جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 12044
دانلود: 3476

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12044 / دانلود: 3476
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

فصل چهارم: اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در كوفه

حركت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به سوى كوفه

احمد بن اعثم كوفى مى گويد آنچه از اخبار مختلف شنيدم، و چيزى كه بين همه راويان يكسان است اين است كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام وقتى از جنگ جمل و شرارت اهل بصره رهايى يافت، منبرى گذاشت و خطبه اى از آخر الزمان ذكر كرد در پايان خطبه، عمار ياسر و مالك اشتر و معارف صحافه به عنوان مشورت از حضرت سؤ ال كردند اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام قصد عزيمت به كدام جانب را دارد تا ما نيز مهيا شويم و در ركاب باشيم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: در اين زمان صلاح بر اين است به جانب كوفه رويم، تا بعد مصلحت چه باشد.

لذا علىعليه‌السلام به اتفاق تمامى لشكر در روز دوشنبه، شانزدهم ماه رجب سال ۳۶ هجرى به سوى كوفه حركت كرد. البته اشراف و اعيان صحافه نيز او را همراهى مى كردند. چون به كوفه رسيدند، اهالى كوفه از خاص و عام و از و شريف به استقبال خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمدند و به ايشان تهنيت گفتند. آن گاه دارالاماره را براى سكونت حضرت خالى كردند؟

اما حضرت فرمود: من به دارالاماره كارى ندارم. و جاى استقرار ما در رحبة خواهد بود. پس در رحبة فرود آمدند.

پس اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام وارد مسجد جامع كوفه شد، بر منبر نشست و اين خطبه را ايراد فرمود:

الحمدلله الذى نصر وليه و خذل عدوه واعز الصادق المحق و اذل الناكث المبطل الا و ان اخوف ما اخاف عليكم، اتباع الهوى و طول الامل، فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره...(۳۸)

حمد و سپاس خداى را كه دوستان را منصور و دشمنان را مخذول و مقهور ساخت، شمر خدا را كه صادق را عزيز و كاذب و ناكث را ذليل كرد، براى شما مسلمانان از دو چيز بيمناكم، از متابعت هواى نفس و آرزوهاى طولانى؛ دنيا گذرنده است و آخرت پاينده، دنيا فانى است و آخرت باقى، بكوشيد تا بندگان دنيا نباشيد، بلكه فرزندان آخرت باشيد، امروز از بهر فردا بكوشيد، آخرت را به دنيا نفروشيد. اى اهل كوفه فرمان خدا را اطاعت كنيد. اطاعت رسول خدا اهل بيعت نبىصلى‌الله‌عليه‌وآله را فراموش ‍ نكنيد، اهل بيعت نبى سزاوارتر به اطاعت از باغيان(۳۹) هستند، اهل بغى از هدايت و ديانت بدورند، آنان كه در دنيا وبال گناه خويش را ديدند و در آخرت آتش دوزخ را مى چشند. جماعتى از اهل كوفه در اين جنگ به نصرت و يارى من نيامدند و در خانه هاى خويش نشستند، با آنان مجالست نكنيد و با آنان سخن نگوييد، تا عذر خود را بگويند و رضاى ما را بجويند.

مالك بن حبيب اليربوعى برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين! اگر اجازه دهى و دستور فرمايى، آنان را بكشيم.

اميرالمؤمنين على فرمود: اى مالك! در مجازات نبايد تعدى و ظلم روا داشت، آنان را بايد تنبيه كنيد نه اينكه بكشيد.

من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا(۴۰)

ابوبردة بن عوف كه در جنگ جمل به يارى علىعليه‌السلام نرفت، از ميان جمعيت برخاست و پرسيد، اى اميرالمومنين! كسانى را كه در جنگ جمل گرداگرد شتر عايشه بودند چرا كشتند؟

اميرالمومنينعليه‌السلام گفت:

آنان را بدان سبب كشتم كه عده اى از شيطان و عمال مرا كشته بودند، چون به انجام رسيدم، تقاضا كردم قاتلين شيطان را تحويل دهيد تا قصاص كنم، نه تنها اجابت نكردند، بلكه به جنگ و جدال با ما پرداختند در حالى كه بر گردن آنان حق بيعت داشتم، و خون هزار نفر از شيعيان مرا بى گناه ريختند. آيا باز هم شك دارى.؟

ابو بردة گفت: تا به حال در حقانيت تو شك داشتم، اما چون بيان فرمودى، برايم روشن شد كه آن قوم بر باطل و اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر صواب است.

آن حضرت بعد از ايراد خطبه در منزل جعدة بن هبيرة رفت در آن جا، سليمان بن صرد خزاعى به نزد اميرالمومنينعليه‌السلام آمد، حضرت او را از اينكه در جنگ جمل به يارى او شركت نكرد مذمت نمود. سليمان خطاى خود را پذيرفت اما تعهد كرد كه بعد از اين تخلف روا ندارد.

بعد از آن كسانى از معارف كوفه كه در جنگ جمل تخلف كردند به نزد علىعليه‌السلام شرفياب مى شدند و سلام مى گفتند و حضرت بعضى از آنان را به گرمى مى پذيرفت و بعضى را بازخواست مى كرد، تا روز جمعه وارد مسجد جامع شد و نماز جماعت گزارد، سپس عمال و فرماندارانى را به شهرهايى كه در تسلط او بودند، مانند عراق، ماهان، جبال خراسان نصب كرد.

فتح سرزمين جزيره(۴۱)

اهل جزيره از طرفداران عثمان بن عفان بوده، با معاويه بيعت كرده بودند وقتى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از حالشان آگاه شد، دانست كه از معاوية بن ابو سفيان متابعت مى كنند، مالك اشتر نخعى را به حضور طلبيد و امارت جزيره و اطرافش را به او سپرد. ضحاك بن قيس الفهرى از طرف معاويه امارت جزيره را در دست داشت چون خبر آمدن اشتر نخعى را به جزيره شنيد، لشكر انبوه تدارك ديد و به جنگ با مالك اشتر كه لشكرى از سربازان كوفه را به همراه داشت آمد. دو لشكر در شهر حران يك روز به نبرد و جنگ پرداختند، شبانگاه ضحاك بن قيس و سربازانش از تاريكى شب استفاده كرده به حصار حران گريختند، مالك اشتر آنان را محاصره كرد چون خبر شكست ضحاك به معاويه رسيد پسر خالد بن وليد را با سپاهى عظيم به كمك او فرستاد.

مالك اشتر به سوى آنان شتافت، آنان در سرزمين رقه با همديگر رو به رو شدند، جنگى سخت در گرفت، سرانجام مالك اشتر نخعى پيروز شد، وقتى نيروى امدادى معاويه شكست خورد و مالك اشتر آنان را تعقيب كرده، بسيارى را كشت و بقيه به شام گريختند.

مالك اشتر سپس به سراغ ضحاك بن قيس و سربازانش رفت و به محاصره آنان پرداخت، معاويه اين بار ايمن بن الاسدى را با لشكرى انبوه به كمك ضحاك بن قيس فرستاد، ضحاك بن قيس از حصار حران بيرون آمد، و آنان از دو طرف به دو طرف يورش آوردند، مجددا مالك اشتر لشكر شام را منهزم و پراكنده كرد و آنها با خوارى و خفت به نزد معاويه بازگشتند جزيره به دست مالك اشتر فتح شد.

خطبه اميرالمؤمنين على

وقتى خبر لشكر كشى و مخاصه معاويه بر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام معلوم شد آن حضرت اين خطبه اى را خواند:

اى مردم! معاويه اهل شام را در شك افكنده است و به دروغ شايعه كرده كه عثمان را على كشته است، او نيز لشكرى به جنگ مالك اشتر كه فرماندار من در جزيره است فرستاد، هم اكنون نيز در تدارك نيرو و جمع آورى لشكر براى منازعه و نبرد با من است. من تصميم دارم نامه اى به او بنويسم و او را نصيحت كنم، رأی شما چيست و چه مصلحت مى دانيد؟

چون كلام اميرالمومنين بدين جا رسيد، اهل مجلس به ضجه گريه افتادند و گفتند: رأی رأی اميرالمومنينعليه‌السلام است، هر گونه صلاح مى دانى عمل فرما. ما از تو اطاعت مى كنيم آن چنان كه مطيع فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بوديم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از منبر فرود آمد و به منزل رفت، كاغذ و مركب خواست و اين نامه را به معاويه نوشت:

از عبدالله اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به معاوية بن صخرا اما بعد، بايد بدانى، كه بيعت با من بر تو لازم است، چون آن كسانى كه با من بيعت كردند، همان مسلمانانى هستند كه با ابابكر و عمر و عثمان بيعت كردند و بر امامت و خلافت من متفق شدند و با ميل و رغبت بيعت كردند، چون حاضران را مجال اختيار نبود، براى غايبان جاى اعتراض نيست، اما كشتن عثمان؛ خبر دهنده از كيفيت كشتن او چون نابيناست و و شنونده چون كر، جماعتى كه او را عيب مى كردند او را كشتند و كسانى كه او را دوست داشتند، يارى اش نكردند.

اكنون همه مسلمانان با من بيعت كردند، هر كسى از بيعت من روى برگرداند، حق را نچشيده است، و آن كسى كه بيعت مرا به تاءخير اندازد عافيت طلب است. اى معاويه! از منازعه و مخاصمه احتراز كن، آن گونه كه تو را راهنمايى كردم عمل كن.

نامه را مهر كرده به دست حجاج بن عزية الانصارى داد و او آن را در شام در اختيار معاويه گذاشت، معاويه نامه را برگرفت و به دقت خواند آن گاه سر را بلند كرد و سخنان ناسنجيده اى درباره علىعليه‌السلام گفت. او به فرستاده علىعليه‌السلام گفت: على همان كسى است كه عثمان را كشت. حجاج بن الانصارى گفت: اى معاويه! تو همان كسى هستى كه عثمان از تو استمداد كرد و يارى خواست، اما او را يارى نكردى؛ بلكه در خانه نشستى و او را خوار نمودى تا كشته شد.

معاويه به خشم آمد و گفت به سوى علىعليه‌السلام برگرد و نامه اى به دست تو نخواهم داد. فرستاده من جواب نامه را پشت سر خواهد آورد. حجاج بن عزية الانصارى به نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بازگشت و آنچه اتفاق افتاده بود باز گفت.

دشمنى وليد بن عقبه با علىعليه‌السلام

وليد از دشمنان سرسخت اميرالمومنين علىعليه‌السلام بود و سبب دشمنى آن ملعون اين بود كه او والى شهر كوفه بود و نماز صبح به امامت او خوانده مى شد، يك بار به جاى دو ركعت نماز صبح، چهار ركعت خواند و معلوم شد او خمر خورده و با حالت مستى نماز گزارده است، لذا عثمان بن عفان با مشورت اميرالمومنين علىعليه‌السلام بر وليد بن عقبه حد جارى كرد.

همچنين ذكر كرده اند كه در زمان حيات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى وليد از روى تعرض و دهن كجى به علىعليه‌السلام گفت: انا احد منك سنانا، واسلط منك لسنانا، و املاء منك للكتيبة حشوا.

يعنى نيزه من از نيزه تو تيزتر، فصاحت من از تو بيشتر، و قوت من از تو افزون تر است.

علىعليه‌السلام فرمود: خاموش باش اى فاسق! وليد از سخن علىعليه‌السلام دلتنگ و به رسول خدا شكايت كرد.

جبرئيل اين آيه را آورد: افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لايستوون(۴۲)

آيه در شأن اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نازل شده آن حضرت را مؤمن خواند و وليد را فاسق دانسته است كه هرگز با يكديگر يكسان نيستند. از آن زمان وليد كينه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا كارى بر ضد علىعليه‌السلام انجام دهد.

لذا چون شنيد كه معاويه عزم مخالفت و مخاصمت با علىعليه‌السلام را دارد و نامه او را بى جواب گذاشته است بسيار خوشحال شد، او در اشعارى معاويه بن صخرا را تحريض و تحريك به مخالفت با اميرالمومنينعليه‌السلام كرد، و آن اشعار را به نزد او فرستاد.

معاويه با خواندن شعر وليد، بسيار شاد و مسرور شد، بعد از آن كاغذى خواست و در جواب نامه علىعليه‌السلام فقط نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و هيچ چيز ديگر روى كاغذ ننوشت. سپس مردى از قبيله عبس را كه بسيار بى حيا و هتاك و چرب زبان بود انتخاب تا به كوفه رود و كاغذ را به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام برساند.

آن مرد در كوفه به مجلس اميرالمومنينعليه‌السلام كه مهاجر و انصار گرد او نشسته بودند وارد شد و گفت: من فرستاده معاويه ام، و از شام آمده ام، در شام پنجاه هزار پير و جوان زير پيراهن خون آلود عثمان اشك و غم و حسرت مى ريزند و محاسن تر مى كنند، آنان شمشير كشيده با خداوند عهد كرده كه از قاتلان عثمان انتقام نگيرند آرام ننشينند و شمشير در قلاف نبرند. پدران، فرزندان را به خونخواهى عثمان وصيت مى كنند، شيطان را لعنت مى كردند ولى اكنون بر قاتلين عثمان لعنت مى فرستند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام پرسيد: چه كسى را كشنده عثمان مى دانند؟

گفت: تو را متهم مى كنند كه عثمان را كشته اى.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: واى بر تو! چرا من قاتل عثمان باشم؟

در آن هنگام جمعى از ياران علىعليه‌السلام شمشير كشيدند تا فرستاده معاويه را بكشند. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: دست نگه داريد بر او آسيبى نرسانيد ولى نامه او را از او بگيريد.

علىعليه‌السلام چون نامه را گشود، غير از بسم الله الرحمن الرحيم چيز ديگرى مشاهده نكرد. دانست كه معاويه عزم جنگ دارد و به هيچ وجه به موافقت و متابعت راضى نخواهد شد.

پس اميرالمؤمنين فرمود: لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم حسبى الله و نعم الوكيل. فرستاده معاويه با دين ملاطفت و نرمى از علىعليه‌السلام برخاست و در مقابل علىعليه‌السلام ايستاد و گفت: يا اميرالمومنين! به دليل اخبارى كه در شام شنيده بودم مغبوض ترين شخص ‍ نزد من بودى، و كينه تو را در دل داشتم اما چون به حضورت آمدم و از نزديك سخنان مبارك تو را شنيدم، حسن رفتار و كمال حلم تو را ديدم، فهميدم كه اهل شام بر ضلالت و و گمراهى اند و اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بر هدايت صراط مستقيم است. به خدا سوگند هرگز تو را ترك نمى كنم تا در ركاب تو بميرم.

سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام اشعارى چند سروده و براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت: قاتله الله، كاش او را نمى فرستادم، چون او مردى سخت فصيح است، مردم را بر ضد ما تبليغ و تحريض خواهد كرد.

ملاقات مرد طائى با معاويه

معاويه با جماعتى از شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مى آيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى؟ و از كجا مى آيى؟ و به كجا مى روى؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم، به سوى حابس بن طائى كه نزد توست مى روم.

معاويه گفت: حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر را بغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند.

معاويه پرسيد: اى مرد طائى! از حال على بن ابى طالبعليه‌السلام چه خبر دارى و او در كجاست؟ و عزم چه كارى را دارد؟

طائى گفت: علىعليه‌السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه از شريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه با ميل ء رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند، و اينك علىعليه‌السلام هيچ هم غمى جز جنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه! اين خبرهاى عراق است كه مى دانستم.

معاويه به حابس بن سعد گفت: گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالبعليه‌السلام باشد او را از اطراف ما دور كن.

مرد طائى گفت: من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم، عراق را بيشتر از شام دوست دارم و اكنون به سوى عراق باز مى گردم.

وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنينعليه‌السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشت بازگو كرد.

اعتراض نابجا

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرد تا آماده نبر شوند.

مردى از اربد خطاب به علىعليه‌السلام گفت: آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامى را مثل برادران بصره بكشيم، هرگز اين كار را نخواهيم كرد.

مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست؟

آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدند تا جان داد.

اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت؟

گفتند: قاتل او مشخص نيست، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تا مرد.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيت المال پرداخت شود.

مالك اشتر احتمال داد علىعليه‌السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت: اى اميرالمومنين! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان و مال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم و جانهاى خويش را فداى تو مى كنيم. هيچ كس بى اجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك، راه حق مشترك است؛ اما مردم در حق گرايى مختلف و متفرق هستند.

نامه علىعليه‌السلام به عمال سابق

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مصلحت ديد به امراى اطراف، نامه بنويسد و آنان را به بيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلى عامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت.

نامه علىعليه‌السلام به جرير بن عبدالله

از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به جرير بن عبدالله البجلى:

ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و مالهم من دونه من وال.(۴۳)

مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند، نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغيير حال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته، از آنان سلب مى شود.

اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با من بيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب، بصره را پايگاه ساخته به جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبدالله عباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم، شام است، معاويه در آنجا لشكرى آماده كرده، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم. چون نامه به دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم. والسلام.

وقتى نامه اميرالمومنين علىعليه‌السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصله در مسجد حاضر شد و بر منبر رفت، بعد از حمد خدا درود بر مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله گفت: اى مردم! اين نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كه در دين و دنيا امين است، مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت بر اطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست، چون به جهت علم، شجاعت، سخاوت، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دارد. يقين بدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت و رنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد و اگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونه صلاح مى دانيد عمل كنيد.

مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام راضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم.

پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنينعليه‌السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند.

نامه علىعليه‌السلام به اشعث بن قيس

اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت(۴۴)

بسم الله الرحمن الرحيم. از عبدالله اميرالمؤمنين على به اشعث بن قيس، ما را در حق تو اعتماد و اعتقادى بزرگ است، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است. دوست داشتيم اولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى. مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدى خويش شتافت. مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع، خاص و عام به ميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد، مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ما تعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كه امارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست. اموالى كه در دست توست مال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى، اگر وفادار باشى، حق تو را فراموش نخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم. والسلام.

نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آن را به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس ‍ نامه اى بدين مضمون نوشت و به او فرستاد.

اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگ با او بيعت كن. چون او داشنمدتر از ديگران است. والسلام

وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادى مردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداى تعالى و درود بر محمد مصطفىعليه‌السلام گفت:

اى مردم! عثمان ملايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است او به ديار باقى شتافت. كارهايى بين اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام و طلحه و زير و عايشه صورت گرفت. با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام، على بن ابى طالبعليه‌السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مردى است، عالى تبار و بزرگ، در دين دنيا امين و مأمون است، نامه اى نوشته، و من و شما را به بيعت خويش فرا خوانده است.

رأی نظر شما در اين باره چيست؟

مردم متفق القول گفتند: سمعنا و اطعنا و على امامنا

ما به امامت و خلافت او راضى هستيم و با غير او بيعت نمى كنيم.