فصل دوم: آغاز مخالفت ها با علىعليهالسلام
و شروع جنگ جمل
مخالفت عايشه با علىعليهالسلام
عايشه پس از مراسم و مناسك حج به سوى مدينه روان شد، عبيد بن سلمة الليثى
كه معروف به ابن ام كلاب بود، در نزديكى مدينه به استقبال عايشه رفت.
عايشه پرسيد: اخبار مدينه چيست؟
عبيد گفت: عثمان را كشتند.
عايشه پرسيد: بعد از آن چه كردند؟
گفت: با على بن ابى طالب بيعت كردند.
عايشه گفت: اى كاش! آسمان بر زمين مى افتاد تا چنين روزى را نمى ديدم و اين خبر را نمى شنيدم، به خدا سوگند كه عثمان را به ظلم كشتند و خون او را بى جرم گناه ريختند. والله يك روز عمر عثمان از يك روز عمر علىعليهالسلام
بهتر بود، تا خون عثمان را طلب نكنم از پاى ننشينم.
عبيد گفت: چرا چنين سخن مى گويى؟در حالى كه در حق علىعليهالسلام
ثناها كى گفتى كه در روى زمين هيچ كسى در نزد خداى سبحان از على بن ابى طالبعليهالسلام
گرامى تر نيست!
اكنون چرا او را دشمن دارى و دشنام مى دهى، و خلافت او را نمى پسندى؟
آيا تو نبودى كه مردم را بر كشتن عثمان تحريض ء تحريك مى كردى و مى گفتى: اين پير كفتار را بكشيد؟
اكنون چه اتفاقى افتاده است كه چنين سخن مى گويى؟
عايشه گفت: درست است كه در آن وقت اين سخنان را مى گفتم، اما اكنون چون اخبار كشته شدن ايشان را شنيدم، از گفته خويش برگشتم، عثمان از شما توبه خواسته بود، و چون توبه كرد از گناهان پاك شد. به خدا سوگند خون او را مطالبه خواهم كرد و در اين كار آرام نمى گيرم.
عبيد گفت: اى ام المومنين! تو بين حق و باطل خلط كردى و ميان امت مصطفىصلىاللهعليهوآله
غوغا و تفرقه مى افكنى و فتنه مى انگيزى. بدان كه در اين ميان خون هاى بسيارى ريخته خواهد شد.
عايشه به سخنان عبيد اعتنايى نكرد و از آنجا بازگشت و به سمت مكه رفت.
مخالفت معاويه با علىعليهالسلام
معاويه كه در شام بود، همواره از احوال عثمان و طرفدارانم بنى اميه و مخالفان على بن ابى طلبعليهالسلام
كسب خبر مى كرد. او همه روزه از اخبار مدينه جويا مى شد تا اين كه شخصى از مدينه به شام آمد و به نزد او رفت.
معاويه از او پرسيد: كيستى و از كجا مى آيى؟
گفت: من حجاج بن خزيمة تيهان هستم و از مدينه مى آيم.
معاويه گفت: اخبار مدينه را باز گو.
حجاج، واقعه كشتن عثمان را از اول تا آخر تقرير كرد و خير و شر آن را باز گفت. معاويه گفت: من خبر كشته شدن عثمان را شنيدم، اگر در روز قتل عثمان شاهد قضايا بودى مرا مطلع ساز كه چه كسانى عثمانم را كشتند؟
حجاج گفت: مكشوح مرادى نزد او حاضر بود. حكيم بن جبل در حق او سعى و تلاش مى كرد. محمد بن ابى بكر او را زخمى كرد. كنانة بن بشر سيدان بن حمران مرادى به او زخم هاى مؤ ثرى زدند، بعد از آن اشتر نخعى، عمار ياسر، عمر بن حمق خزاعى و جماعتى ديگر كه اسم آنان را نمى دانم به سراى او وارد شدند و كردند آنچه كردند.
معاويه گفت: چگونه خون عثمان ريخته نشود در حالى كه دوستان و معتمدانش او را تنها گذاشتند و يارى نكردند. به خدا سوگند اگر مرا عمر باقى باشد و اهل شام كمك يارى كنند، سزاى آن طايفه قاتلان را خواهم داد. معاويه از حجاج پرسيد: چه كسى با علىعليهالسلام
بيعت كردند؟
گفت: همه مهاجر و انصار و بزرگان حجاز و يمن و اكابر كوفه و معارف و مصر با علىعليهالسلام
بيعت كردند، و گمان مى كنم كه اهل بصره هنوز بيعت نكرده باشند. مع ذلك تو بر علىعليهالسلام
غلبه پيدا مى كنى و پيروز مى شوى، چون اهل شام از تو اطاعت مى كنند و بدون چون چرا فرمانبردارند، ولى كسانى كه با علىعليهالسلام
هستند بهانه گيرند و ره دستورى را بدون سؤ ال و جواب و چون چرا اطاعت نمى كنند. لشكر قليل تو بهتر از لشكر فراوان علىعليهالسلام
هستند.
اى معاويه! على بن ابى طالب تنها با اعراق و حجاز بدون سرزمين شام راضى نخواهد شد و تو را آسوده نمى گذارد.
معاويه گفت: به خدا سوگند راست مى گويى. از امتناع و كمك به عثمان سخت پشيمانم، او از من كمك و استمداد خواسته بود، اما به ياريش نپرداختيم.
مغيرة بن شعبه وقتى خبر گفت و گوى حجاج با معاويه را شنيد به نزد امير المؤمنين علىعليهالسلام
شتافت و گفت: اى امير المؤمنين! پيشنهادى
دارم، از شما تمنا دارم قبول بفرماييد.
علىعليهالسلام
فرمودن پيشنهادت چيست؟
گفت: غير از معاوية بن ابى سفيان از احدى نگرانى ندارم، فقط معاويه است كه مخالفت با شما را آشكار مى كند. او پسر عموى عثمان است و شام در چنگال اوست، او را در حكومت شام با عهد و پيمانى كه مى پذيرد، بگمار و عبدالله ابن عامر را به حكومت بصره بفرست تا دشمنان را آرام كند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود:
واى بر تو مغيره! به خدا سوگند، فرمان خداى سبحان: و ما كنت متخذ المضلين عضدا
مرا از اين كار منع مى كند. خدا روزى را نياورد كه معاويه را بر مقدرات مسلمين حاكم كنم، اما او را به اطاعت و بيعت دعوت مى كنم؛ اگر اجابت كند هدايت مى يابد و اگر مخالفت كند بر اساس حكم خداوند با او رفتار مى كنم.
مغيره ساكت شد و به منزلش رفت.
ابوايوب انصارى
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تصميم گرفت به شام عزيمت كند تا از نزديك اهل شام را ملاقات نمايد و نظريات معاويه را نيز بشنود. ابوايوب انصارى خود را به على بن ابى طالبعليهالسلام
رسانيد و گفت: يا اميرالمؤمنين! از شما مى خواهم كه هرگز اين شهر را ترك نكنى چون شهر مدينه مركز اسلام و معدن ايمان، سپر محكم و محل مهاجرت رسول خداصلىاللهعليهوآله
است، قبر منور و روضه مطهر او در اين جاست. در همين مدينة الرسول اقامت نما، اگر طايفه عرب همچنان كه پيشينيان را حمايت كردند، از تو حمايت كنند به حكومت خويش ادامه بده.
علىعليهالسلام
فرمود: راست مى گويى اى ابوايوب! اما مردان جنگى و وسايل امكانات جنگ و مال و اموال در عراق است كه در معرض هجوم اهل شام قرار دارند. دوست دارم نزديك سرزمين شام باشم. تو نگران نباش آنچه خداى تعالى بر ما نوشته باشد مى رسد و امور به دست خداى سبحان است.
اما علىعليهالسلام
با توجه به پيشنهاد ابوايوب، اقامت در مدينه را پذيرفت، آن گاه جعدة بن هبيرة بن ابى وهب را طلبيد و او را به حكومت خراسان فرستاد، و عبدالرحمن را به حكومت ماهان روانه فرمود. همچنين براى هر شهرى كه در اطاعت او بودند حاكمى را فرستاد.
مخالفت عبدالله بن عامر
عبدالله بن عامر والى بصره كه منصوب عثمان بود پس از بيعت مهاجر و انصار با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به يقين مى دانست كه ولايت بصره از او سلب مى شود. لذا براى مردم خطبه اى خواند و آنان را بر ضد علىعليهالسلام
چنين ترغيب كرد:
اى مردم! خليفه شما عثمان را مظلومانه كشتند؛ در حالى حق بيعت او بر گردن شماست. بايد به ياريش بشتابيد، نصرت كردن مرده و زنده او يكسان است.
يكى از معارف بصره به نام حارثة بن قدامه
از جاى برخاست و با عصبانيت گفت: اى پسر عامر! ما را به تو نفروخته اند و برده تو قرار نداده اند! تو اميرى بودى از طرف عثمان، و امروز او را در حضور مهار و انصار كشتند و احدى او را نصرت و يارى نكرده، وارث خون عثمان فرزندان او هستند. خوب مى دانى كه مهاجر و انصار و اكابر و صحابه و اركان دين با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيعت كردند و همگان بر امامت و خلافت او متفق هستند. اگر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تو را امارت اين ديار دهد، با جان و دل اطاعت مى كنيم و اگر حكم عزلت را صادر كند، و امير ديگرى بفرستد از تو اطاعت نمى كنيم. اينك تو چه كاره اى كه مى خواهى لشكر جمع آورى كنى؟ تا زير فرمان تو بر ضد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
قيام كنند، اين امرى محال و نشدنى است. و خود را به زحمت مينداز.
عبدالله بن عامر سرافكنده از منبر فرود آمد و چون مى دانست كه مردم بصره اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را مخالفت نخواهند كرد. مردى را جانشين خويش قرار داد و شبانه به جانب مدينه حركت كرده، از بصره گريخت
، چون او به مدينه رسيد، طلحه و زبير را ملاقات كرد، و مورد ملامت آن دو قرار گرفت، كه چرا بصره رها كرده و به مدينه آمده است؟! آنان گفتند: چرا امئال و امكانات را ضايع كردى؟! آيا از علىعليهالسلام
ترسيدى؟ بايد در بصره مى ماندى تا ما و مخالفان ديگر به تو ملحق مى شديم. وليد بن عقبه بن ابى معيط هم او را از آمدن به مدينه ملامت كرد.
آغاز گرفتارى علىعليهالسلام
با مخالفت بعضى بلاد كار بر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
دشوارتر شد، و برخى شهرها نقض پيمان كردند، دشمنان و حسودان تحمل خلافت و امامت او را نداشتند حتى وقتى حضرت، عمال خود را به بعضى شهرها مى فرستاد، نمى پذيرفتند و بى نتيجه بر مى گشتند. به جز كوفه، بصره، مصر و بعضى از نواحى حجاز كه فرمان او را اطاعت كردند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
چون اوضاع را چنين ديد، دانست كه دايره فتنه برافروخته خواهد شد، به ياران خويش گفت:
اينك آنچه را من در ابتداى كار مى انديشيدم ظاهر شد، جماعت و مفسدان و اوباشان دست به فتنه و فساد زده اند و پا از جاده اطاعت بيرون نهاده به مخالفت و اعداوت با من برخاسته اند مثل فتنه، چون آتش است هر چه بيشتر بسوزد زبانه آن زيادتر مى شود و من تا حد امكان و قدرت، در اطفاى اين فتنه جهد و تلاش خواهم كرد، اگر سر به اطاعت فرود نياورند با ايشان جنگ خواهم كرد تا خداى سبحان بين حق و باطل حكم كند.
شبى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
براى انجام كارى از منزل خارج شد، در بين راه به خانه زينت دختر ابى سفيان رسيد، آوازى شنيد كه كسى دف مى زد و شعرى بدين مضمون مى خواند:
طلحه و زبير در كشتن عثمان تلاش و سعى پيوسته داشتند آتش فتنه را برانگيختند. اگر امروز با علىعليهالسلام
بيعت كرده اند آن را اثباتى نيست و عاقبت با او مخالفت مى كنند. در ظاهر با دوستى و در باطل مخالفت و منازعت دارند.
اميرالمؤمنين علىعليهاالسلام
بعد از شنيدن آن ابيات به سراى خويش باز گشت. آن شب همه اش در انديشه آن اشعار بود، نماز صبح به مسجد رفت. بعد از فراغت از نماز، با جماعتى از دوستان و مخلصان خويش آن حكايت را در جريان گذاشت، ياران، آن حضرت را تسكين داده و وفادارى خويشتن را علام كردند.
توطئه طلحه و زيبر
طلحه و زبير به نزد اميرالمؤمنين آمدند و گفتند:
اجازه سفر به مكه مى خواهيم تا اعمال حج عمره به جاى آوريم.
اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود:
حتما نيت ديگرى غير از عمره در سر مى پرورانيد. خوب مى دانم در خاطر چه انديشه اى داريد، از اول به شما گفتم، كه مرا رغبتى در خلافت نيست. خلافت را به شما پيشنهاد كردم، قبول نكرديد و سوگند خورديد كه اختلاف ايجاد نمى كنيد، و عهد و پيمان نمى شكنيد. اما اينك نقشه و انديشه ديگرى داريد، مى گويد براى عمره به مكه مى رويد، خداى تعالى از ضمير شما بهتر آگاهى دارد، هر كجا مى خواهيد برويد، اما گرد فتنه نگرديد.
آن دو از نزد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيرون آمدند و به جانب مكه حركت كردند عبدالله عامر كه پسر خاله عثمان بود آنان را همراهى مى كرد و گفت: حيله اى نيكو اختيار كرديد، بشارت مى دهم كه به مقصد خود نزديك شديد، من شما را به يكصد هزار مرد جنگى يارى مى دهم.
طلحه و زبير در مكه
عايشه كه به همراه جماعتى از بنى اميه در مكه ساكن بود، چون شنيد طلحه و زبير و عبدالله بن عامر به مكه رسيدند، بسيار خوشحال شد و به آنان خير مقدم گفت و با آنان در مخالفت و دشمنى با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
يك دم و يك جهت شده و بنى اميه را كه كينه علىعليهالسلام
را در دل داشتند با خود همراه ساخت، و همداستان شدند كه خون عثمان را بهانه ساخته، با علىعليهالسلام
مقابله كنند. طلحه و زير نيز پيوسته عايشه را بر انتقام گيرى از خون عثمان تحريض تحريك مى كردند.
ملاقات با عبدالله بن عمر
طلحه و زبير به ديدار عبدالله بن عمر كه در مكه مقيم بود رفتند و گفتند: عايشه از خلافت علىعليهالسلام
نگران و حائف است، او قصد دارد با ما به بصره بيايد تو نيز ما را همراهى كن، و رد اين كار اسوه و الگوى ما با# چون سزاوارتر هستى. به كلماتى كه در ابتداى بيعت با علىعليهالسلام
گفتيم فكر كن، بلكه در سخنانى كه امروز مى گويم تدبر كن، چون در حركت به سوى بصره جز اصلاح امور امت محمدصلىاللهعليهوآله
نيت ديگر نداريم.
عبدالله عمر گفت: شما مى خواهيد مرا با خدعه و مكر فريب دهيد و از خانه بيرون بكشيد چنان كه خرگوش را با فريب از سوراخ بيرون مى كشند، و بعد از آن در دهان شير حجاز، علىعليهالسلام
بيندازد. محال است كه مرا با وعده هاى شيرين و نيرنگ فريب دهيد. هر چند مردم را با زر و سيم و دينار و درهم انواع نعمت هاى دنيوى مى توان فريب داد، من همه اينها را كنار گذاشتم اگر خواهان خلافت بودم بعد پدرم كه به من عرضه شد بدون هيچ رنج و مشقت مى پذيرفتم. از من دست برداريد و ديگرى را فريب دهيد.
طلحه و زبير چون سخنان عبدالله عمر را شنيدند، دريافتند، كه او را نمى توان با چرب زبانى و نيرنگ راضى كرد، از او دست كشيدند.
در همان وقت يعلى بن منية كه والى عثمان در يمن بود با چهار صد شتر و مقدار زيادى دينار و درهم به مكه رسيد.
زبير گفت: از دينارى كه نقد دارى به ما وام بده تا در كارى كه در پيش گرفتيم خرج كنيم.
يعلى بن منية شصت هزار دينار با آنان قرض داد.
زبير با آن پول لشكر تدارك نمود و هر كسى در موافقت آنها و مخالفت با علىعليهالسلام
مردد ود با آن دينار و درهم راضى كرد.
سپس به مشورت نشستند تا به كدام سوى حركت كنند.
زبير گفت: به شام مى رويم، كه لشكر و مال در آنجاست، معاويه هم با علىعليهالسلام
دشمن است، و ما را مساعدت و يارى مى كند.
وليد بن عقبه گفت: معاويه هيچ كمكى به شما نخواهد كرد. همان گونه كه عثمان را چون در محاصره مخالفان بود و از او استمداد خواست هيچ مساعدتى نكرد تا او را كشتند. معاويه شام را براى خود مى خواهد، شما اميد يارى از او نداشته باشيد. رفتن به شام را فراموش كنيد و به جاى ديگر عزيمت كنيد.
معاويه چون شنيد كه طلحه و زبير و عايشه هم قسم شده اند تا بر ضد علىعليهالسلام
آشوب كنند، بسيار خوشحال شد. اما از اينك آهنگ رفتن به شام را دارند ناراحت شد. و اشعارى از زبان ناشناسى منتشر كرد تا طلحه و زبير ميل حركت به شام را نكنند.
مناظره عايشه با ام سلمه
عايشه در اين زمان به نزد ام سلمه
از همسران خوب رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود و در مكه سكونت داشت رفت و گفت:
اى ام سلمه! تو از همه زنان مصطفىصلىاللهعليهوآله
بزرگترى، و نخستين زنى هستى كه با رسول خدا هجرت كردى و سهم هر يك از ما، از خانه تو فرستاده مى شد.
اى ام سلمه! با خبر شدى كه مخالفان در حق عثمان چه كردند! آن قوم از او توبه خواستند، بعد از توبه استغفار به خانه او ريختند او را كشتند.
اكنون با خبر شديم كه عبدالله بن عامر مى گويد در بصره يكصد هزار مرد شمشير زن آمادگى خونخواهى عثمان را دارند. آيا تو با من موفقت مى كنى و در مصاحبت من به دان شهر مى آيى؟ تا خداى سبحان اين مار را به دست ما اصلاح كند.
ام سلمه گفت: اى دختر ابو بكر! من از كارهاى تو تعجب مى كنم تكه به دفاع از عثمان برخاستى و خون او را مطالبه مى كنى! مگر، نبودى كه كردم را به كشتن او تحريض مى كردى و او را كفتار پير و يهودى امت مى خواندى؟
تو را به طلب خون عثمان چه كار؟ تو از قبيله بنى تيم بن مره و او از قبيله عبد مناف است. و ميان شما خويشاوندى وجود ندارد و در زمان حيات وى نيز با وى موافق نبودى.
اكنون اين چه حيله اى است كه در پيش گرفتى، و بر على بن ابى طالبعليهالسلام
پسر عم رسول خدا شورش مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى، در حالى؟ مهاجر و انصار با ميل و رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضايل اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را از همه بهتر مى دانى.
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيان فضائل علىعليهالسلام
را مى شنيد، گفت: اى ام سلمه! تو هرگز با آل زبير خوب نبودى و هيچ وقت ما را دوست نداشتى.
ام سلمه گفت:
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابى طالبعليهالسلام
كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحه بيعت كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
مولاى من و مولاى هر مؤمن و مؤمنه اى است، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد گرفت.
عبدالله بن زبير گفت: هرگز از رسول خداصلىاللهعليهوآله
نشنيدم كه على بن ابى طالبعليهالسلام
والى مسلمانان است.
ام سلمه گفت: اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
در حق علىعليهالسلام
فرمودند: على خليفتى عليكم فى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى. على خليفه من در حيات و بعد از حيات است، هر كسى او را عصيان كند مرا عصيان كرده است.
اى عايشه! آيا تو اين سخن را در حق علىعليهالسلام
از زبان مبارك آن حضرتصلىاللهعليهوآله
شنيده اى و گواهى مى دهى؟
عايشه گفت: آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالبعليهالسلام
شنيده ام.
ام سلمه گفت: اى عايشه! حالا كه مى دانى، پس چرا بر علىعليهالسلام
شورش مى كنى و فريب فتنه گران را مى خورى، از خداى تعالى بترس، و بر حذر باش از آن كلمه اى كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حواءب و لا يغرنك الزبير و طلحه فانهما لايغنيان عليك من الله شيئا.
اى عايشه! از آن كه سگان حواءب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو را نفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.
اى عايشه! اين كلمات مبارك مصطفىصلىاللهعليهوآله
را فراموش مكن.
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد او بيرون رفت.
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركت كرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
چون مخالفان علىعليهالسلام
به سئى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه (رضى الله عنه) نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
نوشت.
سلام عليكم و رحمة الله، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بداند كه طلحه و زبير و عايشه جماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفان به سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبرصلىاللهعليهوآله
هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير بر مى داشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى، اطاعت مى كردم، اكنون كه چنين عذرى دارم، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم، تا در ركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند.
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسين كرد و عفت، صلاح، سلامت و عقل و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بدين مضمون نوشت: طلحه و زير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را به جنگ و دشمنى با تو ترغيب تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى بر آنان پيروز و غالب مى شوى.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاه شد، محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت:
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟ اول اينكه از خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شده.
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تا به جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت: خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست. مسلمانان در خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست به فضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم.
علىعليهالسلام
با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلكات المرويات الا من حفظ الله...
اى مردم! خداى تعالى به وسيله پيامبرش كتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك شود و هر كسى دستورات قرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد. و اى ياران! طلحه و زير راه شقاق و اختلاف را انتخاب كرده، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد و مجال فتنه انگيزى ندهيد.
مردم در مقابل سخنان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت كردند.
عايشه در آبگاه حواءب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحر به آب حواءب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش به جنب به جوش در آمدند و به پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست؟
گفتند: اين آبگاه حواءب است.
عايشه با شنيدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرا برگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه! چرا سخنان پريشان مى گويى. مگر چه شده است؟
عايشه گفت: از رسول خداصلىاللهعليهوآله
شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عايشه! سعى كن تو آن زن نباشى. اينك گمان مى كنم كه آن از فرمان مصطفىصلىاللهعليهوآله
مردد كرده ام.
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اين مكان حواءب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به سرعت از آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
و والى بصره بود، براى مقابله با مخالفان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بيرون آمد اما بعد گمان كرد شايد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به جنگ آنان تعجيل نكند، پس با وساطت طايفه اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از راه برسد و تكليف را روشن كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف علىعليهالسلام
امير بصره باشد.
طلحه و زير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش، تدبير مى كردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخوهاى او بدين جا آمده ايم، مى خواهيم تو با ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى.
احنف رو به عايشه كرد و گفت:
اى عايشه! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدم اگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم، در جواب گفتى با على بن ابى طالبعليهالسلام
بيعت كن، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت: اى احنف! آن روز چنين گفتم؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم.
احنف گفت: اين حرفها را باور نمى كنم، اما به خدا سوگند هرگز با علىعليهالسلام
كه پسر عم و داماد رسول خداصلىاللهعليهوآله
است جنگ نخواهم كرد، به خصوص اينكه مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف و قبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود بنى تميم رفت.
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى
گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف، عامل اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در بصره، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف و يارانش كه از شيعيان علىعليهالسلام
بود حمله كنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده، همه را به قتل رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت: كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان و اقرباى بسيارى است، اگر او را بكشيم، به جنگ و منازعه بر مى خيزند و ما را آسوده نمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و موژه هاى او را كندند و با خوارى خفت رها كردند.