن در كنار يكديگر با دقت و ظرافت خاصى قرار گرفته بودند.
ابراهيم غذائى را كه همراه داشت مقابل بتها ميگرفت و از آنها ميخواست كه غذا بخورند. چون عكس العملى نميديد با تندى و خشم ميگفت: آيا نميخوريد؟ بتها جواب نميدادند. ميگفت: چرا حرف نميزنيد؟ چرا جواب نميدهيد؟
و سپس با تبرى كه در دست داشت، كيفر بى ادبى و وظيفه نشناسى آنها را ميداد و همه را در هم ميشكست.
هنوز ساعتى نگذشته بود كه آن سالن منظم و زيبا و آن بتهاى رنگارنگ به يك مشت قطعات د هم شكسته و يك ويرانه وحشتناك تبديل شده بود.
بدين ترتيب، بت شكن بزرگ تاريخ، تمامى بتها را كه بشدت با آنها دشمن بود، در هم شكست و سپس تبر را بگردن بت بزرگ كه در صدر تالار قرار داشت و از شكسته شدن در امان مانده بود گذاشت و با خيال آسوده از بتخانه خارج شد.
ابراهيم كه ميدانست بت پرستان بسراغ او خواهند آمد و او را بمحاكمه خواهند كشيد، بت بزرگ را رها كرد و تبر را هم بگردن او آويخت تا زمينه بحث و مناظره و پايه استدلالهاى آينده او قرار گيرد و باين وسيله، قوم را از پرستش بتهاى بيجان و بى فايده منصرف گرداند.
روز عيد بپايان رسيد و مراسم جشن و سرور خاتمه يافت و مردم دسته دسته بسوى شهر و خانهايشان بازگشتند.
مسؤ لان و خدمتگذاران بتخانه نيز آمدند ولى با وضعى كه هرگز انتظارش را نداشتند روبرو شدند.
بتها شكسته و بتكده درهم و برهم شده بود. لحظاتى در بهت و حيرت، خيره خيره به آن وضع نگريستند ولى كم كم بخود آمدند و از يكديگر پرسيدند. چه كسى اين جنايت بزرگ را مرتكب شده و خدايان ما را به اين وضع انداخته است؟ او فردى ظالم و ستمكار است.
بعضى از حاضران گفتند. جوانى بنام ابراهيم را ميشناسيم كه او از بتها بزشتى ياد ميكرد و نظر مساعدى نسبت به آنها نداشت. شايد او اقدام به اين كار كرده باشد.
دستور باز داشت ابراهيم صادر شد و دادگاهى براى محاكمه او تشكيل گرديد از او پرسيدند. آيا تو خدايان ما را در هم شكسته اى و بتخانه را به اين وضع در آوردى؟!
ابراهيم كه چنين وضعى را پيش بينى كرده و خود را براى پاسخگوئى آماده كرده بود، اشاره به بت بزرگ و تبرى كه به دوشش بود كرد و گفت. چرا از من ميپرسيد؟ از خودشان بپرسيد كه چه كسى اينكار را انجام داده است. اگر بتوانند جواب بگويند، بشما خواهند گفت كه بت بزرگ بر آنها غضب كرده و اين بلا را بر سر آنها آورده است و از طرف ديگر خودتان مى بينيد كه آلت جرم در دست بت بزرگ است و اين خود دليل بر اين مدعا است. شما بجاى اينكه از من بازپرسى كنيد بتها را مورد بازپرسى قرار دهيد.
اين سخن ابراهيم، آنچنان منطقى و كوبنده بود كه همانند پتكى آهنين بر سر بت پرستها فرود آمد و در يك لحظه آنان را از خواب غفلت بيدار كرد.
بخود آمدند و سر به زير انداختند و زير لب به سرزنش و ملامت خويش پرداختند و گفتند. ستمكار شما هستيد، نه ابراهيم. شمائيد كه فطرت پاك خود را آلوده كرده ايد و بجاى پرستش آفريدگار جهان، بتهاى بيجان و بى خاصيت كه حتى قدرت حفظ خود را ندارند بخدائى گرفته ايد.
اما متاءستفانه، اين هشيارى و بيدارى لحظه اى بيش نبود و ديگر باره بسوى بتها نگريستند و گفتند، اى ابراهيم، تو ميدانى كه بتها هرگز سخن نميگويند. ابراهيم گفت: آيا شما در مقابل خداى يگانه، بتهائى را ميپرسيد كه نه براى شما نفعى دارند و نه ضررى، نه قدرت انجام كارى را دارند ونه توانائى رساندن سود و زيانى؟
اف بر شما و بر بتهائى كه در برابر خداوند بزرگ به خدائى برگزيده ايد. آيا شما عقل و فكرتان را بكار نميگريد تا راه را از چاه و درست را از نادرست تشخيص دهيد؟
ابراهيم با اقدام عملى خود در مورد شكستن بتها و به نمايش گذاشتن ناتوانى و بى خاصيت بودن آنها و سپس حضور در درگاه علنى و دفاع قدرتمندانه و منطقى از خود و دعوت صريح و بى پرده از مردم، براى رو آوردن بدرگاه خداوند، وظيفه الهى و آسمانى خود را بخوبى انجام داد.
در دل بت پرستان، نسبت به بتها ايجاد شك و ترديد كرد. آنها را از خواب غفلت بيدار و حتى تعداد كمى را به يكتاپرستى كشانيد.
با اينكه نتيجه محاكمه و گفتگوها، جرمى را براى ابراهيم اثبات نكرد ولى بت پرستان مطمئن بودند كه كار، كار ابراهيم است و در آن منطقه جز او، هيچكس را قدرت انجام چنين كار بزرگى نيست.
بدين جهت از لابلاى جمعيت حاضران، فريادهائى بلند شد كه:
او را بسوزانيد، آتشش بزنيد، و انتقام خدايان خود را از او بگيريد و از حريم خدايان خود، دفاع كنيد.
رفته رفته اين صداها به يك شعار همگانى تبديل شد و همه فرياد ميزدند: او را بسوزانيد، او را بسوزانيد.
براى اعدام يك نفر، راههاى مختلفى وجود دارد كه برخى آسانتر و برخى دردناكتر است: سر بريدن، به دار كشيدن، مسموم كردن و بالاخره بدترين انواع آن، زنده زنده سوزاندن است.
ابراهيم در آتش
قالوا حرقوه و انصروا الهتكم ان كنتم فاعلين
(سوره انبياء: ۶۸)
بت پرستان براى ابرهيم سخت ترين و رنج آورترين را انتخاب كردند تا بدينوسيله انتقام خدايان خود را از او بگيرند و سرنوشت او را عبرتى براى ديگر بت شكنان قرار دهند.
اين انتخاب، يعنى زنده سوزاندن، مورد تصويب همگان قرار گرفت و براى شركت در در اين انتقام مقدس، همه مردم دست به يك تلاش گسترده و همه جانبه زدند.
براى سوزاندن ابراهيم، مشتى هيزم كافى بود ولى آنها از عموم مردم دعوت به همكارى براى جمع آورى هيزم كردند تا همه در اين امر معنوى و يارى رساندن به خدايان شريك و سهيم باشند.
فعاليت آغاز شد و هر كس به اندازه توش و توان خود، حتى پيره زنان و ناتوانان، در جمع آورى هيزم شركت كردند.
تل بزرگى هيزم فراهم آمد و منطقه وسيعى از صحرا زير خروارها هيزم پنهان گرديد. از هر گوشه هيزم ها را آتش زدند و شعله هاى سهمگين آتش، سر به آسمان كشيد. هلهله شادى و غريو و فرياد جميعت، فضا را پر كرد.
حرارت آتش بحدى رسيد كه پرندگان را ياراى پرواز در آن منطقه نبود و كسى امكان نزديك شدن به آن را نداشت.
ابراهيم را آوردند ولى كسى نميتوانست بآتش نزديك شود و او را در آتش بياندازد. در اينگونه موارد، شيطان به كمك دوستان خود ميشتابد و راه كار را به آنان مينمايد.
منجنقى بلند ساختند و بوسيله آن، از راه دور، ابراهيم را بسوى كانون آتش پرتاب كردند.
شادى و سرور مردم قابل توصيف نبود. زيرا توانسته بودند خدايان خود را يارى كنند و بت شكنى را كه جسورانه بحريم آنها تجاوز كرده و ارزش و اعتبارشانرا خدشه دار كرده بود، بكيفر برسانند.
ابراهيم با روحى آرام و قلبى مطمئن بدون دغدغه و اضطراب، تسليم قضاء پروردگار، آماده سوختن و تحمل سختى هاى آن، فاصله منجنق و درياى آتش را طى ميكرد.
در آن لحظات حساس، جبرئيل امين خود را به او رسانيد و گفت: اى ابراهيم كارى دارى كه برايت انجام دهم؟حاجتى دارى كه برآورم؟!
ابراهيم با همان آرامش و وقار گفت: با تو كارى و بتو نيازى ندارم. كارم با خدا و نيازم تنها به پيشگاه مقدس او است.
جبرئيل گفت: پس نجات خودت را از پيشگاه خداوند درخواست كن!
ابراهيم گفت: خداوند مرا مى بيند. اگر مصلحت مرا در نجات من بداند، خود نجاتم ميدهد و اگر اراده او سوختن من است، من تسليم اراده او هستم.
بالاخره ابراهيم در ميان شعله هاى آتش قرار گرفت و فرياد شادى از مردم برخواست و هيچكس ترديد نداشت كه جز مشتى خاكستر از او باقى نخواهد ماند.
در آن حال از جانب پروردگار به آن آتش هولناك، فرمان رسيد كه براى ابراهيم سرد و سلامت باش و گزندى به او نرسان.
نمرود و نمروديان، كه از دور تماشاگر صحنه بودند با بهت و حيرت، ابراهيم را ديدند كه در ميان شعله آتش نشسته و آتش به او آسيبى نرسانيده است.
نمرود بى اختيار باطرافيانش گفت: حقا ابراهيم خداى توانائى را براى خود انتخاب كرده است كه ميتوانتد او را از چنين ورطه هولناكى نجات دهد.
احتجاج ابراهيم با نمرود
الم ترالى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان اتاه الله الملك...
(سوره بقره: ۲۵۶)
دومين شكست خفت بار، نصيب بت پرستان شد. نه تنها تلاشهاى آنان براى كشتن و نابود كردن ابراهيم ناكام مانده و نه تنها عزت و افتخارى براى بتها بدست نيامده بود و موقعيت ابراهيم بعنوان يك جوان خداشناس، مبارز و فداكار در اجتماع تثبيت گرديد و او را از موقعيت يك جوان گمنام به اوج شهرت و احترام رسانيده بود.
محبوبيت ابراهيم و حضور او در اجتماع، براى نمروديان قابل تحمل نبود و بدين جهت به چاره جوئى پرداختند.
آن معجزه بزرگ، تعدادى از مردم، اگر چه انگشت شمار را بسوى ابراهيم و آئين او جذب كرده و زمينه خداپرستى را فراهم نموده بود.
بت پرستان و در راءس آنها نمرود كه داعئه خدائى داشت و مردم را به پرستش خود فرا ميخواند از آينده بيمناك شدند.
سلطنت و قدرت او در خطر افتاده بود و ميخواست بهر طريق ممكن به اين ماجرا خاتمه دهد.
اولين فكرى كه به خاطر او خطور كرد، بحث و گفتگو با ابراهيم بود. بدين خيال كه شايد از راه بحث و مناظره بتوان او را مغلوب كرد و از راهى كه در پيش گرفته منصرف نمود.
بدنبال اين فكر، ابراهيم را به حضور خود فرا خواند و او را بشدت مورد انتقاد قرار داد و گفت: اى ابراهيم اين چه فتنه اى است كه برپا كرده اى و ميان ملت اختلاف و تفرقه بوجود آورده اى؟! مگر اقتدار و عظمت مرا نمى بينى؟ همه چيز زير فرمان من و همه مطيع بى چون و چرا منند؟
به من بگو اين خداى يكتائى كه مردم را به پرستش او دعوت ميكنى كيست و مشخصات او چيست؟!
ابراهيم گفت: خداى من، پروردگار توانائى است كه حيات و مرگ همه موجودات در دست اوست. او زنده ميكند و مى ميراند. هر موجود زنده اى، حياتش مرهون او و مرگش بدست اوست.
نمرود در برابر استدلال ابراهيم، دست به مغالطه و عوامفريبانه و گمراه كننده زد و گفت: اين كار مهمى نيست. اگر خداى تو زنده ميكند و ميميراند، من نيز توانائى اين كار را دارم. من هم زنده ميكنم و ميميرانم.
سپس براى اثبات ادعاى خود دستور داد و نفر زندانى را آوردند. دستور داد يكى از آن دو نفر را كشتند و ديگرى را آزاد كردند.
آنگاه رو به ابراهيم كرد و گفت ديدى؟ من هم زنده ميكنم و ميميرانم.
با اينكه سخن نمرود بى معنى و كارش مغالطه احمقانه اى بيش نبود و ابراهيم ميتوانست آنرا رد كند ولى چون حاضران از علم و دانش محروم و از درك تفاوت بين برهان و مغالطه ناتوان بودند، ابراهيم از آن گذشت و دليل ديگرى ارائه داد و گفت:
خداى من، آفريدگار توانائى است كه در پرتو نظام حكيمانه اى، خورشيد را از جانب مشرق طالع ميسارد، تو كه داعيه خدائى دارى، خورشيد را از جانب مغرب طالع كن.
نمرود ديگر نتوانست اينجا مغلطه اى بكار بندد و مردم را بفريبد. سر به زير افكند و مبهوت و درمانده سكوت اختيار كرد.
زورمندان جهان، وقتى از منطق و استدلال ناتوان شوند، به حربه زور متوسل ميشوند و نظر خود را با قوه قهريه و بكار بستن زور اجرا ميكنند.
نمرود هم نمونه اى از زورمندان بود. وقتى همه راهها بسويش بسته شد و همه نقشه هايش نقش بر آب گرديد، دستور تبعيد ابراهيم را صادر كرد.
ابراهيم نبايد در آن شهر بماند و در آن جامعه زندگى كند و مردم را بسوى خدا بخواند. او هم كه دل خوشى از آن مردم نداشت و علاوه بر اين، وظيفه تبليغ رسالت خود را به بهترين وجه به انجام رسانيده بود، بار سفر بست و باتفاق همسرش ساره و برادرزاده اش لوط، بجانب شام و سرزمين فلسطين براه افتاد.
مأموران نمرود، جلو دروازه شهر او را متوقف كردند و اجازه بردن اموال و گوسفندان را را ندادند و خواستند اموال او را مصادره كنند.
ابراهيم گفت: سالهائى دراز از سرمايه عمر گرانبهاى من صرف شده تنا اين اموال و گوسفندان فراهم آمده اند. اگر ميخواهيد اموال مرا بگيريد، عمر گذشته و جوانى از دست رفته مرا بمن برگردانيد.
مأموران پاسخى براى او نداشتند و ناچار، بدادگاه مراجعه كردند و قاضى استدلال ابراهيم را صحيح و منطقى تشخيص داد و به نفع او حكم صادر كرد. در نتيجه ابراهيم با همراهان و اموال و احشام خود، بسوى سرزمين شام و بيت المقدس حركت كرد.
يك گرفتارى ديگر
كاروان كوچك ابراهيم، براه خود ادامه ميداد تا به قلمرو فرمانروائى بنام «عراره» وارد شد. گمركچى او، كاروان را متوقف كرد تا عوارض مربوط را دريافت كند. پس از بررسى اموال ابراهيم، به صندوق بزرگى برخورد كه درش قفل بود.
از آنجا كه ابراهيم مردى با غيرت بود، قبل از آغاز سفر، همسرش ساره را كه از چشم نامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود.
گمركچى گفت: اين صندوق را باز كن تا كالاهاى موجود در آن را ارزيابى كنم. ابراهيم گفت: هر مبلغى ميخواهى بگو ميپردازم ولى اين صندوق را باز نكن.
گفت: ممكن نيست و در را باز كرد. وقتى نگاهش به ساره افتاد، پرسيد او كيست؟ گفت: او دختر خاله و همسر قانونى من است.
گمركچى قانع نشد و آنها را نزد فرمانرواى خود برد. او وقتى چشمش به ساره افتاد، دست بسوى او دراز كرد.
ابراهيم از شدت خشم و ناراحتى، رو برگرداند و گفت: خدايا، شر اين مرد را از حريم من كوتاه كن.
دست فرمانروا همانند يك قطعه چوب خشك شد و دانست كه با يك فرد عادى سرو كار ندارد، بلكه با مردى روبرو است كه از قدرت معنوى فوق العاده اى برخوردار است. لذا گفت: اى ابراهيم، چرا دست من اينگونه شد؟ گفت: خداى من باغيرت است و از اين كار حرام بيزار است. من از درگاه او تقاضا كردم كه ناموس مرا از گزند تو حفظ كند و او اين بلا را بر سر تو آورد.
گفت: اى ابراهيم، از خداى خودت بخواه كه دست مرا شفا دهد و سپس بسلامت بسوى مقصد خودت برو.
در اثر دعاى ابراهيم، دست آنمرد شفا يافت ولى او دگر باره دست بسوى ساره برد و باز هم دستش خشكيد. گفت: اى ابراهيم، دعا كن دست من خوب شود تعهد ميكنم كه ديگر متعرض حريم تو نشوم. گفت: من دعا ميكنم ولى بشرط اينكه اگر تخلف كنى، ديگر از من درخواست دعا نكنى. او متعهد شد و ابراهيم نيز شفاى او را از خداوند خواست و شفا يافت و او هم نهايت احترام و تجليل را از ابراهيم بعمل آورد و كنيزى بنام هاجر را به ساره بخشيد و آنان را تا دروازه شهر بدرقه كرد.
ابراهيم و نشانهاى از رستاخيز:
و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى.
(سوره تقره: ۲۶)
ابراهيم قهرمان يكتاپرستى و توحيد بود. تمام ذرات وجودش و تك تك سلولهاى بدنش، نداى توحيد سر ميداد و در مسئله معاد كوچكترين شك و ترديدى در دلش راه نداشت ولى مايل بود نمونه اى از رستاخيز و چگونگى زنده شدن مردگان را بچشم ببيند و دور نمايى از صحنه قيامت را در اين جهان مشاهده كند.
بدينجهت از پيشگاه خداوند، خاضعانه از خداوند درخواست كرد كه خداوندا، بمن نشان بده چگونه مردگانرا زنده ميكنى و به چه كيفيت آنان راپس از مرگ، حيات دوباره ميبخشى؟
خطاب رسيد: اى ابراهيم، مگر تو به مسئله قيامت و حشر و نشر ايمان نياورده اى؟ گفت: خداوندا، به آن ايمان آورده ام ولى براى اطمينان قلب و آرامش خاطرم اين تقاضا را دارم سپس طبق دستور خداوند، چهار پرنده گوناگون: طاوس، خرس، كبوتر و كلاغ را گرفت و سر بريد. سر آنها را نزد خود نگهداشت و بدنشانرا در هم كوبيد گوشت و استخوان وپوست و پر آنها رادر هم آميخت و سپس آن پيكرهاى در هم كوبيده را به چندين قسمت تقسييم كرد و هر قسمتى را روى مكان بلندى قرار داد.
آنگاه سر آنها يكى پس از ديگرى به دست گرفت و او را بسوى خود فرا خواند. همانگونه كه تقاضا كرده بود، از هر قسمتى از آن گوشتهاى كوبيده، ذراتى جدا شد و به سر آن حيوان متصل گرديد و پس از كامل شدن آن، حيات مجدد يافت و زندگى را از سر گرفت و بدين ترتيب، ابراهيم قببل از قيام قيامت، نمونه اى از مراسم و كيفيت زنده شدن مردگان را در اين جهان، بچشم خود ديد و آيتى ديگر از آيات بزرگ الهى را مشاهده نمود و ايمان او نسبت به رستاخيز و به مرحله عين اليقين رسيد.
ابراهيم و ستاره پرستان
و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض و ليكون من الموقنين
(سوره انعام: ۷۶)
در راه سفر دور و درازى كه ابراهيم و كاروان كوچكش مى پيمودند، به قومى رسيدند كه ستاره پرستى را شعار خود ساخته و بجاى آفريدگار جهان، به نيايش برخى ستارگان رو آورده بودند.
ابراهيم پيامبر خدا و مأمور هدايت و راهنمائى همه ملتها بود. با هر انحرافى رو برو ميشد، خود را موظف مى ديد كه با آن بمبارزه بر خيزد و مردم را از گمراهى برهاند. او در بابل با بت و بت پرستى مبارزه كرد و اينك با ستاره پرستى و ستاره پرستان رودررو قرار گرفته است.
ارشاد و هدايت جامعه، نياز به بردبارى و تحمل و انتخاب شيوه هاى حكيمانه دارد تا تبليغ مؤثر واقع شود و دعوت حق، مورد قبول قرار گيرد.
ابراهيم در برابر ستاره پرستان، از روش همراهى و موافقت با آنان استفاده كرد و شبانگاه كه ستاره پرستان در برابر ستاره زهره به نيايش پرداخته بودند، او هم زبان به ستايش آن ستاره گشود و گفت: چه زيبا و نورانى، چه با عظمت و جذاب، آرى اين است خداى من.
بدين ترتيب دلهاى قوم را بسوى خود متوجه و محبت آنها را به خود جلب نمود. اما ساعتى بعد كه طبق نظام آفرينش، آن ستاره غروب كرد، ابراهيم چهره در هم گشود و با لحنى اندوهبار گفت: نه، من خدائى را كه غروب كند و دستخوش تحولات و دگرگونى ها باشد، دوست ندارم.
با اين جملات بذر شك و ترديد را در دل ستاره پرستان افشاند و پيدايش شك، اول قدم در راه رسيدن به ايمان است.
ساعتى بعد ماه طلوع كرد. ابراهيم نگاهى تحسين آميز به او كرد و گفت: خداى من اينست. هم بزرگتر، هم نورانى تر و هم جذاب تر.
با كذشت چند ساعت، ماه نيز بهمان سرنوشت گرفتار شد و در گوشه آسمان غروب كرد. ابراهيم از ماه نيز بدليل غروب كردنش، بيزارى جست و گفت: نه، اينهم خداى من نيست و اگر پروردگار من، مرا هدايت نكند، من نيز در زمره گمراهان قرار خواهم گرفت و به پرستش موجوداتى همانند ستاره و ماه گرفتار خواهم گشت.
با غروب ماه و گذشتن ساعاتى چند، شب بسر آمد و خورشيد عالمتاب با درخشندگى و جلوه بى مانندش طلوع كرد و به حكومت ظلمت و تاريكى پايان داد.
ابراهيم فرياد برآورد كه اين خداى من اينست. هم زيبا و با عظمت و هم گرم و با حرارت و هم بزرگتر و شايسته تر، آرى اينست خداى من.
خورشيد بر اساس قانون خلقت، ساعتى چند نور افشانى و زمين را از نور و حرارت خود بهره مند ساخت ولى او نيز در پايان ساعات تعيين شده، راه غروب را در پيش گرفت و از نظرها نا پديد شد.
ابراهيم آخرين ضربه را بر عقايد تزلزل يافته ستاره پرستان وارد آورد و گفت: نه اينهم خدا نيست. من تز همه خدايان ساختگى بيزارم. من روى دل بسوى خداوندى دارم كه آسمان و زمين را آفريد. خورشيد و ماه و ستارگان را بوجود آورد و هر كدام را در مدار بخصوصى بگردش انداخت خدائى كه خالق و حاكم بر جهعان هستى است و همه چيز فرمان بردار بى چون و چراى او است.