موسى
ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شعيا يستضعف طائفه منهم يذبح ابنائهم و يستحيى نسائهم انه كان من المفسدين.
(سوره قصص: ۲۸)
يعقوب و فرزندانش، همراه با ديگر افراد خاندان خود، بنا به درخواست يوسف، به مصر آمدند و در آن سرزمين رحل اقامت افكندند.
با مرور زمان جمعيت آنها افزايش يافت و چون لقب يعقوب «اسرائيل» بود، فرازندانش «بنى اسرائيل» شهرت يافتند.
يعقوب پس از هفده سال زندگى در مصر، در سن ۱۴۷ سالگى از دنيا رفت و پس از چندى، يوسف در سن ۱۱۰ سالگى چشم از دنيا فرو بست.
يوسف قبل از مرگ، خاندان و پيروان خود رافرا خواند و آينده را براى آنها پيشگوئى كرد. از سختيها و رنجهائى كه از ناحيه فرعون خواهند ديد: آنها را آگاه ساخت.
بآنها گفت: در آينده گرفتار ستمگريهاى فراعنه خواهند شد. مردان بنى اسرائيل كشته ميشوند. شكم زنان باردار را ميشكافند. پسران را ميكشند و دختران را زنده رها ميكنند. آنگاه خداوند مردى از فرزندان «لاوى» بن يعقوب را مبعوث ميكند كه نجات بنى اسرائيل و سقوط فرعونيان بدست او خواهد بود.
زمان چندانى از مرگ يوسف نگذشته بود كه حكومت از دست بنى اسرائيل خارج شدو افراد ديگرى كه در تاريخ فراعنه خوانده شده اند، قدرت را قبضه كردند.
چون تعداد بنى اسرائيل زياد شده بود و رشد جمعت در ميانشان بالا بود، فرعونيان را نگران كرد كه مبادا كه اين خاندان بزرگ با رشد جمعيت روز افزونشان، در آينده براى شاه و دربار خطر آفرين شوند و مشگلاتى براى دستگاه حكومت بوجود آورند.
بدينجهت محدوديتهائى براى بنى اسرائيل بوجود آوردند. آنها را از كارهاى مهم و حساس بر كنار كردند و از هر طرف فشارهايى بر آنها تحميل نمودند.
چون در ميان بنى اسرائيل شخضيت برجسته اى كه رهبرى آنانرا بعهده بگيرد وجود نداشت، پراكندگى بر آنها حاكم بود و عليرغم اكثريتى كه داشتند، زير دست اقليت فرعونيان و از هر جانب مورد ستم و بى عدالتى قرار گرفتند.
آنچه نور اميد را در دلهاى بنى اسرائيل روشن نگه ميداشت، پيشگوئيهاى يوسف بود. آنان هر روز در انتظار ظهور نجات بخش موعود بودند و يكديگر را به آينده اى درخشان نويد ميدادند.
فرعونيان گفتگوهاى محرمانه بنى اسرائيل در مورد ظهور يك نجات بخش آسمانى مى شنيدند، ولى هرگز آنرا جدى نميگرفتند. آنها كه به خدائى اعتقاد نداشتند تااز اين وعده و وعيدها نگران شوند. شايد اين اميدها و انتظارها را ساده لوحانه مى پنداشتند و بنى اسرائيل را بچنان معتقداتى سرزنش مى كردند.
قدرت دست بدست ميگشت و فرعونى، از پى فرعونى، زمام امور را بدست مى گرفت ولى آنچه تغيير نميكرد، وضع اسف بار بنى اسرائيل بود.
روزيكه وليد بن مصعب، بعنوان مقتدرترين فراعنه مصر، بر تخت سلطنت نشست، فشار و سختگيرى را بنى اسرائيل افزايش داد.
اين سخت گيرى ها موقعى شدت بيشتر گرفت كه فرعون در خواب ديد: آتشى از بيت المقدس زبانه كشيد وسراسر مصر را در خود فرو برد و در ميان شعله هاى آن، همه فروعونيان سوختند ولى به بنى اسرائيل آسيبى نرسيد. تعبير خواب خود را از معبران دربار جويا شد. گفتند: از بيت المقدس مردى قيام خواهد كرد كه نابودى فرعونيان بدست او خواهد بود.
برخى معتقدند كه ستارشناسان و كاهنان دربار پيشگوئى كردند كه به زودى پسرى در ميان بنى اسرائيل متولد ميشود كه تخت و تاج فرعون بدست او نابود خواهد گرديد.
او كه سخت به پيشگوئى هاى كاهنان معتقد بود، براى پيشگيرى ازاين خطر، دستور داد: زنان بنى اسرائيل را تحت نظر بگيريد و هر پسرى بدنيا آمد، او را بكشند و دختران زنده بگذاريد.
اين دستور بشدت اجرا شد و مأموران زن، همه زنهاى بنى اسر ائيل را زير نظر گرفتند و بى رحمانه هر پسرى متولد شد كشتند.
در چنين شرايط سخت و خفقان آورى ؛ مادر موسى حامله شد، ولى از آنجا كه اراده خداوند به اين امر تعلق گرفته بود، هيچگونه اثر باردارى در او پديدار نگشت.
دوران باردارى بدون خطر گذشت و موسى بدنيا آمد. مادر با زحمت وترس و اضطراب، سه ماه موسى را در خانه دور از چشم دشمنان نگهدارى كرد، ولى خطر هر لحظه او را تهديد ميكرد. مأموران فرعون همه جا حضور داشتند. گزارش گران همه چيز را گزارش ميدادند. يك سوءظن كافى بود مأموران را به آن خانه بكشاندجان موسى را به خطر اندازد. مادر نگران جان فرزند عزيزتر از جان خود، شبها و روزهاى پر اظضطرابى را ميگذرانيد. او در جستجوى راهى براى نجات از اين معضل بزرگ بود. در اينجا الطاف الهى، بيارى او آمد و راه نجات به قلبش الهام شد. صندوق چوبى مستحكمى تهيه كرد و پسر زيبا و محبوبش را درون آن گذاشت و درب آنرا محكم بست و يك ساعت خلوت، دور از چشم مردم، صندوق را به رود نيل سپرد. صندوق همانند زورقى كوچك روى امواج نيل بحركت درآمد و بسوى مقصد نامعلومى براه افتاد. مادر موسى كه به دليل مسائل امنيتى نميتوانست شخصا آن را تعقيب كند، خواهر موسى را مأمور پى گيرى صندوق كرد.
خواهر موسى در كرانه نيل براه افتاد و ازدور، صندوق را زير نظر گرفت. صندوق روى آبهاى نيل سرگردان بود و گاهى براست و گاهى بچپ، زمانى آرام و لحظه اى شتابان، بجانب مقصد خود كه جز خدا كسى از آن آگاه نبود رهسپار بود.
جريان آب، آن زورق را به نهرى كه از رود نيل منشعب شده و بداخل كاخ فرعون ميرفت هدايت كرد.
در آن هنگام، فرعون و همسرش، روى تختى نشسته و جريان آب را تماشا مى كردند. صندوق دربسته، توجه آنها را بخود جلب كرد و فرعون دستور داد صندوق را از آب بگيرند.
لحظه اى بعد، درب آنرا گشود و با كمال تعجب پسرى زيبا و دوست داشتنى را در ميان آن يافتند. از ديدن اوبدن فرعون بلرزه افتاد و گويا تمام پيشگوئيهاى ستاره شناسان را در وجودآن طفل معصوم مجسم ديد. شتابزده فرياد زد: او را بكشيد، او را بكشيد.
همسر او، آسيه، آن بانوى بزرگوار كه همراه نور يكتاپرستى در، اعماق قلبش را روشن داشته بود، قدم جلو گذاشت و با لحنى ملتمسانه گفت: نه او را نكشيد بگذاريد زنده بماند. ما او را نزد خود پرورش ميدهيم. ما كه فرزندى نداريم. او را به فرزندى مى پذيريم و شايد در آينده از وجود او، بهره هاى ديگرى هم ببريم.
فرعون كه تحت تاءثير سخنان همسرش قرار گرفته بود، سكوت كرد و سر بزير انداخت و آسيه كودك را در آغوش كشيد. او را غرق بوسه ساخت. كودك گرسنه بود و سر خود را در جستجوى پستان، براست و چپ حركت ميداد. او نيازمند شير بود و ميبايست هر چه زودتر دايه اى براى او فراهم كنند.
مأموران بجستجو پرداختند. تعداد زنان شيرده كم نبود. مادرانى كه پسرانشان بدست دژخيمان فرعون كشته شده و سينه اى پر شير داشتند، فراوان بودند. يكى پس از ديگرى احضار و موسى را در آغوش گرفتند، ولى كودك از پذيرفتن و مكيدن پستان همه آنها امتناع كرد.
اين كودك با ساير كودكان تفاوت بسيار دارد. او در آينده رسالتى بزرگ و جهانى، بعهده خواهد گرفت. او پيام رسان آفريدگار جهان و نجات بخش مستضعفان و رنجديدگان زمان خواهد بود. قطرات شيرى كه استخوان بندى پيكر او و سازمان روح و روان او را تشكيل ميدهد، بايد از منبعى پاك سرچشمه اى شفاف تراوش كند و بهيچ آلودگى ظاهرى و باطنى آلوده نباشد و آن، جز شير مادرش، چيزى ديگرى نخواهد بود.
فرعونيان درمانده شده بودند و راه بجائى نميبردند. در آنحال خواهر موسى خود را به آنجا رساند و گفت: من خانواده اى را ميشناسم كه ميتوانند با نهايت دلسوزى و مهربانى، سرپرستى اين كودك را بعهده بگيرند و او را در دامان پر محبت خود پرورش دهند.
به اين ترتيب، خداوند موسى را بمادرش برگردانيد و او بدون هيچ گونه نگرانى و تشويش به شير دادن و پرورش فرزندش همت كماشت.
گاهى روزها كودك به دربار فرعون، نزد آسيه كه او را بفرزندى قبول كرده بود ميبرد وآسيه او را سير ميديد سپس بمادرش ميسپرد. دوران شير خوارگى بدين ترتيب گذشت و ديگر موسى به شير مادر نيازى نداشت.
بيشتر اوقات در خانه فرعون بود. اوضاع و احوال را بدقت زير نظر داشت. زندگانى مرفه و پر تجمل درباريان را ميديد و روزگار پريشان و دردآلود بنى اسرائيل را. در يك سو اقليتى داراى همه امكانات و در سوى ديگر اكثريتى فاقد همه چيز. اين بى عدالتيها و تبعيضها، قلب موسى را ميفشرد و در اعماق دل، نجات مظلومان را از خدا درخواست ميكرد.
يك حادثه
و جاء رجل من اقصى المدينة يسعى قال يا موسى ان الملاء يا تمرون بك ليقتلوك...
(سوره قصص: ۲۱)
يكى از روزها موسى از راهى ميگذشت. دو نفر را ديد كه سخت با هم درگير شده و بقصد كشتن يكديگر را ميزدند. يكى از آن دو، فرعونى و ديگرى اسرائيلى و از بستگان موسى بود.
وقتى نگاه اسرائيلى به موسى افتاد، او را بيارى خود طلبيد. موسى كه همواره ياور مظلومان و خصم ستمگران بود، جلو رفت تا دفع ظلم كند. او نميخواست كسى را بكشد يا مسئله را از آنچه هست پيجيده تر سازد. اما مرد فرعونى دست بردار نبود و گريبان حريف را رها نمى كرد. موسى براى آرام ساختن او، مشتى حواله او كرد. با همان ضربه، كار وى ساخته شد و از پاى در آمد.
موسى از اين حادثه، سخت نگران شد و دست بدرگاه خدا برداشت و از پيشگاه مقدسش طلب آمرزش كرد و سپس هر دو، محل حادثه را ترك گفتند.
خبر كشته شدن يكى از فرعونيان و شناخته نشدن قاتل، در سطح شهر پيچيد و همه جا، ورد زبانها شد. مأموران اطلاعاتى و امنيتى با همه تلاشى كه بكار بستند، راه بجائى نبردند و قاتل همچنان ناشناخته باقى ماند.
روز بعد، موسى از راهى ديگر مى گذشت. همان اسرائيلى را ديد كه با يكى ديگر از فرعونيان به زد و خورد مشغول است. وى وقتى موسى را ديد، مانند روز گذسته، از او كمك خواست. موسى در حاليكه براى يارى او پيش ميرفت، او را سرزنش كرد و گفت: پيداست كه تو آدمى سركش و ماجراجو هستى. هر روز با يك نفر دعوا و جنگ راه مى اندازى. او از اين سخن، چنان پنداشت كه دست موسى براى كوبيدن او بالا رفته، لذا وحشت زده گفت: اى موسى، مى خواهى مرا بكشى، همانگونه كه ديروز هم يك نفر را كشتى.
با اين سخن، درگيرى آن دو منتهى شد ولى راز قتل از پرده برون افتاد و خبر شناخته شدن قاتل به اطلاع فرعون رسيد.
فرعون دستور داد، موسى را دستگير كنند و بقتل برسانند.
مأموران در جستجوى موسى و موسى سرگردان در كوچه پس كوچه هاى شهر. او ديگر نميتوانست به خانه فرعون باز گردد و جاى ديگرى هم كه امنيت داشته باشد، نداشت.
در آن لحظات سرگردانى، مردى كه قبلا پيرو راه انبياء و مؤ من بخدا بود، خود را به موسى رسانيد و گفت: اى موسى، تمام نيروهاى فرعون براى دستگيرى تو بسيج شده اند. همه جا در جستجوى تواند. نصيحت مرا بشنو. هر چه زودتر از اين شهر برو و خود را به نقطه اى امن برسان. موسى با استمداد از امدادهاى غيبى و با توكل به خداوند، از شهر خارج شد و راهى را كه نميشناخت و نمى دانست به كجا منتهى ميشود در پيش گرفت و با شتاب از مصر دور شد.
راهى كه او در پيش رو داشت راه مدين بود.
هشت شبانه روز پياده روى، در صحراها با نداشتن آذوقه و مواد خوراكى، همراه نگرانى از تعقيب دشمن، كار آسانى نبود. از برگ درختها و سبزه زارها، بجاى غذا استفاده كرد و سختى هاى راه را با اتكاء بخداوند بزرك، پشت سرگذاشت تا روز هشتم، كنار چاه مدين رسيد.
موسى در مدين
و لما ورد ماء مدين وجد عليه امة من الناس يسقون...
(سوره قصص: ۲۷)
موسى هم خسته بود: و هم گرسنه. شديدا به غذا و استراحت احتياج داشت. كنار چاه، جمعى از چوپانان منطقه، گوسفندان خود را آورده بودند تا از آب چاه آنها را سيراب كنند.
در ناحيه ديگر، موسى نگاهش به دو دختر افتاد. آنها هم گوسفندانى داشتند كه براى آب دادن آورده بودند، ولى آنها گوسفندان خود را از نزديك شدن به حوضچه آب، ممانعت مى كردند.
موسى از آنها پرسيد: چرا شما چرا گوسفندانتان را آب نميدهيد؟! گفتند: ما كه خود توانائى آب كشيدن از چاه را نداريم پدر ما هم سالخورده و ناتوان است. ما بايد اينجا بمانيم تا چوپانها گوسفندان خود را سيراب كنند و بروند. پس از رفتن آنها، از باقى مانده آب حوضچه، ما گوسفندان خود را آب مى دهيم.
اين سخن براى موسى كه مردى غيور و با همت بود، سخت گران آمد و در دل عمل آن مرداهاى خود خواه و وظيفه نشناس راتقبيح كرد. سپس جلو آمد و به تنهائى دلو سنگين آب را از چاه كشيد و گوسفندان دختران را آب داد و آنها را روانه خانه كرد. آنگاه بخاطرانجام اين عمل انسانى و خداپسندانه، نفس راحتى كشيد و در پناه سايه ديوارى نشست و لب به راز نياز با خداوند گشود و از درگاه او تقاضاى گشايش و رفع مشكلات نمود.
دعاى موسى خيلى زود به هدف اجابت رسيد. لحظاتى نگذشته بود كه يكى از آن دو دختر، با وقار و حيا و متانت كه شايسته زنان شريف و پاك است، نزد او بازگشت گفت: ما شرح حال تو و احسان و محبتى كه نسبت به ما رواداشتى، با پدر خود گفتيم. او به ديدار تو علاقه مند شد و از تو دعوت كرده نزد او بيائى تا زحمتى كه براى ما كشيدى جبران كند.
موسى آن دعوت را پذيرفت و همراه او براه افتاد و بدين ترتيب پس از مدتها نگرانى و سرگردانى قدم بخانه آن پيرمرد روشن ضمير، كه همان شعيبعليهالسلام
بود، گذاشت.
شعيب سرگذشت او را جويا شد. موسى ماجرا را براى او گفت. شعيب او را دلدارى داد و گفت: ديگر ترسى به خودت راه مده، اينجا سرزمينى است كه از سلطنت فرعون بيرون است و تو از شر آنها نجات يافتى.
دختر شعيب گفت: پدر جان! اين جوان را براى معاونت خود، اجير كن زيرا او جوان نيرومند و امين است.
شعيب گفت: نيرومندى او را موقع آب كشيدن از چاه دانستى، ولى امين بودنش را از كجا فهميدى؟
گفت وقتى او را به خانه ميآوردم، به من گفت: من از جلو مى روم، تو از پشت سر مرا راهنمائى كن و اضافه كرد كه: ما خاندانى هستيم كه نظر به اندام زنان مردم نمى كنيم.
شعيب استدلال دختر را پسنديد و بموسى گفت: من ميخواهم يكى از دخترانم (صفورا) را بتو تزويج كنم، مشروط بر اينكه هشت سال اجير و من باشى و گ وسفندانم را شبانى كنى، اگر خواستى ده سال هم بمانى، اختيار با توست.
موسى كه خود را در آن سرزمين تنها و غريب ميديد، پيشنهاد شعيب را پذيرفت و به دامادى شعيب مفتخر گرديد و ضمنا شبانى گوسفندان او را هم بعهده گرفت.
چون مدت قرار داد «ده سال» تمام شد، موسى باتفاق همسرش، گوسفندانى كه شعيب باو بخشيده بود برداشت و به عزم وطن و ديدار مادر و ديگر بستگان، بسوى مصر رهسپار شد.
در يك شب سرد كه باد بشدت ميوزيد، موسى راه را گم كرد و سردى هوا آن دو نفر را بيچاره نمود.
ناگهان از دور آتشى بنظر موسى رسيد. بهمسرش گفت: من بسوى اين آتش ميروم، شايد بدين وسيله راه را پيدا كنم يا مقدارى آتش بياورم كه از سرما نجات پيدا كنيد.
اين بگفت و بسوى محل آتش روان شد، وقتى بآنجا (طور سينا) رسيد، ديد آتش از ميان درخت سبزى است. درخت نميسوزد و آتش هم خاموش نميشود و كسى هم در آنجا نيست.
موسى مبهوت ايستاده و بآن مينگريست كه ناگهان ندايى بلند شد: اى موسى، من پروردگار تؤ ام، كفشهاى خود را از پاى درآور، زيرا تو در وادى مقدس قدم گذاشته اى.
موسى كفشهاى خود را از پاى درآورد و در آنحال ديگر باره همان ندا شنيد كه اى موسى، اين چيست كه در دارى؟ گفت: اين عصاى منست كه بر آن تكيه ميكنم وبا آن، گوسفندانم را ميچرانم و فوائد ديگرى هم براى من دارد. خطاب آمد: آن را از دستت بزمين بيفكن! موسى آنرا انداخت. عصا بصورت مار بزرگ و ترسناكى درآمد. ترسى در دل او راه يافت و خواست بگريزد كه ندا رسيد:
اى موسى، نترس و برگرد. ما او را بصورت اوليه اش بر مى گردانيم. دست دارز كن و آن را بگير. موسى جبه پشمينه اى پوشيده بود، آستين آنرا دور دست خود پيچيد كه باين وسيله مار را بگيرد.
ندا آمد: آستين خود را كنار كن و بدون ترس او را بگير. موسى دست برد و سر او را در دست گرفت. ديد همان عصاى اوليه او است. پس از آن خطاب آمد كه دست خود را در گريبانت داخل كن. موسى دست در گريبان برد و چون بيرون آورد، دستش سفيد و درخشنده بود. باز آنرا در گريبان كرد و بصورت اوليه درآمد.
خطاب رسيد: اى موسى، اين دو آيت بزرگ از خداى تو است. اينك بايد نزد فرعون و فرعونيان بروى و آنرا بسوى ما دعوت كنى.
گفت: خدايا من يكنفر از فرعونيان را كشته ام. از آن ميترسم كه مرا بقتل برسانند، برادرم هارون كه از من فصيح تر است با من همراه كن تا مرا تصديق كند و ياور من باشد.
اين درخواست پذيرفته شد وهارون براى يارى و همكارى او نامزد گرديد. چون موسى خواست از آنجا برگردد، براى دلگرمى و اطمينان خاطرش، باو خطاب شد با برادرت هارون نزد فرعون برويد و آيات مرا بر او بخوانيد و بدانيد كه شما و پيروان شما پيروز خواهيد بود.
موسى در حضور فرعون
و قال موسى يا فرعون انى رسول من رب العالمين
(سوره آل عمران: ۱۰۴)
موسى وارد كشور مصر شد و نخست به ديدار مادر و برادر و خواهرش رفت.
پيام خداوند را به برادرش گفت و مأموريت آسمانى خود را به او اطلاع داد و سپس آماده رفتن دربار فرعون شدند.
مادر موسى از اين مأموريت سخت بيمناك بود و ميخواست پسران خود را از اقدام در اين امر خطرناك باز دارد، ولى آنها چاره اى جز اجراى فرمان خدا نداشتند بدينجهت به دربار فرعون رفتند و حقيقتى را كه مأمور ابلاغ آن بودند، باطلاع او رساندند.
موسى گفت: من فرستاده خداوند عالميانم و شايسته است كه جز سخن حق چيزى نگويم. من با برهانى روشن، از طرف خداوند، براى راهنمائى شما آمده ام اينك بنى اسرائيل را از اين شكنجه و آزارها آزاد كن و با من بفرست.
فرعون آنها را تحقير كرد و گفت: خداى شما كيست؟ موسى گفت: پروردگار ما كسى است كه آفريدگانرا بصورتهاى شايسته آفريد و آنانرا به رموز زندگيشان هدايت فرمود.
فرعون گفت: آيا در كودكى، ما ترا پرورش نداديم و وسائل آسايش ترا فراهم نساختيم؟ آيا تو سالها در خانه ما زندگى نكردى؟ اين ادعا چيست كه ميكنى؟!
موسى گفت: آيا بر من منت ميگذارى كه مرا در خانه خودت پرورش داده اى؟ در حاليكه منشاء اين كار، همان ستمها و سخت گيريهائى بود كه بر بنى اسرائيل كردى و گرنه مادر من مجبور نميشد، مرا به رود نيل بيفكند و با حسرت و اندوه، فراق مرا تحمل كند.
فرعون گفت: ديگر آنكه پس از آنهمه احسانها كه ما بتو كرديم، دست بجنايت زدى و يكتن از افراد ما را كشتى و فرار كردى.
موسى گفت: آن روز حادثه اى كه من هم نمى خواستم رخ داد ولى خداوند مرا مورد احسان خود قرار داد و بار نبوت و پيامبرى را به دوش من گذاشت. فرعون گفت: اگر خدائى جز من اتخاذ كنى، تو را زندانى خواهم كرد.
چون مذاكرات بين آنها در حضور مردم انجام گرفت، خواه ناخواه از عظمت فرعون كاسته شد. بدينجهت كسانيرا ميان مردم فرستاد تا امر را بر مردم مشتبه كنند و بگويند كه بزودى فرعون وسائلى فراهم ميكند و براى مبارزه با خداى موسى بآسمان ميرود وهامان هم مأمور شد بنيانى بلند و سر بآسمان كشيده بنا كند تا بوسيله آن، فرعون بجنگ خداى موسى برود.
اين مغالطه كارى، تا اندازه اى مؤثر واقع شد و مردم را نسبت به خدائى فرعون ثابت قدم گردانيد. شايد خود فرعون هم به حرفهاى احمقانه خودش معتقد بود و شايد هم درجه نادانى او باين حد نبود و تنها براى تحميق مردم، اين جنجال را براه انداخت.
معجزات موسى
فالقى عصاه فاذاهى ثعبان ميبن و نزع يده فاذا هى بيضاه للناظرين
(سوره شعرا: ۳۳)
فرعون براى مبارزه و ترسانيدن موسى، دست به تهديد زد و گفت: اگر از اين ادعايت دست برندارى و خدائى غير از من اتخاذ كنى، ترا بزندان ميافكنم.
موسى گفت: اگر چه دليل روشنى بر حقانيت خود داسته باشم؟! گفت: دليلت چيست؟ موسى عصاى خود را بزمين انداخت: بصورت اژدهايى درآمد. فرعون از ديدن آن، مبهوت شد و گفت: معجزه ديگرى هم دارى؟ موسى دست در گريبان برد و بيرون آورد: كف دستش نور خيره كننده و درخشنده اى داشت.
ديگر براى فرعون راه حرفى باقى نماند و اگر قلب سليمى داشت، ميبايست در برابر اين معجزات و آيات الهى تسليم شود و دست از سركشى و طغيان بردارد، ولى حب رياست آنچنان بر دل و جان او حكمفرما بود كه باز هم بموفقيت خود اميد داشت و موسى را به سحر و شعبده متهم نمود و بمردم گفت: موسى وهارون دو تن ساحر زبر دستند كه ميخواهند با سحر خودشان شما را از كشورتان بيرون كنند. بنظر شما با آنها چه بايد كرد؟
ياران و اطرافيان فرعون گفتند: آنها را نزد خودت نگهدار و مأمورانى به
شهرستانها بفرست تا شعبده بازان ماهر و ساحران آزموده را نزد تو بياورند و با موسى دست و پنجه نرم كنند. اين پيشنهاد مورد پسند فرعون واقع شد و دستور احضار شعبده بازان را داد. چند روزى گذسشت و تعداد زيادى جادوگر و شبعده باز، از گوشه و كنار كشور، در دربار حاضر شدند و آمادگى خود را براى مبارزه با موسى اعلام داشتند.
روزى براى اين كار تعيين شد و در محل مناسبى كه گنجايش هزاران تماشاچى را داشت، مقدمات اينكار فراهم گرديد. شعبده بازها طنابهايى در ميان ميدان افكندند كه درون آنها از جيوه پر شده بود و چون آفتاب بر آنها تابيد، به حركت درآمدند و بصورت مارهاى عظيم و وحشتناك در نظر مردم جلوه كردند. شعبده بازها آنقدر به پيروزى خود اطمينان داشتند كه بى اختيار گفتند: به عزت فرعون قسم كه پيروزى از آن ماست.
در آنحال كه شعبده بازان، بادقت تمام، عالى ترين و دقيق ترين رموز سحر و شعبده را بكار برده و مردم را مبهوت كرده بودند، موسى عصاى خود را انداخت و بصورت اژدهائى شد و در يك لحظه تمام طنابها و آلات و ابزاريكه ساحران با زحمت فراوان تهيه و تدارك ديده بودند بلعيد و اثرى از آنها بجاى تگذاشت.
جادوگران خود استاد و اهل تشخيص بودند، عمل موسى با عمل آنها قابل مقايسه نيست و دانستندكه عصاى موسى معجزه اى است از جانب خداوند و دست بشر در آن دخالتى ندارد. بدينجهت همگى بسجده افتادند و گفتند: ما به خداى موسى وهارون ايمان آورديم.
فرعون كه بشدت از عمل جادوگران خشمگين شده بود گفت: پيش از آنكه من اجازه دهم ايمان آوريد؟! همانا او استاد شما است كه سحر را بشما آموخته است. منهم بزودى شما را بكيفر عملتان ميرسانم. دست و پايتان را از دو جهت مخالف قطع ميكنم و شما را بدار مى آويزم.
گفتند: هر كارى ميخواهى بكن، براى ما ضررى ندارد. ما بسوى خدا برمى گرديم و اميدواريم كه گناهان ما را بيامرزد و مشمول الطاف خود قرار دهد.
نقشه براى قتل موسى
و قال رجل مؤ من من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلا ان يقول ربى الله... (سوره غافر: ۲۹)
فرعون در جريان شعبده بازان نيز با شكست فاحشى روبرو شد و تزلزلى عجيب در عقائد مردم پديد آمد. او كه خود را در مبارزه موسى مغلوب ميديد، با اطرافيان خود براى كشتن موسى تصميم گرفتند، ولى از آنجا كه حق همواره طرفدارانى دارد، مردى از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان ميداشت، به دفاع از موسى برخواست و از او قاطعانه حمايت كرد و گفت: شايسته نيست كه مردى را بجرم اينكه خداپرست است بقتل برسانيد، بخصوص آنكه براى صدق گفتارش، دلايل روشنى دارد. اگر او رد ادعايش دروغ ميگويد، براى شما ضررى ندارد و گناه آن دامنگير خودش خواهد شد، ولى اگر راست بگويد، عذاب خدا شما را فرا ميگيرد و خداوند هم مردم دروغگو را هدايت نخواهد كرد.
اى مردم! راست است كه امروز سلطنت در دست شما است، ولى اگر عذاب خدا نازل شد، كدام نيروئى است كه شما را از آن حفظ كند و نجات دهد؟! اى مردم! من ميترسم كه كه بواسطه كجرفتاريتان به عذابى مانند قوم نوح و عاد و ثمود و ديگران مبتلا شويد و در قيامت هم خداوند شما را بكيفر گناهانتان مجازات كند.
قوم فرعون، سخن آنمرد با ايمان را شنيدند ولى نه تنها متنبه نشدند كه خواستند او را از عقيده پاكش برگردانند. او مردم را سرزنش كرد و گفت: من ميكوشم شما را بسوى سعادت ببرم و شما تلاش ميكنيد كه مرا به بدبختى مبتلا سازيد.
من شما را با ايمان دعوت ميكنم و شما مرا بكفر فرا ميخوانيد؟!
سخنان او، قوم را خشمگين نمود و در صدد قتلش بر آمدند ولى خدا او را نجات داد و بسعادت دو جهان نائل گرديد.
تهديدها و تصميمهاى فرعون هم ذره اى از فعاليت موسى نكاست و او را در كار تبليغ سست ننمود ولى روز بروز سختگيرى فرعون نسبت بنى اسرائيل زيادتر ميشد و سركشى و طغيانش شدت مى يافت. در آن هنگام خداوند به موسى وحى فرستاد كه صريحا به فرعون بگو: آماده باش كه بزودى خداوند عذابى بر تو و قومت نازل خواهد كرد.
پيام الهى فرعون را از خواب غفلت بيدار نكرد و او همانگونه به طغيانش ادامه ميداد، ولى از آنجا كه لطف خدا نسبت به بندگانش بى انتها است، نمونه هائى از عذاب خود را به آنقوم سركش نشان داد، باشد كه بدرگاه او برگردند و توبه كنند.
قحطى آمد، ميوه ها از بين رفت، آب طغيان كرد و زيانها رسانيد، ملخ آمد و محصولات را از بين برد، قمل و ضفدع بر آنها مسلط شد، آب نيل مبدل به خون گرديد ولى هر بار كه عذابى ميآمد، دست به دامان موسى ميزدند و ميگفتند: از خدا بخواه اين عذاب از ما برداشته شود، ما ايمان ميآوريم و چون عذاب برطرف ميشد، در كيفر و طغيان باقى ميماندند.
مهاجرت موسى از مصر
و لقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم طريقا فى البحر يبسا لا تخاف دركا و لا تخشى.
(سوره طاها: ۷۸)
مهلتى كه خدا براى فرعون و قومش معين فرموده بود كم كم بسر ميرسيد و آنان از مهلت سوء استفاده مى كردند. راه عناد و سرسختى مى پيمودند و با پيغمبر خود مبارزه مينمودند. آيات عذاب و نشانه هاى غضب الهى آنانرا از خواب غفلت بيدار نكرد تا آخر الامر بعذاب ابدى خداوند گرفتار شدند.
موسى بفرمان خدا شبانه بنى اسرائيل را از مصر حركت داد و بجانب سرزمين مقدس (فلسطين) رهسپار گشت ولى هنوز مسافت زيادى طى نكرده بود كه فرعون از رفتن آنان آگاه شد و لشگريان خود را از هر گوشه و كنار جمع كرد و بتعقيب موسى پرداخت.
بنى اسرائيل بساحل بحر احمر رسيده بودند كه آثار سپاه فرعون پديدار شد آنها بهلاك خود يقين كردند و بموسى گفتند پس چه شد وعده هاى تو؟! اينك فرعون رسيد و ما گرفتار شديم.
موسى آنها را دلدارى داد و آرام ساخت و سپس بفرمان خداوند عصاى خود را بدريا زد آب دريا شكافته شد و زمين آشكار گشت! موسى و بنى اسرائيل قدم در دريا گذاشتند و از طرف ديگر آن بسلامت خارج شدند. در اين هنگام فرعون كنار دريا رسيد دريا را شكافته و بنى اسرائيل را در طرف ديگر دريا مشاهده كرد، بطمع دستگيرى آنان قدم در شكاف دريا گذاشت.
سپاهيانش نيز بدنبال او وارد شكاف دريا شدند، در آن حال آب دريا بهم آمد و فرعونيان در ميان امواج آب گرفتار گشتند، فرعون كه خود را گرفتار ديد و عذاب خدا را مشاهده كرد، گفت: ايمان آوردم كه خدائى نيست جز خدائى كه بنى اسرائيل باو گرويده اند و من از مسلمينم، ولى افسوس كه وقت گذشته بود و ديگر ايمان آوردن او سودى نداشت، زيرا پس از نزول عذاب خدا، اظهار ايمان نتيجه ندارد.
ديگر آنكه احتمال ميرود فرعون ايمان واقعى نياورد بلكه مانند گذشته ميخواست با اين جمله خود را نجات دهد و باز بكفر و عناد خود برگردد، چنانچه پيش از آن هم اگر عذابى مى آمد بموسى مى گفتند دعا كن عذاب برداشته شود ما ايمان مى آوريم و چون عذاب برطرف ميشد در كفر خود باقى ميماندند.
بارى، طومار زندگى فرعون و سپاهيانش در هم پيچيده شد و آن قوم سركش در لجه هاى دريا جان دادند، آنگاه خداوند جسد بى جان فرعون ياغى را بوسيله امواج آب بكنار دريا انداخت تا بنى اسرائيل آنرا ببينند و از آن عبرت بگيرند.
بنى اسرائيل بت ميخواهند
و جاوزنا بنى اسرائيل البحر فاتواعلى قوم يعكفون على اصنام لهم...
(سوره اعراف: ۱۳۵)
بنى اسرائيل با شادى زائد الوصفى از كنار بدن بيجان فرعون گذشتند و در دل و زبان از خداوند اظهار امتنان و تشكر مى كردند كه آنها را از شر فرعون نجات بخشيد و آن مرد ياغى را بكيفر طغيانش رسانيد.
چون مسافتى راه پيمودند، بقومى رسيدند كه در برابر بتها سجده مى كردند و بت ميپرستيدند. از آنجا كه بنى اسرائيل عمر خود را در مصر يعنى يك كشور بت پرست گذرانيده بود و با بت و بت پرستى خوگرفته بودند، از ديدن مناظر بتها و ستايش مردم در برابر آنها، هوس بت پرستى در ايشان پديد آمد و به موسى گفتند: براى ما هم خدائى قرار بده همانطور كه اين مردم خداهائى دارند، يعنى بتى تعيين كن كه مااو را بپرستيم.
عجبا! چه زود بنى اسرائيل فراموش كردند خداى توانا را و چه زود از ياد بردند آيات پروردگار را. مگر آنها در چنگال فرعونيان بسخت ترين عذابها معذب نبودند و خدا آنها را نجات نداد؟! مگر نديدند كه فرعون و پيروانش بچه سرنوشت شومى دچار شدند و عذاب خداوندى آنها را فرا گرفت؟! چرا، ديدند ولى فراموش كردند و چنين درخواست بيخردانه اى از موسى نمودند.
موسى زبان به توبيخ و ملامت آنها گشود و گفت: چه مردم نادان و بيخردى هستيد شما! آيا از خدائى كه آنهمه احسان درباره شما كرد، رو ميگردانيد و پروردگاريكه شما را از ذلت و بد بختى نجات داد و بسعادت رسانيد، فراموش ميكنيد؟! اين بزرگترين نادانى است كه كسى خداى تواناى بزرگ را رها كند و در برابر موجودات بى جان، اظهار عبوديت و بندگى نمايد.
ميقات موسى و انحراف بنى اسرائيل
وواعدنا موسى ثلثين و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة...
(سوره اعراف: ۱۴۳)
در دورانى كه بنى اسرائيل در مصر بسر ميبرند و فرعون بر آنها تسلط كامل داشت، موسى با آنها وعده ميداد كه چون خداوند متعال فرعون را بهلاكت برساند و سيادت و آقائى بشما بدهد، كتابى از طرف خداوند خواهم آورد كه راهنما شما باشد.
در اين هنگام كه فرعون غرق شد، موسى از خداوند در خواست كتاب كرد. باو وحى رسيد كه به ميعاد پروردگار بكوه طور بيايد و سى شب در آنجا بماند و سپس كتاب قانون آسمانى خود را دريافت كند.
موسى، برادرش هارون را به جانشينى خود تعيين كرد و از ميان قوم بيرون آمد و به ميقات پروردگار شتافت، در آنجا بنا به مصالحى، ده شب بر مدت تعيين شده، از طرف خداوند افزوده شد و موسى چهل شب از ميان قوم غايب بود.
در اين مدت سامرى وقت را غنيمت شمر و طلاهاى بنى اسرائيل را گرفت و ذوب كرد و مجسمه يك گوساله ساخت و مردم را به پرستش گوساله طلائى خود دعوت كرد، به مردم گفت اين است خداى شما و خداى موسى. بيائيد و او را سجده كنيد.
هارون هر چه بنى اسرائيل را موعظه كرد، نتيجه نداد و آنها گوساله را به خدائى گرفتند و در برابر آن به سجده افتادند.
در كوه طور پس از پايان ميقات، خداوند الواحى كه عبارت از توراة بود به موسى عطا فرمود و خبر انحراف بنى اسرائيل و گوساله پرستى ايشان را به او اطلاع داد.
موسى بسوى بنى اسرائيل آمد و از دور فريادها و ضجه هائى شنيد دانست اين صداى مردم است كه دور گوساله مى رقصند و مى نوازند و او را پرستش مى كنند. وقتى بر آنها وارد شد، غضبناك گرديد و الواح را بر زمين انداخت و گريبان برادرش را گرفت و گفت چرا گذاشتى بنى اسرائيل گمراه شوند و چرا مانع نشدى و با مفسدين نجنگيدى تا آتش فتنه را خاموش شود و مردم محفوظ بماند.
هارون با يك دنيا اندوه و تاءسف گفت برادر جان! گريبان مرا مگير و بر من غضب مكن، اين مردم مرا ضعيف شمردند و به سخن من اعتنا نكردند و نزديك بود مرا بكشند، تو با اين رفتار خود زبان دشمنان را به روى من باز مكن. من ترسيدم اگر اقدام به جنگ كنم تو بگوئى كه ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى.
كم كم غضب موسى فرو نشست و دست به علاج واقعه زد و قبل از هر چيز به سراغ مايه فساد رفت و سامرى را مورد خطاب قرار داد و گفت: چرا اينكار را كردى و بنى اسرائيل را گمراه نمودى؟
گفت: من ديدم آنچه را مردم نديدند و در روز غرق شدن فرعون مشتى از خاك زير قدم مركب فرشته خدا جبرئيل را برداشتم و آنرا در دهان گوساله ريختم، به صدا در آمد و مردم او را سجده كردند.
موسى رو به بنى اسرائيل كرد و گفت: مردم! مگر خداوند به شما وعده نداده بود كه اگر در ايمان خود ثابت قدم باشيد، به سعادت و نيكبختى خواهيد رسيد؟!
آيا خواستيد غضب خداوند شما را فرو گيرد كه از عهد و پيمان من سرپيچى كرديد؟! گفتند: ما به اختيار خود از فرمان تو سر نتافتيم و اگر سامرى ما را منحرف نمى كرد، در راه حق ثابت قدم بوديم ولى سامرى اين گوساله را از زر و زيورهاى ما ساخت و ما را گمراه نمود. آنگاه بنى اسرائيل از كرده خود اظهار ندامت و پشيمانى كردند و از خداوند طلب آمرزش نمودند و گفتند: اگر خدا رحم نكند و ما را نيامرزد و از زيانكاران خواهيم بود.
موسى گفت: شما با پرستيدن گوساله به خودتان ستم كرده ايد، اينك به درگاه خدا برويد و از پيشگاه احديتش طلب مغفرت كنيد!
اما سامرى كه اين فتنه بزرگ را بوجود آورده بود خداوند او را به عذابى گرفتار كرد كه نتواند با مردم تماس بگيرد و در اجتماعات شركت كند، از معاشرت و همنشينى مردم ناراحت بود و مجبور شد در بيابانها مانند وحشيان زندگى كند، و در آخرت عذاب دردناكى براى او مهيا فرمود.
موسى گوساله طلائى او را سوزانيد و در دريا ريخت و به اين ترتيب آثار اين جرم نابود گرديد.
بقره بنى اسرائيل
و اذ قال موسى لقومه ان الله يامركم ان تذبحوا بقره...
در بنى اسرائيل پيرمرد ثروتمندى بود كه فقط يك پسر داشت، چون از دنيا رفت، تمام هستى و ثروت او منتقل به همان پسر شد، پسر عموهايش به او حسد بردند و از فقر خود و غناى او دچار ناراحتى گشتند.
بدين جهت براى تصرف اموال بى حساب او، شبى وى را به مهمانى دعوت كردند و مخفيانه او را كشتند و جسدش را در يك محله پرجمعيت انداختند.
روز بعد گريبانها چاك زدند و خاك بر سر ريختند و چند نفر را به اتهام قتل پسر عموى خود دستگير كردند، آن چند نفر بى گناه راهى به جز مراجعه به موسى نيافتند و بدينجهت به حضور موسى رفتند و از او در خواست كردند پرده از كار بردارد و ميان آنها قضاوت كند.
موسى از خداوند مطلب را جويا شد، و سپس به آنها گفت خداوند دستور مى دهد كه شما گاوى ذبح كنيد و زبان او را بر مقتول بزنيد، زنده مى شود و قاتل خود را معرفى مى كند.
بنى اسرائيل كه داراى روح مسامحه و اهمال و بهانه جوئى بودند گفتند: اى موسى ما را مسخره مى كنى؟! گفت: به خدا پناه مى برم كه من از جاهلان باشم و بندگان خدا را استهزا كنم.
اگر بنى اسرائيل همان روز - بدون چون و چرا - گاوى ذبح مى كردند، خيالشان آسوده مى شد، ولى آنها در تعيين گاو بهانه گيرى كردند، خداوند هم بر آنها سخت گيرى كرد.
گفتند اى موسى از خدا بپرس كه چگونه گاوى است كه بايد ذبح كنيم؟! گفت خداوند مى فرمايد: گاويست نه پير. نه جوان بلكه ميانه بين جوانى و پيرى است.
گفتند: از خداوند جويا شو كه رنگ آن چگونه است موسى پس از سؤ ال، گفت: رنگ آن زرد درخشنده ايست كه بينندگان را به سرور مى آورد.
باز بنى اسرائيل گفتند از خدا سؤ ال كن كه توضيح بيشترى درباره آن بدهد، زيرا امر اين گاو بر ما مشتبه شده، موسى گفت خداوند مى گويد: گاويست كه براى شخم زدن زمين و آب كشيدن از چاه آماده نشده و از هر عيبى برى و رنگ آن زرد خالص است.
گفتند اينك حقيقت مطلب را بيان كردى، و سپس براى بدست آوردن چنين گاوى به جستجو پرداخته و در تمام بنى اسرائيل تنها يك گاو با اين خصوصيات پيدا كردند و به قيمت گران خريدند و با ذبح گاو قاتل شناخته شده و به كيفر جنايت خود رسيد.