فصل اول: مرگ عثمان و خلافت حضرت علىعليهالسلام
علىعليهالسلام
و سكوت
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيست و پنج سال از حق قانونى و الهى خويش محروم ماند و در اين مدت كه دور از جنجال و حكومت دارى به گوشه نشينى پرداخته و به كارهاى علمى، پاسخ به شبهات دينى، مناظره با علماى مسيحى و يهودى، پاسخ به مسائل جديد علوم اسلامى، رسيدگى به محرومان، مشورت سياسى در مسائل پيچيده حكومتى و تربيت مفسر و محدث و متكلم مشغول بود.
در سال ۳۵هجرى در مركز حكومت؛ يعنى مدينه شورشى به پا خاست. ناراضيان حكومت عثمان، انقلابى را آغاز و بر ضد حكام و عمال او اعتراض كردند، در آن زمان عثمان به بنى اميه كه از اقوام بودند در دخل و تصرف اختيار تام داده بود. مردم از مهاجر و انصار و مسلمانان ناراضى دارالحكومة را محاصره كرده بعد از چهل روز عثمان را كه تغييرى در روش خويش نداد به قتل رساندند.
علىعليهالسلام
و بيعت
مهاجرين و انصار و مردم ساير بلاد اسلام به دنبال كشته شدن عثمان در مسجدالنبىصلىاللهعليهوآله
اجتماع كردند تا تكليف خلافت و امامت را روشن كنند. اكثر مردم طالب خلافت و حكومت على بن ابى طالبعليهالسلام
بودند.
در آن ميان، عدى بن حاتم، سعيد بن قيس، ابوايوب انصارى، عمار ياسر، ابوهيثم بن تيهان، رفاعة بن رافع، مالك بن عجلان، خالدبن زيد به خلافت علىعليهالسلام
راغب تر بودند و از ديگران علاقه بيشترى مى دادند.
پس عمار ياسر در آن اجتماع بزرگ با صداى رسا گفت:
اى گروه مهاجر و انصار! عثمان را ملاحظه كرديد كه در ميان شما چگونه زيست! خويشتن را دريابيد كه بار ديگر با كسى چون او مواجه نگرديد، اينك على مرتضىعليهالسلام
در ميان شماست، قرابت او با رسول خداصلىاللهعليهوآله
و سبقت او را در اسلام مى دانيد از تفرقه بپرهيزيد و در بيعت با او تعجيل كنيد.
پس از اين سخنان، مردم دسته دسته و گروه گروه به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيدند و گفتند:
اى ابو الحسن! مردم، عثمان را كشتند و مى دانى كه از انتخاب خليفه چاره اى نيست و غير از تو كسى شايستگى اين كار را ندارد، اجازه بفرما با تو بيعت كنيم.
علىعليهالسلام
فرمود: حاجتى به بيعت شما نيست، من سالهاست كه خلافت را رها كرده ام و هيچ رغبتى به آن ندارم.
عده اى تعجب كردند و گفتند: يا على! چرا بيعت مردم را نمى پذيرى، قتل عثمان بدون رضايت خداوند صورت نگرفت.
علىعليهالسلام
فرمود: خير، اين گونه نيست، بلكه شما او را كشتيد و خون او بدون قصاص باقى مانده است. اى مردم! مرا رها كرده، غير من را براى خلافت انتخاب كنيد.
در ميان شما كسانى را مى نگرم كه دلهايشان آرامى ندارد و عقل و رأی آنان ثابت نيست، برويد و با طلحه و زبير بيعت كنيد.
جمعيت گفت: يا على پس با ما به نزد طلحه و زبير بياييد و با آن دو سخن گوييد تا خلافت را قبول كنند.
علىعليهالسلام
موافقت كرد و به همراه جمعيت به سوى منزل طلحه رفت. وقتى به در خانه او رسيدند علىعليهالسلام
به طلحه فرمود:
اى ابا محمد! مردم براى بيعت با من جمع شدند، ولى من حاجتى به خلافت و بيعت مردم ندارم. پس تو بيعت مردم را بپذير و اين امر را به عهده بگير.
طلحه گفت: اى ابا الحسن، تو لايق تر و شايسته تر به امر خلافت هستى و به سبب فضايل و خويشاوندى با رسول خداصلىاللهعليهوآله
و سابقه دينى كه دارى، خلافت را قبول فرما!
علىعليهالسلام
فرمود: اگر بيعت مردم را بپذيرم و خلافت را قبول كنم. تو از جمله كسانى خواهى بود كه به مخالفت برمى خيزى و ادعاى حكومت مى كنى.
طلحه گفت: اى ابا الحسن، خدا نياورد آن روزى را كه كار ناپسندى نسبت به تو انجام دهم.
علىعليهالسلام
: خداوند مراقب عمال توست.
سپس علىعليهالسلام
دست طلحه را گرفت و او را به نزد زبير بن عوام برد تا خلافت و حكومت را به او پيشنهاد كند اما نظير همان سخنان كه از طلحه شنيده بود از زبير هم شنيد.
آن گاه طلحه با علىعليهالسلام
بيعت كرد: پس از او زبير نيز به علىعليهالسلام
بيعت كرد. آنان عهد و پيمان بستند كه پيمان شكنى و غدر و مكر نكنند.
علىعليهالسلام
در ميان اجتماع مردم در مسجد حاضر شد هيجان و احساسات شديدى بر جمعيت حاكم بود.
فردى از انصار به پا خاست و گفت: اى مردم! شما سير و سلوك عثمان را ديديد كه چگونه عمل كرد. پس كلام مرا گوش كنى و از حرفهايم اطاعت كنيد.
حاضران گفتند: شما انصار رسول خداصلىاللهعليهوآله
هستيد، و سابقه بيشترى در اسلام داريد پس سخن بگوييد، و اوامرتان را آشكار كنيد تا بدانيم.
آن شخص گفت: شما فضائل على بن ابى طالبعليهالسلام
و سابقه، قرابت و منزلتش را در نزد رسول خداصلىاللهعليهوآله
مى دانيد. عملش به حلال و حرام از همه بيشتر است. اگر به جاى او كسى را فاضل تر و نيكوتر مى شناختم حتما معرفى مى كردم.
اجتماع كنندگان يك صدا گفتند: رضينا به طاعين غير كارهن.
علىعليهالسلام
: پرسيد آيا رضايت به بيعت با من را حق واجب از طرف خدا مى دانيد يا از رأی و نظر شماست.
جمعيت گفتند: بيعت را واجب از جانب خداى عزوجل مى دانيم.
علىعليهالسلام
فرمود: فردا در اين مكان تجمع كنيد تا نظر خويش را در پذيرش خلافت و حكومت اعلام كنم، مردم در آن روز متفرق شدند.
روز بعد مجددا طرفداران خلافت علىعليهالسلام
در مسجد اجتماع كردند، على بن ابى طالبعليهالسلام
بر منبر نشست و بعد از حمد و ثناى خداوند فرمود:
ايهاالناس! ان الامر امركم فاختاروا لانفسكم من احببتم و انا سامع مطيع لكم.
اى مردم! اختيار در دست شماست هر كسى را كه مايل هستيد و دوست داريد انتخاب كنيد. من هم مطيع و همراه شما هستم.
مردم از هر طرف فرياد بر آوردند، اى على! ما بر پيمان روز قبل استواريم، دستت را بگشا تا حاضران با تو بيعت كنند.
سكوت سراپاى علىعليهالسلام
را فرا گرفت.
بلافاصله طلحه برخاست و در حضور مردم دستش را بر روى دست علىعليهالسلام
نهاد و با آن حضرت بيعت كرد.
اما چون دست او در جنگ احد آسيب ديده بود و با آن دست بيعت كرد، قبيصة
بن جابر گفت:
انا لله و انا اليه راجعون! عجب حادثه اى اتفاق افتاد. به خدا سوگند اين بيعت از طرف طلحه به پايان نخواهد رسيد.
سپس زبير به سرعت برخاست و با علىعليهالسلام
بيعت كرد. بعد از آن دو، مهاجر و انصار و هر كسى از عرب و عجم كه حاضر بود آماده بيعت با على بن ابى طالبعليهالسلام
شد.
در آن هنگام سودان بن حمران كه اهل مصر بود گفت: يا ابا الحسن! اگر مثل عثمان عمل كنى با تو نيز جنگ خواهيم كرد.
آن گاه مردم با ميل و رغبت به سوى آن حضرت آمدند، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
با شرط عمل به كتاب خدا و سنت مصطفىصلىاللهعليهوآله
بيعت آنان را پذيرفت و بدين گونه مراسم بيعت انجام يافت.
دفن عثمان
چون خلافت بر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تثبيت شد. بلافاصله دستور دفن عثمان را صادر كرد. آن گاه فرمان داد كليه اموال و دارايى هايى كه در سراى عثمان قرار داشت و متعلق به بيت المال بود، به بيت المال برگردانند. اموال شخصى او را هم به ورثه اش سپرد. سپس دارايى بيت المال كه در دارالخلافه جمع شده بود، بين مهاجر و انصار تقسيم كرد كه به هر نفر سى دينار رسيد.
بيعت اهل كوفه
چون خبر عثمان و بيعت مهاجر و انصار با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
منتشر شد، اهل كوفه با شنيدن اين خبر بى درنگ به نزد اميرشان كه آن وقت ابو موسى اشعرى
بود رفتند و گفتند:
چرا با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيعت نمى كنى و مردم را به بيعت او تشويق نمى نمايى، در حالى كه مهاجر و انصار با او بيعت كرده اند.
ابو موسى گفت: مى نگرم تا بعد از اين مردم چه كار خواهند كرد، و چه خبر جديدى خواهد رسيد؟ مردم كوفه از گفتارش راضى نشدند.
هاشم بن عتبة بن ابى وقاص گفت: اى ابو موسى! منتظر چه خبر ديگرى هستى، مردم عثمان بن عفان را كشتند؛ آن گاه مهاجر و انصار، خاص عام با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيعت كردند. آيا مى ترسى اگر با علىعليهالسلام
بيعت كنى، عثمان از آن جهان باز گردد و تو را توبيخ كند؟!
اى ابو موسى! اگر در بيعت با امير المؤمنين علىعليهالسلام
ترديد دارى و بيعت نمى كنى، امارت كوفه را رها كن تا ديگرى را امير خود قرار دهيم.
هاشم اين سخنها را گفت، سپس يك دست را بر دست ديگر زد و گفت:
دست راست من از آن امير المؤمنين علىعليهالسلام
و دست چپ من از آن من و بدين گونه با با او بيعت مى كنم و خلافت او را با جان و دل مى پذيرم.
چون هاشم بن عتبة اين چنين بيعت كرد، هيچ عذرى براى ابو موسى اشعرى نماند، او نيز برخاست و با علىعليهالسلام
بيعت كرد، به دنبال او بقيه مردم كوفه با على ابن ابى طالبعليهالسلام
بيعت كردند.
بيعت اهل يمن
اهل يمن با شنيدن پذيرش خلافت از جانب امير المؤمنين علىعليهالسلام
گروه گروه به مدينه رهسپار شدند و ضمن تهنيت گفتن، با على بن ابى طالبعليهالسلام
بيعت كردند.
از بزرگان يمن نخستين كسى كه به سوى مدينه حركت كرد، رفاعة بن وائل همدانى از قبيله همدان بود و بعد از او رويبة بن وبر بجلى به اتفاق قبيله اش به سوى مدينه روى آورد شب و روز در حركت بودند تابه خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شرفياب شدند. چون خبر حركت بزرگان يمن به علىعليهالسلام
رسيد. به مالك اشتر فرمود با جماعتى از مشاهير مدينه به استقبال آنان رود.
مالك اشتر هم با شكوه فراوان و تدارك نيكو از مدينه خارج شد و به استقبال رفت. وقتى آنان را ملاقات كرد، خير مقدم گفت و آنان را نيك گرامى داشت و گفت:
اى اهل يمن! به قومى نيكو وارد شديد، كه شما را دوست دارند، و شما نيز به آنان محبت داريد، به خدمت امامى عادل، خليفه اى فاضل كه مهاجر و انصار او را پسنديده و بر خلافت او اتحاد و اتفاق دارند، رسيده ايد، پس به همراه مالك اشتر به مدينه وارد شدند، روزى به استراحت پرداختند و در روز ديگر ده نفر از مشاهير آنان يعنى عياض بن خليل ازدى و رفاعة بن وائل همدانى و كيسوم بن سلمة الجهنى و رويبة بن وبر جبلى و رفاعة بن شداد خولانى و جميع بن خيثم كندى و احنف بن قيس كندى و عقبد بن نعمان نجدى و عبدالرحمن بن ملجم مرادى، به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شرفياب شدند، علىعليهالسلام
آنان را نزد خويش نشانيد و مورد لطف قرار داد. آن گاه به آنان فرمود:
شما بزرگان و رؤ ساى يمن هستيد. اگر براى ما مشكلات و دشوارى سخت پديد آيد، و نياز به شمشير و نيزه باشد حمايت شما چگونه است و چه اندازه صبر مى كنيد؟ عبدالرحمان بن ملجم مرادى از ميان جمع سخن آغاز كرد و گفت:
يا امير المؤمنين! ما را با جنگ ناف بريده و با پستان پيكان شير داده و در ميدان جنگ پروش داده اند. ما از شجاعان و شيران ميدان هستيم، به هر سوى فرمان دهى اطاعت مى كنيم. صفات پهلوانى و جنگ آورى را از اجدادمان به ارث برده ايم.
علىعليهالسلام
آنان را مرحبا گفت، و اكرام فرمود، با خوشى و خوشحالى به يمن برگشتند.
كسانى كه از بيعت با علىعليهالسلام
امتناع كردند
عمار ياسر به علىعليهالسلام
گفت: يا امير المؤمنين! مردم جملگى با اختيار و ارده خويش با شما بيعت كردند و جماعتى مثل اسامة بن زيد و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمة و حسان بن ثابت و كعب بن مالك از بيعت با امتناع ورزيدند. آنان را احضار كن تا مثل مهاجر و انصار با شما بيعت كنند.
علىعليهالسلام
فرمود: احتياج به بيعت كسانى كه ميل و رغبت به ما ندارند نيست، آنان را به حال خويش رها كنيد.
مالك اشتر گفت: يا امير المؤمنين! آنان اگر چه سوابق خدمت بيشترى به محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
دارند، اما اين بيعت همگانى است، همه افراد بايد به اين كار رغبت نشان دهند. آنان را بخوان تا بيعت كنند، امروز مردم با زبان حمايت مى كنند، و فردا كه جنگى پيش آيد با شمشير و نيزه بايد حمايت كنند.
امير المؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: اى مالك! من مردم را بهتر از تو مى شناسم؛ بگذار تا بر رأی و ميل خويش رفتار كنند.
زياد بن حنظله تميمى از جاى برخاست و گفت اى امير المؤمنين! هر كسى كه در بيعت با شما رغبت نكند، او را منفعتى براى ما نيست و آنان كه به اكراه و اجبار بيعت كنند به خيرشان اميدى نيست. اگر بخواهند به اكراه بيعت كنند رهايشان كن.
سعد بن ابى وقاص جلو آمد و گفت: يا ابا الحسن! سوگند به خدا شك ندارم تو به خلافت اين امت سزاوار و بر حق هستى، اما جماعتى در اين كار با تو منازعه مى كنند كه اهل قبله و نمازند؛ اگر دوست دارى بيعت كنم، شمشيرى به من ده كه زبان و دو لب داشته باشد و بتواند سخن بگويد، و مومن را از كافر باز شناسد، تا با آن شمشير با مخالفان تو بجنگم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: اى سعد! از مهاجر و انصار و ديگران كسى چنين شرطى بر ولى امر خويش نكرده است، اگر راست مى گويى بيعت كن، آن گاه در خانه خويش بنشين، و در هيچ جنگى شركت نكن من تو را در هيچ كارى اجبار نمى كنم.
سعد بن ابى وقاص گفت: اى ابا الحسن! در اين باره تاءمل و تفكر مى كنم تا تصميم بگيرم.
عمار ياسر گفت واى بر تو سعد! از خداى سبحان بترس كه بازگشت همه به سوى اوست. اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تو را بر بيعت مى خواند، عذر مى آورى و شمشيرى سخنگو مى طلبى! اين كار تو شايسته نيست، شايد در دل قصد ديگرى داشته باشى؟
عكس العمل مروان بن حكم و سعيد بن عاص و وليد بن عقبه:
در اثناى اين گفت و گو علىعليهالسلام
كسى را به دنبال مروان بن حكم و سعيد بن عاص و وليد بن عقبه كه از بيعت با على كناره گيرى كردند، فرستاد. چون حاضر شدند، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: چرا از بيعت تخلف مى كنيد؟
وليد بن عقبه گفت: اى ابا الحسن! سينه ما را پر از كينه كردى، پدر مرا در جنگ بدر كشتى و پدر سعيد بن عاص كه مهتر و سرور بنى اميه بود در جنگ بدر از پاى در آوردى و پدر مروان بن حكم را كه عثمان به مدينه آورد خوار و خفيف كردى و رأی عثمان را در آن ضعيف شمردى. چگونه با تو بيعت كنيم در حالى كه با ما سه تن چنين كردى! اگر بنا باشد بيعت كنيم، با شروط سه گانه بيعت مى كنيم:
كشندگان عثمان را مجازات كنى؛ و اگر از ما سهوى يا خطايى سر زند، عفو فرمايى. هرگاه از تو ترسان شويم، اجازه دهى به شام نزد پسر عم خويش معاويه رويم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: اى مروان! كينه شما نسبت به من بر حق نيست، و كينه اى كه از من به دل گرفته ايد نارواست، چون من شما را خوار و خفيف نكردم بلكه خداى سبحان شما را خوار و خفيف كرد.
اما حديث كشندگان عثمان، اگر ملازم و مصاحب من باشند، امروز را به فردا نيندازم، و از آنان انتقام گيرم.
اما ترسيدن شما از آنچه نگران هستيد، شما را امان مى دهم. ولى درباره چشم پوشى از خطاهاى شما، اگر حق الله را ضايع كنيد در اختيار من نيست كه عفو كنم.
مروان گفت: اگر با تو بيعت نكنيم با ما چه مى كنى؟
امير المؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: اگر امتناع كنيد، شما را حبس مى كنم تا بيعت كنيد با مسلمانان متفق و متحد شويد و اگر بر آنان عصيان طغيان كنيد، شما را سخت عقوبت و مجازات مى كنم. چون سخنان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را بر اين منوال شنيدند گفتند: مال بيعت را ترجيح مى دهيم. آن گاه مروان بن حكم و وليد بن عقبه و سعيد بن عاص با ذلت و خوارى بيعت كردند.
بعد از مدتى به اطلاع اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد كه آنان مردد هستند و از جان و مال ايمن نيستند، علىعليهالسلام
وليد بن عقبه و مروان بن حكم و سعيد بن عاص را احضار كرد و گفت: اگر در امانى به شما دادم آرام نداريد؛ و از من مى ترسيد، به هر شهرى كه مايليد اجازه مى دهم ساكن شويد.
مروان گفت: در مدينه سكونت مى كنيم و اين شهر را از هر جهت بهتر مى دانيم.
علىعليهالسلام
فرمود: اختيار در دست شماست، اگر مى خواهيد در اين شهر بمانيد، يا اگر مى خواهيد به نزد معاويه يا هر شهر ديگرى كه دوست داريد، برويد.
آنان خوشحال شدند و باز گشتند.
بعد از چند روز مروان قصيده اى سرود و سخن ناروا و ناحق به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
نسبت داد، و شعر او بدين مضمون بود كه كشندگان عثمان خوشحال و فارغ البال در مدينه مى گردند و به كشتن او فخر و مباهات مى كنند، علىعليهالسلام
آنها را مى بيند و بى اعتنا از كنار آنان مى گذرد.
چون اين ابيات را اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
و مردم شنيدند، عده اى از مسلمانان قصد كشتن مروان را كردند.
علىعليهالسلام
فرمود: او را رها كنيد و آزار نرسانيد، او مرا رنجانيده و به من بد گفته است، نه شما را.