جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 12048
دانلود: 3477

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12048 / دانلود: 3477
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

معاويه، عمروعاص را بدان جهت انتخاب كرد كه موثق ترين و معتمدترين فرد به راى و انديشه اوست، عمروعاص قريشى است و فرد بايد در مقابل بايستد، عبدالله بن عباس را انتخاب كنيد كه از قريش است. عمرو هر گرهى را بزند، عبدالله آنرا بگشايد و ره كارى را عمروعاص محكم كند، عبدالله سست گرداند، هر مكر و حيله اى بنمايد، عبدالله آن را آشكار كند.

اشعث و همفكران او گفتند: هرگز به حكميت دو نفرى مضرى راضى مى شويم، بلكه بايد يك نفر مضرى و ديگرى از يمن باشد.

اميرالمؤمنين گفت: من خوف دارم كه عمروعاص آن فرد يمانى را فريب دهد. چون عمروعاص مكارى ماهر است و ابوموسى اشعرى را از عقل بهره اى نيست او چگونه مى تواند از عهده عمروعاص برآيد.

اشعث و همفكران گفتند: ما غير از ابوموسى اشعرى، هيچ كسى را به نمايندگى براى حكميت نمى پذيريم.

اميرالمؤمنين گفت: چون نظر و انديشه مرا نمى پذيريد، هر كارى مى خواهيد بكنيد، سپس فرمود:

خدايا، او گواه باش، من از آنچه اين قوم مى گويند و مى خواهند انجام دهند بيزارم و به آن راضى نيستم.

پس احنف بن قيس تميمى به خدمت علىعليه‌السلام آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين! ابوموسى از اهل يمن است و پسر عموهايش در خدمت معاويه اند و عمروعاص كه در مقابل اوست مردى مكار و دور انديش ‍ است، ابوموسى براى اين امر مهم صلاحيت ندارد. اگر مى توانى، مرا بر اين كار ماموريت ده تا آنچه عمروعاص ببندد، بگشايم، آنچه نقص كند، محكم كنم، به هر حال به حكميت ابوموسى راضى نشويد.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود:

اى احنف، اين قوم كه با فريب عمروعاص از راه حق منحرف شده و جنگ را متوقف كردند، حالا هم جز به ابوموسى به ديگرى راضى نيستند و من كار آنان را به خداى تعالى واگذار كردم.

آن جماعت ابوموسى را كه آن زمان از جنگ كناره گيرى كرده بود، فرا خواندند، چون فرستاده آن طايفه به ابوموسى رسيد گفت: بين طرفين صلح شد.

ابوموسى گفت الحمدلله رب العالمين.

سپس گفت: تو را براى حكميت انتخاب كردند.

گفت: انا لله و انا اليه راجعون.

آنگاه ابوموسى را به لشكر گاه اميرالمؤمنينعليه‌السلام آوردند. در آن ساعت مالك اشتر به خدمت علىعليه‌السلام رسيد و گفت: يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام مرا براى حكميت انتخاب كن به خدا سوگند اگر عمروعاص را ببينم او را از دم شمشير بگذرانم.

در همين زمان حارث بن طائى كه مجروح ضعيف بود به خدمت آن حضرت رسيد و گفت: يا اميرالمؤمنين مگر بعد از پذيرفتن فرمان خداوند و حكم قرآن بايد حكم ديگرى هم انتخاب كرد و آن هم ابوموسى اشعرى بين ما حكم باشد!؟ آن جماعت از سخن حارث به خشم آمده و خاك بر او پاشيدند و قصد جان او را كردند، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود، از او دست برداريد. پس حارث در غايت ضعف بود و چند روز بعد وفات يافت. رحمة الله

پيمان نامه حكميت

چون دو لشكر حكومت حكمين را پذيرفتند، سلاح را كنار گذاشتند، اعيان دو لشكر جمع شدند و دبيرى را احضار كردند.

عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام حاضر شد و آن حضرت فرمود:

بنويس، بسم الله الرحمن الرحيم، اين قراردادى است بين اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و معاوية بن ابى سفيان.

معاويه گفت: يا على، اگر تو را اميرالمؤمنين مى دانستم، با تو جنگ نمى كردم.

علىعليه‌السلام فرمود:

الله اكبر، صدق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، روزى در جنگ حديبيه زمانى كه مشركين سد راه مكه شدند و در پايان به نوشتن صلح نامه انجاميد بودم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خواند و فرمود: بنويس. بسم الله الرحمن الرحيم، اين صلحى است كه محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با اهل مكه منعقد مى كند.

پدرت، ابوسفيان گفت: اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، اگر بر رسالت تو اقرار و اعتراف داشتم با تو جنگ نمى كردم، پس بفرما تا نام تو و پدرت و نام من و پدرم را بنويسند.

سرانجام من دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آنچه ابوسفيان گفت نوشتم من از آن كار ناراحت شدم. برادرم محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرمود، يا على! ناراحت نباش، چنين روزى براى تو هم خواهد بود. من براى پدر مى نويسم و تو براى پسرش مى نگارى و اكنون اى كاتب! آنچه معاويه مى خواهد بنويس.

عمروعاص گفت: يا على! ما را با مشركين و كافران مقايسه مى كنى؟ در حالى كه ما از مؤمنانيم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بر او بانگ زد: اى پسر نابغه! خاموش باش. تو دوست مشركان و دشمن مؤمنان بودى. در ضلالت راءس و رئيس و در اسلام دنباله رو نابكاران بودى، آيا تو از آن جماعت نيستى كه با محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله دشمنى كرد و جنگيد؟ بعد از او در امتش فتنه افكندى، تو ابتر پسر ابتر، دشمن خدا و رسول و اهل بيت رسولى. برخيز و از اين مكان دور شو، كه جاى تو اينجا نيست.

عمروعاص ساكت و خاموش از جايگاه خود برخاست و در مكان ديگرى نشست.

پس جمعى از اصحاب شمشيرها را حمايل كرده و در وفادارى و حمايت از علىعليه‌السلام گفتند، كه يا اميرالمؤمنين! ما با جان مال و فرزند در فرمان تو هستيم هر چه دستور فرمايى مطيع و فرمانبرداريم. از جمله آنان سهل بن حنيف، صعصعة بن صوحان عبدى، عبدالله بن خباب، منذر بن جارود عبدى و مالك اشتر نخعى بودند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بسيار خشنود شد، و با آنان مهربانى كرده و آنان را تحسين كرد.

سپس به دبير خويش فرمود: بنويس اين قراردادى است بين على بن ابى طالبعليه‌السلام و معاوية بن ابى سفيان.

ابوالاعور سلمى گفت: ابتدا نام معاويه را ذكر كن،

مالك اشتر گفت: خاموش باش، هيچ كرامتى براى تو و معاويه نيست، تا او را مقدم كنيم، ما نام على بن ابى طالبعليه‌السلام را كه معاويه و غير معاويه برترى و فضيلت دارد مقدم مى داريم.

معاويه گفت: اى اشتر! هر كدام را مى خواهى مقدم كن.

متن پيمان نامه

بسم الله الرحمن الرحيم، اين قراردادى است بين على بن ابى طالبعليه‌السلام و معاوية بن ابى سفيان و بين اهل عراق و حجاز از شيعيان علىعليه‌السلام و اهل شام از هواخواهان معاويه، كه بر حكم كتاب رسول خدا گردن نهند و آنچه را قرآن احيا كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند، عبدالله بن قيس يعنى ابوموسى اشعرى نماينده على بن ابى طالبعليه‌السلام و عمروعاص نماينده معاويه به عنوان حكمين انتخاب مى شوند على بن ابى طالبعليه‌السلام و معاويه از حكمين عهد و ميثاق مى گيرند تا بر اساس دستورات قرآن و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دوارى كنند.

جان و مال دو داور در امان باشد و كسى متعرض آنان نشود افراد دو لشكر به مفاد اين پيمان راضى باشند و اهل عراق و حجاز به اوطان خويش باز گردند و اهل شام به شام مراجعت كنند و اجتماع حكمين در دومة الجندل تشكل شود و مهلت اين قرار داد يك سال است. والسلام.

عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام قرارداد نامه را براى اهل شام نوشت و عمار بن عباد كلبى دبير معاويه هم پيمان نامه را براى اهل عراق به نگارش در آورد و عده اى از معارف عراق بر نسخه اهل شام امضاء و گواهى كردند و جمعى از معتمدان اهل شام بر نسخه اهل عراق گواهى نوشتند.

نخستين اعتراض از لشكر علىعليه‌السلام

پس از نوشتن پيمان نامه و گواهى آن، مردى از اصحاب اميرالمؤمنينعليه‌السلام از قبيله ربيعه(۹۸) بر اسب نشست و گفت: آبى به من دهيد، چون آب نوشيد، بر لشكر اميرالمؤمنين حمله كرد و ساعتى ادامه داد و مجددا آب خواست، چون آب خورد بار ديگر به لشكر معاويه حمله كرد و رجز خواند، گاهى به لشكر معاويه و گاهى به ياران علىعليه‌السلام حمله كرد و به آواز بلند مى گفت:

اى مردم! بدانيد من على و معاويه و از حكم آنان بيزارم لا حكم الا الله و لو كره المشركون.

و در اثناى حمله به ياران علىعليه‌السلام كه مردم را با شمشير و نيزه مى زد كشته شد، او نخستين خارجى بود كه در مقابل اميرالمؤمنين و يارانش ‍ شمشير كشيد.

نگرانى ياران علىعليه‌السلام از معاويه

چون قرارداد نوشته و مهر و گواهى شد، معاويه عمروعاص كه به غرض و هدف خويش رسيدند خوشحال و دلشاد بودند، اما ياران صميمى علىعليه‌السلام دل تنگ بودند، مالك اشتر نخعى، عدى بن حاتم طائى و عمرو بن حمق الخزاعى و شريح بن هانى و زحر بن قيس جعفى و احنف بن قيس ‍ تميمى و جماعتى از ياران ديگر به معاويه نزديك شدند و گفتند:

اى معاويه! ما از حق دست بردار نيستيم و امروز بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم، تو از ترس شمشير ما به قرآن پناه بردى و ما را به كتاب خدا خواندى، ما هم شما را اجابت كرديم. حكمى كه حكمين بكنند اگر بر معيار حق باشد، مى پذيريم وگرنه ما جنگ را چاره نهايى مى دانيم تا يكى از ما يا شما باقى بماند.

معاويه گفت: هر چه مى خواهيد، همان كنيد.

سپس منادى معاويه، اهل شام را آواز داد تا به شام برگردند و اميرالمؤمنين فرمود تا اهل عراق و حجاز به وطن خويش برگردند.

نصيحت ابوموسى در راه دومة الجندل

ابوموسى اشعرى به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد گفت:يا اميرالمؤمنين از مكر و خدعه مأمون نيستم، از تو مى خواهم جمعى از اصحاب خويش را با من به دومة الجندل بفرستى تا راهنما و مشاور من در مقابل عمروعاص باشند، علىعليه‌السلام شريح بن هانى را با پانصد تن(۹۹) به همراهى ابوموسى به دومة الجندل فرستاد تا از احوال او باشند.

شريح بن هانى در بين راه به ابوموسى گفت: كارى بزرگ را به عهده گرفتى كه مسئوليتى عظيم دارد، اگر خطا و لغزش كنى با هيچ چيز جبران نمى شود. از حق چشم مپوش و باطل را حمايت نكن و بنگر با چه كسى مقابله مى كنى، با مردى مثل عمروعاص كه دين و ايمان ندارد و جز به دنيا و مال دنيا نمى انديشد. او مردى مكار و حيله گر است، مواظب باش تا در ورطه هلاكت نيفتى.

ابوموسى اشعرى گفت: تلاش مى كنم تا باطل را دفع و طرفين را راضى كنم. معاويه شرحبيل بن سمط الكندى را با جمعى انبوه به همراهى عمروعاص ‍ به دومة الجندل اعزام كرد.

عمروعاص و ابوموسى در دومة الجندل

نماينده علىعليه‌السلام و معاويه در دومة الجندل حاضر شدند، عمروعاص قبل از ابوموسى به آنجا رسيد، وقتى ابوموسى با همراهيان به دومة الجندل رسيد، عمروعاص به استقبال او آمد و او را سلام خوش آمد گفت.

ابوموسى نيز او را به سينه خويش چسباند و مصافحه كرد سپس ‍ عمروعاص او را نزد خود نشانيد ساعتى به تعارف و عيش پرداخته با هم طعام خوردند.

بعد از آن هر روز ساعت ها با هم مى نشستند و بحث و گفت و گو مى كردند. و روزهاى طولانى به اين نحو سپرى كردند، به گونه اى كه ياران اميرالمؤمنينعليه‌السلام نگران قضيه شدند، تا اين كه عدى بن حاتم طائى گفت: اى عمرو! تو مرد مورد اعتماد نيستى و ابوموسى نيز مردى ضعيف و كم خرد است.

عمروعاص گفت: اى عدى تو را دخالتى در اين كار نيست.

بر اثر طولانى شدن مدت حكميت، بر زبان ها افتاد كه عمروعاص، ابوموسى را فريب مى دهد تا مولاى خود على بن ابى طالب را خلع كند و جمعى ديگر به گوش معاويه رساندند مه عمروعاص خلافت را براى خود مى خواهد، معاويه دلتنگ شد، مغيرة بن شعبه را به نزد عمروعاص فرستاد، مغيره در دومة الجندل بر عمروعاص وارد شد و ساعتى به مباحثه و گفت و گو نشستند سپس با ابوموسى ملاقات كرده، سخن گفتند.

مغيره به نزد معاويه رفت و گفت: هر دو را ديدم و سخنان آنان را شنيدم، اما در كار ابوموسى شك ندارم كه او على بن ابى طالبعليه‌السلام را از خلافت خلع مى كند، و ليكن از عمروعاص سخنى شنيدم كه اراده كارى دارد.

معاويه با شنيدن سخن مغيره غمناك شد، شعرى به اين مضمون گفت و براى عمروعاص فرستاد:

سخنهايى از تو شنيدم اما باور ندارم و يقين مى دانم كه رضاى من را نگاه مى دارى و هرگز حق ما را فراموش نمى كنى.

به جهت طولانى شدن مدت، مردم به عمروعاص و ابوموسى اعتراض ‍ كرده، و فرياد برآوردند: اى ابوموسى و عمروعاص: زمان به دراز كشيد شما هنوز حكمى نكرديد، مى ترسيم مدت يك سال تمام شود و شما كارى نكنيد و دوباره جنگ آغاز شود.

عمروعاص با شنيدن اين سخنان به نزد ابوموسى رفت و گفت: اى ابوموسى! اهل عراق در طلب خون عثمان كمتر از اهل شما نيستند، شرف معاويه و حال او را در بنى اميه مى دانى، در اين كار چه انديشه و نظرى دارى بيان كن.

ابوموسى گفت: اگر در روز قتل عثمان در مدينه حاضر بودم. حتما او را بارى مى دادم، اما معاويه در بنى اميه شريف تر از على بن ابى طالبعليه‌السلام در بين بنى هاشم نيست.

عمروعاص گفت:

راست مى گويى، ولى تو نسبت به على بن ابى طالبعليه‌السلام از من به معاويه ناصح تر نيستى، اما اگر كسى بگويد معاويه از طلقاست و پدر او سر كرده جنگ احزاب بود، راست گفته است، و همچنين اگر كسى بگويد علىعليه‌السلام كشتگان عثمان را در كنار خويش نگه داشته و انصار عثمان را در جنگ جمل كشته، راست گفته است.

اى ابوموسى! پيشنهاد دارم و مصلحتى انديشيدم كه صلاح مسلمانان در آن است، من معاويه را از خلافت خلع مى كنم و تو هم على بن ابى طالب را از خلافت بر كنار كن، تا خلافت را به عبدالله بن عمر خطاب كه مردى عابد و زاهد است و به جنگ و خونريزى رغبت ندارد واگذار كنيم.

ابوموسى گفت: پيشنهاد نيكو و رأی پسنديده اى است.

عمروعاص گفت: چه روز اين داورى را اعلام كنيم.

ابوموسى گفت: فردا روز دوشنبه است، دوشنبه روز مباركى است. مردم را جمع كنيم و بعد از خطبه اين تصميم را اعلام داريم.

فريب ابوموسى اشعرى

روز دوشنبه مردم براى استماع نظريات حكمين اجتماع كردند، ابوموسى و عمروعاص با همراهان خويش در جايگاه حاضر شدند.

عمروعاص گفت: اى ابوموسى! تو را به خدا سوگند مى دهم، چه كسى به خلافت سزاوارتر است، انسان غدار يا وفادار!

ابوموسى گفت: معلوم است وفادار بهتر از غدار است.

عمرو گفت: درباره عثمان چه مى گويى، آيا ظالم بود كه كشته شد يا مظلوم؟ ابوموسى گفت: مظلومانه كشته شد.

عمرو گفت: آيا قاتل او بايد قصاص شود يا نه؟

ابوموسى: بايد قصاص شود.

عمرو: آيا اولياء عثمان بايد قاتلين را قصاص كنند يا خير؟

ابوموسى: بلى اولياى عثمان بر اين كار ولايت داند، چون خداى تعالى فرمود:

من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا(۱۰۰)

عمرو: آيا قبول دارى معاويه از اولياى عثمان است يا خير؟

ابوموسى: بلى، معاويه از اقوام و اولياى عثمان است.

عمروعاص گفت: اى مردم! شاهد باشيد كه ابوموسى گواهى مى دهد عثمان مظلومانه كشته شد و معاويه از اولياى او و قصاص كننده قاتلين اوست.

ابوموسى گفت: اى عمروعاص، برخيز طبق توافق ديروز معاويه را از خلافت عزل كن تا من بعد از تو على بن ابى طالبعليه‌السلام را خلع كنم.

عمرو گفت: سبحان الله، محال است بر تو سبقت بگيرم، بلكه خداوند تو را بر من به سبب هجرت و ايمان مقدم داشته است، برخيز و سخن خويش را بيان كن تا من هم آنچه گفتى بگويم.

ابوموسى برخاست و بر منبر نشست بعد از حمد و ثناى خداى سبحان گفت:

اى مردم، بهترين شما كسى است كه هواى نفس خويش را بيشتر كنترل كند و بدترين شما آن كسى است كه شرش بيشتر باشد، شما مى دانيد كه در جنگ چند هزار نفر كشته شدند در جنگ متقى و محق و مبطل و با هم كشته مى شوند، ما در اين قضايا تدبير و تفكر كرديم و به نتيجه رسيديم، على بن ابى طالبعليه‌السلام و معاويه را زا خلافت خلع و بر كنار كنيم و عبدالله بن عمر بن خطاب را كه مردى ملايم و طلب است به خلافت منصوب كنيم.

اى مردم! من على بن ابى طالبعليه‌السلام را از خلافت كنار مى گذارم همان گونه كه اين انگشتر را زا انگشت بيرون مى كنم و انگشتر از انگشت بيرون كرد.

بى درنگ عمروعاص برخاست و گفت: اى مردم! ابوموسى كه يار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همنشين ابوبكر و عامل عمر بن خطاب و حكم اهل عراق و نماينده على بن ابى طالبعليه‌السلام است، در اين لحظه على بن باى طالبعليه‌السلام را از خلافت خلع و از زعامت خلق كنار گذاشت.

اما من معاويه را به خلافت نصب مى كنم چنان كه انگشتر در انگشت خويش مى كنم، بلافاصله بر جاى خود نشست.(۱۰۱)

ابوموسى به خشم و آمد گفت: به خدا سوگند قرار ما چنين نبود؛ اى عمروعاص! خداى تعالى عذاب تو را زياد گرداند، لعنت خدا بر تو باد. اى مكار! اى فاسق جبار و اى بد سگال حيله گر مثل تو همچون مثل سگ باشد كه خداى تعالى فرمود:

كمثل الكلب ان تحمل عيله يلهث او تتركه يلهث.(۱۰۲)

عمرو گفت: بله، مثل تو چون آن حمار باشد كه در قرآن اشاره شد.

كمثل الحمار يحمل اسفارا.(۱۰۳)

عكس العمل ياران علىعليه‌السلام

اهل عراق فرياد آمدند و گفتند:

به خدا سوگند اين حيله و خدعه است، هرگز به آن راضى نمى شويم. مردم به اهل شام دشنام و ناسزا مى گفتند و در مقابل دشنام و ناسزا مى شنيدند. سعيد بن قيس همدانى برخاست و گفت: اگر كلام اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را گوش مى كرديد و بر صراط هدايت مى مانديد امروز اين ذلت را لمس نمى كرديم هر چند بر ما لازم نيست گمراهى و ضلالت عمروعاص ‍ و ابوموسى را بپذيريم كه هرگز راى آن دو را نمى پذيريم و ما امروز بر همان عقيده ديروزيم.

سپس اصحاب على بن ابى طالبعليه‌السلام كلام سعيد بن قيس را تاييد كردند؛ اما اشعث بن قيس از شرم ساكت و خاموش بود.

كردوس بن هانى گفت: اى اشعث! تو نخستين كسى بودى كه سد راه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شدى و در سنت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله و شريعت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خلل وارد كردى، اشعث از سخنان او دلتنگ و ناراحت شد.

خبر حكم حكمين به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد با ابراز تاءسف فرمود:

از اول مى دانستم كه ابوموسى اهل اين كار نيست و تلاش كردم تا غير ابوموسى اشعرى را براى حكميت انتخاب كنم، اما شما لجاجت كرده، و گفتيد، ابوموسى از همه لايق تر است. چون چاره ديگرى نداشتم، شما را به خود واگذار كردم تا امروز ديديد كه ابوموسى صلاحيت براى مقابله با عمروعاص را نداشت. اكنون بايد صبر كنيد و هيچ بهانه و دليلى براى جنگ مجدد با معاويه را نداريد. بايد مدت يك سال را بر طبق قرارداد تحمل كنيد، تا مدت منقضى شود.

همگان به خانه هاى خويش باز گرديد و منتظر فرمان و قضاى الهى باشيد.

اهل عراق به عراق و اهل شام به شام مراجعت كردند.

ابوموسى اشعرى از خجالت و شرم از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و ترس ‍ از اصحاب آن حضرت و شماتت مردم به كوفه باز نگشت، بلكه راه مكه را در پيش گرفت و در آنجا ساكن شد.

سؤ ال از قضا و قدر

در بين راه مردى از اهل كوفه پرسيد:(۱۰۴) يا اميرالمؤمنين!آيا آمد ما به شام و جنگيدن با اهل شام و معاويه به قضا و قدر الهى بود يا نه؟

علىعليه‌السلام فرمود:

اى شيخ!قسم به آن خدايى كه دانه را شكافت، هر قدمى كه برداشتيم و هر تپه اى را كه بالا رفتيم و پايين آمديم و قضا و قدر خداى تعالى بود.

مرد كوفى پرسيد: يا اميرالمؤمنين!پس ثواب و اجراى در اين صورت براى ما متصور نيست؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود:

چرا!اينگونه نيست كه مى گويى. بلكه خداوند اجرى عظيم و پاداشى جزيل براى پيمودن كوه و دره، و رفتن از كوفه تا صفين و برگشتن به پاس خدمات استوارى و مجاهدت و اطاعت و فرمانبردارى از امام خويش به شما عنايت مى كند.

اى شيخ!شايد گمان مى كردى اين صعود و نزول و جنگ و جهاد ما به قضاى حتمى و قدر لازم انجام شد.

مرد كوفى گفت: يا اميرالمؤمنين، همچنان كه مى گويى، ظن و گمان من است.

علىعليه‌السلام فرمود:

چنين نيست، اگر به قضاى حتمى و قدر لازم باشد ثواب و عقاب و كيفر و پاداش معنى ندارد و وعده وعيد الهى لغو باشد و هيچ مجرمى نبايد ملامت شود و هيچ محسنى نبايد مورد تحسين واقع شود!

گفت: يا اميرالمؤمنين، بيشتر بيان كن تا بدانم.

حضرت فرمود:

ان الله امر تخييرا و نهى تحذيرا و كلف يسيرا، يعص مغلوبا ولم يكلف تعنتا، لم يرسل الانبيا عبثا، ولم ينزل الكتب لعبا.

اى شيخ، خداى بزرگ به انسان اختيار و اراده داده و بر هيچ امر و نهيى اجبار نكرده است، هيچ كسى در اطاعت مكره و در معصيت ملزم نيست وگرنه ارسال رسل بازيچه و انزال كتب بيهوده بود.

مرد كوفى چون اين جواب را از اميرالمؤمنينعليه‌السلام شنيد، شاد و خندان شد و اشعارى در مدح و ثناى آن حضرت سرود، كه مطلع آن چنين است:

انت الامام الذى نرجوا بطاعته

يوم النشور من الرحمن رضوانا

يا على!تو آن امام هستى كه به سبب اطاعت و متابعت او آرزوى بهشت رضوان از خداى تعالى داريم.