اينان قومى بودند وارث نعمت ها چون شكرگزار نبودند، نعمت به نقمت تبديل شد، و مواهب دنيا به سبب معصيت از آنان سلب شد، بدانيد كه شكر مزيد نعمت است و كفران و عصيان موجب نقصان نعمت، از كفران نعمت بپرهيزيد، تا در ورطه بلا و عقوبت و هلاكت گرفتار نشويد.
اميرالمومنينعليهالسلام
و ياران از سرزمين كسرى كوچ كردند تا به شهر انبار فرود آمدند، اهل انبار استقبال شايسته اى كرد -، غذا و علوفه و اسب به نزد آن حضرت آوردند، اميرالمومنين پرسيد؟ اين اسبان اطعمه را چرا آورديد، گفتند:
عادت ما چنين است كه امرا و بزرگان را اين گونه احترام مى كنيم و اين براى شما و لشكريان شماست.
اميرالمومنينعليهالسلام
فرمود:
اسبان را بابت خراج محاسبه مى كنيم ولى بهاى اطعام را مى پردازيم و بدون بهاء قبول نمى كنيم.
عرض كردند: يا اميرالمومنين! ما در بين لشكر شما دوستانى داريم اجازه فرمائيد تا به رسم هديه به آنان تقديم كنيم.
حضرت فرمود: شما را از هديه دادن و لشكر خويش را از هديه گرفتن منع نمى كنم اما اگر از خدمتكاران و سربازان، چيزى به غضب از شما مطالبه كنند مرا مطلع سازيد.
داستان راهب و پيدا شدن چشمه
علىعليهالسلام
دو روز در انبار اقامت گزيد سپس لشكر راه بيابان را در پيش گرفت كه بعد از طى مسافتى، احتياج شديد به آب پيدا كرد در آن هنگام، از دور صومه اى پديدار شد شد، اميرالمومنينعليهالسلام
به آن نزديك شد و از راهب، پرسيد؟ آيا در اين نزديكى آبى سراغ دارى؟
راهب گفت: در اين حوالى آبى يافت نمى شود و براى من از دو فرسخى آب مى آورند. اميرالمومنينعليهالسلام
ديگر بار با او سخنى نگفت و با اسب خويش به موضعى رسيد و اطراف آن موضع را گشت، مكانى را مشخص كرد و به ياران خود گفت اين مكان را بكنيد تا آب درآيد، وقتى مقدار كمى كندند به سنگى سياه مثل سنگ آسياب برخورد كردند.
اميرالمومنين فرمود:
آن سنگ را برداريد. يكصد مرد آمدند و آستين بالا كردند اما نتوانستند آن را بردارند، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از اسب فرود آمد، بر سر آن سنگ ايستاد تاءملى كرد و چيزى خواند كه كسى نشنيد آن گاه لبه آن سنگ را گرفته و گفت: بسم الله الرحمن و الرحيم، و سنگ را از جا كنده و به كنارى انداخت، ناگهان از زير سنگ آبى گوارا، خنك و سرد فوران كرد.
سپس به لشكريان فرمود:
بياييد آب را تماشا كنيد! افراد لشكر به كنار آب آمده، خود و اسبان را سيراب كردند سپس مشكها پر از آب كرده حركت كردند پس از طى مسافتى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به اصحابش فرمود: آيا كسى هست كه بتواند جاى آن چشمه را پيدا كند، بعضى از اصحاب گفتند، آرى يا اميرالمومنين! و به سمت آن وادى حركت كردند، و اما هر چه گشتند جاى آن چشمه را پيدا نكردند، به جانب راهب آن صومعه رفتند و پرسيدند؟ چشمه اى كه در نزديك صومعه تو بود كجاست. راهب گفت: در اين نزديكى چشمه اى سراغ ندارم، گفتند: چشمه اى بود كه مولاى ما اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از آن آب درآورد و ما سيراب شديم.
راهب گفت: به خدا سوگند اين دير را بنا نكردم مگر براى كشف آن آب، و چندين سال در جستجوى آن هستم، و آن چشمه اى است به نام راحوما كه، جز پيامبر يا وصى پيامبر كسى قادر به كشف آن نيست از آن چشمه هفتاد پيامبر و هفتاد وصى پيامبر آب نوشيده اند و تا به حال جاى آن را نيافتم.
راهبى ديگر در مسير اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
اميرالمومنينعليهالسلام
مسير حركت را ادامه داد تا به نزديكى رقه و جايى به نام بليخ رسيد در آنجا نهرى بزرگ بود. علىعليهالسلام
به لشكر گفت در كنار آن نهر فرود آيند.
راهبى در نزديكى آن جوى، صومعه اى داشت چون لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را ديد، به نزد آن حضرت آمد و به دست مبارك اميرالمومنينعليهالسلام
مسلمان شد، سپس گفت: يا اميرالمومنينعليهالسلام
در نزد مكتوبى است كه از پدرانم به ارث مانده و چنين مى گويند كه عيسى بن مريم آن را نوشته است، تقديم حضور مى كنم تا مشاهده فرمايى، سپس نوشته را در خدمت علىعليهالسلام
تا آخر كه بدين مضمون بود خواند:
به نام آنكه قلم بر قضا زند و حكم بر تقدير نويسد، از تقديرات او اين كه رسولى خواهد فرستاد تا كتاب و حكمت را به جهانيان تعليم دهد، و هدايت را از ضلالت بازشناساند، رسولى كه رئوف، حليم است و خشن و تند خو نيست. بدى را به بدى پاسخ ندهد و غفو گذشت وافر دارد.
امت او جماعتى باشند حامدون در كل احوال، كه زبان در تسبيح، تقديس، تكبير و تهليل مشغول دارند و شكرگزار نعمت باشند، خداى تعالى رسولش را نصرت مى دهد و بر همه پيروز مى گرداند بعد از وفاتش، امت او اخلاف پيدا مى كنند، تا اين كه از جانشين او شخصى به كنار اين آب عبور كرده امر به معروف و نهى از منكر مى كند. ميان مردم به حق حكم مى راند و رشوه نستاند، حب دنيا ندارد، خدا ترس، ناصح و امين است، رضاى خدا را طلبد، از ملامت در راه خدا نرنجد، هر كسى پيامبر آخر الزمان را ملاقات كند و به او ايمان آورد، به بهشت رضوان راه يابد، هر كسى وصى امين و صالح او را درك كند بايد او را نصرت كند. چون با دشمنانش بجنگد و در ركابش كشته شود، از شهداء گردد.
در پايان به علىعليهالسلام
گفت: يا اميرالمومنين! اكنون آرزوى من آن است كه همراه تو باشم. و از تو جدا نشوم، تا هر مصيبت و حادثه اى بر شما حادث شود، من نيز شريك غم اندوه شما باشم، علىعليهالسلام
بگريست و گفت: كه نام مرا در كتاب ابرار ذكر كرد.
راهب همراه اميرالمومنين به جانب صفين حركت كرد، تا به صفين رسيدند، به ميدان جنگ رفت و در ميدان جنگ آنقدر پايدارى كرد تا شهيد شد، علىعليهالسلام
چون از شهادتش آگاهى يافت به اصحاب فرمود:
او را بجويد و نزد من آريد، چون به نزديك آن حضرت آوردند، بر او نماز گزارد و دفن كرد و از خداى تعالى براى او طلب آمرزش كرد، و گفت: او از دوستان ماست.
نصيحت اميرالمؤمنين به معاويه
علىعليهالسلام
و ياران از بليخ كوچ كرده در رقه فرود آمدند اهل رقه از هواداران عثمان بن عفان و طرفداران معاويه بودند. وقتى لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
را ديدند به حصارهاى خويش پناه بردند و درها را بستند، چون علىعليهالسلام
و لشكر او در كنار آب فرات فرود استقرار يافتند بار ديگر نامه اى به اين مضمون براى معاويه نوشت:
از عبدالله على اميرالمومنينعليهالسلام
به معاوية بن صخر:
خداى تعالى را بندگانى هست كه ايمان به تنزل و غرفان به تاءويل و تفقه در دين دارند. خداوند فضيلت آنان را در قرآن بيان فرمود و شما آن زمان با محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
دشمن بوديد، به قرآن ايمان نداشتيد و با رسول خداصلىاللهعليهوآله
و مومنان مى جنگيد، تا خداى تعالى رسولش محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
را قدرت و قوت داده، پيروز و نصرت كرامت فرمود، و جماعتى به ميل و رغبت و طايفه اى به اجبار اسلام آوردند. زيبنده هيچ عاقل نيست حق احمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
را نشناسد و قدر او را نداند و پاى از حد خويش بيرون نهد. اى معاويه بدان كه سزاوارتر به امر خلافت كسى باشد كه نبىصلىاللهعليهوآله
را نزديك تر و كتاب الله را عالم تر. در اسلام و مسلمانى سابق تر و در راه خدا مجاهدتر باشد.
از خدايى كه نزد او خواهيم رفت بترس و پروا داشته باش. حق را از باطل باز شناس. بهترين بندگان آن است كه به عمل خويش عمل كند. شما را به كتاب خداى ربانى و سنت محمدى مى خوانم، اگر قبول كنيد، هدايت، رشدء سعادت شما تاءمين مى شود، اگر نپذيريد و راه اختلاف و عصيان انتخاب كنيد. در ضلالت و جهالت به هلاكت مى رسيد.
معاويه نامه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را خواند و جوابى بى ادبانه به اين مضمون نوشت: اما بعد اى على بن ابى طالبعليهالسلام
اگر تمامى حسد را قسمت كنند نه جزء آن در دل توست و يك جزء ديگر در جمله عالميان است، چون خلافت بعد از نبىصلىاللهعليهوآله
بر هر كسى معين و مقرر گرديد، تو او را حسد بردى، و بر او فزونى جسته اى، و ما آثار حسد را در اقوال، افعال، حركات و سكنات تو مى ديديم و هر گاه از تو بيعت مى خواستند تو را به اجبار و اكراه مى كشيدند تا از تو بيعت بگيرند. من از آنچه تو با عثمان بن عفان كردى هرگز فراموش نمى كنم با شما پيكار خواهم كرد، تا كشندگان او را قصاص كنيم يا خود به عثمان ملحق شويم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در جواب او چنين نوشت:
اى معاويه! در نامه ات مرا به حسد متهم كردى، معاذ الله! در جهان به هيچ كسى حسد نبرده ام تا به تو امثال تو حسد ببرم، اما اكراه نمودن من در امر خلافت و تاءخير در بيعت از تو هيچ كس باكى ندارم و آن را به اين دليل نمى پذيرفتم، چون وقتى رسول خداصلىاللهعليهوآله
وفات يافت و بين مهاجر و انصار اختلاف پديد آمد، هر طايفه اى مى گفت خليفه از ما باشد. قريش مى گفتند:
چون رسول خداصلىاللهعليهوآله
از ما بوده پس خليفه بايد از ما باشد. قريش با همين سخن خلافت را از انصار ربودند، و حال آنكه ما اهل بيت مصطفاييم و به خلافت از همه كس سزاوارتريم.
اى معاويه! آن زمان كه مردم با ابوبكر براى خلافت بيعت كردند، پدر تو ابوسفيان نزد من آمد و گفت: تو به خلافت لايق تر و از پسر ابوقحاقه لايق ترى، من تو را يار و معين هستم، و اگر بخواهى براى دفع مخالفين، مدينه را پر از سواره و پياده مى كنم تا پسر ابوقحاقه را كنار بزنى. من رضا ندادم و قبول نكردم و نخواستم كه ميان امت محمدصلىاللهعليهوآله
اختلاف و جنگ پديد آيد، به خدا سوگند پدرت اين سخن را از سر صدق و صفا و اعتقاد مى گفت؛ اگر تو هم حق مرا بشناسى چنان كه پدر تو مى شناخت راه هدايت و رشد را بازيابى، اگر مرا شناختى و در پى مخافت و منازعه باشى، پس آماده باش تا به سوى تو بيايم، اما حديث كشتن عثمان، همه خلق مى دانند كه مرا در قتل او هيچ دخالتى نبود، آن زمان من در خانه خويش نشسته بودم و آنچه بر سر او آوردند راضى نبودم.
معاويه در جواب اميرالمومنينعليهالسلام
نوشت:
اما بعد: خداى تعالى محمدصلىاللهعليهوآله
را به رسالت برگزيد. او را امين وحى و رسول براى خلق گردانيد از ميان مهاجر و انصار و اخيار مسلمين براى او ياران و وزيران و معينانانى قرار داد، هر يك از آنان را فضيلتى و منزلتى بود، فاضل ترين اصحاب او ابوبكر صديق بود كه بعد از او به خلافت قيام كرد، و پس از او عمر بن خطاب و بعد از او عثمان بن عفان به خلافت نشستند و تو پيوسته با ابوبكر و عمر مخالف بودى و با آنان دشمنى داشتى، تا عمرشان به پايان رسيد و بعد از آنها نسبت به عثمان بن عفان ليفه زمان شديدترين كينه ها را روا داشتى، در حالى كه به سبب خويشاوندى با رسول خداصلىاللهعليهوآله
بايد حرمت او را نگه مى داشتى، با او قطع رحم كردى، محاسن او را معايب جلوه دادى، پياده و سواره را دعوت كردى و تحريض نمودى تا در حرم رسول اللهصلىاللهعليهوآله
به او حمله بكنند و او را بكشند، و بر اهل او جفا كردند و تو صداى نوحه و زارى او و فرزندانش را مى شنيدى، و كمكى به او نرساندى، به خدا سوگند اگر به يارى او قيام مى كردى و اهل آشوب را نصيحت مى نمودى هيچ كسى به او آسيبى نمى رسانيد اما تو دوست داشتى كه او را در آن غوغا بكشند، دليل اين سخنم اين است كه امروز كشندگان او را در خدمت خويش عزيز و مكرم مى دارى و آنان در لشكر تواءند و ياور و معين و بازوان تواناى تو هستند و حال اينكه تو از قتل عثمان اظهار بى گناهى مى كنى. اگر راست مى گويى، قاتلين عثمان را نزد من بفرست، تا قصاص كنم آن گاه من در خدمت تو باشم و تو را اجابت كنم، والا بين من و شما غير شمشير راهى نيست. والسلام
جواب سخت و مستدل اميرالمومنين به معاوية بن صخر
اما بعد نامه تو به من رسيد، در آن نامه ياد آور شده اى كه خدا تعالى مصطفىصلىاللهعليهوآله
را براى دين خويش اختيار كرد و او را به كسانى از يارانش كه تائيدشان كرد يارى فرمود. همانا روزگار چيزى شگفت از تو بر ما نهان داشت، خبر دادنت از احسان خدا به ما و نعمت نبوت كه چتر آن را بر سر ما برافراشت. در آن يادآورى چونان كسى هستى كه خرما به هجر رساند يا آن كه آموزگار خود را به مسابقه بخواند، و گمان بردى كه برترين مردم و فاضل ترين افراد فلان اند و فلانند، اگر آنچه گفته اى از هر جهت درست باشد، تو را چه بهر از آن؟ و اگر نادرست باشد، تو را چه بهره از آن؟ و اگر نادرست باشد تو را از آن چه زيان؟ تو را بدين كار چه مربوط كه چه كسى برتر است و كه فزون تر؟ و كه رعيت و كه رهبر؟ آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه مى رسد به فرق نهادن ميان نخستين مهاجرين و ترتيب رتبه آنان و شناساندن درجه آنان.
هرگز! آوازى است نارسا و گفتارى است نه ناسزا كه محكومى به داورى نشيند و نادانى خود را صدر مجلس عالمان ببيند. اى مرد! چرا در جاى خويش نمى نشينى؟ و كوتاه دستى خويش را نمى بينى؟ و آن را كه با قدرت تو سازگار است نمى گزينى؟ تو را چه زيان كه چه كسى شكست خورد؟ و چه سود از اين كه چه كسى گوى پيروزى را برد؟ تو در بيابان گمراهى روانى و از راه راست رويگردان، من آنچه مى گويم نه براى آگاهانيدن توست، كه آن نزد تو پيداست، بلكه گفته من به سبب يادآورى نعمت خداست.
ديدى مردمى را از مهاجرين كه در راه خدا شهيد شدند و همگان از قضيلتى برخوردار بودند، تا آن كه شهيد ما (حمزهعليهالسلام
) شربت شهادت نوشيد، و به سيدالشهدا ملقب گرديد، و رسول خداصلىاللهعليهوآله
در نماز بر او هفتاد تكبير گفت. نمى بينى مردمانى در راه خدا دست خود را دادند و ذخيرتى از فضيلت براى خود نهادند و چون يكى از ما ضربتى رسيد و دست وى جدا گرديد، طيارش خواندند كه در بهشت به سر مى برد و ذوالجناحين كه با دو بال پرواز مى كند، اگر خداى تعالى خودستائى را نهى كرده بود، فصيلت هاى فراوانى از خويشتن نقل مى كردم كه دلهاى مومنان با آن آشناست و در گوش شنوندگان خوش آواست، لاف زدن را كنار بگذار و بر آهن سرد مكوب. ما پرورده هاى خداييم و مردم پرورده هاى مايند.
زناشويى پيامبرصلىاللهعليهوآله
با خاندان شما، عزت ديرين و فضيلت و پيش را از ما باز نمى دارد، شما چگونه و كجا با ما برابريد! كه از ميان ما پيامبرصلىاللهعليهوآله
برخاست و از ميان شما تكذيب كننده (ابوجهل)، از ما اسدالله و از شما اسدالاحلاف، از ما دو سيد جوانان بهشت برخاست و از شما كودكانى كه نصيب آنان آتش است؛ سيدة نساءالعالمين از ماست و حمالة الحطب (هيزم كش دوزخيان) از شماست.
فضليت هاى بيشمار از اين قبيل ما را و فضيلت هاى بسيار راست... گمان باطل در مغز خود پروراندى كه به خلفا حسادت كردم و به آنان كينه ورزيدم اگر چنين است، تو را چه جاى باز خواست است؟ جنايتى بر تو نيامده تا از تو پوزش طلبم نه تو را ننگ است و نه عرصه بر تو تنگ اما مشتن عثمان را به يادآورى، حق دارى سؤ ال كنى و بپرسى چون با او خويشاوندى، انصاف بده! كدام يك از ما دشمنى اش با عثمان بيشتر بود؟ من كه يارى خود را از وى دريغ نداشتم و او را به نشستن واداشتم؟ يا تو، چون از تو يارى طلبيد، سستى ورزيدى تا مرگ به سراغ او آمد و حكم الهى بر وى جارى شد؟ از اين كه بر عثمان به سبب برخى بدعتها خرده مى گرفتم، پوزش نمى خواهم؛ مگر ارشاد و هدايتى كه كردم گناه است تا پوزش بخواهم؟
گفتى من و يارانم را جز به شمشير نيست، مرا با اين سخن خنداندى، كى پسران عبدالمطلب را ديدى كه از پيش دشمنان عقب نشينى كنند و از شمشير بترسند، زوداكسى را مى جوى كه تو را جويد، و آن را كه دور مى پندارى به نزد تو آيد، من با لشكرى از مهاجرين و انصار و تابعين به سوى تو مى آيم: لشكرى بسيار گرد آن به آسمان برخاسته، جامعه هاى مرگ به تن پوشيده و خوش ترين ديدار براى آنان شهادت و لقاى پروردگارشان است. لشكرى كه از فرزندان بدريان با شمشيرهاى هاشميان كه در رزم ديدى با برادر و دايى و جد و خاندان او چه كرد، و از ستمكاران دور نيست.
چون نامه اميرالمومنين به معاويه رسيد، مضطرب و متحير شد، و ندانست كه نامه را چه جوابى بنويسد، عاقبت اين بيت شعر را در جواب آن حضرت نوشت:
ليس بينى و بين قيس عتاب
|
|
غير طعن الكلى و ضرب الرقاب
|
اميرالمومنين در جوابش اين آيه را نوشت:
انك لا تهدى من احببت و لكن الله يهدى من يشاء و هو اعلم بالمهتدين.
عبور از فرات
اميرالمومنين جماعتى از اهل رقه +را فرا خواند و فرمود كه بر روى آب فرات پلى ببندند تا لشكر عبور كند، اهل رقه امتناع كردند، اميرالمومنينعليهالسلام
دانست كه آنان طرفدار معاويه اند، آنان را توبيخى نكرد پس گفت از پل منبع عبور مى كنيم.
مالك اشتر آنان را طلبيد و گفت: خيانتى بزرگ نسبت به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
مرتكب شديد، و آن بزرگوار شما را مؤ اخذه نكرد، به خدا سوگند اگر در امر اميرالمومنين كاهلى كنيد و پل را مهيا نسازيد شمشير مى كشم و همه شما را نابود مى سازم و مال و عيال شما را به غارت مى دهم.
اهل رقه از آن تهديد ترسيده، به يكديگر گفتند، اشتر نخعى اگر سخنى بگويد به آن وفا خواهد كرد. اهل رقه به تعجيل دنبال علىعليهالسلام
رفته، گفتند به آنچه امر فرمودى به پايان مى رسانيم. پس آن حضرت بازگشت و آنان بر آب فرات پلى محكم بستند، اميرالمومنينعليهالسلام
با هزار سوار ايستاد تا همه لشكر از پل عبور كردند، آخرين گروه اميرالمومنين و همراهان بودند كه از پل گذشته به لشكر ملحق شدند.
وحشت معاويه از لشكر اميرالمومنين
چون خبر عبور اميرالمومنين از پل رقه به معاويه رسيد، مضطرب و پريشان شده، اعلام كرد تا لشكر شام اجتماع كنند، چون همه جمع شدند گفت:
اى مردم، آيا مى دانيد چه كسى به جنگ شما مى آيد؟ آن مرد شجاع و شير سياه، على بن ابى طلبعليهالسلام
و مبارزان عراق و سواران حجاز و دليران كوفه و بزرگان مهاجر و انصار به سوى شما مى آيند، كه براى تقويت دين و حفظ شرف و صيانت مال با يقينى صادق با شما جنگ خواهند كرد، اگر صبر و مقاومت و ثبات قدم داريد، اين زمان وقت ثبات و صبر است.
مروان بن حكم برخاست و گفت: اى معاويه! در جنگ جمل جان را در كف گرفته تلاش مى كردم كشته و يا پيروز شوم، اما تقدير نبود تا كشته شوم. به خدا سوگند اگر علىعليهالسلام
را ببينم، به مبارزه با او برمى خيزم و چنان جهد كنم تا او را از پاى درآورم يا خود هلاك شوم.
حوشب ذوالظليم برخاست و گفت: اى معايه! به خدا سوگند غضب و خشم ما نه به جهت توست بلكه براى خون خليفه مظلوم عثمان و حفظ ناموس و شهر ديار است از علىعليهالسلام
و يارانش هراس نكن، سواران ما در مقابل سواران او و پيادگان را در مقابل پيادگان قرار ده، با يك حمله مردانه لشكر علىعليهالسلام
را در هم مى شكنيم و شر آنان را دفع مى كنيم.
سپس ابوالاعور السلمى برخاست و سخنانى از پهلوانى و دليرى و ايمان و صداقت خويش گفته و يارانش را ستود.
خبر ورود علىعليهالسلام
براى اهل شام
در اثناى سخنرانى معاويه خبر آوردند كه على بن ابى طالبعليهالسلام
با سپاهى نيرومند در كنار آب فرات در مقابل شهر رقه فرود آمده و آنجا را لشكرگاه خويش ساخته است. معاويه بى درنگ ابوالاعور سلمى را با لشكرى كثير از اهل شام به مقابله سپاه علىعليهالسلام
فرستاد، چون خبر به اميرالمومنين علىعليهالسلام
رسيد. زياد بن نضر و شريح بن هانى را با لشكرى از اهل كوفه به جنگ با ابوالاعور سلمى فرستاد، آن دو نفر به سوى اهل شام حركت كردند، وقتى از دور لشكرى انبوه به فرماندهى ابوالاعور را ديدند، سوارى را فرستادند تا اميرالمومنينعليهالسلام
را از كيفت حال با خبر كند.
اميرالمومنينعليهالسلام
مالك اشتر نخعى را طلبيد و فرمود:
اى مالك با سربازانت به يارى زياد بن نضر و شريح بن هانى برو، چون به آنجا رسيدى، تو آغاز كننده جنگ نباش، بگذار تا آنان شروع كننده جنگ باشند، اگر حمله را آغاز كردند، اول آنان را نصيحت كن، سپس به اطاعت و بيعت دعوت كن اگر اجابت كردند، نعم المطلوب و اگر نصيحت نپذيرفتند با استعانت از خداى تعالى و با جد و جهد، شر آنان را دفع كن و از هر حادثه و كارى مرا با خبر كن.
اشتر گفت: فرمانبردارم سپس با لشكرى نيرومند حركت كرد و هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را همراه خود برد، تا به ياران خويش رسيدند. ابوالاعور سلمى ديد، لشكرى از اميرالمومنينعليهالسلام
به جنگ آنان آمده، به سربازان خود گفت: بر آنان حمله كنيد. لشكر ابوالاعور بر لشكر اشتر نخعى حمله آورد، و ميان آنان جنگ سختى درگرفت، از دو طرف جمع كثيرى كشته شدند، پس مالك اشتر پرسيد، ابوالاعور كه معاويه به واسطه او فخر و مباهات مى كند، چگونه كسى است و در كجاست؟ گفتند همان است، كه بر بالاى تپه ايستاده است. اشترى مردى پيش ابوالاعور فرستاد و پيغام داد كه بيايد و ساعتى با يكديگر مبارزه كنند.
ابوالاعور در جواب گفت: مالك اشتر از جهل و نادانى، مناقب خليفه مسلمين را ناديده گرفت، محاسن او را قبيح جلوه داد و عداوت و دشمنى در حق عثمان اظهار كرد، و در سراى او وارد شده و او را به قتل رسانيد، او همتاى من نيست و من با چنين كسى مبارزه نخواهم كرد. چون سخنان ابوالاعور به اشتر نخعى رسيد، خنديد و گفت:
او بر جان خود ترسيد و بهانه اى نابجا آورد، اگر به مبارزه با من مى پرداخت از دست من جان سالم به در نمى برد، پس مصلحت آن است كه همگى بر او حمله كنيم، اشتر و ياران او بر ابوالاعور يورش بردند و جنگ سختى كردند تا شب فرا رسيد. در وقت طلوع صبح ديگر، اشتر نخعى با لشكرش حمله شديدى آغاز كردند و ضربه اى سخت بر لشكر شام وارد آوردند. لشكر ابوالاعور تاب مقاومت نياورده منهزم شد، و او به نزد معاويه گريخت.
معاويه پرسيد جنگ سپاهيان علىعليهالسلام
را چگونه ديدى؟
گفت: كارى بس خطرناك و جنگى بس دشوار و سخت.
مالك اشتر پس از منهزم كردن لشكر ابوالاعور به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد.
محاصره فرات
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
با سپاه خويش از آن موضع كوچ كرده تا از نزديك به مصاف معاويه بپردازد، چون نزديكتر شدند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
معاويه با لشكريانش بلافاصله در منار آب فرات فرود آمدند و بين سپاه اميرالمومنين و آب فرات حايل شدند، اميرالمؤمنينعليهالسلام
خادمان و غلامان را فرستاد تا از فرات آب بردارند، ابوالاعور با سربازانش نگذاشتند تا آب بردارند، چون علىعليهالسلام
از اين ماجرا با خبر شد، به مسيب بن ربيع رياحى و صعصعة بن صوحان فرمود:
نزد معاويه رويد و بگويد، ياران تو، بين ما آب فاصله انداخته و آب را از ما دريغ مى دارند، اگر ما بر شما سبقت مى گرفتيم و آن جا را لشكرگاه مى ساختيم، آب را بر شما نمى بستيم دست از محاصره آب برداريد تا لشكر ما و شما از آن يكسان استفاده كنند، يا بر سر آن بجنگيم. و هر كدام از ما دو نفر غالب شود پيروزى براى او باشد.
دو نفر فرستاده اميرالمومنينعليهالسلام
به نزد معاويه رفتند، مسيب بن ربيع گفت: اى معاويه! حق تو از اين آب از حق ما بيشتر نيست، دست از اين كار بردار، والا تو را با خفت و خوارى از منار اين آب دور خواهيم كرد، و شمشيرهاى خود را از خون شما سيراب مى كنيم تا خود از آب سيراب شويم.
پس از او صعصعة بن صوحان گفت:
اى معاويه! اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود ما از شروع كردن جنگ با تو اكراه داشتيم و نمى خواستيم آغازگر جنگ باشيم. لشكر تو بر ما حمله آورده، قتال را آغاز كردند و ما دست نگه داشتيم تا اتمام حجت به پايان رسد، اما اين بار بين ما آب، فاصله انداختى، به خدا سوگند از اين آب مى نوشيم، چه بخواهى يا نخواهى، اگر قدرت دارى اين كار را ادامه بده تا بدانى غالب و پيروز كيست؟
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت: در اين كار مصلحت چه مى بينى؟
عمروعاص گفت: اولا على بن ابى طالبعليهالسلام
با چندين هزار سواره و پياده هرگز تشنه نمى ماند و ثانيا جنگ ما بر سر آب نست، بهتر آن است كه از آب هيچ سخنى نگويى، محاصره آن را رها ساز تا ما و آنان از آن يكسان استفاده كنيم.
وليد بن عقبه به معاويه گفت: اى معاويه اين جماعت كه اينجا آمدند، چهل روز عثمان بن عفان، خليفه مسلمين را محاصره كرده، به او آب ندادند، از آنان آب را منع كن تا از تشنگى هلاك شوند.
عبدالله بن سعد ابى سرح گفت: وليد راست مى گويد، آب را از آنان باز دار، خداى تعالى در روز قيامت آنان را آب ندهد و عطشان عذاب كند.
صعصعة بن صوحان گفت: اى بى خرد، خداى تعالى در آن جهان آب را از كافران، فاسقان و فاجرانى مثل تو دريغ مى كند تا در عذاب تشنگى بمانند.
وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح از سخن صعصعة بن صوحان به خشم آمدند و شمشير كشيدند تا او را زخمى بزنند؛ اما معاويه گفت: او رسول است و اذيت و آزار رسول صحيح نيست. در اين ميان معاويه عصبانى و غضبناك شده عمامه خويش را بر زمين كوبيد و گفت: علىعليهالسلام
را از اين آب بهره اى نيست، خداى تعالى من و پدرم را از حوض كوثر به دست محمدصلىاللهعليهوآله
آب ندهد، اگر بگذارم على بن ابى طالبعليهالسلام
از آب فرات بنوشد؛ مگر اين كه با زور شمشير غالب شود. دو نفر فرستاده اميرالمومنينعليهالسلام
چون آخرين سخن معاويه را شنيدند به سوى علىعليهالسلام
بازگشتند و آنچه شنيده بودند تقرير كردند.
و چون اميرالمومنين از عطش ياران خويش در رنج بود، شبانه از خيمه بيرون آمده تا روحيه سربازان را ارزيابى كند. وقتى شعرهاى مهيج حماسى از ياران خويش شنيد، بسيار شاد شد، به خيمه خوش بازگشت. در وقت سحر اشعث بن قيس و اشتر نخعى به خدمت اميرالمومنينعليهالسلام
آمدند و گفتند.
يا اميرالمومنين! تا كى صبر كنيم و چرا تشنگى بكشيم در حالى كه قهرمانى مثل تو در بين ما و شمشير در ميان دستان ماست. فرمان بده تا با آنان بجنگيم و آب را از جماعت نامسلمان باز گيريم.
اميرالمومنينعليهالسلام
فرمود:
معاويه زبانى غير از شمشير نمى شناسد پس آماده نبرد شويد.
مالك اشتر و اشعث بن قيس از پيش اميرالمومنين بيرون آمده، هر يك اقوام و ياران خود را فرا خواندند، بيش از ده هزار نفر بر گرد اشعث بن قيس اجتماع كردند و جمعى كثير از قبيله مذحج و پسر عموهاى اشتر نخعى از خيمه بيرون آمدند، همگى سلاح هاى خويش بر دوش گرفته آماده رزم و پيكار شدند، مالك اشتر در حالى كه شمشير و نيزه برگرفته بود، رجز مى خواند.
در آن موقع اميرالمومنين در خطبه اى كوتاه و شيوا فرمود:
اى دلاوران! معاويه آب را بر شما بست، با شمشيرهايتان يورش بريد تا شمشير را از خون آنان سيراب كنيد و خود سيراب شويد.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
لشكر را آراسته، به سوى فرات رفت در آن جا متوجه لشكر معاويه شد، حارث بن كندى علم اشعث بن قيس را گرفته و در پيش او حركت مى كرد و در مدح اشعث رجز مى خواند، اشعث نيز او را ثنا گفت و وعده احسان و نيكى داد، تا به كنار آب رسيدند، و فرياد برآوردند:
اى اهل شام! از كنار آب دور شويد والا خون شما را مى ريزيم. مالك استر و اشعث به لشكرهاى خويش فرمان حمله دادند، پس از هر طرف به شاميان حمله كردند بسيارى را كشته و غرق كردند، عمروعاص از مقابل اشتر نخعى گريخت و خود را به ميان لشكر شام پنهان كرد. سرانجام پيروزى از آن لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
شد و لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در آمد. آن گاه علىعليهالسلام
دستور داد، آب براى همه آزاد باشد و هيچ كس مانع اهل شام شنود، لذا از هر دو طرف افراد مى آمدند و آب بر مى داشتند و سه روز بدين منوال گذشت.
حيله معاويه
معاويه دويست نفر را معين كرده و گفت در نزديكى لشكرگاه علىعليهالسلام
بندى است، آن بند را باز كنيد تا آب در لشكرگاه او افتد و همه در آب غرق شوند، دويست نفر با بيل و كلنك و در تاريكى شب براى فريب دادن لشكر علىعليهالسلام
با بيل خاك بر مى داشتند و وش سر و صدا و غوغا مى كردند؛ چون اين خبر به لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
منتشر شد، بعضى از مردم پريشان شدند و خواستند از آن محل به جاى ديگرى بروند و خيمه بزنند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود:
اى مكر و خدعه معاويه است، اگر همه مردم شام جمع شوند، نمى توانند اين بند را بگشايند، غرض معاويه اين است كه اين مكان را از شما بگيرد و اردوگاه شما را تصرف كند، اى اهل كوفه! ترسو بى خرد نباشيد و اين مكان را رها نكنيد.
اهل عراق گفتند:
ما از غرق شدن مى ترسيم و از اين مكان مى رويم. تو اينجا بمان. همگى اثاث بار كرده و به جانب ديگر فرات كوچ كردند و اميرالمومنينعليهالسلام
آخرين نفرى بود كه حركت كرد.
لشكر معاويه همان شب در لشكرگاه اميرالمومنينعليهالسلام
فرود آمده و مستقر شدند. در بامداد وقتى اصحاب علىعليهالسلام
ياران معاويه را در جايگاه خود ديدند از كرده خويش سخت پشيمان شدند.
اميرالمومنينعليهالسلام
، مالك اشتر و اشعث بن قيس را فرا خواند و گفت: شما رأی مرا ناديده گرفتيد و آن مكان را ترك كرديد، معاويه با مكر و خدعه آن لشكر گاه را كه كنار آب و جاى مناسب بود تصرف كرد و امكان دارد بار ديگر شما را از آن آب منع كند تا از تشنگى در مشقت و رنج باشيد.
اشعث بن قيس گفت: راست مى گويى، ما بد كرديم، به حول و قوه الهى آنچه را تباه كرديم اصلاح مى كنيم، اشتر نخعى هم گفت اى اشعث در اين كار من با تو همدست مى شوم.
اشعث بن قيس به قوم خود گفت: اى قبيله كنده! ديديد كه ديشب چه اشتباهى را مرتكب شديم! لشكر گاه خويش را رها كرديم، و اميرالمومنينعليهالسلام
از ما رنجيده است، به پشتيبانى شما قصد جنگ با اهل شام را دارم، مرا يارى كنيد.
همه ياران، دعوت او را اجابت كرده و در خدمت او حاضر شدند. مالك اشتر هم ياران و برادران خود را آماده نبرد كرد، پس اشتر نخعى و اشعث بن قيس با لشكرهاى مجهز و مسلح به جانب لشكر معاويه حركت كردند.
معاويه چون لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
را آماده جنگ ديد، لشكر خود را آراست صف ها را مرتب كرد و مهياى جنگ شد، مالك اشتر پيشاپيش لشكر بود و رجز مى خواند، و مبارز مى طلبيد؛ از نامداران شام هفت نفر، يكى پيش از ديگرى به مقابله مالك اشتر آمدند، و او همه را به زمين انداخت و هلاك كرد.
شرحبيل بن سمط كندى از اميران اهل شام پيش آمده رجز خواند و مبارز طلبيد، اشعث بن قيس بر او حمله كرد و نيزه اى به او زده، بر زمين انداخت.
ابوالاعور سلمى به شرحيبل گفت، تو همپاى اشعث نيستى و با يك ضربت بر زمين افتادى، شرحبيل گفت هيچ عيبى ندارد او رئيس قبيله خود و من هم مهتر قبيله هستم تو اگر مردى، قدم پيش بگذار تا بر تو مردانگى اشتر نخعى معلوم شود.
ابوالاعور به ميدان آمد و رجز خواند، اشعث بر او حمله كرد، و نيزهاى بر ابوالاعور زد و او را زخمى كرده او با زخمى گران از ميدان گريخت.
حوشب ذوالظليم و ذوالكلاغ حميرى از نامداران شام و فرماندهان معاويه به ميدان آمدند. اشعث بن قيس و مالك اشتر كه از فرماندهان اميرالمومنينعليهالسلام
بودند پيش رفتند و ساعتى با هم به مبارزه پرداختند.
اهل عراق و حجاز به همديگر گفتند بر اهل شام هجوم آورديد.
ناگهان حمله اى سخت بر لشكر معاويه وارد كردند، و جمع كثيرى از آنان را هلاك كردند، لشكر معاويه در خواست كرد آن شب را تا صبح مهلت دهند تا به لشكرگاه قبلى خويش برگردند.
اشعث بن قيس و يارانش گفتند، لحظه اى مهلت نمى دهم، پس به عقب بر مى گرديم و در لشكرگاه قبلى مستقر مى شويم، و بى درنگ به جايگاه خويش برگشتند.
مالك اشترء اشعث بن قيس به نزد اميرالمومنينعليهالسلام
آمدند و گفتند:
اى اميرالمومنين آيا اكنون از ما راضى شدى؟
اميرالمومنين! فرمود: راضى شدم، خداى تعالى از شما راضى باشد.
اتمام حجت با معاويه
اميرالمومنينعليهالسلام
به سعيد بن قيس همدانى و بشير بن عمرو انصارى فرمود:
به نزد معاويه رويد، و او را از اين كار كه در پيش گرفته است ملامت كنيد. او را به اطاعت خداى تعالى و موافقت با جماعت و متابعت از من دعوت كنيد و با او به احتجاج بنشينيد و بنگريد رأی و انديشه او چيست؟
آن دو پيش معاويه رفتند، بشير بن عمر گفت:
اى معاويه! اين دنيا دنياى غدار و غرار است. تا به حال به كسى وفا نكرده است. عاقبت به نزد خداى جبار بايد رفت و او اعمال تو را محاسبه خواهد كرد. تو را بر گناهان و سيئات، مجازات خواهد نمود.
معاويه كلام او را قطع كرد و گفت: چرا امير خود را اين گونه نصيحت و موعظه نمى كنيد؟
بشير انصارى گفت: سبحان الله، امير ما هرگز مثل تو بى ملاحظه نيست. در ثانى اميرالمومنينعليهالسلام
به امر خلافت و امارت به جهت، علم، حلم، شرف، سابقه در اسلام و قرابت با رسول الله از تو اولى تر و سزاوارتر است.
معاويه گفت: از من چه مى خواهيد و دنبال چه هستيد؟
گفتند: ما تو را به تقواى خداى سبحان و اطاعت و بيعت با خليفه حق، و پيشواى خلق مى خوانيم، تو را بر كارى كه مهاجر و انصار و تابعين بر آن موافقت كردند مى خوانيم، اگر بپذيرى و با اميرالمومنين علىعليهالسلام
بيعت كنى سلامت دين و دنياى تو تضمين مى شود.
معاويه گفت: در اين صورت خون عثمان ضايع و باطل مى شود و من هرگز نمى گذرم خون خليفه به هدر رود. جواب شما و امير شما را جز به شمشير جواب نمى دهيم، برخيزيد و بيرون رويد.
سعيد بن قيس برخاست و گفت: اى معاويه! برق شمشير ما را نديده اى! چنان مغلوب اميرالمومنينعليهالسلام
شوى كه آرزوى مرگ كنى.
سپس از نزد معاويه بيرون آمده به حضور اميرالمومنين علىعليهالسلام
رسيدند و آنچه بين آنان واقع شد بيان كردند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
اين بار يزيد بن قيس ارجهى و زيد بن خصفة التميمى و عدى بن حاتم طائى و مسيب بن ربيع الرياحى را به سوى معاويه فرستاد تا او را بار ديگر موعظه و اندرز دهند و نصيحت كنند.
اين جماعت چون بر معاويه وارد شدند، عدى بن حاتم گفت: اى معاويه! ما، را به امر خداى تعالى دعوت مى كنيم، و خير و شر را بيان مى داريم تا از كار خويش دست بردارى، و خون مسلمين را نريزى. تو را به بيعت با افضل مردان عالم كه نيكوترين اخلاق و بهترين سابقه در اسلام را دارد دعوت مى كنيم به بيعت با كسى كه مهاجر و انصار او را به خلافت برگزيدند.
اى معاويه! از خدا بترس و دست از مخالفت و جنگ بردار، هنوز دير نشده به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا نشدى تصميم خود را عوض كن.
معاويه برآشفت و گفت: شما آمده ايد تا مرا تهديد كنيد و بترسانيد! اى عدى! هرگز از شما نمى هراسم مرا معاويه پسر صخر گويند كه سردى و گرمى روزگار چشيده ام. شما عثمان را كشتيد، آن گاه مرا تهديد مى كنيد!
يزيد بن قيس گفت: اى معاويه! على آن كسى است كه تو او را خوب مى شناسى، و همه عالم، فضل و علم، سابقه و آثار حميده و فضايل پسنديده او را مى شناسند. هيچ عاقلى تو را با او برابر نمى داند، از خدا بترس و با او دشمنى نكن، مثل مهاجر و انصار با او بيعت كن كه صلاح اين جهان و نجات آن جهان در اطاعت و متابعت علىعليهالسلام
است.
معاويه گفت:
شما مرا به اطاعت و متابعت علىعليهالسلام
دعوت مى كنيد، و حال اين كه او را بر من حقى نيست. اطاعت او را بر خود واجب و لازم نمى شمارم، چون امير شما، عثمان خليفه مسلمين را كشته و بين اجتماع مسلمين تفرقه انداخته و گمان مى كند كه عثمان را نكشته، يا دستور كشتن او را نداده است، من يقين دارم كه عثمان را او و يارانش كشتند، قاتلين عثمان را به من تحويل دهيد تا قصاص كنم. آن گاه دعوت شما را اجابت مى كنم و با مهاجر و انصار موافقت مى نمايم.
آنان برخاستند و به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
آمدند و آنچه بين آنان گفته شده به عرض رساندند.
معاويه دو نفر به نام هاى حبيب بن مسلمه فهرى و شرحبيل بن سمط را به نزد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرستاد نا با او احتجاج كنند.
حبيب بن مسلمه گفت: يا على! عثمان خليفه مسلمين بود به كتاب خدا عمل مى كرد، خلافت او بر تو سخت و گران بود، با او دشمنى كرديد و او را كشتيد، اگر تو او را نكشتى پس از خلافت كناره گيرى كن، و اين امرا را به شورا واگذار كن، تا مردم بين خود، خليفه انتخاب كنند.
علىعليهالسلام
فرمود:
تو را نرسد كه اين پيشنهاد را بكنى، تو لايق هم صحبتى با من نيستى. برخيز و از نزد من دور شو.
سپس شرحبيل گفت: يا على! اگر كلامى بگويم مى ترسم مثل رفيقم جواب بشنوم. اميرالمومنين فرمود: گوش كن تا كلام مرا بشنوى.
اى شرحبيل! بعد از عثمان من در خانه خويش نشسته بودم و رغبتى به خلافت نداشتم، مردم مرا به اجبار به خلافت برگزيدند. چون ديدم اگر تن به خلافت ندهم بين امت محمدصلىاللهعليهوآله
اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود. هيچ كسى با من مخالفت نداشت، مگر اهل بصره و معاويه، معاويه كسى است كه هيچ سابقه اى در دين و مسلمانى ندارد، طليق بن طليق است، او و پدرش پيوسته با رسول اللهصلىاللهعليهوآله
و مؤمنين دشمنى و عداوت داشتند او با زور و اجبار و برق شمشير، مسلمان شد، عجب دارم از شما مردم شام كه از چنين كسى اطاعت و فرمانبردارى مى كنيد و اهل بيت رسول اللهصلىاللهعليهوآله
را رها مى سازيد. براى شما جايز نيست با اهل بيت رسولعليهاالسلام
اختلاف و تفرقه روا داريد، و هيچ كسى با اهل بيت او در علم، حلم، فضايل، كرامت و ساير صفات برابر نيست.
شرحبيل پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد.
علىعليهالسلام
فرمود: درباره عثمان نمى توان گفت كه ظالم يا مظلوم كشته شد.
آن جماعت از نزد علىعليهالسلام
خارج شدند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به اصحابش فرمود:
اين قوم در باطل و ضلالت خويش جدى تر و مقاوم تر از شما در حق هستند.
جنگ هاى پراكنده بين طرفين
روزى عبيدالله بن عمر با جماعتى به عزم جنگ از لشكر معاويه بيرون آمد اميرالمومنينعليهالسلام
محمد بن ابى بكر را با سوارانى بسيار به جنگ او فرستاد. جنگ شديدى كردند و از هر دو طرف جمعى كشته شدند، چون شب فرا رسيد دو طايفه از هم جدا شدند.
روز ديگر شرحبيل بن سمط از لشكر معاويه با سوارانى بسيار به ميدان آمد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
، مالك اشتر را با سوارانى به مقابله او فرستاد آنان تا پايان روز به نبرد پرداختند.
روز ديگر عمروعاص با جمع كثيرى به سوى ميدان تاخت، از سپاه علىعليهالسلام
عبدالله بن عباس با سوارانى تيز تك به مبارزه آنان پرداختند و از دو لشكر، عده زيادى كشته شدند.
پيوسته بين سپاه علىعليهالسلام
و معاويه بدين گونه پيكار و نبرد بود تا هفت روز از ماه محرم مانده بود. معاويه و عمروعاص هر روز به اهل شام نامه مى نوشتند و آنان را به جنگ علىعليهالسلام
و يارانش تحريض و تشويق مى كردند.
چون ماه محرم تمام شد و هلال ماه صفر هويدا شد، اميرالمومنين به يكى از ياران خود فرمود تا ميان دو لشكر با صداى بلند آواز دهد و علت توقف جنگ را بيان كند.
منادى در نزديكى لشكر معاويه چنين گفت:
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
مى فرمايد، اى اهل شام تا به امروز جنگ را متوقف داشتيم؛ نه به سبب ترس از شما، بلكه به دو دليل با شما جنگ نكرديم. اول به احترام ماه حرام. دوم از جنگ دست نگه داشتيم تا شايد تاءمل و تفكر و تعقل كنيد و از طغيان، عدوان، كذب و بهتان بيرون آييد، اما از غفلت و جهالت و نادانى بيرون نيامده، بلكه در طغيان و ظلم و عداوت و دروغ پردازى و بهتان باقى مانده ايد و حق و برهان را پذيرا نشديد، و پند و اندرز كه گفتيم در دل شما هيچ اثر نكرد. پس مهياى پيكار و نبرد باشيد.
اهل شام فهميدند سبب توقف اميرالمومنين در جنگ چه بود.
معاويه چون اين خبر را شنيد به تعبيه و آرايش لشكر خويش پرداخته، ميمنه و ميسره و جناح و قلب و ساق و كمين لشكر را مرتب كرد.
شروع جنگ صفين
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
هم لشكر را مرتب ساخت؛ ميمنه را به حسن و حسينعليهالسلام
سپرد، ميمنه پيادگان را به عبدالله بن جعفر طيار و مسلم بن عقيل بن ابى طالب داد، ميسره سواران را به محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكر تسليم كرد. ميسره پيادگان را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص و برادر او عمروبن عتبه داد.
عبدالله بن عباس و عباس بن ربيع بن حارث را در قلب سواران قرار داد. اشعث بن قيس و مالك اشتر نخعى را در قلب پيادگان گماشت، جناح سواران را به سعيد بن قيس همدانى و عبدالله بن بديل و رقاء خزاعى سپرد. جناح پيادگان را به رفاعة بن شداد عبسى و عدى بن حاتم طائى داد، سواران كمين به عمار ياسر و عمر به حمق خزاعى تسليم كرد، پيادگان كمين را به واثلة بن كنانى و قبصة بن حاير اسدى سپرد، چون از آرايش لشكر فارغ شد. بر هر قبيله از قبايل ربيعه و مضر و يمن مردى از سادات آنان را نصب كرد تا از رأی و نظر و دستور آنها اطاعت كنند.
دو لشكر به هم نزديك شدند، قهرمانى به نام جدل بن عبدالله از صفوف لشكر علىعليهالسلام
بيرون آمد و بر ميسره و ميمنه لشكر معاويه تاخت.
عوف بن عوف حارثى از لشكر معاويه وارد ميدان شد و رجز مى خواند و جولان مى داد، علقمة بن قيس از اصحاب علىعليهالسلام
به مقابله او رفت، نيزه اى بر سينه او زد و او را از اسب به زير انداخت، عمرو بن عاص علم را به دست پسر خويش عبدالله داده، با جماعتى كثير از اهل شام به ميدان آمد. در جلو لشكر هود ايستاد و رجز مى خواند و به مردانگى و شجاعت خود فخر مى كرد، سپس به لشكر على حمله كرد و بعد از ساعتى به موقف خود برگشت.
اميرالمومنينعليهالسلام
به صفى كه عمرو در آن ايستاده بود، نظرى انداخت؛ سپس مبارزى از قبيله ربيعه به نام حصين بن منذر را طلبيد و علم سپاه را به دست او داد و پانصد سوار از بزرگان قبيله ربيعه را همراه او كرد و فرمود:
بر صف مقابل حمله كن و آنان را مهلت مده. او پرچم را برافراشت و به قبيله خود گفت: مرگ بهتر از فرار است، پس هرگز پشت به دشمن نكنيد. پشت سر من حركت كنيد، ميعاد ما خيمه معاويه باشد، مردانه وارد ميدان جنگ شده و چندان پيكار كردند و كشتند و تا اين كه علم از خون ياران معاويه سرخ گرديد.
معاويه پرسيد اين پرچمدار كيست؟ گفتند حصين بن منذر با قبيله ربيعه، معاويه با سيصد سوار از قبايل عك و لخم و حمير به مقابله با او آمد.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
با يكصد مرد كار آزموده به ميدان رفت، جنگى سخت و شديد آغاز شد بسيارى از لشكر معاويه كشته شدند. بعد از ساعتى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرياد برآورد: اى حصين! به پيش بتاز. او با سوارانش حمله جديد شروع كرده تا به خيمه معاويه رسيدند، در آن هنگام صداى برخاست، كه اى اهل كوفه! دست از جنگ برداريد، ما بنى اعمام شما هستيم.
حصين بن منذر و قبيله اش آن قدر قتال را ادامه دادند تا ضجه و فرياد اهل شام بلند شد. سپس به جايگاه خويش برگشتند.
غلام عثمان عفان كه نامش احمر بود در بين دو صف آمد و با دليرى رجز مى خواند، كيسان غلام اميرالمؤمنين به مبارزه او رفت، غلام علىعليهالسلام
با ضربه نيزه اى از پاى در آمد و به قتل رسيد، علىعليهالسلام
از كشتن غلام خويش دلتنگ شده به ميدان رفت، غلام عثمان با شمشير به اميرالمومنينعليهالسلام
حمله كرد، در حالى كه او را نشناخت علىعليهالسلام
ضربه اى به او نواخت، سپس با دست خويش لباسش را گرفت و از روى زين بلند كرد. آن گاه او را چنان بر زمين كوبيد كه دنده ها و سينه و كتف او را در هم شكست. اين بار معاويه به غلام خود حريث
كه از پهلوانان و سواران مشهور بود گفت: اى حريث! هرگاه وارد ميدان جنگ شدى فقط از على بن ابى طالب بر حذر باش و به او نزديك نشو. ولى به ديگر كسان مجال نده و مبارزه كن.
حريث گفت: سمعا و طاعتا، همين گونه عمل مى كنم.
حريث از معاويه جدا شده، به عمروعاص برخورد كرد، عمروعاص او را تحريك و تحريض كرد كه تو از قبيله قريش هستى و قريشى از چيزى نمى ترسد. اگر علىعليهالسلام
را هم ديدى فرصت را ضايع نكن.
حريث به ميدان رفته، رجز مى خواند و مبارز طلب مى كرد، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
براى اين كه شناخته نشود با صورت پوشيده و عمامه اى زرد در مقابل او ايستاد. حريث كه او را نمى شناخت گفت: اى مرد! آيا على تو را به جنگ با من فرستاد كه هر چه زودتر كشته شوى! آن گاه بر علىعليهالسلام
حمله كرد، اميرالمومنينعليهالسلام
با شمشير چنان ضربتى بر گردنش فرود آورد، كه سر از بدنش جدا شد، و او مرده بر زمين افتاد معاويه از مرگ او دلتنگ و غمگين شد و دانست اين كار از عمروعاص است، به او گفت: اى عمروعاص! تو او را مغرور كردى و به دهان شير انداختى.
جنگ شدت گرفت، عمرو بن حصين از پشت سر با نيزه قصد جان اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را كرد، سعيد بن قيس متوجه او شده با نيزه او را به زمين افكند و كشت. از هلاكت عمرو بن حصين كه از شجاعان شام بود معاويه بگريست. مردى از قبيله همدان با شعر فضيلت و شرافت علىعليهالسلام
بر معاويه را بيان كرد؛ معاويه با شنيدن فضيلت علىعليهالسلام
، ذى الكلاع الحميرى را با هزاران نفر از اهل يمن براى سركوبى و كشتن قبيله همدان فرستاد.
اميرالمومنينعليهالسلام
دريافت كه آن سواران از نخبگان لشكر معاويه اند، آواز داد:
اى اهل همدان!
اى لشكر را معاويه به سوى شما فرستاده است.
سعيد بن قيس، قبيله همدان را فرا خواند، عهد و ميثاقى محكم از آنان گرفت. آن گاه به اتفاق هم به ذى الكلاع الحميرى و لشكر او حمله كردند، بر چپ و راست لشكر او تاختند، و آنان را تا نزديك خيمه معاويه عقب راندند، و جمع زيادى از آنان زا به قتل رساندند، و شب پايان دهنده حملات سعيد بن قيس يارانش شد.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از رشادت قبيله همدان بسيار دلشاد شد به سعيد بن قيس و قبيله اش گفت:
اى آل همدان! شما تير و نيزه و جوشن و كمان من هستيد. اى سعيد! تو براى من چشم بينا و دست گيرا هستى، بر شجاعت، مردانگى و خردمندى شما در هر كارى اعتماد دارم. اى قبيله همدان! اگر تقسيم بهشت به دست من باشد، شما را در منزه ترين و خوش ترين منازل جاى دهم.
سعيد گفت: اى اميرالمومنين! براى رضاى خداى تعالى در خدمت تواءيم، و بر تو منتى نداريم اگر ما را به هر كار دشوار و جنگ هر كسى كه دوست دارى بفرستى مطيع و فرمانبرداريم، و از دل و جان تو را دوست داريم، اميرالمومنينعليهالسلام
از گفتار آنان شاد و خوشحال شد، و شعرى در مدح و ثناى آن قوم سرود.
روز ديگر دو لشكر در مقابل همديگر صف آرايى كردند، اميرالمومنينعليهالسلام
به اصحاب خويش فرمود:
اى دليران! امروز با وقار و با ثبات باشيد، تا آنان پيكار را شروع نكنند شما جنگ را آغاز نكنيد، فراريان را تعقيب نكنيد و خستگان مجروح را نكشيد، عورات را برهنه مگردانيد پرده هيچ كسى را ندريد، بدون اجازه به خانه كسى وارد نشويد اموال كسى را غارت نكنيد مگر اموال آن كسانى كه در ميدان مبارزه كشته مى شوند، با مردان آنان سخن نگوييد، از دشنام دادن زنان بپرهيزيد اگر چه معايب شما و بزرگانتان را بگويند، اين نصيحت را فراموش نكنيد.
اصحاب گفتند: ما تو را مطيع و فرمانبرداريم.
مردى از اصحاب معاويه به نام بشر بن عصمة كه از اهل كوفه بود به سبب مال دنيا به معاويه روى آورد، به ميدان آمد، و با يكى زا اصحاب علىعليهالسلام
به نام مالك بن الجلاح روبرو شد، كه به وسيله ضربه سرباز معاويه جراحت سختى برداشت سپس شمر بن ذى الجوشن به ميدان پاى نهاد و رجز خواند و مبارز خواست، ادهم بن محرز الباهلى از اصحاب علىعليهالسلام
به مبارزه او حاضر شد و شمشيرى بر پيشانى او زد و استخوان سر را شكافت، و شمر نيز ضربه اى حواله كرد و زخمى كارى پديد آورد، و گفت: اين ضربت در مقابل ضربه تو. پس از آن سواران شام هر يك به ميدان مى آمدند و خود را به مردانگى مى ستودند و در مدح معاويه و قبيله خود مدح و ثنا مى گفتند. از لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
نيز مبارزانى به مقابله آنان مى رفتند.
تا اينكه ابوايوب انصارى از لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
بيرون آمد و در ميدان ايستاد و مبارز طلبيد، هيچ كس در مقابل او حاضر نشد، پس به تنهاى به لشكر شاميان تاخت تا به خيمه معاويه رسيد، معاويه چون ابوايوب را ديد، با وحشت از طرف ديگر خيمه گريخت. بار ديگر اهل شام به مقابله او پرداختند، او پس از ساعتى پيكار به جايگاه خويش برگشت. معاويه با خجالتى به خيمه خود بازگشت.
و به اصحاب خود گفت: واى بر شما! پس شمشير چرا در دست شماست چرا بايد سوارى از صف لشكر على بن ابى طالبعليهالسلام
تا داخل خيمه من آيد، مگر دست و بازوى شما را بسته بودند، اگر با سنگ و كلوخ دفاع مى كرديد او تا خيمه من نمى آمد. مردى از اهل شام به نام مترقع بن منصور
گفت: من مانند همان سوار حمله خواهم كرد و خيمه على بن ابى طالبعليهالسلام
را از جا مى كنم و او را نابود مى سازم. تا تو خوشحال و شاد شوى. سپس به لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
حمله كرد و به جانب خيمه آن حضرت رفت، ابوايوب انصارى او را ديد، به سوى او شتافت و با شمشير چنان بر گردن او زد كه سر او به جانبى و پيكرش به جانب ديگر پرت شد. مردم از ضربت شمشير ابوايوب تعجب كرده و او را تحسين كردند.
جماعتى از اصحاب امير المؤمنين علىعليهالسلام
از قبيله طى پيش آمدند و در مقابل لشكر معاويه ايستادند، و با رجز مبارز طلب كردند. حمزة بن مالك همدانى از لشكر معاويه در مقابل آنان ايستاد و پرسيد، شما كيستيد؟
عبدالله بن خليفه طائى گفت: ما از قبيله طى و اصحاب تير و كمان و نيزه ايم. ما ارباب جنگيم و مردان صفاح و سواران صباح
هستيم.
حمزة بن مالك گفت: بخ بخ اى مردان قبيله طى كه خويشتن را شايسته مى ستاييد و معرفى مى كنيد.
سپس با قوم خويش بر آنان حمله كرد، و هر دو طرف به قتال پرداختند و ساعتى به پيكار ادامه دادند. و كشتار شديدى بين آنان رخ داد و چون در آن روز از اصحاب امير المؤمنين علىعليهالسلام
افراد بيشترى به شهادت رسيدند، محمد بن ابى بكر با جمعى از سواران به كمك آنان رفته، اهل شام را منهزم و عقب راندند.
روز ديگر هزار نفر از اصحاب امير المؤمنينعليهالسلام
كه از سر تا پا سلاح پوشيده و به جز چشم هاى آنان هيچ جاى ديگر بدنشان معلوم نبود به ميدان آمدند.
از آن طرف نيز هزار نفر از شاميان كه مثل اصحاب علىعليهالسلام
پوشيده در سلاح بودند به ميدان جنگ آمدند، بين آنان مبارزه و پيكار در گفت و چنان جنگيدند كه هيچ يك از دو طرف زنده نماند.
پيشنهاد عبيدالله بن عمر
عبيدالله بن عمر بن خطاب كسى را نزد حسن بن على بن ابى طالبعليهالسلام
فرستاد و گفت: با تو سختى دارم، اگر قبول زحمت فرمايى با تو در ميان مى گذارم.
حسن بن علىعليهالسلام
با سلاح و مجهز در مقابل او حاضر شد، و گمان كرد كه عبيدالله او را به مبارزه خوانده است.
عبيدالله گفت: من سر جنگ ندارم، بلكه مى خواهم او را ببينم و نصيحتى كنم، پس گوش كن.
اى حسن بن علىعليهالسلام
! پدرت با قريش رفتار شايسته و نيكو نداشته به همين سبب با او كينه و دشمنى دارند، و مى گويند على بن ابى طالبعليهالسلام
عثمان را كشته است. مصلحت مى بينم تو با پدرت مخالفت كنى و او را از خلافت خلع نمايى تا ما خلافت را به تو واگذاريم و همگى او را تابع و موافق باشيم.
حسنعليهالسلام
فرمود:
هرگز اين كار را نمى كنم! مى خواهى كه تا به خداى سبحان كافر شوم و به خلاف وصيت رسول خداصلىاللهعليهوآله
عمل كنم و مخالف با وصى محمدصلىاللهعليهوآله
را انجام دهم! اى عبيدالله! خاموش باش كه شيطان رجيم در جسم، لانه كرده و به تو راه مى نماياند، ابليس پليد تو را فريفته تا از دين خارج شوى و در خدمت اين ظالم بدكار و فاسق مكار درآيى، مگر فراموش كردى او را و پدر او را كه دشمن حربى رسول خداصلىاللهعليهوآله
و مؤمنين بودند، آنان هرگز مسلمان نشدند؛ بلكه از ترس جان خويش تسليم شدند، اما تو كه پسر عمر بن خطاب هستى براى آنكه تو را ملامت نكنند همراه اهل شام به پيكار ما آمدى، و از سفره رنگين معاويه بهره مى برى. بدان كه چراگاه تو اندك و مهلت عمر تو قليل است.
عبيدالله بعد از شنيدن اين سخنان با شرمسارى به سوى معاويه بازگشت، و آنچه از حسنعليهالسلام
شنيد باز گفت:
معاويه به جماعتى از اهل شام فرياد بر آورد و گفت: اى اهل شام! بر اصحاب علىعليهالسلام
حمله كنيد، و جنگ را به پايان رسانيد.
ناگهان لشكر شام حمله را آغاز كرده، هزار سوار از لشكر امير المؤمنين علىعليهالسلام
را زا بقيه جدا كردند و در ميان خود گرفتند.
امير المؤمنين علىعليهالسلام
با جماعتى از اصحاب بر اسب نشستند و تكبير گويان به آنان حمله كردند، تا اين كه لشكر معاويه منهزم و پراكنده شد.
امير المؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: آنان را گوش مالى دهيد. اصحاب هم به پيكار ادامه دادند تا اين كه هفتصد نفر از آنان را به هلاكت رساندند، سپس مظفر و پيروز برگشتند.
علىعليهالسلام
معاويه را به مبارزه مى خواند
روز ديگر، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
لباس روزم بر تن كرده بر اسب رسول اللهصلىاللهعليهوآله
نشست و بين دو لشكر ايستاد و فرمود:
اى پسر هند! من تو را به مبارزه خويش مى خوانم كه با هم ساعتى به نبرد پردازيم تا هر كدام غالب شود پيروزى از آن او باشد، و بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود.
معاويه خاموش ماند و سخنى نگفت.
عبيدالله بن عمر گفت: اى معاويه! اگر پسر ابوسفيانى به مبارزه با على بن ابى طالبعليهالسلام
برو تا آثار شجاعت و قدرت تو را مشاهده كند.
معاويه از ترس جان همچنان خاموش ماند و سخنى نگفت.
اميرالمومنينعليهالسلام
ساعتى در ميدان جولان داد آن گاه به ميسره، سپس به ميمنه لشكر معاويه حمله كرد و نظم و آنان را به هم ريخت. و در اين حمله چند نفر را كشت و به موضع خود بازگشت.
معاويه از كلام عبيدالله بن عمر كه او را به مبارزه با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تشويق و تحريك مى كرد، به خشم آمد به عمروعاص گفت: آيا كلام ابن عمر را شنيدى!
عمروعاص گفت: ابن عمر راست مى گويد، شايسته نيست كه علىعليهالسلام
تو را به مبارزه بخواند و تو اجابت نكنى و از خود شجاعت نشان ندهى.
معاويه گفت: اى عمروعاص! گويا در حكومت شام طمع دارى و آرزو مى كنى من به دست على بن ابى طالبعليهالسلام
كشته شوم!
فضاحت عمروعاص
امير المؤمنين علىعليهالسلام
بار ديگر به صورت ناشناس به ميدان آمد مبارز خواست. عمروعاص در حالى كه او را نمى شناخت به سويش شتافت و در حال رجز خواندن مى گفت:
اى اهل كوفه و اى اهل فتنه!با شمشير تيز شما را پاره مى كنم و هرگز به شما پشت نخواهم كرد، اگر چه ابو الحسن باشيد.
اميرالمؤمنين به ناچار در مقابل او رجز خواند و نام خود گفت. عمروعاص چون نام ابو الحسن را شنيد، او را شناخت، به سرعت فرار كرد، علىعليهالسلام
او را تعقيب كرد و نيزه اى بر او زد، و عمرو بر پشت سر به زمين افتاد. چون شلوار در پا نداشت، پاهاى خود را بالا آورد تا عورت خود را نمايان كرد، امير المؤمنين علىعليهالسلام
چون زشتى كار او را ديد روى از او برگردانيد. عمروعاص هم از فرصت استفاده كرده و به نزد معاويه گريخت.
معاويه در حالى كه مى خنديد گفت:
عجب حيله اى به كار بردى! هيچ كسى به كشف عورت از كشتن نجات نيافته است، مرحبا به على بن ابى طالبعليهالسلام
كه اخلاق هاشمى و مردانگى داشت و راضى نشد برهنه اى را بكشد، اگر مى خواست تو را مى كشت؛ ولى كرم كامل و حياى شامل او مانع نگاه كردن به عورت او و كشتن تو شد.
عمروعاص گفت:
اى پسر ابوسفيان! به خدا اگر تو به جاى من بودى، على بن ابى طالبعليهالسلام
دمار از روزگار تو در مى آورد، به برهنگى هم زنده نمى گذاشت بلكه فرزندانت را يتيم مى كرد، اى معاويه از خودت بگو، آن ساعت كه علىعليهالسلام
تو را به مبارزه خواند، چرا رنگ از چهره ات پريد؟
حالا اين چنين مرا به تمسخر گرفته اى؟ اگر به شجاعت و قوت بازوى خود مى نازى به مصاف علىعليهالسلام
برو تا مردانگى و دليرى او را بينى روز ديگر امير المؤمنينعليهالسلام
در ميان سپاه خويش ايستاد و خطبه اى در پند و اندرز آنان با اين مضمون ايراد فرمود:
ايها الناس! ان لله جل ثناؤ ه و تقدست و اسماؤ ه قد دلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم و جعل ثوابه لكم المغفرة و مساكن طيبة فى جنات عدن، و رضوان من الله اكبر؛ ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص.
الا فرصوا صفوفكم كالبنيان المرصوص و قدموا الدارع و اخروا الحاسر وعضوا على النواجذ...
اى مردم! خداى تعالى شما را بر كارى دلالت و بر تجارتى هدايت كرد كه سودش مغفرت و جنات و طيبه و رضوان حق تعالى است، در قرآن منزل فرمود، خداى تعالى دوستار مجاهدان فى سبيل الله است. آنان كه صفوف شان
را چون بنيان مرصوص محكم مى كنند.
پس در اين آيه تفكر كنيد، و صفوف خويش را چون بنيان مرصوص محكم كنيد، نيزه داران را در جلو افكنيد و آنان كه كمتر صلاح دارند عقب نگه داريد، دندان ها را بر هم بفشاريد تا دل شما قوى تر شود، و پرچم را در دست شجاعان قرار دهيد، و از ميدان نگريزيد، تا موجب سخط و غضب خداى سبحان قرار گيريد و بدانيد كه اجل محتوم و حكم مبرم بارى تعالى را مانع و جلو دارى نيست.
قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل واذا لا تمتعون الا قليلا.
بدانيد فرار را نفعى نيست. اگر اجل رسيده باشد فرار نجات دهنده نباشد پس دل بر قضاى الهى بسپاريد و از صبر و صدق، يارى و استعانت جوييد تا ظفر و پيروزى فرا رسد.
ياران صادق و دوستان موافق با خاطرى شاد و مسرور دعوت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را اجابت كرده، گفتند:
اى اميرالمومنين! ما گوش به فرمان تو هستيم، از جان و دل، تو را مطيع و فرمانبرداريم.
در آن هنگام معاويه به ذى الكلاع حميرى گفت: مى بينى كه چگونه لشكر كوفه بر ضد ما تشويق مى شوند؟ آيا جوابى براى آنان دارى؟
ذى الكلاع حميرى گفت: جوابى دارم اما نه مثل جواب آنان، آن گاه بر خاست و بر اسب خود قرار گرفت، رو به اهل شام كرده و گفت:
شنيده ايد كه اهل عراق و حجاز چه مى گويند؟ ما مى دانيم كه على بن ابى طالبعليهالسلام
داراى سوابق كثير و مناقب عظيم و فضايل بسيار است اما عثمان بن عفان داماد پيامبر و خليفه مسلمين بود كه بى جرم گناه به دست على بن ابى طالبعليهالسلام
و يارانش كشته شد.
اى اهل شام! از خداى تعالى استعانت بجوييد، و پيكار را بگزينيد و هرگز تن به خفت و خوارى ندهيد.
بعد از سخن ذى الكلاع؛ اهل شام سلاح برگرفته به قصد مبارزه و پيكار به ميدان آمدند؛ چندين سوار به سورت انفرادى وارد ميدان شدند و رجز خواند اما به دست سواران اميرالمومنينعليهالسلام
زخمى يا كشته شدند.
در اين هنگام دو غلام از انصار بر لشكر معاويه تاختند و آن چنان شجاعت و دليرى از خود نشان دادند تا به خيمه معاويه رسيدند. اما بعد از قتال شديد هر دو شهيد شدند.
عبدالله بن جعفر طيار از لشكر خواست تا جمع شوند، بيش از هزار مرد جنگى اجتماع كردند، سپس با يارانش به لشكر معاويه حمله كردند، و پيكار شديدى بين دو طرف روى داد. در اين روز جماعت كثيرى از اهل شام كشته و هلاك شدند.
بعد از اين واقعه مردى به نام مسجع بن بشر خرامى مردان قبيله خود را صدا كرد و گفت: اى برادران! مرا يارى كنيد تا بر اهل عراق حمله كنم و با على بن ابى طالبعليهالسلام
كه خود را به شجاعت و نام آورى مى ستايد مبارزه و كار و زار كنم.
اما هيچ كس از قبيله اش دعوت او را اجابت نكرد. وى به تنهاى وارد ميدان شد و پيكار شديدى كرد و حملاتى پيوسته داشت، و جايگاه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را مى جست، و مى گفت: على بن ابى طالبعليهالسلام
را به من نشان دهيد، تا با هم مبارزه اى كنيم.
عدى بن حاتم طائى در مقابل او قرار گرفت و گفت: اين چنين لاف مردانگى مزن! بيا تا شجاعت تو را ببينيم.
خرامى نزديك آمد تا حمله كند، عدى بن حاتم نيزه اى بر سينه او فرو كرد و او را از اسب به پايين انداخت، خرامى چون بر زمين افتاد در دم جان سپرد.
اين بار خالد بن معمر سدوسى كه از شجاعان نامدار روزگار و از ياران علىعليهالسلام
بود به ميدان جنگ آمد و گفت:
اى اهل عراق و حجاز! هر كس دوست دارد با خدا معامله كند و تا پاى جان مقاومت نمايد با من بيعت مرگ ببندد تا اهل شام را درهم بشكنيم.
بيش از سه هزار نفر از قبايل مختلف با او موافق شدند، و پيمان بستند و غلاف شمشير در هم شكستند، و همگى آماده جنگ با اهل شام شدند.
آنان آن قدر حمله هاى مردانه و جنگهاى جانانه كردند كه كسى تا به آن روز نديده بود، تا اين كه به خيمه معاويه داخل شدند، معاويه از جايگاه خود گريخت و در ميان لشكر شام پنهان شد. خالد بن معمر سپس آنچه از مال و سلاح در خيمه معاويه بود به غنيمت گرفت.
معاويه حيله اى به كار برد و براى خالد پيغام فرستاد كه اگر من پيروز شوم امارت خراسان را به تو مى دهم. بيش زا اين مجاهدت مكن. خالد هم به طمع امارت خراسان از جنگ و پيكار دست كشيد و بيش از آن ادامه نداد.
رسالت ابوهريره و ابودرداء بر معاويه
روز ديگر، ابوهريره و ابودرداء از لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به نزد معاويه رفته و گفتند:
اى معاويه! چرا با على بن ابى طالبعليهالسلام
مى جنگى؟ و خون مسلمانان را مى ريزى؟ حال اين كه على بن ابى طالبعليهالسلام
در تصدى خلافت از تو لايق تر و سزاوارتر است، به سبب سابقه اى كه در دين و فضيلتى كه در اسلام و به جهت قرابتش به محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
، او مردى از مهاجر و مجاهدين است در حالى كه مردى طليق
و پدرت ابوسفيان از مخالفين و محاربين رسول خداصلىاللهعليهوآله
و مسلمانان بوده است. تو با على بن ابى طالبعليهالسلام
برابر نيستى، پس چرا براى مال دنيا و رياست دنيوى به محاربه و جنگ برخاستى؟ بهتر است جنگ را رها كنى و رد متابعت و موافقت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
درآيى.
معاويه گفت: من خود را بر علىعليهالسلام
ترجيح و تفضيل نمى دهم، و نمى گويم براى خلافت از على بن ابى طالبعليهالسلام
سزاوارترم. بلكه آنچه از محاسن و اخلاق، فضايل و مكارم على گفتيد قبول دارم. و ليكن كشندگان عثمان در كنار او به سر مى برند، اگر قاتلين خليفه مظلوم را به من بسپارد خصومت و دشمنى را كنار مى گذارم و مسلمانان هر تصميمى بگيرند متابعت و موافقت مى كنم.
آنان گفتند: آيا سخن ديگرى غير از اين دارى؟
معاويه گفت: خواست من همين است و غرض ديگرى ندارم.
آن دو به نزد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
آمده و گفتند:
يا ابا الحسن! مرتبه فضيلت و شرافت و علو شأن تو بر كسى پوشيده نيست و معاويه مردى است بى دين و دنيا طلب كه جمعى سفيه، جاهل و طماع را به گرد خود جمع كرده و به جنگ تو آمده است، هر روز خون جمعى از مسلمانان ريخته مى شود، ما به نصيحت معاويه رفتيم و او را نصيحت ها گفته ايم. معاويه گمان مى كند قاتلان عثمان در نزد تو و در لشكر تو هستند، آنان را از تو مى طلبد، اگر كشندگان عثمان را نزد معاويه بفرستى، آتش فتنه خاموش مى شود و معاويه ديگر بهانه اى براى جنگ ندارد، و به حكم مسلمانان تن مى دهد.
اميرالمومنين فرمود:
اى اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآله
! معاويه مرد زيرك و مكارى است. همه مى دانند، روزى كه عثمان را كشتند و من حاضر نبودم و نمى دانم قاتل عثمان كيست، اگر شما كشندگان عثمان را مى شناسيد، بگوييد تا من تحويل معاويه دهم.
آن دو گفتند: شنيده ايم محمد بن ابى بكر، عمار بن ياسر و مالك اشتر و عدى بن حاتم طائى عمروبن حمق خزاعى، و... در سراى او داخل شدند و بر وى زخم زدند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
گفت:
برويد و آن جماعت را بياوريد، تا تحويل معاويه دهم.
ابوهريره و ابودرداء نزد آن جماعت رفتند و گفتند: شنيديم شما عثمان را كشتيد. اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
ما را فرموده تا شما را بگيريم و نزد معاويه بفرستيم.
چون اين خبر در لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
منتشر شده، هزار نفر اجتماع كرده و شمشير كشيده و گفتند:
اى ابوهريره و اى ابودرداء! روز قتل عثمان مهاجر و انصار و همه صحابه كبار در مدينه حاضر و خاموش بودند و او را يارى ندادند، زيرا كه بر قانون شريعت رفتار نمى كرد، عمال و امراء او در حق مردم ظلم روا مى داشتند، تا سينه ها پر از كينه شد و از هر طايفه اى جمعى كثير بر او شوريدند. عايشه و طلحه و زبير متفقا آتش فتنه را دامن زدند. نخستين كسى كه بر بام خانه عثمان رفت طلحه بود. عثمان در اين زمان از معاويه استمداد كرد و از او كمك خواست، ليكن معاويه او را اجابت نكرد و يارى نداد اگر معاويه به او كمك مى كرد عثمان كشته نمى شد، پس در اين صورت همه ما در كشتن عثمان شريك هستيم، و معاويه از بى خردى و نادانى شما آگاه بود و شما را به اين اباطيل فريب داد.