ابوهريره و ابودرداء از شنيدن اين سخنان متحير و حيران، از لشكر علىعليهالسلام
بيرون رفتند، در راه به همديگر مى گفتند اين كار به آسانى به پايان نرسد و آتش فتنه با صلح و سازش فرو ننشيند.
آنان به نزد معاويه رفتند، آنچه از اصحاب اميرالمومنينعليهالسلام
شنيدند به او گفتند و كيفيت ماجرا را تقرير كردند.
سپس از نزد معاويه خارج شده به شهر حمص نزد عبدالرحمن بن غنم اشعرى، فقيه اهل شام ساكن شدند و واقعه خويش را نقل كردند.
عبدالرحمن گفت:
از شما دو نفر صحابه مصطفىصلىاللهعليهوآله
تعجب مى كنم كه در زمان قتل عثمان در مدينه حضور داشتيد و ديديد مهاجر و انصار حاضر بودند ولى هيچ كسى او را يارى نكرد.
چگونه به نزد علىعليهالسلام
رفتيد و قاتلين عثمان را از او مطالبه كرديد!
مالك اشتر در جستجوى عمروعاص
چون از وساطت ابوهريره و ابودرداء فايده اى اصل نشد، روز ديگر لشكرها آماده و در مقابل يكديگر صف آرايى كردند. عمروعاص همراه قبيله عك كه در جنگيدن ميان عرب و عجم معروف و مشهور بودند به ميدان آمد و با خوف و ترس رجز مى خواند.
مالك اشتر با سيصد نفر از سواران قبيله مذحج به مقابله آنان برخاست، و پيكارى شديد آغاز شد.
مالك اشتر در ميان جمعيت به دنبال عمروعاص مى گشت تا زخمى بر او زند، يا او را بكشد. عمروعاص از جانب ديگر رجز مى خواند و خود را نمى ستود؛ اما چون اشتر نخعى را ديد خود را در ميان قبيله عك انداخت تا اشتر او را آسيبى نزند.
مالك اشتر گفت: صلاح است كه يكباره به قبيله عك حمله كنيم و جمعشان را بر هم زنيم شايد در اين صورت عمروعاص را به چنگ آوريم و نابود كنيم. پس مردان قبيله مذحج به فرمان مالك اشتر حمله كردند، و آنان را عقب بردند تا به خيمه معاويه و سرا پرده او رسيدند، در اين حمله هشتاد نفر از قبيله عك كشته و بقيه زخمى مجروح شدند، مالك اشتر بر عمروعاص نيزه اى زد كه با زخمى عميق گريخت و خود را به داخل خيمه انداخت. معاويه در آن روز متحير و وحشت زده شد.
در اين حمله، ام سنان مذحجيه كه بانوى شجاع و از دوستداران علىعليهالسلام
بود بر بلندى ايستاد و قوم خود را به جنگ با اهل شام تحريض و تشويق مى كرد و آنان را شجاع و دلير مى خواند و اهل شام را دشنام مى گفت.
معاويه كه اين وضع را مى ديد و صداى تشويق و اشعار سنان را مى شنيد، و از غصه به هم مى پيچيد، چون شب فرا رسيد، به خواص خود گفت: سخنان ام سنان در دشنام اهل شام، براى من تلخ تر از كشتن هشتاد مبارز من است. اگر پيروز شوم او سخت عقوبت مى كنم.
حكايت ام سنان
با معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
كه حكومت به دست معاويه افتاد، روزى ام سنان براى رفع مشكلى و درخواست حاجتى از مدينه به شام نزد معاويه رفت، اجازه ملاقات خواست چون به نزد معاويه شست، معاويه گفت:
اى ام سنان! آن سخن هاى زشت و دشنام هايى كه در جنگ صفين به اهل شام مى دادى و قوم خود را بر ما تحريض مى كردى به ياد دارى؟
ام سنان گفت: بلى، اما اسلاف تو، بنى عبد مناف، بعد از عفو بار، ديگر بازخواست نمى كرد. تو نيز چنين با*
معاويه گفت: راست مى گويى ولى تو در روز جنگ صفين در مردانگى علىعليهالسلام
و دون همتى و زبونى اهل شام شعرها مى گفتى.
ام سنان گفت: بلى اشعارى را هم مى گفتم، اگر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
زنده بود من هرگز به نزد تو نمى آمدم، چون او را از جان خود بيشتر دوست مى داشتم. و الحق كه وى سزاوار اين چنين تعريف و توصيف هم بود. تازه زبان من از وصف صفات حميده علىعليهالسلام
قاصر است، و يكى از هزار را نمى توان توصيف كرد.
معاويه پرسيد: حاجت تو چيست؟
ام سنان گفت: مروان بن حكم عامل تو در مدينه بر مردم مسلمان ستم مى كند و قبيله مرا بازخواست مى كند، از تو مى خواهم او را از اين كار باز دارى.
معاويه: وعده اجابت به ام سنان داد و يك شتر و ده هزار درهم هديه به او عطا كرد و او را راهى مدينه كرد.
توطئه معاويه
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده را بنا به عللى از رياست عزل و علم او را به حسان بن مخدوج از قبيله ربيعه سپرد. جماعتى از بزرگان قبيله كنده به خشم آمدند و به قوم ربيعه اعتراض كردند و آشوب و غوغا به راه انداخته و به يكديگر ناسزا مى گفتند.
حسان بن محدوج برخاست و به اشعث بن قيس گفت: اين علم قوم من از آن تو باشد و پرچم تو را براى خودم بر مى دارم.
اشعث گفت: معاذالله، اين كار را نمى كنم.
چون خبر عزل اشعث به معاويه رسيد، شاعر مخصوص خود را فرا خواند، و گفت: ابياتى چند در وصف اشعث بسراى و او را تهييج كن تا به سوى ما آيد.
چون آن ابيات به قوم كنده رسيد؛ شريح بن هانى مذحجى برخاست و گفت:
اى اهل يمن! معاويه قصد نفاق و شقاق در ميان ما را دارد تا برادران را به جان هم اندازد؛ معاويه دشمن خدا و رسول خداصلىاللهعليهوآله
و اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
است؛ هوشيار باشيد و از مكر و حيله او غافل نباشيد!
ياران علىعليهالسلام
جواب معاويه را با شعرى نيكو دادند.
چون معاويه از اشعث بن قيس ماءيوس شد، لشكر خويش را به مبارزه و پيكار با اهل عراق، فرمان داد.
و نعمان بن جبلة قضاعى رئيس قبيله قضاعه را به حضور طلبيد و گفت: اى نعمان چرا ميدان را ترك كرده عقب نشستى، و حال آن كه شما قبيله قضاعه از عيان لشكر و شجاعان ميدان هستيد، امروز همه قبايل با علم هاى خويش روى به جنگ آوردند ولى من شما را نديدم، موجب توقف شما چه بوده است؟
نعمان گفت:
اى معاويه! خودت بر سر سفره رنگين مى نشينى و مجالسى با شكوه ترتيب مى دهى ولى هر روز ما را به جنگ با مبارزان حجاز و پهلوانان عراق و تيراندازان كوفه و شمشير زنان بصره مى فرستى. هر روز هم ما را به جنگ با على بن ابى طالبعليهالسلام
تحريض مى كنى، حال اين كه در مقابل سپاه نيرومند پسر ابو طالب جنگيدن، كار آسان نيست. تو پيغام داده اى كه مرا از سردارى قضاعه عزل مى كنم و كسى ديگر كه به زعم تو، از من شايسته تر و ناصح تر و مشفق تر است به جاى تو مى گمارم. آيا حق من همين است، اگر من دين خود را به دنيا فروخته بودم و اطاعت تو را بر متابعت علىعليهالسلام
اختيار نمى كردم، اين چنين سخنى را نمى شنيدم.
معاويه گفت: راست مى گويى، اما مالك اشتر و سعيد بن قيس هر روز بر لشكر ما حمله مى كنند و جمع كثيرى را مى كشند، از تو و قبيله قضاعه توقع دارم تا از هجوم آنان جلوگيرى كنيد.
نعمان با شنيدن سخن معاويه لباس رزم پوشيد، شمشير حمايل كرده و به همراهى قبيله قضاعه به لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
حمله نمود، مالك اشتر و سعيد بن قيس همراه با افراد قبيله همدان و مذحج در مقابل آنان ايستادند و نبردى سخت آغاز شد. عاقبت نعمان و جمع زيادى از قبيله قضاعه كشته شدند. چون خبر هلاكت نعمان به معاويه رسيد در ظاهر تابى كرد و ناله سرداد اما در دل دوست داشت او كشته شود چون فهميده بود او ميل و ارادت قلبى به على بن ابى طالبعليهالسلام
پيدا كرد.
مناظره
لشكرهاى شام و عراق به همديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به نام ابى
نوح كه از متكلمين صاحب فضل و علم بود، به علىعليهالسلام
گفت:
يا اميرالمومنين، آيا اجازه سخن گفتن با ذى الكلاع كه مردى از اقوام ما و فعلا از سرداران اهل شام است مى فرمايى؟ اميد است او را به خويش جذب كنم.
اميرالمومنين فرمود: انصراف مردى مثل ذى الكلاع كارى دشوار است. تو مخيرى او را ملاقات كنى يا برايش نامه بنويسى.
ابى نوح در مقابل لشكر معاويه ايستاد و ذى الكلاع را به گفت و گو فرا خواند.
ذى الكلاع از معاويه اجازه خواست، معاويه گفت: يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالت است و شك ندارم كه تو بر حق و او بر باطل است، اما اختيار با توست.
پس ذى الكلاع در مقابل ابى نوح آمد و گفت: هر سخنى دارى، بيان كن؟
ابى نوح گفت:
من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است.
بدان معاوية بن ابى سفيان در اين جنگ خطا كار است، و شما او را پيروز مى كنيد؛ معاويه از آزاد شدگان فتح مكه است كه خلافت بر او جايز نيست، به غلط ادعاى خلافت دارد و شما به خطا او را متابعت مى كنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مى رود و شما به پيروى او به خطا مى رويد، چون عثمان وارثى غير از معاويه دارد، و معاويه، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را به دروغ متهم به قتل عثمان مى كند و شما او را به خطا تصديق و يارى مى كنيد.
اى ذى الكلاع! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب، و ما بهتر از شما مى دانيم. مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را كشتند.
خداى تعالى در روز قيامت خيرالحاكمين است، بعد از كشته شدن عثمان، مردم از مهاجر و انصار و غير آنان به نزد اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رفته و او را از خانه بيرون كشيده با ميل و رغبت براى خلافت بيعت كردند.
اى مرد حميرى! اگر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را براى خلافت مسلمين از معاويه مستحق تر و اولى تر نمى دانى، پس از قريش كسى را كه در شرف و فضيلت و علم و سابقه دينى مساوى و همطراز با علىعليهالسلام
سراغ دارى، معرفى نما.
ذى الكلاع گفت: اى ابا نوح! نصيحت هاى دوستانه تو را شنيدم، اما آيا مى توانى عمار ياسر را حاضر كنى تا با عمروعاص ساعتى مناظره و گفت و گو كند و ما بشنويم و حقيقت آشكار شود؟
ابو نوح در بين لشكر گشت و عمار ياسر را ديد و ماجرا را تقرير كرد. عمار ياسر با سى نفر از مهاجر و انصار كه به جز دو نفر از كسانى بودند كه در جنگ بدر در خدمت محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
جهاد كردند، در مقابل لشكر معاويه ايستاد ذى الكلاع به همراهى ابو نوح در طلب عمروعاص روان شد، عمرو بر بلندى ايستاده بود و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.
ذى الكلاع گفت: اى اباعبدالله! آيا در بين شما مردى صادق، مشفق، ناصح و خردمند است تا با عمار ياسر به گفت: گو بنشيند.
عمروعاص پرسيد، اين مرد كيست كه همراه توست؟
گفت: اين پسر عم من از اصحاب علىعليهالسلام
است و فعلا در حمايت من است تا به لشكر خويش برگردد.
عمروعاص گفت: در چهره او سيماى ابو تراب را مى بينم.
ابو نوح گفت: بلكه سيماى ياران مصطفىصلىاللهعليهوآله
و اصحاب اميرالمومنينعليهالسلام
را مشاهده مى كنى، ولى در روى تو سيماى ابو جهل و فرعون را مى بينم.
ابوالاعور سلمى شمشير كشيد و گفت: اين كذاب لئيم كه سيماى ابو تراب دارد ما را دشنام مى دهد، بايد او را بكشم.
ذى الكلاع گفت: اى ابوالاعور! خاموش باش و بر جاى خود بنشين، او پسر عم من است با او عهد كردم و به اين جا آوردم تا شبهه اى را كه در اين كار داريد شما را آگاه كند، اگر تعرض كنى تو را با شمشير ادب مى كنم.
عمروعاص رسيد: آيا عمار ياسر در ميان شماست.
ابو نوح گفت: بلى در لشكر ماست و در قتال و پيكار با شما بسيار جدى و مصمم است و اكنون تو را به مناظره او مى خوانيم.
عمروعاص گفت: اكنون در كجاست؟
ابو نوح گفت: عمار ياسر با سى نفر از بزرگان مهاجر و انصار منتظر توست. عمروعاص با ياران خود به سوى عمار ياسر حركت كرده تا به همديگر رسيدند، از اسب فرود آمدند و نشستند.
عمروعاص سخن آغاز كرد و گفت: لا اله الا الله.
عمار ياسر گفت: كلمه توحيد را در حيات پيامبر هرگز به زبان نياوردى، اينك نيز خطبه به رسم جاهليت آغاز كن، سخن آن كسى كه در اسلام ذليل و پست است و در ضلالت و گمراهى رئيس محاربين بوده است باز گو. رئيس تو معاويه از كسانى است كه با محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
در حياتش خصومت داشت و جنگ كرد و در بين امت او فتنه افكند، تو را ابتر پسر ابتر گويند، پيوسته دشمن محمدصلىاللهعليهوآله
و خاندان او بودى و هستى.
عمروعاص به خشم آمد و گفت: اى عمار تو بى عيب و نقص نيستى، اگر بخواهم عيب تو آشكار و تو را رسوا مى كنم.
عمار گفت: بله، اگر بگويى گمراه بودم، خداى تعالى به بركت اسلام هدايتم كرد. اگر بگويى وضيع بودم خداى تعالى مرا شريف كرد. اگر بگويى ذليل بودم خداى تعالى مرا عزيز كرد، اگر از اين سخنان بگويى راست گفتى، اما اگر بگويى خدا و رسول (ص) را ساعتى و بلكه لحظه اى خيانت كرده باشم دروغ گفتى.
اما بيا در اين مجلس از آن چيزى كه براى آن جمع شديم سخن بگوييم، اى عمروعاص! داستان كشتن عثمان بن عفان را بهتر از هر كسى مى دانى!
در بين مردم، جمعى او را فرو گذاشته و جمعى بر كشتن او تحريض و ترغيب مى كردند تا اين كه طايفه اى او را محاصره كردند و او چهل روز در سراى خويش محبوس بود و به او اجازه رفتن به نماز جمعه و جماعت را ندادند.
تلاش طلحه و زبير در تحريض مردم به قتل عثمان را شنيده اى و گفتار عايشه در حق عثمان شنيدنى تر است كه او را پير كفتار و نعثل امت مى خواند، و مى گفت: نعثل
امت را بكشيد. بعد از اين كه مردم به تحريك و تحريض عايشه عثمان را كشتند، نخستين كسى كه بدون حكم خدا و رسولصلىاللهعليهوآله
طلب خون عثمان را كرد، عايشه بود و اكنون معاويه با لشكرى از شام آمده و خون او را از اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
مطالبه مى كند! و كشندگان عثمان را مى خواهد! بر تو پوشيده نيست، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در حادثه عثمان هيچ دخالتى نداشت حتى به كشتن عثمان به دست مردم راضى نبود.
اى عمروعاص! در اين كار انديشه كن، در نيك و بد آن تاءمل نما، بدان كه معاويه را به طلب خون عثمان مربوط نباشد، چون او نه وارث عثمان است و نه ولى مسلمانان، بلكه خون عثمان در گردن معاويه است كه او را يارى نداد.
عمروعاص گفت: اى ابايقظان! آنچه درباره طلحه و زبير و عايشه از نقض و پيمان و تحريض قتل عثمان گفتى حق باشد.
اما معاويه كه طلب خون عثمان را مى كند از بنى اميه است، و عثمان هم مردى از بنى اميه بود و ميان ايشان قرابت و خويشاوندى نزديك برقرار باشد.
غير از اين، غرض از مجالست و گفت و گو اين است تا براى جنگ كه روزهاى طولانى از آن گذشته است راه حلى بيابيم.
تو در لشكر على بن ابى طالبعليهالسلام
از همه برترى و حرمت و جاه زيادى دارى؛ شايد به واسطه تو اين جنگ به پايان برسد و خون ها به ناحق ريخته نشود.
اى ابايقظان، ما و شما يك خدا را پرستش مى كنيم و بر يك قبله نماز مى خوانيم، در خواندن قرآن و امتثال اوامر و نواهى آن با يكديگر موافقت درايم، به نبوت و رسالت محمدصلىاللهعليهوآله
ايمان داريم، پس چرا بايد بين مسلمانان با هم مخالف باشيم و به جنگ و قتال ادامه دهيم، پس تو ياران خويش را نصيحتى فرما تا جنگ خاتمه يابد.
عمار ياسر گفت:
اى عمروعاص! خدا را سپاس مى گويم كه اين سخنان از زبان تو جارى شد. تو و يارانت را با قبله و نماز چه كار! و از پرستيدن رحمان و خواندن قرآن و داشتن دين ايمان چه سود و منفعت؟!
قبله و قرآن، دين و ايمان و عبادت و رحمان از آن ماست. خداى تعالى تو را از ضالين و گمراهان قرار داد تو در طلب جاه و مقام و مال دنيا چنان حريص شدى كه هدايت را از ضالت تشخيص نمى دهى و سعادت را از شقاوت نمى شناسى.
مصطفىصلىاللهعليهوآله
مرا فرموده بود، با فرقه ناكثين جنگ خواهى كرد كه فتنه طلحه و زبير و ياران او در جنگ جمل پيش آمد.
باز فرمود با ستمكاران و قاسطين بى منطق جنگ مى كنى و شما آن جماعت قاسطين هستيد، كه اكنون در محاربه و جنگيدن با شما هستيم.
همچنين مرا به جنگ با مارقين خبر داده بود، نمى دانم عمر كفايت مى كند يا خير! اى ابتر! آيا نشنيده اى كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
فرمود:
هر كه را من مولاى اويم على مولاى اوست؛ دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن شمار؛ ياور او را يار و معين باش، و تو را اى عمروعاص در جهان غير از شيطان مولى و دوستى نيست.
عمروعاص گفت: اى ابايقظان! تو را چه شده كه ملامت و ناسزا مى گويى. بگو تا بدانم نظر و رأی تو در كشتن عثمان چيست؟
عمار ياسر گفت: كيفيت قتل او را بيان كردم كه مردم از عمال او به تنگ آمده و او را از خلاف كارى باز داشتند چون نصيحت نپذيرفت او را كشتند.
عمرو: پس على بن ابى طالبعليهالسلام
او را كشته است.
عمار: خير، بلكه مرگ او به تقدير الهى بود.
عمروعاص: آيا تو از جمله كشندگان عثمان هستى؟
عمار ياسر: من در روز كشتن او حاضر بودم كه جمعى به سراى او وارد شدند، و چون عثمان دين را بى رونق كرده بود و در نتيجه مردم او را كشتند.
عمروعاص فرياد بر آورد، اى اهل شام! شما گواه باشيد كه عمار اعتراف مى كند. خليفه شما عثمان را كشته است.
عمار ياسر: اى پسر نابغه! من كى گفتم عثمان را كشتم. كه تو آنان را بر من گواه مى گيرى؟!
عمروعاص شما همگى شمشير كشيديد و عثمان را كشتيد، و امروز شمشيرها را حمايل كرده به جنگ ما آمديد. قاتلين عثمان را به ما تحويل دهيد تا آشوب و جنگ خاموش شود و خون هاى مسلمانان بيش از اين ريخته نشود. شما به سرزمين و وطن خويش برگرديد و امارت شام را در دست معاويه واگذاريد.
عمار ياسر خنديد و گفت:
اى پسر نابغه! آنجا كه على بن ابى طالبعليهالسلام
پا در ركاب مى كند تو ياد از جنگ مى كنى و از شمشير و نيزه يادآور مى شوى؟
چون سخن بدينجا رسيد، اهل شام برخاسته به نزد معاويه رفتند.
معاويه پرسيد: بگوييد، چه گفتيد و چه پاسخ هايى شنيديد.
گفتند سخنان عمار ياسر از شمشير برنده تر بود، عمروعاص با همه مكر و حيله و قدرت سخن گفتن در جواب او چون گنگ مادر زاد در ماند.
عمار ياسر به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد و آنچه بين او و عمروعاص از مناظره گذشت بيان كرد.
در لشكر معاويه مردى از قبيله حمير به نام حصين بن مالك بود كه در دل مهر على بن ابى طالبعليهالسلام
داشت و گاهى از اخبار معاويه به اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
نامه مى نوشت، به حارث بن عوف از اصحاب معاويه كه دوست قديمى بودند، گفت:
شنيدم بين عمار ياسر و عمروعاص احتجاج بر قرار است، اگر مايل باشى، در اين گفت و گو حاضر شويم.
چون حصين و حارث كلمات عمار ياسر را شنيدند، حصين بن مالك از سحر گفتار و استدلال محكم عمار ياسر متحير ماند و گفت بعد از اين هرگز معاويه را يارى نمى كنم، پس هر دو همدست شده از لشكر معاويه فرار كردند. يكى به شهر حمص و ديگرى به مصر گريخت و از يارى دادن به معاويه توبه كردند.
اما چون عمروعاص از مجادله و مناظره با عمار ياسر فارغ شد و به لشكر خويش بازگشت، گروهى از اصحاب معاويه نزد او آمدند و گفتند: اى عمروعاص تو در حق عمار ياسر از پيامبر خدا روايتى نقل كردى و گفتى: (يدرو الحق مع عمار حيثما دار) يعنى حق با عمار دور مى زند و هر كجا كه عمار باشد حق هم هست.
عمرو گفت: آرى من چنين گفتم و اين سخن را از محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
شنيدم وليكن عمار به سوى ما مى آيد و با ما خواهد بود.
ذى الكلاع حميرى گفت: اى عمروعاص! هرزه مگوى: عمار ياسر چگونه با ما هم عقيده خواهد شد؟ مگر ساعتى با تو ننشست و ما را با زخم زبان مثل زخم سنان خسته و درمانده نكرد!و تو چون خرى لنگ در گل ماندى؟
عمروعاص گفت: راست مى گويى، كلام حق را جوابى نيست و جز درماندگى چاره ديگرى نيست.
معاويه با شنيدن اين سخن، عمروعاص را به حضور خواند و گفت:
اين چه روايت است كه از پيامبرصلىاللهعليهوآله
نقل مى كنى و اهل شام را فاسد تباه مى گردانى. آيا هر چه از مصطفىصلىاللهعليهوآله
شنيده اى بايد روايت كنى؟!
عمروعاص گفت: اين حديث را از آن زمانى نقل كردم كه بين تو على بن ابى طالبعليهالسلام
مخالفت و جنگى در كار نبود و چه مى دانستم كه روزى بيش از يكصد هزار نفر در صفين جمع مى شوند و گروهى را تو فرمانده مى شوى و جمعى را على بن ابى طالبعليهالسلام
خليفه، و چه مى دانستم، عمار ياسر در لشكر علىعليهالسلام
خواهد رفت. من اين روايت را در سالهاى پيش از وقوع صفين نقل كردم. معاويه با شنيدن اين سخنان سكوت اختيار كرد.
رشادت عدى بن حاتم طائى
روز ديگر لشكرها آراسته به يكديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب معاويه به نام همام بن قبيصه از دشمنان كينه توز اميرالمومنينعليهالسلام
به ميدان آمده رجز مى خواند و علىعليهالسلام
را دشنام مى داد و ناسزا مى گفت.
عدى بن حاتم طائى به ميدان رفت و در برابر او ايستاد و گفت: اى همام! دشنام و فحش كار پير زنان و عاجزان است، كار مردان به شمشير و گرز و كمان است.
سپس با اين جمله من جان و مال و فرزندم را فداى على بن ابى طالبعليهالسلام
مى كنم به او حمله كرد، و چنان نيزه بر سينه پر كينه او زد كه از پشت وى بيرون آمد و بلافاصله از اسب افتاد و جان داد.
عدى بن حاتم به جايگاه خويش برگشت، معاويه از مرگ همام بن قبيصه دلتنگ شد و گفت: واى بر عدى بن حاتم، اگر روزى بر او دست يابم سزاى او را خواهم داد.
عدى بن حاتم و معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
، معاويه حكومت همه بلاد را در دست گرفت. عدى بن حاتم براى كار مهمى به نزد معاويه رفت، عمروعاص و مردى از بنى وحيد در كنارش بودند، معاويه پرسيد:
اى اباطريف! آيا روزگار از دوستى على بن ابى طالبعليهالسلام
چيزى براى تو گذاشته است؟
عدى بن حاتم: مگر روزگار مى گذارد، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را فراموش كنم، از دنيا جز محبت علىعليهالسلام
چيز ديگر ندارم!
معاويه: چه مقدار از دل تو جايگاه محبت اوست؟
عدى بن حاتم: اى معاويه! اختيار دل ما به دست تو نيست، معاويه خنديد و سخن بگونه ديگر آغاز كرد و گفت: سه فرزند تو طريف، طارف و طرف كجا رفتند؟
عدى: در ركاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شهيد شدند.
معاويه: على بن ابى طالبعليهالسلام
با تو انصاف نكرد چون فرزندان او حسنعليهالسلام
و حسينعليهالسلام
زنده اند و فرزندان تو كشته شدند.
عدى بن حاتم اشكى ريخت و گفت: اى معاويه! اين گونه سخن نگو بلكه من با على بن ابى طالبعليهالسلام
انصاف نكردم؛ چون او شهيد شد و من هنوز زنده ام.
سپس معاويه چون عدى را بسيار وفادار به علىعليهالسلام
يافت گفت: اى عدى قبيله طى عجب عادتى داشتند، هميشه زاد و راحله حاجيان را مى دزديدند و حرمت خانه كعبه نگاه نمى داشتند.
عدى گفت: در جاهليت شك نيست چنين بود. اما وقتى به بركت اسلام مسلمان شديم از تو و پدرت بيشتر حلال و حرام خداى تعالى را پاس مى داريم و حرمت كعبه را حفظ مى كنيم.
اما اى معاويه! قوم تو را ديدم كه بهترين غذايشان مردار بود.
عمروعاص و آن مرد بنى وحيد كه در خدمت معاويه بودند گفتند:
اى معاويه! عدى را نرنجان زيرا او بعد از صفين رنجيده خاطر است، پس عدى برخاست و با خشم و عصبانيت بيرون رفت و چند بيت شعر براى معاويه فرستاد، كه معاويه با خواند آن اشعار مجددا او را خواسته و دلجوى كرد و حاجت او را برآورد.
مبارزه پدر با پسر
مردى شجاع از اصحاب معاويه به نام حجل بن اءثال بن عامر به ميدان آمد و بين دو صف ايستاد و مبارز خواست، بى درنگ پسر او كه از ياران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بود در برابر او حاضر شد، و حال اين كه پدر او پسر همديگر را نمى شناختند، بين آن دو نبرد سختى رخ داد و مدت طولانى به شمشير و نيزه از خود دفاع كردند عاقبت پسر نيزه اى بر پيكر پدر زد و از اسب به زمين انداخت، وقتى كلاه خود از سر پدر افتاد، پسر او را شناخت و خود را در آغوش پدر انداخت و بگريست و عذر خواست، كه اى پدر! تو را نمى شناختم آيا از نيزه من زخمى به رسيد؟
پدر گفت: چندان مهم نيست و خطر مرگ در كار نيست، اما اى فرزند بيا در نزد معاويه كه اموال كثير و نعمت هاى فراوان دنيا براى تو مهياست.
پسر گفت: اى پدر! دنيا زود مى گذرد، تو را به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
دعوت مى كنم، تا بهشت جاويدان و جنت خلد نصيب تو شود.
پدر گفت: من هرگز به خدمت على بن ابى طالب نمى آيم.
پسر گفت: من هم چشم ديدن معاويه را ندارم و هرگز او را خدمت نمى كنم.
پدر گفت: پس برخيز و به جانب على بن ابى طالبعليهالسلام
برو من هم به طرف لشكر معاويه بر مى گردم، و چنين كردند، در حالى كه افراد دو لشكر آنان را نظاره مى كردند و از آن حالت متعجب بودند.
نبردى ديگر
روز ديگر كه آفتاب بر آمد، دو لشكر صف آرايى كرده، لباس رزم پوشيدند آن گاه شمشيرها حمايل كرده به يكديگر نزديك شدند.
معاويه لشكر خويش را در چهار صف منظم كرد، در پيشاپيش همه ابوالاعور سلمى آنان را به قتال تحريض و ترغيب مى كرد، و مى گفت:
اى اهل شام! دل به مرگ دهيد، و از فرار حذر كنيد، كه آن عيب و عارى بس عظيم است، روى به لشكر عراق آوريد كه آنان اهل نفاق و شقاق اند.
از لشكريان معاويه آواز بلندى برخاست جماعتى مى گفتند: امروز تا معاويه را راضى نكنيم از جنگ با اهل عراق بر نمى گرديم.
چون فرماندهان لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
اين وضع را مشاهده كردند، و آواز آن چهار صف را شنيدند؛ سعيد بن قيس همدانى، قبيله همدان و عدى بن حاتم طائى قلبيه طى ء و مالك اشتر نخعى قبيله مذحج و اشعث بن قبيله كنده را جمع كردند، و رؤ ساى هر قوم با قبيله خويش با آمادگى كامل حاضر شدند، تا اى كه در سپاه اميرالمومنينعليهالسلام
لشكرى عظيم و انبوه فراهم آمد.
لشكر علىعليهالسلام
با تكبيرهاى بلند، بر صفوف چهار گانه معاويه حمله آغاز كردند، به طورى كه در نبرد سخت، پيروزى از آن ياران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شد، و صفوف چهارگانه معاويه منهزم گرديد و بيش از سه هزار سوار از اصحاب معاويه كشته شدند، بعد روى به بقيه لشكر معاويه آوردند، و آنان را عقب راندند، تا بر تل خاكى موضع گرفتند.
در آن هنگام اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
و معاويه گروه گروه ياران خود را به جنگ مى فرستادند.
عمار ياسر در ميدان فرياد مى زد: اى بندگان خدا! ثابت قدم باشيد و صبر و استقامت پيشه سازيد، و بدانيد كه بهشت در زير شمشير و نيزه هاى شماست.
ميدان جنگ چنان پر تلاطم شد كه قبايل كنده و كنده و مذحج در مقابل مذحج و آزد در برابر آزد و بجيله در مقابل بجيله و همدان در برابر همدان و تميم در روياروى همديگر قرار گرفته و هر قبيله با مردان قبيله خود نبرد مى كرد، از ظهر تا غروب آفتاب بدين گونه جنگيدند، و نماز ظهر را با تكبير گزاردند كه نماز مخصوص ميدان جنگ است.
هاشم بن مرقال از خود مردانگى بسيار نشان داد و در اثناى مبارزه مى گفت:
امروز از لشكر معاويه چندان بر خاك اندازم تا اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از ما راضى شود.
در ميان جنگ زرقاء بنت عدى بن قيس همدانى از دوستداران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
قبيله خويش را به جنگ ترغيب و تشويق مى كرد، و شعرهاى او چندان تاءثيرى در شجاعان و مهاجر و انصار گذاشت كه معاويه با شنيدن خبر زرقاء به شدت خشمگين شد و كينه او را در دل گرفت.
البته حكايت جالبى از ملاقات معاويه و زرقاء بعد از ارتحال اميرالمومنينعليهالسلام
در كتاب هاى تاريخى نقل شده است، كه ساليان طولانى بعد از علىعليهالسلام
اين بانو، وفادارى خود را بدون هيچ خوفى به معاويه ابراز كرد.
نبردى ديگر
صبح روز بعد معاويه لشكر خويش را آراست، و علم ها را به دست مردان قريش، چون عمرو بن عاص، عبيدالله بن عمر بن خطاب، عبدالرحمن بن خالد بن وليد، عتبة بن ابى سفيان، مروان بن حكم، بُسر بن ارطاة و ضحاك بن قيس و امثال اين مردان سپرد.
اهل يمت كه در لشكر معاويه بودند از اين كار آزرده خاطر شدند و شكايت و شكوه خود را با چند بيت شعر به معاويه رساندند.
معاويه براى رضايت اهل يمن گفت:
شما خواص من هستيد، و شما را براى محافظت از خود نگه داشته ام، اهل يمن هم با اين سخنان خوشحال و راضى شدند.
آن طرف لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
از كيفيت آرايش نظامى معاويه و اين كه پرچم را به دست معاوف قريش داده و اهل را رنجش پيش آمد، مطلع شدند، منذر بن جارود عبدى پيش اميرالمومنين علىعليهالسلام
آمد و گفت:
يا ابا الحسن! ما مثل اهل شام سخن نمى گوييم، بلكه مى گوييم خداوند بر عزت، مسرت، قدرت، دولت و حشمت تو بيفزايد، هر گونه دستور فرمايى، اطاعت مى كنم، تو به منزله پدر و مادرانت هستيم. اگر نعوذ بالله تو را در جنگ آسيبى رسد، حسن و حسينعليهالسلام
را امامان خود مى دانيم و تا پاى جان از حسنينعليهاالسلام
اطاعت و فرمانبردارى مى كنيم.
همه ياران اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
از سخنان منذر خوشحال شدند و او را تحسين كردند و ثنا گفتند.
معاويه لشكر خويش را براى حمله به نزديك لشكر اميرالمومنينعليهالسلام
آورد.
بُسر بن ارطاة با علم سياه رنگ به ميدان آمد و رجز خواند و جولان مى داد.
سعيد بن قيس از اصحاب اميرالمومنينعليهالسلام
در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه به يكديگر حمله كردند. سعيد بن قيس نيزه بر سينه او زد، بُسر از ضربت آن نيزه سست شده پشت به ميدان كرد و گريخت همراهان و ياران او متحير گشته از فرار او متعجب شدند.
اين بار مردى به نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صف اميرالمومنينعليهالسلام
بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپس جولانى داد و مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به او مهلت نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.
بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله اى از پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.
بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاح پوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرى خود فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر بر او سبقت گرفت؛ عامر با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد، كه نيزه زره او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصله مبارزى ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاك انداخت و كشت.
چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدن اين صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت: اى مروان اشتر نخعى مرا نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و از او انتقام كشتگان ما را بگير.
مروان گفت: اى معاويه! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همه كاره توست.
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت:
اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمى عميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى.
عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.
افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدود دويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند. عمروعاص پيش آمده، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه به ياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله او كرد كه بر ين اسب او فرو رفت. نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد. چهره اش خونى شده دندانش شكست. اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالك نجات داده به خيمه اش فرارى دادند.
مروان بن حكم را به مسخره گفت: اى عمرو چگونه اى؟
عمرو گفت: اين است كه مى بينى؟
مروان گفت: در مقابل امارت مصر اين ها سهل است.
جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمده به مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است، از مبارزه با او عار داشت.
فرزند خويش ابراهيم را گفت: همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او زد كه از پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان و سادات اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود، به حضور طلبيد و گفت: چرا به على بن ابى طالبعليهالسلام
و ياران او مبارزه و نبرد نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير او اهل شام هستى؟
عقيل گفت: از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابو نوح را شنيدم، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالبعليهالسلام
را بر حق و تو را بر باطل مى بينم. به اين سبب با علىعليهالسلام
و ياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
و عذاب خداى تعالى مى ترسم.
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتى عقيل به صورت مشكوكى كشته شد و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانى كشته است.
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبرد شد، اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنينعليهالسلام
بود. او رجز مى خواند و پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشته شد و در يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت.
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارز خواست.
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و او را كشت، سپس به سوى لشكر شام نگريست، معاويه او را ديد و گفت: اين مرد حتما از لشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است.
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويه به دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت: اى معاويه! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالت مى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: اى كعب! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى خواستى.
گفت: مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص شوند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة از اصحاب علىعليهالسلام
در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همان حال زخمى به سوى معاويه بازگشت.
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو او ظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت.
معاويه نعره اى برآورد و گفت:
اى اهل شام، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنان قاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان، هم پيمانان و غلامان خود را فرا خواند و گفت: بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم.
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك و خون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاه خود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران علىعليهالسلام
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد.
اين كار بر قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه و قومش اشعارى به صورت هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار به درازا كشيد؛ سران قبايل و رؤ ساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار فبيح باز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنينعليهالسلام
آمد و گفت:
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمى ورزيم، اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوب ترند و تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم، اگر مصلحت مى دانى، چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست، چون ما در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى و ابوطفيل با خويشان و نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبح تا غروب به قتال پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود به يادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت علىعليهالسلام
رسيد و گفت:
يا اميرالمومنين! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است، و مى دانيم كشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى گذاريم، و به سوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان
داريم در ركاب تو خواهيم بود.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را تحسين گفت.
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفت آنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده، نيزه و شمشير خود را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنينعليهالسلام
آمد و گفت: من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم، اما آنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
فرمود: آرى، درست مى گويى، من هميشه از تو قوم تو راضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم.
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت: اى ياران، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ كنيم و اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را از خود خشنود سازيم.
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحاب معاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز قبيصه به خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت:
يا اميرالمومنين! ما در جنگ كوتاهى نكرديم، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار به ميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كه اهل شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت علىعليهالسلام
آمد و گفت: امروز اميرالمومنينعليهالسلام
ما را در پيكار با دشمنان چگونه يافت؟ آيا مبارزات و مجاهدات ما مقبول و مرضى حضرتش بود. اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
شجاعت، شهامت و دلاورى قبيله هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت.
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنينعليهالسلام
در حق آنان فرمود شادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنينعليهالسلام
اشعارى سرودند و عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلى زايل گرديد و به محبت و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنينعليهالسلام
خوشحال شده بود بار ديگر ماءيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكر چاره و حيله اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براى نبرد آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بين افراد لشكر و خستگى در ميان آنان، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت:
اى اهل شام! چه چيزى موجب تاءخير و توقف شما شده است؟ از هر دو طرف جمعى كشته و جمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا در طلب خون عمثان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان علىعليهالسلام
شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعى هاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ را پيكار آماده كردند.
حكايت زيد بن عدى بن حاتم
زيد بن عدى از اصحاب علىعليهالسلام
در بين كشتگان مى گشت، تا ببيند چه كسانى كشته شدند، اتفاقا حابس بن سعد را كه دايى او بود يافت، پرسيد چه كسى خال مرا كشته است، مردى از اصحاب علىعليهالسلام
گفت: من او را كشتم، پرسيد چرا او را كشتى، گفت: چون از لشكريان معاويه بود: زيد بن عدى شمشير بر فرق او كوفت و او را كشت، سپس به سوى معاويه فرار كرد، معاويه خوشحال شد و علىعليهالسلام
از قتل يكى اصحابش و فرار زيد بن عدى غميگين و ناراحت شد.
عدى بن حاتم پدر زيد هم از اين ماجرا پريشان و غمگين شد.
زيد بن عدى بن حاتم شعرى انشاء و در آن پشيمانى خود را از كارش اعلام كرد.
عدى بن حاتم به خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
رسيد و گفت:
من از اين كه پسرم زيد حادثه آفريد نگران هستم و اگر بر او دست يابم به جرم قتل قصاص مى كنم و اگر بميرد، از مرگ او ناراحت نمى شوم.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
چون اين كلمات را از عدى بن حاتم شنيد، خوشحال شد و عدى را دلجويى كرده، لطف ها نمود و عدى نيز شاد شد. زيد بن عدى چون نيت پدرش را فهميد از نزد معاويه گريخته به قبيله طى ء و كوههاى قبيله آنها پناه برد.
كعب الاحبار در كنار معاويه
كعب الاحبار از شهر حمص به صفين نزد معاويه آمد، معاويه با آمدن او شادمان شد و در حق وى لطف ها احسان ها كرد، كعب هر روز به نزد معاويه مى رسيد و او را بر جنگ را مبارزه با اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
تحريض و ترغيب مى كرد.
از طرف ديگر اميرالمومنين لشكر خويش را تعبيه كرده، ميمنه و مسيره لشكر را مرتب نمود.
حكايت عمروعاص و ناكامى او
عمروعاص به نزد معاويه آمد و گفت: در ميسره سپاه على بن ابى طالبعليهالسلام
اقوام و بستگان من از قبيله ربيعه حضور دارند، اگر رخصت دهى نزد آنان روم، تا شايد در بين آنان شك برانگيزم تا به سوى تو برگردند و سپاه علىعليهالسلام
را ترك كنند.
معاويه گفت: اى عمروعاص كار از اين حرفها گذشته كه بتوان با مكر و حيله كارى كرد من مصلحت نمى دانم و ليكن تو هر گونه دوست دارى عمل كن.
عمروعاص بر استر خويش نشست، به ميسره سپاه علىعليهالسلام
نزديك شد و گفت: اى خويشاوندان مادرم! من عمروعاص هستم، يكى از شما نزد من بيايد تا با او سخن بگويم.
مردى از عبدالقيس به نام عقيل بن شويره بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد، كيستى؟
گفت: مردى از عبدالقيس كه در جنگ جمل سعادت خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را داشتم و امروز در صفين هستم و امروز من با ديروز من هيچ فرقى نكرده است. اما تو اى شيخ قريش، شرم ندارى از خداى تعالى نمى ترسى كه معاويه را بر على بن ابى طالبعليهالسلام
ترجيح دادى و دين خود را به امارت مصر فروختى، چرا كمر خدمت به يارى معاويه طليق
بستى و بر ضد سرور و سادات مهاجرين و انصار، على بن ابى طالبعليهالسلام
جنگ راه انداختى. گيرم امارت مصر به تو رسيد، از فرعون مصر بالاتر نخواهى شد.
عمروعاص از نصيحت او مى خنديد، تا آخر گفت:
اى عقيل، مرد ديگرى را بگو بيايد تا با او سخن بگويم.
عقيل گفت: اى عمروعاص! هر كس در اين لشكر باشد در عداوت و كينه نسبت به تو معاويه مثل من است و تو را بر متابعت همدستى را معاويه ملامت خواهد كرد.
پس به سوى ياران خويش برگشت و مردى از بنى تميم به نام طحل بن الاسود بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد اى برادر زاده تو كيستى؟
گفت: من كسى هستم كه گناه تو را عفو نكند و عذر تو را نپذيرد، بر تو و فرزندانت رحم نكند، اگر در كشتن تو مجال يابد به تو مهلت ندهد.
اى عمرو به خدا سوگند، بر دنياى فانى، آخرت را رها كرده و به دنيا دنى رو آوردى و به مخالفت و دشمنى با على بن ابى طالبعليهالسلام
برخاستى حال كه به يقين مى دانى علىعليهالسلام
بر صراط حق و جاده هدايت است و از همه جهت بر معاويه رجحان و برترى دارد.
عمروعاص چون از سخن او نتيجه نگرفت، مردى از بنى عنزه را طلب كرد.
مرد عنزى چون به نزد عمروعاص آمد، گفت: گمان نكن من در عداوت با تو از دو رفيق قبلى ام كمترم، به خدا سوگند غرض من از آمدن به نزد تو جز ملامت كردن تو چيز ديگر نيست.
عمروعاص گفت: پس سخن گفتن با تو فايده اى ندارد بهتر است مردى از قبيله بنى هضيم را نزد من بفرستى.
مرد عنزى بازگشت و يكى از مردان بنى هضيم نزد او آمد. اتفاقا اين شخص يكى از دايى هاى عمروعاص بود. هضيمى گفت: اى عمرو! اگر سخنى دارى بگو تا بشنوم.
عمروعاص گفت: شفقت و حميت باعث شد تا نزد شما بيايم؛ جنگ صفين كه بين على بن ابى طالبعليهالسلام
و معاويه به محاربت و قتال و كشتار كشيد، عرب قرها اين جنگ و كشتار را يادآورى و قبيله ما را شماتت مى كند و هيچ گاه روزگار اين خنگ را فراموش نمى كند بهتر است شما على بن ابى طالبعليهالسلام
و اصحابش را ترك كنيد و باعث سرشكستگى ما نشويد، عمروعاص از اين سخنان بيهوده بسيار گفت و ره تدبيرى كه مى دانست از مكر و حيله به كار بست.
مرد هضيمى گفت: اى دشمن خدا! بدون هيچ موجب و علتى، على ابن ابى طالبعليهالسلام
را كه داراى انواع فضيلت است رها كنيم و به خدمت فاسقى بى دين كه راه ضلالت از هدايت را نمى شناسد بياييم! آيا ما را احمق و بى عقل به حساب مى آورى! دور شو، لعنت رسول خدا بر تو باد.
عمروعاص دندان طمع از آنان بر كنده و نوميد و خاسر به نزد معاويه برگشت.
خطبه اميرالمومنين بر اصحاب خود
در آن هنگام عمروعاص با افراد قبيله ربيعه در حال سخن بود، اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
در ميان افراد خويش ايستاد و فرمود:
اى ياران و دوستان و اى هواداران من، امروز آوازه شجاعت و دليرى شما در ميان همه قبايل به گوش خاص و عام رسيده است. به بركت نام خداى تعالى به پيش رويد، وقار و سكينه را شعار خويش سازيد، زهد و صلاح را زينت رفتار و سكنات خود قرار دهيد و از خير و نيكى غافل نباشيد.
بدانيد با ابتر ابن ابتر و ابن آكلة الاكباد و وليد بن عقبه مى جنگيد، من ايشان يا به دين حق و اره هدايت مى خوانم آنان مرا به خوردن حرام و پرستيدن اصنام
دعوت مى كنند. اينان جماعتى فاسق و فاجرند، كه بندگان خدا را از راه خدعه در گرداب فتنه انداختند با شعار دروغ و سخن بهتان اهل شام را به جنگ ما آوردند، با جديت مى خواهند انوار شريعت محمدىصلىاللهعليهوآله
را فرونشانند و ميان امت محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
تفرقه انداختند. والله متم نوره و لو كره الكافرون.
سپس دست ها را به طرف آسمان بالا برد و اين دعا را خواند:
اللهم اقلل حدهم وشتت كلمتهم، فانه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت.
آمادگى لشكر علىعليهالسلام
براى پيكار
لشكر اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
آماده قتال و جدال با اهل بغى و كفر شده روى به ميدان آوردند دو لشكر به يكديگر نزديك شدند.
مبارزى از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده، بين دو صف جولان مى داد و مبارز مى خواست، گفته شد در لشكر شام، سوارى از او شجاع تر و قوى تر نبود و لشكر علىعليهالسلام
چون او را مى شناختند لذا كسى به مبارزه او بيرون نرفت.
غرار در اثناى جست و خيز و جولان چشمش به سوارى از اصحاب اميرالمومنين افتاد.
پرسيد: اين سوار كيست؟
گفتند: عباس بن ربيعة هاشمى.
غرار با غرور و نخوت گفت، آيا رغبت به مبارزه دارى؟
عباس گفت: چرا رغبت ندارم! من دنبال تو مى گشتم. از اسب فرود آى تا پياده جنگ كنيم.
هر دو از اسب فرود آمده، آماده نبرد شدند، دو لشكر دست از جنگ كشيده تا مبارزه آنان را نظاره كنند و آن دو با شمشير به يكديگر حمله كردند.
چون هر دو زره داشتند شمشير كارگر نبود، اميرالمومنينعليهالسلام
از دور نگاه مى كرد ولى يار خود را نمى شناخت، عباس در اثناى شمشير زنى، چشمش به زره غرار كه خللى داشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد كرد و غرار را به دو نيم كرد. آواز تكبير اصحاب اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
بلند شد.
علىعليهالسلام
پرسيد اين مبارز از كدام قبيله است كه ما را مسرور گردانيد.
گفتند: از قبيله بنى هاشم و نام او عباس بن ربيعه است.
اميرالمومنين او را صدا زد و گفت: اى عباس! عباس گفت لبيك يا اميرالمومنين. حضرت فرمود: اى عباس! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس بدون اجازه من به ميدان حرب وارد نشويد.
عباس گفت: يا على! آيا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نكنم؟!
اميرالمومنين فرمود: بلى! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست.
سپس علىعليهالسلام
، دست را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! عمل امروز عباس را ذخيره آخرتش قرار ده.
معاويه گفت آن مبارز كه غرار را كشت چه كسى بود؟
گفتند: عباس بن ربيعه بن حارث هاشمى.
معاويه گفت: هر كسى از لشكر من بتواند انتقام غرار را بگيرد از مال دنيا آنقدر به او مى دهم كه تا آخر عمر محتاج نشود.
دو نفر از بنى لخم گفتند: يا امير! ما آمادگى داريم. با او به مبارزه بپردازيم:
پس آن دو مرد به ميدان جنگ آمده و عباس بن ربيعه را به مبارزه خواندند.
عباس بن ربيعه گفت: مرا سيد و امامى است، بى اجازه او كارى انجام نمى دهم. پس به خدمت اميرالمومنين رسيد و اجازه جنگ خواست.
آن حضرت فرمود: والله آرزوى معاويه آن است كه از بنى هاشم احدى زنده نماند. پس گفت: اى عباس نزديك من بيا، چون عباس پيش آمد.
حضرت فرمود: اى عباس، سلام خود را بيرون كن تا سلام مرا بپوشى و اسب مرا بردار. آن گاه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
سلام عباس را پوشيده، بر اسب او نشست و در مقابل آن دو مرد شامى ايستاد مثل اين كه عباس بن ربيعه وارد ميدان شده است.
آن دو او را نشناختند و گفتند: آيا از سيد و امام خويش اذن گرفتى علىعليهالسلام
كه نمى خواست دروغ گفته باشد، فرمود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا...
يكى از آن دو بر اميرالمومنين حمله كرد، آن حضرت شمشير بر كمر او زد و او را دو نيم كرد و هر نيمى به يك طرف افتاد.
دومى جمله كرد، حضرت او را نيز به خاك مذلت انداخت و به رفيقش ملحق كرد. سپس به موضع و جايگاه خويش برگشت، به عباس گفت: هرگاه تو را به مبارزه خواندند مرا خبر كن. معاويه فهميد كه قتل آن دو نفر از لخميان به دست تواناى اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
، انجام گرفته است به همين سبب تاءسف مى خورد و خويشتن را ملامت مى كرد.
حماسه ياران علىعليهالسلام
سپس دو لشكر بر يكديگر حمله كردند، آن روز پرچم به دست قيس بن مكشوح بود و گفت: اى قبيله بجيله! علم را از دست من بگيريد و به دست ديگرى بدهيد، گفتند: چرا چنين كنيم.؟
گفت: امروز تا كلاه و رزه را از سر معاويه بر ندارم، برنمى گردم.
پس قيس رجزى خواند و حمله كرد تا به معاويه رسيد.
معاويه فرياد زد: اين كيست كه خود را به من رسانده او را دور كنيد.
معاويه غلامى داشت رومى حمله كرد و دست قيس را قطع كرد، قيس بن مكشوح نيز در آن هنگام ضربتى بر غلام معاويه زد و او را به دوزخ فرستاد، گروهى از ياران معاويه به طور گروهى به قيس بن مكشوح حمله آوردند و او را شهيد كردند. رحمة الله عليه
آن گاه عبدالله بن قلع علم را گرفت و جنگيد تا شهيد شد، بعد برادرش عبدالرحمن بن قلع پرچم را برداشت و قتال كرد تا شهيد شد، سپس عباس بن شريك علم را به دست گرفت و زخمى شد. بلافاصله مسروق بن مسلم پرچم را از او گرفت به ميدان تاخت تا شهيد شد بعد از او صخر بن سمر علم را به ميدان برد و جنگيد تا زخمى شد و بازگشت، عبدالله بن بزار پرچم را از او گرفت و قتال كرد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
عتبة جويريه قدم پيش گذاشت و گفت:
اى مردم! مى بينيد كه چند نفر از سواران نامدار از اصحاب سيد ابرار اميرالمومنينعليهالسلام
به شهادت رسيد، مردانه مقامت كنيد و بدانيد دنيا ناپايدار و لذتش زودگذر است، من عزم كردم، چنان كنم تا به شهادت برسم، شما نيز در حمايت اميرالمومنين بكوشيد تا توفيق مجالست و همنشينى با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين و بيابيد.
عتبة به ميدان آمد، دو برادر به نام عوف و عبيدالله به دنبال او بيرون آمدند، سه نفرى به لشكر شام حمله كردند و از خود آثار و شجاعت و مردانگى ظاهر كردند، آنان به اندازه اى كه از لشكر علىعليهالسلام
در آن روز كشته شدند از سواران شام كشتند، تا تا عاقبت هر سه برادر شهيد شدند. رحمة الله عليه
پس لشكر اميرالمومنين علىعليهالسلام
بر اصحاب معاويه حمله كردند، آتش جنگ ميان آنان برافروخته شد و غبارى غليظ برخاست لشكر معاويه از شمشير مبارزان علىعليهالسلام
رو به هزيمت نهادند. حجر بن عدى و معقل بن قيس رياحى در ميان گرد و غبار رجز مى خواندند و چنان دلاورى از خود نشان دادند كه لشكر معاويه را به تعجب واداشتند، در اين روز شمشير نامداران اميرالمومنين به خون ياران معاويه رنگين شد.
چاره انديشى معاويه
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خود برگشتند، در آن شب خستگان و مجروحين دو طرف از شدت جراحات آه و ناله سردادند، معاويه با ديدن كشته هاى خويش و شنيدن ناله هاى مجروحان به عمروعاص گفت: اين جنگ، مبارزان ما را هلاك كرده و به كام مرگ كشيده است، گمان مى كنم به دست آوردن عراق منجر به هلاكت تمامى اهل شام شود و تا شام خراب نشود، ولايت عراق به دست ما نخواهد آمد، مى دانى كه عبدالله بن عباس رياست و سيادت ياران على بن ابى طالبعليهالسلام
را دارد هر چه مصلحت بيند و به علىعليهالسلام
پيشنهاد كند، علىعليهالسلام
از رأی نظر او نمى گذرد، اگر حيله و مكرى فراهم كنى و عبدالله بن عباس را بفريبى تا از علىعليهالسلام
بخواهد كه از اين جنگ دست بردارد تا لشكريان ما كه از جنگ خسته و درمانده شدند. جان سالم بدر برند. عمروعاص گفت: عبدالله بن عباس مرد زيركى است و فريب او كار آسانى نيست.!
معاويه گفت: زيانى ندارد، نامه اى لطيف با الفاظ و عبارتى فريبنده بنويس تا ببينيم چگونه جوابى مى دهد.؟
نامه نگارى معاويه و عمروعاص براى مماطله و استراحت
عمروعاص نامه اى به عبدالله بن عباس به اين مضمون نوشت:
بزرگوارى، سيادت و سرورى تو بر همه معلوم است و در همه عرب بعد از پسر عم تو على بن ابى طالبعليهالسلام
كسى از تو عالم تر، كريم تر، فاضل تر و ملايم تر نيست، ما نخستين كسانى نيستيم كه در جنگ رنج و بلا كشيده ايم و عافيت را از خود دور كرده ايم، اين جنگ اكثر مبارزان ما و شجاعان شما را بلعيده است؛ من نمى گويم، اى كاش جنگ را از سر مى گرفتيم، بلكه مى گويم كاش ميان ما و شما هرگز منازعه و مخاصمه رخ نمى داد، تا اين همه عرب كشته شوند اين جنگ خيلى طولانى شد، اگر بر اين منوال ادامه يابد از ما و شما كسى باقى نمى ماند، از سر نصيحت مى گويم، بهتر است قتال را پايان دهيم.
سپس چاپلوسانه جند بيت نوشت، نامه را به معاويه داد، چون معاويه مطالعه كرد آن را پسنديد و گفت: بايد به نزد ابن عباس فرستاده شود.
عبدالله بن عباس نامه را خوانده سپس به نزد اميرالمومنين آورد تا مضمون آن آگاه شود، اميرالمومنينعليهالسلام
نامه را خواند و خنديد.
بعد فرمود: قاتل الله ابن النابغه، اين است مكارى عمروعاص!، چه چيز او را به طمع انداخت تا بتواند تا را بفريبد. جواب نامه او را آن گونه كه مصلحت مى دانى بنويس و بفرست.
عبدالله بن عباس يار صديق اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
جواب نامه را به اين مضمون نوشت.
اى عمروعاص! من در بين عرب هيچ كسى را بى حياتر و مكارتر از تو نديدم، به كمك و نصرت معاويه آمدى و دين را به دنيا فروختى و به طمع امارت، مردم شام را به ظلمت و فتنه انداختى، چون به مقصد خويش نرسيدى، حيله اى ديگر پيش گرفتى اول دنيا را بزرگ شمردى و با معاويه معامله دين به دنيا كردى؛ سپس اظهار زهد و تقوا نمودى و گفتى مرا به دنيا حاجتى نيست، تا مردم را بفريبى، اگر راست مى گويى و فريفته دنيا و امارت مصر نشدى، دست از متابعت و موافقت معاويه بردار و به خدمت اهل بيت محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
درأی و اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
را اطاعت كن، اما آنچه از احوال اهل عراق و اهل شام نوشتى، اهل عراق با على بن ابى طالبعليهالسلام
بيعت كردند چون او بهترين آنان بود و اهل شام با معاويه بيت كردند در حالى كه آنان بهتر از معاويه بودند و بدان من و تو نيز يكسان نيستيم، به سبب اين كه من براى رضاى خدا در خدمت اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
به جنگ آمدم؛ اما تو براى رضاى معاويه و به دست آوردن مصر با مهاجر و انصار و مسلمين مى جنگى. اى عمرو از خدا بترس و به خدا باز گرد. والسلام
به برادرش فضل بن عبدالله گفت تا شعرى در جواب او بُسرايد. فضل شعر را سروده، عبدالله شعر را همراه نامه به خدمت اميرالمومنينعليهالسلام
تقديم كرد تا نظر دهد.
آن حضرت پسنديد و فرمود:
احسنت بر تو! اگر عمرو اين شعر و نامه را بخواند دم فرو مى بندد و اگر عقل داشته باشد ديگر نامه اى نمى نويسد.
وقتى نامه و شعر به دست عمروعاص رسيد آن را بر معاويه خواند و گفت: به اين سخنان تند نياز نداشتم، هرگاه با پسران عبدالمطلب بيازماييم مغلوب مى شويم.
معاويه گفت: راست مى گويى، اما بى شك فردا على بن ابى طالبعليهالسلام
جنگ را آغاز مى كند، اگر چنين كند كار بر ما دشوار مى شود. من نامه اى به عبدالله عباس مى نويسم و او را به نامه خواندن و جواب نوشتن مشغول مى كنم تا فردا جنگ را آغاز نكند اگر جواب ندهد نامه اى به على بن ابى طالبعليهالسلام
مى نويسم و او را به نامه نوشتن و نامه خواندن مشغول مى كنم، اگر جواب ندهد، نامه نگارى را ترك و با تمام قوا آماده جنگ مى شوم تا كار به پايان برسد.
عمرو گفت: غرض و قصد تو با على بن ابى طالبعليهالسلام
فرق مى كند، تو مثل او نيستى، تو براى رياست و امارت مى جنگى و علىعليهالسلام
براى رضايت خدا، تو براى بقا تلاش مى كنى و او براى فناءلله شمشير مى زند اگر او پيروز شود اهل شام از خوف و هراسى ندارند اما اهل عراق از تو بيمناك اند گمان مى كنم مى خواهى على بن ابى طالبعليهالسلام
را بفريبى، ولى هرگز نمى توانى خدعه كنى و او را فريب دهى! پس معاويه به عبدالله بن عباس نامه اى به اين مضمون نوشت:
شما بنى هاشم در حق عثمان و خويشاوندان و متعلقان او از همه اعراب توهين بيشترى روا داشتيد و اين جنگ كه بين ما و شما واقع شد و همچنان ادامه دارد، اگر شدايدى براى ما باشد براى شما نيز هست، همان خوف و رجا كه براى شماست براى ما نيز هست، تا كى بايد در اين حالت باشيم و مبارزان و شجاعان ما و شما كشته شوند مخاصمه و جنگ را خاتمه دهيد، تا بيش از اين خون ريخته نشود و مردان قريش كشته نشوند. چون نگاه مى كنم از قريش شش تن بيشتر باقى نماندند.
در عراق، تو و على بن ابى طالبعليهالسلام
، در حجاز سعد وقاص و عبدالله بن عمر، در شام من و عمروعاص، از اين عده سعد و عبدالله بن عمر از بيعت با على بن ابى طالبعليهالسلام
دست نگه داشتند من و عمروعاص مخالف شما هستيم، تو مهتر و سرور ما بعد از پسر عمت على بن ابى طالبعليهالسلام
هستى، اگر مردم بعد از عثمان با تو بيعت مى كردند كارها سهل تر صورت مى گرفت و ما در اطاعت و متابعت تو مطيع تر بوديم تا على بن ابى طالبعليهالسلام
پس در اين امر تفكرى كن تا رأی تو را بدانيم. والسلام
عبدالله بن عباس نامه معاويه را خواند و خنديد و گفت: معاويه تا كى گمان بى عقلى و بى خردى درباره من مى كند، طمع بيجا و خيال باطل در مغز مى پروراند. پس جوابى سخت برايش بنويسم تا بداند كه در دل چه دارم.
جواب نامه معاويه را چنين نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم. اى معاويه! نامه ات را خواندم، سخنان بى حاصل تو را شنيدم آنچه از بدى ما در حق عثمان نوشتى فهميدم. تو اى معاويه! بديهاى خويش را درباره عثمان فراموش كردى، آن زمان كه به كمك تو محتاج بود و از، يارى خواست، او را مساعدت نكردى تا ديدى چه بر سرش آوردند و تو به خويش كه هلاكت او بود رسيدى و امروز ما را متهم مى كنى كه به عثمان بدى روا داشتيم. اما درباره ابوبكر و عمر سخن گفتى و ما را به آن اغرار و تحريك مى كنى، بدان كه عمر و ابوبكر از عثمان بهتر بودند، چنان كه عثمان هم از تو بهتر بود.
اين كه گفتى از رجال قريش جز شش نفر كسى باقى نمانده است، اين خود دروغى خالص و كذبى محض است و مردان قريش بسيارى در ركاب اميرالمومنين علىعليهالسلام
و عده اندكى در لشكر تو هستند و آنان كه در خانه نشستند بيشترند.
اما تضرع مى كنى كه جنگ را ترك كنيم تا خونها ريخته نشود و هر روز مصيبت بيشتر نگردد، بدان آنچه در پيكار و نبرد تا كنون از ما ديدى اندك بود و منتظر جنگ عظيم و قتال مخوف با.