دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء0%

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده: سيد محمد صوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 26040
دانلود: 5545

توضیحات:

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 54 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26040 / دانلود: 5545
اندازه اندازه اندازه
دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده:
فارسی

قارون

  ان قارون كان من قوم موسى قبعى عليهم...

(سوره قصص: ۷۶)

قارون از قوم موسى و از خويشان نزديك او بود، در ابتداى كار مردى صالح و با تقوا بود ولى چون مدت توقف بنى اسرائيل و سرگردانى آنها در تيه به طول انجاميد، قارون از قوم كناره گيرى كرد و به صنعت كيميا گرى و طلا سازى پرداخت و به واسطه اين عمل ثروت بيشمار و گنجينه هاى از طلا براى خود تهيه كرد، كليدهاى خزائن قارون را چند تن از مردان نيرومند حمل مى كردند.

ثروت و گنجينه ها، قارون را به سركشى و طغيان و تكبر كشانيد و او را به لب پرتگاه بدبختى رسانيد. به مؤ منين به نظر حقارت مى نگريست و به داشتن ثروت، بر آنها افتخار مى كردند و بزرگى مى فروخت.

مردم كوته نظر هم وقتى تجملات و تشريفات زندگانى قارون را مى ديدند، به او حسرت مى بردند و با خود مى گفتند اى كاش ما هم مانند قارون چنين ثروت و دستگاهى مى داشتيم زيرا او رااز زندگى استفاده كامل مى كند.

خردمندان قوم مى گفتند: واى بر شما، به اين ظواهر فريبنده زندگى قارون حسرت نبريد، همانا ثواب خداوند براى مردم با ايمان، بسى گرانبهاتر و بالاتر از اينها است.

جمعى از روشن دلان بنى اسرائيل، وقتى تندرويهاى قارون را ديدند او را نصيحت كردند و گفتند: اى قارون! به اين زرد سرخ دنيا خورسند مباش زيرا خداوند چنين كسان را دوست ندارد تو بااين ثروت عظيم و نعمتهاى بى پايانى كه خدابتوارزنى داشته آخرت را آباد كن و قدمى براى خدا بردار، از دنيا بهره بردارى كن و همانطور كه خداوند به تو احسان كردن، تو با بندگان او نيكى و احسان كن، به راه فساد مرو و مفسده جو مباش زيرا پروردگار مفسيدين را دشمن دارد.

قارون گفت: من اين ثروت را خودم، به واسطه علمى كه دارم (كيميا) تهيه كرده ام، ولى گويا نمى دانست كه خداوند ملتها و امتهائى از او نيرومندتر و غنى تر بودند، به واسطه گناهشتم بهلاكت رسانيد و هلاك كردن او هم در پيشگاه خدا امرى است سهل و آسان.

بارى، ثروت و مال، سركشى قارون را بجائى رسانيد كه موسى به خيمه او وارد شد، لبخندى تمسخرآميز زد و پيغمبر آسمانى خدا را كوچك شمارد، موسى با مهربانى و لطف از او پرسيد: چرا در مجمع بنى اسرائيل كه براى توبه و انابه به درگاه خدا تشكيل شده شركت نكرده اى قارون جواب او را با مسخرگى و رذالت داد، موسى افسرده از خيمه او بيرون آمد و بيرون خيمه روى زمين نشست، قارون دستور داد مقدارى خاكستر و آب آلوده بر سر و لباسهاى موسى ريختند.

موسى به درگاه خدا از اهانتى كه قارون به او روا داشته بود شكايت كرد، خداوند متعال در مقابل سركشى و طغيان قارون و اهانت به مقدسات، او و تمام گنجينه هايش را به زمين فرو برد و به عذاب ابدى گرفتارش ساخت.

در آنحال كسانى كه به زندگانى او حسرت مى بردند، با سرور و خوشحالى به گفتند چه خوب شد كه ما مثل قارون نبوديم و به عذاب خداوند مبتلا نشديم.

آرى، سعادت و نيكبختى و بهشت جاويد، مخصوص كسانى است كه در دنيا سركشى و طغيان نكنند و در زمين فساد برپا ننمايند.

تيه

 چهل سال سرگردانى

  و اذقال موسى لقومه يا قوم اذكروا نعمة الله عليكم اذ جعل فيكم انبياء...

(سوره مائده: ۲۰)

كم كم بنى اسرائيل به سرزمين مقدس (فلسطين) نزديك شدند.

فلسطين كشورى است كه خداوند وعده فرموده آنرا به بنى اسرائيل عطا كند و پادشاهى آن سرزمين را بايشان تفويض نمايد و زمامدارانيكه در آن حكومت ميكنند براند.

بنى اسرائيل كه سالها در ذلت و خوارى زندگى كرده بودند، روح مردانگى و شهامت در آنها مرده بود، دچار ترس و بيم شدند و هر قدمى كه به طرف فلسطين ميرفتند، مرگ را جلوى چشم خود ميديدند و ياراى جنگ و مقاومت با پادشاهان را در خود نمى يافتند.

اين ترس و اضطراب موقعى به منتهى درجه رسيد كه جاسوسان موسى از فلسطين برگشتند و از قوه و قدرت سربازان و مردم آن مرز و بوم سخن گفتند.

موسى هرچه آنها را براى رفتن به فلسطين تشويق كرد نتيجه نداد و جواب دادند كه تو با خدايت برويد با آنها جنگ كنيد، ما اينجا نشسته ايم. وقتى وقتى آنها فلسطين را تخليه كردند و رفتند ما خواهيم آمد.

موسى درمانده شد و شكوه بدرگاه خدا برد و عرضه داشت: پروردگارا! من تنها اختيار خودم و برادرم را دارم. تو ميان ما و اين مردم حكم كن.

خداوند به او وحى فرستاد كه سرزمين فلسطين بر آنها حرام است و چهل سال بايد در بيابانها سرگردان باشند.

شايد سرگردانى چهل ساله بنى اسرائيل بدين جهت بود كه تربيت شدگان دامان ذلت و خوارى بميرند و آن روحيه هاى ضعيف و زبون نابود شود و نسل جوان كه ذلت فرعونيان روح آنرا نكشته، قدم در ميدان بگذارد و با شهامت و مردانگى، سرزمين موعود را تصرف كنند.

چهل سال در آن بيابان گذشت. موسى وهارون در همان بيابان از دنيا رفتند و پس از آن مدت، بنى اسرائيل بر رهبرى يوشع بن نون، جانشين موسى، قدم در فلسطين گذاشتند و با مردانگى آنرا متصرف شدند.

وفات هارون و موسى

 دوران تبليغ بسر آمد و مأموريت آسمانى موسى وهارون خاتمه يافت، به دستور خداوند، هر دو به كوه «هور» رفتند و در آنجاهارون از دنيا رفت و موسى جسد وى را به خاك سپرد چون ميان بنى اسرائيل برگشت و خبر وفات هارون را به بنى اسرائيل گفت: وى را متهم به قتل هارون كردند، خداوند براى اينكه بنى اسرائيل بدانند موسى او را نكشته ؛ پرده از جلوى چشم آنان برداشت، هارون را با بدن سالم، روى تختى ميان زمين و آسمان ديدند و دانستند كه او مرگ طبيعى از دنيا رفته است.

چندى گذشت، موسى هم به امر حق تعالى بر فراز كوه «نبو» رفت و از آنجا نگاهى به سرزمين فلسطين و بيت المقدس كرد و در همان مكان قبض ‍ روح شد و دفن گرديد.

يوشع بن نون كه از اسباط يوسف بود، به امر بنى اسرائيل قيام كرد و آنان به رهبرى او به سرزمين موعود قدم گذاشتند ولى چون بنى اسرائيل به مخالفت امر خداوند عادت كرده بودند، در اين مورد هم بر خلاف امر او رفتار كردند و به عذاب خداوند مبتلا شدند.

داود

  الم تر الى الملاء من بنى اسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لبنى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل الله...

(سوره بقره: ۲۴۶)

بنى اسرائيل، با رهبرى يوشع ابن نون، قدم در سرزمين فلسطين گذاشتند و در آنجا سكونت اختيار كردند. يوشع تا آخر عمرش را ميان بنى اسرائيل گذارنيد و به امور دينى و اجتماعى آنها قيام كرد. پس از وفات يوشع، قضات بنى اسرائيل امور آنها را اصلاح مى كردند، و از زمان وفات موسى تا حدود سيصد و پنجاه سال، بنى اسرايئل پادشاهى نداشتند و اصلاح امور، به دست قاضيها بود و پيامبران آن دوران هم راهنماى قشات و واسطه ميان آنها و خداوند بودند.

در اين دوران بنى اسرائيل در معرض حملات ملت هاى همسايه خود از قبيل عمالقه، مديانى ها، فلسطينيها و ديگران بودند، گاهى آنان و گاهى هم بنى اسرائيل در اين جنگها غالب مى شدند.

در اواسط قرن چهارم پس از وفات موسى بود كه بنى اسرائيل اقدام به جنگ با فلسطينيها نمودند و در اين جنگ تابوت عهد را كه صندوقى بود جاى اوراق تورات و ودايع نبوت همراه داشتند كه باعث پيروزى آنها شود، ولى فلسطينها غلبه كردند و بنى اسرائيل را شكست دادند.

بنى اسرائيل پس از آن روز كه تابوت عهد را از دست دادند به ذلت و بدبختى افتادند و سالها در منتهاى زبونى بسر بردند ولى ناگهاى به خود آمدند و از زندگى ذلت بار خود احساس ناراحتى كردند بدين جهت نزد پيامبر زمان خود (صمويل) آمدند و اظهار داشتند كه پادشاهى براى ما معين كن تا ما در ركاب او با دشمنان خود وارد جنگ شويم و سيادت از دست رفته خود را به دست آوريم. صمويل كه از اخلاق و روحيات بنى اسرائيل آگاه بود و مى دانست آنها مردمى سست و بى اراده و ناپايدارند به آنها گفت: من مى ترسم كه وقتى خداوند فرمان جنگ را بر شما بنويسد، شما سستى كنيد و پشت به جنگ دهيد و نافرمانى خداوند كنيد و بالنتيجه گرفتار عذاب خدا شويد. گفتند: براى چه سستى كنيم با اينكه دشمنان، ما را از وطن و خانه و فرزندانمان جدا كرده اند و تمام دواعى جنگ در ما موجود است و بنابراين محال است كه ما در جنگ اهمال كنيم.

صمويل گفت: خداوند متعال طالوت را پادشاه گردانيد كه تحت سرپرستى او با دشمنان خود بجنگيد.

طالوت جوانى زيبا و آراسته و از نواده هاى بنيامين فرزند يعقوب بود در تمام بنى اسرائيل، جوانى به شايستگى او يافت نميشد ولى از نظر مادى، تهيدست بود و ثروتى نداشت.

بنى اسرائيل تهيدستى و فقر او را عيبى بزرگ شمردند و گفتند: چگونه او بر ما پادشاه شود، با اينكه ما از او شايسته تريم و بعلاوه او ثروتى ندارد و جوانى فقير و تهيدست است.

صمويل گفت: خداوند او را برگزيده و بر شما پادشاه قرار داده و از نظر علم و دانش و نيروى بدنى، به او فزونى عطا فرموده است و نشانه پادشاهى او اينست كه تابوت عهد را به شما برگرداند.

از روزيكه فلسطينى ها تابوت عهد را از بنى اسرائيل گرفتند، تا روزيكه بدست طالوت با مقدماتى، بميان بنى اسرائيل برگشت، بيست سال و هفت ماه طول كشيد.

طالوت با آوردن تابوت عهد، پادشاهى خود را ثابت كرد و بنى اسرائيل با رهبرى او بسوى فلسطين حركت كردند. هنگام حركت، طالوت به آنها گفت:

خداوند شما را آزمايش مى كند به نهرى كه بزودى به آن مى رسيم. كسانيكه از آن آب بياشامند، از من نيستند و كسانيكه از آشاميدن آب آن خوددارى كنند، از پيروان من خواهند بود.

در آن بيابان، تشنگى و عطشى شديد بر بنى اسرائيل غلبه كرد و چون به آن نهر رسيدند، بيشتر آنها نتوانستند خوددارى كنند و از آن نوشيدند ولى تعداد كمى از آنان، بر نفس خويش مسلط شدند و لب به آن آب نزدند و اطاعت خدا را بر هواى نفس ترجيح دادند.

طالوت و آن چند نفر از نهر گذشتند ولى چون شماره نفراتشان كم بود، با خود مى گفتند: ما را تاب مقاومت و جنگ جالوت و سپاهيانش نيست. جالوت مردى است شجاع و نيرومند و داراى سپاهى مجهز. ما كجا و آن گروه نيرومند كجا؟

مؤ منان قوم، آنها را دلدارى داده مى گفتند: چه بسيار اتفاق افتاده كه يك سپاه كوچك بر لشگرى بزرگ باذن خدا، غلبه كرده و پيروز شده اند. بنابراين، كمى افراد دليل بر شكست خوردن نيست.

پيروزى بدست داود

  و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا

(سوره بقره: ۲۵۱)

در ميان سپاه طالوت، كودكى نو رسيده بود كه داود نام داشت. او براى جنگ، با بنى اسرائيل نيامده بود، بلكه چون سه برادر بزرگ او در اين سپاه بودند، پدرش او را همراه برادران فرستاده بود كه پس از پايان جنگ، خبر سلامتى برادران را براى پدر ببرد.

در يكى از روزهاى جنگ، داود خردسال مشاهده كرد كه از سپاه مخالف جالوت بميدان آمده و مبارزه مى طلبد، ولى از بنى اسرائيل هيچ كس ‍ جرئت جنگ و هماوردى او را پيدا نمى كند و بدين جهت جالوت ميان ميدان فرياد مى كشد و عظمت خود را بر بنى اسرائيل به نمايش مى گذارد.

داود از يك نفر پرسيد: اگر كسى جالوت را بكشد، پاداش او چه خواهد بود؟ او در جواب گفت: پادشاه جائزه بزرگ به او عطا مى كند و دختر خود را نامزد او مى گرداند و خاندانش سيادت و بزرگى پيدا مى كنند.

داود كه خود را در مقابل چنين پاداشهاى بزرگى ديد، هوس جنگ بسرش ‍ افتاد. با اينكه پيش از آن، هرگز چنين فكرى بخاطرش نرسيده و تمرين جنگ نكرده ود. در آنحال با شتاب خود را به شاه رسانيد و اذن جنگ خواست. شاه او را از اين عمل خطرناك بيم داد. داود گفت:

من خود را قادر بر جنگ با اين مرد مى بينم، زيرا چندى پيش شيرى به گله گوسفندان پدرم حمله كرد، من او را كشتم، خرسى هم با او همراه بود، خرس را هم از پاى در آوردم.

طالوت لباس رزم بر او پوشانيد واو را به ميدان فرستاد. داود از پوشيدن لباسهاى سنگين جنگ، احساس ناراحتى كرد. آنها را از تن در آورد و با لباس ‍ عادى، قدم به ميدان گذاشت و تنها چيزى كه همراه داشت، پنج قطعه سنگ كه از بيابان انتخاب كرده و يك عصاى كوچك شبانى بود.

چون مقابل جالوت رسيد، سنگى در فلاخن گذاشت و بنام خداوند، بطرف جالوت رها كرد. سنگ با شدت تمام، بر پيشانى جالوت خورد و بلافاصله جالوت نقش زمين شد. داود شمشير او را برداشت و سر از بدنش جدا كرد و نزد طالوت آورد.

سپاه جالوت، پس از كشته شدن پادشاه خود، تاب مقاومت نياوردند و فرار كردند و طالوت هم از داود تقدير كرد و وعده همسرى دختر خود را به او داد.

رفته رفته، داود در پيشگاه طالوت مقامى ارجمند پيدا كرد. او دختر خود «ميكال» را به داود داد و فرماندهى ارتش را به او محول نمود. از طرفى هم رفاقت و دوستى محكمى بين داود و «يونالنان» پسر طالوت بر قرار گرديد و در اجتماع هم روز بروز بر عظمت داود افزوده ميشد.

در اثناء اين حوادث، صمويل پيغمبر آن زمان وفات يافت و همانطوريكه او به داود خبر داده بود، سلطنت طالوت پس از قتل وى، به داود منتقل گرديد.

داود در زمان سلطنت خود، جنگها كرد و كشورهائى را ضميمه خاك بنى

اسرائيل نمود و در تمام جنگها موفقيت و پيروزى با او بود.

معجزات داود

  و لقد اتينا داود منا فضلا يا جبال او بى معه و الطير و النا له الحديد...

(سوره سبا: ۱۰)

گذشته از سلطنتى كه خداوند به داود عطا فرموده بود، نعمت هاى ديگرى نيز به وى اعطا شد كه در حقيقت نشانه پيامبرى و نبوت او به شمار مى رفت به طوريكه قرآن كريم آن را ذكر فرموده عبارت است از:

۱- كوهها با او تسبيح مى گفتند، يعنى هنگامى كه داود به تسبيح و ذكر خدا مشغول مى شد، قطعات سنگ با او هم صدا مى شدند و صداى تسبيح آنها هم شنيده مى شد.

۲- پرندگان هم مانند كوهها با داود تسبيح خدا مى گفتند.

۳- خداوند آهن را در دست او مانند موم نرم قرار داد كه بدون آتش و وسائل، آن را به هر صورتى كه مى خواست در مى آورد و هر چه مى خواست از آن مى ساخت.

۴- خداوند علم ساختن زره آهنى را به وى آموخت كه از حلقه هاى كوچك آهن پيراهنى بسازد كه در عين راحتى بدن را نيز از خطرهاى حربه دشمن محفوظ دارد. پيش از آن روز مردم به جاى زره قطعه هاى بزرگ آهن را به بدن خود مى بستند و اين قطعه آهنها، موجب ناراحتيهائى بر آنها مى شد ولى با ساخته شدن زره به دست داود، اين مشگل حل گرديد.

۵- خداوند پايه هاى سلطنت او را محكم نمود و او را بر تمام دشمنانش ‍ پيروزى بخشيد به طوريكه داود در هيچ موردى با هيچ دشمنى نجنگيد مگر اينكه غالب شد و هيچكس با او دشمنى نكرد مگر اينكه شكست خورد.

۶- خداوند حكمت (نبوت) و فصل خطاب (تميز بين حق و باطل) را به وى عطا فرمود.

۷- خداوند زبور را به او عطا كرد و داود آن را با صوت دلنشين خود مى خواند و دلهاى مردم را به سوى خداوند متوجه مى نمود.

دو داستان از داود

 داستان اول كه سسيمان هم در آن شركت دارد آن است كه: گوسفندان مردى، به باغ انگور مردى ديگر شبانه داخل شدند و تمام خوشه هاى انگور باغستان آن مرد را خوردند. صاحب باغ داورى نزد داود آورد و قضاوت را از او خواستار شد، در آن هنگام از طرف خداوند به داود الهام شد كه فرزندان خودت را جمع كن و حكم اين قضيه را از آنها جويا شود. هر كدام توانستند جواب صحيح بگويند، جانشينى تو نصيب او خواهد شد.

داود فرزندان خود را جمع كرد و مطلب را از آنها جويا شد. همه از جواب عاجز ماندند. جز سليمان يازده ساله كه در جواب گفت: گوسفندان را به صاحب باغ بسپاريد كه از شير و پشم و نتاج آنها بهره مند شود، تا باغستان به صورت اول درآيد و انگور دهد، وقتى باغ به حالت اول برگشت، آنرا به صاحبش تحويل دهند و صاحب گوسفندان، گله خود را باز پس گيرد. اين قضاوت سليمان از طرف خداوند تاءييد شد و به اين وسيله جانشينى سليمان مسلم گرديد.

داستان دوم اين است كه داود روزها را تقسيم كرده و هر روزى را براى كارى اختصاص داده بود. يك روز براى عبادت، يك روز براى قضاوت بين مردم، يك روز براى موعظه و نصيحت و يك روز هم براى استراحت خود.

در روز استراحت، دربانها نمى گذاشتند كسى به خانه داود قدم بگذارد، در يكى از روزهاى استراحت، دو فرشته به صورت بشر از سقف اطاق داود بر او فرود آمدند، داود از ديدن وضع آنها دچار ترس و بيم شد ولى آنها گفتند: نترس ما دو نفريم كه براى قضاوت و داورى نزد تو آمده ايم اينك بين ما حكم كن:

اين برادر من است كه نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم به من مى گويد آن ميش خودت را به من واگذار كن! داود گفت: او به تو ستم كرده كه يك ميش تو را خواسته از تو بگيرد و بسيارى از مردم به يكديگر ظلم مى كنند. مگر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند و آنها خيلى اندكند.

در اين موقع ناگهان متوجه شد كه در قضاوت شتاب كرده و پيش از آنكه از مدعى دليل بخواهد و از مدعى عليه هم سؤ الاتى بكند حكم نموده است. بدين جهت در پيشگاه خداوند به سجده افتاده و از عجله و شتاب خود استغفار كرد.

در خاتمه اين بحث بى مناسبت نيست گفته شود كه در ذيل آيه شريفه: و هل اتاك نبا الخصم... آنچه از روايات اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود همان است كه ما ذكر كرديم ولى جمعى از سنيان به استناد تورات تحريف شده داستان اورابا و همسرش را نقل مى كنند و به داود پيامبر معصوم، نسبتهاى ناروائى مى دهند كه مسلما حاضر نيستند چنان نسبتى به خود آنها داده شود. راستى اف بر مردمى كه در اثر جهل، دامان پاك انبيا خدا را به چنين لكه هاى ننگى آلوده مى كنند و چنين نسبتهاى ناروائى به رهبران آسمانى مى دهند!

نتايج اين داستان

 از تاريخ داود نتايجى بزرگ مى توان بدست آورد كه ما به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

اول - آنكه خداوند داود را از ميان بنى اسرائيل انتخاب كرد و به دست او كارهاى بزرگى انجام داد كه بر حسب ظاهر چنان كارهاى بزرگى از او ساخته نبود، او كودكى بود كه شبانى مى كرد. خداوند جالوت را بدست او هلاك كرد، در حالى كه شجاعان از مبارزه با او به خود مى لرزيدند. داود خردسال او راكشت نه با شمشير و سلاح جنگى، بلكه با قطعه سنگ گوچگى كه از فلاخن خود رها نمود. از اينجا استفاده مى شود كه خداوند هر كس را كه بخواهد انتخاب مى كند و به هر كس بخواهد مزاياى غظيم مى بخشد، و ديگر آنكه به گردنكشان مى فهماند كه خدا آنچنان قادرى است كه مى تواند كه دست ضعيف ترين افراد و بوسيله كوچكترين اشياء از پاى درآورد.

دوم - آنكه اششخاص ضعيف نبايد از پيروزى و نيل به مقامات ارجمند مأیوس باشند، بلكه بايد با توكل و توجه به خداوند فعاليت كنند و براى رسيدن به هدف بكوشند.

سوم - آنكه غلبه داود بر جالوت، او را تغيير نداد و خودپسندى و كبر، در حريم دل او راه نيافت، بلكه اين پيروزى بر تواضع داود و بيشتر به شكر گزارى پرداخت.

چهارم - آنكه اطاعت خداوند و شكر گزارى نعمتهاى او موجب ازدياد نعمتها مى شود زيرا به واسطه اطاعت و مقام شكر داود بود كه خداوند نعمتهاى ديگرى به او عنايت كرد. آهن را در دست او نرم قرار داد و صنعت زره سازى به او آموخت و فرزندى مانند سليمان به او عطا كرد كه وارث علم و دانش و تخت و تاج او شود.

سليمان

  و لقد اتينا داود و سليمان علما و قال الحمدالله الذى فضلنا على كثير من عباده المومنين.

(سوره نمل: ۱۶)

پيامبرى و سلطنت داود، به اراده خداوند، به سليمان انتقال يافت، در حاليكه او از تمام فرزندان داود خردسال تر بود.

پادشاهى سليمان از پدرش هم عظيم تر بود، زيرا خداوند متعال، باد را مسخر خود گردانيد تا بساط او را به هر جا بخواهد حمل كند. شياطين را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند. پرندگان را مطيع او فرمود كه با پر و بال خود بر او سايه افكنند. منطق پرندگان را هم به وى آموخت و فهم و ذكاوت خارق العاده اى نيز به او عطا كرد و اين مزايا موجب شد كه سلطنت سليمان به صورت بى نظيرى درآيد و تمام قدرتها متمركز در او گردد. از خصوصيات بساط سليمان اطلاعات دقيق و قطعى در دست نيست و نمى توان گفت آن بساط به چه صورت بوده و چه اندازه گنجايش و ظرفيت داشته. آيا مانند تختى بوده كه سليمان با چند نفر از نزديكان خاص ‍ او بر آن مى نشستند. يا بساطى بوده كه فرسنگها عرض و طول آن و هزاران نفر از سپاهيان و وزراء و ساير مردم بر آن مى نشسته اند. ولى آنچه مسلم است چنين بساطى وجود داشته و با نيروى باد به حركت در مى آمده و سليمان را هر مقصدى كه داشته مى رسانده است. شياطين هم در پيشگاه سليمان مانند غلامان زر خريد به خدمتگزارى مى پرداختند. براى او ساختمانهاى مجلل، حوضها و استخرهاى بزرگ مى ساختند، از قعر درياها و اقيانوسها جواهرات گرانبها بيرون مى آورند، كه در موارد لازم به كار برده مى شد.

وادى مورچگان

  و حشر لسيلمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون.

(سوره نمل: ۱۸)

در يكى از مسافرتهاى تارييخى سليمان كه سپاهيان او از جن و انس و پرندذگان با او همواره بودند و با عظمت تمام بسوى مقصد، راه مى پيمودند. عبورشان به وادى مورچگان افتاد. يكى از مورچه ها كه سمت بزرگى آنها را داشت، اعلام خطر كرد و فرياد زد: اى گروه مورچگان! به خانه ها و پناهگاههاى خود بگريزيد، تا سليمان و سپاه او شما را زير پاى خود لگد كوب نكنند.

باد، صداى آن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، سليمان دستور داد او را حاضر كردند. پرسيد مگر نمى دانى من پيامبر خدا هستم، و ظلم و ستم، در حريم انبياء راه ندارد؟ گفت چرا. پرسيد: پس چرا اين سخن گفتى و مورچه ها را از ما ترساندى؟!

گفت: من ديدم اگر مورچه ها اين تشكيلات عظيم و سلطنت تو را ببينند، نعمتهائى كه خدا به آنها داده كوچك مى شمارند و ناسپاسى ميكنند. خواستم آنها را از چنين خطرى حفظ كنم.

سليمان جواب او را عاقلانه ديد و ساكت شد، آنگاه مورچه پرسيد: اى سليمان! هيچ مى دانى چرا بساط تو روى باد حركت مى كند؟ و چرا از ميان تمام قدرتها، قدرت باد مأمور حمل و نقل بساط تو شده است؟! گفت: نمى دانم. مورچه گفت: براى آن است كه به تو اعلام كند اين بساط و اين سلطنت دوام و بقائى ندارد و بر باد است.

بساط و و تخت سليمان بباد گردش داشت

كه آگهيت دهد كاين بساط بر باد است

سليمان و بلقيس

  و تفقد الطير فقال ما لى ارى الهدهد ام كان من الغائبين.

(سوره نمل: ۲۳)

پرندگان به فرمان خداوند مسخر سليمان بودند و در مواقع احتياج، پر و بال خود را بر سر او مى گسترانيدند و در برابر آفتاب براى او سايبانى تشكيل مى دادند.

يكى از روزها سليمان متوجه شد كه آفتاب بر صورت او مى تابد. چون بسوى بالا نظر كرد، هدهد را نديد. از غيبت ناگهانى و بى موقع او، خشمگين شد و گفت: او را به عذاب سختى معذب، يا ذبحش مى كنم، مگر اينكه براى غيبت خود عذر موجهى بياورد.

طولى نكشيد كه هدهد پديدار شد و عذر غياب خود را به عرض رسانيد و گفت من از كشورى ديدن كردم و اطلاع يافتم كه تو از آن اطلاع ندارى و از مملكت سبا اخبار تازه اى به پيشگاه تو آورده ام. در آن مملكت عظيم، ملتى را ديدم كه زنى فرمانرواى آنها بود و تمام شرايط سلطنت براى او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ و قابل توجه بود.

اما آنچه موجب تاءسف گرديد آن است كه اهالى آن سرزمين و پادشاهشان، همه در مقابل خورشيد سجده مى كردند و چنان جهل و نادانى بر آنها چيره شده كه خداى بزرگ را از ياد برده و در برابر موجودى بى اراده سر تسليم فرود آوردند.

سليمان كه اين خبر جالب را شنيد، گفت: ما در اين مورد رسيدگى مى كنيم، تا صدق يا كذب سخن تو بر ما آشكار شود. اينك تو نامه ما را بگير و به آنها برسان و ببين چه عكس العملى نشان مى دهند.

هدهد نامه سليمان را گرفت و به سوى كشور سبا پرواز كرد و پس از رسيدن به مقصد، آن را در مقابل ملكه سبا بر زمين گذارد. ملكه رو كرد به اطرافيان خود و گفت: همانا نامه اى بزرگ و محترم به من رسيده و آن نامه از سليمان است و مضمونش اين است:

به نام خداوند بخشاينده مهربان. بر من سركشى نكنيد و همه اسلام اختيار كنيد و در حال مسلمانى بر نزد من آئيد. اينك نظر و عقيده شما در مورد من چيست؟ وزيران و درباريان گفتند: ما داراى نيروى قابل توجهى هستيم و در روز جنگ هم، مرد ميدان و اهل رزم و مبارزه ايم ولى امر، امر تو است. هر چه خواهى فرمان ده اجرا كنيم.

ملكه از سخن آنها استشمام كرد كه آنان متمايل به جنگ و لشكر كشى هستند. اين نظريه را نپسنديد و به كنايه به آنها فهمانيد كه تا ممكن است كارى را به صلح و خوبى تمام كرد، نبايد به جنگ اقدام نمود.

زيرا پادشاهان، وقتى بر كشورى دست يابند، رشته هاى آنها را در هم مى ريزند و اوضاع آن را دگرگون مى سازند و عزيزان آن كشور را ذليل و خوار مى گردانند. من در اين مورد هديه اى براى سليمان مى فرستم، تا روش او را ببينم و بفهمم پيامبران خدا چگونه رفتار مى كنند؟!

ملكه طبق نظريه خودش، هداياى گرانبهائى تهيه ديد و به همراه جمعى از خردمندان قوم، به حضور سليمان فرستاد. سليمان كه از جريان آگاه شده بود دستور داد يكى از كاخ ‌هاى مجلل سلطنتى را به بهترين طرز آراستند و قصر عظيم او را براى ورود نماينگان بلقيس مهيا نمودند.

فرستادگان بلقيس وقتى به حضور سليمان شرفياب شدند، از مشاهده تشكيلات عظيم و كاخهاى مجلل او مبهوت ماندند و در دل، از ارائه هداياى خود، خجل و شرمنده گشتند.

سليمان با روى گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جويا شد و پرسيد درباره نامه من چه تصميم گرفته ايد؟!

نمايندگان، هداياى ملكه را به حضور سليمان تقديم داشتندولى او با نظر بى اعتنائى به آنها نگريست و گفت: اين هدايا را به صاحبش برگردانيد زيرا خداوند آنقدر نعمت به من عطا فرموده كه به هيچكس نداده است و در اين صورت چگونه ممكن است من به واسطه اين هداياى ناقابل شما از تبليغ رسالت خود، دست بردارم و فريفته تحفه هاى شما شوم؟!

نه. اين هدايا براى من ارزشى ندارد بلكه شما به اين هدايا دلخوشيد. اينك برگرديد و من سپاهى به سوى قوم سبا مى فرستم كه آنان را نيروى مقاومت آن نباشد و سپس ايشان را از آن مرز و بوم با ذلت و خوارى پراكنده و در بدرخواهم كرد.

نمايندگان بلقيس بازگشتند و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقيس پس از لحظه اى انديشيد و گفت: من چاره اى جز تسليم در مقابل سليمان نمى بينم و صلاح در اين است كه هر چه زودتر دعوت او را اجابت كنيم و به وى ايمان آوريم. آنگاه روى همين نظريه تصميم گرفتند و ملكه به اتفاق بزرگان قوم به سوى سليمان رهسپار شدند.

پيش از آنكه ملكه و همراهانش به حضور سليمان برسند، سليمان به حاضرين مجلس خود كه جمعى از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند اظهار كرد: كدام يك از شما مى توانيد پيش از رسيدن بلقيس، تخت او را نزد من حاضر كنيد؟ يكى از جنيان گفت: من قدرت درارم پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آن را نزد تو حاضر نمايم، ولى يكى از رجال دربار كه داراى علوم الهى بود، گفت: من پيش از آنكه چشم بر هم بزنى تخت او را نزد تو حاضر مى كنم.

سليمان چون نگريست، تخت را نزد خود ديد و گفت: اين از نعمتهاى خداوند است تا ما را آزمايش كند كه سپاس گذاريم يا كفران كننده، و هر كس شكرانه نعمتهاى الهى را به جا آورد به خودش احسان كرده و آن كس ‍ كه كفران نعمت كند، پروردگار بى نياز و بزرگ است.

آنگاه فرمان داد كه وضع تخت را تغيير دهيد تا ببينم بلقيس آن را مى شناسد يا نه و چون ملكه سبا و همراهانش بر سليمان وارد شدند، سليمان از او پرسيد: آيا تخت تو اينگونه است؟! بلقيس با حيرت و بهت، نظرى بر تخت افكند و گفت: گويا همان تخت است ولى متحير بود كه اگر تخت من است به چه وسيله به اينجا آمده است؟! پيش از ورود ملكه، سليمان دستور داده بود قصرى مجلل از بلور بسازند و آن را براى پذيرائى آماده كنند. در آن حال بلقيس را به كاخ بلور راهنمائى كرد، چون زمين كاخ هم از شيشه و بلوربود، بلقيس گمان كرد، سطح زمين از آن پوشيده شده. لباس خود را بالا گرفت و ساق پاى خود را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت اينجا آب نيست. بلكه آبگينه و بلور است، در آن حال بلقيس به اشتباه خود پى برد و گفت: پروردگارا؛ من به خودم ستم كردم كه خدائى جز تو را تا كنون پرستيدم ولى اكنون با سليمان اسلام آوردم و روى دل به درگاه تو متوجه ساختم.

وفات سليمان

 ساليان درازى، سليمان در ميان مردم به عدل و داد سلطنت كرد مردم از روش عادلانه او در مهد آسايش و خوشى بودند و به بهترين وجه از مزاياى زندگى برخوردار مى شدند تا آنگاه كه آفتاب عمر سليمان بر لب بام رسيد.

يكى از روزهاى سليمان در كاخ بلور خود تنها ايستاده و تكيه بر عصاى خود داده و به تماشاى مناظر و عمارتهاى كشور پهناور خود مشغول بود كه ناگاه جوانى ناشناس را در كاخ خود مشاهده كرد. از آن جوان پرسيد تو كيستى و چرا بدون اجازه قدم در قصر من گذاشتى؟! گفت من آن كسى هستم كه براى ورود به خانه ها و كاخ ‌ها، از كيستى اجازه نمى گيرم، من ملوك الموت و فرشته مرگم كه براى قبض روح تو آمده ام.

سليمان از شنيدن نام او و احساس مأموريت خطرناكش، بر خود لرزيد و گفت: ممكن است مهلتى بدهى تا به كار خود رسيدگى كنم؟ گفت: نه و در همان حال بدون اينكه حتى اجازه نشستن به او بدهد جانش را گرفت.

جسد بى جان سليمان مدتها، به همان حال كه ايستاده و تگيه به عصا داده بود باقى ماند. سپاهيانش از ديوارهاى بلورى قصر، او را مى ديدند و گمان مى كردند كه سليمان زنده است و به آنها مى نگرد. از بيم سطوت او كسى جراءت وارد شدن به قصر را نداشت تا آنكه خداوند موريانه ها را فرستاد عصاى سليمان را خوردند و سليمان روى زمين افتاد.

در آن حال مردم فهميدند كه از مرگ سليمان مدتها گذشت و آنها بى خبر بوده اند.