حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى0%

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده: محمد جواد صاحبی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 13367
دانلود: 3462

توضیحات:

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13367 / دانلود: 3462
اندازه اندازه اندازه
حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده:
فارسی

فصل اول: حكايتها و هدايتهايى از زندگانى پيامبران و امامان

از كودكى بزرگ بود!!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه در گذشت. جدّش عبدالمطلب، كفالت او را عهده گرفت. از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهره و رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اى درخشان دارد.

هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب درگذشت. و طبق وصيّت او ابوطالب عموى بزرگش عهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهت نداشت در شگفت مى ماند.

هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاى اندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. بر خلاف كودكان همسالش و برخلاف عادت و تربيت آن روز موهاى خويش ‍ را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگه مى داشت.

روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او اين دستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرّد كند به عمو گفت: روى خويش را برگردان تا بتنوانم جامه ام را بكنم، ابوطالب از اين سخن كودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاى بدن خود احتراز نداشتند.

ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم، به بازيهاى بچّه ها رغبت نمى كرد تنهايى و خلوت را دوست مى داشت و در همه حال متواضع بود.(۱)

 

من از جبابره نيستم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى يك عرب بيابانى خدمت پيامبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  آمد و حاجتى داشت وقتى كه جلو آمد روى حساب آن چيزهايى كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد!

پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  ناراحت شدند و سؤ ال كردند:

آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد؟

سپش پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند كه بدنش، بدن پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را لمس نمايد، آنگاه فرمودند: آسان بگير از چه مى ترسى؟ من از جبابره نيستم. من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مى دوشيد، من مثل برادر شما هستم. «هر چه مى خواهد دل تنگت بگو»

اينجاست كه مى بينيم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امكانات يك ذره نتوانسته است در روح پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  تأثیر بگذارد. پيغمبر و على، مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست. بايستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اويس قرنى ها و صدها نفر ديگر از اينها برويم و يا قدرى به جلوتر بيائيم سراغ شيخ انصارى برويم.(۲)

 

رحم و محبّت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  نشسته بود و يكى از فرزندانشان را روى زانوى خود نشانده و مى بوسيد و به او محبّت مى كرد.

در اين هنگام مردى از اشراف جاهليت خدمت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيد و به آن حضرت عرض كرد:

من ده تا پسر دارم و تا حال هنوز هيچكدامشان را براى يك بار هم نبوسيده ام. پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  از اين سخن چنان عصبانى و ناراحت شدند كه صورت مباركشان برافروخته و قرمز گرديد، آنگاه فرمود:

من لا يَرحم لا يُرحم، آن كس كه نسبت به ديگرى رحم نداشته باشد خدا هم به او رحم نخواهد كرد. و بعد اضافه نمود:

من چه كنم اگر خدا رحمت را از دل تو كنده است.(۳)

 

اين منطق پيامبر نيست

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از همسران رسول خدا به نام «ماريه قبطيه» فرزندى به دنيا آورد كه پيامبر نام او را ابراهيم نهاد. اين پسر مورد علاقه شديد رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  قرار گرفت اما هنوز هجده ماه از عمر اين كودك نگذشته بود كه از دنيا رفت.

پيغمبر كه كانون عاطفه و محبّت بود از اين مصيبت به شدت متأثر شد و اشك ريخت و فرمود: اى ابراهيم! دل مى سوزد و اشك مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو، ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوييم.

تمام مسلمين از اين مصيبت متأثر بودند زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بر دل پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  نشسته است آن روز تصادفا خورشيد هم گرفته بود، با مشاهده اين وضع مسلمين همگى ابراز داشتند كه: گرفتن خورشيد نشانه هماهنگى عالم بالا با عالم پايين و رسول خدا مى باشد لذا اين اتفاق جز به خاطر فوت فرزند پيغمبر چيز ديگرى نمى تواند باشد. البته اين مطلب - فى ذاته - مانعى ندارد، بلكه به خاطر رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  ممكن است دنيا هم زير و رو شود اما در آن موقع اين اتفاق روى اين جهت نبود و در حقيقت يك مساءله طبيعى بود ولى مردم چون اين حادثه را در يك روز مشاهده مى كردند با هم مربوط مى دانستند و در نتيجه سبب مى گرديد كه ايمان و اعتقاد آنها به رسول خدا بيشتر شود.

اين مطلب به گوش پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيد به جاى اينكه آن حضرت از اين تعبير مردم خوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها موقع را براى تبليغات غنيمت شمرد و از اين عواطف و احساسات مردم به نفع اسلام استفاده كند، نه تنها كه چنين نكرد، بلكه سكوت را هم جايز ندانسته به مسجد آمد و پس از آن به منبر رفتند و مردم را آگاه نمودند و صريحا اعلام داشتند كه خورشيد گرفته است اما هرگز به خاطر بچّه من نبوده است.

زيرا پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  هرگز نمى خواست حتى براى هدايت مردم و پيشرفت اسلام هم از نقاط ضعف و جهالت جامعه استفاده كند بلكه تلاش مى نمود تا از نقاط قوّت و علم و معرفت و بيدارى مردم استفاده شود.

چون قرآن به ايشان دستور داده است كه:

ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن.

يعنى اى پيامبر! دعوت كن مردم را به سوى راه پروردگارت با حكمت و موعظه و...

بنابراين آن حضرت تصور هم نكرد كه خوب مردم اينطور فهميده اند، پس ‍ بنابراين من هم سكوت اختيار كنم، هدف مهم است وسيله هر چه مى خواهد باشد آن حضرت با عمل خود اين منطق پست را رد كردند حتى از سكوتشان هم نمى خواستند سوء استفاده نمايند.

زيرا اولاً اسلام احتياجى به چنين چيزهايى ندارد و افرادى بايد از اينگونه مسائل استفاده كنند كه دين و مكتبشان برهان و منطق و دليل ندارد و آثار و حقانيّت دينشان روشن و نمايان نيست.

ثانيا: همان كسانى هم كه از اين گونه مسائل استفاده مى كنند در نهايت امر اشتباه مى نمايند. زيرا همان مثل معروف است كه: همگان را هميشه نمى شود در جهالت نگاه داشت، بعضى از مردم و يا همه مردم را در يك زمان محدود مى توان در جهالت و بى خبرى نگاه داشت اما همگان آن هم براى هميشه مقدور نيست.

و ثالثا: خداوند به پيامبران و مسلمانها چنين اجازه اى نمى دهد زيرا از حق بايد براى حق استفاده كرد وگرنه حق را با باطل آميختن حق را از بين مى برد.(۴)

 

داستان يوم الانذار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در اوائل بعثت پيغمبراكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  آيه نازل شد: و انذر عشيرتك الاقربين خويشاوندان نزديك را انذار و اعلام خطر كن. هنوز پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكرده بودند. در آن هنگام على  عليه‌السلام  بچّه اى بود در خانه پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  . (على  عليه‌السلام  از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هم داستانى دارد.)

رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به على  عليه‌السلام  فرمود: غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن. على  عليه‌السلام  هم غذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيّه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند.

پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اعلام دعوت كرد و فرمود: من مأمورم كه ابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد. ابولهب كه عموى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت كردى براى اينكه چنين سخنى را به ما بگويى؟! جار و جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد.

پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  براى بار دوّم به على  عليه‌السلام  دستور تشكيل جلسه را داد. خود اميرالمؤمنين  عليه‌السلام  كه راوى هم هست مى فرمايد، كه اينها حدود چهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد.

در دفعه دوّم پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به آنها فرمود: هر كسى از شما كه اوّل دعوت مرا بپذيرد، وصى، وزير و جانشين من خواهد بود.

غير از على  عليه‌السلام  احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اعلام كرد، على  عليه‌السلام  از جا بلند شد.

در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى، وزير و خليفه من خواهى بود.(۵)

 

ملاقات رئيس قبيله با پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكّه بودند قريش مانع تبليغ ايشان مى شدند. وضع سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند، يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت. رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازاز عكاظ در عرفات جمع مى شدند (آن موقع هم مراسم حجّ بود ولى با يك سبك مخصوص) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود.

نوشته اند: در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود او مى گفت دروغ مى گويد به حرفش گوش ‍ نكنيد.

رئيس يكى از قبائل خيلى با فراست بود. بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد به قوم خودش گفت اگر اين شخص از من مى بود لاكلت به العرب يعنى من اينقدر در او استعداد مى بينم كه اگر از ما مى بود به وسيله وى عرب را مى خوردم. او به پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  گفت: من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم (بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود) به شرط اينكه تو هم به ما قول بدهى و آن اينكه براى بعد از خودت من يا يك نفر از ما را تعيين كنى.

فرمود: اينكه چه كسى بعد او من باشد با من نيست با خداست. اين مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است.(۶)

 

همزيستى با شرك هرگز!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فتح مكّه يك فتح نظامى بود و به موجب آن قدرت نظامى و حتى قدرت معنوى اسلام عجيب شد. ولى هنوز پيغمبر با كفار در شرايط صلح زندگى مى كرد، قرار داد صلح بسته بود و لهذا آنها هم حق داشتند در خانه كعبه طواف كنند و در مكّه باشند و نيز حق داشتند كه در حجّ شركت مى كردند، آنها هم شركت مى كردند. مسلمين مراسم شان را مطابق اسلام انجام مى دادند آنها هم مطابق رسوم خودشان انجام مى دادند.

در سال نهم هجرى سوره برائت نازل شد. بعد كه اين سوره نازل گرديد قرار شد كه اميرالمؤمنين برود اين سوره را در منى در مجمع عمومى بخواند كه از اين پس ديگر مشركين حق ندارند در مراسم حجّ شركت كنند و اين مراسم خاص مسلمين است و بس.

داستان معروفى است كه حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اوّل ابوبكر را فرستادند به عنوان اميرالحاج. او رفت ولى هنوز بين راه بود كه آيه نازل شد. اينكه ابوبكر سوره برائت را هم با خود برد يا از اوّل سوره برائت نبود و او فقط براى امارة الحاج رفته بود، مورد اختلاف مفسرين است ولى به هر حال اين مورد اتفاق شيعه و سنى است و آن را جزء فضائل مى شمارند كه: پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اميرالمؤمنين را با مركب مخصوص خودش فرستاد و به او فرمود: برو كه بر من وحى نازل شده است كه اين سوره را بر مردم نبايد بخواند مگر تو يا كسى كه از توست.

اميرالمؤمنين رفت و در بين راه به ابوبكر رسيد.

ابوبكر در خيمه اى بود. شتر مخصوص پيغمبر نعره اى كشيد. او اين صدا را مى شناخت. گفت اين صداى شتر پيغمبر است چرا اين شتر اينجاست؟! ناگاه ديد على  عليه‌السلام  آمده است. خيلى ناراحت شد. فهميد خبر مهمى است. گفت: آيا خبرى شده؟

فرمود: پيغمبر مرا مأمور كرده كه سوره برائت را بر مردم بخوانم.

گفت: آيا چيزى عليه من هم نازل شده يا نه؟

فرمود: نه

در اينجا اختلاف است: سنى ها مى گويند على رفت و سوره برائت را قرائت كرد و اب وبكر به سفر ادامه داد و اين يك پست از او گرفته شد. ولى عقيده شيعه و بسيارى از اهل تسنن همان طور كه در بفسير الميزان نقل شده اين است كه ابوبكر از آنجا برگشت و تا به پيغمبر اكرم رسيد گفت: يا رسول اللّه! آيا چيزى عليه من در اين سوره نازل شده است؟

فرمود: نه.

روز اعلام سوره برائت هم براى مسلمين روز فوق العاده اى بود. در آن روز اعلام شد كه از امروز ديگر كفار حق ندارند در مراسم حجّ شركت كنند و محيط حرم اختصاص به مسلمين دارد و مشركين فهميدند كه ديگر نمى توانند به وضع شرك زندگى كنند؛ اسلام شرك را تحمل نمى كند، همزيستى با اديان مثل يهوديّت، نصرانيّت و مجوسيّت را مى پذيرد ولى همزيستى را شرك را نمى پذيرد.(۷)

 

خشم نگير!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  آمد و از او نصيحتى خواست، رسول اكرم در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اينكه: لا تغضب. خشم نگير!

آن مرد به همين قناعت كرد و به قبيله خود برگشت، تصادفا وقتى رسيد كه در اثر حادثه اى بين قبيله او و يك قبيله ديگر نزاع رخ داده بود و دو طرف صف آرايى كرده و آماده حمله به يكديگر بودند.

آن مرد روى خوى و عادت قديم سلاح به تن كرد و در صف قوم خود ايستاد. در همين حال، گفتار رسول اكرم به يادش آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد، خشم خود را فروخورد و به انديشه فرو رفت. تكانى خورد و منطقش بيدار شد، با خود فكر كرد چرا بى جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روى يكديگر شمشير بكشند، خود را به صف دشمن نزديك كرد و حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد.

قبيله مقابل نيز كه چنين فتوّت و مردانگى را از او ديدند از دعاوى خود چشم پوشيدند. غائله ختم شد و آتشى كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت.(۸)

 

بلا يا لطف خدا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به خانه يكى از مسلمانان دعوت شدند؛ وقتى وارد منزل او شدند مرغى را ديدند كه در بالاى ديوار تخم كرد و تخم مرغ نيفتاد يا افتاد و نشكست. رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  در شگفت شدند.

صاحب خانه گفت: آيا تعجب فرموديد؟ قسم به خدايى كه تو را به پيامبرى برانگيخته است به من هرگز آسيبى نرسيده است.

رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  برخاستند و از خانه آن مرد رفتند، گفتند كسى كه هرگز مصيبتى نبيند مورد لطف خدا نيست.(۹)

از حضرت صادق  عليه‌السلام  روايت شده كه:

انَّ اشدُ الناس بلاء الاَنبياء، ثمّ الّذين يلونهم، ثمّ الامثل فالامثل.(۱۰) «پرگرفتارترين مردم انبيا هستند؛ در درجه بعد كسانى كه از حيث فضيلت بعد از ايشان قرار دارند و سپس هر كس كه با فضيلت تر است به ترتيب از بالا به پايين. »

در كتب حديث، بابى اختصاص يافته است به شدت ابتلاء اميرالمؤمنين  عليه‌السلام  و امامان از فرزندان او.

بلا از براى دوستان خدا لطفى است كه سيماى قهر دارد، آنچنان كه نعمتها و عاقبتها براى گمراهان و كسانى كه مورد بى مهرى پروردگار قرار مى گيرند ممكن است عذابهايى باشند اما به صورت نعمت و قهرهايى به قيافه لطف.(۱۱)

 

كارهاى نيك و بد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  فرمود: در شب معراج وارد بهشت شدم، فرشتگانى ديدم كه بنائى مى كنند، خشتى از طلا و خشتى از نقره، و گاهى هم از كار كردن دست مى كشيدند. به ايشان گفتم: چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟

پاسخ دادند: تا مصالح بنائى برسد.

پرسيدم: مصالحى كه مى خواهيد چيست؟ گفتند: ذكر مؤمن كه در دنيا مى گويد سبحان اللّه و الحمدللّه و لا آله الا اللّه و اللّه اكبر. هر وقت بگويد، ما مى سازيم و هر وقت خوددارى كند، ما نيز خوددارى مى كنيم.(۱۲)

در حديث ديگر آمده است كه رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  فرمودند:

«هر كس كه بگويد سبحان اللّه، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند و هر كس بگويد الحمدللّه، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند و هر كس ‍ بگويد لا آله الا اللّه، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند، و هر كس ‍ بگويد اللّه اكبر، خدا براى او درختى در بهشت مى نشاند.

مردى از قريش گفت: پس درختان ما در بهشت بسيار است. حضرت فرمودند: بلى ولى مواظب باشيد كه آتشى نفرستيد كه آنها را بسوزاند، و اين به دليل گفتار خداى عزوجل است كه: اى كسانى كه ايمان آورديد خدا و فرستاده او را فرمان بريد و عملهاى خويش را باطل نكنيد. »(۱۳)

 

رفيق آخرت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قيس بن عاصم كه از اصحاب رسول خدا  صلى‌الله‌عليه‌وآله  است نقل كرده كه روزى با گروهى از «بنى تميم» خدمت پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  شرفياب شدم، گفتم: يا رسول اللّه! ما در صحرا زندگى مى كنيم و از حضور شما كمتر بهره مند مى گرديم ما را موعظه فرماييد.

رسول اكرم نصايح سودمندى فرمود، و از آن جمله چنين فرمود:

«براى تو به ناچار همنشينى خواهد بود كه هرگز از تو جدا نمى گردد؛ با تو دفن مى گردد در حالى كه تو مرده اى و او زنده است. همنشين تو اگر شريف باشد تو را به دامان حوادث مى سپارد. آنگاه آن همنشين با تو محشور مى گردد و در رستاخيز با تو برانگيخته مى شود و تو مسؤ ول آن خواهى بود. پس دقت كن كه همنشينى كه انتخاب مى كنى نيك باشد؛ زيرا اگر او نيك باشد مايه انس تو خواهد بود و در غير اين صورت موجب وحشت تو مى گردد. آن همنشن، كردار تو است. »

قيس بن عاصم عرض كرد كه اندرزهاى شما به صورت اشعارى درآورده شود تا آن را حفظ و ذخيره كنم، موجب افتخار ما باشد.

رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  دستور فرمود كسى به دنبال حسان بن ثابت برود؛ ولى قبل از اينكه حسان بيايد قيس خودش كه از سخنان رسول اكرم به هيجان آمده بود، نصايح رسول خدا را به صورت شعر درآورد و به حضرت عرضه داشت. اشعار اين است:

تخيَّر خليطا من فعالك اِنَّما

قرينُ اْلفتى فتى القبرِ ما كان يفعل

و لابدُّ بعد الموتِ من انْ تُعِدَّه

ليومٍ ينادى المرءُ فيهِ فَيقبلُ

فاِن كنتَ مشغولاً بشى ءٍ فلا تكن

بغير الَّذى يرضى به اللّهُ تَشغُل

فل يصحب الانسان من بعد موتهِ

و من قبله الاّ الّذى كان يفعلُ

الا اِنَّما الانسانُ ضيفٌ لاَهلِهِ

يُقيمُ قليلا فيهم ثُمَّ يرحَلُ(۱۴)

«از كردار خويشين، دوست براى خود برگزين كه رفيق آدمى در گور (برزخ) همان اعمال او مى باشد. »

«به ناچار بايد همنشين خود را براى روز رستاخيز انتخاب كنى و آماده سازى. »

«پس اگر به چيزى سرگرم مى شوى مراقب باشد كه جز به آنچه خدا مى پسندد نباشد. »

«زيرا آدمى پس از مرگ جز با كردار خويش قرين نمى گردد. »

«همانا آدمى در خانواده خود مهمانى بيش نيست كه اندكى در ميان ايشان درنگ و سپس كوچ مى كند. »(۱۵)

 

گريه بر شهيد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت حمزه عموى پيامبر از مكّه به مدينه مهاجرت كرده بود و لذا كسى را نداشت، جنگ احد فرا رسيد «حمزه» در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتر درخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد. و به همين مناسبت لقب سيدالشهداء يعنى سالار شهيدان را به او دادند.

جنگ احد به پايان رسيد خانواره شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريه هايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.

پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  از احد بر گشت، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداء گريه هست جز خانه حمزه، حضرت فقط يك جمله فرمود: «امّا حمزة فلا بواكى له» يعنى همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد. تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند: پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان يا شوهرانشان يا پدرانشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترام جناب حمزة بن عبدالمطلب به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و تعد از اين ديگر سنت شد هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريد اوّل مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست.

اين جريان نشان داد كه اسلام با اينكه با گريه بر ميت (ميت عادى) چندان روى خوشى نشان نداده است مايل است كه مردم بر شهيد بگريند، زيرا شهيد حماسه آفريده است و گريه بر شهيد شركت در حماسه او و هماهنگى با روح او و موافقت با نشاط او و حركت در موج اوست.(۱۶)

 

مكتب گرا باشيد نه ملى گرا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ احد جوانى ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى، پس از آنكه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد، از روى غرور گفت:

اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يكى از جوانان ايرانى.

پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصبات ديگران را برخواهد انگيخت، فورا به آن حوان فرمود: چرانگفتى منم يك جوان انصارى؟

يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى.(۱۷)

 

نژادپرستى محكوم است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود، عده اى از اكابر اصحاب نيز حاضر بودند، سخن از اصل و نسب به ميان آمد، هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مى برد، نوبت به سلمان رسيد، به او گفتند:

تو از اصل و نسب خودت بگو، اين مرد فرزانه تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جاى اينكه از اصل و نسب و افتخارات نژاد سخن به ميان آورد، گفت:

انا سلمان بن عبداللّه من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم.

گمراه بودم و خداوند به وسيله محمّد  صلى‌الله‌عليه‌وآله  مرا راهنمايى كرد. فقير بودم، خداوند به وسيله محمّد  صلى‌الله‌عليه‌وآله  مرا بى نياز كرد. برده بودم، خداوند به وسيله محمّد مرا آزاد كرد.

اين است اصل و نسب من، در اين بين رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش ‍ جريان را به عرض آن حضرت رساند.

رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رو كرد به آن جماعت كه همه از قريش بودند و فرمود: اى گروه قريش، خون يعنى چه؟ نژاد يعنى چه؟

نسب افتخارآميز هر كس دين اوست. مردانگى هر كس، عبارت است از خلق و خوى و شخصيت او، اصل و ريشه هر كس عبارت است از عقل و فهم و ادراك، او چه ريشه و اصل نژادى بالاتر از عقل؟

يعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسيده به دين و اخلاق و عقل و فهم و ادراك خود افتخار كنيد.(۱۸)

تاكيدات رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  درباره بى اساس بودن تعصبات قومى و نژادى، اثر عميقى در قلوب مسلمانان بالاخص مسلمانان غير عرب گذاشت. به همين دليل هميشه مسلمانان اعم از عرب و غير عرب اسلامن را اغز خود مى دانستند نه بيگانه و و اجنبى، به همين جهت مظالم و تعصبات نژادى و تعصبات خلفاى اموى نتوانست مسلمانان غير عرب را به اسلام بدبين كند، همه مى دانستند حساب اسلام از كارهاى خلفا جداست و اعتراض آنها بر دستگاه خلافت هميشه بر اين اساس بود كه چرا مبه هوانين اسلامى عمل نمى شود.(۱۹)

 

ملى گرايى خلاف اسلام است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

على  عليه‌السلام  در يك روز جمعه بر روى منبرى آجرى خطبه مى خواند، اشعث بن قيس كه از سرداران معروف عرب بود آمد و گفت: يااميرالمؤمنين اين «سرخ رويان» (يعنى ايرانيان) جلو روى تو بر ما خشم گرفته بود گفت: امروز من نشان خواهم داد كه عرب چكاره است.

على  عليه‌السلام  فرمود: اين شكم گنده ها خودشان روزه ها در بستر نرم استراحت مى كنند و آنها (موالى و ايرانيان) روزهاى گرم به خاطر خدا فعاليّت مى كنند. و آنگاه از من مى خواهند كه آنها را طرد كنم تا از ستمكاران باشم، قسم به خدايى كه دانه را شكافت و آدمى را آفريد كه از رسول خدا شنيدم فرمود:

به خدا همچنانكه در ابتدا شما ايرانيان را به خاطر اسلام با شمشير خواهيد زد، بعد ايرانيان شما را با شمشير به خاطر اسلام خواهيد زد.(۲۰)

 

ايرانيان در يمن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در اوان تولد حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  گروهى ايرانى در يمن، عدن، حضر موت و ساحل درياى سرخ زندگى مى كردند، و حكومت يمن را نيز در دست داشتند. قبل از بررسى در اين موضوع ناگزير هستيم براى روشن شدن مطلب، علت مهاجرت و اقامت افراد ايرانى را در يمن بررسى كنيم، تا موضوع بهتر قابل درك باشد.

در زمان انوشيروان، دولت حبشه از طريق دريا به يمن حمله آورد و حكومت اين منطقه را برانداخت.

سيف بن ذى يزن پادشاه يمن به دربار انوشيروان آمد تا از وى يارى جويد و حبشيان را از يمن بيرون كند.

مورخين نوشته اند، سيف مدت هفت سال در تيسفون (مدائن) اقامت نمود، تا اجازه يافت كه با انوشيروان ملاقات كند. سيف بن ذى يزن به انوشيروان گفت: مرا در جنگ با حبشيان يارى كن و گروهى از سربازان خود را با من بفرست تا مملكت خود را بگيرم.

انوشيروان گفت: در آيين من روا نيست كه لشكريان خود را فريب دهم و آنها را به كمك افرادى كه با من هم عقيده نيستند بفرستم. پس از مشورت با درباريان و مشاورينش قرار شد كه گروهى از زندانيان را از آنجا اخراج كنند. اين رأی به تصويب رسيد و مورد عمل قرار گرفت.

تعداد اين جماعت را در حدود هزار نفر نوشته اند و همين جماعت اند كه توانستند حبشيان را كه عدد آنها از سى هزار هم بيشتر بود از پا درآورند و همه را هلاك كنند. فرماندهى ايرانيان در يمن به عهده شخصى به نام «وهرز» بود. پس از شكست حبشيان و مردن سيف بن ذى يزن، همين وهرز ايرانى كه نام حقيقى آن «خرازاد» بود در يمن به حكومت رسيد و از دولت ايران متابعت مى كرد.(۲۱)

 

نخستين مسلمانان ايرانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه دين مقدّس اسلام آشكار شد و نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  دعوت خود را آغاز فرمود، حكومت يمن به دست باذان بن ساسان ايرانى بود. جنگهاى حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  با قبايل عرب و مشركين قريش در زمان همين باذان شروع شد. باذان از جانب خسرو پرويز بر يمن حكومت مى كرد و بر سرزمينهان حجاز و تهامه نيز نظارت داشت و گزارش ‍ كارهاى آن حضرت را مرتبا به خسرو پرويز مى رسانيد.

حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  در سال ششم هجرى خسرو پرويز را به دين مقدّس اسلام دعوت كرد. وى از اين موضوع سخت ناراحت شد و نامه آنجناب را پاره نمود و براى باذان، عامل خود در يمن، نوشت كه نويسنده اين نامه را نزد وى اعزام كند. باذان نيز دو نفر ايرانى را به نام بابويه و خسرو به مدينه فرستاد.

آن دو پيام خسرو پرويز را به آن جناب رسانيدند و اين اوّلين ارتباط رسمى ايرانيان با حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  بوده است.

هنگامى كه خبر احضار حضرت رسول به ايران، به مشركين قريش رسيد، بسيار خوشوقت شدند و گفتند ديگر براى محمّد خلاصى نخواهد بود زيرا ملك الملوك ايران خسرو پرويز با وى طرف شده و او را از بين خواهد برد.

نمايندگان باذان با حكمى كه در دست داشتند در مدينه حضور پيغمبر رسيدند و منظور خود را در ميان گذاشتند.

حضرت فرمود: فردا بياييد و جواب خود را دريافت كنيد. روز بعد كه خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود: شيرويه ديشب شكم پدرش ‍ خسرو پرويز را دريد و او را هلاك ساخت.

سپس افزود: خداوند به من اطلاع داد كه شاه شما كشته شد و مملكت شما بزودى به تصرف مسلمين درخواهد آمد. اينك شما به يمن بازگرديد و به باذان بگوييد اسلام اختيار كند؛ اگر مسلمان شد حكومت يمن همچنان با او خواهد بود. نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به اين دو نفر هدايايى مرحمت فرمود و آن دو نفر به يمن بازگشتند و جريان را به باذان گفتند.

باذان گفت: ما چند روزى درنگ مى كنيم اگر اين مطلب درست از كار درآمد معلوم است كه وى پيغمبر است و از طرف خداوند سخن مى گويد؛ آنگاه تصميم خود را خواهيم گرفت.

چند روز بعد بر اين قضيه گذشت كه پيكى از تيسفون رسيد و نامه از طرف شيرويه براى باذان آورد. باذان از جريان قضيه به طور رسمى مطلع شد و شيرويه علت كشتن پدرش را براى وى شرح داده بود. شيرويه نوشته بود كه مردم يمن را به پشتيبانى وى دعوت كند و شخصى را كه در حجاز مدعى نبوّت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى او را فراهم نسازد.

باذان در اين هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ايرانيان كه آنها را ابناء و احرار مى گفتند مسلمان شدند و اينان نخستين ايرانيانى هستند كه وارد شريعت مقدّس اسلام گرديدند.

حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  باذان را همچنان بر حكومت يمن ابقاء كردند و وى از اين تاريخ از طرف نبى اكرم بر يمن حكومت مى كرد و به ترويج و تبليغ اسلام پرداخت و مخالفين و معاندين را سر جاى خود نشانيد. باذان در حيات حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  درگذشت و فرزندش شهر بن باذان از طرف پيغمبر به حكومت منصوب شد. وى نيز همچنان روش پدر را تعقيب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى كرد.(۲۲)

 

مبارزه ايرانيان با ارتداد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  پس از مراجعت از حجة الوداع، چند روزى از فرط خستگى مريض شده بسترى گرديدند.

اسود عنسى از مرض پيغمبر اطلاع پيدا كرد و پنداشت كه نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  از اين ناخوشى رهايى پيدا نخواهد كرد. از اين رو در يمن ادعاى نبوت كرد و گروهى را دور خود جمع نمود. عده كثيرى از اعراب يمن پيرامون وى را گرفتند.

ارتداد اسود عنسى، نخستين ارتدادى است كه در اسلام پديد آمد.(۲۳) عنسى با قبايلى از عرب كه پيرامون وى را گرفته بودند به طرف صنعا حكومت مى راند، خود را براى دفع اسود كذّاب كه بر ضد اسلام قيام كرده بود آماده ساخت.

اسود با هفتصد سوار به جنگ شهر بن باذان آمد و بين اين دو جنگ سختى در گرفت. شهر بن باذان در اين جنگ كشته شد و اين نخستين فرد ايرانى است كه در راه اسلام به شهادت رسيد.

اسود عنسى پس از كشتن وى با زن شهر بن باذان ازدواج كرد و بر همه يمن تا حضر موت، بحرين، احساء و بيابانهاى نجد و طائف تسلط پيدا كرد و همه قبائل يمن را مطيع خود ساخت و فقط تنى چند از اعراب تسليم او نشدند و به طرف مدينه منوره مراجعت نمودند.

پس از كشته شدن شهر بن باذان رياست ايرانيان را فيروز و دادويه به عهده گرفتند. اينان همچنان در طريقه اسلام و متابعت از نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  ثابت كاندند و روش باذان و فرزندش شهر بن باذان را از دست ندادند.

در اين بين جريان كشته شدن شهر بن باذان و حوادث يمن به اطلاع حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيد و مسلمانان مدينه متوجه شدند كه جز ايرانيان و جماعتى از عرب سرزمين يمن مرتد شده پيرامون اسود كذّاب را گرفتند.(۲۴)

 

نامه حضرت رسول به ايرانيان يمن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جشيش ديلمى كه از ايرانيان مسلمان يمن بود گويد: حضرت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  براى ما نامه نوشتند كه با اسود كذّاب جنگ كنيم.

فرمان پيغمبر اسلام براى فيروز، دادويه و جشيش صادر شده بود و اينان مأمور شده بودند كه با دشمنان اسلام به طور آشكار و پنهان جنگ كنند و فرمان حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را به همه مسلمانان برسانند. فيروز، دادويه و جشيش ديلمى فرمان پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را به همه ايرانيان رسانيدند.

ديلمى گويد: ما شروع كرديم به مكاتبه و دعوت مردم كه خود را براى جنگ با اسود عنسى مهيا سازند. در اين هنگام اسود از جريان مطلع شد و براى ايرانيان پيامى فرستاد و آنها را تهديد كرد كه اگر با وى سر جنگ و ستيز داشته باشند چنان و چنين خواهد شد. ما در پاسخ وى گفتيم: هرگز سر جنگ با شما نداريم. ولكن اسود به سخنان ما اعتماد پيدا نكرد و همواره از ايرانيان بيم داشت كه امكان دارد وى را از پاى درآورند.

در اين گير و دار نامه هايى از «عامر بن شهر» و «ذى زود» و چند جاى ديگر رسيد. مردم در اين نامه ها ما را به جنگ با اسود تشويق مى كردند و نويد مساعدت و همراهى مى دادند، سپس مطلع شديم كه حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله  براى جماعتى ديگر نيز نامه نوشته اند و فرمان داده اند كه از فيروز و دادويه و ريلمى پشتيبانى كنند و آنان را در مقابل اسود كذّاب يارى نمايند. از اين رو ما در ميان مردم پشتيبام پيدا كرديم.(۲۵)

 

كشته شدن پيامبر دروغين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

اسود عنسى از توطئه ايرانيان احساس خطر كرد و دريافت اين موضوع به جاى حساسى خواهد رسيد.

جشيش ديلمى گويد: آزاد، زن شهر بن باذان كه در تصرف اسود بود ما را بسيار مساعدت مى كرد و راهنماييهاى وى ما را سرانجام پيروز گردانيد.

ديلمى گويد: به آزاد گفتم: اسود شوهر تو را كشت و همه خويشاوندانت را هلاك كرد و از دم شمشير گذرانيد و زنان را تصرف كرد.

آزاد كه زنى با غيرت و شهامت بود گفت: به خداى سوگند كه من مردى را مانند اسود دشمن نمى دارم؛ اسود مردى بى رحم است و هيچ حقى را از خداوند مراعات نمى كند و به محرم و نامحرم عقيده ندارد.

آزاد گفت: شما تصميم خود با من در ميان گذاريد، من نيز آنچه در منزل اسود مى گذرد با شما در ميان خواهم گذاشت.

ديلمى گويد: از نزد آزاد بيرون شدم و آنچه بين من و او جريان پيدا كرد به اطلاع فيروز و دادويه رسانيدم. در اين هنگام مردى از در داخل شد و «قيس بن عبد يغوث» را كه با ما همكارى مى كرد به منزل اسود دعوت كرد. قيس به اتفاق چند نفر به منزل اسود رفتند وليكن نتوانستند آسيبى به وى برسانند.

در اين هنگام بين قيس و اسود سخنانى رد و بدل شد و قيس بار ديگر به منزل فيروز و دادويه و ديلمى مراجعت كرد و گفت: اينك اسود مى رسد و شما هر كارى كه دلتان مى خواهد با وى انجام دهيد.

در اين وقت قيس از منزل بيرون شد و اسود با گروهى از اطرافيانش به طرف ما آمد. در نزديك منزل در حدود دويست گاو و شتر بود. وى دستور داد همه آن گاوان و شتران را كشتند.

اسود فرياد زد: اى فيروز! آيا راست است كه در نظر دارى مرا بكشى و با من جنگ كنى؟ در اين وقت اسود حربه اى را كه در دست داشت به طرف فيروز حواله كرد و گفت: تو را مانند اين حيوانات سر خواهم بريد.

فيروز گفت: چنين نيست؛ ما هرگز با تو سر جنگ نداريم و قصد كشتن تو را هم نداريم: زيرا تو داماد ايرانيان هستى و ما به احترام آزاد به تو آسيبى نخواهيم رسانيد. بعلاوه كه تو اكنون پيغمبرى و امور دنيا و آخرت در دست تو قرار دارد!

اسود گفت: بايد قسم ياد كنى كه نسبت به من خيانت نكنى و وفادار باشى.

فيروز سخنانى بر زبان راند و با وى همراهى كرد تا از خانه بيرون شدند.

در اين هنگام كه فيروز به اتفاق اسود از خانه بيرون شده راه مى رفتند ناگهان شنيد كه مردى از وى سعايت مى كند، اسود هم به اين مرد ساعى مى گويد: فردا فيروز و رفقايش را خواهم كشت. ناگهان اسود متوجه شد كه فيروز گوش مى دهد.

ديلمى گويد: فيروز از نزد اسود مراجعت كرد و جريان غدر و حيله را در ميان گذاشت. ما دنبال قيس فرستاده و او نيز در مجلس ما شركت كرد. پس ‍ ار مدتى مشاوره تصميم گرفتيم بار ديگر با آزاد، زن اسود مذاكره كنيم و جريان را به اطلاع وى برسانيم و از نظر وى نيز اطلاعى به دست آوريم. ديلمى گويد: من نزد آزاد رفتم و موضوع را با وى در ميان گذاشتم و همه قضايا را به اطلاع او رسانيدم.

آراد گفت: اسود هميشه از خود مى ترسد و هيچ اطمينانى به جانش ندارد. هنگامى كه در منزل قرار مى گيرد تمام اطراف اين قصر و راههايى كه به آن منتهى مى شود مورد نظر مأمورين است و حركت هر جنبنده اى را زير نظر خود مى گيرند. بنابراين راه وصول به اين ساختمان براى افراد عادى امكان ندارد. تنها جايى كه اسود بدون حافظ و نگهبان استراحت مى كند همين اتاق است. شما فقط در اين مكان مى توانيد او را دريابيد و او را از پاى درآورند و مطمئن باشيد كه در اتاق خواب وى جز شمشير و چراغى چيز ديگرى نيست.

ديلمى گويد: من از نزد آزاد بيرون شدم و در نظر داشتم از قصر خارج گردم. در اين هنگام اسود از اتاق خارج شد و تا مرا ديد بسيار ناراحت گرديد. وى در حالى كه ديدگانش از فرط غضب سرخ شده بود گفت: از كجاآمده اى و چه كسى به شما اجازه داد بدون اذن من به خانه وارد شوى؟ ديلمى گويد: وى سرم را چنان فشار داد كه نزديك بود از پا درآيم.

در اين هنگام آزاد از دور جريان را ديد و فرياد برآورد: اسود از وى درگذر و اگر وى فرياد آزاد را نشنيده بود مرامى كشت. آزاد به اسود گفت: وى پسر عموى من است و به ديدن من آمده است. از وى دست بكش. اسود پس از شنيدن اين سخنان دست از من برداشت و مرا رها كرد و من از قصر بيرون شدم و به نزد دوستان خود آمده جريان را با آنان در ميان گذاشتم.

در اين هنگام كه سرگرم گفتگو بوديم، قاصدى از طرف آزاد آمد و گفت: وقت فرصت است و شما مى توانيد به مقصود خود برسيد، و هر تصميمى را كه در نظر گرفته ايد هر چه زودتر به مرحله عمل درآوريد.

به فيروز گفتيم: هر چه زودتر خود را به آزاد برسان. وى به سرعت خود را به آزاد رسانيد. آزاد جريان را كاملا با وى درميان گذاشت.

فيروز گويد: ما در خارج ساختمانى كه اسود در آن زندگى مى كرد راهى از زيرزمين به اتاق وى باز كرديم و افرادى را در دهليز آن قرار داديم تا در موقع لزوم خود را از خارج به اين اتاق برسانند و وى را بكشند.

فيروز پس از اين مطالب داخل اتاق شد و با آزاد مانند اينكه به ديدن وى آمده است نشست و مشغول گفتگو شدند. در اين هنگام كه فيروز با آزاد سرگرم سخن بود اسود از در وارد شد و چون چشمانش به فيروز افتاد سخت ناراحت شد.

آزاد هنگامى كه ناراحتى اسود را مشاهده كرد غيرتش به جوش آمد و گفت: وى از خويشاوندان من است و با من نسبت نزديك دارد.

اسود با كمال ناراحتى فيروز را از اتاق خارج كرد و او را از قصر بيرون كشيد.

چون شب شد فيروز، ديلمى و دادويه هر سه نفر تصميم گرفتند از راه زيرزمين خود را به اتاق مخصوص اسود برسانند و او را از پاى درآورند.

پس از اينكه مقدمات كشتن اسود را از هر جهت فراهم آوردند، نظر خود را با دوستان و همفكران خويش درميان نهادند و موضوع را به اطلاع بعضى قبائل عرب مانند همدان و حمير رسانيدند. ديلمى گويد: ما شب دست به كار شديم و از زيرزمين راهى به اتاق اسود باز كرديم و خود را به درون اتاق وى رسانيديم. در ميان اتاق يك چراغ مى سوخت و روشنايى مختصرى از آن مشاهده مى شد. ما به فيروز اعتماد داشتيم، زيرا وى مردى شجاع و بى باك و هم زورمند و قوى بود. به فيروز گفتيم: بنگر در روشنايى چه چيزى مى بينى؟

فيروز بيرون شد در حالى كه مابين او نگهبانان قرار گرفته بودند. هنگامى كه بر در اتاق رسيد صداى خرخرى شنيد. معلوم شد اسود در خواب فرو رفته و نفيرش بلند شده است. آزاد زنش نيز در گوشه اى نشسته. هنگامى كه فيروز در اتاق رسيد ناگهان اسود از خواب پريد و بلند شد و در جاى خود نشست و فرياد برآورد: اى فيروز مرا با تو چكار است؟!

در اين هنگام فيروز متوجه شد كه اگر مراحعت كند به دست نگهبانان كشته خواهد شد و آزاد نيز هلاك خواهد شد. ناگهان خود را به درون اتاق افكند و خويشتن را به روى اسود انداخت و با وى گلاويز شد و مانند شتر نر بر وى حمله آورد و سرش را گرفت و او را خفه كرد. هنگامى كه مى خواست از اتاق بيرون رود آزاد گفت: مطمئن هستى كه اين مرد كشته شده و جانش از كالبدش درآمده است؟

فيروز از اتاق بيرون شد و جريان را به اطلاع ماها كه در كنار دهليز زيرزمينى بوديم رسانيد. ما نيز داخل اتاق شديم، در حالى كه اسود كذّاب هنوز مانند گاو فرياد برمى آورد. سپس با كارد بزرگى سرش را از تن جدا كرديم و بدين طريق منطقه يمن را از وجود ناپاكش پاك ساختيم.

در اين لحظه اضطرابى در حوالى اتاق مخصوص وى پديد آمد و سر و صدا بلند شد. نگهبانان از اطراف و اكناف به طرف ساختمان مسكونى اسود آمدند و فرياد برآوردند: چه شده است؟

آزاد زن اسود گفت: موضوع تازه اى نيست، پيغمبر در حال نزول وحى است! و در اثر وحى بدين حالت افتاده است و بدين طريق نگهبانان از اطراف اتاق پراكنده شدند و ما از خطر جستيم.

پس از رفتن نگهبانان بار ديگر سكوت فضاى اتاق را فرا گرفت و ما چهار نفر (يعنى فيروز، دادويه، كشيش ديلمى و قيس) در اين فكر افتاديم كه رفقاى خود را چگويه از اين جريان مطلع سازيم. در نظر گرفتيم فرياد بزنيم كه اسود را كشتيم و همين نظريه را در هنگام طلوع فجر به مرحله عمل درآورديم.

پس از طلوع فجر شعارى را كه قرارمان بود با صداى بلند اعلام كرديم و در آخر اين فرياد مسلمانان و كفار رسيدند و از وقوع قضيه بزرگى اطلاع پيدا كردند.

ديلمى گويد: سپس شروع كردم به اذان گفتنم و با صداى بلند گفتيم: اشهد او محمّدا رسول اللّه و اعلام كردم كه «عيهله» يعنى اسود كذّاب دروغ مى گفت و بدون حق خود را پيغمبر معرفى مى كرد. در اين موقع سر او را به طرف مردم افكندم.

پس از اين جريان گروهى از نگهبانان وى كه كشته شدن او را مشاهده كردند شروع كردند به غارت قصر وى و هر چه در آن بود به يغما بردند و به طور كلى در يك لحظه آنچه در آن كاخ جمع شده بود از بين رفت و تار و مار شد. بدين طريق يك ادعاى باطل و دروغ كه موجب قتل نفوس بى شمارى گرديد نابود شد.

پس از اين به اهل صنعا گفتيم هر كس يكى از اصحاب عنسى را مشاهده كرد دستگيد كند. بدين ترتيب گروهى از ياران اسود توقيف گرديدند.

هنگامى كه طرفداران اسود از جايگاه خود درآمدند مشاهده كردند هفتاد نفر از رفقاى انها مفقودالاثر مى باشند. دوستان اسود جريان را براى ما نوشتند. ما نيز براى آنان نوشتيم آنچه را كه آنها در دست دارند براى ما واگذارند و ما نيز آنچه در در اختيار داريم به زمين خواهيم گذاشت.

اين پيشنهاد به مرحله درآمد وليكن ياران اسود بعد از اين نتوايستند همديگر را ملاقات كنند و تصميمات جديدى بگيرند و ما كاملا از شر آنان آسوده شديم. اصحاب اسود بعد از كشته شدن وى به بيابانهاى بين صنعا و نجران پناه بردند و ديگر از مداخله در امور ممنوع شدند. در اين هنگام كلنه عمال و حكام حضرت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به طرف مركز حكومت خود رفتند و بار ديكر اوصاع و احوال به حال عادى برگشت.

خبر كشبه شدن اسود به سرعت به اطلاع مسلمانان در مدينه منوره رسيد.

عبداللّه بن عمر روايت مى كند: در شبى كه اسود كذّاب كشته شد از طريق وحى خبر كشته شدن وى به اطلاع نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيد و حضرت فرمودند: عنسى كشته شد و قتل وى به دست مبارك كه از يك خانواده مبارك مى باشد واقع گرديده است. مسلمانان از حضرت رسول  صلى‌الله‌عليه‌وآله ) پرسيدند: كدام مرد وى را كشت؟ فرمود: فيروز.

ايام حكومت و رياست اسود در يمن و نواحى آن سه ماه به طول انجاميد.

فيروز گويد: چون اسود را كشتيم اوضاع و احوال به صورت عادى درآمد و مانند روزهاى قبل از وى بار ديگر امنيت و آرامش سرزمين يمن را فرا گرفت. معاذبن جبل كه از طرف پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  امام جماعت اهل يمن بود و در دوره اسود خانه نشين شده بود بار ديگر دعوت شد كه نماز را از سرگيرد و اقامه جماعت كند. ما از هيچ چيز باك نداشتيم جز اندكى از سواران طرفدار اسود كه در اطراف يمن پراكنده شده بودند. در اين هنگام كه اوضاع و احوال آرام شده بود خبر درگذشت نبى اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيد و بار ديگر آرامش به هم خورد و رشته امور از هم گسيخته گرديد.(۲۶)

 

مبارزه ايرانيان يمن با گروهى از مرتدين عرب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قيس بن عبد يغوث كه همراه فيروز و ساير ايرانيان مقيم يمن با اسود مبارزه مى كرد پس از درگذشت حضرت رسول مرتد شد و با فيروز به جنگ پرداخت.

قيس بن عبد يغوث تصميم گرفت كه نخست فيروز را بكشد زيرا فيروز با كشتن كذاب عنسى در ميان مردم يمن شهرتى به هم رسانيده بود و اهميّت فوق العاده اى برايش قائل بودند.

قيس با حيله و مكر و نقشه هاى شيطانى، فيروز را مستاءصل كرد و بار ديگر اوضاع و احوال يمن مخصوصا اوضاع مسلمانان ايرانى پريشان شد و مسلمانان هسته مركزى و نگهبان حقيقى و فداكار خود را از دست دادند.

قيس بن عبد يغوث در يمن از سه نفر مسلمان كه هر سه ايرانى بودند ترس و واهمه داشت و اينان عبارت بودند از: فيروز، دادويه و جشيش ‍ ديلمى.

هنگامى كه خبر ارتداد قيس بن عبد يغوث به مدينه رسيد، ابوبكر كه تازه به خلافت رسيده بود به چند نفر نامه نوشت كه از فيروز و مسلمانان ايرانى كه موجب هلاك اسود كذّاب شدند پشيمانى كنند.

قيس هنگامى كه شنيد ابوبكر چنين نامه اى نوشته براى ذوالكلاع نوشت كه خود و اصحابش با ايرانيان جنگ كنند و آنان را از خاك يمن اخراج نمايند وليكن ذوالكلاع و يارانش به قيس اعتنا نكردند و پيشنهاد او را رد نمودند.

قيس هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، تصميم گرفت به هر طريق كه شده ولو با مكر و فريب ايرانيان را از پاى درآورد و فيروز و دادويه و ديلمى را كه سركردگان آنها به شمار ميروند بكشد.

قيس براى اصحاب اسود كه در كوهها پراكنده بودند و با فيروز و ايرانيان سخت دشمن بودند دعوتنامه فرستاد و از آنان درخواست نمود كه با فيروز و ايرانيان مسلمان جنگ كنند و قيس را يارى نمايند. در اثر اين دعوت جماعتى از اصحاب اسود عنسى در صنعا اجتماع نمودند و خود را براى جنگ با ايرانيان آماده ساختند.

در اين هنگام اهل صنعا از اين جريان اطلاع پيدا كردند و از اسرار و حقايق پشت پرده كه توسط قيس بن عبد يغوث انجام مى گرفت مطلع شدند.

قيس با فيروز و دادويه به مشورت پرداخت و با مكر و حيله اوضاع و احوال را بر آنها وارونه جلوه داد و از اين دو نفر دعوت كرد كه فردا به هم غذا بخورند. اينان نيز دعوت وى را پذيرفتند و قرار شد در موعد مقرر در منزل وى حاضر شوند.

نخست دادويه به خانه قيس وارد شد و بلافاصله توسط گروهى كه قبلا آماده شده بودند كشته شد. پس از چند لحظه فيروز از راه رسيد. همين كه وارد خانه شد شنيد دو زن از پشت بام با همديگر مى گويند اين مرد هم كشته خواهد شد همان طور كه قبل از رسيدن او دادويه را كشتند.

فيروز پس از شنيدن اين سخن بلافاصله از منزل بيرون شد و ياران قيس ‍ چون اين را بديدند وى را تعقيب كردند ليكن نتوانستند او را دريابند.

فيروز به سرعت تمام از آن حوالى دور شد و در بين راه جشيش ديلمى را ديد كه براى شركت در ناهار به منزل قيس مى رود. بلافاصله خود را به وى رسانيد و جريان را گفت و بدون درنگ هر دو به طرف كوه خولان رفتند و در آنجا در نزد خويشاوندان فيروز قرار گرفتند.

فيروز و جشيش هر دو از كوه بالا رفتند و ياران قيس با ديدن اين وضع مراجعت نمودند. در اين هنگام كه فيروز از صنعا بيرون شده بود بار ديگر اصحاب اسود عنسى به فعاليت پرداختند.

پس از استقرار فيروز در كوه خولان گروهى از مسلمانان عرب و ايرانى بار ديگر اطراف فيروز را گرفتند فيروز همه اين حوادث را به مدينه گزارش ‍ داد.

روساى قبايل عرب از يارى فيروز و ايرانيان مسلمان دست برداشتند.

قيس دستور داد همه ايرانيان را از يمن اخراج كنند و به آنان دستور دادند هر چه زودتر يه سرزمين خود مراجعت كنند. زنان و فرزندان فيروز و دادويه را نيز مجبور كردند از يمن بيرون روند.

هنگامى كه فيروز از اين جريان اطلاع پيدا كرد تصميم گرفت كه با قيس بن عبد يغوث جنگ كند. فيروز براى چند قبيله از اعراب نوشت كه وى را در جنگ مرتدين يارى كنند.

در اين موقع گروهى از طايفه عقيل كه به حمايت از فيروز و ايرانيان برخاسته بودند بر سواران قيس كه ايرانيان را از يمن بيرون مى كردند تاختند و ايرانيان را از دست آنان نجات دادند.

قبيله عك نيز به طرفدارى از فيروز بپاخاسته و موفق شدند جماعت ديگرى از ايرانيان را كه در اسارت اعراب مرتد قرار داشتند آزاد سازند.

قبيله عقيل و عك متفقا مردان خود را به يارى فيروز فرستادند و همگان بر مرتدين كه در راءس آنها قيس قرار داشت حمله آوردند. در نتيجه قيس بن عبد يغوث شكست خورد و از ميدان جنگ فرار كرد و ياران اسود عنسى نيز از هم پاشيدند.

پس از فرار كردن قيس و از هم پاشيدن لشكريان وى خود او سرانجام به دست مهاجر بن ابى اميه اسير شد. او را بند كرده به مدينه بردند.

ابوبكر از وى بازجويى كرد كه چرا دادويه ايرانى را كشتى؟

گفت: من او را نكشته ام؛ وى را به طور نهانى كشتند و معلوم نيست كشنده او چه مردى بوده است.

ابوبكر نيز سخن وى را پذيرفت و از قتل او درگذشت. شايد اين اوّلين موردى باشد كه در آن حقوق اسلامى پايمال شده و تبعيض نژادى و تعصب قومى به كار رفت و برترى عرب را بر عجم به كار بستند، زيرا همه مى دانستند كه قيس مرتد شده و با دشمنان اسلام نيز همكارى مى كند و دادويه مسلمانان ايرانى براى دفاع از اسلام كشته شده است.

 

پيشنهادى كه پذيرفته نشد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گروهى از قبايل عرب خدمت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  رسيدند و عرض كردند: يا رسول اللّه! اگر مى خواهيد ما مسلمان بشويم سه شرط داريم كه بايد آنها را بپذيريد.

۱- اجازه بدهيد تا يكسال ديگر هم، اين بتها را پرستش كنيم.

۲- نماز خيلى بر ما ناگوار است اجازه بدهيد ما نخوانيم.

۳- از ما نخواهيد كه آن بت بزرگمان را خودمان بكشيم.

حضرت در جواب فرمودند:

از اين سه پيشنهاد شما فقط سوّمى پذيرفته مى شود (يعنى فقط شكستى بت بزرگ را كه در صورت اكراه شما ديگران آن را خواهند شكست) و اما بقيه محال است.

پيغمبر هرگز اينطورى فكر نكرد: كه خوب مثلا يك قبيله اى آمده مسلمان بشود. اينها كه چندين سال است اين بت ها را مى پرستند بگذار يكسال ديگر هم پرستش كنند و سپس موحد شوند بالاخره با اتخاذ اين شيوه بر تعداد مسلمانان كه افزوده مى شود.

نه هرگز پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  چنين فكرى را از ذهن خود هم عبور ندادند.

زيرا اين پذيرفتن، صحه گذاردن روى بت پرستى بود. اين را هم بايد دانست كه: نه فقط يكسال، اگر حتى مى گفتند يك شبانه روز هم اجازه بدهيد كه بت بپرستيم و نماز نخوانيم باز هم محال بود كه پيامبر اجازه بدهند و بپذيرند و اگر درخواست مى كردند كه يا رسول اللّه! اجازه بدهيد ما فقط يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان مى شويم و خواهيم خواند و تنها همين يك شبانه روز نماز نخواندن را پيامبر تاءييد و امضاء كنند، باز هم محال بود كه حضرت چنين اجازه اى را بدهند.

زيرا پيامبر براى هدف مقدّس خويش از وسائل نامشروع استفاده نمى كند، نه از مردم و نه از عدول از ضوابط و احكام شرعى.(۲۷)

 

اجراى حد الهى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در فتح مكّه زنى از بنى مخزوم مرتكب سرقت شده بود و جرمش محرز گرديد، خاندان آن زن كه از اشراف قريش بودند و اجراى حدّ سرقت را توهينى به خود تلقى مى كردند سخت به تكاپو افتادند كه رسول خدا را از اجراى حدّ منصرف كنند.

بعضى از محترمين صحابه را به شفاعت برانگيختند ولى وقتى رسول خدا اين مطالب را از آنان شنيد و تلاش ايشان را براى متوقف شدن حد الهى ديد رنگش از خشم برافروخته شد و گفت: چه جاى شفاعت است؟ مگر قانون خدا را مى توان به خاطر افراد تعطيل كرد.

هنگام عصر آن روز در ميان جمع سخنرانى كرد و فرمود:

اقوام و ملل پيشين از آن جهت سقوط كردند و منقرض شدند كه در اجراى قانون خدا تبعيض مى كردند هر گاه يكى از اقويا و زبردستان مرتكب جرم مى شد مجازات مى گشت، سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست، در اجراى (عدل) درباره هيچ كس سستى نمى كنم، هر چند از نزديكترين خويشاوندان خودم باشد.(۲۸)

اين قاطعيت از همان پيغمبرى است كه در رحمت و عطوفت نظير ندارد تا جائى كه در همان فتح مكّه پس از پيروزى بر قريش تمام بديهايى كه قريش ‍ در طول بيست سال نسبت به آنحضرت مرتكب شده بودند، ناديده گرفت و همه را يكجا بخشيد و توبه قاتل عموى محبوبش حمزه را پذيرفت.(۲۹)

 

عفو در وقت قدرت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  و مدعى شد كه من از شما طلبكارم و الا ن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى.

پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم زيرا پولى همراه من نيست. يهودى گفت: يك قدم هم نمى گذارم از اينجا برداريد هرچه پيامبر با او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد با آنجمله كه عبا و رداى پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را گرفت و به دور گردن حضرت پيچيده و آنقدر كشيد كه اثر قرمزى در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند.

حضرت كه قبل از اينكه عازم مسجد تراى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاءخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت آمدند مشاهده كردند كه يك نفر يهودى جلوى رسول خدا  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را گرفته است و آن حضرت را اذيّت مى كند.

مسلمين خواستند يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند.

حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد، آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انك رسول اللّه. شما با چنين قدرتى كه داريد اين همه تحمل مى كنيد! و اين، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.(۳۰)

 

اعلام خطر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سالهاى اوّل بعثت بود پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  به دامنه كوه صفا تشريف آوردند و ايستادند و فرياد كشيدند و اعلام خطر كردند.

مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است.

پيامبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  اوّل از مردم تصديق خواستند كه اى مردم! مرا در ميان خود چگونه شناخته ايد؟

همه گفتند: تو را امين و راستگو يافته ايم.

فرمود: اگر من الا ن به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن با لشكر جرار آمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد آيا سخن مرا باور مى كنيد؟

گفتند: البته كه باور مى كنيم.

پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند:

انى نذير لكم يدى عذاب شديد. من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كه شما مى رويد دنباله اش عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت، و پيامبر آمده است تا انسانها را به سوى پروردگار خويش دعوت كند.(۳۱)

 

با مردگان سخن مى گويد!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران و مستكبران قريش و انداختن آنها در يك چاه در حوالى بدر، رسول خدا  صلى‌الله‌عليه‌وآله  سر به درون چاه برد و به آنها رو كرد و گفت:

ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق يافتيم آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را به درستى دريافتيد؟

بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللّه شما با كشته شدگان و مردگان سخن مى گوئيد؟!

مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟ فرمود: آنها هم اكنون از شما شنواترند.

از اين حديث و امثال آن استفاده مى شود كه با آنكه با مرگ ميان جسم و جان جدائى واقع مى شود، روح، علاقه خود را با بدن كه سالها با او متحد بوده و زيست كرده به كلى قطع نمى كند.(۳۲)

 

شكايت زنان از شوهرانشان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سه نفر از زنها، به حضور رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  آمده و از شوهران خود شكايت كردند.

يكى گفت: شوهر من گوشت نمى خورد.

ديگرى گفت: شوهر من از بوى خوش اجتناب مى كند.

سومى گفت: شوهر من از زنان دورى مى كند.

رسول خدا  صلى‌الله‌عليه‌وآله  بى درنگ در حالى كه به علامت خشم ردايش را به زمين ميكشيد از خانه به مسجد رفت و بر منبر برآمد و فرياد كرد:

چه مى شود گروهى از ياران مرا كه ترك گوشت و بوى خوش و زن كرده اند؟! همانا من خورم هم گوشت مى خورم و هم بوى خوش استعمال مى كنم و هم از زنان بهره مى گيرم، هر كس از روش من اعراض كند از من نيست.(۳۳)

 

آرايش مرد براى همسرش

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسن بن جهم، بر حضرت موسى بن جعفر  عليه‌السلام  وارد شد، در حالى كه آن حضرت خضاب فرموده بود.

عرض كرد: يابن رسول اللّه، رنگ مشكى بكار برده ايد؟

فرمود: بلى خضاب و آرايش در مرد موجب افزايش پاكدامنى در همسر اوست، برخى از زنان به اين جهت كه شوهرانشان خود را نمى آرايند، عفاف را از دست مى دهند.(۳۴)

 

تقاضاى مجازات

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى آمد خدمت رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  و گفت: يا رسول اللّه! من زنا كرده ام، مرا مجازات كن!

پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  فرمود: شايد تو آن زن را بوسيده اى و مى گويى زنا كرده ام؟

عرض كرد: نه يا رسول اللّه! زنا كرده ام.

فرمود: شايد او را نيشگون گرفته اى؟

گفت: نه يا رسول اللّه! زنا كرده ام.

فرمود: شايد نزديك به حد زنا رسيده ولى زناى واقعى تحقق پيدا نكرده است؟

عرض كرد: نه يا رسول اللّه من آلوده شده ام، من نجس شده ام، من آمده ام تا حدّ بر من جارى كنى و در همين دينا مرا مجازات نمايى، زيرا نمى خواهم براى دنياى ديگر باقى بماند.

شما در كجاى دنيا و در چه مكتبى از مكاتب دنيا سراغ داريد كه مجرم با پاى خودش براى مجازات بيايد؟ هميشه كار مجرم اين است كه از مجازات فرار مى كند، تنها قدرتى كه مجرم را با پاى خودش و به اختيار و اراده خويش به سوى مجازات مى كشاند قدرت ايمان است.(۳۵)

 

در انفاق هم اندازه نگه دار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جريان بنى قريظه به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند رسول اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند.

يهوديان از پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند.

پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  فرمود: ابولبابه برو! ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنان به مشورت نشست.

اما او در روابط خاصى كه با يهوديان داشت در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمين بود.

وقتى كه از مجلس بيرون آمد احساس كرد كه خيانت كرده است، اگر هيچكس هم خبر نداشت. اما قدم از قدم كه برميداشت و به طرف مدينه مى آمد اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.

پس به خانه آمد اما نه براى ديدن زن و بچه، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت: خدايا تا توبه من قبول نشود هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد.