جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 12045
دانلود: 3476

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12045 / دانلود: 3476
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

اما كلام آخرت كه گفتى، اگر مردمان با من بيعت مى كردند، تو و اهل شام در بيعت و متابعت بر ديگران سبقت مى گرفتيد، زهى شرم و حيا! مهاجر و انصار و عموم مردم يك دل و يك زبان با على بن ابى طالبعليه‌السلام بيعت كردند، او بردار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، وصى، وزير و وارث علم اوست، او از من و جميع مهاجر و انصار و اصحاب رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله بهتر و براى خلافت شايسته تر است، چرا با او بيعت نمى كنى!

و بدان كه هيچ كسى تو را براى خلافت شايسته و لايق نمى داند تو را طليق پسر طليق و سركرده احزاب و ابن آكلة الاكباد مى گويند. والسلام.

وقتى نامه عبدالله بن عباس به معاويه رسيد، خود را ملامت كرده و گفت: هرگز براى او نامه نمى نويسم.

معاويه بعد از ماءيوس شدن از فريب عبدالله بن عباس، نامه اى به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با اين مضمون نوشت:(۸۴)

اما بعد، اين جنگ طولانى شده است و از هر دو لشكر خون هاى بسيارى ريخته و هر دو طرف رنج و مشقت زيادى متحمل شده ايم و بزرگان كثيرى كشته شدند.

آماده صلح باش تا براى آينده با هم مخاصمه و منازعه نكنيم، در گذشته از تو التماس كرده و ولايت شام را خواسته بودم با اين شرط كه از من بيعت نخواهى و توقع متابعت و اطاعت نداشته باشى، امروز هم مثل ديروز همين تقاضا را دارم.

تا اين جنگ به پايان برسد، بلا و محنت رفع شود، در اين پيكار اخيار كشته و اشرار باقى ماندند و ما همه از يك شجره ايم و همگى پسران عبد مناف و ما را بر يكديگر رجحان فضيلتى نيست. والسلام

اميرالمومنين جواب نامه معاويه را بدين مضمون نوشت:(۸۵)

اى معاويه! نامه تو رسيد و آنچه نوشتى معلوم شد؛ از طولانى شدن جنگ و كشته شدن اخيار، نزول بلا و رنج هر دو لشكر يادآور شدى. بدان آنچه بعد از اين مانده است، به غايت عظيم تر و سخت تر خواهد بود و آنچه تاكنون ديدى از دريا قطره اى و از دوزخ شعله اى بود اما ولايت شام بدون اين كه در بيعت و اطاعت من باشى از من خواستى، اين محال است، آنچه را ديروز نپذيرفتم امروز هرگز به تو نخواهم داد.

آنچه گفتى كه ما هر دو فرزندان عبد منافيم، اين سخن راست است وليكن هرگز اميه مثل هاشم و حرب مانند عبدالمطلب نبودند و ابوسفيان ابوطالب قابل مقايسه نيست. مبطل با محق و طليق با مهاجر هرگز برابر نيستند اگر چه تو از پسران عبد منافى مرا فضل نبوت است كه به واسطه اين ذليل عزيز مى شود.

چون نامه اميرالمومنينعليه‌السلام به معاويه رسيده آن را مطالعه كرد، ولى از نوشتن نامه سخت پشيمان شد و خود را ملامت كرد.

عمروعاص گفت: بارها گفتم از نوشتن نامه به على بن ابى طالبعليه‌السلام دست نگه دار وليكن نصيحت قبول نكردى.

معاويه به خشم آمد و گفت: تو پيوسته به تعليم و تجليل على بن ابى طالبعليه‌السلام مى پردازى و او را بر من تفضيل مى دهى مثل اين كه او نبود تا را به فضاحت و رسوايى انداخت، باسن برهنه و عورت هويدا از جلو گريختى تا جان سالم بدر بردى.

عمرو خنديد و گفت: من افتخار مى كنم كه در مبارزه با على بن ابى طالبعليه‌السلام توانستم با هر حيله و رسوايى بود خلاص شوم، اگر تو به قوت، شجاعت و دليرى فخر مى كنى، خود را بيازماى و قدم در ميدان مبارزه با علىعليه‌السلام بگذار تا ببينيم چگونه از شمشير او رهايى مى يابى.

لشكر اميرالمومنينعليه‌السلام آماده حمله

چون از نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نشد، لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بار ديگر آماده جنگ شد، علىعليه‌السلام بعد از نماز صبح، لشكر خويش را منظم و آماده كار زار كرد، فرماندهان و مبارزان علم ها پيش ‍ آوردند، معاويه هم لشكر خويش را مرتب كرد.

سوارى از عراق به ميدان آمد از سر تا پا سلاح پوشيده بود به گونه اى فقط چشم هاى او پيدا بود، نيزه اى در دست گرفته از جلو اصحاب اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عبور كرد. كسى او را نمى شناخت، مى گفت: صف ها را محكم كنيد.

سپس در مقابل اهل عراق ايستاد و گفت:

اى بندگان خدا، خداى تعالى را حمد و سپاس گوييد كه پسر عم محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله ، را وصى و وزير در ميان ما قرار داد، مردى كه محبوترين خلق خدا، در ايمان سبقت گرفته و در هجرت قدمت يافته، او سيف الله شمشير برنده خدا بر سر دشمنان است، اى ياران چون تنور جنگ داغ شود و غبار برخيزد و نيزه ها بشكند و شمشيرها از كار بيفتد، مردان كار و دليران روزگار جولان دهند؛ در آن ساعت سخن نگوييد، دل بر قضاى الهى محكم داريد كه بى اجل كسى نمى ميرد.

سپس بر لشكر معاويه حمله كرد و آن قدر مردان شام را به خاك بينداخت تا اين كه نيزه اش شكست، چون بازگشت، معلوم شد او اشتر نخعى است.(۸۶)

سخن مرد شامى با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام

مردى از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشكر ايستاد و به آواز بلند گفت:

اى ابا الحسن!، لطف فرما و نزديك بيا با تو سخنى دارم.

اميرالمومنينعليه‌السلام نزديك آمد.

مرد شامى گفت، يا علىعليه‌السلام فضل و سابقه اى كه تو در اسلام دارى، هجرت، قرابت و اخوتى كه با رسول خدا دارى بر همه عالميان معلوم است، هيچ كسى با تو برابرى نمى كند هيچ آفريده اى به بزرگوارى و كمال و علم و شجاعت و مروت و فتوت تو نمى رسد، اما اگر اجازه فرمايى مطلبى دارم ولى مى خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود.

آن حضرت فرمود: هر انديشه اى دارى بيان كن.

گفت: پيش نهاد مى كنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوى شام؛ شما به شام و اهل شام كارى نداشته باش، ما هم به تو اهل عراق صدمه اى نرسانيم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت:

مى دانم سخن تو از روى نصيحت و دلسوزى است. اما من شبها و روزها در اين كار تاءمل و تفكر كردم، راهى جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم، چون اگر اين جمعيت شام را به راه راست دعوت نكنم و اين كار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهى آنان راضى شوم، به خداى تعالى كافر شده، احكام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم؛ پس امروز جنگ مى كنم و اين جماعت شامى را به راه راست مى خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم.(۸۷) مرد شامى به موضع خويش برگشت در حالى مى گفت، انا الله و انا اليه راجعون.

شهادت عمار ياسر

دو لشكر جنگ را شروع كرده، با نيزه و شمشير به قتال پرداختند، جز صداى چكاچك شمشير و نيزه صداى ديگرى شنيده نمى شد، در اين گير و دار عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت:

اللهم انك تعلم انى لو كنت اعلم ان رضاك فى ان اقذف نفسى فى هذا الفرات فاغرقها لفعلت.

خدايا! اگر مى دانستم رضاى تو در آن است كه خويشتن را در اين آب فرات غرق كنم، همين كار را مى كردم.

و ادامه داد: خدايا اگر مى دانستم رضايت تو آن است كه شمشير در سينه خود فرو كنم، حتما همين كار را مى كردم. سپس گفت: خدايا، مى دانم هيچ كارى نيكوتر از جهاد با اين قوم ستمكار و گمراه نيست. پس از دعا، به مردم گفت: اى مسلمانان! با اين پرچم ها و علم ها كه همراه معاويه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله جنگ كرديم و اين چهارمين بار است، من امروز در راه مولايم علىعليه‌السلام شهيد مى شوم، چون مرا بكشند شما دوستان، سلاح مرا برگيريد، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد از خواندن نماز در قبرم دفن كنيد. آن گاه مرا با خدايم تنها بگذاريد؛ اميرالمؤمنين على ۷ امام و مقتداى ماست و در قيامت از نيكان شفاعت مى كند.

بعد گفت: اى ياران! هر كسى طالب بهشت است به نزد من آيد تا به كمك شمشير و نيزه خود را به جنت رضوان برسانيم، امروز روز ملاقات و ديدار با محبوبم محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله و پيروانش مثل جعفر طيار و حمزه سيدالشهدا است.(۸۸)

آن گاه مقابل لشكر معاويه آمد، رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كرد و مى گفت: اى اهل شام! ما شما را بر باطن و خويشتن را بر حق مى دانيم او چون جان خود را در كف گرفته بود بى محابا حمله مى كرد، در آن هنگام گروهى از اهل بغى او را محاصره كرده تا اين كه پسر جون سكونى نيزه اى بر پهلوى عمار زد، عمار از آن ضربه زخمى شد به زمين افتاد؛ اما به موضع خود برگشت و آب خواست، غلامى به نام راشد داشت، برايش شير آورد و گفت: اى خواجه اين شير را به جاى آب بنوش.

چون عمار چشمش به شير افتاد تكبير سر داد و گفت:(۸۹) صدق رسول الله، حبيب من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داد، آخرين روزى من در دنيا، شير خواهد بود. بعد از نوشيدن شير، كلمه شهادتين را بر زبان راند و سپس جان داد. رحمة الله عليه به ديدار محبوب و لقاء پروردگار شتافت.

وقتى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از واقعه عمار خبر يافت بر بالين وى آمد و سر او را بر زانو گرفت و گفت:

هر كس از وفات عمار دلتنگ نشود از اسلام و مسلمانى بويى نبرده است، خدا عمار را در روز قيامت رحمت كند، هر وقت در خدمت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله سه نفر را مى ديدم عمار چهارمين آنان بود و هر وقت چهار نفر را ديدم عمار پنجمين آنان بود. نه يك نوبت بلكه دو نوبت و سه نوبت، بهشت بر عمار ياسر واجب است، بر او گوارا باشد، او را كشتند در حالى كه او با حق و حق با او بود و محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

يدور الحق مع عمار حيثما دار. قاتل عمار و دشنام دهنده او را بهره اى از آتش دوزخ است.

سپس به اتفاق افراد بر او نماز گزارد و او را دفن كرد.

خبر شهادت عمار ياسر

در همان هنگام عمروعاص خبر كشته شدن عمار را به معاويه داد: عمار ياسر كشته شد.

معاويه گفت: چه زيانى براى ما دارد؟

عمروعاص گفت: آيا نشنيده اى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره عمار گفت؛

اى عمار! تقتلك الفئة الباغية و ان آخر زادك من الدنيا اللبن.

اى عمار! فرقه گمراه و طغيان گر تو را مى كشند و آخرين روزى تو از دنيا شير خواهد بود.(۹۰)

معاويه گفت: على بن ابى طالبعليه‌السلام كه او را به ميدان فرستاد كشنده اوست. عمروعاص گفت: پس كشنده حمزه سيدالشهداء هم رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشى قاتل او نيست.

معاويه گفت: اى عمروعاص، از من دور شو كه نمى دانى چه مى گويى.

خشم ياران علىعليه‌السلام

اصحاب اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كه از وفات عمار ياسر به خشم آمده بودند بر لشكر شام حمله كردند، مالك اشتر و قيس به سعد بن عباده با قبايل خود همچون شير خشمگين حمله هاى پى در پى و بى امان مى كردند.

مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب سوار بر اسب در پيش روى دلاوران اهل عراق ايستاد و آنان را به دلاورى تحريض و ترغيب مى كرد.

در اين روز از اهل شام عده زيادى كشته شدند و بسيارى زخمى و مجروح به خيمه خود باز گشتند.

فرا رسيدن شب پناهگاه امنى براى لشكر معاويه شد تا از شمشير ياران اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام براى ساعاتى در امان باشند.

اعتراض در لشكر معاويه

آن شب اهل شام بر كشتگان خود بسيار بى تابى مى كردند و بى اندازه ناراحت بودند بعضى نيز غصه مى خوردند و اشك مى ريختند.

معاوية بن خديج كندى گفت: اى اهل شام، لعنت بر اين زندگانى! بعد از حوشب و ذى الكلاع حميرى كه در اين جنگ كشته شدند و بعضى ديگر هم كه از جنگ خسته شده بودند سخن از نارضايتى از اين جنگ طولانى گفتند.

چون اين كلمات به گوش معاويه رسيد، سران قبايل و امراى لشكر را فرا خواند و گفت: اى اهل شام! در جنگ كشته شدن و مجروح شدن هست. اگر چه مردانى از ما در اين جنگ كشته شدند. اهل عراق هم كشته دادند. ما از اهل عراق سزاوارتر به گريه نيستيم.

اگر ذى الكلاع حميرى از لشكر ما كشته شد عمار ياسر هم از لشكر علىعليه‌السلام هم به قتل رسيد.

اگر حوشب ذوالعظيم و عبيدالله بن عمر در لشكر ما كشته شدند. هاشم بن عتبة و عبدالله بن بديل بن ورقاء از ياران علىعليه‌السلام هم كشته شدند. كه كشتگان ما از مقتولين عراق عزيزتر و شريف تر نبودند.

اى اهل شام! بشارت بر شما باد كه سه تن از نامداران بى همتا كه در ميان عرب نظير نداشتند و علىعليه‌السلام را در هر كارى يارى مى دادند و چون صاعقه بر لشكر ما مى تاختند، بدست لشكر ما به قتل رسيدند؛ اول آنان عمار ياسر. دوم هاشم بن عتبه و سوم عبدالله بن بديل بن ورقاء كه او را فاعل و الافاعل مى گفتند كه در رأی، تدبير، بصيرت، شجاعت و فرزانگى انگشت نماى عرب بود.

سه شخص ديگر هم مانده اند؛ يعنى مالك اشتر، اشعث بن قيس و عدى بن حاتم كه هر يك از اينها در شجاعت، مردانگى و مروت، قطب لشكر علىعليه‌السلام هستند، اگر اين سه تن را بكشيم، علىعليه‌السلام را قوت چندانى نمى ماند.

دسيسه هاى پنهانى معاويه براى توقف جنگ

معاويه يكى از سران قبيله كندى به نام معاوية بن خديج كندى را به حضور خواند و گفت: اشعث بن قيس مردى از قبيله كنده و پسر عم شماست و از معارف لشكر على بن ابى طالبعليه‌السلام است و بسيارى از مبارزان من با شمشيراو هلاك شدند، دوست دارم نامه اى براى او بنويسى تا كشندگان عثمان را كه در كنار علىعليه‌السلام جمع شده اند به ما تحويل دهند تا قصاص كنيم اگر چنين كنند، دست از جنگ مى كشيم و در خانه خويش ‍ مى نشينيم چون اين جنگ مردان بسيارى از ما را هلاك كرده است و طاقت مقاومت بيشتر را نداريم.

معاوية بن خديج كندى نامه اى به اين مضمون براى اشعث بن قيس ‍ نوشت:

اما بعد، كلامى دارم كه به صلاح امت اسلام است و لشكر ما و شماست، رتبه و علوشأن و كمال و منصب تو در نزد علىعليه‌السلام بر همگان معلوم است. از ملوك جاهليت غير از تو و ذوالكلاع حميرى كسى اسلام را نپذيرفت و به خدمت آن در نيامد، تو به خدمت على بن ابى طالبعليه‌السلام و ذوالكلاع به خدمت معاويه متصل شد، هر دو از سادات و سروران قوم بوديد تا اين جنگ كه بلاى جان مسلمانان است پيش آمد.

ذوالكلاع با فرا رسيدن عجلش از ميان ما رفت و مى دانيم كه تو هرگز از عمثان نرنجيده و خلاف رأی او كار نكردى و از على بن ابى طالبعليه‌السلام هم امروز راضى و دل خوش نيستى. من از تو التماس نمى كنم على را ترك كن و به سوى معاويه بيا؛ نمى گويم عراق را بگذار و شام را انتخاب كن، بلكه از تو درخواست مى كنم از اميرت، على بن ابى طالبعليه‌السلام بخواهى كشندگان عثمان را بگيرد و نزد ما بفرستد تا ما جنگ را متوقف كنيم والا جنگ را ادامه مى دهيم.

چون نامه معاوية بن خديج به اشعث بن قيس رسيد، جواب آن را به اين مضمون نوشت:

نامه تو رسيد، لطف كردى و انواع نعمت هاى بارى تعالى را در حق من شرح دادى، شكر و سپاس خداى را كه شكرش مزيد نعمت است. من نيز الطاف ربانى را ذكر مى كنم تا شامل حال تو شود. اى برادر! آسان تر از آن چيزى كه از من خواستى از تو مى خواهم تا اگر به كار بندى سعادت دنيا و آخرت تو را تضمين مى كند.

چنانچه نوشتى من از سادات اهل عراق هستم، تو هم يكى از سروران اهل شام هستى، برخيز بر اسب خويش سوار سو و به نزد جماعتى از مهاجر و انصار كه نه در خدمت اميرالمومنين اند و نه در موافقت معاويه برو، تحقيق كن تا بدانى كدام يك براى خلافت اولى ترند. على بن ابى طالبعليه‌السلام سزاوارتر است يا معاويه؟

اگر گفتند علىعليه‌السلام بر اين كار از معاويه شايسته تر است، ما و شما على بن ابى طالبعليه‌السلام را مدد مى كنيم و دست به دامن او مى زنيم و از او متابعت مى كنيم. اگر گفتند معاويه براى خلافت از على بن ابى طالبعليه‌السلام اولى تر است، ما علىعليه‌السلام را ترك كرده به خدمت معاويه مى آييم و او را حمايت مى كنيم. اما سخن تو كه گفتى از عثمان نرنجيده باشم و از علىعليه‌السلام راضى نباشم، بايد بدانى من از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به غايت القصوى راضى ام و از عثمان بى نياز و جنگى كه داريم به فرمان امامى هادى و مرشد كه مهاجر و انصار او را با بيعت به خلافت و امامت برگزيدند. انجام مى دهيم و جنگى كه شما با ما داريد به دستور مردى است كه اهالى شام او را پيشواى خود كردند، او را نصيبى در خلافت و حظى رد شوراى خلافت نيست والسلام

سپس نامه را همراه چند بيت شعر برايش فرستاد، چون نامه اشعث بن قيس به معاويه بن خديج رسيد، با خواندن نامه به خشم آمد و گفت،(۹۱) اى معاويه! اين غصه از جانب تو به من رسيد و تو باعث شدى كه او چنين جوابى سخت بر: بنويسد.

عتبة بن ابى سفيان گفت: اشعث بن قيس مرد زيركى است و او را با نامه نمى توان فريفت، بلكه بايد از نزديك با او مناظره كرد، اگر معاويه اجازه فرمايد با او حضورى سخن بگويم.

معاويه گفت: مانعى ندارد.

عتبة بن ابى سفيان سوار بر اسب به نزديك لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و ايستاد و آواز داد؛ اشعث بن قيس كجاست.؟

اشعث با شنيدن صداى او گفت: عتبه مردى است دانا، بايد سخن او را شنيد تا چه مى گويد.

اشعث بلافاصله در مقابل عتبه ايستاد گفت: بگو چه كار دارى و از ما چه مى خواهى؟ عتبه زبان تملق پيش كشيد و گفت: تو سرور اهل عراق و سيد و سالار قبيله كنده هستى و عثمان را در حق تو سوابق و اكرام است و تو از كسانى نيستى كه در كشتن عثمان مساعدت و معاونت كرده باشد اما مالك اشتر از جمله كشندگان عثمان است، عدى بن حاتم از جمله كسانى است كه مردم را به كشتن عثمان تحريك و ترغيب مى كرد اما سعيد بن قيس غلام حلقه به گوش و نوكر بى اراده على بن ابى طالبعليه‌السلام است و شريح بن هانى و زحر بن قيس تابع نفس هواى خويش اند.

اما تو با آنان فرق دارى، از اخلاق كريمه محاسن حسنه كه در تو سراغ دارم در هيچ كسى نيست و امروز اگر معاويه مى خواست با يكى از مبارزان علىعليه‌السلام ملاقات كند فقط با تو ملاقات گفت و گو مى كرد، از تو توقع دارم از حاميان اهل عراق نباشى و با ما جنگ نكنى و از راه حميت و جاهليت و با مسلمانان شام جنگ نكنى. از تو نمى خواهم على بن ابى طالب را ترك كنى و به اطاعت و نصرت معاويه درآيى، بلكه درخواست مى كنم صلاح ما و خويش را نگه دارى و جنگ را متوقف كنى تا خون مسلمانان ريخته نشود.

اشعث بن قيس گفت:

آنچه گفتى شنيدم، از اين كه از بذل و محبت معاويه در ملاقات با من سخن گفتى، ملاقات با معاويه نه منزلت و عظمت مرا زياد مى كند نه چيزى از شأن من كم مى شود. اما آنچه گفتى من سيد و سرور اهل عراق و مقتدا و رئيس قبيله كنده هستم، بدان كه سيادت و سرورى و مهترى از آن مولاى ما اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است با بودن او هيچ كسى را دعوى سيادت و سرورى نيست. اما احسان عثمان را ياد آور شدى، ما را از خشم عثمان غم و اندوه و از احسان او شرف و عزتى حاصل نشد.

اين كه دوستان و همرزمان ما عيب گرفتى و هر يك را به گونه اى مذمت كردى از قدر و منزلت تو چيزى نزد من نيفزود.

از حمايت اهل عراق سخن به ميان آوردى، چون آنان همسايگان و هموطنان من هستند و حمايت از هموطن از غيرت و حميت ماست. اما از ترك جنگ و پايان خون ريزى گفتى، شما به ترك آن محتاج تر هستيد تا ما، در عين حال در آن، مل مى كنيم و مى انديشيم تا تصميم بگيريم.

عتبه چون جوابى بدين فصاحت و شيوايى شنيد بدون دريافت فايده اى به نزد معاويه برگشت.

معاويه نعمان بن بشير را احضار كرد و گفت:

مى دانم تو به خاطر انصار و مخصوصا كشته شدن عمار ياسر ناراحت هستى، اما مصلحت مى دانم، با اصحاب على بن ابى طالبعليه‌السلام رو به رو شوى و تقاضا كنى، ترك جنگ كنند شايد تو را اجابت كنند.

نعمان بن بشير بر اسب نشست و به لشكرگاه على بن ابى طالبعليه‌السلام آمد صدا زد، قيس بن سعد بن عباده را بگوييد تا نزد من آيد، با او سخنى دارم. قيس بن سعد بى درنگ در مقابل او ايستاد و گفت: يابن بشير! هر سخنى دارى بگو؟

گفت: اى قيس! هر كسى جماعتى را به حق بخواند و از ضلالت برهاند تا به هدايت برسند. انصاف كرده است.

اى جماعت انصار! شما در خذلان و خوارى عثمان خطا و اشتباه كرديد و او را كشتيد، خطاى ديگر شما اين كه ياران او را در جنگ جمل كشتيد، اگر عثمان را نكشته بوديد، على بن ابى طالبعليه‌السلام خليفه نمى شد، اما حق را خوار كرديد و باطل را يارى و نصرت داديد، به اين هم راضى نشديد، بلكه بر اهل شام طغيان كرده شمشير كشيديد، مردان و مبارزان آنان را هلاك كرديد، هرگاه يكى از نامداران علىعليه‌السلام كشته مى شد نزد او مى رفتيد و او را تعزيت و دلدارى مى داديد اكنون كه جنگ، مردان ما و مبارزان شما را در كام مرگ كشيده است و كارد به استخوان رسيده از خدا بترسيد و از ادامه جنگ دست برداريد تا بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود، والسلام.

قيس بن سعد بعد از سخنرانى نعمان خنديد و گفت:

گمان نمى كردم كلام بر اين منوال بگويى و در اين مكان بايستى و دليرى و جسارت كنى! وليكن عثمان را كسانى مخذول و مقتول كردند كه از تو و پدرت بهتر بودند، اما اصحاب جمل بعد از پيمان بيعت با اميرالمؤمنين على مخالفت كردند، عهد را شكستند و جنگ را آغاز كردند. لذا جنگ با آنان واجب شد ما هم آنان را تنبيه كرديم، اما معاويه! اگر همه اعراب با او بيعت كنند، هرگز انصار خلافت او را نمى پذيرد و با او جنگ مى كند. اما از جنگ بين ما و شما ياد كردى، ما در ركاب اميرالمومنين همچنان مى جنگيم كه در خدمت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله شمشير مى زديم و صورت را در مقابل شمشير و سينه را در برابر نيزه سپر مى كرديم تا حق پيروز شود و باطل زايل گرديد.

اى نعمان! بنگر آيا با معاويه غير از طليق و احزاب كى ديگرى هست، بنگر ببين مهاجر و انصار كجا هستند و در خدمت چه كسى شمشير مى زنند؟ نگاه كن آيا غير از تو و مسلمة بن مخلد هيچ كس از مهاجر و انصار با معاويه هست. شما دو نفر نيز از بدرييون و عقبيون و از مسلمانان سابقه دار در اسلام نيستيد. امروز آمده اى بر ما دليرى و هرزه گويى و ياوه سرايى مى كنى، پدر تو هم پيش از اين در سقيفه بنى ساعده از اين مهملات گفته بود. از من دور شو؛ لعنت خدا بر تو و آنچه براى ما گفتى باد.

نعمان بن بشير بعد از شنيدن سخنان قيس بن سعد بن عباده با شرمندگى به سوى معاويه بازگشت.

چاره جويى ديگر معاويه

نعمان بن بشير آنچه شنيده بود براى معاويه بيان كرد، معاويه فهميد با اين حيله كار به ترك جنگ و پايان نبرد نخواهد انجاميد. لذا جماعتى از سران قريش مثل عمروعاص، عتبه بن ابى سفيان، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، حبيب بن مسلمة و ضحاك بن قيس و جمعى از اعيان شام را به نزد اميرالمؤمنين على فرستاد.

چون آنان نزديك لشكر علىعليه‌السلام رسيدند اجازه خواستند، آن اجازه فرمود. آن جماعت به خيمه اميرالمؤمنينعليه‌السلام آمدند، سلام كردند و جواب سلام شنيدند در مجلس اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مهاجر و انصار نشسته بودند، علىعليه‌السلام رو به آنان كرد و گفت: هر سخنى داريد بگوييد؟ عمروعاص گفت: يا ابا الحسن! شايسته است شما به جهت قرابت به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و سابقه در دين و منزلت عند الله سخن آغاز كنى. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بعد از حمد و ثناى الهى فرمود:

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، بعثه الله رحمة للعالمين و خاتما للنبيين، فادى عن الله ما امره، وعبد ربه حتى اتاه اليقين.

امروز به جنگ با شما گرفتار شديم، كه در مخالفت و محاربه جد و جهدى وافر داريد، بعد از كشتن عثمان، به خدا سوگند از پذيرفتن خلافت و حكومت بر امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله اكراه داشتم، اما جماعتى بر عثمان خشم گرفته او را محاصره كرده و كشتند، در آن زمان من در منزل خويش نشسته بودم و كارى به امر خلافت نداشتم، بعد از كشتن او مهاجر و انصار اتفاق كردند و مرا به اجبار اكراه از خانه بيرون كشيدند و با ميل و رغبت بيعت كردند و من شرط كردم كه به سنت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله و كتاب خداى تعالى عمل مى كنم، جمعى بى جهت بيعت را شكستند و مخالفت كردند و جنگ جمل را راه انداختند.

امروز فتنه ديگرى پديد آمده و قاسطين بى منطق جنگ صفين را تدارك ديدند و خون عزيزان مرا بى جهت مى ريزند. همان گونه كه در ابتداى بيعت با مهاجر و انصار به متاب خدا و سنت محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله شرط كردم با شما نيز مى گويم شما را به بيعت كتاب خدا و سنت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت مى كنم، اگر بپذيريد به انواع سعادت مى رسيد، اگر سر باز زنيد و به عصيان طغيان اصرار ورزيدند، در ضلالت و جهالت باقى مى مانيد.

پس از پايان بيانات اميرالمومنينعليه‌السلام عمروعاص لب به سخن گشود و گفت:

عثمان رضى الله عنه از اصحاب فاضل محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. داراى حسب و نسب بود، قدمت مسلمانى و شرف دامادى مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را داشت يا علىعليه‌السلام به خدا سوگند، ما سوابق قديمه و اخلاص حميده و فضايل كريمه تو را منكر نيستيم و بر همه عالميان، علم، شرف، مروت و مردانگى تو روشن معلوم است.

ليكن غرض ما از نشستن و سخن گفتن آن است، كه فتنه جنگ تسكين يابد و خون مسلمانان ريخته نشود و بين دو طرف اصلاح شود و هم اكنون اعيان شام و بزرگان و اشراف عراق در حضور شما جمع اند تا راه حلى براى جنگ بيابيم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: انديشه و رأی خويش را روشن بيان كنيد تا بدانم چيست؟

شرحبيل بن السمط گفت: اى بزرگان عراق! خداى تعالى ميان ما از جهت انساب و ارحام، حقوق بسيارى قرار داد كه رعايت آن حقوق از واجبات است.

يا ابا الحسن! تو را با رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله سابقه قرابت و شرافت و دامادى است، خداى تعالى علم و فضيلت و فقاهت و شجاعت و حلم و كمال تجربه، بزرگى و عزت را به تو عنايت فرمود.

تو مى دانى ما اين جنگ را به شيوه جاهليت انجام مى دهيم، اگر اين جنگ ادامه پيدا كند، چندين هزار نفر كشته مى شوند، انديشه ما اين است كه شما و لشكريانت به سوى عراق بازگردى و ما به جانب شام، دست از اين محاربه بى فايده برداريم، عراق و حجاز در دست شما و شام در كنترل ما باشد و خون عثمان هم حفظ مى شود. خداى بزرگ شاهد است كه اين سخن را از روى صدق و نصيحت مى گويم. و ما توفيقى الا بالله.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود:

اى شرحبيل! در اين كار بسيار تاءمل و تفكر كردم. شب ها و روزها مطالعه نمودم. در آخر به نتيجه رسيدم يا با معاويه جنگ كنم يا به آنچه محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله رسول خدا آورده است كافر شوم به خدا سوگند، دوست داشتم خون مسلمانان ريخته نشود و جان من فداى جان هاى مسلمانان شود.

و لكن به معاويه بگوييد، يا از عناد لجاجت و مخالفت با مهاجر و انصار دست بردارد و به خدمت آنان رضايت دهد و تابع رأی و نظر اكثر مسلمانان شود يا براى مبارزه و نبرد تن به تن با من حاضر شود تا هر كدام بر حق باشد بر باطل غلبه كند و خون مسلمانان ريخته نشود. به خدا سوگند هر كسى معاويه را در اين جنگ يارى دهد همراه او رد آتش دوزخ افكنده شود.

شرحبيل چون اين سخنان را شنيد، از جا برخاست و ياران خود را گفت: چرا نشسته ايد برخيزيد، علىعليه‌السلام جز به شمشير بران جواب معاويه را نمى دهد.

آن جماعت بر خاستند و مى گفتند: به خداى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله سوگند، عرب ها در اين جنگ هلاك مى شوند.

و جملگى به نزد معاويه رفتند و آنچه شنيده بودند به او گفتند. معاويه دانست اميرالمومنينعليه‌السلام خواسته او را كه امارت شام است تامين نخواهد كرد. معاويه آن شب را آسوده نخوابيد.

نبرد سنگين يا جنگ ليلة الهرير

آن شب لشكر دو طرف در اضطراب و نگرانى بودند، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بعد از نماز عشاء در حضور اصحاب و ياران اين خطبه را ايراد فرمود:(۹۲)

حمد و سپاس خداى را كه قضا و قدر الهى را بر عالم حاكم گردانيد. هيچ آفريده اى را قدرت نقض قضاى الهى نيست اگر خداوند بخواهد هيچ دو نفرى با هم مخالفت نمى كنند و هيچ مبطل، حق را انكار نمى كرد و مفضول حق فاضل را منع نمى نمود.

و لو شاء الله ما اقتلوا ولكن الله يفعل ما يريد.

ما را تقدير سابق و قضاى الهى به اين مكان آورده است و در منظر او هستيم. ما را مى بيند و كلام ما را مى شنود، اگر بخواهد انتقام ما را مى ستاند و سزاى بدكاران را مى دهد.

ليكن دنيا را سراى اعمال و آخرت را سراى پاداش و جزا قرار داده است.

ليجزى الذين اساؤ ا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى.

بدانيد شما فردا با دشمنان خويش مى جنگيد، شايد در ميدان حرب به فيض شهادت نايل شويد. پس امشب بيدار باشيد، ذكر خدا گوييد، نماز بگزاريد، قرآن تلاوت كنيد، از خداى تعالى نصرت و پيروزى بخواهيد، چون در ميدان جنگ واريد شويد با صبر و ثبات مقاومت كنيد تا به سبب صبر و استقامت به رستگارى و نجات برسيد، هر رنج و مشقتى به ما رسيده به دشمن ما نيز بيش از آن رسيده است. از دشمن رمقى بيش نماده و آخرين نفس ها را مى كشد و بدانيد اعتبار كارها به پايان آن است، سعى كنيد در پايان جنگ، پيروزى از آن شما باشد.

ياران من! شما بر حقيد و دشمن بر باطل فردا صبح روى به جنگ مى آوريم تا آتش فتنه را خاموش كنيم و هو خير الحاكمين.

بعد از خطبه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام لشكريان با رغبت تمام مشغول به كار شده، به اصلاح شمشير و نيزه پرداختند و سپس به راز و نياز و نماز پرداختند.

ترغيب ياران به قتال

آن شب رد لشكر معاويه، خوف و ترس بر دلها مستولى شده بود، معاويه خطاب به اصحاب خود گفت:

اى اهل شام! كارى خطرناك در پيش داريم، فردا با برادران عرب خود بايد جنگ كنيد و به ناچار بايد يكى از سه كار را انتخاب كنيد؛ چنان باشيد كه براى رضاى خدا با جماعتى كه بر شما ستم كرده اند جنگ مى كنيد، پس ‍ رضاى خداى تعالى را طلب كنيد.

يا چنان تصور كنيد كه براى خون خواهى خليفه مظلوم، عثمان كه داماد نبىصلى‌الله‌عليه‌وآله بود جنگيد يا چنان در نظر بگيريد كه با قومى بيگانه كه به خانه و كاشانه شما حمله كردند و مى خواهند ناموس و عرض و مال شما را نابود كنند مى جنگيد پس براى حفظ ناموس خود بكوشيد و جانانه بجنگيد.

يكى از مبارزان شام به نام معاوية بن ضحاك كه در دل اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را دوست داشت شبانه سخنان معاويه را در جند بيت شعر فصيح براى علىعليه‌السلام فرستاد، چون اين اشعار به گوش معاويه رسيد، خشمناك شد و قصد كرد تا او را بكشد اما معاوية بن ضحاك شب به لشكر اميرالمومنينعليه‌السلام گريخت و در حمايت آن حضرت قرار گرفت.

نبردى سنگين شكست معاويه

در صبحگاه با طلوع خورشيد؛ طرف صف لشكر را مرتب و منظم كرده، آماده كار و زار شدند، اميرالمومنين حيدر كرارعليه‌السلام زره محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را پوشيد، شمشير آن حضرت را حمايل كرده، دستار محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله بر پيشانى بست پس بر اسب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نشست در ميدان ايستاد و به آواز بلند فرمود:

اى مردم! هر كسى امروز با خدا معامله كند سود مى برد و بر بهشت جاويدان دست مى يابد، امروز روز يادگارى خواهد شد. به خدا سوگند احكام دين معطل نمى شد و حقوق مردم باطل نمى گرديد و ظالمان جولان نمى يافتند و حزب شيطان پيروز نمى شد. هرگز در اين ميدان قدم نمى گذاشتم و جنگ و جدال و قتال را بر عيش و آسايش خويش اختيار نمى كردم. اى ياران بدانيد، خضاب زنان و زينت بانوان با حناست و خضاب مردان با خون سرخ آنان است.

هيچ چيزى بهتر از صبر و بردبارى نيست، مخصوصا در ميدان جنگ و مبارزات، آگاه باشيد كه معاويه كينه هاى جنگ بدر و احد و دشمنى هاى جاهليت را در سينه ذخيره كرده و امروز قصد تلافى كينه هاى ديرين را دارد پس فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون.(۹۳)

مهاجر و انصار و معارف عراق گفتند: يا اميرالمومنين! ما براى رضاى خدا و از سر صدق، يقين و بصيرت تا روز قيامت در جوار شما با دشمنان مى جنگيم. وقتى عمار ياسر به دست معاويه كشته شد، به يقين دانستيم كه آنان اهل بغى و عصيانند و ما بر حق طريق خدايت هستيم. پس شما در پيش و ما همه به دنبال شما در متابعت و موافقت، هر فرمانى را صادر كنى اطاعت مى كنيم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با شنيدن آن سخنان به پيش راند و ده هزار نفر از سواران قبيله بنى مذحج و قبايل ديگر با شمشيرهاى كشيده و مسلح به آهن و فولاد به دنبال حضرت حركت كردند، عدى بن حاتم با خواندن رجز در عقب آنان و مالك اشتر هم در پى عدى به راه افتاد؛

اميرالمومنين حيدر كرار با ده هزار سوار از جان گذشته با تكبير واحد بر لشكر معاويه هجوم آوردند، تمامى صفوف لشكر معاويه را در هم شكستند و چنان ياران معاويه را به خاك خون انداختند كه دست و پاى تمام اسبان از خون آنان سرخ شد.

لشكر معاويه به كلى متلاشى شده و قوت از كف دادند.

معاويه به عمروعاص گفت: يااباعبدالله، امروز بايد صبر كنى تا فردا فخر نمائى. عمروعاص گفت: راست مى گويى، ليكن امروز مرگ حق است و حيات باطل اگر على بن ابى طالبعليه‌السلام با اصحابش يك بار ديگر حمله كند دمار از لشكر ما بر آيد و همه جان خود را از دست مى دهند.

در اين هنگام مالك اشتر فرزندان قبيله قريش را تحريض كرد و گفت: يا آل مذحج! مگر سنگ به دندان گرفتيد، خداى تعالى را هنوز خشنود نكرديد در خصم خويش خلل و سستى پديد نياورديد، شما فرزند عرب و يار جنگ و اصحاب غارت و سواران صباح و دليران جهاد كجاييد، امروز روز مردان است بكوشيد تا خدا را راضى و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را خشنود كنيد.

اين كلمات را گفت و مثل شير غران به لشكر معاويه حمله كرد و قبايل عرب از مذحج به دنبال او حمله كردند، اهل شام متحير و حيران در ميدان ماندند، اشتر نخعى بر اسب سياه نشسته و تيغ يمانى به دست گرفته به يمين و يسار حمله مى كرد و مردان شام را بر زمين مى انداخت.

او چنان رزم كرد كه نيزه اش شكست، مردى از اصحاب اميرالمومنين گفت: خدايا اگر اين مرد از سر صدق و با نيت خالص و براى رضاى خدا شمشير مى زند، يار و يارو او با# اما گمان مى كنم او اين دلاورى و جنگ را براى خودنمائى و رياكارى انجام مى دهد.

مالك اشتر چون كلام او را شنيد دلتنگ شد.

آن مرد چون شنيد اشتر نخعى ناراحت شد از گفته خود پشيمان شد و از او عذر خواهى كرد.

پس مالك اشتر به صف خويش برگشت، مردى از سپاه معاويه فرياد زد، اى مردم عراق! آن شخص كه يازده تن از ياران ما را كشت كجا رفت و از جمله برادر و عم و خال من از آن يازده نفرند.

مالك اشتر چون سخن او را شنيد بيرون آمد و رجز خواند و از خود تمجيد كرد كه مالك اشتر سخن او را در دهان نيمه تمام گذاشت و با شمشير را از بدن جدا كرد و بازگشت.

اين جنگ بر همين حالت تا بعد از ظهر ادامه داشت. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در حين كار و زار و در اثناى پيكار با آواز بلند مهاجرين و انصار را خطاب كرد و فرمود:

اى ياران! امروز از جنگ فرار كردن و عقب نشستن، پشت كردن به دين و ارتداد از حق است و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين ونبلوا اخباركم.(۹۴) اگر طالب بهشت رضوان هستيد، پس ‍ منتظر چيزى هستيد، بتازيد و از خصم نترسيد.

نخستين نفر ابو هيثم بن تيهان بود كه پيش تاخت و رجز خواند و پى در پى حمله كرد و از آنان تعدادى را كشت تا شهيد شد.

سپس خزيمة بن ثابت معروف به ذوشهادتيين رجز خواند و حمله كرد چند نفر را كشت سپس كشته شد.

پس از او دو، فرزند ابو خالد انصارى يكى به نام خالد ديگر خلده هر يك رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كردند، تا اين كه چهار نفر اى لشكر معاويه را هلاك كردند و عاقبت شهيد شدند.

سپس جندب بن زهر به ميدان آمد و جنگ مردانه كرد تا شهيد شد.

مالك اشتر با ديدن اين شهيدان گريست، اميرالمومنينعليه‌السلام پرسيد سبب گريه چيست؟ خداوند تو را هرگز نگرياند. مالك گفت: سبب گريه آن است چون مى بينم يارانم به فيض شهادت نايل مى شوند در حالى كه من آرزوى شهادت دارم ولى نصيب ام نمى شود.

اميرالمومنين او را نوازش كرد و دعاى خير نمود.

در همين اثنا جماعتى از اصحاب اميرالمومنينعليه‌السلام انبوهى از لشكر معاويه را ديدند كه بر بالاى تپه اى پناه گرفته بودند، بى درنگ بر آنان يورش ‍ آورده جمعى را كشته و بقيه را پراكنده كردند.

جنگ ليلة الهرير

آن روز شدت نبرد از همه روزها بيشتر بود، به طورى كه سواران از اسب پياده شده و از رو به رو شمشير مى زدند و علم ها بر زمين افتاده، گرد و غبار عظيمى پديد آمد، نماز ظهر و عصر با تكبير بدون سجود و ركوع اقامه شد، تا شب فرا رسيد اما جنگ متوقف نشد و همچنان ادامه داشت، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام حمله مى كرد و دقايقى مى ايستاد و سر به آسمان مى آورد مى گفت: اللهم! اليك نقلت الاقدام وافضت القلوب ورفعت الايدى و امتدت الاعناق و طلبت الحوائج و شخصت الابصار، اللهم! افتح بيننا و بين قومنا بالحق وانت خير الفاتحين.

سپس در سياهى شب چون شير غضبناك با همراهى جمعى از اصحابش به لشكر معاويه حمله كرد. اميرالمومنينعليه‌السلام با كشتن هر يك از ياران معاويه، تكبير سر مى داد، روايت مى كنند، كه آن شب از اميرالمومنينعليه‌السلام پانصد تكبير شنيده شد، كه با هر تكبير مردى از اهل شام را به دست خويش هلاك كرد.

بزرگان و مشايخ اهل شام در آن تاريكى شب ناله و ضجه سردادند و گفتند: اى اهل عراق! از خدا بترسيد، بر اين معدود لشكر معاويه كه باقى مانده اند رحم كنيد و آنان را به زنان و فرزندانشان ببخشاييد اما اين ناله ها و تضرع هيچ فايده اى نداشت، جنگ تا صبحگاهان بر پا بود و مبارزان علىعليه‌السلام پيوسته و پى در پى حمله مى كردند و مى كشتند، به طورى كه سى و شش هزار نفر از طرفين كشته شدند و جنگ همچنان ادامه داشت. جمعى كثير از اصحاب معاويه كشته و زخمى شدند.

درماندگى معاويه و حيله عمروعاص

قرآن بر سر نيزه شاميان

معاويه با مشاهده صحنه جنگ و كشته و مجروح شدن يارانش و شنيدن ضجه شاميان به فكر چاره افتاد و به عمروعاص گفت: اى اباعبدالله! واى! تو! همه شاميان از بين رفتند، آن حيله هاى كه ذخيره كردى، كجاست؟

عمروعاص گفت: اى معاويه چه مى خواهى؟

معاويه گفت: حيله اى بينديش تا جنگ متوقف شود و سپاهيان علىعليه‌السلام دست از نبرد بردارند. اگر امروز علىعليه‌السلام و يارانش ‍ دست از حمله و مبارزه برندارند، احدى از ما جان سالم بدر نخواهد برد و در سرزمين شام كسى باقى نمى ماند تا سلاح شمشير ما را به دست گيرد.

عمروعاص گفت: اى معاويه! دستور فرما تا هر چه قرآن و جلد قرآن در خيمه هاى سربازان هست، حاضر كنند و بر سر نيزه ها ببندند و در برابر لشكر علىعليه‌السلام بايستند و با آواز بلند بگويند.

اى اصحاب على و اى اهل عراق اگر مسلمانيد، ما به حكم قرآن راضى مى شويم شما هم به دستورات قرآن راضى باشيد و جنگ را متوقف كنيد تا قرآن بين ما شما حاكم باشد.

چون اهل شام اين سخن عمروعاص را شنيدند گفتند: حيله اى نيكوست كه تا به حال در ميان ما سابقه نداشته است، پس به فرمان معاويه قرآن ها را بر سر نيزه بسته و در مقابل لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ايستادند و آواز دادند:

يا على! يا على! از خدا پروا كن و اين بقيه اهل شام از اصحاب معاويه را باقى بگذار، ما كتاب خدا را بين خود و شما حاكم قرار مى دهيم تا به فرمان قرآن تن دهيم.

سپس مصحفى كه معروف به مصحف عثمان بوده، بر سر چهار نيزه بستند و در مقابل اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آورده، بانگ برآوردند:

اى ابا الحسن! واى اهل عراق! واى اهل حجاز! اين كتاب خداست كه ما و شما به آن ايمان داريم، به اوامر و نواهى آن عمل مى كنيم، ما مسلمانيم اگر شما اهل ايمانيد و به كلام خدا اقرار داريد و زن و فرزند ما و جماعت باقى مانده از اهل شام رحم كنيد و دست از جنگ برداريد، براساس دستور و فرمان با ما رفتار كنيد.

اين مكر و خدعه در ميان سپاهيان اميرالمومنينعليه‌السلام مؤ ثر و كارگر افتاد.

نخستين كسى كه از اصحاب علىعليه‌السلام دست از جنگ كشيد و به دنبال علىعليه‌السلام در ميان جنگ آمد اشعث بن قيس بود.

علىعليه‌السلام با ياران و فرزندان خويش و جماعت بنى هاشم مثل شيران خشم آلود از هر طرف حمله مى كردند، اشعث در مقابل علىعليه‌السلام ايستاد و گفت:

يا اميرالمومنين! دست زا جنگ بردار و دعوت اهل شام كه ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، اجابت كن، همه روزه مى گفتى با آنان چندان مى جنگيم تا به كتاب خدا و سنت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله تن در دهند. اكنون ايشان خصومت و جنگ را كنار گذاشته و ما را به كتاب خدا مى خوانند و اين گونه ناله و زارى مى كنند، پس ترحم نما و دست از خونريزى بردار، وگرنه هيچ يك از قبيله من و ديگر يمنى ها تو را حمايت نخواهيم كرد و تير و كمان و شمشير بر ضد معاويه و اهل شام به كار نمى بريم.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود:

اى اشعث! واى بر تو كه اين گونه ناسنجيده سخن مى گوئى!

اين قوم نه از سر صدق و راستى قرآن را به ميان ما آورده اند. بلكه براى دفع شكست و نجات خويش به حيله و فريب متوسل شدند. اى اشعث هرگز به مكر و حيله عمروعاص فريفته نگردى، در وفادارى خويش استوار باش كه آثار فتح و نسيم پيروزى نزديك است.

اشعث گفت: معاذالله، هرگز با اينان نخواهيم جنگيد، اگر اجازه فرما تا نزد معاويه روم و از اين قرآن بپرسم تا تكليف بر من روشن شود.

علىعليه‌السلام فرمود: آنچه از مكر و حيله معاويه و عمروعاص بود براى تو گفتم، اما تو خود دانى.

اشعث به نزديك لشكر معاويه رفت و پرسيد، معاويه كجاست، چون معاويه آمد و در مقابل او ايستاد و گفت: اى معاويه! از اين قرآن ها كه بر سر نيزه ها بستى چه نيتى دارى و چه مى خواهى؟

معاويه گفت: از آن جهت قرآن را بر سر نيزه كرديم تا ما و شما متفقا بر آن عمل كنيم و جنگ و خونريزى را كنار بگذاريم.

اشعث به نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و گفت: آنان از گمراهى دور شده و كتاب خدا را حكم خود ساخته اند، بايد در برابر كتاب خدا تسليم شويم.

سپس مردى از اهل شام بر اسب ابلق نشسته، قرآنى در دست گرفت و به ميدان آمد او ميان دو صف ايستاد و گفت: اى اهل حجاز و اى اهل عراق گوش كنيد تا خداى سبحان در قرآن چه مى فرمايد:

الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب الله ليحكم بينهم واذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم اذ فريق معرضون.(۹۵) انما كان قول المومنين اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئك هم المفلحون.(۹۶)

غرض مرد شامى از تلاوت اين آيات اين بود كه بر طبق اين آيات، شما را به حكم خدا مى خوانيم و شما از پذيرش آن امتناع مى كنيد.

چون لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آن فصاحت را بر سر نيزه ها ديدند، گفت و گو در ميان خود را آغاز كرده، هر كسى سخنى مى گفت، يكى مى گفت اهلى شام ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، بايد اجابت كنيم، جماعت ديگر مى گفتند، جنگ مبارزان ما را هلاك كرده و طاقت را از ما سلب نموده است.

اما طايفه اى از اصحاب صميمى علىعليه‌السلام مى گفتند، اين حيله خدعه معاويه و عمروعاص است. مى دانيم آنان را با كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كارى نيست؛ بايد جنگ را ادامه دهيم تا چشم فتنه و فساد را از حدقه بيرون آوريم.

در همين اثناء سفيان بن ثور الكبرى برخاست و گفت: اى اهل عراق! ما از آن جهت با اهل شام مى جنگيم كه دعوت ما به كتاب خدا و سنت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را نمى پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به كتاب خدا مى خوانند، چگونه نداى آنان را اجابت نكنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نكنيم، بر آنان حلال باشد كه با ما بجنگند؛ همچنان كه ديروز براى ما جنگيدن با آنان براى ما جايز بوده بود، اى اهل عراق!، بدانيد اين سخن على بن ابى طالبعليه‌السلام اثر نمى كند و او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است. سخن امروز او همان كلام ديروز است اما، ديگر گوش به فرمان او نمى دهيم و جنگ نمى كنيم؛ چون بسيارى از مردان ما هلاك شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه با اهل شام مى دانيم.

در اين هنگام عده اى از ياران وفادار اميرالمومنينعليه‌السلام به متابعت و اطاعت آن حضرت سخن گفتند. از جمله گردوس بن هانى سكرى برخاست و گفت: اى ياران، ما از معاويه تبرا جستيم و به ولايت على بن ابى طالبعليه‌السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم، كشتگان ما شهيدند و زنده هاى ما از ابرار و اخيار و على بن ابى طالبعليه‌السلام بر صراط حق و متابعت علىعليه‌السلام واجب است، هر كسى با او مخالفت كند هلاك شود و هر كسى اطاعت كند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچى نكنيد تا مراد معاويه حاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسى برخاست و گفت:

اى اميرالمومنين! اگر سخن نمى گوييم، دليل بر اين نيست كه ديگران را لايق تر مى دانيم، يا علىعليه‌السلام رأی رأی توست، اگر مصلحت مى بينى با اين جماعت قرآن بر نيزه كردند صلح كن، اگر مى دانى كار آنان بر خدعه و نيرنگ است، بر جنگ استوار باش، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدى نداريم و گوش به فرمان هستيم، چون رأی و نظر شما بهترين آراست.

آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت: اى جماعت! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهاده شد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شك و شبهه خراب نكنيد و يقين بدانيد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام داناى دين و قرآن است. هر چه بگويد صادق و صائب است، هر جا بگويد نه، ما هم مى گوييم نه، اگر بگويد آرى ما نيز مى گوئيم آرى. در كل احوال تابع و مطيع گفتار و كردار مولاى خود اميرالمومنينعليه‌السلام هستيم.

سپس رفاعة بن شداد بجلى از افضل اصحاب علىعليه‌السلام به سخن آمد و گفت: اى مردم! چيزى از دست ما فوت نشد. اين قوم امروز ما را به كارى مى خوانند كه ما از اول جنگ از آنان مى خواستيم. بنگريد اگر راست مى گويند و قصد فريبكارى و حيله گرى ندارند آنان را اجابت كنيد، اگر غرض ديگرى دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام راضى نمى شوند، بر سر كار خويش بايستيد با شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده از مولاى خود حمايت كنيد تا فتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود كنيد.

هر يك از اعيان لشكر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنينعليه‌السلام سخنى گفتند و بعضى ها گفتند يا على رأی، رأی توست، و هر چه صلاح بدانى ما مطيع و فرانبرداريم.

در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگى از سربازان علىعليه‌السلام با شمشيرهاى حمايل كرده به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيدند كه آثار سجود در پيشانى آنان هويدا بود و طايفه اى از قراء قرآن كه بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنان بودند.

يكى از آنان پيش آمد و گفت: يا على! تو مى دانى كه ما عثمان را بدان جهت كشتيم كه از پذيرش پيشنهاد ما در عمل كردن به كتاب خدا سر باز، امروز جماعت اهل شام تو را به كتاب خدا دعوت مى كنند، پيشنهاد آنان را اجابت كن، وگرنه تو را مى گيريم و تحويل آنان مى دهيم يا همچنان كه عثمان را كشتيم تو را نيز مى كشيم و ديگران هم گفتند كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بايد جنگ را متوقف و به كتاب خدا رفتار كند.

اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مى شنيد و در آن تاءمل و تعجب مى كرد سپس فرمود:

اى ياران! من از اول آنان را به كتاب خدا دعوت كردم و در طول جنگ نيز پيوسته آنان را به كتاب خدا مى خواندم و اكنون نيز سخن من همين است، با اين فرق كه ديروز من امير شما بودم و امروز ماءمور شما شدم، ديروز ناهى بودم و امروز منهى ام، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مكر و حيله مى كند تا خود را از هلاكت نجات دهد و از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته و ملول شده و حيات زندگى خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اكراه داريد تكليف نمى كنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم، فردا پشيمانى سودى نخواهد داشت.

آن جماعت گفتند: يا على! كس بفرست و اشتر نخعى را بخوان كه او شجاعانه مى جنگد و مردان شام را مى كشد.

اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديكى هاى خيمه معاويه مى جنگيد و چيزى نمانده بود تا لشكر شام را منهزم و متلاشى كند.

فرستاده اميرالمومنينعليه‌السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت: اى مالك! باز گرد و جنگ را متوقف كن.

اشتر گفت: برو به اميرالمومنينعليه‌السلام بگو كه اين ساعت، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است.

فرستاده به خدمت اميرالمومنينعليه‌السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.

آن جماعت به علىعليه‌السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: سبحان الله، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.

بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.

اشتر گفت: شايد اميرالمومنينعليه‌السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است.

فرستاده گفت: آرى.

مالك گفت: به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!

سپس به فرستاده علىعليه‌السلام گفت: اگر ساعتى مهلت دهى، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه بر مى گردم.

گفت: آيا دوست دارى بعد از پيروزى، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را زنده نبينى؟

مالك گفت: سبحان الله، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.

مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنينعليه‌السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت:

اى اهل عراق! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است؟

وقتى مالك خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد، اشعث بن قيس ‍ گفت: ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم.

مالك اشتر گفت: از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم.

گفتند: اجازه مى دهيم.

مالك گفت: پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.

گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم.

مالك گفت: افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.

قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم.

اشتر گفت: افسوس! شما را فريب دادند و شما فريفته شديد، و معاويه و عمروعاص از شما ترك جنگ را مى خواستند كه به مقصود خويش ‍ رسيدند، سپس رو به قراء آن جماعت كرد و گفت:

اى جماعت دنيا دوست، ما پنداشتيم كه پيشانى سياه شما حكايت از زهد و تقواى شما دارد و براى رضاى خدا و كسب شرف اخروى نماز مى خوانيد و تلاش مى كنيد؛ اما فهميديم، كه شما طالبان دنيا هستيد و گرفتار شهوتيد، عقب نشينى شما از جنگ به جهت فرار از مرگ و دوستى با دنياست، لعنت بر شما باد، اى كاش مثل قوم عاد و ثمود به عذاب هلاك مى شديد.

پس بين مالك و آنان كار به سب و ناسزاگويى كشيد و نزديك بود فتنه اى ديگر پديد آيد، اميرالمومنينعليه‌السلام آنان را آرام و غوغا را خاموش ‍ كرد.

پس يكى از آنان گفت: اى اشتر! اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفتار آنان را قبول كرد، تو چرا راضى نمى شوى؟

مالك گفت: به هر چه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام راضى شود، من هم راضى و مطيع هستم.

با اختلاف در بين سپاه علىعليه‌السلام و بازگشت مالك اشتر كار به كام معاويه شد، كه بعد از لمس كردن شكست و ديدن مرگ، جان تازه گرفت و اميد بقا يافت و به زبان اقرار كرد و گفت:

والله آن زمان كه مالك اشتر مى جنگيد، خواستم از او بخواهم تا از على بن ابى طالبعليه‌السلام برايم امانى بستاند و در آن ساعت انديشه گريختن داشتم كه مرا به اشعار پسر عمرو بن اطنابه افتادم، از فرار شرم كردم تا اين كه علىعليه‌السلام اشتر نخعى را باز خواند كه نفسم تازه شد و حيله ما كارگر افتاد و كار بر وفق مراد شد.

در اردوى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در ميان اصحاب و لشكريان خويش سخن آغاز كرد و فرمود:

اى مردم! هيچ كتابى بالاتر از قرآن و هيچ حكمى بهتر از حكم خداوند تعالى نيست و اين قوم ما را به كتاب خدا مى خوانند، همه مى دانيد من دوست دارم زنده كنم آنچه را قرآن زنده كرده و كنار بگذارم آنچه قرآن گذاشته است. بر شما معلوم است كه در جنگ حديبيه در خدمت رسول خدا بوديم همه طالب جنگ و منكر صلح بوديم، كه محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله از جنگ نهى فرمود، اكنون اهل شام از غايت اضطرار و ترس ‍ از شمشير، ما را به قرآن مى خوانند و ما هم اجابت كرديم پس صبر كنيد و آرام باشيد تا بدانيم آنان چه مى خواهند.

پس از سخن علىعليه‌السلام ، حريث بن جابر بكرى برخاست و گفت:

اى مردم! سخنان اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را شنيديد، كلام مرا گوش ‍ كنيد؛ اميرالمومنينعليه‌السلام در همه مشكلات پناهگاه ماست، چون او رهبر و امام ماست، والله آنچه امروز از اهل شام پذيرفته، همانى بود كه روز اول از آنان مى خواست، اگر كسى بعد از اين اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را در اين كار كه پذيرفته طعن و مذمت كند با شمشير جواب او را مى دهيم.

پس از او جماعتى از بنى بكر بن وائل مثل حريث بن جابر و خالد بن معمر و شقيق بن ثور و كردوس بن عبدالله برخاستند و به نزد اميرالمومنين آمدند و گفتند:

فرمان، فرمان توست، اگر اهل شام را اجابت كنى ما هم اجابت مى كنيم اگر آنان را انكار كنى ما هم انكار مى كنيم، ما مطيع تو هستيم و در پيش تو كمر خدمت بسته ايم.

علىعليه‌السلام فرمود:

من سزاوارترين فرد در اجابت به كتاب الله هستم، كه حرمت آن را نگه دارم، اما معاويه، عمروعاص، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه، ضحاك بن قيس ‍ و پسر ابى سرح اهل دين قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم، از كودكى تا امروز با ايشان مصاحب بودم. در كودكى بدترين كودكان بودند و اكنون شرورترين مردان هستند.

به يقين مى دانم بستن مصاحف بر سر نيزه ها خدعه و مكر آنان است، تا از قبول فرمان خدا تعالى فرار كنند، اما شما مرا موافقت نكرديد و بر فريب آنان فريفته شده از اره راست منحرف شديد؛ چون شما با من مخالفت كرديد، به ناچار قبول كردم و شما به زودى ثمره اين كار را خواهيد ديد.

جماعتى كه حاضر بودند، بعضى آنان حضرت را تصديق كرده و ثنا گفتند و برخى سر را به زير انداخته و حرفى نگفتند.

پيشنهاد حكميت

پس از پايان سخنان اميرالمومنينعليه‌السلام ، ابوالاعور السلمى از جانب معاويه در حالى كه بر اسبى نشسته قرآنى بر سر نهاده بود، به نزديك لشكر علىعليه‌السلام آمد و گفت: اى اهل عراق و اى على بن ابى طالبعليه‌السلام ، هيچ يك از ما از ديگرى فرمان نمى برد و اطاعت نمى كند، از هر دو لشكر جمعى كثير كشته شدند، هر يك از ما دو طرف خويشتن را در مقابل ديگر حق مى داند و آنچه بين طرفين باقى مانده استوارتر از گذشته است.

همه ما در روز قيامت از اين جنگ و كشتار محاسبه مى شويم و بايد پاسخگو باشيم، من پيشنهادى دارم كه به صلاح ما و شماست. ديگر خون ها ريخته نمى شود و آتش فتنه خاموش مى گردد.

مصلحت آن است كه دو نفر حكم از طرفين انتخاب كنيم تا بر اساس كتاب خداى تعالى بين ما و شما حكم كنند.

اى علىعليه‌السلام از خدا بترس و آنچه مى گويم راضى باش و به حكم قرآن تن بده.

از لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام واز بلند شد، ما به حكم قرآن راضى شديم و به كتاب خداى تعالى ايمان داريم.

ابوالاعور گفت: الحمدالله كه موافق نظر ما شديد، سپس به نزد اهل شام بازگشت، آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.

اصحاب معاويه شادمان شدند، شمشيرها در نيام كردند، و زره از تن به در آورده و به نصب حكمين مصمم شدند.

عمروعاص به معاويه گفت: تدبير و حيله مرا چگونه ديدى؟

تو را از درياى خون عراق به كنار ساحل آوردم و از گرداب بلا و گرفتارى نجات دادم و از شمشيرهاى ياران على بن ابى طالبعليه‌السلام رهانيدم.

معاويه گفت: ارست مى گويى.

نامه اميرالمومنين به معاويه

اما بعد، افضل كارها آن است كه مردم آن را تحسين كنند.

اى معاويه! از دنيا بر حذر باش، دل بر جهان و حكومت آن نبند، نعمت دنيا را دوام ثابت نيست و فرح و شادى پايان مى يابد. چه بسا افرادى به ناحق حكومتى را صاحب شدند و ايام قليل از آن تمتعى يافتند.

عاقبت به عذابى غليظ مبتلا شدند، از روزى بر حذر باش كه بر گذشته عمر تاءسف نخورى و از گذشته پشيمان نشوى، پس پيروى شيطان نكن. تعجب مى كنم، مرا به حكم قرآن مى خوانى، در حالى كه از اهل قرآن و حكم آن نيستى. اين پيشنهاد تو خدعه و حيله اى آشكار است، ولى ما هميشه تابع حكم قرآن بوديم و هستيم و هر كسى به حكم قرآن راضى نباشد در ضلالت عظيم و گمراهى آشكار باشد.

معاويه نامه اميرالمومنين علىعليه‌السلام را خواند و جوابى به اين مضمون نوشت:

اما بعد، خداى تعالى ما و شما را عافيت عنايت فرمايد، غرض ما از جنگ، طلب خون عثمان بود، نمى خواستم خون عثمان آن را فرو گذارم و با تو سازش مداهنه كنم، اگر در مسير اين جنگ كشته مى شدم، جاى بسى سعادت بود كه نامى نيكو براى خويشتن به يادگار مى گذاشتم، چون اين جنگ به درازا كشيد و جمعى انبوه از دو طرف كشته شدند، مصلحت ديدم كه قرآن ميان من تو حاكم باشد، لذا تو را به كتاب خدا خواندم تا بين ظالم و مظلوم فرق گذارد و سنت قرآن را احيا كنيم.

سپس اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نامه اى به عمروعاص نوشت:

آرايش دنيا زيباست، هر كسى اندك چيزى از دنيا به دست آورد، حرص و طمع او زيادتر مى شود و چنان به كسب دنيا پردازد كه هرگز سير نشود. اما سرانجام همه آنچه را كسب كرده بگذارد و برود. عاقل آن است كه دل به مال دنيا نبندد و بر زخارف آن مغرور نشود و از ديگران پند گيرد.

اى عمروعاص! در راه باطلى كه انتخاب كردى اصرار مورز و پاداش اخروى را ضايع نگردان و بيش از اين معاويه را در باطلش حمايت و يارى نكن. والسلام.(۹۷)

جواب عمروعاص به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام .

مواعظ بليغ و نصايح عميق شما را به سمع طاعت بايد ستود، هر كسى با خصم خود به حكم قرآن رضايت داده باشد، انصاف كرده، ما در اين منازعت به حكم قرآن راضى هستيم اى ابو الحسن! تو هم به آن راضى با*

بعد از مكاتبات و مقالات، اشعث بن قيس به نزد علىعليه‌السلام آمد و گفت: يا اميرالمومنين! مى بينم كه لشكر عراق به حكم قرآن راضى شدند و از اين كه معاويه آنان را به كتاب خدا خواند شادمان و مسرورند، اگر اجازه فرمايى به نزد معاويه روم از او بپرسم كه در چه فكرى است و چه انديشه اى دارد حضرت فرمود:

اختيار با توست.

اشعث بن قيس به نزد معاويه رفت و گفت: اى معاويه! قرآن بر بالاى نيزه كرديد، تقاضاى شما را اجابت كرديم و جنگ را متوقف نموديم، اكنون مراد تو چيست و چه نقشه اى دارى؟

معاويه گفت: مى خواهم ما و شما مطيع فرمان خداوند باشيم، پس دو حكم نصب مى كنيم، يكى از شما و يكى هم نماينده ما باشد، از آن دو عهد و پيمان مى گيريم و آنان را ملزم مى كنيم تا بر طبق دستور قرآن و كتاب خدا بين ما و شما حكم كنند و در اين باره هر حكمى بكنند راضى باشيم.

اشعث گفت: انديشه اى نيكو و حقى است، سپس به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و آنچه گفته و شنيده بود بيان كرد.

بازى حكميت

پس از پذيرش حكميت، قاريان قرآن از عراق و لشكر شام در حالى كه مصاحف در دست داشتند بين دو لشكر آمدند، با هم توافق كردند تا سنت هاى حسنه قرآن را احيا كنند و آنچه را قرآن مردود و مطرود كرده كنار بگذارند و قرار گذاشتند دو نفر حكم انتخاب كنند و به مدت يك سال مهلت دهند تا در خير و شر صلاح و فساد تفكر و تدبر كنند و آنچه را تصميم بگيرند، بدون كم و زياد معاويه و على بن ابى طالبعليه‌السلام آن را بپذيرند.

اهالى شام بلافاصله گفتند، ما از جانب خود عمروعاص را انتخاب مى كنيم.

اما در لشكر على بن ابى طالبعليه‌السلام براى انتخاب حكم قيل و قال بسيار شد، اشعث بن قيس و كسانى كه بعدها خوارج شدند گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم، چون او اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و مصاحب ابوبكر و عامل عمر بن خطاب بود.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: من ابوموسى را براى اين كار لايق نمى دانم و تصدى اين امر را به او نمى سپارم.

اشعث بن قيس، زيد بن حصين، عبدالله بن كوا و عده اى از طرفداران آنها گفتند: ابوموسى شايسته اين كار است، چون او ما را از واقعه و جنگ كه در آن افتاديم برحذر مى داشت.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت: من به حكميت او راضى نيستم، چون او از من گريزان شده و مردم را از من برحذر مى داشت، در متابعت و بيعت با من رغبت نداشت.

من به او اعتماد ندارم. عبدالله بن عباس را براى نمايندگى خويش انتخاب مى كنم، كه مردى زيرك و وفادار به من است.

آن جماعت گفتند: هرگز به انتخاب عبدالله بن عباس براى حكميت رضايت نمى دهيم، چون رأی تو و بن عباس در اين كار يكى است، ابن عباس از توست و تو از او، بايد ديگرى براى اين كار انتخاب كنى.

اميرالمومنين فرمود: اگر عبدالله بن عباس را نمى پسنديد، مالك اشتر را براى حكميت قرار مى دهم.

اشعث گفت: آتش فتنه و جنگ را اشتر به پا كرده است، حكم مالك اشتر اين است كه ما شمشير بزنيم تا مراد تو و او حاصل شود.

اشتر گفت: اى اشعث! اين سخنان را از آن جهت مى گويى كه اميرالمومنينعليه‌السلام تو را از رياست عزل كرده، چون تو اهليت آن كار را نداشتى.

اشعث گفت: نه والله، نه از رياست خوشحال بودم و نه از عزل رياست دلتنگ شدم.

اميرالمومنين علىعليه‌السلام فرمود: