- پس از چه ترسيده اى؟
- من خودم را در سر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم، نمى دانم چه كنم؟ اين راه را بگيرم يا آن را انتخاب كنم؟
عاقبت تصميمش را گرفت، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بطورى كه كسى نفهميد چه مقصود وهدفى دارد همين كه رسيد به نقطه اى كه ديگر نمى توانستند جلويش را بگيرند ناگهان به اسب خويش شلاقى زد و خود را به نزديك خيمه حسين عليهالسلام
رساند.
سپرش را وارونه كرد كنايه از اينكه براى جنگ نيامده ام بلكه امان مى خواهم.
به نزديك امام حسين عليهالسلام
كه رسيد سلام عرض كرد و سپس گفت:
هل لى توبةٍ؟ آيا توبه از من پذيرفته است؟
فرمود: بله البته قبول است.
آنگاه حر عرض كرد: اقا حسين جان، به من اجازه بدهيد تا به ميدان بروم و جان خويش را فداى راه شما بكنم.
امام عليهالسلام
فرمود: اينك تو مهمان ما هستى از اسب بيا پايين و چند لحظه اى را در نزد ما بمان.
- آقا! اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان بروم بهتر است.
انگار كه اين مرد(حر) خجالت مى كشيد شرم داشت، چرا؟ چون با خودش زمزمه مى كرد كه اى خدا! من همان گنهكار هستم كه اولين بار دل اولياء تو، بچه هاى پيغمبر تو را لرزانم.
حر خيلى مضطرب به نظر مى رسيد براى رفتن به ميدان خيلى عجله داشت زيرا كه با خود مى انديشيد نكند هم اكنون در همين حال كه اينجا نشسته ام يكى از بچه هاى حسين عليهالسلام
بيايد و چشمش به من بيفتد و من بيش از اين شرمنده و خجل شوم؟!
آرى حر توبه كرد توبه اى جدى، از راهى كه رفته بود برگشت، از طرفدارى ظلم و فساد دست برداشت و به هوادارى از خق و عدالت پرداخت، از لشكر يزيد بيرون شد و به سپاه حسين پيوست، حسين هم او را بى قيد و شرط پذيرفت، زيرا كرم حسينى چنين اقتضا مى كرد.
وقتى كه حر آمد هرگز امام نفرمود كه اين چه وقت توبه است؟ ما را به اين بدبختى يشانده اى حالا آمده اى تا توبه كنى؟
ملى حسين اينجور فكر نمى كند، حسين همه اش دنبال هدايت مردم است حتى اگر بعد از آن كه تمام جوانانش هم شهيد شدند لشكريان عمر سعد نيز توبه مى كردند مى گفت توبه همه آنان را قبول مى كنم، به دليل اين كه يزيد به معاويهع بعد از حادثه كربلا به على بن الحسين عليهالسلام
گقت: اگر من توبه كنم قبول مى شود؟ بله! تو اگر واقعا توبه بكنى قبول مى شود، ولى او هرگز توبه نكرد.
شب عاشورا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عمر سعد از آن آدمهايى بو كه هم خدا را مى خواست هم حرما را، كوشش مى كرد كه تمردى از ابن زياد نكرده باشد و آن ابلاغى كه برايش براى حكومت رى (همين منطقه تهران) صادر شده بود از دست ندهد. و در عين حال خيلى كوشش مى كرد كه خودش را به اين كناه بزرگ آلوده نكند. به همين جهت دو سه بارى كه حضرت با او صحبت كرد وقتى كه گزارش آن را به عبيداللّه ميداد گزارش هاى را جورى ارائه ميكرد كه غيض ابن زياد با بخواباند. و احيانا تاريخ نوشته است يك چيزهايى را از پيش خودش مى گفت كه حضرت اباعبداللّه نگفته بودند.
مثلا اين كه: حسين بن على انقدر هم كه شما شنيده ايد خيلى سر مخالفت ندارد، اينجور نيست و انجور نيست.
در آخرين نامه اش به عبيداللّه زياد، يك چنين چيزى نوشت كه شما عجله نكنيد در اين كار و تصميم خيلى شديدى نگيريد ما اميدوار هستيم به اينكه بلكه بتوانيم كارى بكنيم كه صلح برقرار بشود و خون حسين بن على هم ريخته نشود و وضع حكومت شما هم همينجورى كه هست برقرار باشد و از اينجمور حرفها. يك نامه اى نوشته بود كه ابن زياد را يك كمى به فكر فرو برد.
آدمهاى خبيث بد ذات هر جا كه باشند اثر وجودى خودشان را بروز مى دهند. عده اى در حاشيه مجلس اش نشسته بودند يكى از اينها همين شمر بن ذى الجوشن بود، وقتى ابن زياد گفت: از پسر سعد چنين نامه اى آمده است، از جا بلند شد وگفت: امير! به حرفهاى عمر سعد خام نشوى حسين پسر على است، شيعيان اينها در بلاد مختلف پراكنده اند تو از كجا اطمينان دارى كه آنها اگر اطلاع پيدا بكنند نيايند اينجا؟ و البته اگر آمدند كار بسيار مشكل است. سياست اقتضا مى كند كه به سرعت قبل از انكه اين خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو كار حسين را يكسره كنى!
مى گويند: اين جمله را وقتى ابن زياد شنيد تكان خورد و گفت: مثل اينكه خواب بودم بيدارم كردى، بعد گفت: نه الان چنگالهايمان خوب به حسين بن على بند شده و راه فرار برايش بسته است. نسبت به عمر سعد هم ناراحت شد در نامه تندى به او نوشت: ما تو را نفرستاديم آنجا كه براى ما مصلحت انديشى كنى، اينها چيه براى من مى نويسى؟ تو مامود يكى از دو كارى، يا بايد حسين بن على را بكشى، سرش را براى من بفرستى يا خودش را كت بسته تحويل من بدهى اگر حاضرى دستور ما را اجرا كنى اجرا كن، حاضر نيستى من شخص ديگر را به فرماندهى سپاه منصوب مى كنم.
يك نامه هم محرمانه نوشت بهدست خود شمر داد گفت: آن نامه را به او بده اگر قبلو كرد كه بسيار خوب او امير باشد تو هم امر او را اطاعت بكن اگر ديدن قبول نمى كند فورا گردنش را بزن سرش را براى من بفرست خودت كار را يكسره كن.
وقتى كه شمر آمد آن نامه را به ابن سعد داد (نامه را اول) خواند يك نگاهى به سراپاى سمر كرد گفت: تو نگذاشتى من مى فهمم اين وسوسه را تو كردى.
شمر گفت: به هر حال چه كار مى كنى؟ دستور امير را اجرا مى كنى يا نه؟
پسر سعد حدس زد كه اگر بگويد نه چه خواهد شد گفت البته اجرا مى كنم!
- بسيار خوب تكليف من چيست؟
- تو امير پيادگان باش!
شمر با هزار نفر در عمين روز تاسوعا وارد كربلا شد دستور ابن زياد هم دستور بسيار اكيد و شديد بود كه به سرعت و به فوريت بايد اجرا بشود.
درست عصر روز نهم است. ابن سعد براى اينكه ديگر كم نياورده باشد از شمر، و براى اينكه شهادت بدهند پيش ابى زيار كه دستور شما را خيلى خوب اجرا كرد فورا به لشكر دستور داد كه حركت و سپس حمله كنند.
نزديك غروب آفتاب است الا عبداللّه عليهالسلام
در آن وقت در جلوى يكى از خيمه ها در حالى كه نشسته بود و دستهايش روى شمسير و سرش را روز دستش تكيه داده بود خوابش برده بود. يك وقت صداى همهمه لشكر صداى سم اسبان و صداى بهم خوردم اسلحه و بعد هم سى هزار يفر سپاه مجهز درست مثل دريايى كه خوج بزند و بخروشد در برابر يك گروه هفتاد و دو نفره كه تنها حدود شصت نفر آنها مرد و بهيه نك عده زن و بجه بودند يعنى همه نفوسشان به صداى صد نفر نمى رسيد و سپاه ابن سعد دور تا دور اينها محاصره نمودند و حلقه را تنگتر كردند.
سر و صداى دشمن كه در فضا پيچيد زينب عليهاالسلام
از خيمه فورا بيرون دويد ببيند چه خبر است، تا اين وضع را ديد آمد سراغ ابا عبداللّه دست روى شانه ابا عبداللّه گذاشت. عرض كرد: برادر جان اين صداها را نمى شنوى؟ ابا عبداللّه سر را بلند كرد ولى بى اعتنا به اين وضع فرمود: الان در عالم رويا جدم پيغمبر را ديدم كه به من فرمود: حسينم تو با زودى به من ملحق خواهى شد!
حالا ملاحظه كنيد اينجا زينب چه حالى پيدا مى كند! فورا اباعبداللّه از جا حركت كرد فرمود: برادم عباس بيايد!
اباالفضل با دو سه نفر از بزرگان و صحابه كه از مشاهير دنياى اسلام بودند مثل جناب حبيب بن مظاهر و جناب زهير بن القين و امثال اينها كه همه صحابه پيغمبر بودند امدند.
فرمود: برادر برو ببين چه خبر است اينها از ما چه مى خواهند؟
ابوالفضل با اين دو سه نفر رفتند و در مقابل لشكر ايستادند و اعلام كردند بايستيد با ششما حرف داريم آنها هم ايستادند فرمود: چه شده است؟ چه مى خواهيد؟
گفتند: امر قاطع از امير ابن زياد رسيده است كه حسين بايد يكى از دو كار را انتخاب كند: يا تسليم يا جنگ!
فرمود: پس شما بايستيد و از جاى خودئ تكان نخوريد تامن بروم و اين پيشنهاد را با برادرم در ميان بگذارم!
ابوالفضل مى داند كه حسين چه راهى را انتخاب كرده است ولى در برابر اباعبداللّه بقدرى با ادب است كه هرگز نمى خواهد از طرف خودش حرف بزند، مى خواهد پيغام را به اباعبداللّه برساند.
ولى آن دو نفر ايستادند شروع كردند به صحبت كردن، پند دادن، اندرز دادن، نصيحت كردن.
ابوالفضل نزد حسين عليهالسلام
برگشت و گفت: برادر جان! چنين مى گويند هر چه امر مى فرماييد من همان را بگوييم؟
فرمود: اماتسليم محال است. من مى جنگم تا شهيد بشوم در راه خدا.
فقط يك موضوع هست كه بايد با اينها در ميان بگذارم و آن اينكه الان سر شب است جنگ را بگذارند براى فردا خدا خودش مى داند اين جمله را كه مس گويم نه براى اين است كه مى خواهم شهادت را به تاخير انداخته باشم بلكه مى خواهم امشب را تا صبح با خداى خودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم.
حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم مى گويد من جنگ را انتخاب كردم ولى فقط يك استدعا از شما داريم و آن اين است كه امشب رابه ما مهلت بدهيد.
يك عده اى فرياد كردند كه خير مهلت نه! امير گفته است كه هرگز معطل نشويد! يك عده هم گفتند نه آقا چه عجله اى است باشد فردا، اختلاف افتاد در مسانشان يكى از روساى خود آنها امد جلو ايستاد با تغير گفت شرم و حيا هم خوب چيزى است ما با كفار و مشركين وقتى مى جنگيديم اگر آنها به ما مى گفتند مهلت دهيد، ما شب با آنها هرگز نمى جنگيديم، حالا پسر پيغمبر از ما چنين مهلتى مى خواهد موافقت نكنيم؟
پسر سعد ديد كه كار به اختلاف كشيده است اگر پافشارى بكند روى اصرار خودش ممكن است كه تفرقه بيفتد در ميان لشكر و بد بشود. گفت: بسيار خوب! امشب را ما مهلت مى دهيم تا فردا.
اباعبداللّه ديگر مثل امشب را به سامان دادن كارهاى خودش پرداخت، عالمى بوده اين شب عاشورا كارهايى انجام داد ابا عبداللّه يكى از كارهايى كه انجام دائ در همان شب فرمود: خيمه ها را به سرعت بكنيد، جابجا كنيد طنابهاى خيمه را به يكديگر نزديك كنيد به طورى كه ميخهاى هر طناب در داخل خيمه ها كوبيده بشود كه بين خيمه ها فاصله اى نباشد كسى بتواند از وسط خيمه ها بگذرد بعد هم دستور داد: خيمه ها را به شكل نيم دايره به پا كنند و باز دستور داد در پشت خيمه ها خندقى كندند. صحرا هم نيزار بود، از نى و هيزم و سوختنى ها زياد جمع كردند منظور اين بود كه فردا صبح اين نى هت را اتش بزنند كه دشمن از پشت سر نتواند حمله كند اين تدبيرى بود كه اباعبداللّه براى اهل بيت خاندانش بربيب داد كه تا اينها لااقل زنده هستند كسى از پشت سر نتواند بيايد متعرض حريم اهل بيت بشود. ديگر اينكه دشتود داد شمشير ها همه صيقل بزنند سلاخها را آماده كنند و همه اينها را در آن شب آماده كردند. مردى بود به نام جَوْن كه ازاد شده ابوذر غفارى تود و از شيعيان حالص و مخلص ابا عبداللّه به شمار مى رفت اهل اين كار بود يعنى اسلحه ساز بود اين مرد كارش اين بود كه اسلحه ديگران را اماده مى كرد در آن شب خود حضرت مى امدند از او خبر مى گرفتند و بر كارش نظارت مى كردند.
حسين عليهالسلام
و يارانش
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
نقل كرده اند: امام حسين عليهالسلام
در شب عاشورا، فجمع اصحابه عند قرب الماء يا عند قرب المساء، يعنى خيمه مشكهاى آب.
اصحاب خودش را در آنجا جمع كرده بود حالا چرا آنجا جمع كرد؟ من نمى دانم. شايد به اين جهت كه آن خيمه در آن شب ديگر محلى از اعراب نداشت چون مشك آبى ديگر آنجا وجود نداشت. حداكثر آب داشتن همان بوده كه ارباب مقابل معتبر نوشته اند در شب عاشورا حضرت ابا عبداللّه فرزند عزيزش على اكبر را با جمعيتى فرستادند و آنها موفق شدند و از شريعه فرات مقدارى اب اودرند و همه از آن اب نوشيدند بعد فرمود با اين اب غسل كنيد و خودتان را شستشو بدهيد و بدانيد كه اين آخرين توشه شماست از اب دنيا.
اما اگر آن جمله «عند قرب المساء» باشد يعنى نزديك غروب آنها را جمع كرد.
به هر حال اصحاب را جحمع كرد و خطبه اى خواند كه بسيار بسيار غرا و عالى است. اين خطبه عطف به حادثه اى بود كه در همان روز پيش امده بود.
در عصر تاسوعا تكليف يكسره شد و فقط مهلتى داده شد براى فردا تكليف قطعى بود، بعد از قطعى شدن تكليف ابا عبداللّه اصحاب را جمع كردند راوى امام زين العابدين عليهالسلام
است كه خودشان آنحا بودند مى فرمايند: آن خيمه اى كه امام عليهالسلام
اصحاب خود ار در آن خيمه جمع كرد مجاور خيمه اى بود كه من در انجا بسترى بودم پدرم وقتى اصحابش را جمع كرد خدا را ثنا گفت: اثنى على اللّه احسن الثنَّاء واحمدهُ على السّراء والضّراء اللّهم انّى احمدك على ان اكرمتنا بالنّبوّه - و علّمتنا القران و فقّهتنا فى الدّين.
من خدا را ثنا مى گويم عاليترين ثناها هميشه سپاسگزار بوده و هستم در هر شرايطى قرر بگيرم.
انكه در طريق حث و حقيقت گام بر مى دارد در هر شرايطى قرار تگيرد، براى او خير است. مرد حق در هر شرايطى، وظيفه اى حاص خويش را مى شناسد و با انجام وظيفه و مسوليت هيچ پيش آمدى شر نيست.
در طريقت پيش سالك هر چه آيد خير اوست
در صراط المستقيم اى دل كسى گمراه نيست
بر در مسخانه رفتن كار يك رنگان بود
خود فروشان را به كوى مى فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست
خودش هنگامى كه داشت به طرف كربلا مى امد، جمله اى در حواب فرزدق شاعر معروف در همين زمينه دارد كه جالب است. بعد از انكه فرزدق وضع عراق را وخيم تعريف مى كند امام مى فرمايد:
انْ نزل القضاء بما نحبُّ فنحمِدُ اللّه على نعمائه و هو المستعانُ على اَداء والشُّكر وان حال القضاءُ دون الرَّجاء فلم يتعدَّ (فلم يبعُد) من كان الحقُّنيتَّة والتَّقوى سريرتَهُ يعنى اكر جريان قضا و قدر موافق آرزوى ما در امد خدارا سپاس مى گوييم و از او براى اداى شكر كمك مى خواهيم. و اگر برعكس برخلاف آنجه ما ارزو مى كنيم جريان يافت باز هم آنكه قصد و هدفى جز حق و حقيقت ندارد و سرشتش سرشت تقوا ست از هد غرض و مرضى پاك است زيان مكرده (و يا دور نشده) است. پس به هر حال هر جه پيش ايد خير است و شر نيست.
واحمده على السّرّاء و الضّراء من او را سپاس مى گويم هم براى روزهاى داحتى و اسانى و هم براى روزهاى سختى. مى خواهد بفرمايد: من روزهاى راحتى و خوشى در عمر خود ديده ام، مانند روزهايى كه در كودكى روى زانوى پيامبر مى نشستم روى دوش پيامبر سوار مى شدم اوقاتى بر من گذشته است كه عزنرترين كودكان عالم اسلام بودم، خدا را بر آن روزها، سپاس مى گويم، ب سختيهاى امروز هم سپاس مى گويم من آنچه پيش آمده براى خود بد نمى دانم ۷ خير مى دانم. خدايا! ما برا سپاس مى گوييم كه نبوت را در خاندام ما قرار دادى خدايا! ترا سپاس مى گوييم كه علم قرآن را به ما دادى ما هستيم كه قرآن را انجورى كه هست درك مى كنيم و مى فهميم و ترا سپاس مى گوييم كه ما را با بصيرت در دين قرار دادى، فقيه در دين كردى يعنى توفيق دادى كه دين را از روى عمق درك كنيم روح و باطنش را بفهميم زير و روى دين را انجورى كه بايد بفهميم، بفهميم.
بعد چه كرد؟ بعد آن شهادتنامه تاريخى را دوباره اصحابش و درباره اهل بيتش صادر كرد فرمود: انى لا اعلم اصحابا خيراً ولا اوفى من اصحابى ولا اهل بيتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بيتى. من اصحابى از اصحاب خودم بهتر و با وفاتر سراغ ندارم.
مى خواهد بفرمايد من شمارا حتى بر اصحاب پيامبر كه در ركاب پيامبر شهيد شدند ترجيح مى دهم بر اصخاب پدرم على كه در جمل و صفين و نهروان در ركاب او شهيد شدند ترجيح مى دهم زيرا شرايط خاص شما از شرايط انها مهمتر است و اهل بيتى نيكوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضيلت تر از اهل بيت خود سراغ ندارم با اين وسيله اقرار كرد و اعتراف كرد به مقام آنها وتشكر كرد از آنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان مى كنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبيت خودم كه: اين قوم جز با شخص من با كس ديگر كار ندارند، اينها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان مى دانند ا ز من بيعت مى خواهند كه بيعت نمى كنم، مى خواهند من زا از بين ببرند به هيچكدام شما كار ندارند. اما من بيعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحيه دشمن اجبارى به ماندن داريد و نه از ناحيه دوست آزاد مطلق هر كس مى خواهد برود برود.
رو كرد به اصحاب و فرمود: هر يك از شما دست يكى از خاندان مرا بگيرد و برود. در ميان اهل بيت امام حسين اطفال كوچك و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنها اهل آن ديار نبودند، و با آن محيط ناآشنا بودند مى خواست بفرماييد كه دسته جمعى اهلبيت من نروند بلكه هر يكى از شما دست يكى از آنها را بگيرد و از معركه خارج كنيد و برويد.
اينجاست كه مقام اصحاب اباعبداللّه روشن مى شود، هيچ اجبارى نه از ناحيه دشمن كه بگوييم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت كه مساله تعهد بيعت بود نداشتند.
ابا عبداللّه به همه شان آزادى داد. در همين جا ست كه مى بينيد آن جمله هاى پرشكوه را يك يك اهل بيت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللّه عرض كردند.
حسين عليهالسلام
در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشى دارد دلخوشى بزرگش به اهل بيتش است كه مى بينيد قدم به قدمش دارند مى آيند، از آن طفل كوچكش گرفته تا فرد بزرگش. دلخوشى ديگرش بر اصحاب باوفايش هست كه مى بيند كوچكترين نقطه ضعفى ندارند فردا كه روز عاشورا مى شود يك نفر از اينها فرار نكرد يك نفر از اينها به دشمن ملحق نشد ولى از دشمن افرادى را به خود جذب كردند. هم در شب عاشورا افرادى به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان كردند كه حر بن يزيد رياحى يكى از آنهاست، سى نفر د رشب عاشورا آمدند ملحق شدند، اينها مايه هاى دلخوشى اباعبداللّه بود.
يك يك شروع كرند به جواب دادن به آن حضرت: آقا مارا مرخص مى فرمائيد! ما برويم و شما را تنها بگذاريم! نه بخدا قسم! يك جان كه قابل شما نيست يك جان كه در راه شما ارزش ندارد.
يكى گفت: دلم مى خواهد كه مرا مى كشتند جنازه ام را مى سوختند حاكسترم را به باد مى دادند باز دو مرتبه من زنده مى شدم، باز در راه تو كشته مى شدم تا هفتاد بار تكرار مى شد، يكبار كه جيزى نيست.
ديگرى گفت: من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر يكديگر مى كشتند من هزار حان مى داشتم و قربان تو مى كردم. اوّل كسى كه اين را گفت كه ديگران دنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلك اخُوه العبّاسُ بنُ على بن ابيطالب عليهالسلام
يعنى اوّل كسى كه به سخن آمد و اين اظهارات را به زبان آورد، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت ديگران شبيه آن حجمله ها را تكرار كردند.
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ كفار اسير شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش مى آيد.
گفت: من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا كند.
اين خبر به اباعبداللّه رسيد.
حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه: تو مرد چنين و چنان هستى پسرت گرفتار است يك نفر لازم است كه برود آنجاپولى يا هديه اى ببرد و به انها بدهد تا اسير را ازاد كنند.
از اين رو امام عليهالسلام
كالاها و لباسهايى كه آنحا بود و مى شد آنها را به پول تبديل كرد به او بخشن و فرمود: اينها را مى گيرى و مى روى در آنجا تبديل به پول مى كنى بعد مى دهى و فرزندت را ازاد مى كنى.
تا حضرت اين جمله را فرمود آن مرد عرض كرد: درنده هاى بيابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنين كارى بكنم. پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزيزتر است؟
اين آخرين آزمايش بود كه اينها مى بايست بشوند و ارمايش شدند.
بعد از اين كه صد در صد تصميم خودشان را اعلان كرند آنوقت ابا عبداللّه پرده از روى خقيق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگويم: همه شما فردا شهيد خواهيد شد.
همه گفتند: الحمد للّه رب العالمين؛ خدا را شكر كه ما فردا در راه فرزند پيغمبر خدودمان شهيد مى شويم خدا را شكر.
اينجاست كه حساب است اكر منطق، منطق شهيد نبود اين منطق مى آمد كه خوب حالا كه حسين بن على به هر حال كشته مى شود، ماندن اين همه افراد چه تاثيرى دارد جز اين كه اينها هم كشته بشوند. پس اينها چرا ماندند؟ ابا عبداللّه چرا اجازه داد كه اينها بمانند؟ چرا اينها را مجبور نكرد كه بروند؟ چرا نگفت چون كسى به شما كار ندارد و ماندن شما هم به حال ما كوچكترين فائده اى ندارد تنها اثرش اينست كه شما هم جان خود را از دست بدهيد. پس باند برويد رفتن واجب است و ماندن حرام. اگر فردى مانند ما به جاى امام حسين عليهالسلام
مى بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر ميداشت و مى نوشت حكم است به اين كه ماندن شما از اين به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اكر بمانيد از اين سفر شما معصيت است و نماز خود را بايد تمام بخوانيد نه قصر.
اما امام حسين اين كار را نكرد چرا اين كار را نكرد و بر عكس اعلام آمادگى آنها را براى شهادت تقديس و تكريم كرد، معلوم مى شود منطق منطق ديكرى است. شهيد احيانا براى خماسه آفرينى براى تزريق خون به جامعه براى حيات دادن به جامعه بايد شهيد شود اين مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها براى اين نيست كه دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرينى هم هست اگر آنها در آنروز شهيد نمى شدند اين يك دنيا حماسه كى بوجود مى امد؟ اگر جه هسته مركزى شهادت شخص اباعبداللّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللّه جلال و شكوه بيشترى دادند. اگر آنها ضميمه نشده بودند شهادت حسين بن على عليهالسلام
اين عظمت و اهميت و شكوه را پيدا نمى كرد كه دهها و صدها و بلكه هزارها سال زنده بماند مردم بيايند و گوش كنند و درس بياموزند و روح بگيرند و به حركت آيند.
معراج در عاشورا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شب عاشورا شب معراج بود يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود. خودشان را پاكيزه مى كردند موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يك جشن و مهمانى آماده مى كنند.
خيمه اى بود نام «خيمه تنظيف» كسى در داخل آن مشغول خويش بود دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بوند يكى از انها كه ظاهرا«بُرَير» است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند آن فرد به برير مى گويد: امشب كه شب مزاح نيست! برير جواب مى دهد: من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مى بينم!
آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر ودعا زياد شنيده مى شد. آواز خوش آن بلبلان خوش الحان فضا را پركرده بود بطورى كه وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اين مستغفرين و توبه كنندگانم واقعى عبور مى كرد، مى گفت: انگار كه اين خيمه ها لانه زنبور عسل است.
اينسان ياران حسين عليهالسلام
در شب عاشورا با پروردكار خويش حلوت كرده و راز و نياز مى كردند و از گذشته خود بوبه مى نمودند.
آنوقت آيا مانيازى به توبه نداريم؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه؟ حتى حسين عليهالسلام
مى فرمايد: من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم تا چه رسد به ما؟!
آخرين نماز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ظهر عاشورا نزديك مى شد سى نفر از اصحاب حسين عليهالسلام
در جريان يك تيراندازى كه به وسيله دشمن انجام گرفت به خاك و خون علطيدند و شربت شهادت نوشيدند.
بقيه نيز در انتظار جانبازى لحظه شمارى مى كردند و بى قرارى مى نمودند. ناگهان مردى از اصحاب اباعبداللّه متوجه شد كه ظهر شده است.
لذا خدمت امام عليهالسلام
آمد و عرض كرد:
يا اباعبداللّه! وقت نماز فرارسيده و ما دلمان مى خواهد براى اخرين بار در زندگى نماز جمماعتى با شما بخوانيم.
حضرت نكاهى كرد و تصديق نمود كه وقت نماز است و اين جمله را فرمود: ذكرت الصلوة جعلك اللّه من المصلين نماز را ياد كردى، خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد.
فورا حسين عليهالسلام
در همان ميدان جنگ به نماز ايستاد و اصحاب هم به آن حضرت اقتدا كردند نمازى كه د راصطلاح فقه اسلامى نماز خوف ناميده مى شود، يعنى داراى دو ركعت بمانند نماز مسافر براى اينكه مجال نداشتند نماز را مفصل بخوانند چون وضع دفاعيشان به هم مى خورد. به همين جهت از ياران در مقابل دشمن ايستادند و نيمى به جماعت اقتدا كردند.
نمازگزاران مى بايست يك ركعت از نماز را با امام بخوانند و ركعت ديگر را خود بجا بياورند تا زودتر پست را از دوستانشان تحويل كرفته و انها نيز فضيلت جماعت و نماز خواندن با حسين را در يابند.
اما در اين حال وضع اباعبداللّه عليهالسلام
يك وضع حاصى بود زيرا كه او ويارايش ار دشمن چندان دور نبودند و لذا در حمله ناجوانمردانه اى كه دشمن انجام داد اصحابى كه خود را مقابل حصم سپر ساخته بودند مورد هجوم تيرهاى دشمن قرار گرفتند آنهم دو جور تير، تيرى كه از زبان حارج مى شد و تيرى كه از كمان رها مى گشت.
يكى از افراد دشمن فريار براورد اى حسين نماز بخوان! اما نماز تو ديگر فايده اى ندارد تو بر پيشواى زمان خودت يزيد ياغى هستى لذا نماز تو قبول نيست!!!
تيرهايى كه از كمان ها نيز پرتاپ مى شد، بعضى از مدافعان حريم حسينى را به خاك افكند وقتى كه امام عليهالسلام
نمازش تمام شد يكى دو نفراز آن رادمردان را در خاك و خون غلطان يافت، يكى از آنها سعيد بن عبداللّه حنفى بود آقا خودش را به بالين او رساند تا سعيد متوجه شد كه حسين عليهالسلام
به بالينش آمده جمله عجيبى گفت عرض كرد:
يا ابا عبداللّه! اُوفيتُ ايا من حق وفا را بجا آوردم؟
او انقدر حق حسين را بالا و بزرگ مى دانست كه فكر مى كرد اين مقدار فداكارى هم شايد كافى نباشد.
اين بود آخرين نماز اباعبداللّه و ياران پاكبازش در ظهر عاشورا و در سرزمين كربلا!!
اسب بى صاحب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
چون نوبت ميدان رفتن به شخص اباعبداللّه رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند ولى آمدن همان بود واز بين رفتن هم همان.
از اينرو پسر سعد فرياد كرد چه مى كنيد؟! اين پسر على است روح على در پيكر اوست شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد ديگر جنگ تن به تن تمام شد.
در اين هنگام دشمن دست به نامردى جديدى زد.
سنگ پرانى، تير اندازى!
جمعيتى در حدود سى هزار نفر مى خواهند يك نفر را بكشند از دور ايستاده اند تير اندازى مى كنند يا سنگ مى پرانند، در حالى كه همين هاوقتى كه الا عبداللّه عليهالسلام
حمله كرد درست مثل يك گفت روبا ه كه از جلوى شيرى فرار مى كنند فرار كردند.
البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد براى اينكه نمى خواستع فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. چون «غيرت حسينى» اجازه نميداد كه تا زنده است كسى به اهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت برمى گشت مى امد در آن نقطه اى كه آن رامركز قرار داده بود آن نقطه، نقطه اى بود كه صدا رس به حرم بود.
(يعنى اهل بيت اگر حسين را نميديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش سكينه اش، بچه هايش اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست.
وقتى كه مى امد در آن نقطه مى ايستاد آن زبان حشك در آن دهان خشك به حركت مى امد و مى گفت: لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم.
يعنى اين نيرو از حسين نيست اين خداست كه به حسين نيرو داده است. هم شعار توحيد مى داد هم به زينبش خبر مى داد:
كه زينب جان! هنوز حسين تو زنده است.
او به خاندانش دستور داده بود كه تا من زنده هستم كسى حق ندارد بيرون بيايد لذا همه در داخل خيمه ها بودند.
اباعبداللّه عليهالسلام
دوباره براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت بار ديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى اب بنوشد.
در اين حال كسى صدازد: حسين! تو مى خواهى آب بنوشى؟! ريختند به خيام حرمت!
ديگر آب نخورد و تشنه برگشت.
آمد براى باردوّم با اهل بيتش وداع كند رو كرد به انها و فرمود:
اهل بيت من! مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اساذتتان يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد ولى مطمئن باشند كه اين پايان كار دشمن است. اين كار دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند.
اهل بيت خوشحال شدند و اين با رنيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت از خيمه ها بيرون نيامدند.
بعد از مدتى يك دفعه باز صداى شيهه اسب اباعبداللّه را شنيدند خيال كردند كه حسين براى بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظى كند ولى وقتى كه بيرون آمد ندد اسب بى صاحب ابا عبداللّه را ديدند.
دور اسب را گرفتند هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت، طفل عريز اباعبداللّه مى گفت:
اى اسب! من از تو نك سوال مى كنم آيا پدرم كه مى رفت با لب بشنه رفت؟
من ميخواهم بفهمم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعه آب دادند؟
در اين جا روضه اى منسوب به امام زمان است، كه حطاب به حسين عليهالسلام
مى گويد:
جد بزرگوار! اهل بيت تو به ام رشما از خانه بيرون نيامد ند اما وقتى كه اسب بى صاحبت را ديدند مو ها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.
ياران وفادار
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين عليهالسلام
درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه عليهالسلام
باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على عليهالسلام
و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين عليهالسلام
را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست.
من هم در خدمت ابا عبداللّه عليهالسلام
آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم: يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام.
امام عليهالسلام
فرمود به موقع به تو دستور مى دهم.
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى.
گفتم: مى ايستم، پس جلوى حضرت ايستادم. و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه عليهالسلام
اصابت كرد در عالم رويا گفتم: استغفراللّه ربى واتوب اليه، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى، يعنى «اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم».
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان. ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند.
آئينه تمام نماى پيغمبر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
از جوانان اهل بيت پيغمبر اوّل كسى كه موفق شد از اباعبداللّه عليهالسلام
كسب اجازه كند فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود اباعبداللّه عليهالسلام
درباره اش شهادت داده است: كه از نظر اندام و شمايل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است.
سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد.
آنقدر شباهتش به پيغمبر زياد بود كه اباعبداللّه مى فرمود:
خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم، به اين جوان نگاه مى كرديم آئينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر عرض كرد:
پدر جان! به من اجازه جهاد بده.
حسين عليهالسلام
فقط سر خويش را پايين انداخت.
على اكبر روانه ميدان شد.
اباعبداللّه عليهالسلام
در حالى كه چشمانش حالت نيم خفته به خود گرفته بود به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميد كه به جوانش نكاه مى كند.
چند قدمى هم پشت سر او رفت اينجا بود كه گفت:
خدايا! خودت گواه باش كه جوانى بخ جنگ اينها ميرود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيه تر است.
آنگاه خطاب به عمر سعد فرياد زد(به طورى كه عمر سعد شنيد) فرمود:
خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى.
به اين صورت على اكبر به ميدان رفت و با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد. بعد از مقدارى كه گذشت آمد خدمت پدر و گفت:
پدر جان! «العطش» تشنگى دارد مرا مى كشد سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است اگر يك قطره اب به كام من برسد نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم.
اين سخن جان الا عبداللّه را اتش مى زند مى فرمايد:
پسر جان! ببين دهان من از دهان تو خشك تر است ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.
اين جوان به ميدان باز مى گردد و مبارزه ميكند.
آنهم چه مبارزه اى؟! وقتى كه بر سپاه دشمن حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مى كردند.
يك نفر از انان گفت: قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.
لجظه اى گذشت تا على اكبر آمد كه از نزديك آن ظالم عبور كند اين مرد فاسق فرزند حسين را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان ضربتى به او زد كه ديگر توان از على اكبر گرفته شد به طورى كه تعادل خودش را از دست داد و ناچار دست هايش را انداخت به گردن اسب، در اينجا فرياد كشيد:
يا ابا! هذى جدى رسول اللّه،
پدر جان الان دارم جدم را به چشم دل ميبينم و شربت آب مى نوشم.
رد امان نامه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شب عاشورا است عباس در خدمت اباعبداللّه عليهالسلام
نشسته است. در همان وقت يكى از نفرات دشمن نزديك مى ايد و فرياد مى زند: عباس بن على و برادرانش را بگوييد بيايند.
عباس مى شنود، ولى مثل اينكه ابدا نشنيده است، اعتنا نمى كند، آنجنان در حضور حسين عليهالسلام
مودب است كه آقا به او فرمود:
جوابش را بده، هر چند فاسق است!
جلو مى ايد مى بيند شمر بن ذى جوشن است.
روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر با عباس دارد و آن اينكه هر دو از يك قبيله اند وقتى كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامه اى براى اباالفضل و برادران مادرى او آورده است. به خيال خودش خدمتى كرده است.
تا شمر حرف خودش را گفت.
عباس عليهالسلام
پرخاش مردانه اى به او كرد، فرمود:
خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه را به دست تو داده است لعنت كند تو مرا چه شناخته اى؟ درباره من چه فكر كرده اى؟ تو خيال كرده اى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودم امامم، برادرم حسين بن على عليه السلم را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو، آن دامنى كه ما در آن بزرگ شده ايم و آن پستانى كه از آن شير خودره ايم، اينجور ما را تربيت نكرده است.
سقاى كربلا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
او بسيار رشيد و شجاع و بلند قد و خوشرو و زيبا بود، از اينرو وى را ماه بنى هاشم لقب داده بودند.
رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش على عليهالسلام
به ارث برده بود و بنابراين آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت. زيرا كه ازدواج امير المومنين عليهالسلام
باام البين به منظور داشتن فرزندى رشيد و شجاع صورت گرفته بود.
روز عاشورا مى شود ابوالفضل جلو مى آيد، خدمت حسين عليهالسلام
عرض مى كند:
برادر جان! به من هم اجازه بفرماييد به ميدان بروم اين سينه من تنگ شده است. ديگر طاقت نمى آورم، مى خواهم هر چه زودتر اين جان خودم را فداى شما كنم.
امام عليهالسلام
فرمود:
برادرم حال كه مى خواهى به ميدان بروى برو! بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى.
او «سقاى كربلا» لقب كرفته است جون در طول سه شبانه روز كه آب را براى حسين و اصحابش ممنوع كرده بودند يكى دوبار از جمله شب عاشورا آب تهيّه نمود حتى با آن آب غسل كرده و بدنهاى خويش را شستشو داده بودند.
اين بار نيز الوالفضل براى آوردن آب اعلم آمادگى كرد.
چهار هزار نفر از سپاهيان دسمن دور آب را محاصره كرده بودند يك تنه خودش را به جمعيت دشمن زد وارد شريعه فرات شد اسب را داخل آب برد اوّل مشكى را كه همراه داشت پرآب كرد و به دوش گرفت.
هوا گرم است جنگيده است همانطور كه سورا است و آب تا زير شكم اسب را فراگرفته دست زير اب برد مقدارى آب با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش آورد.
آنهايى كه از دور او را نگاه مى كردند ديدند كه اندكى تامل كرد و بعد آب را از دست رها كرد و بر روزى آب ريخت.
كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشاميد؟! اما وقتى از شريعه بيرون آمد رجزى خواند كه از آن فهميدند چرا از نوشيدن آب خوددارى كرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت:
اى نفس ابوالفضل مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى حسين شرتب مرگ بنوشد و در كنار خيمت ها با لب تشنه ايشتاده باشد و تو آب بياشامى!؟ پس مردانكى كجا رفت، مواسات و همدلى كجا رفت؟ مگر حسين امام تو نيست؟ مگر تو ماموم او نيستى، مگر تو تابع او نيستى؟ هيهات، هرگز دين من وفاى من، به من چنين اجازه اى را نمى دهد.
عزم بازگيت كرد اما به هنگام برگشتن مسير خود را عوض كرد اين بار از راه نخلستانها آمد جون همه همتش اين بود كه آب را به سلامت به خيمه ها برساند.
اما در همين حال شنيدند كه رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه اى پيش آمده است، فرياد زد:
وَاللّه اِن قُطعتُمُوا يَمينى
|
|
اِنّى اُحامى ابداً عنْ دينى
|
و عن امام صادق اليقينى
|
|
نجل النبىّ الطّاهر الامينِ
|
به خدا قسم اگر دست راست مرا قطع كنيد من دست از دامن حسين برنميدارم، طولى نكشيد كه رجز تغيير كرد و چنين گفت:
يا نفس الا تخشى مِن الكفار
|
|
وَابْشرى برحمة الجبار
|
مع النبى السيد المختار
|
|
قد قطعوا ببغيهم يسارى
|
در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است.
نوشته اند با آن هنر و فراستى كه داشت به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت كه ناگاه عمود آهنين بر فرقش فرود آمد...
مادر چهار شهيد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى على عليهالسلام
به به برادرش عقيل تئصيه مى كند كه زنى براى من انتخاب كن كه از شجاع زادگان باشد(زيرا) كه مى خواهم از او فرزندى شجاع به دنيا بيايد.
عقيل، ام البنين را انتخاب نمود و به آقا عرض كرد:
گف اين زن از نوع همان زنى است كه تو مى خواهى.
(پس از ازدواج على عليهالسلام
باام البنين)، چهار پسر كه «ارشدشان» وجود مقدس اباالفضل العباس است از اين زن به دنيا مى آيد.
اين چهار پسر در كربلا در ركاب اباعبداللّه حركت مى كنند.
روز عاشورا هنگامى كه نوبت نبرد به بنى هاشم رسيد، اباالفضل كه برادر ارشد بود، به برادرنش گفت:
من دلم ميخواهد: شما قبل از من به ميدان برويد جون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراك كرده باشم.
گفتند: هر چه تو امر كنى.
رفتند به ميدان و هر سه شهيد شدند.
و پس از شهادت آنها اباالفضل عليهالسلام
نيز بدانان ملحق گرديد.
ام البنين در كربلا نبود تا از نزديك شهادت فرزندان خويش را مشاهده كند. اما خبر شهادت اين «چهار پسر» را در مدينه به وى رساندند.
او سوگ فرزندان عريزش نشست و به گريه و ندبه پرداخت، گاهى سر راه عراق و گاهى در بقيع مى نشست و گر يه مى كرد، زنها هم دور او جمع مى شدند.
مروان حكم كه حاكم مدينه بود، با آن همه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مى آمد و مى ايستاد و مى گريست از جمله ندبه هايش اين است:
كانت بيون لى ادعى بهم
واليوم اصبخت و لا من بنين
اى زنان! من از شما يك تقاضا دارم و ظان اين است كه: بعد از اين مرا با لقب ام البنين نخوانيد، چون ام البنين يعنى مادر پسران، مادر شير پسران، ديگر من را به اين اسم نخوانيد شما وقتى مرا به اين اسم مى خوانيد به ياد فرزندان شجاعم مى افتم و دلم آتش مى گيرد يك روزى ام البنين بودم ولى الان ام البنين و مادر پسران نيستم، مرثيه اى دارد راجع به خصوص اباالفضل العباس:
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت انن ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى سيفك يديك لما دنى منك اخد
مى گويد: اى چشمى كه در كربلا بودى و آن منظره اى را كه عباس من «شير بچه من» حمله مى كرد، مى ديدى و ديده اى! اى مردمى كه آنجا حاضر بوده ايد! براى من داستانى نقل كرده اند نمى دانم اين داستان راست است يا نه؟
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد.
يك خبر خيلى جانگداز به من داده اند، نمى دانم راست است يا نه؟ به من گفتته اند: كه اولا دستهاى پسرت بريده شد بعد در حالى كه فرزند تو دست در بدن نداشت يك مرد لعين ناكسى آمد و عمود آهنين بر فرق او زد.
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد.
واى بر من، واى بر من، كه مى گويند بر سر شير بچه ام عمود آهنين فرود آمد.
بعد مى گويد: عباس جانم! فرزند عزيزم! من خودم مى دانم كه اگر دست در بدن داشتى هنچ كس جرات نزديك شدن به تو را نمى كرد.
سربازى خردسال در كربلا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از فرزندان امام حسن مجتبى عليهالسلام
عبداللّه نام دارد، اين طفل هنوز در رحم مادر و يا بقولى شير خوار بود كه پدر بزرگوارش به شهادت رسيد.
به همين جهت سرپرستى او را عمويش اباعبداللّه الحسين عليهالسلام
به عهده گرفت بنابراين حسين عليهالسلام
به منزله پدرى براى وى به شمار مى آمد واز اين رو اين طفل به آن حضرت علاقه داشت. سالها گذشت تا او ده ساله شد.
محرم سال ۶۱ هجرى فرا رسيد، حادثه كربلا پيش آمد روز عاشورا شد، اباعبداللّه الحسين عليهالسلام
دستور داده بودند كه كسى از خيمه ها بيرون نيايد و اين دستور اطاعت گرديد، آخرين لحظات عمر حسين عليهالسلام
نزديك مى شد آن حضرت در قتلگاه افتاده بود به گونه اى كه توانايى حركت نداشتند.
عبداللّه از گوشه خيمه يك نگاهى به قتلگاه انداخت تا عموى خود را به آن حال ديد از خيمه بيرون دويد، زينب عليهاالسلام
راه را بر روى او بست اما چون اين پسر قوى بود خود را از دست عمه اش زينب رهانيد و گفت: به خدا قسم از عمويم جمدا نمى شوم دويد و خود را در آغوش حسين عليهالسلام
انداخت، سبحان اللّه! حسين چه صبر و چه قلبى دارد؟
اباعبداللّه عليهالسلام
طفل را در بغل فشرد، در همان حال ظالمى آمد تا با شمشير ضربتى بر آن حضرت فرود آرد در همين موقع طفل گفت:
تو مى خواهى عموى مرا بزنى؟
تا شمشير را حواله كرد طفل دست كوچك خود را بالا اورد تا مانع از اسيب رسيدن به عمويش شود شمشير پايين آمد و دست اين پسرك خردسال را از بدن جدا كرد فريادش بلند شد: اى عمو مرا درياب!
حسين عليهالسلام
او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر صبر كن به همين زودى به جد و پدرت ملحق مى شوى!
لخت در ميدان نبرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از اصحاب اباعبداللّه عليهالسلام
عابس بن ابى شبيب شاكرى است اين مرد كه خيلى شجاع بود و حماسه حسين در روح او وجود داشت، هنگامى كه روز عاشورا به ميدان نبرد آمد، وسط ميدان ايستاد و «هماورد» طلبيد. اما كسى از سپاه دشمن جرات نكرد كه به جنگ او بيايد،
عابس ناراحت و عصبانى شد و برگشت و «كلاه خود» را از سر برداشت زره را از بدن بيرون آورد چكمه را از پا درآورد و لخت به ميدان آمد و گفت: الان بياييد و با عابس بجنگيد. باز هم جرات نكردند.
بعد با يك عمل ناجوانمردانه سنگ و كلوخ و شمشير شكسته را به سوى اين مرد بزرگ پرتاب كردند و به اين وسيله او را شهيد نمودند.
آفرين پسرم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عبداللّه بن كلبى يكى از افرادى است كه در كربلا هم زنش و هم مادرش همراهش بودن. او قهرمانى قوى و شجاع بود و تازه ازدواج كرده بود، هنگامى كه روز عاشورا مى خواست به ميدان برود زن او ممانعت كرد و گفت: كجا مى روى؟ من را به كى مى سپارى؟ فورا مادرش آمد جلو و گفت: پسرم مبادا حرف زنت را بشنوى.
امروز روز امتحان تو است، اگر امروز خود را فداى حسين نكنى، شير پستانم را به تو حلال نخواهم كرد عبداللّه هم امر مادر را پذيرفت و به ميدان رفت و جنگيد تا شهيد شد.
مادرش پس از اين جريان فورا عمود خيمه را برمى دارد و به دشمن حمله مى كند.
اباعبداللّه عليهالسلام
خطاب به او مى فرمايد: اى زن برگرد خدا بر زنان جهاد را واجب نكرده است.
پير زن امر امام عليهالسلام
را اطاعت مى كند ولى دشمن رذالت به خرج مى دهد و سر فرزندش را از بدن جدا كرده و به سوى مادرش پرتاب مى كنند.
پيرزن سر جوانش را بغل مى گيرد، به سينه مى چسباند مى بوسد ميگويد: مرحبا پسرم، آفرين پسرم آلان من از تو راضى شدم و شيرم را به تو حلال كردم.
بعئد آن را به طرف دشمن مى اندازد و مى گويد ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم.
اصحاب اباعبداللّه الحسين عليهالسلام
در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند خيلى صفا و وفا نشان دادند، هم زنها و هم مردهايشان. واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كه بى نظير است. اگر اين تابلوها در تاريخ فرهنگ ها بود آنوقت معلوم مى شد از آنها در دنيا چه مى ساختند.
از هواداران عثمان بودن تا صحابى حسين شدن
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در بين اصحاب امام حسين عليهالسلام
مردى است به نام «زهير بن القين» او اول از پيروان و هواداران عثمان بود، يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلوم كشته شده است و العياذ باللّه على عليهالسلام
در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس با على عليهالسلام
ميانه خوبى نداشت.
عنگامى كه حسين عليهالسلام
از مكّه به حانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسير شده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين عليهالسلام
روبرو بشود يا نه؟ چون در عين حال فردى بود كه درعمق دلش مومن بود مى دانست كه حسين بن على فرزند پيغمبر نيز هست و حق نيز همين هست و حق بزرگى بر اين امت دارد.
و به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود زيرا كه ممكن بود امام عليهالسلام
از وى تقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهى نمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است. از قضا در يكى از منازل بين زاه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد.
امام عليهالسلام
شخصى را دنبل زهير فرستاد و پيغام داد كه زهير را بگوييد بيايد نزد ما، وقتى كه فرستاده حسين عليهالسلام
به جايگاه زهير رسيد زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اى مشغول نهار خوردن بودند.
فرستاده امام حسين عليهالسلام
رو به زهير كرد و گفت: يا زهير اجب الحسين، يعنى اى زهير بپذير دعوت حسين عليهالسلام
را،
تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارش پريد، گفت: آنچه نمى خواستم شد، نوشته اند: همانطور كه غذا مى خورد دستش توى سفره ماند اطرافيان واعوانش نيز همين حالت را پيدا كردند.
نه مى توانست بگويد مى آيم، نه مى توانست بگويد نمى ايم.
اما او زن صالحه و مومنه اى داشت متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جواب نماينده اباعبداللّه عليهالسلام
سكوت كرده، لذا آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد:
زهير! خجالت نمى كشى؟ پسر پيغمبر فرزند زهرا بو را خواسته است بايد افتخار كنى تازه ترديد هم دارى؟ بلند شو!
زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين عليهالسلام
حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت من نمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است و شايد هيچ كس نداند كه در آن مدتى كه اباعبداللّه با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنيد.
اما آنچه مسلم است اين است كه ۸ چهره زهير بعد از برگشتن غير چهره او در وقت رفتن بود وقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اش خوشحال و خندان بود.
چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را بيادش آورد؟ كه بر خلاف انتظار اطرافيانش ديدند زهير دارد وصيّت مى كند: اموالم، ثروتم را چنين كنيد بچّه هام را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانيد و...
- خودش را مجهز كرد و گفت من رفتم.
همه فهميدند كه ديگر كار تمام است.
مى گويند: وقتى كه مى واست برود و به حسين عليهالسلام
بپيوندد زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهير! تو رفتى اما به يك مقام رفيع نائل شدى، زيرا حسين از تو شفاعت خواهد كرد من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.
زهير به همراه حسين عليهالسلام
رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بود كه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اينكه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادت نائل آمده است.
پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد پس كفنى را به غلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايند.
ولى وقتى كه آن غلام به قتلگاه آمد يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد بدن زهير را كفن كند زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى ايد همجنان بى كفن بر روى حاك گرم كربلا مانده است.
شهامت و شهادت يك نوجوان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در شب عاشورا هنگامى كه حضرت اباعبداللّه به اصحابش مژده مى دهد كه فردا همه شما شهيد مى شويد، قاسم بن الحسن كه تازه سيزده بهار از عمرش مى گذشت و گويا پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سرك مى كشيد كه ديگران چه مى گويند، با خودش فكر كرد كه آيا اين گفته شامل من هم خواهد شد يا نه؟ آخر من كوچك هستم شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مس شئند و من هنوز صغيرم لذا رو كرد به آقا و عرض كرد: وانا فى من يقتل؟ آيا من هم جزء كشته شدگان هستم؟ حالا ببينيد آرزو چيست؟
امام فرمود: اوّل من از تو يك سوال مى كنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مى دهم. شايد آقا اين سوال را مخصوصا كرد، مى خواست اين سوال و جواب پيش بيايد تا مردم آينده فكر نكنند كه اين جوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد و نگويند اين جوان در ارزوى دامادى بود برايش حجله درست كنند لذا آقا فرمود كه اوّل من سوال مى كنم. كيف الموت عندك؟ پسركم! فرزند برادرم! اوّل بگو كه مردن و كشته شدن در ذائقه تو چه مزه اى دارد؟
فورا «گفت: احلى من العسل، از عسل شيرينتر است. اگر از ذائقه من مى پرسى كه مرگ از عسل در ذائقه من شيرينتر است. يعنى براى من آرزوئى شيرينتر از اين ارزو وجود ندارد.
امام بعد از گرفتن اين جواب فرمود: فرزند برادرم و تو هم كشته مى شوى، بعد ان تبلو ببلاءٍ عظيم اما جان دادن تو با ديكران خيلى متفاوت است گرفتارى بسيار شديدى پيدا مى كنى.
لذا روز عاشورا پس از آنكه با اصرار زياد اجازه رفتن به ميدان را گرفت از آنجا كه كوچك است زرهى متناسب با اندام او وجود ندارد. كلاه خود مناسب با سر او وجود ندارد، اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد. نوشته اند عمامه اى به سر گذاشته بود همين قدر نوشته: بقدرى اين بچه زيبا بود كه دشمن گفت: مثل يك پاره ماه است.
برفرس تندرو و هركه تو را ديد گفت
|
|
برگ گل سرخ را باد كجا مى برد
|
راوى گفت: ديدم بند يكى از كفشهايش باز است و يادم نميرود كه پاى چپش بود از اينجامعلوم مى شود چكمه پايش نبوده است.
نوشته اند: كه امام كنار خيمه ايستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است كه يك مرتبه فريادى شنيد!
امام به سرعت يك باز شكارى دوى اسب پريد و حمله كرد. آن فرياد فرياد يا عمّاهُ قاسم بن الحسن بود. اقا وقتى به بالين اين جوان رسيد در حدود ديوست نفر دور اين بچّه را گرفته بودند. امام حمله كرد آنها فرار كردند و يكى از دشمنان كه از اسب پائين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند خودش در زير پاى اسب رفقايش پايمال شد. آن كسى را كه مى گويند در روز عاشورا در حالى كه زنده بود زير سم اسبها پايمال شد، يكى از دشمنها بود نه حضرت قاسم.
به هر حال حضرت وقتى به بالين قاسم رسيدند كه گرد وغبار زيار بود و كسى نمى فهميد قضيه از چه قرار است. هنگامى كه اين گرد و غبار ها يشست يك وقت ديدند كه آقا بر بالين قاسم نشسته و سر قام را به دامن گرفته است. اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود:
يعزُّو اللّه على عمِّك ان تدعوهُ فلا يُجيبك او نجيبك فلا ينفعك صوتُه.
برادر زاده! خيلى بر عموى تو سخت است كه تو او را بخوانى، نتواند تو رااجابت كند، يا اجابت بكند اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.
راوى مى گويد: در حالى كه سر جناب قام به دامن حسين عليهالسلام
بود و از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مى كوبيد«فشهق شهقة» فمات فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
منظره چقدر تكان دهنده است اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده و ما بايد اين حادثه را زنده نگه داريم جون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد و نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مى دهد كه بعد از چهارده قرن اگر حسينيه اى بنامشان بسازيم كارى نكرده ايم. وگر نه آرزوى دامادى داشتن كه وقت صرف كردن نمى خواهد پول صرف كردن نمى خواهد حسينيه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمى خواهد، ولى اينها حوهره انسانيت هستند. مصداق انى جاعل فى الارض خليفة هستند اينها بالاتر از فرشته هستند.
بانوى نمونه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از جوانانى كه در كربلا شهيد شد و مادرش حضور داشت «عون بن عبداللّه بن جعفر» فرزند جناب زينب كبرى عليهاالسلام
است. يعنى زينب عليهاالسلام
شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود.
از عبداللّه بن جعفر شوهر زينب دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است و يكى از آن عجايبى است كه تربيت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله زا مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اكر مى خواست نام او را ببرد فكر مى كرد كه نوعى بى ادبى است. يعنى يا اباعبداللّه فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود، مثلا د رشهادت على اكبر زينب از خيمه بيرون آمد و فرياد زد: اى برادرم و اى فرزند برادرم! بطورى كه فريادش فضارا پر كرده بود ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.
عاشورا و غلام سياه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
كسانى كه اباعبداللّه خود را به بالين آنها رسانده است عده معدودى هستند. دو نفر از آنها افرادى هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده اند يعنى بره هاى آزاد شده بوده اند. اسم يكى از آنها «جون» است كه مى گويند: «مولى ابى ذر غفارى» يعنى آزاد شده جناب ابى ذر غفارى. اين شخص سياه است و ظاهرا بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است. يعنى حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است.
در روز عاشورا همين جون سياه مى ايد پيش اباعبداللّه مى گويد: به من هم اجازه جنك بدهيد.
حضرت مى فرمايد: نه براى تو الان وقت اين است كه بروى بعد از اين در دنيا آقا باشى، اين همه خدمت كه به خانواده ما كرده اى بس است ما از تو راضى هستيم.
او باز التماس و خواهش مى كند حضرت امتناع مى كند. بعد اين مرد افتاد به پاهاى ابا عبداللّه و شردع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نقرمائيد و سپس جمله اى گفت كه اباعبداللّه جايز ندانست كه به او اجازه ندهد.
عرض كرد: آقا فهميدم كه جرا به من اجازه نمى دهيد من كجا و چنين سعادتى كجا، من با اين دنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامى نيستم.
فرمود: نه چنين چيزى نيست پس اجازه دادم كه به ميدان نبرد بروى.
مى رود و رجز مى خواند و كشته مى شود.
اباعبداللّه رفت به بالين اين مرد در آنجا دعا كرد، كفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيد و بوى او را خوش گردان، خدايا او را با ابرار محشود كن (ابرار مافوق متقين هستند، ان كتاب الابرار لفى عليين) خدايا در آن جهان بين او و آل محمّد شناسايى كامل برقرار كن.