جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 11362
دانلود: 2988

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11362 / دانلود: 2988
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

فصل هفتم: فتنه خوارج و جنگ نهروان

خوارج و عزم جنگ با علىعليه‌السلام

در اثناى زمانى كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قرارداد حكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاب اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفه بيرون رفتند و حزب تشكيل دادند.

آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام برخاستند.

اى طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكر دوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء(۱۲۰) اردو زدند و فردى به نام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چه مى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند!

عبدالله بن عباس نزد آنان رفت، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اى ابن عباس! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالبعليه‌السلام كافر شدى؟

عبدالله گفت: يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم. عتاب بن اعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت و گويا همه قرآن را حفظ كرده، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباس همچنان ساكت و خاموش ‍ ماند.

عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت:

آنچه خواستى گفتى، اگر چه بر معانى قرآن واقفى! ولى به اشتباه افتادى و از راه راست منحرف شدى، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم. اى عتاب! بگو بدانم سراى اسلام از آن كيست و هر چه كسى آن را بنا كرده است.

عتاب گفت: دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است، جماعتى به انبيا مؤمن و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ، خاتم الانبياء محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را براى آبادى آن سرا فرستاد.

عبدالله گفت: آيا محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله پايه هاى اين امارت را محكم كرد و حدود آن را معين فرمود يا خير؟

عتاب: بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاى بماند.

عبدالله آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرد يا در ميان ماست.؟

عتاب رحلت كرد.

عبدالله: راست گفتى، بدان كه محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله سراى اسلام را محكم كرده، و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد، خراب و ويران نشود.

شما از حق بر نگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد.

عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت، اما او قانع نشد و گفت شما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ بر نمى خيزيد؟

عبدالله گفت: ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمان منقضى شود و على بن ابى طالبعليه‌السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايش قرار داده است، عقب نشيند.

خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابى طالبعليه‌السلام را نمى پذيريم، برو و به على بن ابى طالبعليه‌السلام بگو تا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرف شويم.

عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد و آنچه واقع شد به عرض رسانيد.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء به ديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرت آمد.

علىعليه‌السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است، اما بگو تا بدانم يارانت چه مى گويند و از من چه مى خواهند؟

عبدالله بن كوا گفت: اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم؟

علىعليه‌السلام فرمود: در امانى.

عبدالله بن كوا با ده نفر از خويشان و اصحاب خود اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمدند علىعليه‌السلام سخن آغاز كرد و جنگ با معاويه را يادآور شد و آنچه از ماجراى جنگ با معاويه و بالا بردن قرآن بر نيزه ها و كيفيت انتخاب حكمين بود بيان كرد. سپس گفت:

واى بر تو اى ابن كوا! روزى كه اهل شام قرآن بالاى نيزه كردند آيا نگفتم اين خدعه و نيرنگ معاويه و عمروعاص است.

آيا نگفتم آنان در جنگ شكست خورده و درمانده شدند، بگذاريد تا جنگ را تمام كنيم، شما گفتند چون ما را به كتاب خدا دعوت كردند، بايد آنان را اجابت كرد و مرا تهديد كرديد، يا تو را مى كشيم يا تحويل معاويه مى دهيم.

بعد از اين كه دست از پيكار كشيديم و پيشنهاد اهل شام را قبول كرديم خواستم پسر عم خود عبدالله بن عباس را كه مردى زيرك و عالم و با وفا! بود حكم و نماينده خويش قرار دهم؛ اما جماعتى را شما قبول نكردند و هيچ كس غير از ابوموسى را نپذيرفتند و من با اكراه به حكميت ابوموسى راضى شدم.

سپس در جلو چشمان شما از حكمين تعهد گرفتم از ابتدا تا انتها به كتاب خدا و سنت قطعى محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله عمل كنند و حال اين كه دو نفر حكمين بر خلاف تعهد ديديد چه كردند آيا اين چنين نبوده است؟(۱۲۱)

عبدالله بن كوا گفت: بلى چنين است. پس چون مى دانى حكمين بر خلاف مصلحت مسلمين و مخالف كتاب الله و مكر و خدعه عمل كردند چرا با معاويه نمى جنگى؟

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت:

منتظر پايان يافتن مدت پيمان حكميت و در انديشه جمع آورى اعوان و انصار هستم. چون فراهم شود از حق امامت و ولايت خويش دفاع مى كنم. عبدالله بن كوا و ده نفر از همراهان با شنيدن سخنان اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از كرده خود پشيمان شده، اسب را پيش راندند و به حضرت ملحق شدند و به همراه علىعليه‌السلام به كوفه مراجعت كردند.

با مراجعت عبدالله بن كوا كه امير و فرمانده خوارج بود. جمع آنان متفرق شده و شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى سر دادند.

اجتماع خوارج در نهروان

بعد از عبدالله بن كوا خوارج عبدالله بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير را امير خويش قرار دادند و به سوى نهروان حركت كردند در بين راه مردى از اصحاب علىعليه‌السلام با ديدن لشكر خوارج خود را پنهان كرد او را گرفتند و پرسيدند: كيستى؟

گفت: عبدالله بن خباب بن الارت از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستم. گفتند:

روايتى از مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله بگوى.

گفت، رسول خدا فرمود: بعد از من فتنه اى بر پا مى شود. در زمان فتنه، قاعد از قائم و قائم از ماشى و ماشى از ساعى بهتر و عاقل تر است و مقتول شدن مناسب تر از قاتل بودن است.

سخنان او خوارج را ناخوش آمد و يكى از آنان ضربه شمشير بر سرش زد و او را كشت آنان همچنين وارد منزل او شدند، زد و فرزند او را نيز كشتند و از آنجا به حركت ادامه دادند، تا با دوازده هزار نفر سواره و پياده به نهروان رسيدند.

وقتى خبر خوارج آنان به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد آن حضرت به مسجد كوفه رفت و اين خطبه را ايراد فرمود:

بسم الله الرحمن الرحيم، ايها الناس، ان الله عز و جل و بعث محمدا نذيرا للعالمين، وامنيا على التنزيل و شهيدا على هذه الامة بالتحريم و التحليل، و انتم يا مشعر العرب اذ ذاك فى شر دار و على شر دين يبتون على حجارة خشن و حيات صمم و شوك مهرب فى البلاد...

و بعد فقد علمتم ما كان من هولاء القوم من الاقدام و الجراءة على سفك الدماء و هم قوم فساق مراق و عماة حفاة، يريدون فراقى و شقاقى، و فيهم من قد عضه بالامس السلاح ووجد اءلم الجراح؛ مجذوا رحمكم الله و خذوا آلة الحرب، فانى سائر اليهم ان شاء الله و لا قوة الا بالله.(۱۲۲)

از منبر فرود آمد در حالى كه فقط عده اى قليل فرمان او را اجابت كردند. لذا آن جناب با خاطرى آزرده به منزل خود رفت، بعد از آن خطبه اى ديگر ايراد فرمود.

خطبه دوم براى توبيخ مردم كوفه

روز ديگر علىعليه‌السلام بر منبر رفت و فرمود:

ايتها الفئة المجتمعة ابدانهم و المتفرقة اديانهم انه والله ما عزت دعوة من دعاكم و لا استراح من قاساكم. كلامك يوهن الصم الصلاب، و فعلكم يطمع فيه عدوكم، انا ادعوكم الى اءمر فيه صلاحكم والذب عن حريمكم و...(۱۲۳)

آن گاه با چشمى اشكبار از منبر فرود آمد، و غمناك به منزل رفت. در آن هنگام، جماعتى از اشراف و اصحاب رسيدند و عرض كردند:

ما را به جنگ با دشمنانت گسيل دار؛ به هر جانب فرمان دهى اطاعت مى كنيم. يكى از اصحاب گفت:

يا اميرالمؤمنين! مردم از تعلل و عقب نشستن پشيمان شده، به جانب شما ميل پيدا كرده اند، اگر خطبه اى بخوانيد و آنان را با ديگر به مساعدت خويش بخوانيد همراهى مى كنند.

روز ديگر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با فرزندان و اصحاب خاص وارد مسجد شد و بر منبر نشست و خطبه اى خواند.

ايها الناس، الا ترون الى اطرافكم قد انتقضت والى بلادكم تغزى و انتم ذوو عدد جم وشوكة شديدة؟ فما بالكم اليوم لله ابوكم من اين توتون و من اين تسحرون و اءنى توفكون، انتبهوا رحمكم الله و ابنهوا نائمكم و تجردوا لحرب عدوكم..(۱۲۴)

چون خطبه آن حضرت به پايان رسيد، چهار هزار نفر اجتماع كرده، آماده جنگ با گروه مارقين شدند كه عدى بن حاتم در پيش روى آنان با صداى بلند شعرهاى حماسى مى خواند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با سواران خويش به جانب نهروان رهسپار شد و در دو فرسخى نهروان فرود آمد.

آن گاه نامه اى به سران خوارج به اين مضمون نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم. از عبدالله اميرالمؤمنين و اجير مسلمين و برادر رسول الله و پسر عم مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله به عبدالله بن وهب و حرقوص بن زهير از فرقه مارقين.

به من خبر رسيد، در نهروان جمع شده و بر ضد من طغيان و شورش ‍ كرده ايد قبل زا اين، پدر شما دو نفر هم چنين كرده بود. اگر بصيرت و فقاهت در دين و يقين به شريعت داشتيد هرگز به مخالفت بر نمى خاستيد، بدانيد سخن بسيار است و گوش شنوا اندك.

شما جماعت خوارج نسبت به گمراهى و ضلالت و بى دينى به من مى دهيد و بر من شوريده و ياغى شده ايد.

بعد از اين كه با ميل و رغبت با من بيعت كرده بوديد اكنون نقص عهد و پيمان كرده ايد و بر گمراهى خويش اصرار مى ورزيد، و دوستان مرا به قتل مى رسانيد.

عبدالله بن خباب ارت را بدون جرم گناه كشته و اهل اعيال او را قتل عام كرده ايد، او از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود قاتلين او و زن و فرزندانش را به من واگذاريد تا قصاص كنم، به سبب جهالت و گمراهى خود را به هلاكت نيندازيد، اگر قاتلين عبدالله بن خباب را تحويل من ندهيد به خدا سوگند شما را رها نمى كنم و به يارى و استعانت خداى بزرگ شما را مجازاتى سخت مى نمايم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نامه را به عبدالله بن ابى عقب داد تا نزد خوارج رود.

عبدالله نامه را در نهروان به عبدالله به وهب و حروقص بن زهير كه در كنار آب نهروان نشسته بودند داد.

ما بين فرستاده علىعليه‌السلام و سران خوارج مناظره طولانى در مسائل مختلف انجام شد در پايان، نامه اى بدين مضمون در جواب اميرالمؤمنين نوشتند.

اى علىعليه‌السلام تو از حق بازگشتى، به گمراهى گراييدى، بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در امت او هيچ كسى از تو عثمان شقى تر نيست قاتل عبدالله بن خباب را از ما خواستى، بدان كه همه ما، قاتل او هستيم، در پايان ما را به جنگ تهديد كردى، بيا نزديك تر، ما با عزمى استوار آماده پيكار با تو هستيم.

نامه را مهر كرده به فرستاده اميرالمؤمنينعليه‌السلام دادند، عبدالله بن ابى عقب نامه را به خدمت علىعليه‌السلام آورد و آنچه بين او و آن قوم گفته و شنيده شد بيان داشت.

حركت علىعليه‌السلام به جانب نهروان

اميرالمؤمنينعليه‌السلام چون از تسليم و اطاعت آنان ماءيوس شد، با سواران خويش به جانب نهروان حركت كرد، به نزديكى نهروان رسيد، سوارى از جانب نهروان مى آمد، علىعليه‌السلام پرسيد: از خوارج چه خبر دارى؟ گفت: آن جماعت چون شنيدند با لشكرى قوى به سوى آنان مى آيى از نهروان عبور كرده، گريختند.

اميرالمؤمنين فرمود: آيا آنان را ديدى از نهروان عبور كردند.

گفت: آرى ديدم.

اميرالمؤمنين فرمود: نه اين چنين نيست، به خدايى كه محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را فرستاد، اين جماعت از نهروان عبور نمى كنند، غير از ده نفر، همه كشته و هلاك مى شوند و از اصحاب من هم كمتر از ده نفر شهيد مى شوند. اين عهدى معهود و قضاى مكتوب است.

اميرالمؤمنين در نهروان فرود آمد، در حالى كه خوارج شمشير كشيده و در مقابل لشكر علىعليه‌السلام ايستادند و شعار لا حمك الا لله مى دادند.

علىعليه‌السلام فرمود: من هم منتظر حكم الله هستم، سپس لشكر خويش ‍ را صف آرائى كرد. بار ديگر عبدالله بن عباس را فرمود تا در ميان دو صف بايستد و از آنان بخواهد چه مى گويند و چه مى خواهند؟

عبدالله بن عباس به نزد لشكر آنان ايستاد و گفت:

اى قوم! چرا با على بن ابى طالبعليه‌السلام دشمنى مى كنيد و به جنگ او برخاسته ايد، چرا در بين اصحاب آن حضرت اختلاف و تفرقه به پا كرديد. گفتند: اى ابن عباس! چرا حله يمانى و لاس لطيف به تن كردى ما براى جنگ آمديم و لباس رزم پوشيديم.

عبدالله گفت: لباس را فرو گذاريد و علت مخالفت و مخاصمت با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را بيان كنيد.

گفتند: على بن ابى طالبعليه‌السلام را بگو بيايد تا شرح حال بگوييم.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام سخنان آن جماعت را شنيده بر اسب نشسته در مقابل آنان ايستاد و سلامى گفت.

سپس فرمود: اى مردم! من على بن ابى طالبم، چرا در حق من دشمنى روا مى داريد، و به محاربه و جنگ قيام كرده ايد؟

گفتند: دليلى چند موجب مخالفت با شما شد؛

اول اين كه: در جنگ جمل وقتى پيروز شديم اجازه ندادى از اهل بصره و اصحاب جمل اسير بگيريم و اموال آنان را به غنيمت بگيريم.

دوم اين كه: در صفين در زمان نوشتن پيمان نامه، به تقاضاى معاويه كه خواستار حذف نام اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شد موافقت كردى و نام اميرالمؤمنين را محو ساختى، اگر تو اميرالمؤمنين و خليفه بر حق بودى چرا نام خويش را پاك كردى؟

سوم: در امرى كه حق تو بود حكميت قرار دادى، چرا درباره خلافت و حقانيت خويش حكم و داور منصوب كردى؟

اميرالمؤمنين هر يك را چنين جواب نيكو داد:

اگر اهل بصره را اسير نگرفتم چون رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله خدا بعد از فتح مكه، زن و فرزند آنان را اسير نكرد و اموال آنان را به غنيمت نگرفت، در حالى كه اهل مكه مشرك بودند، ولى اهل بصره مسلمان و من اسير گرفتن زن و فرزند مسلمان و غنيمت كردن اموال آنان را جايز ندانستم.

اما گفتيد نام خويش را در پيمان نامه پاك كردم. مى دانيد در صلح حديبه وقتى ابوسفيان به كلمه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اعتراض كرد آن حضرت نام رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را حذف كرد و نام مبارك محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را نوشت و من با تاءسى از پيامبر در پيمان حكميت به دنبال اعتراض معاويه نام اميرالمؤمنين را حذف كردم و على بن ابى طالبعليه‌السلام را به جايش نوشتم.

اين كه مى گويد چرا در اين كار حكم قرار دادى، بدانيد محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله ، سعد بن معاذ را بر بنى قريظه حكم قرار داد و سعد بر اساس شريعت محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله حكم كرد و من حكم انتخاب كردم همان طور كه برادرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حكم قرار داده بود.

آيا سؤ ال ديگرى داريد تا پاسخ گويم؟

آن قوم ساكت و خاموش ماندند و بعضى به بعضى ديگر گفتند، والله راست مى گويد، سپس از هر طرف فرياد بر آمد.

يا اميرالمؤمنين! التوبه، التوبه، يعنى ما پشيمان نادم هستيم و توبه مى كنيم.

با سخنرانى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام هشت هزار نفر از سپاه خوارج توبه كرده از عقيده باطل خويش برگشتند. و از عمل خويش پشيمان شدند و جماعت خوارج را رها و ميدان جنگ را ترك كردند.

فقط چهار هزار نفر به جنگ با اميرالمؤمنينعليه‌السلام اصرار داشته، مقاومت كردند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با لشكر خويش به نزديك آنان آمد، عبدالله بن وهب رئيس آن قوم به مقابل لشكر خود ايستاد و گفت:

اى ياران! آگاه باشيد كه على بن ابى طالبعليه‌السلام و اصحاب او از دين خدا خارج شدند عمروعاص و ابوموسى اشعرى را حكم خويش قرار دادند و حال اين كه خداى تعالى فرمود:

اتبع ما اوحى اليك من ربك.(۱۲۵)

و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون.(۱۲۶)

الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين.(۱۲۷)

مردى از اصحاب اميرالمؤمنين فرياد زد: اى دشمن خدا! خاموش باش و در مقابل اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام سخت ياوه نگو، آيا مى دانى كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ، داماد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله و برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پسر و عم و وصى اوست؟

اميرالمؤمنين فرمود: او را آزاد بگذاريد تا هر چه در دل دارد بگويد.

از جانب ديگر حرقوص بن زهير از رؤ ساى خوارج گفت:

يا على! ما با تو و يارانت با نيت خالص و قربة الى الله و براى ثواب و پاداش ‍ آخرت برگزيديم و صبر و پايدارى مى كنيم تا به فوز جنت نايل شويم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رو به ياران كرد و فرمود:

آيا مى دانيد زيان كارترين انسان كدام است؟ الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.(۱۲۸)

به خدا سوگند اهل نهروان از اين جمله اند.

ابتداى پيكار

دو طرف در مقابل يكديگر صف آرايى كردند، و ابتداء جنگ انفرادى آغاز كردند، خوارج در آغاز كار از ياران علىعليه‌السلام هشت نفر را شهيد كردند.

مردى به نام اخنس اعيزار كه در جنگ صفين در ركاب علىعليه‌السلام بود به لشكر اميرالمؤمنينعليه‌السلام حمله كرد، و صفوف لشكر را شكافت و جمعى را زخمى و مجروح نمود.

علىعليه‌السلام چون او را چنين جسور ديد، به سويش شتافت. او با شمشير به علىعليه‌السلام حمله كرد، على ضربتى بر او وارد كرده به جهنم فرستاد.

آن گاه حرقوص بن زهير با شمشيرش به علىعليه‌السلام حمله كرد تا به آن حضرت آسيبى برساند اما حضرت به او مهلت نداد و بر بيضه او ضربتى سخت زد. اسب همان طور او را با همان حالت به آخر ميدان برد و در گوشه اى بر زمين انداخت و او در آن جا جان سپرد.

پسر عم حرقوص به نام مالك بن وضاع به ميدان آمد، و به دنبالش عبدالله بن وهب راسبى رئيس خوارج آمد و در ميان دو صف ايستاد و گفت:

اى پسر ابو طالب! تا كى جنگ را ادامه دهيم، لشكر را كنار بگذار، و بيا تو را درس مردانگى و شجاعت بياموزم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام تبسمى كرده، و فرمود:

خدا او را بكشد، چه قدر كم حيا و بى خرد است مگر نمى داند، من هم پيمان با شمشير نيزه ام؛ با اين كه جنگ هاى مرا ديده است چنين سخن مى گويد. به گمانم از زندگى سير شده است، كه لاف مردانگى مى زند و طمع پيروزى بر من دارد.

عبدالله در ميدان جولان مى داد و رجز مى خواند، سپس به اميرالمؤمنينعليه‌السلام حمله كرد. حضرت با ضربت شمشيرى او را به دوزخ فرستاد.

دو طرف حمله سراسرى را آغاز كردند و به طور گروهى به همديگر تاختند و در پايان خوارج به شكست ذلت بار تن دادند.

اصحاب اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام غنايمى فراوان مثل اسب، شمشير، زره، نيزه، لباس به دست آوردند و به كوفه مراجعت كردند.

قبل از آنان عبدالرحمن بن ملجم مرادى خود را به كوفه رسانيد و بر پيروزى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بر آن ياغيان جاهل به مردم كوفه تهنيت گفت.

ديدار ابن ملجم و قطام

روزى ابن ملجم مرادى از كوچه اى در شهر كوفه عبور مى كرد، صداى شادمانى و سرور از خانه اى بلند بود، صداى طبل و مزمار به گوش مردم مى رسيد. عبدالرحمن بن ملجم آنان را از صوت مزمار نهى كرد.

زنان از آن منزل خارج شدند، در آن ميان زنى به نام قطام بنت اصبع تميمى را ديد، او بغايت زيبا و با جمال بود چون عبدالرحمن او را بديد دلباخته وى شد. به دنبالش رفته به او گفت:

اى زيباروى! آيا همسر دارى يا خير، اگر او را شوى نباشد من تو را خواستارم.

قطام گفت: من نيز محتاج شويم، اما با من بيا تا با خويشان و اولياى خود مشورت كنم. او را به دنبال خويش به منزلى كشاند، قطام به داخل خانه اى رفت خود را به لباس و زيور بياراست به خادمش گفت او را به داخل بخوان.

عبدالرحمن بن ملجم وقتى داخل شد وى را ديد، عقل از دست داده، از ناز و كرشمه و جمال او مبهوت و حيران ماند گفت: آيا حاضر به همسرى با من مى شوى؟

قطام گفت: شرط ازدواج من سه هزار درهم يك بنده و يك كنيز است.

ابن ملجم گفت قبول دارم.

قطام گفت: شرط عمده ديگرى هم دارم و آن كشتن على بن ابى طالبعليه‌السلام است.

ابن ملجم بر خود لرزيد و كلمه استرجاع بر زبان آورد و آن گاه گفت واى بر تو، چه كسى جرئت و قدرت كشتن علىعليه‌السلام را دارد.

او پهلوانى چابك و شير ميدان و صاحب ذوالفقار و كشنده قهرمانان است.

قطام گفت: از كلام زياد بپرهيز، بدان حاجتى به مال ندارم، فقط قتل على بن ابى طالبعليه‌السلام را مى خواهم كه پدر(۱۲۹) و برادر و عم مرا در جنگ نهروان به ضربت شمشير بكشت.

ابن ملجم راضى شد، حضرت را در نماز ضربتى زند پس به قطام گفت: او را با اين شمشير يك ضربت بزنم، قطام شمشير از او ستاند تا زهر آگين كند.

ابن ملجم به منزل خويش رفت و پيوسته در انديشه اين جنايت بود.

روز اميرالمؤمنين بر منبر كوفه نشست و خطبه اى خواند، پس از خطبه به فرزندش حسينعليه‌السلام فرمود: چند روز به ماه رمضان مانده است؟

حسينعليه‌السلام عرض كرد: هفده روز يا اميرالمؤمنين!

حضرت دست بر محاسن گذاشت و فرمود:

والله ليخضبنها بالدم اذ انبعث اشقاها؛

به خدا سوگند اين محاسن به خون خضاب مى شود.

و اين شعر را زمزمه كرد:

اريد حياته و يريد قتلى

خليلى من غديرى من مراد

ابن ملجم مرداى چون اين بيت را از حضرت شنيد، انديشه اى در دل راه داده، در مقابل علىعليه‌السلام ايستاد و عرض كرد، خدا مرگ مرا برساند و خدا نكند من چنان كسى باشم، اگر چنين كنم، اين دستان مرا قطع فرما يا فرمان قتل مرا صادر كن.

علىعليه‌السلام فرمود: چگونه قصاص قبل از جنايت كنم، ليكن برادرم محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داده بود كه قاتل من مردى از قبيله مرادى است، آيا لقبى در كودكى داشتى؟

ابن ملجم مرادى گفت: به خاطر ندارم.

اميرالمؤمنين فرمود: آيا زنى يهودى تو را عاقر و ناقه صالح خطاب كرد؟

گفت: بلى، يا اميرالمؤمنين!

حضرت سكوت كرده به منزل خويش مراجعت كرد.

شهادت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام

مى گويند، اميرالمؤمنين در آن شب نوزدهم در منزل خويش نا آرام بود، غذاى مختصر از نان جوين و نمك تناول كرد و به نماز ايستاد.

آن شب فراوان از خانه بيرون مى رفت و آسمان را مى نگريست، سوره يس ‍ را تلاوت مى فرمود، آن گاه اندكى نشسته به خواب رفت، چون بيدار شد، گفت:

لا حول ولا قوة لا بالله العظيم، خداوندا مرا به لقاى خويش توفيق عنايت فرما.

پس فرمود:

تلك الليلة انى رايت رسول الله فشكوت اليه و قلب مالقيت من امتك من الاود واللدد، فقال ادع عليهم، فقلت اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرا منى.

امشب رسول خدا را در خواب ديدم به حضرتش از خصومت و ناراستى و ناهموارى امتش شكايت كردم و ناليدم، پس فرمود: در حق ايشان دعاى بد بكن.

گفتم: خدايا! مرا از ايشان بگير، و بر اين جماعت مردى شرور و ستمكار حاكم گردان.

اميرالمؤمنين آن شب، هر ساعت از خانه بيرون مى آمد و مى گفت:

والله ما كذبت و لا كذبت و انها الليلة اللتى وعدت

به خدا سوگند تا كنون دروغ نگفتم و به من هم دروغ گفته نشد، امشب، شب ديدار است كه رسول خدا مرا وعده فرمود.

ام كلثوم گفت: پدر، امشب اين اضطراب چيست كه در تو مى نگرم.؟

علىعليه‌السلام فرمود: اى فرزند! صبح امشب حادثه اى رخ مى دهد.

چون اذان صبح نزديك شد، اميرالمؤمنينعليه‌السلام آهنگ مسجد كرد، وقتى به حيات منزل وارد شد چند مرغابى در سراى بودند، پيش پاى اميرالمؤمنين آمدند و بال مى افشاندند و بانگ مى زدند.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود:

صوائح تتبعها نوائح.

اينان صيحه زنندگانند كه نوحه و زارى به دنبال مى آورند.

امام حسينعليه‌السلام عرض كرد، يا اميرالمؤمنين فال بد مزن.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: اى پسرم! فال بد نمى زنم اما قلب من شهادت مى دهد كه كشته مى شوم.

علىعليه‌السلام چون خواست از منزل خارج شود قلاب در به كمر آن حضرت گير كرد و كمر بند را باز كرد. بار ديگر آن را محكم بست، و به سوى مسجد روان شد و اين بيت را مى خواند:

خلوا سبيل المؤمن المجاهد

فى الله لا يعبد غير الواحد

و يوقظ الناس الى المساجد

تا در جايگاه اذان ايستاد و اذان بيدار باش نماز را گفت و به داخل مسجد رفت.

ابن ملجم در منزل قطام

از سوى ديگر، ابن ملجم آن شب در خانه قطام به عيش و عشرت مشغول بود در وقت سحر قطام با شنيدن بانگ اذان اميرالمؤمنين او را بيدار كرد و گفت:

صداى اذان علىعليه‌السلام را مى شنوى؟ ما حاجت تو را روا كرديم، تو بر خيز و حاجت ما را بر آورده كن و خوشدل و مسرور باز آى و به عشرت و عيش بپرداز، آن گاه شمشير زهرآگين را به او داد.

ابن ملجم گفت: اى قطام! مى ترسم كور و سياه دل باز گردم، چون از رسول خاتمصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمود: نخستيم شقى، كشنده شتر صالح بود و شقى ترين و بدترين آيندگان قاتل على بن ابى طالبعليه‌السلام باشد. من مى خواهم كه بدترين خلايق نباشم. اما آن ملعون شمشير را گرفته به مسجد آمد، هنوز جماعتى در مسجد خفته بودند، خود را در ميان خفتگان انداخت و به خواب زد، اميرالمؤمنينعليه‌السلام بعد از اذان، خفتگان را بيدار كرد و مى گفت: الصلوة! الصلوة! سپس در محراب به نماز ايستاد، حمد و سوره را خواند، ركوع به جا آورد به سجده نشست در سجده دوم آن ملعون فرصت يافته و شمشير بر فرق آن حضرت فرود آورد.

اتفاقا ضربت بر جاى وارد شد كه عمرو بن عبدود در جنگ خندق شمشير زده بود. ابن ملجم بعد از آن ضربت از مسجد گريخت، و اميرالمؤمنينعليه‌السلام از آن ضربت بر زمين افتاد. امام حسينعليه‌السلام ! كدام ملعون شقى با تو اين كار را كرد.

حضرت خواب داد، تعجيل نكنيد، به زودى او را از اين در به داخل مى آورند.

مردى از عبدالقيس از آن در داخل مى شد. عبدالرحمن بن ملجم را ديد ايستاده و جهان بر او تيره و تار گشته، و راه فرار را گم كرده او گرفت و پرسيد. اى ملعون! شايد اميرالمؤمنين را تو زخم شمشيرى زدى، مى خواست بگويد نه، گفت آرى.

او را گرفته به داخل مسجد آورده و مردمان از هر طرف او را سيلى مى زدند تا او را در مقابل اميرالمؤمنين نشاندند.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: اى برادر مرادى! آيا امير بدى براى شما بودم؟

گفت: نه يا علىعليه‌السلام .

حضرت پرسيد: پس چرا چنين كردى و فرق مرا شكافتى! ابن ملجم خاموش ايستاد و هيچ سخنى نگفت.

حضرت فرمود: كان امر الله قدرا مقدورا!(۱۳۰)

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: او را بيندازيد، در جنگ صفين ياور خوبى براى ما بود. افسوس به ضلالت و گمراهى و هواى نفس گرفتار شد.

اگر وفات كردم، با ضربتى واحد او را قصاص كنيد، او را مثله و پاره و پاره نكنيد، و پيوسته از حال او در زندان تفحص مى كرد تا گرسنه نماند و مى فرمود: اسير خود را طعام دهيد.

طبيبان در تلاش بودند اما آن جراحت را علاجى نبود، وقتى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام دانست از بستر سالم بر نمى خيزد حسينعليه‌السلام و فرزندان ديگر و اهل بيت خويش را فرا خواند و فرمود و وصيتى دارم هرگز فراموش نكنيد.

وصيت علىعليه‌السلام در آخرين روز زندگى

اوصيكما بتقوى الله، و الا تبغيا الدنيا و ان بغتكما، و لا تاءسفا على شى ء منها زوى عنكما، قولا بالحق و اعملا للاجر، و كونا لظالم خصما و للمظلوم عونا. اوصيكما و جميع ولدى و اهلى من بلغه كتابى، بتقوى الله و نظم امركم، و صلاح ذات بينكم، فانى سمعت جدكمصلى‌الله‌عليه‌وآله يقول: صلاح ذات البين افضل من عامة الصلاة و الصيام.

الله الله فى الايتام! فلا تغبوا افواههم، و لا بضيعوا بحضرتكم و الله الله فى جيرانكم! فانهم وصية نبيكم، مازال يوصى بهم حتى ظننا انه سيورثهم، الله الله فى القران! لا يسبقكم بالعمل به غيركم، والله الله فى الصلاة! فانها عمود دينكم، والله الله فى بيت ربكم! لا تخلوه ما بقيتم فانه ان ترك لم تناظروا، والله الله فى الجهاد باموالكم و انفسكم و السنتكم فى سبيل الله. عليكم باالتواصل و التباذل، و اياكم و التدابر و التقاطع، لا تتركوا الامر بالمعروف و النهى عن المنكر فيولى عليكم شراركم، ثم تدعون فلا يستجاب لكم...(۱۳۱)

اى فرزندانم! شما را به تقواى خداى تعالى و اطاعت او مى خوانم، دنيا را طلب نكنيد و بر هيچ كسى فزونى نجويى، سخن حق بگوييد، اگر چه به زيان شما باشد، بر يتيمان رحم و مروت داشته، بايد، مسكين را طعام دهيد، گرسنگان را سير كنيد. دشمن ظالم و ياور مظلومان باشيد، در راه حق و صراط هدايت از ملامت نادانان نرنجيد.

پس روى به محمد حنفيه كرد و گفت: اى پسرم شنيدى كه برادران تو را وصيت كردم، تو را هم وصيت مى كنم، احترام دو برادر حسن و حسينعليه‌السلام را نگه دار و بدون مشورت و نظر آنان كارى انجام نده.

سپس رو به حسن و حسينعليه‌السلام كرد و فرمود: حسن جانم، حسين عزيزم شما دو تا را هم وصيت مى كنم در حق برادران و خواهرانتان مهربانى كنيد و بدانيد پدرتان آنها را دوست دارد. پس مثل پدرتان آنان را دوست بداريد.

در اصلاح ذات البين و رفع اختلاف فاميلى جد و جهد كنيد، از رسول خدا شنيدم، كه اصلاح ذات البين از نماز و روزه با ارزش تر است، بستگان و خويشان را عزيز داريد و حال آنان را مراعات كنيد كه اين عمل، حساب روز قيامت را سهل و آسان مى كند.

يتيم نوازى كنيد و در حق آنان احسان و نيكويى كنيد، چون وصيت پيامبرتان است.

الله، الله، قرآن متروك نشود و هيچ كس در عمل به آن از شما سبقت نگيرد. نماز را پاس داشته و بر پا داريد، چون نماز عمود خيمه دين است. زكات را فراموش نكنيد چون زكات خاموش كننده غضب الهى است. به روزه ماه مبار؟ رمضان همت گماريد، كه روزه سپر آتش دوزخ است. به مناسك حج آداب آن قيام كنيد كه حج از دستورات شريعت است. اى اهل بيت من! از بر و تقوا استعانت جوييد، ظالم و گناهكار را هرگز يارى ندهيد. خداوند شما را حفظ كند و سنت محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را در ميان شما زنده نگه دارد. استغفر الله لى ولكم.

در روز بيست يكم ماه رمضان، كه چون وفات حضرت نزديك شد ام كلثوم در كنار پدر بود، علىعليه‌السلام فرمود: دخترم درب منزل را ببند، حسنعليه‌السلام مى گويد نزديك در نشسته بودم آوازى شنيدم مى گفت: افمن يلقى فى النار خير امن ياتى آمنا يوم القيامه.(۱۳۲)

پس آوازى ديگر شنيدم، گفت: پيغمبر وفات يافت و اينك على بن ابى طالبعليه‌السلام را كشتند، امروز ركن اسلام خراب و ويران شد.

چون نگاه به پدر كردم، از دنيا فارق شد، و به ديار بقاء شتافت.

امام حسنعليه‌السلام مى فرمايد: كفن آماده كرديم و باقى مانده حنوط رسول الله را آورديم، من و برادرم حسين غسل مى داديم و محمد حنفيه آب مى ريخت پس از كفن كردن در تاريكى شب به جايگاهى كه غرى نام داشت برديم و دفن كرديم.

خطبه امام حسنعليه‌السلام بعد از دفن پدر

سحرگاه همان روز حسن بن علىعليه‌السلام نماز جماعت را امامت نمود و بعد از نماز بر منبر نشست و اين خطبه كوتاه را ايراد فرمود:

اى مردم! هر كسى مرا مى شناسد، كه مى شناسد و هر كسى مرا نمى شناسد، اسم خود را بيان مى كنم تا بداند و بشناسد. اى مردم! در اين شب مردى را در خاك دفن كرديم كه اولين و آخرين و جميع خلايق از نظر علم و حلم به او نرسند، در كنار محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله مجاهدت هاى بسيار كرد هر گاه به دستور پيامبر به پيكار با كفار در ميدان جنگ حاضر مى شد، جبرئيل در يمين(۱۳۳) او و مكائيل در يسار(۱۳۴) او بود.

پيوسته پيروزى به دست او بود. اى مردم! از درهم و دينار طلاى سرخ و سفيد چيزى به جا نگذاشته، فقط هفصت درهم براى خريد خادمى براى خواهرم ام كلثوم كنار گذاشته بود، و كه آن هم به من دستور داد به بيت المال بسپارم.

بعد از شهادت آن حضرت، ابن ملجم مرادى، آن شقى اول و آخر را آوردند و با يك ضربت شمشير به مالك دوزخ سپردند. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

زمستان ۱۳۷۹ ه ش

احمد روحانى

پايان