جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت0%

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه: امام علی علیه السلام

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده: ابن اعثم كوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: احمد روحانى
گروه:

مشاهدات: 12053
دانلود: 3477

توضیحات:

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12053 / دانلود: 3477
اندازه اندازه اندازه
جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

جنگ هاى امام على در پنج سال حكومت

نویسنده:
فارسی

پس زياد بن مرحب، فرستاده اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به منبر رفت و در تحريض و تشويق مردم به اطاعت و متابعت علىعليه‌السلام سخنانى ايراد كرد. و گفت: اى مردم عثمان ديگر زنده نيست و مردم اعم از صحابه با ميل و رغبت با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيعت كردند. فتنه جويان جمل نيز به سزاى خويش رسيدند. اكنون شايسته نيست شما! مولا اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيعت نكنيد. من رسول و فرستاده او هستم، گوش شنوا داشته باشيد و از او اطاعت و متابعت كنيد.

از همه جاى مسجد آواز بلند شد، فرمان على را اطاعت مى كنيم. امامت و خلافت او را با جان دل مى پذيريم. مردم از شادى همديگر را در آغوش ‍ گرفتند و به هم تهنيت مى گفتند.

اشعث بن قيس به منزل خود رفت و جمعى از خويشاوندان را به حضور طلبيد و گفت:

نامه على بن ابى طالبعليه‌السلام مرا به وحشت انداخته است، اگر جانب علىعليه‌السلام را بگيرم، خوف آن را دارم كه كال و دارايى آذربايجان را از من مطالبه كند. اما اگر به معاويه بپيوندم مال آذربايجان از من درخواست نمى كند و مصلحت مى بينم به معاويه ملحق شوم. رأی شما در اين باره چيست؟

خويشان و اقوام گفتند: مردن برايت بهتر است تا ننگ پيوستن به معاويه! چگونه شهر و ديار و اقوام و عشيره را رها مى كنى و اطاعت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كه برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است نمى پذيرى!

اشعث چون اين سخنان را از خويشاوندان خود شنيد، از عزيمت به شام پشيمان شد. روز بعد به اتفاق مردم و خويشان به جانب كوفه روان شده، به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيدند و بيعت كردند. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به نحو نيكو از او و همراهانش استقبال كرد.

نامه احنف بن قيس به بنى تميم

احنف بن قيس به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت: اگر بنى سعد بن زيد بن مناف بن تميم در جنگ جمل تو را يارى نكردند، لازم است در اين جنگى در پيش دارى شما را يارى كنند، آنان در كار طلحه و زبير شبهه داشتند اما اكنون در ناحق بودن معاويه، و حقانيت شما شكى ندارند. همه اقوام من در بصره اند اگر اجازه فرمايى، نامه اى بنويسم و آنان را به اطاعت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بخوانم.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: تو مخيرى و هر چه مصلحت مى دانى، به جا آور. پس احنف بن قيس نامه اى به اهالى بصره نوشت و قبيله خود را به نصرت و كمك اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرا خواند، چون نامه احنف را ديدند، همگى به خدمت علىعليه‌السلام رسيدند و با او بيعت كردند.

تلاش علىعليه‌السلام در منع معاويه

علىعليه‌السلام با ياران خويش مشورت كرده، فرمود:

شما مى دانيد با معاويه نمى خواهم مكر و خدعه كنم چون خيرى رد مكر و بغى نيست. مرا مردى تجربه ديده كه تلخ و شيرين روزگار چشيده باشد لازم است تا به نزد معاويه بفرستم، كه او را نصيحت كند تا شايد از آن انديشه اى كه دارد برگردد و سر در اطاعت فرود آورد اگر به گمراهى و ضلالت خود اصرار ورزد و عزم جنگ داشته باشد او را تنبيه خواهيم كرد.

جرير بن عبدالله بجلى برخاست و گفت:

اى اميرالمومنين! مرا به رسالت نزد او بفرست كه ميان من او در قديم دوستى بوده و سخن مرا بهتر مى فهمد. به نزدش مى روم و از او مى خواهم با شما بيعت كند و مطيع باشد، تا عمال و امراء شما شود، مادامى كه در اطاعت خداى تعالى باشد و همچنين اهل شام را به اطاعت و ولايت شما دعوت مى كنم، و اكثر آنان از اقارب و عشاير من هستند. اميدوارم كه او و اهل شام مطيع شوند و عصيان نكنند.

مالك اشتر گفت: يا اميرالمومنين! او را بر اين كار ماءمور نكن، زيرا كه رأی او خواست او همان واى و نظر اهل شام است.

علىعليه‌السلام فرمود: اى مالك! او را واگذار تا منتظر خبر جديد باشيم.

سپس فرمود: اى جرير! مى بينى كه اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از ياران بدر و احد كه اهل دين و صاحب رأی و نظر مورد اعتمادند در نزد من حاضرند، ولى تو را براى اين رسالت انتخاب مى كنم چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره تو فرمود: انك خير ذى يمن. پس همراه نامه نزد معاويه برو، و بگو؛ علىعليه‌السلام به اميرى تو راضى نيست و عامه مردم هم تو را به خلافت نمى پذيرند.

جرير گفت: اطاعت مى كنم.

نامه علىعليه‌السلام به معاويه(۴۵)

بسم الله الرحمن الرحيم، از عبدالله اميرالمؤمنين على به معاويه بن صخر

اما بعد، اى معاويه! مى دانى كه تعيين خلافت با شوراى مهاجر و انصار است، اگر بر كسى متفق و يك دل شوند و او را امام و پيشوا و خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار دهند، همه بايد اطاعت كنند و اگر كسى بر آنچه آنان انتخاب كردند راضى شوند با او جنگ مى كنند تا به اطاعت و موافقت راضى شود. حتما آنچه بين من و اهل بصره اتفاق افتاد، مطلع شدى و فهميدى كه چگونه متلاشى شدند، و به يارى خداى تعالى حق پيروز شد. اى معاويه! تو را مى بينم كه در كار عثمان مبالغه مى كنى و از قاتلين او سخن بسيار مى گويى. مصلحت آن است مثل مسلمانان ديگر با من بيعت كنى، آن گاه وارثان عثمان از كشندگان او پيش من دعوى آورند تا بر اساس كتاب خدا بين آنان حكم كنم. اما آنچه تو مى خواهى همان است كه بچه را فريب دهند و مشغول كنند تا شير نخواهد.

اگر به وجدان خود مراجعه كنى؛ مرا مبراترين كس در خون عثمان مى شناسى، بايد بدانى كه خلافت در خور شأن، نيست و شايستگى آن را ندارى چون تو اسير شده در جنگ مكه به دست رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هستى.

جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است نزد تو مى فرستم، بهترين كار براى تو اين است كه عافيت دين و دنيا را اختيار كنى، و مرا متابعت نمايى، به طغيان و ناسازگارى نگرايى. اگر تمرد كن و خود را در معرض بلا و عقوبت اندازى؛ به يارى خداى تعالى به مقابله و جنگ تو خواهم پرداخت. والسلام

جرير بن عبدالله نامه را گرفت و چون قصد عزيمت به شام را داشت، مسكين بن حنظله كه از صالحين زمان بود به جرير گفت، بين من و معاويه مودت و دوستى قديمى بود. نامه مرا نيز به او برسان، تا شايد به متابعت علىعليه‌السلام در آيد، جرير هر دو نامه را به شام نزد معاويه برد. معاويه او را گرامى داشت و نزد خود نشانيد، پرسيد: اى جرير چه خبرهايى آورده اى؟

جرير گفت:

اى معاويه! اهل حرمين (مكه و مدينه) و عراقين (كوفه و بصره) و اهل حجاز و يمن با على بن ابى طالب بيعت كردند و او را به خلافت و امامت برگزيدند. غير از سرزمين شام چيزى در دست تو نيست، تو را به هدايت و رشد كه همانا متابعت از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است دعوت مى كنم. اگر خيال فاسد نداشته باشى و در خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام قرارگيرى شايد، تو را بر ولايت و امارت شام باقى بگذارد. به كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عمل كن، مادامى كه على زنده باشد تو در شام امير باشى، و چون از دنيا برود و تو زنده باشى، هر فكر و انديشه اى كه دارى به پايان برسان.

اما قصه كشتن عثمان عفان، بدان جماعتى كه در روز حادثه در مدينه حاضر بودند بر حقيقت واقعه آگاه نيستند تا چه رسد به آنان كه مثل تو غايب بودند و در شام حضور داشتند و تو بهتر مى دانى علىعليه‌السلام قاتل عثمان نيست. اين نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است بگير و بخوان.

معاويه نامه را تا آخر خواند، آن گاه به جرير گفت تو هم نامه را بخوان و منتظر باش تا در اين باره از نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم.

اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت.

روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود به پا خاست و سخنانى چنين گفت:

اى مردم شام! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با ميل و اشتياق با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيعت كردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بن ابى طالبعليه‌السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم راءفت او را مشاهده كرده ايد، اكنون تمامى بزرگان معارف به خلافت و امامت او رأی داده اند، اگر فى المثل تا به حال بيعت نكرده بوديم، با احدى غير از على بن ابى طالبعليه‌السلام دست بيعت نمى داديم.

اى معاويه! از خدا بترس، و خود را به هلاكت نينداز.

فان الله مع الذين اتقوا والذين هم مخسنون.

مثل مهار و انصار با علىعليه‌السلام بيعت كن، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمان بن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست، چون در آن صورت براى خداوند دينى باقى نمى ماند.

معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست، بعد از خودستايى بسيار گفت:

اى مردم! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤمنين عمر و عثمانم، در اين مدت در حق شما فضاحت و ظلمى روا نداشتم. اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من والى او هستم و خداى تعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا(۴۶)

دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه؟

مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت در طلب خون او لازم بدانى، انجام خواهيم داد.

قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به خطبه معاويه و سخنان اهل شام آگاهى يافت، مى خواست در حركت به سوى شام تعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى، عدى بن حاتم الطائى، عمر و بن حمق خزائى، سعيد بن قيس ‍ همدانى و هانى بن عروة مذحجى، اين پنج نفر به نزد اميرالمؤمنين آمدند و گفتند:

اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ با اهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزو داريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم، خدا وند يار و معين ماست.

اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تا برگردد.

ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند.

اتحاد معاويه با عمر و عاص

عمر و عاص در فلسطين اقامت داشت، معاويه نامه اى(۴۷) به اين مضمون براى او نوشت:

اى عمروعاص، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى. اهل حجاز، يمن، بصره و كوفه با على بن ابى طالبعليه‌السلام بيعت كردند، علىعليه‌السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد من فرستاده است تا به حال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم، هر چه زودتر به نزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از رأی تجربه تو كمك بگيرم.

وقتى نامه معاويه به عمر عاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامه معاويه را به آنان نشان داد و گفت:

اى پسران! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم؛ چه صلاح مى دانيد؟

عبدالله گفت: اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از دنيا رفت، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفه ابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى و مسئوليتى هم در قبال او نداشتى. الحمدالله از نظر مال و دارايى هم محتاج كسى نيستى و طمع خلافت نيز ندارى، پس سزاوار نيست خود را در رنج اندازى و عداوت على بن ابى طالبعليه‌السلام كه پسر عم، داماد و وصى مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله است، انتخاب كنى، سعادت تو در اين است كه همنشينى و يارى معاويه را اختيار نكنى.

فرزند ديگرش محمد گفت:اى پدر! پسنديده نيست مثل پيرزنان كم همت در خانه بنشينى، مصلحت آن است به شام روى و به معاويه بپيوندى و خون عثمان را مطالبه كنى، تا يكى از سرداران و سروران لشكر باشى.

عمروعاص بعد از شنيدن سخنان هر دو پسر، گفت:

اى عبدالله، تو مرا به كار اشاره مى كنى كه با خير و آخرت مقرون است و محمد مرا تشويق مى كند، دنيا را بر آخرت ترجيح دهم، ولى من در اين باره تاءمل و تفكر خواهم كرد تا كدام يك به مصلحت باشد.

سرانجام عمروعاص به سوى شام رفت، چون نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خود نشاند و گفت: اى عمروعاص، مرا سه مشكل در پيش است كه از حل آنها عاجز مانده ام؛

اول: محمد بن حذيفه در زندان مصر را شكسته، بيرون آمده و جمعى را با خود همراه ساخته است. او فردى فتنه جو و دشمن من است.

دوم: برايم خبر آورده اند، قيصر روم با لشكر مجهز و قدرتمند قصد جنگ با ما را دارد و چاره آن را نمى دانم چيست؟

سوم: على بن ابى طالبعليه‌السلام در كوفه به جمع آورى لشكر و نيرو پرداخته و مرا تهديد مى كند و عزم جنگ دارد. رأی و نظر تو رد باره اين مهم چيست؟

عمروعاص گفت:

اگر چه هر سه خطرناك و جاى نگرانى دارد. اما كار محمدبن حذيفه سهل است، لشكرى آماده كن و به جنگ او بفرست، يا كشته شود يا مى گريزد، كه فرارى شدن او ضررى براى تو ندارد.

اما قيصر روم را با ارسال هدايايى از طلا و نقره و اجناس گرانبها و از سرزمين شام مى توان فريفت، و از او تقاضاى صلح و يا مهلت براى جنگ كرد و او اجابت مى كند و گزندى به تو نمى رساند.

اما كار على بن ابى طالبعليه‌السلام از همه دشوارتر است، بهتر است با او منازعه و مخالفت نكنى.

معاويه گفت: او حق خويشاوندى مرا رعايت نمى كند، در بين امت اختلاف انداخته، خليفه مسلمين عثمان را كشته و بر خداى خويش عاصى گرديد.

عمروعاص گفت:

مهلا يا معاويه! آرام باش! علىعليه‌السلام امروز يگانه روزگار است، هيچ كسى در درجه و رتبه او نيست، و انواع فضايل در او جمع است؛ از نظر هجرت، قرابت و سوابق نيكو، و اوصاف پسنديده و از مردانگى، شجاعت، فرزانگى، بلاغت، بصيرت و بينايى و فنون جنگى مواهب الهى بى نظير است.

معاويه گفت: راست گفتى، همه اين خصايص و صفات حميده كه شمردى براى شخصيت او ناچيز است، اما به بهانه خون عثمان با او مى جنگيم و او را متهم به كشتن عثمان مى كنيم.

عمروعاص: از سخن معاويه خنده اى تمسخر آميز سرداد و گفت: از سخن تو كه خون عثمان را از علىعليه‌السلام مطالبه مى كنى عجب دارم؛ آن وقت كه عثمان را محاصره كردند و از تو يارى خواست، او را تنها گذاشتى، نه خودت مددى كردى! و نه نيرويى براى كمك او فرستادى. اما من او را آشكار رها كرده و به فلسطين رفتم و امروز چگونه مدعى خون عثمان باشم.

معاويه گفت: اى عمروعاص! از اين سخنها بگذر، و با من بيعت كن تا با موافقت يكديگر پاى در ركاب كنيم و جهان را در تصرف خود درآوريم، و با لطايف الحيل على بن ابى طالب را از پاى در آوريم.

عمروعاص گفت: اى معاويه! ترك دنيا آسان است، اما ترك دين دشوار است، در اين حادثه يارو تو بودن و مخالفت علىعليه‌السلام را اختيار كردن گناهى بس بزرگ است، پس در مقابل از دست دادن دين مرا راضى كنى.

معاويه گفت: هر چه مى خواهى بگو.؟

عمروعاص گفت: امارت سرزمين مصر را مى خواهم.

معاويه گفت: مصر را در مقابل عراق به تو واگذار مى كنم.

معاويه امارت مصر را به عمروعاص واگذاشت و او مسرور خندان به منزل رفت.

پسر عمش در منزل او بود. وقتى ديد عمروعاص خوشحال است، گفت:

اى عمروعاص! چون دين را به دنيا فروختى اين چنين خوشحال و شادمانى! آيا گمان مى كنى مصر از آن تو خواهد شد و مصريان تسليم تو مى شوند!

عمرو تبسمى كرد و گفت: اى عموزاده! كارها به اراده و تقدير است، نه به دست معاويه و علىعليه‌السلام پس جهد و تلاشى مى كنم شايد اسم و رسمى مرا حاصل شود.

پسر عمش گفت: در اشتباهى بزرگ گرفتار شدى و مى پندارى كه معاويه خير و سعادت تو را مى خواهد، و حال اين كه دين را از دست دادى و معلوم نيست از دنياى او بهره اى و نصيبى به دست آورى!

چون معاويه اين منازعه را شنيد، دستور داد آن مرد را دستگير كنند و بكشند؛ اما او فرار كرده به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد، و از كيفيت هم پيمانى و موافقت معاويه و عمروعاص آنچه ديده بود بيان كرد، اميرالمومنين هم او را گرامى داشت و به او لطف كرد.

رسالت مجدد جرير بن عبدالله بر معاويه

چون عمر بن عاص با يكديگر متحد شدند تا به مخالفت و جنگ با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ؛ پردازند، بار ديگر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نامه اى بدون مضمون به جرير بن عبدالله نوشت:

وقتى نامه من به دست تو برسد، كار با معاويه را يكسره كن و از او جواب قطعى بخواه، و او را بين جنگ و بيعت با من مخير گردان، اگر عزم جنگ و مخاصمه دارد هر چه زود مرا با خبر كن و اگر سر سازش و تسليم دارد. از او وثيقه و پيمانى بگير تا بر آن اعتمادى باشد و زود به نزد ما باز گرد.

جرير بن عبدالله با دريافت نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بى درنگ به نزد معاويه رفت و گفت:

روزهاست كه نزد تو مانده ام و تو در جواب دادن مماطله مى كنى، ولى آنچه رسم دوستى و وفا بود با تو به پايان رساندم، گويا باطن تو به گونه ديگرى است و خداى تعالى مهر بر قلب تو زده است همان گونه كه بر قلب جباران و متكبران سياه دل مهر نواخته مى شود. تو حق را با باطل درآميخته اى. مى دانم تا برق شمشير مهاجر و انصار را نبينى بيعت خواهى كرد. اكنون اين نامه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است، كه با تاكيد نوشته است، يا معاويه بيعت كند يا جنگ را اختيار نمايد و بيش از اين اجازه ماندن در شام را ندارم.

معاويه با چرب زبانى گفت: حق با توست، و توقف تو در اينجا طولانى شده، است اما در انتظارم تا در اين باره با بزرگان اهل شام مشورت كنم و جوابى نيكو به تو بدهم.

گفت و گوى معاويه با عمروعاص

پس معاويه، عمروعاص را طلبيد و درباره جواب دادن به جرير بن عبدالله مشورت كرد.

عمرو گفت: بيعت نكردن با علىعليه‌السلام كارى بس خطرناك و گناهى بزرگ است. دشمنى با علىعليه‌السلام دشمنى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و دشمنى با پيامبر دشمنى با پروردگار است. و چون تو را اعتقاد بر اين است كه على بن ابى طالبعليه‌السلام بيعت نكنى، راى من اينست شرحبيل بن سمط الكندى را كه از رؤ سا و اشراف اهل شام است به حضور طلبى، و به او بگوى كه على بن ابى طالب عثمان را كشته و قصد دارد فتنه و آشوب به پا كند، و جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده تا از ما بيعت بگيرد، و ما منتظر رأی و نظر تو هستيم كه مصلحت چه مى بينى. آيا با علىعليه‌السلام بيعت كنيم يا با او مقابله كنيم.

و قبل از اين كه او حاضر شود، چند نفر از اشراف را دعوت كن تا در پيش او گواهى دهند، على بن ابى طالب عثمان را كشته است. البته گواهان از معتمدان او باشند تا گواهى آنان در دل او جاى گيرد.

معاويه رأی عمروعاص را پسنديد از يك طرف به شرحبيل نامه نوشت تا به نزد او آيد، و از طرف ديگر كسانى كه با علىعليه‌السلام عداوت و دشمنى داشتند، مثل يزيد بن انس، بُسر بن ارطاة، حمزة بن مالك، حابس ‍ بن سعد طائى، ابو الاعور سلمى و ده نفر ديگر را گفت براى شرحبيل گواهى دهند، عثمان را على بن ابى طالبعليه‌السلام كشته است.

شرحبيل در حمص بود وقتى نامه معاويه را خواند به نزد عبدالرحمن بن غنم ازدى رفت، اين عبدالرحمن مردى فقيه و عالم و پارسا بود، با او مشورت كرد آيا به نزد معاويه برود يا نه.؟

عبدالرحمن گفت: اى شرحبيل! تو مردى بزرگ از اخيار قبيله كنده هستى، در افواه و عوام و الناس انداخته اند كه على بن ابى طالبعليه‌السلام ، عثمان را كشته است، اگر اين سخنى درست بود، هرگز مهاجر و انصار و اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با او بيعت نمى كردند. معاويه مى خواهد تو را بفريبد و از دين دارى تو براى كسب دنياى خويش بهره بگيرد، كما اين كه با عمروعاص همين گونه معامله كرد.

اگر دنيا و آخرت را طالبى به سوى على بن ابى طالب بشتاب تا هم نام نيكو و هم ثواب آخرت يابى.

شرحبيل گفت: اى عبدالرحمن! هر چه گفتى از روى صدق و نيكى بود، اما دوست دارم كلام معاويه را هم استماع كنم تا ببينم چه مى گويد آن گاه تصميم خود را بگيرم. سپس به جانب شام روانه شد و به نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خويش نشانيد و گفت:

على بن ابى طالب جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده و نامه نوشته و مرا به بيعت خويش خوانده است، گرچه على بن ابى طالب مردى بزرگ، فاضل و بزرگوارى است، اما عثمان بن عفان خليفه وقت را كشته است. هنوز جواب نامه علىعليه‌السلام را نداده ام و منتظر ماندم تا رأی نظر تو را كه مردى بزرگ و از رؤ ساى قبيله كنده هستى بدانم مصلحت در چه مى بينى؟ هر كارى را مصلحت بدانى همان را عمل كنيم.

شرحبيل گفت: سخنان تو را شنيدم و به مقصود تو پى بردم، يك شب مهلت ده تا از ديگران در اين بار تحقيق كنم، اگر دو نفر از بزرگان و سادات شام در پيش من گواهى دهند كه على بن ابى طالب عثمان را كشته است، برايم يقين حاصل مى شود كه راست مى گويى، آن گاه با همه خويشان و اقربا و دوستانم در ركاب تو با علىعليه‌السلام جنگ مى كنيم.

روز ديگر معاويه آن گواهان دروغين كه كينه علىعليه‌السلام را در دل داشتند، مخفيانه به نزد شرحبيل فرستاد تا در پيش او گواهى دادند، شرحبيل به نزد معاويه آمد و گفت:

به سبب گواهى بزرگان و معتمدان يقين پيدا كردم كه علىعليه‌السلام عثمان را مظلومانه كشت. اى معاويه! به خدا سوگند اگر با على بن ابى طالبعليه‌السلام بيعت كرده بودى تو را از شام اخراج مى كرديم. عبدالله بن جرير به به كوفه باز گردان. به خدا سوگند، مجازات علىعليه‌السلام جز شمشير چيز ديگرى نيست.

شرحبيل خواهر زاده اى داشت، وقتى رأی و نظرش را شنيد او را مذمت كرد معاويه چون از سخنان خواهر زاده شرحبيل آگاهى يافت، قصد جان او را كرد، آن مرد از شام فرار كرده به نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رفت و همه اخبار و حيله هاى معاويه را براى: حضرت آشكار ساخت، علىعليه‌السلام او را گرامى داشت و در رديف ملازمان و همراهان خويش قرار داد.

شرحبيل به نزد عبدالله رفت و گفت:

اى جرير! عجب كارى در پيش روى ما قرار دادى و ما را در شبه افكندى، مى خواستى ما را در دهان شير اندازى، و مى خواهى شام را با عراق در آميزى و مشوش و آشفته گردانى و هرگز گمان نمى كردم على بن ابى طالبعليه‌السلام به كشتن عثمان اقدام كرده باشد تا اين كه بر من آشكار شد كه علىعليه‌السلام عثمان را كشته است. جرير از گفتن او خنديد و گفت:

اين كه گفتى كارى عجيب سخت در پيش روى شما قرار دادم اگر چنين بود مهاجر و انصار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر آن اتحاد و اتفاق نمى كردند و بر عليه طلحه و زبير نمى جنگيدند و اين كه گفتى، شام و عراق را به هم مى آميزم، اگر اختلاط عراق و شام بر حق استوار باشد بهتر از آن دو در باطل است.

اما اينكه مى گويى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام عمان را كشت، به خدا سوگند اين سخن باطل و تهمتى آشكار است كه بدون آگاهى بدان اطلاع پيدا كردى، و در روز قيامت بايد پاسخگو باشى، از خدا بترس، و براى مال و جاه دنيا، آخرت را از دست مده.

شرحبيل با عصبانيت و خشم از نزد جرير خارج شد، به مجلس معاويه وارد شد، و به معاويه گفت:

ما باور كرده بوديم كه تو نماينده، نايب و پسر عم اميرالمومنين عثمان هستى. اگر از مردانى هستى كه با علىعليه‌السلام به نبرد و جنگ بپردازى تا خون عثمان را از علىعليه‌السلام باز ستانيم ولى اگر در اين كار اهمال و غفلت روا دارى، تو را عزل و كسى ديگر را به جاى تو انتخاب مى كنيم، سپس با علىعليه‌السلام تا آخرين نفر محاربه و جنگ مى كنيم.

معاويه گفت: من يكى از شما هستم با هر كسى بجنگيد مى جنگم و با هر كسى صلح كنيد صلح مى كنم.

پس معاويه! جرير بن عبدالله را به حضور خواند و گفت:

سخن اهل شام را شنيده اى و به نيات و احوال آنان واقف شدى، برخيز و نزد على بن ابى طالبعليه‌السلام برو و آنچه را ديدى باز گو.

جرير بن عبدالله بعد از اينكه صد و بيست روز در شام نزد معاويه اقامت كرده بود به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد و آنچه ميان او و معاويه و ديگران اتفاق افتاده بود شرح داد.

مالك اشتر گفت: اى اميرالمومنين! اگر به جاى جرير مرا نزد معاويه مى فرستادى بهتر بود، اين سست اراده چهار ماه در شام توقف كرد و فرصت را ضايع كرد.

جرير گفت: به خدا سوگند اگر به جاى من رفته بودى، همان روز اول تو را مى كشتند چون آنان تو را از جمله كشندگان عثمان مى دانند.

سپس رو كرد به اميرالمؤمنينعليه‌السلام گفت: شاميان هر زور بر مالك اشتر، عمار ياسر، حكيم بن جبل و مكشوح مردادى دسترسى پيدا كنند آنان را مى كشند.

مالك گفت: اى جرير! از اين سخنهاى كودكانه دست بردار، به خدا سوگند اگر جاى تو بودم اين ماءمويت را به وجه نيكو به پايان مى بردم و معاويه و اطرافيانش را وادار مى كردم تا جواب نامه اميرالمومنينعليه‌السلام را زودتر بدهند نه مثل تو چهار ماه روزگار سپرى كرده و فرصت را ضايع نمودى.

معاويه شرحبيل را به جمع آورى لشكر مى فرستد

معاويه وقتى جرير نماينده علىعليه‌السلام به كوفه را باز گردانيد به شرحبيل گفت:

حالا كه حق بر تو روشن گرديد و دعوت ما را اجابت كردى بدان اين كار كه در پيش گرفتيم جز به حمايت و موافقت عوام الناس مقدور و ميسر نيست، مصلحت اين است كه به شهرهاى شام نامه بنويسى و آنان را از ماجراى كشتن خليفه مظلوم به دست على بن ابى طالبعليه‌السلام با خبر كنى و به يارى ما بطلبى.

شرحبيل گفت: اى مار مهم با نامه حل نمى شود، خود شخصا به شهرها مى روم و مردم را به همراهى تو ترغيب و تشويق مى كنم.

ابتدا به شهر حمص رفت وقتى مردم در مسجد اجتماع كردند، بر منبر نشست و گفت: بدانيد على بن ابى طالبعليه‌السلام عثمان را كشته و ميان امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله تفرقه انداخته، با مردم بصره به جنگ و منازعه پرداخته، و تمام بلاد را مسخر خود كرده است مگر سرزمين شام را و اكنون لشكر فراهم كرده و در فكر حمله به شام است تا شما را از خانه كاشانه خود آواره كند، هر چه فكر كرديم جز معاوية بن ابى سفيان كسى را قوى در مقابل او نديديم پس برخيزيد و با شمشيرهايتان او را يارى دهيد.

مردم حمص يكپارچه دعوت او را اجابت كردند، شرحبيل به هر شهر از بلاد شام وارد مى شد، مردم را به نصرت معاويه و دشمنى و عداوت با على بن ابى طالبعليه‌السلام ترغيب مى كرد و مى گفت: برايم يقين حاصل شد كه على بن ابى طالبعليه‌السلام عثمان را كشته و اكنون فتنه و آشوب به پا مى كند، معاويه خون عثمان را از او مطالبه مى كند، او را يارى كنيد.

مردم به سخنان شرحبيل كه مردى سرشناس بود اعتماد مى كردند، تا اين كه لشكرى انبوه از شهرهاى شام گرد او جمع شدند. شرحبيل آن لشكر را پيش ‍ معاويه آورده، همگى بر دشمنى با على بن ابى طالبعليه‌السلام اقرار و با معاويه بيعت كردند آنان نيز عهد كردند تا پاى جان در ركاب معاويه بر ضد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بجنگند.

در اثناى آن بيعت، مردى فاضل و دانشمند از اهالى سكاسك كه نام او اسودبن عرفجه بود شعرى مشتمل بر وقايع روزگار و تلاش شرحبيل و جمع شدن لشكر سرود. وقتى در ذكر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام اين بيت را خواند:

فاحذر اليوم صولة الاسد الورد

اذا جال فى رجا الهيجا

معاويه پرسيد: اين شير سرخ كه ما را از او مى ترسانى كيست؟

گفت: على بن ابى طالبعليه‌السلام بردار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و پسر عم او و شوهر دختر او و پدر دو سبط او و وصى و وارث علم او كه جد و خال و برادر تو را كشته است.

معاويه گفت: او را بگيريد.

غلامان خواستند او را بگيرند، شرحبيل گفت:

اى معاويه! او را رها كنيد، او مردى فاضل و از سادات قوم خويش است، اگر او را برنجانى، به خدا سوگند بيعت با تو را نقض مى كنم.

معاويه به ناچار از تصميم خود دست كشيد و گفت:

او را به تو بخشيدم اگر شفاعت تو نبود او را سخت مجازات مى كردم.

آن مرد از شام گريخت و به خدمت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد براى آن حضرت باز گفت.

سعيد بن قيس همدانى به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت: شرحبيل مردى است كور دل و سليم، معاويه او را فريفته و به شهرهاى شام فرستاده تا لشكر جمع آورى كند، اگر مصلحت بدانى نامه اى برايش بنويسم و او را در اعتقاد و باورش نسبت به ما به شك و شبهه اندازم.

اميرالمومنين فرمود: هر چه صلاح مى دانى برايش بنويس.

سعيد بن قيس نامه اى مشروح مشتمل بر نصيحت و بيان واقعيت براى شرحبيل نوشت. اما اثرى نبخشيد و همچنان در كوردلى خويش باقى ماند و از معاويه فاصله نگرفت.

پيوستن عبيدالله بن عمر بن الخطاب به معاويه

عبيدالله بن عمر در اين زمان به نزد معاويه رفت تا موافق معاويه و مخالف با على بن ابى طالبعليه‌السلام باشد، معاويه از آمدن عبيدالله بن عمر به شام بسيار شادمان شد، به عمروعاص گفت: مصلحت مى دانم فرزند خليفه براى مردم شام خطبه اى بخواند و شهادت دهد كه على بن ابى طالبعليه‌السلام عثمان را كشته است.

عمروعاص گفت: اى معاويه، عبيدالله بن عمر از روى صدق و دوستى نزد تو نيامده تا تو را موافقت كند، بلكه از ترس شمشير علىعليه‌السلام به تو پناه آورده، به او نبايد اميدوار بود، ولى از او بخواه تا خطبه اى در جمع مردم بخواند.

معاويه، عبيدالله بن عمر را نزد خود خواند و گفت: اى بردار زاده! از اين كه به نزد ما آمدى، لطف كردى، تو مردى امين و بزرگوارى؛ اما از تو خواهشى دارم، مى خواهم بر منبر بروى و على بن ابى طالبعليه‌السلام را ناسزا بگويى و معايب او را برشمرى و به كشتن عثمان به دست او گواهى دهى تا مردم شام سخن تو را بشنوند و در حمايت ما به خونخواهى عثمان راغب تر شوند.

عبيدالله جواب داد: دشنام و ناسزا گفتن به على سزاوار نيست، چون او نبى هاشم است و بنى هاشم از مقام والايى در ميان عرب برخوردار است مادر او فاطمه بنت اسد، از بنى هاشم و از بزرگوارترين زنان عهد خويش بود.

اما در حسب او هم عيبى نمى توانم بيابم، چون علم، شجاعت، مردانگى، فرزانگى و سخاوت او در ميان مردمان اظهر من الشمس است، اما اتهام كشتن عثمان بدو نسبت مى دهم، تا تو به مقصد خويش رسيده باشى.

معاويه از نزد او بيرون رفت و به عمروعاص گفت: درست حدس زدى، اگر خوف شمشير على نبود هرگز او را در شام نمى ديديم. ديدى چگونه على بن ابى طالبعليه‌السلام را ستود و مادران و پدران او را مدح و ستايش كرد و چگونه از مردانگى، شجاعت، علم و سخاوت او سخن گفت!

عمروعاص گفت: اى معاويه! مگر آنچه را عبيدالله از اخلاق پسنديده و صفات حميده على بن ابى طالبعليه‌السلام گفته است منكرى؟ به خدا سوگند رياست طلبى و دنياپرستى ما را كور و كر كرده است وگرنه واقعيت همان است كه او بيان كرد، سخنان محرمانه بين معاويه و عمروعاص به گوش عبيدالله بن عمر رسيد.

پس از آن عبيدالله بن عمر به منبر رفت و خطبه اى در پند و نصيحت به مواعظه حاضران پرداخت، چون به قضيه علىعليه‌السلام و عثمان رسيد، سكوت كرد و آنچه از او خواسته شد، سخنى به ميان نياورد و از منبر فرود آمد.

معاويه گفت: چرا از سخن گفتن در قتل عثمان به وسيله علىعليه‌السلام امتناع كردى؟

عبيدالله گفت: چگونه گواهى دروغ دهم درباره كسى كه عثمان را نكشته است؛ چون يقين دارم علىعليه‌السلام به عثمان آزارى نرساند.

معاويه دلتنگ شد و او را از كنار خود راند.

نامه نگارى هاى معاويه

معاويه به عمرعاص گفت، قصد دارم نامه اى به اهل مدينه بنويسم و قضيه كشتن عثمان را ذكر كنم و از آنان استمداد بخواهم، رأی تو چيست؟

عمروعاص گفت: مردم مدينه سه دسته اند، طايفه اى طرفدار على بن ابى طالبعليه‌السلام هستند كه نامه تو آنان را به علىعليه‌السلام راغب تر و محبوب تر مى كند؛ طايفه اى هواخواه عثمان اند نامه او چيزى بر آنان نمى افزايد؛ طايفه سوم بى طرف اند كه نه به على نه به عثمان گرايش دارند. اعتنايى به نامه تو نمى كنند ولى اگر دوست دارى نامه بنويس.

نامه معاويه به مدينه(۴۸)

از معاوية بن ابى سفيان به جماعت اهل مدينه. همه مى دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد و على بن ابى طالبعليه‌السلام و يارانش او را كشتند، و هم اكنون كشندگان عثمان دز پناه او هستند، اگر قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد آن گاه تعيين خليفه را به عهده شوراى مسلمين مى گذاريم همان مى گذاريم همان گونه كه عمر بن خطاب قبل از مرگش عمل كرد، بدانيد من اهل تفرقه و اختلاف بين مسلمين نيستم، دعوت مرا اجابت كنيد و براى جنگ با على بن ابى طالبعليه‌السلام كمر همت ببنديد و آماده شويد.

جواب نامه معاويه

چون نامه معاويه براى مردم مدينه خوانده شد، همگى اجتماع كرده و نامه اى خطاب به معاويه و عمروعاص نوشتند:

شما دو نفر در خطا و اشتباه هستيد، در انتخاب و ياور و معين موضع مناسب را انتخاب نكرديد، اى پسر هند و اى پسر عاص! شما را چه رسد به مشورت با مسلمين، شما دو نفر لايق تعيين شورا و خلافت نيستيد. چون تو اى معاويه آزاد شده دز فتح مكه هستى و عمروعاص نيز خائن به دين است. و صلاحيت براى اين كارها را نداريد. يقين بدانيد شما در مدينه دوست، و ياور، معين و پشتيبان نداريد بار ديگر نامه براى ما مردم مدينه ننويسيد و خود را سبك و خوار نكنيد.

معاويه نامه را خواند و به عمروعاص گفت: خطا و اشتباه كردم كه به مردم اوباش مدينه نامه نوشتم، اگر براى سه تن مثل عبدالله عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمة انصارى نامه اختصاصى مى نوشتم بهتر بود تا براى همه مردم مدينه، سپس براى هر يك از اين سه تن نامه اى جداگانه به شرح زير نوشت.

نامه معاويه به عبدالله بن عمر(۴۹)

بعد از آن معاويه نامه اى به عبدالله بن عمر بدين مضمون نوشت:

بعد از مرگ عثمان محبوب ترين شخصيت نزد من هستى، چون شنيدم عثمان را يارى نكردى و او را طعن و مذمت و عيب جويى نمودى از تو دلتنگ شدم، اما زمانى كه شنيدم به مخالفت با على بن ابى طالبعليه‌السلام برخاستى و با او بيعت نكردى از تو راضى شدم، از تو توقع دارم در مطالبه خون عثمان، خليفه مظلوم ياور من باشى من مشتاق خلافت نيستم اگر علىعليه‌السلام را بركنار كنيم خلافت را به تو واگذار مى كنيم و اگر در خلافت رغبت نكنى به شوراى مسلمين مراجعه مى كنيم.

عبدالله عمر چون نامه معاويه را خواند و از نيت او آگاه شد، براى او چنين نوشت:

اى معاويه! نامه تو مرا به تعجب واداشت. تو خطاى بزرگ مرتكب شدى كه مرا به اطاعت و متابعت خود دعوت مى كنى، گمان كردى من على بن ابى طالبعليه‌السلام و مهاجر و انصار و را رها كرده از تو پيروى مى كنم. اين كه نوشتى من مخالف علىعليه‌السلام شده ام اين سخن را از كجا مى گويى! من با علىعليه‌السلام هرگز مخالفت و مخاصمت نكرده و نخواهم كرد. چون مرا آن درجه و منصب در ايمان و هجرت و قرابت نيست كه به مخالفت علىعليه‌السلام برخيزم. انصاف ده، آيا سزاوار است از چنين بزرگوارى روى برگردانم و با كسى چون توئى كه دين به دنيا فروخته و فريفته مال دنيا شده اى بپيوندم. ببين تفاوت راه از كجا تا كجاست، اى معاويه ديگر از اين سخنان باطل و بيهوده ننويس و مرا مخالف علىعليه‌السلام نخوان و به اطاعت خود دعوت نكن.

نامه معاويه به سعد بن وقاص

معاويه به سعد وقاص(۵۰) نامه اى بدين مضمون نوشت:

اما بعد، برادران ما از اهل شورا كسانى كه فضايل او را شناخته بودند او را به خلافت برگزيدند، طلحه و زبير نظير تو در سوابق دينى بودند به طلب دين عثمان برخاستند و او را يارى دادند. و در اين راه ام المومنين عايشه خوار و خفيف شد و وظيفه خود را در دفاع از خون عثمان ادا كرده، تو كارهاى طلحه و زبير و عايشه را ناپسند نشمار، من شوراى مسلمين براى انتخاب خليفه را خواستارم، تو در اين كار با من موافقت كن.

سعد بن وقاص در جواب نامه چنين نوشت:

معاويه بداند كه خليفه دوم عمر جمعى را در شورا داخل كرده بود كه هر يك از آنها اهليت و صلاحيت براى خلافت را داشتند و هيچ يك را براى ديگرى ترجيح و تفضيل نبود، مگر اين كه على بن ابى طالبعليه‌السلام در ميان آن شش نفر داراى فضايل و مناقبى افزون تر از همه بود، اگر طلحه و زبير بيعت نمى شكستند و جنگ را تدارك نمى كردند بهتر بود. خداى تعالى عايشه را مورد غفران خويش قرار دهد. والسلام

نامه معاويه به محمد بن مسلمة الانصارى

معاويه به محمد بن مسلمة نامه اى(۵۱) بدين مضمون نوشت:

به اين جهت براى تو نامه مى نويسم، چون اميدوارم نزد ما بيايى و از من اطاعت و پيروى كنى، اما قبل از هر چيز مى خواهم تو را از شك و شبهه بيرون آورم. تو از سروران و پهلوانان مهاجرين و انصار هستى و از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روايت كردى، كه فرمود: اهل نماز و قبله با يكديگر جنگ نكنند.

تو ديدى كه عده اى از اهل قبله كه بعضيها اقوام و خويشان تو بودند با عثمان به جنگ پرداختند و او را كشتند و آنان را از آن كار باز نداشتى خداى تعالى تو را و آنان را در روز قيامت بدون مجازات نخواهد گذاشت. والسلام

محمد بن مسلمة انصارى در جواب معاويه نوشت:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا از اخبار و حوادث آينده خبر داده بود، چون در زمان عثمان بعضى از حوادث و فتنه ها كه محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داده بود ظاهر گرديد، شمشير خود را شكستم و در خانه خويش نشستم. اى معاويه تو از اين حرفها جز به دست آوردند مال و جاه دنيا مقصود ديگرى ندارى، و هواى نفس بر تو غالب شده است، وگرنه در زمان حيات عثمان او را مدد و كمك مى كردى، در حالى كه اكنون به خون خواهى او برخاسته اى. من و انصار در شك و شبهه نيستيم بلكه تو در ضلالت گمراهى افتاده اى. والسلام

آمادگى معاويه براى جنگ

بعد از اينكه جواب نامه هاى عبدالله بن عمر، سعد بن وقاص، محمد بن مسلمه به معاويه رسيد، و از ديدگاه هاى آنان آگاه شد. از نوشتن نامه به آنان پشيمان شد، عمروعاص هم او را شماتت و سرزنش كرد، و گفت: به تو گفتم براى آنان نامه ننويس، چون فايده اى ندارد و به تو جواب هاى سخت و سخن هاى درشت مى گويند. اما قبول نكردى و اين است سزاى تو.

معاويه دستور داد تا مردم در مسجد اجتماع كنند، وقتى مردم به مسجد آمدند، بر منبر نشست و گفت:(۵۲)

اى مردم! شما مى دانيد كه عثمان خليفه مسلمين را مظلوم و بى جرم و گناه كشتند خداى تعالى فرمود: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.

من ولى عثمان هستم، او مرا امارت شام داده بود و بعد از آن هم عزل نكرد، شما اهل حق حقيقت هستيد. اما اهل فتنه جماعتى هستند كه خليفه وقت، عثمان بن عفان، را كشتند امروز على بن ابى طالبعليه‌السلام كه مبغوض ترين افراد نزد من است به خلافت نشسته است و لشكرى جمع كرده، قصد دارد به شام بيايد و با ما بجنگد، در مقابل على بن ابى طالبعليه‌السلام جز به صبر و ثبات قدم نمى توان مقاومت كرد اگر چه مردان عراق دليرترند، اما صبر ثبات اهل شام زيادتر است.

در اين زمان ابوالاعور السلمى، ذوالكلاع حميرى و حوشب ذوالظليم برخاستند و گفتند: همه مردان عرب مى دانند كه ما مردان فعليم نه اهل قول، كردار ما بر گفتار ما مقدم ايست. صدق گفتار نا از آن روشن مى شود كه ما را به ميدان جنگ ببرى تا دلاورى هاى ما بنگرى، و مى دانيم كه لباس ‍ خلافت زيبنده قامت توست.

معاويه در ادامه سخن چنين گفت: مى خواهم بدانم على بن ابى طالبعليه‌السلام چگونه به خلافت از من اولى تر است، و چرا بر من ترجيح و تفضيل دارد؟ من كاتب رسول الله بوده ام و خواهر من زوجه او بود و من از اميران و استانداران خليفه عمر و عثمان در شام بوده ام، پدرم ابو سفيان بن حرب و مادرم هند دختر عتبة بن ربيعه است، اگر اهل حجاز و اهل عراق در خلافت با علىعليه‌السلام بيعت كردند اهل شام هم با من بيعت كردند، ميان ما تفاوتى نيست، هر كسى بر چيزى غلبه كند آن چيز از آن اوست.

معاويه در پايان سخنرانى به خانه خويش رفت، قلم و دواتى طلبيد و نامه اى(۵۳) به اين مضمون به علىعليه‌السلام نوشت:

اى علىعليه‌السلام ! اگر تو بر سيره سه خليفه گذشته استوار بودى، هرگز با تو مخالفت. جنگ نمى كردم، بلكه مطيع و فرمانبردار تو بودم.

اما خطاى كه در كار عثمان رخ داد، مرا از بيعت با تو باز داشته است، پيش ‍ از اين اهل حجاز تعيين كننده حاكمان براى همه مردم بودند اما چون حق را كتمان كردند، اينك اهل شام اين حق را دارند تا براى اهل حجاز و غير حجاز خليفه انتخاب كنند، حجت تو بر اهل شام مثل حجت تو بر اهل بصره نيست چون طلحه و زبير و اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، ولى اهل شام من با تو بيعت نكرديم، هر چند علم، فضيلت، قرابت تو با رسول الله و جايگاهت در ميان بنى هاشم را انكار نمى كنم.

پاسخ علىعليه‌السلام به نامه معاويه

بسم الله الرحمن و الرحيم. اما بعد! فانه اءتانى كتاب امرى ليس له هاد يهديه ولا قائد يرشده، دعا الهوى فاجابه، و قاده الغى فاتبعه... زعمت انه انما افسد عليك بيعتى خطيئتى فى عثمان،(۵۴)

نامه مردى به دستم رسيد كه در ورطه ضلالت افتاده و در درياى شهوت غرق شده، او را نه هدايت كننده اى است كه از آن گمراهى نجات دهد و نه قائدى دارد كه او را ارشاد كند، هواى نفس او را به خود خوانده و او لبيك گويان او را اجابت كرده، درباره عثمان خطا كار من نيستم بلكه اين خيال باطل توست كه گمان مى كنى من درباره عثمان مرتكب خطا شدم.

اى معاويه! من مردى از مهاجر هستم، در همه احوال يار و ياور مسلمانان بودم، و مهاجرين ارباب حقيقت و اصحاب علم و معرفت اند و در كارى كه گمراهى و ضلالت باشد توافق نمى كنند، اما اين كه گفتى اهل شام حكام بر اهل حجازند، تو دو مرد قريش از شام انتخاب كن كه سخن آنان در شورا قبول بوده و يا آن دو نفر واجد شرائط خلافت باشند.!

اگر بخواهى من دو نفر از قريش حجاز كه جامع اوصاف باشند بياورم.

در اين كه ميان خويشتن طلحه و زبير و اهل بصره فرق گذاشتى اى كلام تو صحيح نيست، چون بيعت عمومى بوده است، پس بين تو طلحه و زبير فرقى نيست، اما فضيلت من در اسلام و قرابت با رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و جايگاه من در بنى هاشم را اگر توانايى داشتى، آنها را ناديده مى گرفتى و نابود مى كردى.

معاويه با خواندن نامه اميرالمومنين به خشم آمد و بى درنگ نامه اى به اين مضمون نوشت:

اى علىعليه‌السلام ! از خدا بترس، و حسد را كنار بگذار و سابقه درخشان خود را به گفتار و كلمات، باطل نكن چون قدر و قيمت اعمال انسان به پايان آن است، اى كاش سوابق حسنه كه در اثبات دين و اساس اسلام داشتى تو را از خون ريزى و اختلاف بين خلق خدا باز مى داشت، از خدا بترس و سوره قل اعوذ برب الفلق را قرائت كن و از شر نفس خويش به خداى تعالى پناه آور. خداى تعالى دل تو را نرم گرداند. والسلام

اميرالمومنين چون نامه معاويه را خواند؛ جوابى با اين مضمون برايش ‍ نوشت:

از عبدالله اميرالمؤمنين على به معاوية بن صخر. كلماتى كه به قلم آورده بودى از تو بعيد نيست.

كار راست تو مانند كار باطل توست، اگر يقين داشتم كه موعظه و نصيحت در تو مؤ ثر است تو را پند مى دادم و نصيحت مى كردم، اما نصيحت در گوش ‍ كسى كه مستوجب عذاب خداى تعالى است و از عذاب عقاب نمى ترسد سودى ندارد همچنان در ضلالت و حيرت و جهالت باقى بمان تا در روز قيامت سزاى اعمال ناپسند و زشت خود را ببينى، ان ربك لبالمرصاد. خود بهتر مى دانى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره تو پدر مادر تو چه گفته است. والسلام.

معاويه نامه اميرالمؤمنين را خواند و در جواب نوشت:

اما بعد، اى على! كثرت گناه قلب تو را پوشيده است و بصيرت را از تو گرفته و پرده بر چشمان تو انداخته، و خلل به بصره تو را داده است، حرص و شر از عادت تو و شكستن عهد و پيمان از سيرت توست، ميان من و تو سخنى ناگفته نمانده است؛ پس آماده جنگ و نبرد باش تا بدانى پيروزى از آن كيست، اى على هواى نفس و آرزوهاى قلبى ات تو را به خطا و اشتباه انداخته، و علم تو را ضايع كرده كه سودى برايت ندارد، با كسى كه در حلم مانند كوه است درآويختى، عاقبت اين كار و پايان اين گفتار را خواهى ديد. والسلام.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام جواب او را چنين نوشت و فرستاد:

از عبدالله اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به معاويه بن صخر چون سرنوشت تو در اصل بدبخت و شقى رقم زده شد، حكم بارى تعالى بين تو و سعادت تو حايل شده و مانع اصلاح تو گرديده است، اى پسر ابو سفيان لعين ادعا مى كنى كوه با حلم و بردبارى تو برابر نيست و علم تو حق و باطل را باز شناسد، لاف مى زنى و گزاف مى گويى، تو منافقى سنگ دل و بى بصيرت و نادان بيخرد در دين هستى مرا از جنگ مى ترسانى؟ و به شمشير و نيزه تهديد مى كنى؟ مگر فراموش كردى من آن ابوالحسنم كه جد تو عتبه و عم تو شيبه و خال تو وليد و برادر تو حنظله را در جنگ كشتم و آن شمشير كه خون اين جماعت را در راه خداى تعالى ريخته ام در دست من است، و دست و بازوى من به همان قوت و توان است كه بود، به پشتيبانى عمروعاص دم بريده ناكس به خود مغرور مباش اگر خويشتن را مرد مى انگارى و راست مى گويى لشكر را بگذار و دست از اين و آن بردار و به ميدان آى تا من تو ساعتى مبارزه كنيم تا بفهمى كه گناه كدام كس بيشتر و دل كدام يك تيره تر است و خلل به بصر و بصيرت كدام يك راه يافته است.

معاويه وقتى جواب نامه را ديد و بر مضمون آن آگاهى يافت، به خشم آمده و نامه اى ديگر به اين مضمون به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نوشت:

به پشتيبانى عمار ياسر و يارانش در گمراهى و ضلالت مبالغه مى كنى، آنان تو را در گرداب هلاكت مى اندازند، اگر اجل تو را نرسيده بود، جنگ را اختيار نمى كردى و يقين بدان كه از اين جنگ جان سالم به در نخواهى برد. تو هر ساعت در ضلالت و گمراهى بيشتر فرو مى روى. علم تو، تو را به تكبر و غرور واداشته و فهم تو از درك حق و حقيقت بازمانده در راه دين رأی صائب و فكرى صحيح نداشتى، پس عاقبت خير و نيكو براى ديگرى خواهد شد و تو محروم مى مانى. والسلام.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام جواب نامه معاويه را چنين نوشت:

از عبدالله على اميرالمومنين به معاوية بن صخر، تو اى معاويه از كافرى زاده شدى، قدر اسلام و مسلمانى را چه دانى! آباء و اجداد از عم و خال و برادر تو مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله را منكر بودند، كفر و ضلالت و شك آنان را واداشت تا به مقاتله با او پرداختند و بر وى شمشير كشيدند تا در معركه جنگ آنچه سزاى آنان بود به ايشان رسانديم و خلف آنانى، خلفى كه تابع سلف خويش در آتش دوزخ باشد. والله لا يهدى القوم الظالمين.

چون نامه نگارى بين علىعليه‌السلام و معاويه به درازا كشيد، عمروعاص ‍ به نزد معاويه رفت و گفت:

اى معاويه! واى بر تو، تا كى با على بن ابى طالبعليه‌السلام مكاتبه مى كنى؟ نامه اى سخت مى نويسى و سخن تلخ مى گويى، و جوابى سخت تر سخنى تلخ ‌تر دريافت مى كنى، اگر تمامى دبيران و كاتبان شام را جمع كنى در بلاغت ء فصاحت با او برابرى نكنند و قادر به پاسخ گويى او نيستند، اگر قصد صلح و مسالمت دارى اسباب آن مهيا كن و اگر عزم جنگ دارى به تهيه لشكر بپرداز، از مكاتبه و نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نمى شود.

لشكر كشى معاويه

منادى مردم شام را ندا داد تا صلاح برگيرند و به يارى معاويه بشتابند، چون مردم اجتماع كردند معاويه فرمان داد تا به عزم جنگ با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از شام به جانب صفين حركت كنند. معاويه و مروان بن حكم در پيشاپيش لشكر در حركت بودند و پس از يك منزل از دمشق فرود آمدند، آنجا را لشكر گاه ساختند تا هر كسى كه جا مانده به لشكر ملحق شوند، و معاويه به آرايش سپاه خويش پرداخت(۵۵) پس ميمنه را به عبدالرحمن خالد بن وليد داد و ميسره را به عبدالله بن عمروعاص سپرد و مقدمه لشكر را به ابوالاعور السلمى تسليم كرد و بُسر بن ارطاة را بر ساق لشكر گماشت، آن گاه خود با سواران و پيادگان كه عده آنان به هشتاد و سه هزار نفر مى رسيد به سوى صفين حركت كرد چند روز از ماه محرم گذشته بود كه لشكر در صفين فرود آمد معاويه دستور داد تا اردوگاه لشكر را در مكانى با صفا و مسطح و نزديك به آب فرات قرار دهند، و همچنان از اطراف بلاد دسته دسته به كمك معاويه مى شتافتند تا آن كه عده سواره و پياده از يكصد بيست هزار نفر گذشت. معاويه چون اجتماع اى لشكر را ديد به غايت مغرور شده و اى عبارت را به اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام نوشت:

لا تحسبن يا على الباطلا

لاوردن الكوفه القبايلا

و المشرقى والقنا الذوابلا

من عامنا هذا و عاما قابلا

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام در جواب او اين شعر را انشاد كرد:

اصبحت ذا حمق تمنى الباطلا

لاوردن شامك الصواهلا

اصبحت انت يابن هند جاهلا

لارمين منكم الكواهلا

بالحق و الحق يزيل الباطلا

هذا لك العام و عاما قابلا

على و كوفه

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با شنيدن اخبار شام و اجتماع آنان در صفين، مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و خطبه اى بليغ با اين عبارت بيان كرد:

ايها الناس! ان معاوية بن ابى سفيان قد وادع ملك الروم و سار الى صفين. اهل الشام عازما على حربكم فان غلبتموهم استعانوا عليكم بالروم، وان غلبوكم فلا حجاز ولا عراق؛ وقد زعم معاوية لاهل الشام انهم اصبر منكم على الحرب، هذا كلام يستحيل عن الحق، لانكم المهاجرون و الانصار و التابعون، و القوم اهل شبهه و باطل...

ياران و دوستان! معاويه با قيصر روم با تحفه و هدايا به صلح نشست و خود را از خطر تهاجم او رهانيد و اكنون با لشكرى از اهل شام در صفين فرود آمده است و عزم جنگ با ما را دارد و رجز مى خواند. شما بايد مردانه مقاومت كنيد، بدانيد اگر مغلوب شما شود از قيصر روم مدد خواهد هواست و اگر بر شما پيروز شود نه عراق براى شما مى ماند و نه حجاز. معاويه اهل شام را در شجاعت و استقامت و جنگ آورى بر شما اهل كوفه برتر مى داند و آنان را صبورتر مى خواند. اين كلام، سخنى باطل و محال است، به دليل اينكه آن قوم اهل شبهه و ضلالت اند و شما از مهاجر و انصار و تابعين هستيد و حق و حقيقت با شماست، پس اهل باطل با اهل حق برابر نيستند برخيزيد و خون فاسقين و قاسطين را بريزيد، در عين حال در اين باب با شما مشورت مى كنم، نظر و رأی شما چيست و مصلحت را در چه مى دانيد؟

عمار ياسر قبل از همه برخاست و گفت:

يا اميرالمومنين! ما در زير فرمان تو هستيم، هر چه سريع تر حركت كنيم و در مقابل آن مغروران و گمراهان قرار گيريم نيكوتر است در آن جا بار ديگر آنان را نصيحت و موعظه فرماييد اگر راه رشد هدايت را بر ضلالت و جهالت برترى دهند و حق را قبول كنند، به سعادت و نيك بختى نايل شوند، اگر بر ضلالت و جهالت اصرار ورزند و در انديشه باطل بمانند با آنان به نبرد پردازيم و ره جد و جهدى كه داريم قرية الى الله انجام مى دهيم، والله خير الحاكمين.

سپس قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت:

يا اميرالمومنين! مصلحت آن است كه هر چه زودتر ما را به جنگ دشمنانمان ببرى تا در مقابل آنان پيكار كنيم، چون جهاد در مقابل اين قوم براى ما از جنگ در مقابل روم و ترك و ديلم محبوب تر است، اينان دين خدا را خوار مى شمرند، اولياى خدا را به چشم استهزاء مى نگرند، با اصحاب رسول خدا به اندك چيزى خشم مى گيرند و عقوبت بسيار مى كنند و مى زنند يا حبس مى كنند و مال آنان را غنيمت مى شمرند و براى خود حلال مى دانند.

در اين ميان سهل بن حنيف انصارى برخاست و گفت:

يا اميرالمومنين! ما تو را مطيع و فرمانبرداريم با دوست تو دوستيم و با دشمن تو دشمن، با هر كه كسى صلح كنى صلح مى كنيم و با هر كه جنگ كنى مى جنگيم، رأی ما رأی شماست هر وقت ما را بخوانى، لبيك مى گوييم و به هر خدمتى امر كنى امتثال فرمان مى كنيم، تا مرا يك لحظه جان نفس باقى باشد، در ركاب تو باشم و از فرمان تو تخلف نمى كنم.

پس از سهل، زيد بن صوحان العبدى برخاست و گفت:

يا اميرالمومنين! جنگ كردن با اين قوم براى ما جايز است چون شك و شبهه اى باقى نمانده تا در آن تاءمل كنيم، چگونه در دفع اعوان ظلمه و احزاب و شياطين درنگ كنيم آنان كه در دين مسلمانى حقى ندارند و بنيانگذاران نفاق و شقاق و ظلم و ستم هستند، نه از مهاجرين و انصارند و نه از تابعين، در پيكار با معاويه و پيروان او بايد تسريع و تعجيل كرد؛ چون اگر هر چه بيشتر مهلت يابند عده و عده بيشترى فراهم مى سازند و قوت گيرند و سركوبى آنان دشوارتر مى شود. پس كار امروز به فردا نيفكنيم.

پس از او ابوزينب بن عوف به پا خاست و گفت:

يا اميرالمومنين! اگر ما! صراط حق و طريق هدايتيم تو رهبر و هادى ما هستى و اجر عظيم و بهره وافى براى توست و اگر بر ضلالت و طريق باطليم، وزر و وبال گمراهى ما به گردن توست، چون به فرمان تو به جنگ معاويه مى رويم و به سبب دوستى با تو، دشمنى با معاويه را ظاهر كرديم، مى خواهم بدانم كه آيا آنچه ما بر آنيم صراط مستقيم و حق مبين است، و دشمن ما معاويه، در گمراهى و ضلالت و كبير؟

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود:

اى ابوزينب، بدان كه طريق ما طريق حق و شيوه ما شيوه صدق است، اگر با نيت خالص در راه ما گام بردارى و ما را نصرت و يارى كنى و با دشمنان ما عداوت و مخالفت نمائى، بى شك يكى از اولياى خداى تعالى مى شوى و در روضه رضوان او جاى مى گيرى.

عمار ياسر به ابوزينب گفت: اى ابوزينب! ثابت قدم باش و در اجتماع ما تفرقه مينداز، چون اينان حزب الله و حزب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله هستند.

عبدالله بن بديل خزاعى از جاى برخاست گفت: يا اميرالمومنين! اگر اهل شام در طلب رضاى خدا بودند هرگز با ما مخالف نمى شدند و بر ضد ما جنگ نمى كردند، بلكه براى حفظ جاه و مال دنيا كه فعلا در دست آنان است و همچنين به سبب كينه ديرينه اى كه در سينه هاى آنان نهفته است با ما به مقاتله برخاسته اند.

اى مردم! معاويه چگونه با اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيعت مى كند در حالى كه برادر و جد و خال و عم او در جنگ ها به دست آن حضرت هلاك شدند به خدا سوگند. اگر سر معاويه را با شمشير ببرند و پهلوى او را بشكافند هرگز به علىعليه‌السلام بيعت نمى كند.

سپس حجر بن عدى و عمرو بن حمق خزاعى برخاستند و از اهل شام بيزارى جستند و آنان را لعن كردند، علىعليه‌السلام آنان را از لعن كردن منع كرد. پرسيدند: يا اميرالمؤمنين مگر ما بر حق و آنان بر باطل نيستند.؟

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: بلى چنين است، آنان بر باطلند.

پرسيدند: پس چرا از ناسزا گفتن و لعن كردن منع مى فرمائى؟

علىعليه‌السلام فرمود:

نمى خواهم از زبان شما كلمه ناسزا و لعن خارج شود و اين كار از عادت و اخلاق مؤمنان به دور است، اما دوست دارم كه آنان را دعا كنيد، و اين گونه بگوييد: خدايا آنان را به راه راست هدايت فرما، خدايا بين ما آنان اصلاح فرما تا خونهاى آنان ريخته نشود و آنان نصيحت اميرالمومنين را قبول كردند.

بار ديگر عمرو بن حمق خزاعى گفت: اى اميرالمومنين! بيعت من نه به سبب قرابت بين من و توست و نه براى طمع و احسان و ملك و مال از توست، بلكه شيفته پنج خصلت پسنديده شما شده ام و آنها علم، شجاعت، قربت، قرابت و سبقت در اسلام توست، يا علىعليه‌السلام اگر در راه دوستى تو و عداوت با دشمنانت مرا تكليف كنند، كوه را از جا بركنم، چون رضاى تو باشد، براى من سهل باشد.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از اين كلمات شاد شده و او را چنين دعا كرد:

اللهم نور قلبه بالتقى واهده الى صراطك المستقيم.

آن گاه فرمود: اى عمرو! اى كاش در لشكر من يكصد نفر مثل تو وجود داشت.

سپس حجر بن عدى گفت: اى اميرالمومنين! در لشكر تو هر كسى كه هست همه ناصح و نيك خواه و جان نثارت هستند و آرزوى همه آن است كه جان را بذل كنند و در ركاب تو به شهادت رسند.