جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 11372
دانلود: 2988

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11372 / دانلود: 2988
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

خطبه حسن بن علىعليه‌السلام

چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را خواندند، در جواب چيزى نوشتند، بلكه براى او پيغامى به اين مضمون فرستادند:

اى ابو الحسن! تو در راهى گام نهادى كه به هيچ وجه باز نمى گردى، مگر مقصودت حاصل شود، و به كمتر از اطاعت و متابعت ما راضى نخواهى شد و ما هم هرگز، را اطاعت و متابعت نخواهيم كرد، هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن.

سپس عبدالله بن زبير از جاى برخاست و گفت:

اى مردم! على بن ابى طالب عثمان خليفه مسلمين، را كشته و اينك با لشكرى انبوه آمده است تا كار را بر شما سخت كند، بر شهر شما مسلط شود و ولايت را از شما بگيرد. پس به خاطر خليفه مظلوم، مردانه وارد ميدان شويد، از حريم خويش دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند و اهل خود پيكار كنيد.

مردى از بنى اميه برخاست و بعد از حمد و ثناى خدا به عبدالله زبير گفت: چه نيكو سخن گفتى، ما زا سياست پدرت پيروى مى كنيم و تا آخرين قطره خون پايدارى مى نماييم.

چون كلمات عبدالله بن زبير به سمع اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد، فرمود: سخنان ناصواب و بيهوده در حق من مى گويند و گمان مى كنند كه عثمان بن عفان را من كشته ام.

آن گاه به حسن بن علىعليه‌السلام فرمود: برخيز و به او جواب شايسته بده و خطبه اى بليغ و كوتاه بخوان اما احدى را ناسزا مگو

حسن بن علىعليه‌السلام بلافاصله در ميان جمعيت ايستاد، بعد از حمد و ثناى خداوند و صلوات بر محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

اى مردم! گفتار ناصحيح عبدالله زبير در نكوهش پدرم و اين كه كشتنم عثمان بن عفان را به پدرم نسبت داد و او را متهم كرد، شنيديد شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و مردم مسلمان و ديندار هستيد مى دانيد كه پدر او زبير و بن عوان پيوسته درباره عثمان چه سخنها مى گفت و چه كارهاى فضيح را به او نسبت مى داد، او را گناهكار مى شمرد و طلحة بن عبيدالله در زمان عثمان چه نوع دخل و تصرفها در بيت المال مى كرد دشنام گفتن به علىعليه‌السلام را در اندازه دهان هر كس نيست كه پدرم را ناسزا بگويد، اما اينكه گفته علىعليه‌السلام مى خواهد كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت را از تصرف شما بيرون آورد، دروغى آشكار است، بزرگترين دليل و حجت، گفتار زبير بن عوان است كه مى گفت: با على بن ابى طالبعليه‌السلام با دست بيعت كردم نه با دل در حالى كه بايد بداند همين فى الجمله اقرار به بيعت است و انكار، بعد اقرار قبول نيست، اما حديث آمدن اهل كوفه به دفاع اهل بصره محل اشكال نيست و كارى غريب نباشد. كه اهل حق روى به دفع اهل باطل آرند و مصلحان دست رد بر سينه مفسدان زنند ما با انصار و ياران عثمان كارى نداريم، و با ايشان هيچ جنگ و ستيزى نداريم. ما با پيروان جمل جنگ داريم.

همه اصحاب علىعليه‌السلام اين خطبه را پسنديدند و بر حسن بن علىعليه‌السلام تحسين كردند. پس لشكرها به نزديك يكديگر رسيدند و مردان و غلامان بصره بيرون آمده و در مقابل اهل كوفه ايستادند، كعب بن ميسور به نزد عايشه آمد و گفت:

اى ام المؤمنين! دو لشكر به هم نزديك شده اند و آماده قتال هستند. اگر آتش جنگ افروخته شود، خونهاى بسيارى به زمين ريخته مى شود. اى ام المؤمنين! براى اين كار چاره اى كن.

عايشه بر هودج شتر نشست و مردم نيز همراه او بودند تا شتر او در مقابل سپاهيان اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد، و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را ديد كه لشكر خويش را باز مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه، علىعليه‌السلام را چنين ديد، از مقابل سپاه علىعليه‌السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعت كردند.

لجاجت عايشه

روز بعد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فرا خواند و فرمود:

شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانه خويش قرار گيرى و بيرون نيايى؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تو نيز فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى. اكنون صلاح تو در آن است كه باز گردى و در نزاع و جنگ شركت نكنى! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى، سرانجام در جنگ افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا باز گرد. خداوند تو به بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را كى پذيرد.

زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كند كه پايانش آتش دوزخ باشد.

فرستادگان علىعليه‌السلام نزد عايشه رسيدند. پيام اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را ابلاغ كردند. عايشه در جواب گفت: من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب در مقابل احتجاجات و مستدل علىعليه‌السلام را ندارم.

آن دو نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند بيان كردند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رؤ ساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند. برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:

يا ايها الناس! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا ويرتدعوا فلم يفعلوا و لم يستجيبوا و...

اى مردم! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تاءنى كردم و آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم، تا از منازعه و جنگ دست بردارند، اما اين پندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس ‍ مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش و به ميدان مردان آى.

با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان جهاد و مبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام، نمى دانم چگونه ضرب شمشير مرا فراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و پدران و برادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام، شمشير كه سرهاى مبارزان عرب را با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با آن دريده ام در قبضه من است.

الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم. خداى تعالى هم مرا به نصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوان گريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است، به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است.

سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:

خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف بيعت خويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز رهان.

خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنى خويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه كى داند در حق من بد كرده و ظلم روا داشته است.

خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان.

شروع جنگ جمل

علىعليه‌السلام پس ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت. ميمنه(۲۸) سواران را به عمار ياسر سپرده، ميمنه پيادگان را به شريح بن هانى داد، و بر ميسره(۲۹) سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة بن شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكر سواران قرار داد و عدى بن حاتم طائى را در قلب پيادگان گماشت، و جناح سواران را به زياد بن كعب الارجبى سپرد و عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصب كرد و فرماندهى پيادگان جناح را به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام لشكر خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.

از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست دينار براى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، و مبارزان رو در روى هم قرار گرفتند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالى كه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته، دستارى سياه بر پيشانى بسته و بر استر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه دلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت:

زبير بن عوان كجاست؟ بگوييد تا نزد من آيد.

جمعى گفتند يا اميرالمومنين! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى با خود ندارى و اين درست نيست.

علىعليه‌السلام گفت: باكى نيست، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد علىعليه‌السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست؟ بگويد به نزد من آيد.

زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه اسماء بيچاره و بيوه شود.

به او گفتند: اى عايشه! نگران نباش علىعليه‌السلام بى صلاح به ميدان آمده و با زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آمد، علىعليه‌السلام پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ با ما كرده است؟ زبير گفت: طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت: تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن. اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

اى زبير! آيا على را دوست مى دارى؟

تو گفتى: چرا دوست ندارم! او دايى زاده من است.

آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى.

زبير گفت: بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.

باز اميرالمؤمنين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم، و تو گفتى اى پسر ابو طالب! چرا نخست بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سلام نگفتى؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى.

آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست، روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى.

زبير گفت: آرى چنين بوده است و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين چنين فرموده وليكن اى ابو الحسن! من اين سخن را فراموش نكرده بودم. اگر پيش ‍ از اين به ياد مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم.(۳۰)

زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت.

عايشه گفت: اى زبير! ميان تو على چه گذشت.

زبير گفت: كلماتى را علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تقرير كرد و به ياد من آورد.

آن گاه گفت: اى عايشه! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالبعليه‌السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم.

عايشه گفت: اى زبير! معلوم است كه از شمشير علىعليه‌السلام ترسيدى البته اگر از شمشير علىعليه‌السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.

عبدالله پسر زبير گفت: اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير علىعليه‌السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى.

زبير گفت: اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى. عبدالله گفت: من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست.

زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده، به لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.

زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنينعليه‌السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت:

اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است؟

عبدالله گفت: حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است، ما را رها مى كنى!

زبير گفت: اى تيره بخت! سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را گوش ‍ دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم.(۳۱)

پس از ميان لشكر بيرون رفت، در حالى كه از كرده خويش در حق علىعليه‌السلام پشيمان بود.

قتل زبير بن عوان

زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه وادى السباع نام داشت، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.

مردى از قوم بنى تميم به او گفت: اى زبير چرا لشكر را رها كردى؟

زبير گفت: چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالبعليه‌السلام را داشتند، من تحمل نكردم. پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش ‍ اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آورد.(۳۲)

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.

اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى؟ گفت: به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى.

علىعليه‌السلام گفت: واى بر تو از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ.

عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت.

شفارش علىعليه‌السلام

علىعليه‌السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت:

ايها الناس! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل.

اى ياران من، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است.

عايشه از لشكرگاه خويش به علىعليه‌السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.

اهل بصره به لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى علىعليه‌السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤمنين! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است. را دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى؟ انتظار چه چيزى را مى كشى؟

اميرالمؤمنين على فرمود:

در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است.

پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:

اى ياران! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟(۳۳)

غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت: اى اميرالمومنين! من اين كار را بر عهده مى گيرم.

علىعليه‌السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند، سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اين حال آن جوان پذيرفت، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت:اى مردم! اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليه‌السلام پسر عم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و وصى اوست، اين مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:

من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.

غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه بر زمين افتاد و شهيد و شد.

اميرالمومنينعليه‌السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش ‍ محمد حنفيه داد و گفت: اى فرزندم: علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن.

محمد علم را گرفته، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.

اميرالمومنينعليه‌السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى؟ حمله را آغاز كن.

محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت.

اميرالمومنينعليه‌السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسين مى كرد.

محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنينعليه‌السلام شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.

يكى از ياران گفت: اى اميرالمومنين! شمشير را بده تا ارست كنم، اما حضرت سكوت كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:

به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن.

در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر علىعليه‌السلام حمله كرد و آنان را به عقب راند، سپس جناح راست سپاه علىعليه‌السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران اميرالمومنينعليه‌السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت.

برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.

سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد.

پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران علىعليه‌السلام بود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.

بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت.

ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب علىعليه‌السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى كرد تا شهيد شد.

سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه شهيد شد.

رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.

بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين علىعليه‌السلام شهيد شدند.

در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام عبدالله بن بشر به ميدان آمد و با تكبير و غرور گفت: كجاست ابو الحسن، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم. اميرالمؤمنينعليه‌السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. علىعليه‌السلام به سرعت ضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت: ابو الحسن را چگونه ديدى؟

بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب علىعليه‌السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين انداخت، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنينعليه‌السلام مى خواند.

يكى از ياران علىعليه‌السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.

پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جراءت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت.

محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت. كردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟

گفتند: از نام چه مى پرسى. اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.

عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.

كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت، تا عمار متوجه او شد ابو زينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ايستاد.

عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم از ياران علىعليه‌السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت، به شهادت رسيد. عمرو مبارز خواست، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت، عمرو دقايقى در ميدان جولان دادء خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مى زنى! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى، عمار ياسر حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد، اى او گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آورد.

علىعليه‌السلام گفت:گردن او را بزنيد:

عمرو گفت: يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارى دادم.

علىعليه‌السلام گفت: اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى.

عمرو گفت: پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمود مردم متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى.

عمرو گفت: به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى،! گوش يا بينى تو را با دندان مى كندم.

اميرالمومنينعليه‌السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست، علىعليه‌السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنينعليه‌السلام چنان شمشيرى بر سرش ‍ فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد و بر زمين انداخت در آن هنگام علىعليه‌السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت، ديد عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است.

علىعليه‌السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى؟

عبدالله گفت: يا على! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم؟

علىعليه‌السلام فرمود: مايلم، اما كشتن، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم.

عبدالله گفت: اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن، به نزد من بيا تا قدرت شمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى.

اميرالمومنينعليه‌السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و ضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنينعليه‌السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب علىعليه‌السلام ، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.

بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران علىعليه‌السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت:

مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام پاشيد و گفت: شاهت الوجوه. مردى از اصحاب علىعليه‌السلام گفت: عايشه، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى.

تير ناشناس و مرگ طلحه

پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت:

اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به دنبال دارد.

مروان بن حكم به غلام خويش گفت، مى دانى تعجب من از چيست؟

غلام گفت:بگو تا بدانم.

مروان گفت: هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم.

تو اى غلام! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو را آزاد مى كنم.

مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش ‍ گفت مرا به جاى امنى ببر تا آرام گيرم.

غلام گفت: اى خواجه! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم.

طلحه گفت: به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى بينم، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است. شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.

طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاى به نام سبحه دفن كردند.(۳۴)

اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد چون طلحه پسر عموى او بود.

حماسه ياران علىعليه‌السلام

چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالى كه مردان چند از او محافظت مى كردند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران علىعليه‌السلام پشت سر هم وارد ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.

ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد، سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد، زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنينعليه‌السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.

هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه، ام المؤمنين خوشبوتر از مشك است. اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار شتر را رها نمى كردند.

در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد، عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت: اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى مرا ببينى، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت، و بر سينه او نشست، عبدالله فرياد زد: اى ياران! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك نجات دادند.

پى كردن شتر

در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنينعليه‌السلام از هر سو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه علىعليه‌السلام ظاهر گشت، آخر الامر جمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده، فرار را بر قرار اختيار كردند.

شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را نگه داشته است.

ياران علىعليه‌السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را به شتر عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمين افتاد و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به سرعت رد حالى كه بر استر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت: اى عايشه! آيا رسول خدا به تو دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى؟

عايشه گفت: اى على! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن.

اميرالمومنينعليه‌السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار غير از تو كسى به نزديك شود.

محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.

عايشه گفت: تو كيستى كه دست در هودج انداختى؟

محمد گفت: ساكت با. من محمد برادر تو هستم. اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى و آبروى خود را بردى، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى.

پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلف الخزاعى فرود آورد.

عايشه گفت: اى محمد!تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن، كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم.

محمد گفت: چرا عبدالله زبير را مى طلبى، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به تو رسيده است.

عايشه گفت: مرا نرنجان و او را حاضر كن، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم بكن.

محمد به ميدان جنگ رفت، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را به نزد عايشه آورد.

چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت: اى برادر! برو و از على بن ابى طالبعليه‌السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان.

محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد و براى عبدالله بن زبير امان خواست.

علىعليه‌السلام فرمود: نه تنها عبدالله زبير بلكه به همه كسانى كه در جنگ جمل بر ضد من بودند امان مى دهم.

مناظره عبدالله بن عباس با عايشه

پس از شكست كامل اصحاب جمل و كشته شدن طلحه و زبير، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عبدالله بن عباس را به حضور طلبيد و فرمود: اى بن عباس! نزد عايشه برو و به او بگو به شهر مدينه برود و صلاح او نيست كه در بصره اقامت گزيند.

ابن عباس به سراى عبدالله بن خلف وارد شد و گفت براى عايشه پيغامى دارم، اگر اجازه دهد، به حضور ايشان برسم و پيغام اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بازگويم. عايشه اجازه ورود نداد، عبدالله: عباس بدون اجازه وارد شد.

عايشه گفت: اى ابن عباس! سنت را ضايع كردى و بدون اجازه وارد جايگاه من شدى.

ابن عباس گفت: نخستين بار تو سنت را شكستى و از حجره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بيرون آمدى. اگر در منزلى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را امر به استقرار در آن كرده بود مى ماندى حتما بدون اجازه وارد نمى شدم. و خانه ات آن است كه خداى تعالى و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را به ملازمت در آن امر فرموده است و تو بدون دستور خدا و اجازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از آن منزل بيرون آمدى و در بين مسلمين فتنه ايجاد كردى اينك اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به تو توصيه مى كند به جانب مدينه حركت كنى و در بصره نمانى. از فرمان اميرالمؤمنين على تمرد نكن.

عايشه گفت: خدا رحمت كند اميرالمومنين عمر بن الخطاب را كه اميرالمومنين او بود.

عبدالله بن عباس گفت: امروز على بن ابى طالبعليه‌السلام بر همه عالم اميرالمومنين است، اگر چه تو را خوش نيايد.

عايشه گفت: من فرمان على را اطاعت نمى كنم.

عبدالله عباس گفت: سرپيچى بر مبارك نيست و ايام تو بسيار قليل است.

عايشه شروع به گريه كرد و گفت: از اين شهر كوچ مى كنم اما هيچ شهرى نزد من مبغوض تر از شهرى كه شما بنى هاشم در آن ساكن باشيد نيست.

عبدالله عباس گفت: اولا تو را به سبب ما ام المؤمنين مى خوانند وگرنه تو دختر ام رومانى.

ثانيا پدرت را صديق گويند، به واسطه ما صديق نام گذارى شد وگرنه او پسر ابى قحافه است.

عايشه گفت: آيا به واسطه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر ما منت مى گذارى!

عبدالله بن عباس گفت: بله، چرا بر شما منت نگذاريم، اگر يك تار مو از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله يا ناخن يك انگشت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله از آن شما بود بر ما و همه عالميان منت مى گذاشتيد و فخر مى كرديد.

اى عايشه! تو يك زن از نه زن پيمبر بودى؛ روى تو زيباتر از بقيه نبود؛ اصل نسب تو از آنان عزيزتر و كريم تر نبود تو توقع دارى، چون زن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بودى همه

مردم گوش به فرمان تو باشند و از تو اطاعت كنند و هيچ كسى با تو مخالفت نكند. ما گوشت و پوست خون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستيم، ميراث علم او در دست ماست. عايشه گفت: شايد على بن ابى طالب در آنچه تو مى گويى با تو يكى نباشد.

عبدالله بن عباس گفت: با علىعليه‌السلام در باب منازعه نمى كنم، بلكه او را اطاعت مى كنم. علىعليه‌السلام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از من نزديكتر و به ميراث و علم او سزاوارتر است، چون او برادر مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله و پسر عم و شوهر دختر او و پدر دو فرزند و باب علم اوست، و تو بر چه كارى هستى؟ به خدا سوگند آنچه ما در حق تو و پدرت كرده ايم، شما هرگز شكر آن را تمى توانيد به جاى آوريد.

عبدالله بن عباس بعد از اى سخنان به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بازگشت و آنچه بين او و عايشه گذشت، براى علىعليه‌السلام باز گفت.

ملاقات علىعليه‌السلام با عايشه

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود؛ استر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را زين كنيد و پيش من آريد چون آوردند بر آن نشست و به منزل عايشه رفت، اجازه گرفت و داخل شد، عايشه را ديد؛ نشسته و مى گريد و جماعتى از زنان بصره بر گرد او گريه مى كنند.(۳۵)

صفيه زن عبدالله بن خلف چون علىعليه‌السلام را ديد فرياد بلند كرد و زنان قبيله او كه آنجا حاضر بودند همگان روى به اميرالمؤمنين على كردند و گفتند:

اى كشنده دوستان و پراكنده كننده اجتماع مسلمانان! خدا فرزندان تو را يتيم كند، چنان كه تو فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام چون به او نگاه كرد او را شناخت و فرمود:

تو حق دارى مرا دشنام گويى و دشمن دارى زيرا جد تو. را در روز بدر و عم تو در جنگ احد و شوهر تو را ديروز كشته ام. اگر من قاتل دوستان مى بودم، آن گونه كه مى گويى، هم اكنون دستور مى دادم هر كسى در اين منزل است بكشند. آن گاه علىعليه‌السلام رو به عايشه كرد و گفت: اين سگان را تو بر ضد من شوراندى، اگر دنبال عافيت طلبى نبودم، همين حالا همه را از منزل بيرون مى آوردم و گردن مى زدم.

عايشه و زنان ديگر ساكت شدند و دم نزدند. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عايشه را چنين سرزنش كرد و فرمود:

خداى تعالى تو را امر كرد در خانه بنشينى و از پرده بيرون نيايى اما تو عاصى شده و از خانه بيرون آمدى و خود را در ميدان نبرد انداختى و مردم را به جنگ با من تحريك نمودى و خون بسيارى ريخته شد. و فراموش ‍ كردى كه خداى تعالى تو و پدرت را به سبب ما شريف گردانيد و به موجب قرابت با ما تو را ام المؤمنين مى خوانند، بر خيز و به مدينه برو، و در خانه كه رسول خدا تو را ساكن كرد ماءوى گزين.

اما عايشه قبول نمى كرد. اميرالمؤمنينعليه‌السلام اين سخنان را گفت بازگشت.

اضطراب عايشه

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام روز بعد فرزندش حسنعليه‌السلام را نزد عايشه فرستاد، حسنعليه‌السلام به عايشه گفت: اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به خدايى كه همه جان ها در دست اوست، سوگند ياد كرده كه اگر همين ساعت كوچ نكنى و به مدينه باز نگردى، سخنى را كه در حق توست و خود مى دانى، مى گويد.

عايشه چون از حسنعليه‌السلام اين سخن را شنيد، بلافاصله برخاست و گفت:

بشتابيد شتر مرا بياوريد تا به جانب مدينه حركت كنم. زنى از قهاليه در آنجا حاضر بود گفت: اى ام المومنين! قبل از اين عبدالله بن عباس آمد، هر سخنى گفت، جوابى سخت به او دادى، و او با ناراحتى خشم از نزد شما خارج شد.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شخصا به نزد تو آمد و كلماتى چند رد و بدل گرديد و تو نپذيرفتى و چندان مضطرب نشدى كه سخن اين جوان را شنيدى.

عايشه گفت: آنچه مرا مضطرب و نگران كرد.

اولا - اين جوان فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است، و هر كسى دوست دارد به سيماى نورانى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و سياهى چشم او نگاه كند به صورت و سياهى چشم اين جوان نظاره كند.

ثانيا - آنچه علىعليه‌السلام پيغام داد، رمزى است كه از لسان حسنعليه‌السلام پيغام فرستاد و به ناچار بايد حركت كنم. آن زن عايشه را سوگند داد، تا رمز پيغام را بيان كند.

عايشه گفت: در جنگى من جماعتى از زنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حاضر بوديم بر سر غنيمت هاى جنگى علىعليه‌السلام را ملامت كرديم و او را رنجانديم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دلتنگ گرديد، و علىعليه‌السلام آيه عسى ربه ان طلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن(۳۶) را تلاوت كرد بار ديگر سخناهاى درشت به علىعليه‌السلام گفتيم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خشمگين شد رو به علىعليه‌السلام كرد و فرمود، يا على! اختيار طلاق اين زنان را به دست تو مى دهم هر كدام را طلاق دهى، براى هميشه مطلقه باشند، و براى علىعليه‌السلام زمان طلاق

مشخص نكرد كه در حيات مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله است يا بعد از وفاتش، از آن ترسم كه اگر پيغام علىعليه‌السلام را گوش ندهم، مرا طلاق دهد و آن گاه از آن مصطفى نباشم. بدين سبب بى درنگ به سوى مدينه حركت مى كنم.

حركت عايشه به جانب مدينه

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عده اى از زنان بصره را بدون اين كه عايشه آگاه باشد امر كرد تا همراه وى براى محافظت از او لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر كنند و از بصره تا مدينه او را همراهى كنند.(۳۷) در بين راه عايشه از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شكايت كرد كه مردان نامحرم را به همراهى من انتخاب كرد تا مرا به مدينه برگردانند، يكى از همان زنان چون سخن عايشه را شنيد، خود را به او نزديك كرد و چهره خود را باز كرد و گفت: اى عايشه! واى بر تو، آنچه در حق اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام روا داشتى كافى نبود كه باز چنين سخنانى ناسنجيده مى گويى؟

اى عايشه! ما زنانيم كه در لباس مردان در خدمت تو هستيم،عليه‌السلام ما را امر فرمودند، لباس مردان را بپوشيم تا در راه زيانى به ما نرسد و با چشم بد بر ما نگاه ننگرند.

عايشه چون چنين ديد، از سخن خود پشيمان شد و استغفار كرد.

چون عايشه به مدينه رسيد در حجره خود مسكن كرد و آن زنان به بصره باز گشتند.

عايشه از آن پس از آنچه كرده بود پشيمان شده بود، و هرگاه روزهاى جنگ جمل را به ياد مى آورد به شدت مى گريست و مى گفت اى كاش! من اين روزها را مشاهده نمى كردم و اى كاش بيست سال زودتر مى مردم.!

عده مقتولين

بر طبق بعضى اخبار، لشكر عايشه در جنگ جمل سى هزار نفر بودند، كه شامل سواران و پيادها مى شدند و لشكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيست هزار نفر بود.

از لشكر علىعليه‌السلام هزار و هفتصد مرد شهيد ولى از اصحاب جمل نه هزار نفر كشته شدند كه از قبايل مختلف بودند؛ از قبيله ازد چهار هزار، از قبيله ضبه هزار نفر، بنى ناجيه چهار صد نفر، بنى بكر بن وائل هشتصد نفر، بنى حنظله نهصد نفر، از بنى عدى و موالى آنان نهصد نفر، و بقيه از ساير مردم بودند كه كشته شدند.

مى گويند مردى از بنى تميم از عبدالله الرحمن بن صرد كه شتر عايشه را پى كرده بود پرسيد، چرا شتر عايشه را پى كردى؟ او در جواب گفت: اگر در آن روز شتر عايشه را پى نمى كردم، يك نفر از لشكر عايشه زنده نمى ماند، و آن جنگ به واسطه پى شدن شتر پايان يافت.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام پس از پايان جنگ جمل چند روزى در بصره اقامت كرد، بعد از آن صلاح ديد عازم كوفه شود، اما قبل از حركت دستور داد تا همه مردم جمع شوند و حضرت بالاى منبر كه در ميان لشكر گاه نصب كرده بودند رفت و خطبه اى ايراد فرمود: آن حضرت ابتدا حمد، خداى تعالى به جاى آورد و بر محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله درود فرستاد آن گاه كلماتى چند از آنچه ميان او و آن گروه مخاصم و جنگ طلب گذشته بود بيان فرمود.

در ميان آن جمعيت منذر بن جارود عبدى از فتنه آخر الزمان سؤ ال كرد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در آن باب سخن گفت و انواع عجايب و غرايب كه بعد از وفات مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله در دنيا واقع خواهد شد بيان فرمود: در آخر كلامش هم فرمود: اى منذر بن جارود قيامت بر پا نمى شود مگر براى اشرار خلق خدا، و آن روز اول محرم و در رز جمعه خواهد بود، اين را فرا گيريد، در انجام دادن اعمال نيك تلاش كنيد تا از جمله اشرار نباشيد.