فصل ششم: حوادث بعد از جنگ صفين
۱- غارت مسلمين به دستور معاويه
بعد از فريب اهل عراق به وسيله مكر و خدعه و جلوگيرى از پيروزى سپاهيان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
و حميت نابخردانه ابوموسى اشعرى، لشكر شام به شام و لشكر عراق به عراق مراجعت كردند و اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در كوفه مستقر شد.
معاويه، ضحاك بن قيس فهرى را كه از معارف لشكر او بود فرا خواند و خيل عظيمى از سواران شام به او سپرد و گفت: اى ضحاك از طريق سماوة به جانب كوفه برو و در راه هر چه را يافتى غارت و هر كسى از شيعيان علىعليهالسلام
را ديدى به قتل برسان.
ضحاك با سواران خويش به منزل ثعلبيه رسيد و از آنجا در قطقطانه فرود آمد اميرالمؤمنين چون اين خبر را شنيد، يكى از فرماندهان خويش به نام حجر بن عدى كندى را با هزار سوار به آن ناحيه فرستاد، تا شر ضحاك را دفع كند؛ اما هنوز حجر بن عدى خود را به ضحاك نرسانده بود كه ضحاك به قبيله بنى كلب رسيده و مشغول قتل و غارت شد، و رئيس قبيله ثعلبيه به نام عمرو بن مسعود را كه از اخيار اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بود، كشتند، ضحاك وقتى از خبر آمدن حجر بن عدى با خبر شد به سربازان خويش گفت.
شما رئيس قبيله را كشتيد و شهرهاى آنان را غارت كرديد و در نزديك كوفه هستيد، اما چون توانايى قدرت مقابله با حجر بن عدى را نداريم، به شام برمى گرديم تا از ياران علىعليهالسلام
آسيب نبينيم. اگر به دنبال ما بيايند، مى گريزيم و سالم به شام مى رسيم و يا ما را ملاقات مى كنند؛ در اين صورت با آنها مقابله مى كنيم.
حجر از گريختن ضحاك خبر يافت و به تعقيب او شتافت، در سرزمين بنى كلب به آنها رسيد، با هم به جنگ پرداختند از اهل كوفه چهار نفر و از اهل شام هفت نفر كشته شدند، ضحاك با سوارانش منهزم و متوارى شدند و خود را به شام رساندند.
حجر بن عدى آنان را تعقيب نكرد و به كوفه مراجعت كرد.
۲- ماموريت يزيد بن شجره به مكه
چون ضحاك مغلوب شد، معاويه مردى از معروفين شام به نام يزيد بن شجرة را فرا خواند و گفت:
مى خواهم به مكه بروى، حج بگذارى و عامل على بن ابى طالبعليهالسلام
را از مكه بيرون كنى و از حاجيان كه از اطراف و اكناف براى مراسم حج مى آيند براى من بيعت بستانى تا به خلافت من اقرار كنند و از علىعليهالسلام
بيزارى جويند.
معاويه گفت: من به بصيرت، رشادت و دور انديشى تو يقين دارم. تو را براى جنگ به حرم خداى تعالى نمى فرستم. بلكه تو را براى حج گزاردن ماءموريت مى دهم، حرمت خدا را در حرم نگه دار و اگر بتوانى بدون قتال و خونريزى عامل على بن ابى طالبعليهالسلام
را از مكه بيرون كن.
يزيد بن شجره گفت: سمعا و طاعتا. به جان دل فرمان مى برم.
معاويه سه هزار نفر از نخبگان و مبارزان اهل شام را به او سپرد و بار ديگر گفت، اى يزيد!تو توصيه مى كنم فراموش نكن تو به مكه مى روى كه حرم امن الهى و پناهگاه مؤمنين است، مولد من آنجاست و قوم عشيره من در آنجا ساكن اند آنان را نترسان و آزارى نرسان. با اهل مكه قتال نكن جنگ و خونريزى در حرم را دوست ندارم.
يزيد بن شجره به جانب مكه روان شد.
قثم بن عباس آن زمان والى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در مكه بود.
چون خبر يزيد بن شجره را شنيد، مردم را حاضر كرد و خطبه اى براى آنان خواند. پس از حمد و ثنا و درود بر محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
گفت:
اى مردم، فوجى از لشكر شام كه ظلم و فساد در خون آنان نهفته است و هيچ مروت و ترحم ندارند، قصد الحاد و فساد در حرم خدا را دارند، آيا حاضريد با آنان بجنگيد يا صلح كنيد؟ انديشه خود را بيان داريد. مردم خاموش نشستند و جواب نگفتند.
بار ديگر قثم بن عباس گفت: آنچه در دل داريد آشكار كنيد اگر قصد دفاع و حمايت نداريد، من از شهر بيرون خواهم رفت و در كوههاى اطراف مى مانم تا خداى تعالى چه حكم كند!
شيبة عثمان عبدى گفت: اى قثم!تو اميرى و ما رعيت. اگر با لشكر معاويه جنگ كنى، ما متابعت مى كنيم و اگر صلح كنى ما هم موافقت مى كنيم.
قثم گفت: اى هيهات اهل مكه!من به سخن شما مغرور فريفته نمى شوم چون شما اهل وفا نيستيد.
من به كوههاى اطراف مى روم و نامه اى به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
مى نويسم و او را از كيفيت كار آگاه مى كنم. اگر امدادى فرستد، با كمك آنان لشكر شام را دفع مى كنم، وگرنه صبر مى كنم.
ابو سعيد خدرى گفت: اى امير!حرم را حرمتى عظيم است. جماعت شاميان هنوز به مكه نرسيدند و تو تعجيل نكن، اگر قدرت مقابله و دفاع داشته باشى، آنان را سركوب كن، والا شهر را رها و به كوههاى اطراف ساكن شو تا اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تو را امداد كند.
سرانجام قثم در مكه اقامت گزيد، شهر را رها نكرد. چون خبر به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در كوفه رسيد، بر منبر رفت و اين خطبه را خواند.
اى مردم!معاويه لشكرى سياه دل از شام به مكه فرستاد كه آنان را گوش شنوا و چشم بينا نيست، سربازانى كه حق را از باطل باز نشناسند. در اطاعت مخلوق از معصيت خالق شرم نكنند، رفيق شيطان و وزير جبابره و ستمكاران اند. برخيزيد و به دفع آنان پردازيد، معقل بن قيس را كه مردى متى و امين است، با درايت و عقل تصميم مى گيرد و با شجاعت و صلابت عمل مى كند به فرماندهى اين كار برگزيدم به اتفاق او روان شويد. تا سعادت دنيا و آخرت و فوز جنت يابيد.
در پايان خطبه اميرالمؤمنينعليهالسلام
، هزار و هفتصد نفر از سواران عرب جمع شده به سرعت به سوى مه روان شدند.
يزيد بن شجره دو روز مانده به مراسم حج به عرفات رسيد و ندا داد: اى مردم با شما كارى ندارم، در امن و امان هستيد، ما براى مراسم حج به اينجا آمديم.
يزيد گفت: يكى از معارف صحابه را حاضر كنيد تا با او سخن بگويم. ابو سعيد خدرى را نزد او آوردند.
گفت: اى ابا سعيد!براى تفرقه و خصومت نيامدم، بلكه براى اتحاد و دلجوى مردم آمدم، اگر بخواهيم مى توانيم امير شما قثم بن عباس را اسير كنيم و به شام بفرستيم، اما چنين نخواهيم كرد، چون جنگ در حرم خدا را جايز نمى دانيم.
مصلحت آن است كه امير شما امامت نماز را ترك كند و مردم به اختيار خويش مرد ديگرى را براى امامت جماعت انتخاب كنند تا ميان ما گفت و گو و مجادله اى نباشد و اين كار نيت عافيت و اصلاح دارم.
ابو سعيد گفت: خدا جزاى خير به تو دهد كه مرد نيك خواه و نيك انديشى هستى.
سپس به نزد قثم بن عباس رفت، پيشنهاد امامت نماز را مطرح كرد. قثم نيز پذيرفت.
بزرگان مكه شيبة بن عثمان عبدى را براى امامت و مناسك حج انتخاب كردند.
پس از اتمام مناسك حج يزيد بن شجره به ياران خويش گفت: شكر خداى تعالى را كه خيرى را عنايت كرد و شرى را دفع فرمود اما خير اين كه در اطاعت خليفه وقت، معاويه توفيق حج يافتيد و مناسك به جاى آوريد، اما دفع شر اين كه از تعرض ياران على بن ابى طالبعليهالسلام
سالم مانديد. ان شاء الله ماءجور و مشكور به شام باز گرديد.
اهل شام از مكه به جانب شام حركت كردند، لشكر اميرالمؤمنينعليهالسلام
به نزديكى مكه رسيدند، جماعتى از اعراب خبر دادند كه لشكر شام از مكه بازگشته جانب شام روان اند.
معقل بن قيس به دنبال آنان شتافت و منزل به تعقيب آنان پرداخت. لشكر شام به سرعت از مكه دور شدند. معقل بن قيس به وادى القرى رسيد، اهل شام از آن منزل كوچ كرده فقط ده نفر از قافله باز ماندند كه شتر خويش را بار مى كردند، آن ده نفر را اسير گرفتند، اموال و اسحله و چهارپايان را از آنان گرفتند.
اهل شام به يزيد بن شجره گفتند، صلاح است باز گرديم و ياران خويش را از دست عراقيان خلاص كنيم، يزيد گفت ما توان قدرت وافى و كافى براى مقابله با لشكر علىعليهالسلام
را نداريم. اين را گفت و به جانب شام حركت كرد.
معقل بن قيس چون تعقيب اهل شام را بى فايده ديد به كوفه بازگشت و آنچه اتفاق افتاد براى علىعليهالسلام
بيان داشت.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: آن ده نفر را محبوس كنيد، زيرا معاويه چند تن از ياران ما را در حبس دارد هرگاه آنان را آزاد كند ما اينان را آزاد مى كنيم.
يزيد بن شجره نيز به نزد معاويه رفت و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
۳- غارت اهالى جزيره
معاويه بار ديگر از اصحاب خويش به نام حارث بن نمر تنوخى
را فرا خواند و هزار سوار از مبارزان شام را به او سپرد و فرمان داد به بلاد جزيره رود، هر كسى در اطاعت و بيعت و دوستى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
است به قتل برساند و اموال آنان را غارت كند.
طرفداران معاويه به جانب جزيره روان شدند و در آن حوالى قبيله بنى تغلب كه از دوستان و شيعيان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بودند غارت كردند و هشت نفر را به اسارت گرفته به شام مراجعت كردند.
پس مردى از اهل جزيره به نام عتبة، على، اقوام و خويشان خود از بنى تغلب را جمع كرده به قصد منبح آمدند. آنان از پل فرات عبور كردند اهالى شام از طرفداران معاويه را به تلافى اموال خود غارت كردند و با غنايم زيادى به بلاد جزيره برگشتند، سپس عتبه قصيده غرايى سروده براى معاويه فرستاد:
چون خبر غارت اهالى جزيره به سمع اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد نامه اى به اين مضمون براى معاويه نوشت.
اما بعد، اى معاويه! خداى تعالى عادلى است كه ظلم و جور نمى كند و عزيزى است كه مغلوب نشود، احسان را با احسان پاسخ مى دهد، بر آنچه از ظلم و جور و عدوان از بندگان سر زند بصير و خبير است، اى معاويه، تو براى دنيا خلق نشدى زندگى ابدى هم نخواهى يافت. عاقبت طعم مرگ را خواهى چشيد و به ديدار پروردگار نايل مى شوى.
اى معاويه! از خدا بترس و در مقابل او شرم و حيا داشته باش، به سبب آرزوهاى باطل و غرور كاذب، طغيان بيش اندازه روا مدار.
به خدا سوگند، اگر من و تو را در سارى آخرت جمع كنند، بين ما به حق حكم مى شود اسيرانى كه در دست توست آزاد كن تا اسيران تو را آزاد كنيم، سعد از دوستان من حامل نامه اى به سوى توست.
معاويه چون نامه را خواند، هر كسى از اصحاب علىعليهالسلام
را كه در زندان داشت آزاد كرد و اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
با شنيدن خبر آزادى ياران خود، كسان معاويه را رها ساخت.
۴- غارت شهر انبار و هيت
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بعد از اين واقعه بر اين باور بود كه معاويه دست به تعرض و غارت نمى زند. اما هنوز يك ماه نگذشته بود كه او يكى از اصحاب خود به نام سفيان بن عوف را با لشكر انبوه به سمت عراق فرستاد تا آن نواحى را غارت كند و شيعيان علىعليهالسلام
را هر كجا ديدند بكشند.
آن جماعت به شهر هيت آمدند، كميل بن زياد از اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
والى آن شهر چون خبر يافت، غارتگران به سوى شهر او مى آيند، فردى را با پنجاه نفر نفر به جاى خويش گذاشت و خود به مقابله با لشكر معاويه شتافت، وقتى كميل از شهر هيت بيرون رفت، سفيان بن عوف از راه ديگرى وارد شد و شهر هيت و اطراف آن را غارت كرد. هيچ كس نبود تا در مقابل آنان مقاومت كند.
سپس سفيان بن عوف پس از غارت هيت به شهر انبار روان شد و مردى از اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به نام اشرس بن حسان كه از طرف آن حضرت والى آنجا بود گرفت و كشت و چند نفر ديگر را شيعيان و موافقان
اميرالمؤمنينعليهالسلام
را هم كشتند و شهر را به كلى به باد غارت و تاراج دادند، و هر چه در آن شهر يافتند از قليل و كثير با خود به شام بردند.
چون خبر غارت آن دو شهر به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد، عزم داشت خويشتن به تعقيب آنان پردازد، اما مصلحت نديد، لذا سعيد بن قيس همدانى را فرا خواند و جمعى از سواران كوفه را در اختيار او گذاشت و گفت:
به دنبال سفيان بن عوف و همراهان او برود و آنان را بگيرد.
سعيد بن قيس
بر حسب فرمان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
با عجله حركت كرد تا به سرزمين عانات رسيد ولى لشكر شام از آنجا گذشته به صفين رسيدند و از صفين هم گريخته به سوى شام حركت كردند.
سعيد بن قيس همدانى و همراهان تا صفين اسب تاختند؛ اما اثرى از آنان نيافتند، سعيد بن نزد علىعليهالسلام
بازگشت و اخبار و حوادث را بيان كرد و ماجراى غارت هيت را شرح نمود.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
نامه اى به كميل بن زياد نوشت و او را از تخليه شهر و ضايع كردند اموال مردم مذمت و ملامت كرد.
۵- معاويه در اندشيه غارتى ديگر
بعد زا چند روزى معاويه به يكى از اشرار شام به نام عبدالرحمن بن اشيم ماءموريت داد تا با خيل كثيرى از اهل شام متوجه شهر جزيره شود، تا در آنجا اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را بكشد و اموال آنان را غارت كند.
عبدالرحمن بر حسب فرمان معاويه به سوى جزيره حركت كرد، ولايت جزيره به عهده يكى از اصحاب اميرالمؤمنين به نام شبيب بن عامر بود.
شبيب نامه اى به كميل بن زياد نوشت و ضمن استمداد و كمك به او خبر داد كه لشكر شام با سواران بسيارى براى غارت جزيره به اين سو مى آيند. كميل در جواب او نوشت: مقصودت را فهميدم، با سواران خود به يارى تو مى شتابم.
سپس كميل بن زياد، عبدالله بن وهب راسبى را به جاى خود گمارد و با چهارصد سوار نيرومند و قهرمان به كمك شبيب بن عامر شتافت و شبيب هم با شش صد سوار بيرون آمد و جمعا با هزار سوار به مقابله غارتگران شام رفتند.
عبدالرحمن با لشكرى مرتب به سوى كميل آمد، تا به يكديگر رسيدند. كميل بن زياد رجز خواند و بر آنان حمله كرد. شبيب بن عامر به دنبال او حمله را آغاز نمود و دو لشكر به هم آميختند و به نبرد پرداختند.
از سواران كميل بن زياد دو نفر و از شبيب چهار نفر شهيد شدند. اما از لشكر شام جمع كثيرى كشته و زخمى شدند و بقيه پا به فرار گذاشتند. چون پيروزى از آن سربازان كميل بن زياد شد، دستور داد آنان را تعقيب نكنند تا به سوى شام بگريزند.
وقتى خبر شكست لشكر معاويه و پيروزى و ايثارگرى كميل بن زياد به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد، دلشاد و مسرور شد و نامه اى به كميل به اين مضمون نوشت:
حمد و سپاس خداى را كه براى هر كسى هر آنچه خواهد عمل كند و بر هر كسى اراده كند نصرت عنايت فرمايد، خداوند بهترين ياور و ناصر و مولاست. احسان و مددى كه در حق مسلمين و امام خويش كردى و مى كنى از ما پنهان نيست هميشه به تو گمان نيكو و حسن ظن داشتيم و لياقت تو براى ما معلوم بود. خداى تعالى جزاى خير به تو عنايت فرمايد و ثواب صابران و مجاهدان را به تو نصيب گرداند، اين بار كه بدون اجازه من به امداد رفتى و اهالى جزيره را استمداد كردى كارى نيكو بود؛ اما بعد از اين چنين كارى بدون اجازه انجام نده، قبل از آن مرا از كيفيت كار خبر ده تا آنچه صلاح باشد دستور دهم. والسلام.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شبيه همين نامه را براى شبيب بن عامر نوشت فقط اين كلمات را اضافه فرمود: بدان اى شبيب! خداوند ناصر كسى است كه خدايش را نصرت و در راه او مجاهدت كند.
۶- فتنه اهل يمن
در اثناى غارتگريهاى پيروان معاويه، خبر رسيد كه طرفداران عثمان در يمن
سر به شورش برداشته و با اميرالمؤمنين على مخالفت كرده و از آن جنايت اعلام برائت نموده اند.
نماينده و والى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
، عبيدالله بن عباس بود كه در صنعا سكونت داشت.
عبيدالله بن عباس مخالفين على بن ابى طالبعليهالسلام
را به حضور خويش خواند و گفت:
اى مردم! اين چيست كه اعلام مخالفت مى كنيد و فساد به راه انداختيد و خون عثمان را از على بن ابى طالبعليهالسلام
طلب مى كنيد؟ شما را به طلب خون عثمان چه كار! چه نسبت و خويشاوندى با عثمان داريد! شما جمعى رعيت هستيد، به زندگى خويش مشغول بوديد، حالا كه غارت و تاراج تابعين معاويه را شنيديد، سينه سپر كرده و گردن كشى مى كنيد و با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
پسر عم من و داماد مصطفىصلىاللهعليهوآله
مخالفت مى كنيد، بر جاى خويش بنشينيد و خون عثمان را بهانه نسازيد.
آنان قانع نشده و دست از مخالفت برنداشتند.
عبيدالله عباس چند تن از سران آنان را گرفته زندانى كرد.
چون اقوام زندانيان خبر يافتند نامه اى به عبيدالله نوشتند و گفتند: خويشان و اقوام ما را كه زندانى كرده اى آزاد كن، وگرنه با تو و امير تو مخالفت مى كنيم.
عبيدالله از آزادى آنان امتناع كرد. اهل يمن چون چنين ديدند، مخالفت با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را آغاز كرده از پرداخت زكات امتناع كردند و تمرد و عصيان را آشكار نمودند.
عبيدالله با نوشتن نامه اى، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را از مخالفت مردم يمن و صنعا آگاه كرد و آنچه از مخالفت و عصيان ديده و شنيده بود، شرح داد.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
يزيد بن انس الارحبى را فرا خواند و فرمود:
آيا خبر دارى كه اقوام تو در يمن فتنه و فساد در پيش گرفتند، بر من و عامل من نافرمانى و تمرد مى كنند!
يزيد گفت: يا على! به قوم خويش نسبت به تو حسن ظن داشتم و احتمال مخالفت نمى دادم؛ اگر صلاح بدانى به سوى آنان بروم و كيفيت حال را معلوم كنم يا اين كه نامه اى بنويسم و از ضمير آنان با خبر شوم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: من خود براى ايشان نامه اى مى نويسم تا حقيقت معلوم شود.
و حضرت نامه اى به اين مضمون نوشت:
اى اهل يمن! به من خبر رسيده، كه راه اختلاف و تفرقه در پيش گرفتيد و بر عامل من عبيدالله بن عباس اعتراض و نافرمانى داريد. البته بعد زا بيعت و اطاعت چنين روشى در پيش گرفتيد، از خدا پروا داشته باشيد و طريق اطاعت و متابعت و مسير هدايت را رها نكنيد، من از جرم و خيانت جاهلان مى گذرم، عدل و احسان را در حق شما فرو نگذارم، هر كسى متابعت كند به خدا احسان كرده است و هر كسى مخالفت كند وزر و وبال آن به گردن خودش برگردد. و ما ربك بظلام للعبيد.
والسلام.
نامه را به مردى از قبيله همدان به نام حسين بن نوف داد تا به اهل يمن برساند او نامه را براى اهل يمن خواند، سپس به شهرى از شهرهاى يمن به نام جند رفت؛
اهل جند قبلا نامه اى به معاويه نوشته و از او خواسته بودند تا امير و نماينده اى براى آنان بفرستد.
فرستاده علىعليهالسلام
نامه را براى آنان خواند و سپس گفت: بدانيد اگر از مخالفت و عصيان باز نگرديد، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
يزيد بن انس را با سواران انبوهى به سوى شما مى فرستد، از خدا بترسيد، گرد فتنه و فساد نگرديد با خليفه رسول امينصلىاللهعليهوآله
و امام راستين مخاصمه و قتال نكنيد.
جماعتى از اكابر و اشراف آنان سخن آغاز كردند و گفتند:
اى حسين بن نوف نصايح تو را شنيديم و بيش از ما را به اطاعت على بن ابى طالبعليهالسلام
نخوان كه هنوز در بيعت عثمان بن عفان هستيم، برو به علىعليهالسلام
بگو آماده جنگ باشد و لشكرى كه مى خواهد بفرستد تعجيل فرمايد، تا شمشير بين ما حاكم باشد.
آنگاه اهل يمن نامه اى با اين مضمون به معاويه نوشتند:
يا اميرالمؤمنين! شتاب كن و عجله فرما، هر چه سريعتر نماينده اى بر ما بفرست تا با تو بيعت كنيم، اگر ما را حمايت نكنى، ما ناچارا از على بن ابى طالبعليهالسلام
عذر خواهى مى كنيم تا لشكرى نيرومند از عراق بر سر ما نفرستد.
۷- جنايت بُسر بن ارطاة
معاويه پس خواندن نامه اهل جند، بُسر بن ارطاة را كه يكى از فراعنه شام بود فرا خواند و چهار هزار
نفر از نخبگان و بيرحمان شام را به او سپرد و گفت: اهل يمن به مخالفت على بن ابى طالبعليهالسلام
و موافقت ما برخاستند، از طريق مكه و مدينه به جانب يمن روان شو، به هر شهرى كه وارد شدى على بن ابى طالبعليهالسلام
و شيعيان او را سخنان درشت بوى و كار را بر ايشان سخت بگير سپس به بيعت ما بخوان؛ اگر به بيعت ما در آمدند، آنان را نيكو دار وگرنه در قتل و غارت كوتاهى نكن تا به سرزمين يمن برسى.
بُسر بن ارطاة با چهار هزار سوار بيرحم از شام به طرف يمن روان شد. اول به مدينه رفت، ابوايوب انصارى عامل اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در مدينه بود وقتى خبر آمدن بُسر را شنيد، از ترس جان از مدينه گريخت.
اهل مدينه با ورود بُسر در خارج شهر به استقبال او رفتند.
بُسر با ديدن آنان گفت: اى روسياهان! اين شهر موضع هجرت سيدالمرسلين و خاتم النبيين است و منازل خلفا راشدين است. شكر نعمت گزارديد، حق پيشوايان را رعايت نكرديد و خليفه مسلمين را ميان ما كشتند و شماها ناظر و شاتم و بعضى قاتل و خائن بوديد و او يارى نداديد، به خدا سوگند با شما چنان كنم كه هرگز فراموش نكنيد.
اى اشرار انصار و دوستان يهودان، شما را بنى نجار و بنى دينار و بنى سالم و بنى زريق، بنى ديلم، بنى عجلان و بنى طريق خوانند، اينك با شما كارى كنم كه سينه مومنين از كينه ديرين شفا يابد.
بُسر وارد مدينه شد بار ديگر بر منبر نشست و همان نوع سخنان گفت و اهل مدينه را ملامت و نكوهش و تحقير نمود.
حويطب بن عبدالعزى برخاست و گفت: اى امير! آرام باش، اين شهر نبى شهر خويشاوندان و ياران توست و اين جماعت، صحابه محمد مصطىصلىاللهعليهوآله
هستند و بعضى از اينها انصار دين خدايند و قاتل عثمان نيستند، از خدا بترس و بيش از اين ما را مرنجان.
بُسر ساعتى ساكت و خاموش ماند و ديگر سخن نگفت، وليكن دستور داد تا خانه هاى قومى از انصار را آتش بزنند و منهدم سازند و چنين كردند. مردم مدينه را به بيعت معاويه خواند به ميل و اكراه از آنان بيعت گرفت. جابر بن عبدالله انصارى را كه شيخى كهن سال بود احضار و از او بيعت خواست و اكراها از او بيعت گرفت.
بُسر بن ارطاة بعد زا چند روزى اقامت در مدينه مردم را جمع كرده و گفت: شما را عفو كردم اگر چه لايق عفو و اغماز نيستيد، شما جماعتى هستيد كه امام و پيشواى تان عثمان را در حضورتان كشتند و شما از او دفاع نكرديد.
ابوهريره را جانشين خويش قرار مى دهم، گوش به فرمان او باشيد و مطيع فرمانبردار او گرديد اگر عصيان و تخلف كنيد، باز گردم همگى را هلاك و قتل عام مى كنم.
سپس از مدينه سوى مكه حركت كرد، قثم بن عباس بن عبدالمطلب عامل اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در مكه بود چون شنيد بُسر بن ارطاة با چهار هزار نفر به مكه مى آيد از آنجا متوارى شد، بُسر به مكه نزديك شد، اشراف و بزرگان شهر به استقبال او در بيرون مكه رفتند.
بُسر بانگ بر آنان زد و دشنام هاى قبيح داد و گفت: والله اگر سفارش و وصيت اميرالمؤمنين معاويه نبود، هيچ كس از شما را زنده نمى گذاشتم.
از آنجا حركت كرده به بئر ميمون رسيد، مردم از بيش او، از ترس جان مى گريختند در آن ميان دو كودك نيكو صورت و با جمال را ديد كه مى گريزند، بُسر گفت:
آن دو كودك را پيش من آريد، چون آنان را پيش آوردند پرسيد: شما كيستيد؟ يكى گفت من عبدالرحمان و اين برادر من از فرزندان قثم بن عباس بن عبدالمطلب هستيم.
بُسر آن دو نوجوان زيباروى را گردن زد و كشت.
چون مادر ايشان در مكه از اين واقعه خبر يافت، چندان بگريست كه سابقه نداشت مادرى بر فرزند اين چنين بگريد.
دشمن خدا بُسر وارد مكه شد، طواف كعبه به جاى آورد و دو ركعت نماز خواند و گفت:
حمد خداى را كه بر دشمنان نصرت داد و ما را عزيز و دشمنان را ذليل و مقتول گردانيد على بن ابى طالبعليهالسلام
در نواحى عراق در ذلت و قلت است از عطاياى جزيل بارى تعالى كه در حق او متواتر بود محروم شده و كار به دست معاويه بى ابى سفيان افتاد و ولى امر مسلمين شد، با او بيعت كنيد و صلاح خانمان و زن و فرزند خويش را نگه داريد.
پس مردم مكه از روى اضطرار و اكراه با معاويه بيعت كردند، در حالى كه از بُسر به سبب دشنام گويى و زبان درازى به على بن ابى طالبعليهالسلام
ناراحت بودند.
بعد از چند روز اقامت در مكه شيبة بن عثمان را نايب خود كرد و گفت اى اهل مكه! بدانيد قصد من سركوبى و گوشمالى شما بود اما شما را عفو كردم، به خدا سوگند اگر در بيعت معاويه پايدار نمانيد و راه مخالفت بپيماييد. از يمن باز مى گردم، مردان شما را مى كشم، اموال شما را غارت مى كنم و خانه هايتان را خراب و آتش مى زنم.
بُسر در طائف فرود آمد جماعتى را فرا خواند و گفت به سوى بثاء كه شيعيان على بن ابى طالبعليهالسلام
در آن جا بودند بروند و آنان را قتل و عام كنند.
و آن جماعت به دستور بُسر تمام آن بيگناهان را كه در دوستى با اميرالمؤمنينعليهالسلام
بودند كشته و خانه هايشان را به آتش كشيدند، بُسر پس از طايف به نجران رفت.
مردى از اصحاب مصطفىصلىاللهعليهوآله
آنجا بود كه به دوستى اميرالمؤمنينعليهالسلام
معروف بود. آن بى رحم سنگ دل دستور داد دو فرزندش را جلوى چشمان پدر گردن زده، بعد پدر را هم گردن زده و به قتل رساندند. بُسر بن ارطاة اهل نجران را به قتل و كشتار تهديد كرد و گفت:
اى اخوان يهود و برادران ترسايان! اگر بشنوم در ولايت و متابعت على بى ابى طالبعليهالسلام
قدمى برداشتند، باز مى گردم و همه را از دم شمشير مى گذرانم.
لشكريان بُسر از نجران به جانب يمن رهسپار شدند، در بلاد همدان طايفه اى از بنى ارحب كه از دوستان و محبان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بودند همه را قتل و عام كردند سپس به شهر جيشان كه طايفه اى از شيعيان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در آن ساكن بودند رفتند و همه را كشتند، بُسر مسير را ادامه داده تا به شهر صنعا رسيد عبيدالله بن عباس نماينده و والى اميرالمؤمنين در صنعا بود چون شنيد بُسر به سوى او مى آيد، مردى از اصحاب خويش به نام عمرو بن اراكه
را نايب خود قرار داد و پنهان شد، بُسر بن ارطاة، عمرو بن اراكه را دستگير كرد و گردن زد. سپس دستور داد دوستان اميرالمؤمنين را هر جا بيابند دستگير كنند. آن سنگ دلان هر كسى از محبان و شيعيان على را يافتند، گرفتن و گردن زدند به طورى كه در صنعا احدى از شيعيان علىعليهالسلام
باقى نماند.
بعد از اين جنايت بُسر و همراهان به حضرموت روان شدند در آنجا هر كس اندك تعلق و دوستى با اميرالمؤمنين داست، گرفتند و كشتند و خلق بسيارى از دوستان علىعليهالسلام
را شهيد كردند.
يكى از شاهزادگان حضرموت به نام عبدالله بن ثوبه چون خبر آمدن بُسر را شنيد در قلعه خويش پناه گرفت، بُسر با لطايف الحيل و مكر و خدعه او را از حصار بيرون آورد و دستور قتل او را صادر كرد.
شاهزاده پرسيد: اى مرد شامى! من گناهى در خود نمى بينم كه دستور كشتن مرا صادر كردى.
بُسر گفت: گناه تو بس عظيم است.
پرسيد: بيان كن چه گناهى دارم؟
بُسر گفت: دوستى با على بن ابى طالبعليهالسلام
و ترجيح و تفضيل دادن علىعليهالسلام
بر ديگران و بيعت نكردن با معاويه اين بزرگترين جرم گناه توست.
گفت: پس مهلت دهيد دو ركعت نماز بگزارم و عمر را به نماز ختم كنم.
در پايان نماز او را با شمشير پاره پاره كردند. رحمة الله
اميرالمؤمنينعليهالسلام
در تدارك لشكر براى سركوبى بُسر بن ارطاة
چون اخبار يمن صنعا و جنايت هاى بُسر و همراهان به اميرالمؤمنينعليهالسلام
رسيد، به شدت دلتنگ و غمناك شد. مردم را به مسجد خواند، بر منبر نشست و خطبه اى ايراد كرد. فرمود:
ايها الناس! هيچ كارى از بندگان كه در روز شب و در پنهان و آشكار انجام مى شود از خداوند مخفى نيست. اى بندگان از خدا پروا داشته باشيد و امر و نهى او را مجرى و مطيع باشيد با خبر شدم، دشمن خدا و رسولصلىاللهعليهوآله
بُسر بن ارطاة با لشكر انبوه به فرمان معاويه به يمن فرستاده شد، راه حجاز در پيش گرفته با جمع زيادى از سنگ دلان و ياغيان از خدا بى خبر، اموال مسلمين و دوستان مرا غارت كردند و شيعيان مرا از تيغ شمشير گذراندند و خانه هاى آنان را پس از غارت، سوخته و خراب كردند. اكنون سركوبى و دفع او از فرائض و واجبات است هر كسى از شما راغب به جهاد و طالب اجر و ثواب است، آماده حركت به سوى بسر بن ارطاة شود. بدانيد ترك جهاد موجب ذلت و خوارى و نقصان دينى است.
هيچ كسى او را پاسخ مثبت نداد و اجابت نكرد.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود:
چرا جواب نمى دهيد و خاموش مانده ايد، شما را به جهاد دشمن مى خوانم، پاسخ نمى دهيد و از جهاد فرار مى كنيد، در زير سايه درختان شعر مى خوانيد. گويا جنگ و جهاد را فراموش كرده ايد آيا قلوب شما از حمايت دين و تقويت اسلام و جنگ با حزب شيطان فارغ شده است؟
باز هم كسى پاسخ نمى داد و همگى خاموش ماندند.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
ادامه داد و گفت:
عجيب تر اين كه معاويه اصحاب خويش را به ره كارى امر مى كند بى چون چرا اطاعت مى كنند و به هر امرى بخواند اجابت مى كنند. اما من على بن ابى طالبم، شما را به كارى ماءمور مى كنم مخالفت مى كنيد و شما را مى خوانم پاسخ نمى دهد!
به خدا سوگند، آنان كه ارباب عقل و اصحاب بصيرت و صاحبان تقوا و راست گفتار و صادق بودند در هر كارى عامل و پيش رو بودند چهره در خاك كشيدند و از كنار من به ديار باقى شتافتند. امروز در دست جماعتى خسيس و پست گرفتار شدم كه ملامت و در آنان اثر نمى كند و نصيحت سودى ندارد تفكر در عاقبت كارها نمى كنند. با خود مى انديشم از ميان شما بيرون روم و از شما مددى و كمكى نخواهم و شما را به خود واگذارم.
مى نگرم در آينده نزديك واليانى بر شما مسلط شوند كه حرمت نگه ندارند و به انواع عذاب تنبيه كنند و عطا از شما باز گيرند.
پس از پايان خطبه، مردم همچنان خاموش و ساكت بودند كسى آن حضرت را اجابت نكرد. سپس اميرالمؤمنين به سراى خويش رفت.
خطبه دوم اميرالمؤمنين
روز ديگر اميرالمؤمنين به مسجد آمد و بر منبر نشست و فرمود:
اى مردم! مى ترسم اين قوم ستمكار، حكومت و سعادت را از شما بربايند؛ چون فرمان امام خويش را در راه حق اطاعت نمى كنيد. وليكن آنها معاويه را در باطل اطاعت و متابعت جانانه مى كنند، طرفداران معاويه در باطل خويش متحد و متفق اند. اما شما در يارى حق اتحاد و اتفاق نداريد، فلان كس را ولايت فلان شهر فرستادم، اموال بسيار جمع آورى كرد و به جانب معاويه رفت و ديگرى همين طور به جانب ديگر رفت، به كه اعتماد كنم!
اى مردم! آماده جهاد با غارتگران و ياغيان سركش شويد كه دوستان و شيعيان من و برادران دينى شما را قتل عام كرده، اموالشان را به تاراج بردند، سستى و تنبلى را كنار بگذاريد و خواهش مرا اجابت كنيد.
كسى به حضرتش پاسخى نگفت و جوابى نداد. حضرت از روى ضجر و دلتنگى فرمود:
اللهم كرهتهم و كرهونى و سئمتهم و سئمونى و مللتهم و ملونى، اللهم فارحنى منهم و ارحهم منى، اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم منى شرا، اللهم مت قلوبهم كما يماث الملح فى الماء.
خدايا، آنان مرا كراهت مى دارند و من از ايشان كراهت دارم، خدايا آنان از من ملول شدند و من هم از آنان دلتنگ و سير شدم، خدايا! به جاى ايشان اصحابى بهتر به من عنايت فرما و به جاى من پيشوايى شرور و سنگ دل بر آنان بفرست، خدايا دلهاى آنان را بميران مثل آب شدن نمك در آب گرم.
چون اين دعا تمام شد، حارثة بن قدامة السعدى برخاست و گفت يا اميرالمؤمنينعليهالسلام
تحت فرمان تو هستم هر چه دوست دارى امر فرما.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود: اى حارثه! من هميشه از تو راضى بودم و به تو اعتماد داشتم، چون داراى حسن سيرت و صفاى نيت هستى.
علىعليهالسلام
دو هزار نفر را انتخاب كرد و در اختيار او گذاشت و فرمود: به جانب بُسر بن ارطاة برو و او را سركوب دفع كن.
وقتى حارثه مهياى حركت شد، او را چنين وصيت فرمود:
اى حارثه! تقوى خدا را رعايت كن، چون به سرزمين يمن رسيدى هيچ كسى را نترسان و احدى را تحقير نكن، احترام ذمى و مسلمان را نگه دار، مال كسى را نستان، نماز پنجگانه را به وقتش بگزار، به لطف پروردگار، دشمن مقهور و مخذول تو مى شود.
حارثه با آن دو هزار نفر به سمت مكه حركت كرد، بُسر بن ارطاة وقتى خبر عزيمت حارثه را شنيد كه از يمن به يمانه رفته بود تا براى معاويه از آنان بيعت بگيرد. او جماعتى از اهل يمانه از دوستان علىعليهالسلام
را اسير گرفته به سوى شام حركت كرد، اين ظالم سفاك بيرحم با همدستى چهار هزار نفر جاهل بى دين، از مكه و مدينه و يمن و يمانه و اطراف، سى هزار نفر از محبان و طرفداران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را كشته و اموالشان را تاراج كرده و خانه هاى بسيارى را ويران كرده بود.
عبيدالله بن عباس بعد از خروج بُسر بن ارطاة از يمن، به تدارك لشكر پرداخت و هزار نفر از نخبگان يمن و اطراف با او همراه شدند و به تعقيب بُسر بن ارطاة آمدند قبل از اين كه بُسر وارد شام شود او را يافتند و جنگ سختى واقع شد، در آن جا جمع زيادى از اصحاب بُسر كشته شدند و بُسر بن ارطاة هم در اين جنگ كشته شد.
جثه خبيس او را سوزاندند و بقيه لشكر بُسر منهزم و متوارى شده و به شام به نزد معاويه گريختند.
وقتى حارثه بن قدامه در بين راه مكه خبر كشته شدند بُسر را شنيد، بسيار خوشحال شد او به مسير خود ادامه داد تا وارد مكه شد حارث به مكه گفت:
اى اهل مكه! مى ترسم از آن جماعت باشيد كه خداى تعالى فرمود:
اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤ ن.
شما قبلا با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيعت كرده بوديد، چرا مجددا از ترس بُسر با معاويه بيعت نموديد.
حارثه از مكه به طائف رفت و بر طبق وصيت علىعليهالسلام
با احدى بد رفتارى نكرد به جز با طايفه اى از يهوديان كه قبلا مسلمان شده اما دوباره از اسلام برگشته و مرتد شدند كه مجازات مرتد را اجراى كرد.
حارثه براى اميرالمؤمنين در آن نواحى تجديد بيعت كرده به مكه مراجعت كرد، سه روز در مكه اقامت كرد، سپس به سوى مدينه رهسپار شد، چون به مدينه رسيد، مردم به استقبال آمده او را دعا مى كردند و ثنا مى گفتند.
حارثه گفت: اى اهل مدينه، شما را نبايد به سبب بيعت اجبارى با معاويه شماتت كرد، اگر بدانم شماتت كننده كيست او را توبيخ خواهم كرد، مجددا اهل مدينه با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيعت كردند.
حارثه به اتفاق همراهان بعد از مكه و يمن و مدينه به سوى كوفه باز آمد و به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد آنچه اخبار يمن و اطراف ديده و شنيده بود به عرض رساند.
عبدالله بن عباس و زياد بن ابيه و ابى الاسود الدؤ لى در بصره
به هنگام مراسم حج، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
عبدالله بن عباس عامل خويش در بصره را فرا خواند و فرمود تا به مكه رود و مناسك حج را با حاجيان بگزارد، عيدالله بن عباس، ابوالاسود و زياد بن ابيه را دعوت كرد و گفت:
اميرالمؤمنينعليهالسلام
مرا براى انجام دادن مناسك حج به مكه مى فرستد از شما دو نفر، ابوالاسود به امامت جماعت و اقامه نماز قيام كند و زياد بن ابيه به امور مالى و خراج و ماليات بپردازد. هر دو موافق هم باشيد و در غياب من اختلاف نكنيد.
وقتى عبدالله بن عباس مقدمات سفر حج را مهيا و به جانب مكه روان شد، بعد از چند روزى ميان ابوالاسود و زياد بن ابيه كدورت و منافرت پيش آمد.
ابوالاسود اشعارى در هجو زياد بن ابيه سرود و او را رنجيده خاطر كرد، زياد بن ابيه در خشم شد و او را دشنام داد. ابوالاسود دشنام او را با هجوى ديگر جواب داد و ميان آن دو مخالفت شديدى پديد آمد.
وقتى عبدالله بن عباس از سفر مكه برگشت، زياد بن ابيه از ابوالاسود شكايت كرد كه او هجو كرده است.
عبدالله بن عباس، ابوالاسود را احضار و ملامت كرد و گفت:
اگر شتربان بودى بهتر بود. تو را چه مار به هجو بزرگان چرا، هجو مى گويى و مردم را قبيح مى شمارى و عيوب آنان را آشكار مى سازى برخيز و از پيش من دور شو.
ابوالاسود از نزد عبدالله بن عباس برخاست با غضب و عصبانيت برخاست و نامه اى به اين مضمون براى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
نوشت:
اى اميرالمؤمنينعليهالسلام
! خداى تعالى تو را والى مؤ تمن و راعى روزگار قرار داد و انواع نعمت و عنايت فرمود. مدتى است كه اين خدمتكار، تو را نظاره مى كند و به چشم امتحان و در اعمال تو مى نگرد و تو را عظيم الامانت و ناصح رعيت مى بيند.
تو خود را از دنيا محروم كرده و حقوق امت را نگه مى دارى، راه عدل و انصاف مى پيمايى و اهل رشوه نيستى، اما اكنون پسر عم تو عبدالله بن عباس به بيت المال دست دراز كرده و به ناحق مى خورد، چون واقف شدم، كتمان نكردم و خدمت شما عرضه داشتم. مرا راهنمايى فرما و نظر خويش را بيان دار. والسلام.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
جواب او را چنين نوشت:
اما بعد، بر حسن سيرت و صدق ديانت تو وقوف يافتم از تو و امثال تو توقع دارم هميشه ناصح امام و امت باشيد، آنچه گفته بودى براى پسر عم خود، عبدالله بن عباس، نوشتم اما از تو هيچ ذكر نكردم تو هم او را مطلع مگردان تا بدانم در جواب چه مى نويسد.
بعد از آن نامه اى به عبدالله به اين مضمون نوشت.
اما بعد اى ابن عباس! اخبارى از تو به ما رسيد كه خداى تعالى به آن عالم تر است، اگر راست باشد از تو غريبت و ناپسند است، اگر دروغ باشد، وبال آن بر گردن گوينده آن است، چون نامه مرا خواندى، بيان كن مال بصره را از كجا گرفتى و در كجا خرج كردى، تفضيل آن را مكتوب كن. والسلام.
عبدالله بن عباس وقتى نامه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را خواند و از مضمون آن آگاهى يافت، دلتنگ و ناراحت شد جوابى براى اميرالمؤمنينعليهالسلام
نوشت و اعلام كرد يا علىعليهالسلام
، كس ديگرى براى امارت بصره بفرست من خودم را كنار مى كشم.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
چون نامه عبدالله را خواند و از دلتنگى او آگاه شد نامه اى ملاطفت آميز برايش نوشت و انواع مهربانيها كرد و او را به مسئوليت و امارت باز گرداند. عبدالله بن عباس نيز از علىعليهالسلام
شاد شد و به كار خويش ادامه داد.
مخالفت خريت بن راشد با علىعليهالسلام
پيش از جنگ صفين اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شخصى به نام خريت بن راشد را بر امارت شهر اهواز گمارد تا آن ولايت را ضبط و به امور مسلمين بپردازد.
بعد از حكميت تحميلى و مراجعت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به كوفه، خريت بن راشد از حكم حكميت با خبر شد و به مخالفت با اميرالمؤمنين پرداخت او با پول بيت المال لشكرى تدارك ديد و مردم را به بر كنارى علىعليهالسلام
و بيزارى و برائت از او خواند، همچنين عده زيادى را هم عقيده خود ساخته به عصيان و طغيان پرداخته.
چون اين خبر به علىعليهالسلام
رسيد يكى از بهترين اصحاب خويش به نام معقل بن قيس رياحى را احضار و با چهار هزار نفر از سواران كوفه به سوى خريت بن راشد فرستاد.
وقتى معقل به اهواز رسيد، خريت بن راشد با چند هزار نفر سواره و پياده به مقابل او صف آرايى كرد.
معقل پرسيد خريت بن راشد كجاست؟ به نزد من آيد با او سخنى دارم.
خريت با شنيدن صداى معقل از صف بيرون آمد و گفت منم خريت، چه مى خواهى؟
معقل گفت: چرا بر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
ياغى شدى و مردم را به بيزارى و برائت از او ترغيب مى كنى؟ و حال اين كه تو بهترين و صميمى ترين دوستان او بودى و علىعليهالسلام
انواع لطف ها در حق تو مى كرد.
خريت گفت: چرا علىعليهالسلام
در كارى كه در اختيار او بود حكميت انتخاب كرد.
معقل گفت: واى بر تو! آيا مسلمان هستى، من سر اين مسئله با تو بگويم.
خريت گفت: بلى مسلمانم، اگر حجتى دارى بيان كن.
معقل گفت: اگر به مراسم حج روى و در حرم صيدى را بكشى كه خداوند نهى فرموده و از على بن ابى طالبعليهالسلام
حكم آن مسئله را بپرسى و او بر اساس شريعت نبوى جواب گويد آيا به فتواى او راضى مى شوى؟
خريت گفت: آن فتوى را از علىعليهالسلام
مى پذيرم و يقين دارم كه حكم خدا را بيان كرده است چون از رسول خدا شنيدم فرمود، على فقيه ترين و عالم ترين در بين شماست.
معقل گفت: چگونه او را اعلم الناس وافقه الناس مى دانى اما حكم او را منكر مى شوى!
خريت گفت: هيچ آفريده اى را نمى شناسم كه حق او حكم دادن باشد.
معقل: اى خريت! لجاجت نكن، چون تو بر همه علوم آگاه نيستى و حال اين كه على بن ابى طالبعليهالسلام
عالم ترين ماست، ما به دستورات و احكام او راضى. مطلع هستيم؟ از خدا بترس و بين مسلمانان اختلاف و تفرقه ايجاد نكن همان گونه كه قبلا از معتمدين علىعليهالسلام
بودى اكنون هم از موافقين او باش و هر چه گويد مخالفت نكن.
خريت: هرگز راضى نمى شوم، بين من و على بن ابى طالبعليهالسلام
فقط شمشير حاكم است.
سپس به معقل بن قيس و يارانش حمله كرد، دو لشكر به هم در آميختند.
چون قصد معقل بن قيس كشتن خريت بن راشد بود، به او حمله كرد و شمشيرى بر سرش زد و بر زمين انداخت و او را كشت.
حملات اهل كوفه بر اهل اهواز از بنى ناجيه بيشتر شد، بسيارى كشته و عده اى متوارى و جمعى اسير شدند، معقل اسيران و سر خريت را برداشت به سوى كوفه حركت كرد تا نزد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.