گفته اند: فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا، دخترش مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مى بست و مشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت:
خدايا غلط كردم، خدايا گناه كردم، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم، خدايا به پيغمبر تو خيانت كردم، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم، خدايا تا توبه من قبول نشود همچنان در همين حالت خواهم ماند تا بميرم،
اين خبر به رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
رسيد.
پيغمبر فرمود: اگر پيش من ميآمد و اقرار مى كرد در نزد خدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم رفت نزد خدا، و خداوند خودش هم به او رسيدگى خواهد كرد.
شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
در خانه ام سلمه وحى نازل شد و در آن به پيغمبر صلىاللهعليهوآله )
خبر داده شد كه توبه اين مرد قبول است.
پس از آن پيامبر صلىاللهعليهوآله
فرمود: اى ام السلمه توبه ابولبابه پذيرفته شد. ام السلمه عرض كرد: يا رسول اللّه اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم؟
فرمود: مانعى ندارد.
اطاقهاى خانه پيغمبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها دور تا دور مسجد بودند.
ام السلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت:
ابولبابه بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد.
اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمين به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند اما او اجازه نداد و گفت: من دلم مى خواهد كه پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
با دست مبارك خودشان اين را باز نمايند.
نزد پيامبر صلىاللهعليهوآله
آمدند و عرض كردند يا رسول اللّه: ابولبابه چنين تقاضايى دارد؟
پيامبر تشريف آورد و ريسمان را باز كرده و فرمود:
اى ابولبابه توبه تو قبول شد آنچنان پاك شدى كه مصداق آيه يحب التوابين و يحب المتطهرين گرديدى. الا ن تو چه حالت آن بچّه را دارى كه تازه از مادر متولد ميشود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو وجود ندارد.
بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول اللّه! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوند توبه من را پذيرفت تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم.
پيامبر صلىاللهعليهوآله
فرمودند: اين كار را نكن.
گفت: يا رسول اللّه اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم.
فرمود: نه.
گفت: اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم؟
فرمود: مانعى ندارد.
اسلام است، همه چيزش حساب دارد حتى در انفاق و ايثار هم مى گويد: اندازه نگهدار و زياده روى نكن. چرا مى خواهى همه ثروتت را صدقه بدهى؟ زن و بچّه ات چه كنند؟
يك مقدار، يك ثلث را در راه خدا بده بقيه اش را نگهدار.
چرا همه را انفاق كرد؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يك نفر از مسلمانان فوت كرد، پيغمبر صلىاللهعليهوآله
رفت و بر او نماز خواند.
پس از آن پرسيد: چندتا بچّه دارد؟ و چه چيزى براى آنها به ارث گذاشته است؟
جواب دادند: يا رسول اللّه، مقدارى ثروت داشت، اما قبل از مردن همه را در راه خدا داد.
فرمودند: اگر اين را قبلا به من گفته بوديد من بر اين آدم نماز نمى خواندم زيرا كه بچه هاى گرسنه و (بى چيز) را در اجتماع رها كرده است.
فقهاء رضوان اللّه عليهم مى گويند:
حتى اگر وصيّت مى خواهى بكنى كه بعد از من ثروتم را در راه خدا چنين خرج كنند، وصيّت به ثلث بكن. به زائد ثلث وصيّت تو نافذ نيست.
شوهر دادن قبل از تولد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در آخرين حجى كه پيغمبر صلىاللهعليهوآله
انجام داد يك روز در حالى كه سواره بود تازيانه اى در دست داشت مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت:
شكايتى دارم.
- بگو.
- در سالهاى پيش در دوران جماهليت من و طارق بن مرقع دريكى از جنگها شركت كرده بوديم. طارق وسط كار احتياج به نيزه اى پيدا كرد، فرياد براورد كيست كه نيزه اى به من برساند و پاداش آن را از من بگيرد؟
من جلو رفتم و گفتم چه پاداش ميدهى؟
گفت قول مى دهم اولين دخترى كه پيدا كنم براى تو بزرگ كنم.
من قبول كردم و نيزه خود را به او دادم.
قضيه گذشت سالها سپرى شد. اخيرا به فكر افتادم و اطلاع پيدا كردم او دختردار شده و دختر رسيده اى در خانه دارد. رفتم و قصه را به ياد او آوردم و دين خود را مطالبه كردم.
اما او دبه درآورده و زير قولش زده مى خواهد مجددا از من مهر بگيرد.
اكنون آمده ام پيش شما ببينم آيا حق با من است يا با او؟
- دختر در چه سنى است؟
- دختر بزرگ شده موى سپيد هم در سرش پيدا شده.
- اگر از من مى پرسى حق نه با تو است، نه با طارق، برو دنبال كارت و دختر بيچاره را به حال خود بگذار.
مردك غرق حيرت شد. مدتى به پيغمبر خيره شد و نگاه كرد. در انديشه فرو رفته بود كه اين چه جور قضاوتى است، مگر پدر اختياردار دختر نيست.
چرا اگر مهر جديدى هم به پدر دختر بپردازم و او به ميل و رضاى خود دخترش را تسليم من كند اين كار نارواست؟
پيغمبر از نگاههاى متحيرانه او به انديشه مشوش وى پى برد و فرمود:
«مطمئن باش با اين كه من گفتم نه تو گنهكار مى شوى و نه رفيقت طارق».
اين داستان نشان مى دهد كه در جاهليت كار اختيار دارى پدران به جايى رسيده بوده است كه حتى به اجازه مى داده اند، دخترانى را كه هنوز از مادر متولد نشده اند پيش پيش، به عقد مرد ديگرى درآورند كه هر وقت متولد شد و بزرگ شد آن مرد حق داشته باشد آن دختر را براى خود ببرد.
مهريه عروسى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
زنى به خدمت پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
آمد و در حضور جمع ايستاد و گفت:
يا رسول اللّه! مرا به همسرى خود بپذير.
رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
در مقابل تقاضاى زن سكوت كرد، چيزى نگفت، زن سر جاى خود نشست. مردى از اصحاب بپاخاست و گفت:
يا رسول اللّه! اگر شما مايل نيستيد من حاضرم.
پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
سوال كرد: مهر چى؟
- هيچى ندارم.
- اينطور كه نمى شود، برو به خانه ات شايد چيزى پيدا كنى و به عنوان مهريه اين زن بدهى.
مرد به خانه اش رفت و برگشت و گفت: در خانه ام چيزى پيدا نكردم.
- باز هم برو بگرد، يك انگشتر آهنى هم كه بياورى كافى است.
دو مرتبه رفت و برگشت و گفت انگشتر آهنى هم در خانه ما پيدا نمى شود، من حاضرم همين جامه كه به تن دارم مهر اين زن كنم.
يكى از اصحاب كه او را مى شناخت گفت: يا رسول اللّه، به خدا اين مرد جامه اى غير از اين ندارد، پس نصف اين جامه را مهر زن قرار دهيد.
پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
فرمود: اگر نصف اين جامه مهر زن باشد كدام يك بپوشند؟ هر كدام پوشند ديگرى برهنه مى ماند، خير اينطور نمى شود.
مرد خواستگار سر جاى خود نشست. زن هم به انتظار جاى ديگرى نشسته بود، مجلس وارد بحث ديگرى شد و طول كشيد.
مرد خواستگار حركت كرد برود، رسول اكرم او را صدا كرد:
آقا بيا،
- بگو ببينم قرآن بلدى؟
- بلى يا رسول اللّه، فلان سوره و فلان سوره را بلدم.
- مى توانى از حفظ قرائت كنى؟
- بلى مى توانم.
- بسيار خوب درست شد، پس اين زن را به عقد تو در آوردم و مهر او اين باشد كه تو به او قرآن تعليم بدهى.
مرد دست زن خود را گرفت و رفت.
از اينگونه نمونه برمى آيد كه پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
به هيچ وجه حاضر نبود زنى را بدون مهر قرار دهد. ولى در عين حال با كمترين مهريه و ساده ترين مراسم بدون هيچ تكلفى موافقت مى فرمودند.
طلاق
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
رسول خدا، به مردى رسيد و از او پرسيد: با زنت چه كردى؟
گفت:او را طلاق دادم.
فرمود: آيا كارى بدى از او ديدى؟
گفت: نه، كار بدى از او نديدم.
قضيه گذشت و آن مرد بار ديگر ازدواج كرد.
پيغمبر از او پرسيد، زن ديگر گرفتى؟
گفت: بلى.
پس از چندى كه باز به او رسيد پرسيد: با اين زن چه كردى؟
گفت طلاقش دادم.
فرمود: كار بدى از او ديدى؟
گفت: نه كار بدى هم از او نديدم.
اين قضيه نيز گذشت و آن مرد نوبت سوّم ازدواج كرد.
پيغمبر اكرم از او پرسيد: باز زن گرفتى؟
گفت: بلى يا رسول اللّه.
مدتى گذشت و پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
به او رسيد و پرسيد:
با اين زن چه كردى؟
- اين را هم طلاق دادم.
- بدى از او ديدى؟
- نه بدى از او نديدم.
رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
فرمود: خداوند دشمن مى دارد و لعنت مى كند مردى را كه دلش مى خواهد مرتب زن عوض كند و زنى را كه دلش مى خواهد مرتب شوهر عوض كند.
اسلام با طلاق سخت مخالف است، اسلام مى خواهد تا حدود امكان طلاق صورت نگيرد، اسلام طلاق را به عنوان يك چاره جويى در مواردى كه چاره منحصر به جدايى است تجويز كرده است.
اسلام مردانى را كه مرتب زن مى گيرند و طلاق مى دهند و به اصطلاح «مطلاق» ميباشند دشمن خدا مى داند.
پس چرا طلاقش دادى؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام باقر عليهالسلام
زنى اختيار مى كند و آن زن خيلى مورد علاقه ايشان واقع مى شود. اما در يك جريانى متوجه مى شود كه اين زن ناصبيّه است. يعنى با على بن ابيطالب عليهالسلام
دشمنى مى ورزد و بغض آن حضرت را در دل مى پروراند.
امام عليهالسلام
او را طلاق داد.
از امام پرسيدند: تو كه او را دوست داشتى چرا طلاقش دادى؟
فرمود: نخواستم قطعه آتشى از آتشهاى جهنم در كنارم باشد.
اين داستان نشان مى دهد: با اين كه اسلام طلاق را شديدا مذمت ميكند اما در شرايطى كه زندگى مشترك زن و شوهرى بخواهد آرمانها و مقّدسات مذهبى را به خطر اندازد و يا خدشه دار كند و يا مشكلات مهم ديگرى ايجاد نمايد در اين صورت طلاق را به عنوان راه حلى تجويز مى كند.
يك زن و چند شوهر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى در حدود چهل نفر از زنان قريش گرد آمده و به حضور على عليهالسلام
رسيدند گفتند: يا على چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده است اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است؟
آيا اين امر يك تبعيض ناروا نيست؟
على عليهالسلام
دستود داد: ظرفهاى كوچكى از آب آوردند و هر يك از آنها را به دست يكى از زنان داد سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بود و خالى كنند.
دستور اطاعت شد آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد، اما بايد هر كدام از شما عين همان آبى كه در ظرف خود داشته بر دارد.
گفتند: اين چگونه ممكن است؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص آنها ممكن نيست.
على عليهالسلام
فرمود: اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها همبستر مى شود و بعد آبستن مى گردد، چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است از نسل كدام شوهر است.
البته اين بهترين و ساده ترين دليلى بود كه آن حضرت براى آنان اقامه كرده است وگرنه از جهتى ديگر: زن مانند مرد نيست كه فقط بر اساس نياز غريزه جنسى تن به ازدواج دهد بلكه زن بيشتد از غريزه جنسى به محبّت و عاطفه مى انديشد و لذا زن در چند شوهرى هرگز نمى توانسته است حمايت و محبت و عواطف خالصانه و فداكارى يك مرد را نسبت به خود جلب كند. از اين رو چند شوهرى نظير روسپى گرى همواره مورد تنفر زن بوده است. على هذا چند شوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت داشته است و نه با خواسته ها و تمايلات زن.
شكايت از على عليهالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پيغمبر صلىاللهعليهوآله
على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.
هنگام بازگشت على عليهالسلام
براى ملاقات پيغمبر عزم مكّه كرد. در نزديكيهاى مكه، فردى را به جاى خويش به سرپرستى لشكريان اسلام گذاشت و خود براى گزارش سفر زودتر بسوى رسول اللّه شتافت.
آن شخص حله هايى را كه على عليهالسلام
همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا با لباسهاى نو وارد مكّه بشوند، وقتى كه على عليهالسلام
برگشت و اين منظره را ديد به اين عمل اعتراض كرد و آن را بى انضباطى دانست زيرا نمى بايست قبل از آنكه از پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
كسب تكليف شود درباره آن اشياء و غنائم تصميمى گرفته شود و در حقيقت از نظر على عليهالسلام
اين كار نوعى تصرف در بيت المال بود كه بدون اطلاع و اجازه پيشواى مسلمين انجام مى شود. از اين رو على عليهالسلام
دستور داد: حلّه ها را از تن بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كه تحويل پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
داده شود تا آن حضرت خودشان درباره آنها تصميمى بگيرد.
لشكريان على عليهالسلام
از اين عمل ناراحت شدند، همين كه به حضور پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
رسيدند و آن حضرت احوال آنها را جويا شد، فورا از خشونت على عليهالسلام
در مورد حلّه ها شكايت كردند.
پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله
آنان را مخاطب قرار داده و فرمود: «مردم! از على شكوه نكنيد كه بخدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وى شكايت كند. »
آرى على عليهالسلام
به خاطر دقتش در مسائل اسلامى و رعايت دقيق عدالت اجتماعى، دشمن ساز و ناراضى درست كن است. لذا در زمان خودش دشمنانش شايد از دوستانش كمتر نبوده اند.
محبوب ترين بندگان خدا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيغمبر را انجام مى داد. روزى نوبت انس بن مالك بود. ام ايمن، مرغ بريانى را در محضر پيغمبر آورد و گفت: يا رسول اللّه! اين مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام.
حضرت دست به دعا برداشت و عرض كرد:
خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند.
در هماه هنگام در كوبيده شد، پيغمبر صلىاللهعليهوآله
فرمود: انس! در را باز كن، انس گفت: خدا كند مردى از انصار باشد.
اما از پشت در على عليهالسلام
را مشاهده كرد، پس گفت: پيغمبر مشغول كارى است و برگشت سرجايش ايستاد.
بار ديگر در كوبيده شد، باز پيغمبر صلىاللهعليهوآله
فرمود: در را باز كن.
باز انس دعا كرد مردى از انصار باشد، در را باز كرد ديد باز هم على عليهالسلام
است،
انس گفت: پيغمبر مشغول كارى است و برگشت سر جايش ايستاد.
باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمود: انس! برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اوّل كسى نيستى كه قومت را دوست دارى او از انصار نيست.
من رفتم و على را به خانه آوردم و با پيغمبر مرغ بريان را خوردند.
آرى على محبوبترين افراد در پيشگاه خدا و پيغمبر صلىاللهعليهوآله
بود و قهرا در نزد شيعيانش بهترين محبوبهاست.
آزادى معنوى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنگامى كه على عليهالسلام
به جنگ صفين مى رفت و يا از آن بر مى گشت به شهر انبار رسيد.
شهر انبار از شهرهاى كنونى عراق مى باشد. در گذشته اين شهر جزو سرزمين ايران بوده است. وقتى كه خبر ورود على عليهالسلام
به ايرانيان رسيد، عده اى از كدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خليفه آمدند.
آنها به گمان خودشان على عليهالسلام
را جانشين سلاطين ساسانى مى دانستند.
وقتى كه به آن حضرت رسيدند، در جلوى مركب امام شروع كردند به دويدن.
على عليهالسلام
آنها را صدا زد و فرمود:
چرا اين كار را مى كنيد؟
- آقا اين احترامى است كه ما به بزرگان و سلاطين خودمان مى گذاريم.
امام عليهالسلام
فرمود: نه اين كار را نكنيد! اين كار شما را پست و ذليل مى كند، شما را خوار مى كند چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه تان هستم خوار مى كنيد؟ ذليل مى كنيد؟ من هم مانند يكى از شماها هستم، تازه با اين كارتان ممكن است يك وقت خداى ناكرده غرورى در من پيدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب كنم.
اين را مى گويند يك آزادمرد، اين را مى گويند كسى كه آزادى معنوى دارد.
آين را مى گويند كسى كه نداى قرآن را پذيرفته است، لا نعبد الا اللّه
يعنى جز خدا هيچ چيز را، هيچ كس را هيچ قدرتى را، هيچ نيرويى را پرستش نكنيم.
پدرش به فدايش!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى پيامبر صلىاللهعليهوآله
به خانه دخترش فاطمه عليهاالسلام
وارد شد.
و اين در حالى بود كه فاطمه عليهاالسلام
دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى هم دراطاق خويش آويخته بود.
با آنكه پيغمبر صلىاللهعليهوآله
به حضرت زهراعليهاالسلام
عليها علاقه اى شديد داشت، مع هذا تا اين صحيه را مشاهده كرد بدون آنكه حرفى بزند خانه فاطمه را ترك گفته و از همانجا برگشت.
زهراعليهالسلام
از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيور را هم براى او نمى پسندد.
لذا فورا آن دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين و الوان را هم پايين آورده و توسط كسى خدمت رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
فرستاد.
آن شخص آمد و عرض كرد:
يا رسول اللّه! اينها را دخترتان فرستاده و عرض مى كند: به هر مصرفى كه صلاح مى دانيد برسانيد. آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود:
پدرش به قربانش باد!
مروت و مردانگى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
جنگ صفين در آستانه شروع شدن است و مى رود تا اوّلين درگيرى و برخورد مسلحانه امام على عليهالسلام
با معاويه آغاز شود دو لشكر در اطراف رود فرات به هم مى شوند.
معويه به يارانش دستور مى دهد پيش دستى كنيد و آب را بر روى على و سپاهيانش قبل از آنكه به محل كارزار برسند ببنديد.
آب به روى سپاهيان اسلام بسته مى شود و تازه معاويه و لشكريانش خيلى هم خوشحال مى شوند و مى گويند: از وسيله خوبى استفاده كرده ايم، زيرا وقتى كه على و پيروانش بيايند آب به چنگ نمى آورند و مجبور مى شوند فرار كنند و آن وقت بهترين پيروزى را ما به دست آورده ايم.
على عليهالسلام
به معاويه پيام داد كه بهتر است ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم، بلكه بتوانيم با مذاكره مشكل را حل كنيم و گره اى كه مى شود با دست باز كرد
نبايد ما دندان باز كنيم و تا ممكن باشد از كارى كه ميان دو گروه از مسلمانان جنگ و خونريزى راه بيانداز و بپرهيزيد، هنوز ما به محل نرسيده شما آب را بستيد.
پس از اين پيام معاويه شوراى نظامى تشكيل داد و مسئله را با سران خودش مطرح كرد و گفت: شما چه صلاح مى دانيد، اينها را آزاد بگذاريم يا نه؟
بعضى گفتند: آزاد بگذاريد براى اين كه اگر آزاد نگذاريد با زور و قدرت از شما مى گيرند و آبرويتان بر باد مى رود.
ديگران گفتند: خير ماآزاد نمى گذاريم و آنها هم نمى توانند از ما بگيرند و آزاد نگذاشتند.
بالاخره جنگ را به على عليهالسلام
تحميل كردند.
آن وقت على عليهالسلام
آنجام آمد و ايستاد و يك خطابه حماسى در مقابل لشكر خود خواند كه از هزار طبل و شيپور و نغمه هاى نظامى مارش هاى ارتشى اثرش بيشتر است.
صدا زد: اى مردم! معاويه گروهى از گمراهان را دور خودش جمع كرده است و آنها آب را بر روى شما بسته اند!
حالا مى دانيد چه بايد بكنيد؟ يكى از دو راه را انتخاب نماييد:
الان شما تشنه هستيد و سراغ من آمده ايد كه آب نداريم و تشنه هستيم و آب مى خواهيم، پس بنابراين اوّل بايد اين شمشيرهاى خودتان را از خونهاى پليد سيراب كنيد تا آنوقت خودمان سيراب بشويد بعد يك جمله اى فرمودند كه هيجانى در همه ايجاد كرد، على موت و حيات را از جنبه حماسى و نظامى در اين گفتار تعريف مى كند:
ايها الناس حيات يعنى چه؟ زندگى يعنى چه؟ مردن يعنى چه؟ آيا زندگى يعنى راه رفتن بر روى زمين و غذا خوردن و خوابيدن؟
آيا مردن يعنى رفتن زير خاك؟ خير، نه اين زندگى است و نه آن مردن.
فالموت فى حياتكم مقهوين والحياة فى موتكم قاهرين
زندگى اين است كه بميريد و پيروز باشيد و مردن اين است كه زنده باشيد و محكوم و مغلوب ديگران.
ببينيد اين جمله چقدر حماسى است! چقدر اوج دارد! اين جمله از صد مارش نظامى بيشتر اثر كرد، لشكر على را بايد زورتر جلوشان را نگه داشت!
حمله كردند و دشمن را تا چند كيلومتر آن طرف تر عقب راندند، شريعه را در اختيار گرفتند جلو آب را بستند، معاويه بى آب ماند، نامه اى التماس آميز نوشت.
اصحاب على عليهالسلام
گفتند: محال است زيرا كه ما چنين كارى را ابتداء شروع نكرديم، شما اوّل اين كار را كرديد و گفتيد آب به شما نمى دهيم ولى اميرالمؤمنين على عليهالسلام
فرمود: نه هرگز چنين نمى كنيم اين عملى است ناجوانمردانه، من با دشمن در ميدان جنگ روبرو مى شوم ولى هرگز از راه اينگونه تضييقات نمى خواهم پيروزى كسب كنم. اين شيوه ها از عمل و شاءن من بدور است و از شاءن يك مسلمان عزيز و با كرامت هم بدور مى باشد.
«اين را مى گويند مروّت و مردانگى، مروّت بالاتر از شجاعت است. چه خوب گفته مولاى رومى، اين شعر او از بهترين اشعارى است كه راجع به على عليهالسلام
گفته شد است. آنجا كه خطاب مى كند به اميرالمؤمنين عليهالسلام
و مى گويد:
در شجاعت شير ربانيستى
در مروت خود كه داند كيستى؟»
ماجراى صفين
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در جنگ صفين
در آخرين روزى كه جنگ مى رفت تا به نفع على عليهالسلام
خاتمه يابد معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد، او ديد تمام فعاليت ها و رنجشهايش بى نتيجه مانده و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد، فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد، دستور داد:
قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم! ما اهل قبله و قرانيم، بياييد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم. اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند همان حرفى است كه قبلا على عليهالسلام
گفته بود و تسليم نشدند و اكنون بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على عليهالسلام
فرياد برآورد: بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرانى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن ارزش و احترامى ندارد، حقيقت و جلوه راستين قرآن منم، اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدّس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند: كه على چه مى گويى؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم؟! جنگ ما به خاطر احياى قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟
على عليهالسلام
فرمود: من نيز ميگويم به خاطر قرآن بجنگيد آما اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
اما نادانى بى خبرى همچون پرده اى سياه جلوى چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت، گفتند ما علاوه بر اين كه با قرآن نمى جنگيم، جنگ را قرآن خود منكرى است و نبايد براى نهى از آن بكوشنم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند، بجنگيم.
تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود، مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد.
در همين وقت اين گروه به على عليهالسلام
فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم، هر چه على عليهالسلام
اصرار ميكرد، آنها بر انكارشان مى افزودند و بيش از آن لجاجت مى كردند.
على عليهالسلام
براى مالك پيغام فرستاد: جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او به پيام على عليهالسلام
جواب داد: كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى، جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است.
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
على عليهالسلام
باز به دنبال مالك فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد.
او برگشت و دشمن شادمان از اين كه نيرنگش خوب كارگر افتاده است.
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند مجلس حكميت تشكيل شود و حكم هاى دو طرف برآنچه در قرآن و سنت مورد اتفاق طرفين است قضاوت كنند و خصوصيّت ها را پايان دهند و يا به عكس آتش اختلاف را شعله ورتر كنند.
على عليهالسلام
گفت: آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم، آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمرو عاص، عصاره نيرنگها را انتخاب كردند.
على عليهالسلام
هم عبداللّه بن عباس، سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين و با ايمان را پيشنهاد كرد و يا افرادى نظير اينها را.
اما آن احمق ها كه در صف لشكريان على عليهالسلام
متاءسفانه جاى گرفته بودند، به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى اشعرى را كه فردى بى تدبير بود و با على عليهالسلام
ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند.
هر چه على عليهالسلام
و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد گفتند غير او را ما موافقت نكينم.
فرمود: حالا كه اين چنين است هر چه مى خواهيد بكنيد.
بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على عليهالسلام
و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت، عمرو عاص به ابوموسى گفت:
بهتر اين است كه به خاطر مصالح مسلمين، نه على باشد و نه معاويه! شخص ثالث را انتخاب كنيم و آن جز عبداللّه بن عمر، داماد تو كسى ديگر نيست!
ابوموسى گفت: راست گفتى، اكنون تكليف چيست؟
عمرو عاص جواب داد: خيلى ساده! تو على را از خلافت خلع مى كنى، من هم معاويه را، بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبداللّه بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام داشتند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج حكميت.
مردم اجتماع كردند، ابوموسى رو كرد به عمرو عاص كه بفرماييد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد.
عمرو عاص گفت: من!؟ تو مرد ريش سفيد و محترم، از صحابه اى، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم.
ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت. اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه بند آمده است، همگان در انتظارند كه ببينند نتيجه چيست.
او به سخن آمد و اظهار داشت: ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و گفت:
همچنان كه اين انگشتر را از دستم بيرون آوردم من على را از خلافت خلع كردم. اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمرو عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت:
سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنان كه ابوموسى كرد. سپس انگشترش را از دست راست بيرون آورد و آن را به دست چپ خود كرد و گفت: معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنان كه انگشترم را در انگشت كردم. اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد، مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند، او به مكّه فرار كرد و عمرو عاص نيز به شام رفت.
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوايى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است؟
نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمرو عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و همچنين نمى گفتند كه پس از قرار حكميت در انتخاب داور خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمرو عاص قرار داده ايم، بلكه مى گفتند: اين كه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم، خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصر خدا است نه انسانها. آمدند پيش على عليهالسلام
كه نفهميديم و تن به حكميت داديم هم تو كافر گشتى و هم ما، ما «توبه» كرديم، تو هم توبه كن، مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على عليهالسلام
فرمود: توبه به هر حال خوب است استغفراللّه من كل ذنب. ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم.
فرمود: آخر، من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را ديديد. و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است
(حكميت) چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام به آن اعتراف كنم.
از اينجا اين عده به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند، و در ابتدا فرقه اى سركش و ياغى بودند و به همين جهت «خوارج» ناميده شدند.
شمشير اسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در جنگ خندق وقتى كه كفار قريش مسلمين را احاطه كردند و قبايل ديگر هم با قريش همدست شده و آنان را در برابر اسلام تقويت نمودند، ده هزار سرباز مسلمان را محاصره كرده، مسلمانان را در شرايط بسيار سخت اقتصادى و اجتماعى قرار دادند، به طورى كه به حسب ظاهر راهى براى نجات مسلمين باقى نمانده بود.
سردار سپاه كفر «عمرو بن عبدود» با همراهانش خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده بودند دور زدند تا اين كه نقطه اى را پيدا كرده كه از آنجا توانستند با اسب به آن طرف خندق بپرند.
آنها به پيشروى خود ادامه دادند و آنقدر جلو رفتند تا در برابر مسلمين قرار گرفتند، صداى هل من مبارز خود را بلند كردند احدى از مسلمين جراءت نكرد جلو برود چون شك نداشتند كه هر كدام جلو بروند كشته مى شوند.
على عليهالسلام
در حالى كه از عمر شريفش هنوز بيست و چند سال نگذشته بود از جاى بلند شد و به پيامبر عرض كرد:
يا رسول اللّه به من اجازه ميدان بدهيد.
پيامبر فرمود بنشين! چون رسول خدا مى خواست با اصحاب اتمام حجت بشود.
«عمرو بن عبدود» هم پيوسته اسبش را جولان مى داد و فرياد مى زد: هل من مبارز؟
پيامبر فرمودند: كسى هست كه با اين مرد بجنگد؟
كسى برنخاست، دو مرتبه على عليهالسلام
برخاست عرض كرد:
يا رسول اللّه! به من اجازه بدهيد.
باز پيامبر فرمودند: بنشين! بار سوّم و شايد بار چهارم هم همين طور تكرار شد.
عمرو بن عبدود شعرى خواند كه مسلمانان را به حدّى ناراحت كرد كه انگار استخوان آنها را آتش زده باشد، او مى گفت: من از بس گفتم هل من مبارز خسته شدم، يك مرد اينجا نيست؟
اى مسلمين! شما كه ادعا مى كنيد كشتگان ما به جهنم مى روند پس يك نفر بيايد اينجا، يا بكشد تا من به جهنم بروم و يا كشته شود و به بهشت برود.
على عليهالسلام
از جا حركت كرد و فرمود: عجله نكن، من از پاسخ گفتن به تو عاجز نيستم.
عمر بن خطاب هم براى اين كه عذر مسلمين را بخواهد گفت:
يا رسول اللّه! اگر كسى بلند نمى شود حق دارد چون اين مردى است كه با هزار نفر برابر است. هر كسى با او روبرو شود كشته خواهد شد.
كار به جايى رسيد كه پيامبر فرمود: برز الاسلام كله الى الكفر كله. تمام اسلام، با تمام كفر روبرو شده است.
بالاخره على عليهالسلام
با عمرو، روبرو شد و آن ملعون را از پاى درآورد و اسلام را نجات داد.
بنابراين اگر گفته مى شود شمشير على عليهالسلام
براى اسلام نافذ بود و اگر نبود اسلامى وجود نداشت، معنايش اين نيست كه شمشير على آمد و به زور مردم را مسلمان كرد. بلكه معنايش اين است كه اگر شمشير على عليهالسلام
در راه دفاع از اسلام برنده نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود. اسلام دين شمشير است، امام شمشيرش هميشه آماده دفاع است، تا از جان مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد نگهبانى كند.
عدالت على عليهالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى على عليهالسلام
گردن بندى در گردن دخترش زينب مشاهده كرد فهميد كه گردنبند مال خود او نيست.
پرسند: اين را از كجا آورده اى؟
دختر جواب داد: آن را از بيت المال عاريه مضمونه گرفته ام، يعنى عاريه كردم و ضمانت دادم كه آن را پس بدهم. على عليهالسلام
فوراً مسئول بيت المال را حاضر كرد و فرمود: تو چه حقى داشتى اين را به دختر من بدهى؟
عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! اين را به عنوان عاريه از من گرفته كه برگرداند.
حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غير از اين بود دست دخترم را مى بريدم.
اين حساسيتهايى است كه ائمه و پيشوايان ما كه اسلام مجسم و معلمان راستين اسلام اصيل بوده اند در زمينه عدالت اجتماعى از خود نشان داده اند.
انقلاب اسلامى ما نيز اگر مى خواهد با موفقيّت به راه خود ادامه دهد، راهى بجز اعمال چنين شيوه ها و بسط روشهاى عدالت جويانه و عدالت خواهانه ندارد.
كفش كهنه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابن عباس در دوران خلافت على عليهالسلام
بر آن حضرت وارد شد، در حالى كه با دست خودش كفش كهنه خويش را پينه مى زد،
از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟
ابن عباس گفت: هيچ!
امام فرمود: ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است مگر آنكه بوسيله آن عدالتى را اجرا كنم حقى را به ذى حقى برسانم، يا باطلى را از ميان بردارم.
آرى على عليهالسلام
مانند هر مرد آلهى و رجل ربانى ديگر حكومت و زعامت را به عنوان هدف و ايده آل زندگى سخت تحقير مى كند و آن را پشيزى نمى شمارد آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد، بى مقدارتر مى شمارد اما همين حكومت و زعامت را در مسير صلى و واقعيش يعنى به عنوان وسيله اى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمت به اجتماع فوق العاده مقدّس مى داند و مانع دست يافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مى شمارد و از شمشير زدن براى حفظ و نگهداريش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى ورزد.
سوال بى پاسخ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت مى كند و به خدمت «اسماعيل بن على حنبلى» امام حنابله عصر مى رسد.
اسماعيل از مسافر مى خواهد آنچه را كه در كوفه ديده است، شرح دهد.
مسافر در ضمن نقل وقايع با تاءسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفا اظهار كرد.
فقيه حنبلى گفت: تقصير آن مردم چيست؟ اين در را خود على عليهالسلام
باز كرد.
آن مرد مسافر گفت: پس تكليف ما در اين ميان چيست؟
آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست؟ اگر صحيح بدانيم يكطرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد. همين قدر گفت: اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام!!
بيا با هم فرياد كنيم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى على عليهالسلام
شنيد كه مظلومى فرياد برمى كشد و مى گويد:
من مظلومم و بر من ستم شده است.
على عليهالسلام
به او فرمود: (بيا سوته دلان گرد هم آئيم) بيا با هم فرياد كنيم، زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام.
سكوتى شكوهمند
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
زهراى اطهر، دختر رسول خدا صلىاللهعليهوآله
مورد اهانت قرار مى گيرد،
خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار ميدهد و مى گويد:
پسر ابوطالب! چرا به گوشه خانه خزيده اى؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى! اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!
على عليهالسلام
خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اينچنين تهييج مى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه:
نه من فرقى نكرده ام، من همانم كه بودم، مصلحت چيز ديگر است، تا آنجا كه زهرا را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه عليهاالسلام
، على عليهالسلام
را دعوت به قيام مى كند در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه: اشهد ان رسول اللّه.
على عليهالسلام
به زهراعليهاالسلام
فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت: نه.
فرمود: سخن من جز اين نيست.
اين همان على است كه در جنگهاى مهّم زمان حيات رسول اللّه حضور فعال داشته است. در زمان حكومتش نيز در جنگهاى صفين، جمل، نهروان و... شجاعت و شهامت او از كسى پوشيده نمانده است اما در مقابل خلفا چرا اينگونه صبر اختيار كرده است؟ سؤ الى است كه جواب آن را بايد در كلام على عليهالسلام
يافت!
غلبه بر نفس
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى حضرت على عليهالسلام
از درب دكان قصابى مى گذشت.
قصاب به آن حضرت عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام. اگر ميخواهيد ببريد.
فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم.
عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد.
فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويم از تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبر كند.
آرى، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت. ولى على عليهالسلام
كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس گردد.
شكر شهادت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنوز بيش از بيست و پنج سال از عمر مبارك على عليهالسلام
سپرى نشده بود و از ازدواج پر بركتش با زهرا عليهاالسلام
خيلى نمى گذشت. و از سنّ اولين ثمره اين ازدواج يعنى امام مجتبى عليهالسلام
بيش از چند ماهى نگذشته بود كه جنگ احد پيش آمد. يك خانواده جوان همه آرزوهايشان اين است كه زندگيشان كم كم پيش برود، هر روز مرتب تر و منظم تر بشود، اما على عليهالسلام
بر خلاف اين شيوه معمول خانه و زندگى و فرزند را رها كرده آمده است به ميدان و آماده نبرد گرديده است.
بعد از خاتمه جنگ به پيامبر عرض مى نمايد:
يا رسول اللّه! آن گروهى كه در احد شهيد شدند هفتاد نفر بودند كه در راءس آنها حمزة بن عبدالمطلب بود، آنها قهرمانهاى احد بودند و امّا من از اين فيض محروم ماندم و شهادت از من دور شد، كه البته (از اين امر) خيلى ناراحت شدم كه چرا اين فيض نصيب من نگرديد، و من به شما عرض كردم: چرا از آن محروم شدم؟
پيامبر فرمود: يا على تو شهيد مى شوى! اما در حين شهادت صبر تو چگونه خواهد بود؟
على عليهالسلام
عرض كرد: يا رسول اللّه نفرماييد چگونه صبر مى كنى، بفرماييد چگونه سپاسگزار هستى؟! اينجا جاى صبر نيست جاى شكر است.
رمضان آخر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
رمضان آخر براى على عليهالسلام
صفاى ديگرى داشت و براى اهلبيتش اضطراب و دلهره، زيرا آنها از پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
خبرهايى را شنيده بودند و اظهاراتى را نيز از خود آن حضرت دريافت مى نمودند، چون على عليهالسلام
علائمى را كه خود مى دانست آشكار مى ديد چيزهاى عجيبى مى گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبى را در يك جا مهمان بود ولى خيلى كم غذا مى خورد، بچّه ها دلشان به حال پدر مى سوخت و به حال او رقت مى كردند، سؤ ال مى نمودند: پدر جان شما چرا اينقدر كم غذا مى خوريد؟
مى فرمود: مى خواهم در حالى خداى خودم را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد، بچّه ها مى فهميدند براى على يك انتظارى است، انتظار نزديكى!
گاهى نگاه مى كرد به آسمان و مى گفت: آنكه به من خبر داده است حبيبم پيامبر، راست گفته است، سخن او دروغ نيست، نزديك است، نزديك است.
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد، بچّه ها آمدند پيش على عليهالسلام
و تا پاسى از شب را در خدمت او بودند. بعد از آن امام حسن عليهالسلام
به خانه خويش تشريف بردند.
على عليهالسلام
مانند هميشه آن شب را در صلّى گذرانيد زيراشب را نمى خوابند و او هر گاه كه از كارهاى زندگى و اجتماعى اش آسوده مى شد به صلّى مى رفت و با خاى خويش خلوت ميكرد و راز و نياز مى نمود.
هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن عليهالسلام
به مصلاّى پدر آمد.
اميرالمؤمنين عليهالسلام
با آن احترام خاصى كه براى اولاد زهراعليهاالسلام
قائل بودند خطاب به امام حسن عليهالسلام
فرمود:
پسر جان! من ديشب همينطور كه نشسته بودم خوابم برد، يك دفعه پيامبر را در عالم رؤ يا ديدم، عرض كردم: يا رسول اللّه من از دست اين امّت تو چه خون دلها خوردم!
پيامبر صلىاللهعليهوآله
در جواب فرمودند: نفرين كن!
من هم نفرين كردم به آنها و از خدا خواستم كه (من را از آنها بگيرد و مرگ مرا برساند) و يك انسان نالايقى به جاى من بر آنان بفرستد، همان حاكمى را بر آنان مسلط كند كه شايسته آن هستند.
با شنيدن اين جملات از على چه اضطرابى به خانواده و اطرافيان دست مى دهد؟
مى آيد بيرون، مرغابى ها صدا مى كنند مى فرمايد:
بله الا ن صداى مرغ است ولى طولى نمى كشد كه صداى نوحه گرى انسانها در همين جا بلند مى شود، بچّه ها آمدند جلوى اميرالمؤمنين را گرفتند و گفتند:
پدر جان نمى گذاريم شما به مسجد برويد و بايد يك نفر ديگر را به نيابت از خود بفرستى!
حضرت اوّل فرمود: برويد به خواهرزاده ام جعدة بن جبيره بگوييد به مسجد برود و با مردم نماز جماعت را بپا دارد، اما بعد خود حضرت فرمودند:
نه، من خودم مى روم.
عرض كردند: اجازه دهيد كسى شما را همراهى كند.
فرمودند: خير، نمى خواهم كسى مرا همراهى نمايد.
آن شب براى على عليهالسلام
شب با صفائى بود، خدا مى داند او چه هيجانى داشت.
او خيلى سعى مى كرد كه راز اين صفا و هيجان را كشف كند و (انگار) خداوند ابا مى كرد، ولى او مى دانست كه حوادث بزرگى در پيش دارد.
آمد و آمد نزديك اذان صبح شده بود مانند هميشه كه خود اذان مى گفت، رفت بالاى ماءذنه، فرياد اللّه اكبر، اللّه اكبر را بلند كرد، اذان را كه تمام كرد با آن سپيده دم خداحافظى نمود و فرمود: اى صبح! اى سپيده دم! اى فجر! از روزى كه على چشم به اين دنيا گشوده است آيا روزى بوده است كه تو بدمى و چشم على خواب باشد؟
يعنى اى سپيده دم بعد از اين چشم على براى هميشه به خواب خواهد رفت.
در وقتى كه دارد از ماءذنه پايين مى آيد شعرى مى خواند به اين مضمون كه: راه مؤمن مجاهد را باز كنيد! باز خودش را به عنوان يك مؤمن مجاهد توصيف مى كند! باز دلهره ها، اضطرابهاى افراد را زياد مى كند!
على گفته بود: پشت سر اين ضجه ها نوحه هايى هست!
يك وقت يك فرياد همه را متوجه كرد، صدايى شنيدند كه در همه جا پيچيده: «بخدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبوت و برطرف شد نشانه هاى پرواپيشگى و گسيخته شد عروة الوثقاى آلهى و كشته شد پسر عم محمّد مصطفى صلىاللهعليهوآله
و شهيد شد سيد اوصياء على مرتضى عليهالسلام
، شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء»
اما بعد از آنكه او در بستر افتاد اين جمله را فرمود:
بخدا قسم هنگامى كه اين ضربت بر فرق من وارد شد، مثل من، مثل عاشقى بود كه به معشوق خودش رسيده باشد، مثل آن كسى بود كه در شب ظلمانى دنبال آبى مى گردد تا خيمه و خرگاهش را بردارد و به آنجا برود، اگر در آن تاريكى آن چاه آب را پيدا كند چقدر خوشحال مى شود، مثل من همان شخص است.
لحظاتى است كه على عليهالسلام
با مرگ مواجه شده است، طبيبى به نام اسيد بن عمرو را كه از تحصيل كرده هاى جندى شاپور و عرب هم بوده و در كوفه نيز مى زيسته است خبر كردند.
طبيب آمد و زخم سر اميرالمؤمنين را معاينه كرد، با وسائلى كه آن روز داشتند فهميد كه زهر وارد خون آن حضرت شده است.
طبيب از معالجه اظهار عجز نمود و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين اگر وصيتى داريد بفرماييد!!
قبلا هم اين مساله معلوم شده بود، زيرا وقتى كه ام كلثوم به سراغ قاتل آن حضرت مى رود به وى پرخاش مى كند و مى گويد، آخر پدر من با توجه كرده بود كه دست به اين كار زدى؟ و بعد اضافه مى كند: اميدوارم كه پدرم سلامتى خودش را بازيافت و روسياهى براى تو بماند.
تا اين جمله را ام كلثوم گفت، آن ملعون شروع كرد به حرف زدن و پاسخ گفتن و اظهار داشت: كه اى دختر على! خاطرت جمع باشد من اين شمشير را به هزار درهم يا دينار خريده ام و هزار درهم يا دينار نيز داده ام كه آن را مسمومش كرده اند و سمى كه به اين شمشير ماليده ام نه تنها فرق پدرت كه اگر بر سر تمام اهل كوفه يك جا وارد مى شد هلاك مى شدند، مطمئن باش كه پدرت ديگر نمى ماند.
اين شقاوت دشمن و اما آنچه كه بزرگوارى و معجزه هاى انسانى على را نشان مى دهد در اينجاست كه وقتى برايش غذا آوردند غذا را نتوانست بخورد شير را آوردند از شير مقدارى نوشيد، آنگاه كه شروع به وصيّت كرد، در قسمتى از آن فرمود:
با آن اسيرتان (قاتل) خوش رفتارى و مدارا كنيد و همچنين در وصيّتش افزود:
اى اولاد عبدالمطلب؛ پس از وفات من مبادا در ميان مردم بيفتيد و بگوييد: اميرالمؤمنين اينطور شد و فلان كس محرّك اين كار بوده است و اين و آن را متهم كنيد! خير نمى خواهيد دنبال اين حرفها برويد، قاتل من يك نفر است.
رو كرد به امام حسن عليهالسلام
و فرمود: فرزندم حسن! او(قاتل) يك ضربت بيشتر به پدر شما نزده
، بعد از من اختيار با خودت اگر مى خواهى آزادش كنى مجاز هستى و اگر مى خواهى قصاص نمايى توجه داشته باش او به پدر تو يك ضربت زده است فقط يك ضربت به او بزنيد، اگر با همان يك ضربه كشته شد كه شد، اگر نشد هم نشد (يعنى اصرار نداشته باشيد كه حتما كشته شود).
لحظه اى مى گذرد، باز هم سراغ اسير (قاتلش) را مى گيرد سؤ ال مى كند:
آيا به او غذا داده ايد؟ آب داده ايد؟ رسيدگى كرده ايد؟
اينگونه بود رفتارش با دشمن. اين ها مردانگى ها و انسانيت هاى على است كه حتى وقتى كه در بستر افتاده است و ساعت به ساعت حالش بدتر مى شود و سموم روى بدن مقدسش بيشتر اثر مى گذارد و اصحاب ناراحت مى شوند، گريه مى كنند ناله سر مى دهند، مى بينند لبهاى على خندان و شكفته است و از اين اتفاق اظهار رضايت مى كند، دقايق آخر عمر على عليهالسلام
نزديك مى شود همه نزديكان دور بسترش جمع بودند زهر به بدن مباركش ديگر خيلى اثر كرده بود و لذا گاهى وجود مقدّسش از حال ميرفت و به حال اغماء در مى آمد و همين كه به حال مى آمد باز نصيحت مى كرد، موعظه مى كرد، آخرين موعظه على عليهالسلام
همان موعظه بسيار پرجوش و حرارت است كه در بيست ماده بيان فرموده است.
كه در آن اوّل حسن و حسين را مخاطب قرار داده است بعد همه فرزندانش را و پس از آن هم همه مردمى كه تا دامنه قيامت صدايش را مى شنوند. كلامش را مى خوانند.
تأثیر سخن على عليهالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از ياران با وفاى على عليهالسلام
همام بن شريح نام دارد، او كه همواره دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنى شعله ور داشت، روزى با اصرار و ابرام از على عليهالسلام
مى خواهد تا آن حضرت سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
على عليهالسلام
از طرفى نمى خواهد جواب ياءس بدهد و از طرفى مى ترسد همام تاب شنيدن نداشته باشد لذا با چند جمله مختصر سخن را كوتاه مى كند.
اما همام راضى نمى شود بلكه آتش شوقش تيزتر مى گردد، بيشتر اصرار مى كند و او را سوگند مى دهد.
على عليهالسلام
شروع به سخن كرد در حدود ۱۰۵ صفت از متقين در اين ترسيم گنجانيد و هنوز هم ادامه داشت،
امّا هر چه سخن على عليهالسلام
ادامه مى يافت و اوج مى گرفت ضربان قلب همام بيشتر مى شد و روح متلاطمش متلاطمتر مى گشت و مانند مرغ محبوسى مى خواست قفس تن را بشكند.
ناگهان در اين اثنا فرياد هولناكى جمع شنوندگان را متوجه خود كرد.
فرياد كننده كسى جز همام نبود.
وقتى كه بر بالينش رسيدند قالب تهى كرده و جان به جان آفرين تسليم كرده بود.
على عليهالسلام
فرمود:«من از همين مى ترسيدم عجب! مواعظ بليغ با دلهاى مستعد چنين مى كند!»
اين بود عكس العمل معاصران على در برابر سخنانش.
اصحاب على عليهالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنگامى كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام
از جنگ صفين مراجعت مى نمود، شخصى از اصحاب آن حضرت خدمت ايشان آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين دوست داشتم برادرم هم در اين جنگ بود و به فيض درك ركاب شما نايل مى شد.
حضرت در جواب فرمود: بگو نيّتش چيست؟ تصميمش چه هست؟
آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد و در جنگ شركت كند؟ و يا نه بدون عذرى از شركت در جنگ خوددارى كرد و نيامد؟ اگر معذور نبود و نيامد بهتر همانكه نيامد و اگر عذرى داشته كه با ما باشد پس با ما بوده است.
آن مرد عرض كرد: بله يا اميرالمؤمنين! اينطور بود يعنى نيّتش اين بود كه با ما باشد.
حضرت فرمود: نه تنها برادر تو با ما بود بلكه با ما بوده اند كسانى كه هنوز در رحمهاى مادرانند و افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند. و تا دامنه قيامت اگر افرادى يافت شوند كه واقعا از صميم قلب نيّت و آرزويشان اين باشد كه (اى كاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم) ما آنها را جزو اصحاب خود مى شماريم.
اوّل همسايه بعد خانه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام مجتبى عليهالسلام
مى گويد: در دوران كودكى شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهراعليهاالسلام
در حالى كه مشغول نماز شب بود گذراندم.
پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعايايش يك يك مسلمين را نام مى برد و آنها را دعا مى كند خواستم بدانم كه درباره خودش چگونه دعا مى كند.
اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.
فردا از او سؤ ال كردم: چرا براى همه دعا كردى امّا براى خودت دعا نكردى؟
فرمود: يا بنى! الجار ثم الدار.
پسرم! اوّل همسايه بعد خانه!
همدردى با مردم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اميرالمؤمنين در دوران خلافت به خانه شخصى در بصره به نام «علاء بن زياد حارثى » وارد شد. پس از يك سلسله گفتگوها آن مرد از برادرش «عصم بن زياد» شكايت كرد كه زهدگرا شده است، زن و زندگى را رها كرده و جامه درشت پوشيده و منحصرا به عبادت و رياضت پرداخته است.
اميرالمؤمنين دستور داد او را احضار كردند.
همين كه با آن قيافه زاهدانه ظاهر شد به تندى به او فرمود: «يا عدى نفسه! اى ستمگر بر خود! اين چه كارى است كه مى كنى؟ چرا بر خود جفا مى كنى؟ آيا گمان كردى خداوند كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را خلق كرده آنها را بر تو حرام است و اگر از آنها استفاده كنى از تو ماءخذه خواهد كرد كه چرا نعمت حلال مرا خورده اى؟ تو كوچكتر از آن هستى.
عصم كه اين عتابها را شنيد جواب بسيار روشنى داشت. او خود على عليهالسلام
را كه جلو چشمش بود مى ديد كه دو تكه لباس بيشتر تنش نيست، يكى را روى دوش انداخته و يكى را به كمرش بسته است. غذاى على را هم مى دانست كه نان جو خشك است. تعجب كرد كه از على چنين سخنانى را مى شنود. تعجب كرد كه على اوّل زاهد او را به واسطه زهدش ملامت مى كند. لهذا گفت: يا اميرالمؤمنين! خودت هم كه همين طورى! من به تو اقتدا كردم. لباس تو كه از من ژنده تر است، غذاى تو از من بدتر است.
اميرالمؤمنين به او فرمود: اشتباه كردى! آنچه تو در من مى بينى رهبانيّت و تحريم حلال خدا نيست. من رهبرم. من امامم، من زعيم جامعه ام. رهبران و زعما تكليف جداگانه دارند. فرمود: انّ اللّه فرَضَ على ائمه المسلمين ان يُقدِّروا انفُسهم بضعفَة الناس كىْ لا يتبيّغَ بالفقير فقرُهُ.
خداوند براى كسى كه مى خواهد مردم را رهبرى كند وظيفه خاصى قرار داده است. تو از افراد عادى هستى. من بايد به تمام افرد ملّت خود و رعاياى خودم نگاه كنم و ببينم پايين ترين طبقات كدام است؟ آنكه دستش از همه كوتاه تر است كدام است؟ البته من هم مايلم كه سطح زندگى آنها بالا برود؛ اما تا وقتى در مملكت من افرادى هستند كه توانايى ندارند و نمى توانند لباس بهترى از آنچه من اكنون به تن دارم بپوشند تا وقتى كه در مملكت من ژنده پوش و نان جو خور بالاضطرار هست من به حكم آنكه رهبرم و مى خواهم مردم را هدايت و رهبرى كنم بايد با آنها همدل و همدرد باشم، بايد خود را با فقيرترين مردم اجتماع تطبيق دهم. اگر غير از اين باشد آن فقير حق دارد به هيجان بيايد اعتراض كند و فريادش به آسمان بلند شود زيرا خيال مى كند دروغ مى گويم كه در فكر او هستم ولى حالا باور مى كند كه راست مى گويم. اصول رهبرى ايجاب مى كند كه من اينجنين زندگى كنم.
اين مطلب كه رهبر در پست رهبرى وظيفه خاص دارد ضمنا يك معما را حل مى كند. آن مساءله معما مانند اين است كه مى بينيم سيره ائمه اطهارعليهالسلام
از نظر سخت گرفتن بر خود و از نظر به اصطلاح زاهدانه زندگى كردن فى المثل متفاوت است، امام جعفر صادق عليهالسلام
يك جور لباس مى پوشند، اميرالمؤمنين طور ديگر. اين خود يك معماست كه چرا رهبران اختلاف روش دارند؟
حل معما به اين است كه بدانيم كه موقعيت اجتماعى شان متفاوت بود بعلاوه موقعيت زمانى شان نيز فرق داشت. امام جعفر صادق فرمود: اگر امروز مى بينيد من لباس عالى مى پوشم و پيغمبر و على نمى پوشيدند زمان آنها با زمان من فرق داشت، سطح زندگى مردم امروز با مردم آن زمان هم فرق مى كند.
على عليهالسلام
و زهراعليهاالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عواطف ميان على و زهرا از آن عواطف تاريخى جهان است، بعد از رحلت زهراعليهاالسلام
على پيوسته مى سرود:
كنّا كزوجٍ حامةٍ فى ايكةٍ
|
|
مُتمتِّعينِ بصحَّةٍ و شبابٍ
|
مى گويد: ما مثل يك جفت كبوتر بوديم از يكديگر نمى توانستيم جدابشويم. ديگر روزگار است آمد ميان ما جدايى انداخت.
گاهى على شب تاريك مى رفت كنار قبرستان از دور مى ايستاد با زهراى محبوبش سخن مى گفت، سلام ميگفت، سلام مى كرد، بعد خودش گله مى كرد و بعد گله خودش را از زبان زهرا جواب مى داد:
ما لى وقفت على القبور مسلِّما
|
|
قبر الحبيبِ ولم يردَّ جوابى
|
چرا من ايستاده ام به قبر حبيبم سلام مى كنم و او به من جواب نمى دهد؟
حبيبُ مالك لا تردُّ جوابَنا اى دوست! چرا جواب ما را نمى دهى؟
انسَيتَ بعدى خُلَّةَ الاحبابِ؟ آيا چون از پيش ما رفتى دوستى را فراموش كردى؟ ديگر ما در دل تو جايى نداريم؟
بعد خودش جواب مى دهد:
قال الحبيبُ و كيف لى بجوابِكُم و ان رهينُ جنادلٍ و ترابٍ
دوست به من پاسخ گفت: اين چه انتظارى است كه كه از من دارى؟ مگر نمى دانى كه من در زير خروارها خاك محبوس هستم؟
زهرا وصيّت كرده بود: على جان! مرا كه دفن كردى و روى قبرم را پوشاندى، زود از كنار قبر من نرو، مدتى بايست، اين لحظه اى است كه من به تو نياز دارم. على به دست خودش زهرا را دفن مى كند، بادست خود قبر محبوب را مى پوشاند، خاكها را مى ريزد و زمين را هموار و صاف مى كند. لباسهايش همه غبارآلود شده است. گرد غبارها را از لباسش مى پراكند. حالا نوبت اين است كه يك مدتى همين جور بايستد. فلمّا نقضَ يدهُ مِن تُراب القبرِ هاجَ به الحزن يعنى از كارهايش كه فارغ شد يكمرتبه غم و
اندوهها برقلب على روآورد. چه بكند؟ با كه حرف بزند؟ درد دل خودش را به كه بگويد؟ قبر پيغمبر نزديك است از پيغمبر كسى بهتر نيست.. رو مى كند به قبر مقدّس پيغمبر: السلام عليك يا رسول اللّه عنّى و عن ابنتِكَ النّازله فى جواركَ و السَّريعةِ اللِّحاق بكَ قَلَّ يا رسول اللّه عى صفيَّتِك صبرى يا رسول اللّه، هم از طرف خودم و هم از طرف دخترت زهرا به شما سلام مى كنم. حال على را اگر مى پرسيد صبر على بسيار اندك شده است. بعد جمله اى مى گويد: و سَتُنَبِّئُكَ اِبنتُكَ بتطافِرُ اُمَّتك على هضمها يا رسول اللّه! به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد كه امّت تو بعد از تو با او چه رفتارى كردند.
ايّام آخر عمر زهراعليهاالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
زهرا پس از پدر همواره رنجور و بيمار بود و دستارى را كه از شدت درد به سر بسته بود هرگز باز نكرد. روز به روز زهرا لاغرتر و ناتوان تر مى شد. بعد از پدر هميشه زهرا را با چشمى گريان ديدند: مُنهَدَّةَ الرُكنِ اين جمله خيلى معنى عجيبى دارد. ركن يعنى پايه، مثل يك ساختمان كه پايه هايى دارد و روى آن پايه ها ايستاده است. از نظر جسمانى، پا و ستون فقرات ركن انسان است يعنى انسان كه مى ايستد روى اين بنا استخوانى مى ايستد. گاهى از نظر جسمانى، انى ركن خراب مى شود، مثل كسى كه فرض كنيد پاهايش را بريده باشند يا ستون فقرابش درهم شكسته باشد. ولى گاهى انسان از نظر روحى آنچنان درهم كوبيده مى شود كه گويى آن پايه هاى روحى كه روى آن ايستاده است خراب شده است. زهرا را بعد از پدر اينچنين توصيف كرده اند. زهرا و پيغمبر عاشقانه يكديگر را دوست مى دارند. نگاه كه ميكند به فرزندانش امام حسن و امام حسين بى اختيار مى گريد، مى گويد: فرزندان من كجا رفت آن پدر مهربان شما كه شما را به دوش ميگرفت. شما را به دامن مى گذاشت و دست نوازش به سر شما مى كشيد.
زفاف و وفات زهراعليهاالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شب عروسى زهرا است. براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوان پيراهى شب زفاف و يك پيراهن قبلى هم داشته است.
سائلى در شب زفاف مى آيد در خانه زهرا صدا مى كند: من عريانم كسى نيست مرا بپوشاند؟
ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى به او بدهند. زهرا كه عروس اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است مى بيند كسى متوجه نيست فورا تنها حركت مى كند مى رود در خلوت اين لباس نو را از تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مى پوشد و لباس نو را تقديم سائل مى كند.
وقتى مى آيد، مى پرسند پيراهنت كو؟
مى گويد: در راه خدا دادم.
براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميّتى دارد؟ لباس يعنى چه؟ تشكيلات و دبدبه يعنى چه؟ زهرا اگر دنبال فدك مى رود از باب اين است كه اصلا احقاق حق را واجب مى داند و الا فدك چه ارزشى دارد؟
چون اگر نمى رفت دنبال فدك، تن به ظلم داده بود و انظلام و ظلم پذيرى بود، والا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند. چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش را مطالبه مى كند، يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى. از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم، به ديگران بتوانم برسم.
آرى، زهرا چنين شب عروسيى داشت. ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه اى پوشيد كه احتضارش در آن حالت باشد.
اسماء بنت عميس گفت: يك روز - حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم - ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است، از جا حركت كرد و نشست سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود: اسماء! آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور.
اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمدللّه مثل اين كه حال بى بى بهتر است.
ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت. فرمود: اسماء من الا ن رو به قبله مى خوابم تو لحظه اى، لحظاتى با من حرف نزن، همين كه مدتى گذشت، مرا صدا كن، اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است. اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت. طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت، و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند.