فصل دوم: حكايتها و هدايتهايى از زندگى عالمان و مجاهدان
يادى از استاد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
از استاد خودم عالم جليل القدر، مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى (اعل اللّه مقامه) كه از بزرگترين مردانى بود كه من در عمر خود ديده ام و به راستى نمونه اى از زهاد و عباد و اهل يقين و يادگارى از سلف صالح بود كه در تاريخ خوانده ايم؛ جريان خوابى را به خاطر دارم كه نقل آن بى فايده نيست.
در تابستان سال بيست و بيست و يك، من از قم به اصفهان رفتم و براى اوّلين بار در اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده كردم. البته اين آشنايى بعد تبديل به ارادت شديد از طرف من و محبّت و لطف استادانه و پدرانه از طرف آن مرد بزرگ شد، بطورى كه بعدها ايشان به قم آمدند و در حجره ما بودند و آقايان علماء بزرگ حوزه علميّه كه همه به ايشان ارادت مى ورزيدند در آنجا از ايشان ديدن مى كردند.
در سال بيست كه براى اولين بار به اصفهان رفتم هم مباحثه گراميم كه اهل اصفهان بود و يازده سال تمام با هم هم مباحثه بوديم و اكنون از مدرسين و مجتهدين بزرگ حوزه علميه قم است، به من پيشنهاد كرد كه در مدرسه صدر، عالم بزرگى است، نهج البلاغه تدريس مى كند، بيا برويم به درس او. اين پيشنهاد براى من سنگين بود؛ طلبه اى كه «كفاية الاصول» مى خواند چه حاجت دارد كه به پاى تدريس نهج البلاغه برود؟! نهج البلاغه را خودش مطالعه مى كند و با نيروى اصل برائت و استصحاب مشكلاتش را حل مى نمايد!
چون ايام تعطيل بود و كارى نداشتم و به علاوه پيشنهاد از طرف هم مباحثه ام بود پذيرفتم؛ رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پى بردم، دانستم كه نهج البلاغه را من نمى شناخته ام و نه تنها نيازمندم به فراگرفتن از استاد بلكه بايد اعتراف كنم كه نهج البلاغه، استاد درست و حسابى ندارد. به علاوه ديدم با مردى از اهل تقوا و معنويت روبرو هستم كه به قول ما طلاب ممَّن ينبغى ان يشدَّ اليه الرِّحالُ «از كسانى است كه شايسته است از راههاى دور بار سفر ببنديم و فيض محضرش را دريابيم. »
او خودش يك نهج البلاغه «مجسم» بود، مواعظ نهج البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود. براى من محسوس بود كه روح اين مرد با روح اميرالمؤمنين عليهالسلام
پيوند خورده و متصل شده است. راستى من هر وقت حساب مى كنم بزرگترين ذخيره روحى خودم را درك صحبت اين مرد بزرگ مى دانم؛ رضوان اللّه تعالى عليه و حشره مع اوليائه الطاهرين والائمة الطيبين.
من از اين مرد بزرگ داستانها دارم. از جمله به مناسبت بحث رويائى است كه نقل مى كنم:
ايشان يك روز ضمن درس در حالى كه دانه هاى اشكشان بر روى محاسن سفيدشان مى چكيد اين خواب را نقل كردند، فرمودند:
«در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است؛ مردن را همان طورى كه براى ما توصيف شده است در خواب يافتم؛ خويشتن را جدا از بدنم مى ديدم و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى كنند. مرا به گورستان بردند و دفن كردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگى سفيد را ديدم كه وارد قبر شد. در همان حال حس كردم كه اين سگ، تندخويى من است كه تجسم يافته و به سراغ من آمده است. مضطرب شدم. در اضطراب بودم كه حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
تشريف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور من آن را از تو جدا مى كنم. »
مرحوم حاج ميرزا على آقا اعلى اللّه مقامه، ارتباط قوى و بسيار شديدى با پيغمبر اكرم و خاندان پاكش صلىاللهعليهوآله
داشت. اين مرد در عين اينكه فقيه (در حد اجتهاد) و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود و در بعضى از قسمتها مثلا طب قديم و ادبيات از طراز اوّل بود و «قانون» بوعلى را تدريس مى كرد از خدمتگزاران آستان قدس حضرت سيدالشهداء عليهالسلام
بود؛ منبر مى رفت و موعظه مى كرد و ذكر مصيبت مى فرمود؛ كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين مرد عالم مخلص متقى بنشيند و منقلب نشود؛ خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا و آخرت ياد ميكرد در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود و محبّت خدا و پيامبرش و خاندان پيامبر در حد اشباع او را بسوى خود مى كشيد؛ با ذكر خدا دگرگون مى شد؛ مصداق قول خدا بود: الَّذين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم و اذا تُليَت عليهم آياتُهُ زادتهم ايمانا و على ربِّهم يتوكلون. (انفال / ۲)
نام رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
يا اميرالمومنين عليهالسلام
را كه مى برد اشكش جارى مى شد. يك سال حضرت آيت اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه) از ايشان براى منبر در منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت كردند؛ منبر خاصى داشت؛ غالبا از نهج البلاغه تجاوز نمى كرد. ايشان در منزل آيت اللّه منبر مى رفت و مجلسى را كه افراد آن اكثر از اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب مى كرد، بطورى كه از آغاز تا پايان منبر ايشان جز ريزش اشكها و حركت شانه ها چيزى مشهود نبود.
مرد حق و حقيقت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
اديب محقق، حكيم متاءله، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى قدس اللّه سره، راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پيوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى، احساس وظيفه نسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللّه الحسين عليهالسلام
موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان بيرون مى آمد لاجرم بر دل مى نشست.
ايشان هر وقت به قم مى آمد، علماى طراز اوّل قم با اصرار از او مى خواستند كه منبر برود و موعظه نمايد. منبرش بيش از آنكه «قال» باشد «حال» بود. از امامت جماعت پرهيز داشت، سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد او را وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند، با اينكه مرتب نمى آمد و قيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى كرد، جمعيت بى سابقه اى براى اقتدا شركت مى كردند به طورى كه جماعتهاى اطراف خلوت شد او هم چون اين را فهميد ديگر ادامه نداد. مردم اصفهان عموما او را مى شناختند و به او ارادت مى ورزيدند، همچنانكه حوزه علميه قم به او ارادت داشتند، هنگام ورودش به قم، علماء قم با اشتياق به زيارتش مى شتافتند ولى او از قيد «مريدى» و «مرادى» مانند قيود ديگر آزاد بود.
رحمة اللّه عليه رحمة واسعة و حشره اللّه مع اوليائه.
فرمانده سپاه سخن
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
«شكيب ارسلان» ملقب به امير البيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است.
در جلسه اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود يكى از حضار ميرود پشت تريبون و ضمن سخنان خود مى گويد:
«دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده اند كه به حق شايسته اند (امير سخن) ناميده شوند: يكى على بن ابى طالب و ديگرى شكيب».
شكيب ارسلان با ناراحتى برمى خيزد و پشت تريبون قرار مى گيرد و از دوستش كه چنين مقايسه اى كرده گله مى كند و مى گويد:
«من كجا و على بن ابى طالب كجا! من بند كفش على هم به حساب نمى آيم».
راستى حق هم همين است زيرا پس از وحى و سخن خدا كلامى پر جلال تر و شيواتر از كلام على عليهالسلام
نيامده است. و بايد چنين باشد كه او فرمانده سپاه سخن است و بر كلام او نشانه اى از دانش خدايى و بويى از سخن نبوى موجود است.
حق پيروز است
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از علماى فارس آمده بود تهران. در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند او هم هيچ كس را نمى شناخته و مانده بوده كه چه بكند. به فكرش مى رسد كه براى تهيّه پول فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر را روى يك كاغذ با يك خط عالى بنويسد و به صدر اعظم وقت هديه كند، تا هم او را شاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود. اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد و وقت مى گيرد و ميرود.
صدر اعظم مى پرسد، اين چيست؟
مى گويد فرمان اميرالمؤمنين به مالك اشتر است.
صدر اعظم تاءملى مى كند و بعد مشغول كارهاى خودش مى شود. اين آقا مدتى مى نشيند و بعد ميخواهد برود، صدر اعظم مى گويد نه شما بنشينيد. اين مرد محترم باز مى نشيند. مردم مى آيند و ميروند. آخر وقت مى شود بلند مى شود برود مى گويد نه آقا! شما بفرماييد.
همه ميروند غير از نوكرها. باز مى خواهد برود مى گويد نه شما بنشينيد، من با شما كار دارم. به فراش مى گويد در را ببند هيچ كس نيايد. به اين عالم مى گويد: بيا جلو! وقتى پهلوى او نشست مى گويد اين را براى چه نوشتى؟
مى گويد: چون شما صدر اعظم هستيد فكر كردم اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم هيچ چيز بهتراز اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤمنين را كه دستور حكومت و موازين اسلامى حكومت است براى شما بنويسم.
صدر اعظم مى گويد بيا جلو! و يواشكى از او مى پرسد آيا خود على به اين عمل كرد يا نه؟
عالم مى گوند: بله عمل كرد.
مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت؟
چه چيزى نصيبش شد كه حالا تو اين را آورده اى كه من عمل كنم؟
آن مرد عالم گفت: تو چرا اين سؤ ال را جلو مردم از من نپرسيدى و صبر كردى تا همه مردم رفتند حتى نوكرها را بيرون كردى و مرا آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى؟ از چه كسى ميترسى؟ از اين مردم مى ترسى؟ تو از چه چيز مردم مى ترسى؟ غير از همين على است كه در فكر مردم تأثیر كرده؟ الان معاويه كجاست؟ معاويه اى كه مثل تو عمل مى كرد كجاست؟ تو خودت هم مجبورى به معاويه لعنت كنى. پس على شكست نخورده، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروز است.
زنجيرهاى شيطان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
خواب معروفى نقل مى كنند كه در زمان شيخ انصارى يك كسى خواب ديد كه شيطان در نقطه اى (قضيه مربوط به نجف است) تعداد زيادى افسار همراه خودش دارد ولى افسارها مختلف است بعضى از افسارها خيلى شل است طناب بسيار ضعيفى را به صورت افسار درآورده است يكى ديگر افسار چرمى، يكى ديگر زنجيرى، زنجيرهاى مختلف و بعضى از زنجيرها خيلى قوى بود كه خيلى جالب بود. از شيطان پرسيد: اينها چيست؟
- اينها افسارهايى است كه به كله بنى آدم مى زنم و آنها را به طرف گناه مى كشانم.
آن افسار خيلى كلفت، نظر اين شخص را جلب كرد، گفت: آن براى كيست؟
- اين براى يك آدم خيلى گردن كلفتى است.
- كى.
- شيخ انصارى.
- چطور؟
- اتفاقا ديشب زدم به كله اش يك چند قدم آوردم ولى زد آن را پاره كرد.
- حالا افسار ماها كجاست؟
- شما كه افسار نمى خواهيد، شما دنبال من هستند! اين افسار مال آنهايى است كه دنبال من نمى آيند. آن شخص صبح آمد خواب را براى شيخ انصارى نقل كرد.
مثل اينكه شبى بوده شيخ خيلى اضطرار پيدا مى كند و پولى كه بابت سهم امام بوده و فردا بايستى تقسيم مى كرده است به عنوان قرض از آن چيزى برمى دارد؛ مى گذارد سرجايش. شيطان كه گفته بود زنجير را زدم به كله اش و او را چند قدم آوردم ولى بعد پاره كرد و رفت، قضيه اين بوده است.
عالم زاهد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شيخ مرتضى انصارى در منتها درجه زهد زندگى مى كرده، واقعا اين مرد از عجايب روزگار بوده است. اولاً در همان رشته خودش - كه فقه و اصول است - يك محقق فوق العاده اى است، يعنى نظير بوعلى سينا در عصر و زمان خودش كه در طب و فلسفه نسبت به ديگران برترى داشته است، او هم نسبت به عصر خودش همين طور بوده است. در منتهاى پاكى و زهد و تقوا هم زندگى كرده كه وقتى مرده است تمام هستى و زندگى و دارايى او را كه سنجنده اند هفده تومان بيشتر نشد. زندگى او تاريخچه عجيبى درد و بسيار مرد عاقل فهميده با هوشى بوده است. شيخ هرگز در وجوهات تصرف نمى كرده است.
دخترش مى رفت مكتب - پسر نداشت، دو تا دختر داشت اين «سبط»ها از اولاد او هستند - خيلى گريه كرد و گفت: در مكتب هر جا مى روم بچه هاى ديگران وضع بهترى دارند و من غذا و لباسهايم خوب نيست واز اين حرفها.
شيخ خيلى متأثر شد.
زنش گفت: آخر اين همه سختى دادن كه درست نيست چرا اين قدر به ما سختى مى دهى؟
شيخ گريه كرد وگفت: واللّه من دلم مى سوزد نمى خواهم اين طور باشد ولى ميدانى اين وجوهات چيست؟ (زنش داشت رخت مى شست عمامه شيخ را مى شست) مثل اين وجوهات براى ما كه ميخوريم، مثل آبهاى اين تشت است يك آدم اگر خيلى تشنه باشد و از تشنگى بخواهد بميرد، اگر بخواهد براى رفع تشنگى از اين آبها بخورد چقدر مى خورد؟ همين قدر مى خورد كه نميرد. ما از خودمان كه چيزى نداريم. اگر من از خودم دارايى ميداشتم البته آن حساب ديگرى بود اما من از مال عموم دارم زندگى مى كنم (آن وقت وضع عموم هم خيلى بد بوده است) و ناچار اين طور باشم.
حالات ويژه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
آقاى طباطبايى مى گفت: من يك وقتى در يك حالت بعد از نماز بودم يك وقت ديدم درب منزل را ميزنند. وقتى رفتم درب را باز كنم ديدم يك آدم مى بينم ولى به صورت بك شبح كه مثل اينكه حائل نمى شود ميان من و آن ديوارى كه آن طرف هست، آمد با من مصافحه كرد گفتم تو كى هستى؟ گفت من پسر حسين بن روح هستم (عرض كردم در اينكه چنين حالاتى براى بشر پيدا مى شود ترديد نكنيد حالا ريشه اش هر چه مى خواهد باشد.)
بعد گفت: من در حالت عادى هر چه كتابهاى رجال را گشتم ديدم حتى يك نفر هم ننوشته حسين بن روح پسر داشته اين همه كتب رجالى كه علماى شيعه داشته اند و اين براى من به صورت يك معما همين طور باقى ماند تا اينكه كتاب خاندان نوبختى عباس اقبال منتشر شد(كتاب جامعى راجع به خاندان نوبخت. حسين بن روح كه از نواب اربعه است جزو خاندان نوبخت است). اين كتاب را مطالعه مى كردم ديدم نوشته است كه حسين بن روح پسر جوانى داشت كه در زمان حيات خودش جوانمرگ شد.
من خودم با افرادى كه هيچ شك نميكنم كه در اين موارد دروغ نمى گويند و اينجور حالات زياد براى آنها رخ داده و مى دهد برخورد كرده ام و براى من كوچكترين ترديدى نيست كه چنين حالاتى براى افراد بشر رخ مى دهد، حالاتى كه واقعا خارق عادت است.
حالات اسرارآميز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از رفقاى ما كه الا ن هست و من بسيار به او ارادت دارم (اسمش را نمى برم كه مسلم مى دانم خودش راضى نيست) يك وقتى قضيه اى نقل مى كرد گفت: كه من در كاظمين بودم، بچه اى داشتم (بچه اش را نشان مى داد حالا تقريبا هفده ساله است)، اين بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه اى بود كه غذاخور بود و او تب داشت (در وقتى بوده كه اين مرد وارد همين حرفه بوده، هنوز هم وارد هست). وقتى من بچّه را مى بردم پيش طبيب او خيلى بهانه مى گرفت، خربزه مى خواست و ممنوع بود كه خربزه بخورد. از بس كه بهانه گرفت مرا ذله كرد. محكم زدم پشت دستش. بعد كه زدم ديدم يك حالت تيرگى سخت و عجيبى در من پيدا شد كه خودم هم فهميدم كه به علت زدن پشت دست اين بچّه بوده. بعد خودم را ملامت كردم كه آخر اين كه بچّه است، اين كه نمى فهمد كه حالا مريض است و برايش خربزه خوب نيست اين كه ديگر مجازات نمى خواست. حالتم همين جور خيلى سياه و كدر شد و اتفاقا از روى جسر مى گذشتيم. تازه تلويزيون آورده بودند (و اين شخص سال اوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصيل كرد و حالا تحصيلات قديمه اش البته خيلى خوب است). من از دور نگاه كردم ديدم مردم دور تلويزيون جمع شده اند و اين فكر برايم پيدا شد كه بشر و قدرت بشر را ببين كه به كجا رسيده كه يك نفر در نقطه اى دارد حرف مى زند و در جاى ديگر دارد نشان مى دهد. قضيه گذشت. ما با همين حالت سياه و كدر خودمان رفتيم پيش طبيب و نسخه گرفتيم تا رفتم كربلا. اين حالت براى من بود. روزى من رفتم حرم متوسل بشوم. اينقدر بى روح و تاريك بودم كه اصلا ديدم حالت حرم رفتن هم ندارم. در صحن نشستم پيش از ظهر بود. نيم ساعتم نشستم و يك وقت ديدم مثل اينكه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتى باز شد رفتم به حرم مشرف شدم و بعد رفتم خانه.
هنگام عصر يك نفر (كه او را مى شناخت و به او معتقد بود و مى گفت دربغداد كاسبى مى كند) با ماشين خودش آمد به كربلا و به من گفت تو امروز پيش از ظهر چرا اينقدر حالت بد بود چرا اينقدر كدر بودى؟ من در آنجا چون ديدم تو خيلى مكدر هستى رفتم حرم كاظمين متوسل شدم كه خداوند اين حالت كدورت را از تو بر طرف كند(من شك ندارم كه چنين قضيه اى واقع شده).
من آنجا گفتم: سبحان اللّه، من در روى جسر بغداد تعجبم از اين بود كه اين بشر به كجا رسيده است كه يك بشرى در يك جايى ايستاده و حرف مى زند و عكس و صدايش در نقطه ديگرى منعكس مى شود.
اين كه از آن مهمتر است كه من در صحن كربلا نشسته ام و در حالى كه مكدر هستم يك آدم عادى بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا اين جور مى بيند و حالت من را اين جور شهود مى كند بعد مى رود و موجبات رفعش را فراهم مى كند.
در اينكه اين جور چيزها براى افراد بشر پيدا مى شود و حالاتى اينچنين وجود دارد از نظر شخص من ترديد نيست و اگر كسى بخواهد در اين قضيه ايمان پيدا كند يا بايد خودش مدتى در اين دنيا وارد بشود بعد ببيند كه چنين آثارى شهود مى كند يا نمى كند؛ يا لااقل با افرادى كه در اين دنيا وارد هستند معاشرت كند و آن افراد را آنچنان صادق القول بداند كه وقتى آنها قضيه اى را نقل مى كنند در صحت گفتار آنها ترديد نكند.