حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى0%

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده: محمد جواد صاحبی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 13373
دانلود: 3462

توضیحات:

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13373 / دانلود: 3462
اندازه اندازه اندازه
حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده:
فارسی

 

داستان حاج شيخ حسن على اصفهانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى است در مشهد به نام آقاى سيد ابوالحسن حافظيان؛ همين (شخص) بود كه چند سال پيش ضريح حضرت رضا را ساخت يعنى اعلان كرد و مردم پول دادند و ساخت. وى شاگرد مرحوم آقا شيخ حسن على اصفهانى معروف بوده كه لابد كم و بيش اسمش را شنيده ايد و در اينكه او كارهاى خارق العاده زياد داشته من خيال نمى كنم اصلا بشود ترديد كرد. همين آقاى آيت اللّه خوانسارى حاضر براى من از خود حاج شيخ حسن على بلاواسطه نقل كردند؛ مى گفتند: در وقتى كه مرحوم حاج شيخ حسن على در نجف بود وارد رياضتهاى زيادى بود وگاهى حرفهايى مى زد كه شايد براى او گفتنش جايز بود و لى براى ما شنيدنش جايز نبود، يعنى ما پرهيز داشتيم بشنويم.

گاهى مى گفت: من در حرم فلان آقا (از اشخاص بزرگ) را به صورت خوك مى بينم يا به صورت خرس مى بينم.

شايد براى او جايز بود بگويد ولى براى ما هتك حرمت يك مؤمن بود.

مى گفتند حاج شيخ حسن على يك وقت گفت من پياده تنها از نجف مى آمدم به كربلا به دزد برخورد كردم، تعبيرش اين بود:«در خود پنهان شدم» يعنى در حالى از جلوى آنها عبور كردم كه آنها نگاه مى كردند ولى مرا نمى ديدند. و افراد ديگرى كه از اين مرد اين جور كارهاى خارق العاده روحى زياد ديده اند فراوان هستند كه اگر كسى بخواهد داستان حاج شيخ حسن على را از افرادن كه الا ن هستند و خودشان مشاهده كرده اند بشنود به نظر من خودش يك كتاب مى شود.

آقاى حافظيان شاگرد ايشان بود سالها رفت هندوستان او چيزهاى خارق العاده اى از جوكيها نقل مى كرد.

آقاى طباطبايى قصه اى از او نقل مى كردند كه خودش گفته بود ما شاهد بوديم؛ فرنگيها آمده بودند براى امتحان و آزمايش؛ شخص جوكى را مى خواباندند روى تخته اى كه پر از ميخ بود و مثل سوزن آمده بود بيرون بعد روى سينه او يك تخته ديگر مى گذاشتند و بعد با پتكهاى بزرگ مى كوبيدند روى آن و يك ذره و يك سر سوزن به بدن او فرو نمى رفت.

غرضم اين است كه چنين قوه هاى روحى در وجود بشر هست. چنين نيست كه اين قوه روحى فقط در همين آدم باشد.(۱۱۶)

 

رازهاى نهانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

داستانى را مرحوم آقاى محققى كه در آلمان بود نقل مى كرد و من در جلسه بزرگى كه درس مى داد شنيدم. سالهاى اولى كه در قم بود، مدت موقتى آقاى بروجردى ماهانه اى به او مى دادند كه بيايد به طلبه ها حساب و هندسه و جغرافى و فيزيك درس بدهد ولى دوام پيدا نكرد.

يك روز در آن جلسه عمومى و بعد هم من شايد مكرر از او قصه هاى عجيبى درباره برادر خودش شنيدم. مى گفت: كه او اسمش سياح بود و كشورهاى اروپايى را خيلى گشته بود. آخرين بار رفت هندوستان و هندوستان براى او از همه جاى دنيا عجيبتر بود و از جمله اين قضيه را نقل مى كرد كه:

روزى من رفتم پيش يكى از جوكيها؛ او شروع كرد به زبان فارسى با من صحبت كردن و من تعجب كردم. به من گفت: «برادرت محمّد (ان وقت من در لاهيجان بودم) رفته مشهد آخوند شده» (مى گفت اين براى برادر من و براى خود من بسيار عجيب بود. خودش مى گفت: تا وقتى كه ديپلم را گرفتم اصلا لامذهب بودم. بعد هم رفته بود در مشهد و به چنگ مردى «گلكار» افتاده بودم. گلكار هم كارهايى نظير هيپنوتيزم داشته و بى دين ترش كرده بود، بعد خود گلكار برگشته بود ديندار شده بود، محققى هم به تبع او ديندار شده بود و بعد آمده بود، معمم هم شده بود كه مى گفت اين براى برادر من فوق العاده عجيب بود كه آخر من كجا و آخوند شدن كجا!). بعد از سرگذشتهاى گذشته اش به او گفته بود و راجع به آينده اش هم چيزهاى فوق العاده عجيب گفته بود. به قدرى به حرفهاى او ايمان داشت كه حد نداشت و فقط يك قضيه دروغ از آب درآمد و آن قضيه عمرش بود. به برادرم گفته بود تو - مثلا - شصت و هفت سال عمر خواهى كرد. از بس ‍ به ساير حرفهايى كه او گفته بود يقين پيدا كرده بود به اين قضيه هم يقين داشت؛ مى گفت من اگر سرم را زير سنگ بكنند نمى ميرم، بعد از شصت و هفت سال هم هيچ قوه اى نمى تواند مرا نگه دارد، قطعا مى ميرم. همين سبب شد كه او مريض مى شد معالجه نمى كرد و به آن سّن هم نرسيد و مرد؛ اين يكى خلاف درآمد.

مى خواهم بگويم كه وجود چنين نيروهايى حكايت مى كند از همان اصلى كه ما از آقاى طباطبايى نقل كرديم كه: اگر در بشر ايمان به چيزى پيدا شود، اگر اراده به چيزى پيدا شود خيلى كارهاى خارق العاده مى تواند انجام بدهد.(۱۱۷)

 

مكاشفه مرحوم آقا سيد جمال گلپايگانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آقاى سيد جمال گلپايگانى رضوان اللّه عليه يكى از مراجع تقليد تقريبا عصر حاضر بودند كه چندين سال پيش تهران هم آمدند و اكنون ساليانى است كه فوت كرده اند. من در تهران خدمت ايشان رسيده بودم و قبلا هم البته مى شناختم. مردى بود كه از اوايل جوانى كه در اصفهان تحصيل مى كرده است (اهل تقوا بوده) و افرادى كه در جوانى با اين مرد محشور بوده اند، او را به تقوا و معنويت و صفا و پاكى مى شناختند و اصلا وارد اين دنيا بود و شايد مسيرش هم اين نبود كه بيايد درس بخواند و روزى مرجع و رئيس بشود. اين حرفها در كارش نبود و تا آخر عمر به اين پيمان خودش باقى بود. به طور قطع و يقين آثار فوق العاده اى در ايشان ديده مى شد.

آقاى لطف اللّه گلپايگانى - كه الان از فضلاى قم است و مرد خوبى است - قصه اى را براى من نقل كرد بعد من از پسر مرحوم آقا سيد جمال هم پرسيدم گفت كه آقا خودش براى خود من هم نقل كرد. قضيه اين بود كه: مرحوم آقا ضياء عراقى كه از مراجع نجف بود - ظاهراً - در سنه ۲۲ فوت كرد. آن وقت ما قم بوديم. يك سال قبل از فوت آقا سيد ابوالحسن بود و از نظر تدريس و علميت، حوزه نجف به كمپانى اداره مى كردند رياست با مرحوم آقا سيد ابوالحسن بود. مرحوم آقا شيح محمّد حسين استاد آقاى طباطبايى بود. او غير از مقام علميت در معنويت هم مرد فوق العاده اى بوده. از آن اشخاصى بود كه نمونه سلف صالح بود، كه مى گفتند: گاهى در عبادت ليلة الركوع و ليلة السجود داشت، يعنى گاهى يك شب تا صبح در ركوع بود و گاهى يك شب تا صبح در سجود بود. با اينكه به كارهاى علمى اش مى رسيد وقتى هم به عبادت مى پرداخت يك چنين كسى بود، اقاى طباطبايى خودمان قصه ها و حكايتها از ايشان دارند و حتى خوابهاى خيلى فوق العاده از اين استاد بزرگوارش دارد.

مرحوم آقا ضياء فوت كرد يعنى آقا شيخ محمّد حسين تنها پايه اى بود كه باقى ماند. بعد از يك هفته مرحوم آقا شيخ محمّد حسين هم ظاهراً با سكته مغزى از دنيا رفت، گفته بودند از بس كه زياد فكر مى كرد، و كتابهايى كه از او باقى مانده نشان مى دهد؛ به هر حال يك هفته بعد ايشان سكته و فوت كرد.

مرحوم آقا سيد جمال در حالى كه نماز شب مى خواند در قنوت وتر مكاشفه مى كند مرحوم آقا ضياء را مى بيند كه دارد مى آيد و از او يا خود ايشان مى پرسد يا مى پرسند كجا مى روى؟

مى گويد: آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده مى روم براى تشييع جنازه اش.

بعد مرحوم آقا سيد جمال مى فرستد كه برويد ببينيد خبرى هست آيا آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده؟

ميروند مى بينند ايشان سكته كرده.

آقاى صافى گفت: من خودم از آقا سيد جمال قضيه را شنيدم بعد من از پسرش آقا سيد احمد هم كه الان در تهران است قضيه را پرسيدم گفتم: كه من چنين قضيه اى شنيدم.

گفت: اتفاقا من خودم آن شب آنجا بودم و كسى كه آقا مأمور كرد من بودم و گفت كه من در مكاشفه اين جور ديدم كه آقا ضياء مى آمد و گفت: من مى روم براى تشييع جنازه آقا شيخ محمّد حسين؛ آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده يا نه؟ رفتم ديدم ايشان فوت كرده.(۱۱۸)

 

فراتر از فيزيك

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

دكتر هشترودى گاهى به هيچ چيز معتقد نيست، يعنى حرفهايش ضد و نقيض است. من يك جلسه بيشتر او را نديدم ولى در آن جلسه خيلى روحى شده بود. داستانى من از خودش شنيدم راست و دروغش را نمى دانم. حرفش اين بود كه ديگر دنياى جمادات را بشر شناخته و دنياى مجهول فعلا براى او دنياى حيات و ذى حياتهاست، از دنياى نباتات گرفته تا دنياى انسان و هر چه بالاتر مى آيد پيچيده تر مى شود و بشر ديگر بعد از اين بايد دنبال حل اين مشكلات برود دنياى فيزيك ديگر تقريبا دنياى ساده شناخته شده است. از جمله مدعى بود: زمانى كه در پاريس تحصيل مى كردم روزى با خانم قديم خودم قرار گذاشته بودم كه با هم برويم سينما، ساعت ۴ بعد از ظهر، و موعدمان در فلان مترو بود. من چند دقيقه قبل از آن رسيدم از پله ها رفتم پايين در يك لحظه يك مرتبه مثل اينكه روشن شد برايم تهران را ديدم خانه برادرم را ديدم در حالى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون مردم هم دارند كرايه مى كنند، افراد را هم ديدم و بعد ديگر تمام شد. بى حال شدم به طورى كه بعد از چند دقيقه زنم كه آمد، گفت تو چرا رنگت اينقدر پريده؟ به او نگفتم، گفتم مثلا مريضم و اين را همين طور نگه داشتم ببينم قضيه چه بود؟ حقيقتى بود يا نه؟ و بعد ديدم نامه هاى پدرم كه مرتب مى آمد نيامد و بعد ديدم برادرم نامه مى نويسد و چون مى دانستند من ناراحت مى شوم خبر نمى دادند. آخر وقتى من اصرار كردم معلوم شد پدرم مرده و بعد كيفيت و جزئيات را خواستم معلوم شد پدرم وقتى كه مرده در خانه برادرم بوده و همان لحظه اى كه من آن جور يكدفعه ديدم كه جنازه پدر را مى آورند منطبق مى شد با همان وقتى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون.

اين واقعيت وجود دارد، اما چيست؟ كسى نمى تواند توجيه كند.(۱۱۹)

 

روان درمانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امير سامانى خيلى معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمّد زكرياى رازى را از بغداد ببرند و وقتى خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرات نمى كرد كه از دريا عبور كند و بالاخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شد و قادر نشد، بعد به امير گفت: كه آخرين معالجه من كه از همه اينها موثرتر است معالجه ديگرى است.

دستور داد حمامى را گرم كردند و گفت تنها خود من بايد باشم و امير؛ او را برد در حمام آب گرم و شايد اوّل بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بيرون، قبلا هم طى كرده بود كه امروز من اين آخرين معالجه خودم را اعمال مى كنم به شرط اينكه دو اسب بسيار عالى به من بدهيد. ضمنا به نوكرش گفت اين اسبها را زين مى كنى و در حمام مى ايستى. بعد خودش مى آيد سربينه حمام لباسهايش را مى پوشد و يك دشنه به دستش مى گيرد و يك دفعه مى رود داخل حمام شروع مى كند به فحاشى به امير و مى گويد تو مرا بى خانمان كردى، مرا بيچاره كردى، مرا به زور آوردى اينجا حالا وقتى است كه از تو انتقام بگيرم؛ به يك شدتى به او حمله مى كند كه وى يقين مى كند كه الان مى خواهد او را بكشد يكمرتبه تصميم مى گيرد از جا بلند شود كه از خودش ‍ دفاع كند. ناخودآگاه از جا بلند مى شود او كه تا آنوقت نمى توانست از جا بلند شود. تا از جا بلند مى شود اين هم فرار مى كند مى آيد بيرون و اسبها را سوار مى شود و مى رود و در منزل اوّل يا دوّم نامه اى براى امير مى نويسد كه عمر امير دراز باد و اين كارى كه من كردم براى معالجه شما بود و امثال اينها.

در اينجا از اراده خود بيمار استمداد شد براى به جريان انداختن كار بدن. البته بيماريهايى كه شايد در قديم و در جديد نشان مى دهند و مى گويند درمان آن از نوع درمان روانى است بيماريهايى است كه اگر هم بدنى است ولى عصبى است.(۱۲۰)

 

نيروى مرموز

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آقاى دكتر محمّد معين نقل مى كرد، مى گفت: يك بچه فرانسوى را در حضور من خواب كردند بعد از من پرسيدند كه از او چه جوابى مى خواهى؟

من گفتم كه او را بفرستيد تهران.

بچه جواب داد: كه الان تهران هستم، مثلا ميدان توپخانه.

گفتيم اينجا را شرح بده. بچه اى كه هرگز به ايران نيامده بود تمام آن را شرح داد، آنجا اينجور است، يك خيابان اين طرف است يك خيابان آن طرف، ساختمان اينجور، مجسمه اينجور و خصوصيات ديگر. (گفت تا اينجا براى ما خيلى عجيب نبود يعنى مى توانستيم يك توجيهى بكنيم؛ و مى گفت بعد وقتى من براى بعضى از ماترياليستها گفتم همين طور توجيه مى كردند، البته توجيه به معنى احتمال نه توجيه علمى، كه شايد آن عامل فكر تو را مى خوانده چون تو كه مى دانى تهران چگونه است او فكر تو را جذب مى كرد بعد پس مى داد به اين بچه، پس اين بچّه وضع تهران را مى توانست بفهمد از طريق تو).

گفت: بعد كجا؟ گفتم: بفرستيدش ميدان ژاله، رفت ميدان ژاله.

گفتيم آنجا را توصيف كن.

همين جور توصيف كرد كه واقعا ميدان ژاله بود.

گفت ديگر كجا؟ گفتيم بفرست چهارصد دستگاه.

رفت چهارصد دستگاه. باز همين جور تشريح كرد كه چهار صد دستگاه بود. تا فرستاديم خانه خودمان.

خانه را همان طور تشريح كرد كه بود. رفت داخل خانه. گفتيم حالا چى مى بينى؟ گفت پله را اينجور رفتيم بالا و اين طرف يك اتاق است و آن طرف يك اتاق، و اتاقى را نشان داد كه آنجا يك خانمى است كه الان خوابيده (ساعت در حدود سه بعدازظهر بوده). نشانيهايى داد كه همان نشانيهاى خانم دكتر معين بوده (مى گفت باز تا اينجا هم كمى قضايا قابل توجيه بود).

فرستادمش داخل كتابخانه خودم؛ گفتم آن اتاق روبرو كه مى گويد، بگوييد برود در آن اتاق بگويد آنجا چيست؟

آنجا كه رفت برخلاف آنچه من فكر مى كردم گفت: آنجا اتاقى است خالى، هيچ چيز در آن اتاق نيست، فقط دو تا تابلو ديده مى شود كه آنها را هم به پشت گذاشته اند. من تعجب كردم؛ كتابخانه من كه اينجور نيست! آمدم منزل بلافاصله آن را براى خانمم نوشتم كه در فلان روز، فلان ساعت وضع خودت را بگو و مخصوصا وضع كتابخانه من را تشريح كن. جواب نامه به فاصله كمتر از يك هفته آمد، معلوم شد كه در آن روز اينها مى خواسته اند اتاقها را پاكيزه يا رنگ كنند و بدون اينكه قبلا از من اجازه گرفته باشند تمام كتابها را از كتابخانه من بيرون برده بودند و آن دو تابلو، دو تابلوى عكس ‍ بوده و اتفاقا فقط همان دو تابلو داخل اتاق بوده است. ديگر اين جهت را حتى من هم نمى دانستم كه بگويم شخص عامل اين را از فكر من گرفته است و دارد به اين بچّه انتقال مى دهد، كه وقتى ما به ماترياليستها گفتيم كه شما اين را چگونه توجيه مى كنيد، گفتند: ديگر ما براى اين توجيهى نداريم.

به هر حال اين مطلب كه در اثر خواب مصنوعى حواس انسان يك حساسيتى پيدا كند كه از دور بشنود، اجمالا نشان مى دهد كه در انسان يك نيروهايى وجود دارد غير از اين نيروهايى كه ما با آنها آشنا هستيم. حالا من به ماهيت و حقيقتش فعلا كار ندارم كه بگويم اين نيرو مجرد است يا نيست، با شرايط مادى جور در مى آيد يا جور در نمى ايد. آن باشد تا عليحده درباره آن بحث كنيم. ولى آن مقدارى كه بشر مى تواند به دست بياورد همين است كه از طريق خواب مصنوعى و تعطيل كردن قوه حس و شعور و اراده و كنار زدن اينها مى تواند قوه ديگرى را كه در روح او هست استخدام كند و از اين قوه كارهاى خارق العاده ببيند.(۱۲۱)

 

دوستى و دشمنى آل محمد  صلى‌الله‌عليه‌وآله 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ملا عبدالرحمن جامى - با اينكه قاضى نور اللّه درباره وى مى گويد: دو تا عبدالرحمن، على را آزردند: عبدالرحمن بن ملجم مرادى و عبدالرحمن جامى - قصيده معروف فرزدق را در مدح امام سجادعليه‌السلام  به فارسى به نظم آورده است. مى گويند خوابى نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او در عالم رؤ يا پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟ جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح على بن الحسين گفتم آمرزيد. جامى خود اضافه مى كند و مى گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد عجيب نيست. جامى درباره هشام بن عبدالملك كه فرزدق را حبس كرد و شكنجه اش داد مى گويد:

اگرش چشم راست بين بودى

راست كردار و راست دين بودى

دست بيداد و ظلم نگشادى

جاى آن حبس خلعتش دادى(۱۲۲)

بنابراين در مساءله ولاء محبت، شيعه و سنى بايكديگر اختلاف نظر ندارند مگر ناصبيها كه مبغض اهل البيت هستند و از جامعه اسلامى مطرود و همچون كفار محكوم به نجاست اند و بحمداللّه درعصر حاضر زمين از لوث وجود آنها پاك شده است. فقط افراد معدودى گاهى ديده مى شوند كه برخى كتابها مى نويسند همه كوشش شان در زياد كردن شكاف ميان مسلمين است - مانند افراد معدودى از خودمانيها- و همين بهترين دليل است كه اصالتى ندارند و مانند همقطاران خودمانيهاشان ابزار پليد استعمارند.

زمخشرى و فخر رازى در ذيل روايت گذشته از پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  نقل مى كنند كه فرمود:

الا و من مات على بغض ال محمّدٍ كافراً، الا و من مات على بغض ال محمّدٍ لم يَشُمّ رائحة الجنّة.

هر كس كه بر دشمنى آل محمّد بميرد كافر مرده است؛ هر كس كه بر دشمنى آل محمّد بميرد بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد.(۱۲۳)

 

معلم ثانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان فارابى، بى نياز از معرفى است. به حق او را «معلم ثانى» و فيلسوف المسلمين من غير مدافع لقب داده اند.(۱۲۴) اهل تركستان است. معلوم نيست كه ايرانى نژاد است يا ترك نژاد. هم زبان تركى مى دانسته و هم زبان فارسى، ولى تا آخر در جامه و زىّ تركان مى زيسته است. مردى بوده فوق العاده قانع و آزاد منش؛ غالبا كنار نهرها و جويبارها و يا گلزارها و باغستانها سكنى مى گزيد و شاگردان همان جا از محضرش استفاده مى كردند. نواقص كار كندى را در منطق تكميل كرد.

گويند فن تحليل و انحاء تعليميه منطق را كه تا آن وقت در اختيار كسى نبود و يا ترجمه نشده بود، فارابى به ابتكار خود افزود و همچنين صناعات خمس و موارد استفاده از هر صنعت را او مشخص ساخت. فارابى از افرادى است كه عظمتش از او شخصيتى افسانه اى ساخته است تا آنجا كه ادعا كرده اند او هفتاد زبان مى دانسته. او از افراد خودساخته است.(۱۲۵)

 

محقق شريف و شعر حافظ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد على بن محمّد بن على جرجانى معروف به شريف جرجانى و مير سيد شريف. به حق او را محقق شريف خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است. شهرت بيشترش به ادبيات و كلام است، ولى جامع بوده. حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردان بسيار تربيت كرده و در نگهدارى و انتقال علوم عقلى به نسلهاى بعد نقش موثرى داشته است. محقق شريف آثار و تاءليفات فراوان دارد و همه پرفايده است و به قول قاضى نوراللّه همه علماى اسلامى بعد از مير سيد شريف طفيلى و عيال افادات اويند. تاءليفات مير بيشتر به صورت تعليقات و شروح است، از قبيل حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه، حاشيه شرح مطالع در منطق، حاشيه شمسيه در منطق، حاشيه مطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت، شرح مفتاح العلوم سكاكى در اين علم، حاشيه بر كشاف زمخشرى كه تفسيرى است مشتمل بر نكات علم بلاغت و شرح مواقف عضدى در كلام.

از كتب معروف مير، يكى تعريفات است كه به نام «تعريفات جرجانى» معروف است و ديگر كتابى در منطق است به فارسى كه براى مبتديان نوشته و ديگر صرف مير است به فارسى در علم صرف كه از زمان خودش ‍ تاكنون كتاب درسى مبتديان طلاب بوده است.

مير سيد شريف شاگرد قطب الدين رازى است. گر چه اهل جرجان است ولى در شيراز رحل اقامت افكند. مطابق نقل روضات از مجالس المؤمنين آنگاه كه شاه شجاع بن مظفر به گرگان آمد و با سيد ملاقات كرد او را با خود به شيراز برد و تدريس در مدرسه دارالشفاء را كه خود تاءسيس كرده بود به او واگذار كرد.

امير تيمور كه بعد وارد شيراز شد ميرزا با خود به سمرقند برد و در همان جا بود كه با سعد الدين تفتازانى مناظره داشت. پس از مرگ امير تيمور، مير بار ديگر به شيراز آمد و تا پايان عمر در شيراز بود.

مير سيد شريف از بيست سالگى به كار تدريس وتحقيق مشغول بود مخصوصا به تدريس فلسفه و حكمت اهتمام زياد داشت و حوزه درس ‍ قابل توجهى از فضلا تشكيل داده بود.

گويند يكى از كسانى كه در حوزه درس او شركت مى كرد خواجه لسان الغيب حافظ شيرازى بود. هر گاه در مجلس او شعر خوانده مى شد مى گفت: به عوض اين ترّهات به فلسفه و حكمت بپردازيد، اما چون شمس الدين محمّد (حافظ) مى رسيد خود سيد مى پرسيد: بر شما چه آلهام شده است؟ غزل خود را بخوانيد. شاگردان او اعتراض كردند كه اين چه رازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنى ولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مى دهى؟ او در پاسخ مى گفت: شعر حافظ همه آلهامات و حديث قدسى و لطائف حكمى و نكات قرآنى است.(۱۲۶)

 

مشاعره بوعلى با ابوسعيد نيشابورى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابو سعيد ابوالخير نيشابورى؛ از مشهورترين و با حال ترين عرفاست.

رباعيهاى نغز دارد. از وى پرسيدند: تصوف چيست؟ گفت: «تصوف آن است كه آنچه در سر دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آيد بجهى». با ابوعلى سينا ملاقات داشته است.

روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعيد شركت كرد. ابو سعيد درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و معصيت سخن مى گفت. بو على اين رباعى را به عنوان اينكه ما تكيه بر رحمت حق داريم نه بر عمل خويشتن، انشاء كرد:

ماييم به عفو تو تولا كرده

وز طاعت و معصيت تبرا كرده

آنجا كه عنايت تو باشد، باشد

ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده

ابو سعيد فى الفور گفت:

اى نيك نكرده و بديها كرده

وانگه به خلاص خود تمنا كرده

بر عفو مكن تكيه هرگز نبود

ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده(۱۲۷)

اين رباعى نيز از ابو سعيد است:

فردا كه زوال شش جهت خواهد بود

قدر تو به قدر معرفت خواهد بود

در حسن صفت كوش كه در روز جزا

حشر تو به صورت صفت خواهد بود

ابوسعيد در سال ۴۴۰ هجرى درگذشته است.(۱۲۸)

 

مولوى و قونوى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

صدر الدين محمّد قونوى اهل قونيه (تركيه) و شاگرد و مريد و پسر زن محيى الدين عربى است با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است. بين او و خواجه مكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است. ميان او و مولوى در قونيه كمال صفا و صميميت و جود داشته است.

قونوى امامت جماعت مى كرد و مولوى به نماز او حاضر مى شده است و ظاهراً - همچنانكه نقل شده - مولوى شاگرد او بوده و عرفان محيى الدينى را كه در گفته هاى مولوى است از او آموخته است.

گويند روزى مولوى وارد محفل قونوى شد. قونوى از مسند حركت كرد و آن را به مولوى داد كه بر آن بنشيند. مولوى ننشست و گفت: جواب خدا را چه بدهم كه بر جاى تو تكيه زنم؟ قونوى مسند را به دور انداخت و گفت: مسندى كه تو را نشايد ما را نيز نشايد.(۱۲۹)

 

روحانيت شيعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه الشريف روزى يكى از بازاريهاى معروف و متدين تهران مبلغ زيادى پول بابت وجوه شرعيه به شكل يك حواله روى تكه كاغذى نوشته بود و به وسيله شخصى كه به قم مى آمد خدمت آقا فرستاد.

تكه كاغذ را كه دست آيت اللّه دادند ايشان آن را كنارى انداختند و فرمودند: ديگر از اين نوع وجوهات براى ما نفرستيد شما خيال مى كنيد داريد سر ما منت مى گذاريد روحانيت شريفتر و عزيزتر و محترمتر از اين است كه اين چنين مورد توهين قرار بگيرد.

اين رهبر شيعى است كه تا اين حد از خود استغنا و بى نيازى نشان مى دهد.

بعد هم آن بازرگان براى عذرخواهى به قم آمد و آنقدر التماس و زارى كرد تا عذرش پذيرفته شد.(۱۳۰)

اين افتخارى است كه روحانيّت شيعه هيچگاه به خاطر مزاياى مادى و دنيوى به دولتها و قدرتها نچسبيده است و حتى در جهت كسب آن پيش ‍ مردم نيز دست دراز نكرده است بلكه اين خود مردم بودند كه بنا بر اعتقاداتشان همواره ديون شرعى خويش را به روحانيت تقديم مى داشته اند.

 

لباس فاخر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم وحيد بهبهانى يكى از علماى بزرگ شيعه و استاد بحرالعلوم و ميرزاى قمى و كاشف الغطاء بوده و از كسانى است كه حوزه علمى و درسى او در كربلا حوزه بسيار پر بركتى بوده است.

ايشان دو پسر داشت يكى به نام آقاى محمّد على صاحب كتاب مقامع و ديگرى به نام آقا محمّد اسماعيل.

روزى مرحوم وحيد مشاهده كرد كه عروسش (زن آقا محمّد اسماعيل) جامه اى عالى و فاخر پوشيده است. فوراً به پسرش اعتراض كرد و گفت:

چرا براى زنت اين جور لباس مى خرى؟

پسرش خيلى جواب روشنى داد گفت: بنا به آيه شريفه قرآن كه مى فرمايد: قل من حرَّم زينةَ اللّه التى اخرج لعباده و الطَّيبات من الرزق. مگر اينها حرام است؟ لباس فاخر و زيبا را چه كسى حرام كرده است؟

مرحوم وحيد گفت: پسركم نمى گونم كه اينها حرام است، البته حلال است من روى حساب ديگر مى گويم من مرجع تقليد و پيشواى اين مردم هستم در ميان اين مردم غنى هست، فقير هست، متمكن و غير متمكن هست، افرادى كه بتوانند از اين لباسهاى فاخر و فاخرتر بپوشند در جامعه وجود دارند. ولى طبقات زيادى هم هستند كه آنها نمى توانند اين جور لباسها را بپوشند، لباس كرباس مى پوشند، ما كه نمى توانيم اين لباسى كه خودمان مى پوشيم براى مردم تهيّه كنيم و نمى توانيم سطح زندگى آنان را با خودمان يكسان كنيم.

ولى يك كار از ما ساخته است و آن همدردى كردن با آنهاست.

آنها چشمشان به ماست، يك مرد فقير وقتى كه زنش از او لباس فاخر مطالبه مى كند يك مايه تسكين خاطر دارد، مى گويد گيرم ما مثل ثروتمندها نبوديم اما مثل خانه آقاى وحيد زندگى مى كنيم ببين زن يا عروس وحيد جورى لباس مى پوشد كه تو مى پوشى.

اما واى به حال آن وقتى كه ما هم زندگيمان را مثل طبقه مرفه و ثروتمند بالا ببريم كه اين يگانه مايه تسلى خاطر و كمك روحى فقرا هم از دست ميرود من به اين منظور مى گويم: ما بايد زاهدانه زندگى كنيم كه زهد ما همدردى با فقراء مى باشد.

روزى كه ديگران توانستند لباس فاخر بپوشند ما هم لباس فاخر مى پوشيم.

اين وظيفه هم دردى براى همه است ولى براى پيشوايان امت خيلى بيشتر و دقيقتر است.(۱۳۱)

 

ذكر خيرى از پدر بزرگوارم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پدر بزرگوارم (مرحوم حاج محمّد حسيد مطهرى رحمة اللّه عليه) از وقتى كه يادم مى آيد (حداقل از چهل سال پيش) من مى ديدم اين مرد بزرگ و شريف هيچ وقت نمى گذاشت كه وقت خوابش از سه ساعت از شب گذشته تاءخير بيفتد.

شام را سر شب مى خورد و سه ساعت از شب گذشته مى خوابيد و حداقل دو ساعت به طلوع صبح مانده و در شب هاى جمعه از سه ساعت به طلوع صبح مانده بيدار مى شد. و حداقل قرآنى كه مطالعه مى كرد يك جزء بود. و با چه فراغت و آرامشى نماز شب ميخواند.

در سالهاى اخير با وجود اينكه تقريبا صد سال از عمرش مى گذشت. هيچ وقت من نديدم كه يك خواب ناآرام داشته باشد، اين همان لذت معنوى بود كه وى را اين چنين نگه اش مى داشت.

يك شب نبود كه پدر و مادرش را دعا نكند. يك نامادرى داشت كه خيلى به او ارادت داشت هر شب به او نيز دعا مى كرد. خويشاوندان و ذيحقان و بستگان دور و نزديكشش را همچنين از ياد نمى برد، حتى يك شب هم نشد كه همه آنها را دعا نكند، اين ها دل را زنده مى كند.

آدمى كه بخواهد از چنين لذتى بهره مند شود، ناچار بايد لذتهاى مادى را تخفيف بدهد تا به آن لذت عميق تر آلهى معنوى برسد.(۱۳۲)

 

بالاتر از عدالت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم شيخ عبد الكريم حائرى رضوان اللّه عليه نقل كرده اند: كه مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى رضوان اللّه عليه كه از مراجع بسيار بسيار بزرگ هستند، عادت داشتند كه هيچ وقت به كسى فرمان نمى دادند حتى يك وقت ايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان غذايى تهيّه كرده بودند، ايشان هم كه مريض و بسترى بودند و نمى توانستند بلند بشوند، وقتى خانواده اشان كه بيرون رفته بودند، برگشتند ديدند غذا سرد شده و ايشان ميل نكرده اند،

علت آن اين بود كه آن مرحوم پيش خود فكر كرد كه اگر بخواهد آن غذا را بخورد مستلزم آن است كه يكى از بچّه ها را صدا كند تا بيايد و به او كمك نمايد لذا شبهه كرد كه شرعا آيا جائز است يا نه؟

پس ايثار وقتى ايثار است كه براى خودنمايى و براى خودخواهى نباشد و كسى اين كار را مى تواند انجام دهد كه از مرحله عدالت بالاتر آمده باشد يعنى عادل باشد و به حق كسى تجاوز نكند و بعد اگر خواست آنگاه از حقوق مشروع خودش ايثار بكند.(۱۳۳)

 

ايثار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در جنگ موته عده اى مجروح بر زمين افتاده بودند، مجروح چون از بدنش ‍ خون ميرود تشنگى بر او غالب مى شود و خيلى احتياج به آب پيدا مى كند.

مردى رفت آبى را برداشته و آن را در ميان مجروحان مسلمان تقسيم مى كرد، به يكى از مجروحين رسيد ديد تشنه است آمد تا آب به او بدهد اشاره كرد به مجروح ديگرى كه او از من تشنه تر است؛ زود رفت سراغ او او نيز شخص ديگرى را سراغ داد و گفت: برو به سراغ او كه از من مستحق تر است رفت سراغ او ديد سومى مرده است برگشت سراغ دومى، ديد دومى نيز جان داده است آمد سراغ اولى ديد اولى هم به لقاى خدا پيوسته است.

اين را مى گويند ايثار، و از خود گذشتگى، يعنى در نهايت احتياج، ديگران را بر خود مقدم داشتن، بدون شك خدمت و محبّت يك ارزشى است انسانى، ولى يكى از ارزشهاى انسان است.(۱۳۴)

 

ارزش آزادى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

دانشمند بزرگ و فيلسوف نامدار ابو على سينا در هنگامى كه به وزارت رسيده بود، روزى با دبدبه و با جلال و هيمنه صدر اعظمى عبور مى كرد، اتفاقا از كنار مستراحى گذشت كه يك كناس و چاه ريزى مشغول تخليه آن بود، بوعلى سينا كه هوشى فوق العاده و قواى حسى اى قوى داشت، ديد كه گويا كناس شعرى را زير لب زمزمه مى كند خوب گوش فرا داد، شنيد كه مى گويد:

گرامى داشتم اى نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

يعنى به خودش خطاب مى كند و مى گويد: من از اين جهت تو را گرامى داشتم كه به تو خوش بگذرد.

بو على خنده اش گرفت از اينكه آن مرد، پست ترين كارها را كه كناسى است دارد انجام مى دهد و تازه منت هم سر نفس خودش مى گذارد و مى گويد:

گرامى داشتم اى نفس از آنت

كه آسان بگذرد بر دل جهانت

بوعلى اسبش را متوقف كرد و آمد جلو و رو كرد به كناس و گفت: انصافا هم كه نفس خودت را گرامى داشتى و بهتر از اين هم نمى شود!!

كناس هم وقتى كه آن قيافه و هيكل و آن اوضاع و احوال را ديد، شناخت و دريافت كه غير از بوعلى صدر اعظم وقت كس ديگرى نمى تواند باشد. پس ‍ در خطاب به بوعلى سينا گفت: من اين شغل را اختيار كردم كه، مثل تو محكوم يك فرد ديگرى نباشم، كناسى و آزادگى بهتر است از آنچه تو و همه رؤ ساى دنيا داريد، به دليل اينكه تو محكومى، تو تابعى! نوشته اند كه بوعلى از خجالت خيس عرق شد.

زيرا ديد اين منطقى است كه جواب ندارد، اين خود واقعيتى است كه آزادى يكى از بزرگترين و عالى ترين اززشهاى انسانى است و به تعبير ديگر: يكى از معنويتها او مى باشد، يعنى از چيزهايى است كه مافوق حد حيوانيت انسان است، براى انسان آزادى يك ارزشى است مافوق ارزشهاى مادى، شما ببينيد انسانهايى كه بويى از انسانيت برده اند حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه در سخت ترين شرايط زيدگى كنند ولى در اسارت يك انسان ديگر نباشند و آزاد زندگى نمايند.(۱۳۵)

 

هجرت از عادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت اللّه حجت اعلى اللّه مقامه، يك سيگارى اى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديده ام، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، بعضى وقتها هم كه قطع مى كرد مدتش خيلى كوتاه بود و طولى نمى كشيد كه مجدداً سيگارى را آتش مى زد در اوقات بيدارى اكثر وقتشان به سيگار كشيدن مى گذشت.

وقتى مريض شدند براى معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند: چون بيمارى ريوى داريد بايد سيگار را ترك كنيد.

ايشان ابتدا به شوخى گفت: من اين سينه را براى سيگار كشيدن مى خواهم اگر سيگار نباشد سينه را مى خواهم چه كنم؟

عرض كردند: به هر حال برايتان خطر دارد، و واقعا مضر است.

فرمود: مضر است؟

گفتند: بله همينطور است.

فرمودند: ديگر نمى كشم.

يك نمى كشم كار را تمام كرد يك حرف و يك تصميم اين مرد را به صورت يك مهاجر از عادت قرار داد.

در احاديث نيز آمده است: كه المهاجر من حجر السيئات، مرد آن است كه بتواند از آنچه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. اگر فردى از يك سيگار كشيدن نتواند هجرت كند پس انسا ن نيست.(۱۳۶)

 

بنگر چه پيش فرستاده اى!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چند روز قبل از فوت مرحوم آيت اللّه بروجردى عده اى خدمت ايشان مى رسند در حالى كه آقا را خيلى ناراحت مى بينند.

آقا در چنين حالتى مى گويد: خلاصه عمر ما گذشت، و ما رفتيم و نتوانستيم چيزى براى خود از پيش بفرستيم و عمل با ارزشى انجام دهيم!

يك نفر به عادتى كه هميشه در مقابل صاحبان قدرت تملق و چاپلوسى مى كنند خيال كرد كه اينجا هم جاى تملق و چاپلوسى است. گفت: آقا شما ديگر چرا؟ ما بيچاره ها بايد اين حرفها را بزنيم شما چرا؟

بحمداللّه شما اين همه آثار خير از خود باقى گذاشته ايد، اين همه شاگرد تربيت كرده اند اين همه كتبى كه به يادگار نهاده ايد مسجدى با اين عظمت ساخته ايد، مدرسه ها در كجا و كجا بنا كرده ايد...

وقتى سخنش تمام شد مرحوم بروجردى جمله اى را گفتند كه البته حديث است.

ايشان فرمودند: خلَّص العمل فانَّ النّاقد بصيرٌ بصير. عمل را بايد خالص انجام داد، نقاد آگاه، آگاهى آنجا هست. تو خيال كردى اينها كه در منطق مردم به اين شكل است حتما در پيشگاه آلهى هم همينطور هست كه تو قضاوت مى كنى؟ ان اللّه خبير بما تعملون.(۱۳۷)

اين تعبير پيش فرستادن از خود قرآن است. تمام اعمال انسان به تعبير پيش ‍ فرستاده هاست. يعنى جايى كه انسان خودش در آينده خواهد رفت و قبل از اينكه خودش برود كالاهايى مى فرستد و بعد خودش مى رود و به آنجا ملحق مى شود.

و ما تقوموا لانفسكم من خير تجدوه عند اللّه(۱۳۸) يعنى و آنچه از اطاعت و اعمال نيك براى خود پيش مى فرستيد، آن را نزد خدا خواهيد يافت.

اى انسانها! در اين پيش فرستادهاى خودتان كمال دقت و مراقبت را داشته باشيد نظر كنيد وقتى چيزى را مى خواهيد به جايى بفرستيد اوّل وارسى مى كنيد، بازرسى و دقت مى كنيد و بعد مى فرستيد!...(۱۳۹)

 

رك گويى و صراحت لهجه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در سالهايى كه در قم به تحصيل اشتغال داشتم يك وقت شخصى از خطباى معروف ايران به قم آمد، و اتفاقا حجره بنده را براى ديد و بازديد خود انتخاب نمود.

در اين ايام يكى از افراد ايشان را در وقت نامناسبى به خانه آيت اللّه بروجردى برده بود و آن موقع درست هنگامى بود كه مرحوم آقاى بروجردى به مطالعه اشتغال داشت، زيرا كه معظم له ساعتى بعد مى بايست تدريس مى فرمودند. در ضمن برنامه مرحوم آقاى بروجردى اين بو كه در وقت مطالعه هيچ كس را نمى پذيرفتند.

در مى زنند و به پيشخدمت مى گويند: به آقا بگوييد فلانى به ملاقات شما آمده است.

نوكر، پيغام را مى رساند و برمى گردد و مى گويد: آقا فرمودند من فعلا مطالعه دارم، وقت ديگرى تشريف بياوريد.

آن شخص محترم هم برمى گردد و اتفاقا همان روز به شهر خود مراجعت مى نمايد. همان روز موقعى كه آيت اللّه بروجردى براى درس آمدند من را در صحن ديدند و فرمودند: «بعد از درس براى ديدن فلانى به حجره شما مى آيم».

گفتم: ايشان رفته اند.

فرمود: پس وقتى كه ايشان را ديدى بگو: حال من وقتى تو به ديدن من آمدى مانند حال تو بود، وقتى مى خواهى براى ايراد سخنرانى آماده شوى، من دلم مى خواست هنگامى با هم ملاقات كنيم كه حواسم جمع باشد و با هم صحبت كنيم در حالى كه آن موقع من مطالعه داشتم و مى خواستم براى درس بيايم».

پس از مدتى من آن شخص را ملاقات كردم، و شنيده بودم كه بعضى از افراد وسوسه كرده و به اين مرد محترم گفته بودند:

تعمدى در كار بوده كه به تو توهين شود و تو را از در خانه برگردانند.

من به آن مرد محترم گفتم: آيت اللّه بروجردى مى خواستند به ديدن شما بيايند و چون مطلع شدند كه شما حركت كرديد معذرت خواهى نمودند.

آن مرد در جواب من گفت: «نه تنها كه اين موضوع يك ذره به من برنخورد بلكه خيلى هم خوشحال شدم زيرا ما اروپاييها را مى ستاييم كه مردمى صريح هستند و رودرواسى هاى بيجا ندارند. من كه قبلا از ايشان وقت نگرفته بودم و لذا از صراحت ايشان خيلى خوشم آمد آيا اين كه ايشان بدون تعارف فرمودند حالا من كار دارم بهتر بود يا اينكه با ناراحتى مرا مى پذيرفت و دائما در دل خود ناراحت بود و با خود مى گفت اين بلا چه بود كه رد من نازل شد وقت مرد گرفت و درس مرا خراب كرد؟! اتفاقا من بسيار خوشحال شدم كه در كمال صراحت و رك گويى مرا نپذيرفت. چقدر خوب است مرجع مسلمين اينطور صريح باشد. »(۱۴۰)

 

اگر خدا را يارى كنيد...

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در سالهاى اولى كه حضرت ايت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه به دنبال يك كسالت شديد از بروجرد به تهران امده بودند و تحت عمل جراحى قرار گرفتند در اثر درخواست حوزه علميه قم از ايشان معظم له دعوت علماى حوزه علميه قم را پذيرفته و در قم اقامت فرمودند پس از چند ماه ماندن در قم تابستان فرا رسيد و حوزه تعطيل شد، ايشان به هنگام شدت بيمارى نذر كرده بودند كه اگر خداوند وى را شفا داد به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام  تشرف حاصل كنند، قصد سفر به مشهد مقدّس را مى نمايند و اين مطلب را در يك جلسه حصوصى ابراز مى كنند و سپس مى فرمايند:

كداميك از شما با من خواهيد آمد؟

افرادى كه در خدمت ايشان حضور داشتند به هم نگاهى مى اندازند و مى گويند: كمى تاءمل مى كنيم و بعداً جواب مى دهيم.

پس از آن در جلسه اى كه در غياب حضرت آيت اللّه بروجردى تشكيل مى شود، افراد پيرامون مسافرت حضرت آيت آللّه به مشهد با هم مشورت مى كنند و به اين نتيجه ميرسند كه فعلا صلاح نيست كه ايشان به مشهد بروند، زيرا كه ايشان تازه به قم آمده اند و هنوز مردم ايران و مخصوصا مردم تهران و مشهد كه در مسير و مقصد مسافرت ايشان هستند آقا را خوب نمى شناسند و بنابراين تجليلى كه شايسته مقام ايشان باشد به عمل نخواهد آمد.

لهذا تصميم گرفته مى شود كه ايشان را از اين سفر منصرف كنند، ولى آنها مى دانستند كه اين جهت را نمى شود با ايشان در ميان گذاشت.

بنابراين قرار مى گذارند كه عذرهاى ديگرى را ذكر كنند مثلا از قبيل اينكه:

چون تازه عمل جراحى كرده ايد ممكن است اين مسافرت طولانى با اتومبيل (آن وقت هواپيما و قطار در راه مشهد و تهران نبود) به شما صدمه وارد كند.

در جلسه بعد كه ايشان مجدداً مطلب را عنوان كردند افراد كوشيدند هر طورى شده وى را منصرف كنند ولى يكى از حضار مجلس آنچه را كه همه در دل داشتند اظهار نمود و ايشان فهميدند كه منظور صلى اطرافيانش از مخالفت با اين مسافرت چيست.

ايشان همين كه اين موضوع را شنيدند ناگهان تغيير قيافه دادند و با لحنى جدى و روحانى فرمودند:

من هفتاد سال از خداوند عمر گرفته ام و خداوند در اين مدت تفضلاتى به من فرموده است كه هيچ كدام از آنها تدبير خود من نبوده است.

من هم در اين مدت كوشش داشته ام ببينم چه وظيفه اى دارم كه به آن عمل كنم حالا پس از هفتاد سال شايسته نيست خودم به فكر خودم باشم و براى شئؤ نات شخصى خودم بينديشم، خير، ميروم.

آرى يك فرد در زندگى عملى خود اگر كوشش و اخلاص را تواما داشته باشد خداوند او را از راههايى كه خود آن فرد نمى داند تاءييد مى فرمايد، ان تنصر اللّه ينصركم و يثبت اقدامكم. شما اگر حقيقت را يارى كنيد حقيقت به يارى شما مى آيد.(۱۴۱)

 

در عين شاگردى استاد بود

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت اللّه بروجردى (ره) قريب سى سال از عمر خويش را در اصفهان گذرانيد.

فقه و اصول و فلسفه و منطق را در آن شهر نزد اساتيد بزرگى تحصيل كرد. تا اينكه در همانجا به درجه اجتهاد رسيد و خود يك استاد محقق و مجتهد مسلم گرديد.

بعد به نجف رفت و در حوزه درس مرحوم آيت اللّه آخوند خراسانى شركت كرد و سالها در رديف يكى از بهترين شاگردهاى او جاى گرفت.

توانايى علمى و قدرت استنباط او به جايى رسيد كه در سنين جوانى در مقابل «آخوند خراسانى» لب به اعتراض گشود و به سخن استاد اشكال نمود.

با آنكه «آخوند خراسانى» از آن مدرس هايى است كه در جهان اسلام كم نظير بوده يعنى اولا در اصول ملايى فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادى بى نظير بوده در بيان و تحقيق و تقرير قدرتى عجيب داشت.

در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مى كرده اند كه شايد پانصدتاى آنها مجتهد بوده اند. مى گويند صداى رسايى داشت بطورى كه صدايش ‍ بدون بلندگو فضاى مسجد را پر مى كرد. يك شاگرد اگر مى خواست اعتراض بكند بلند مى شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند.

در مقابل چنين استاد قدرتمندى آيت اللّه بروجردى آنهم در سنين جوانى به طرح اشكال پرداخت و حرف خودش را تقرير كرد.

مرحوم آخوند گفت: يك بار ديگر بگو.

بروجردى بار ديگر حرف خويش را تكرار كرد.

آخوند فهميد راست مى گويد، ايرادش وارد است. از اينرو گفت: الحمدللّه! نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم.(۱۴۲)

 

قدرش ناشناخته ماند

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استاد بزرگوار حكيم عاليقدر آقا ميرزا مهدى آشتيانى اعلى اللّه مقامه، مردى حكيم و فيلسوف بود و در حوزه علميه قم تدريس مى كردند ايشان نقل مى نمودند:

رفته بودم به يكى از كتاب فروشيها و كتابى مى خواستم، كتاب فروش يك نسخه خطى از كتابى كه من نمى شناختم و در رياضيات بود به من ارائه داد و گفت: آقا ميرزا اين كتاب شايد به درد شما بخورد آن را از من بخريد.

گفتم: قيمتش چقدر است؟

گفت: ده تومان! با پول آن موقع ده تومان خيلى زياد بود و من هم اينقدر نداشتم كه بدهم ولى وقتى كه كتاب را نگاه كردم، اجمالاً فهميدم كه از كتابهايى است كه رياضيون اسلامى نوشته اند و ممكن است ارزش زيارى داشته باشد گفتم: من مى خرم به شرط آنكه در قيمتش تخفيف بدهى.

كتابفروش حاضر نشد تخفيف بدهد آما هنوز آن كتاب روى آن ويترين بود و ما داشتيم چانه مى زديم كه يك مرد خارجى وارد شد و چشمش به كتاب افتاد،

پرسيد: قيمت اين كتاب چقدر است؟

كتابفروش گفت: ده تومان. او فوراً ده تومان را داد و مثل برق بيرون رفت.

بعد فهميديم اين كتاب دست به دست شده و در همين تهران ميان نسخه شناسها به مبالغ هنگفتى خريد و فروش گرديده كه براى ما قابل تصور نبود.

معلوم شد اولاً خود كتاب از نظر محتوى بسيار نفيس بوده و ثانيا نسخه منحصر به فرد بوده و كتابخانه هاى اروپا مأموريت داشته اند كه اين كتاب را و شايد بعضى كتابهاى ديگر نظير اين كتاب را از كتابخانه هاى مشرق زمين پيدا كنند و ببرند.

حالا ببينيد چقدر از اين كتابها و چقدر از اين قرآنهاى نفيس كه نشانه ذوق و ايمان و ابتگار و هنر پيشينيان بوده است و نشانه تمدن اين قوم و ملت مى باشد، نشانه علاقه مفرط مردم به كتاب مقدّس مذهبيشان بوده است مى بردند زير خاكها دفن مى كردند، نمى فهميدند چه چيزى را دفن مى كنند. اين علامت بى رشدى است، علامت نشناختن هنر گذشتگان، نشناختن قدر و احساس گذشتگان و علامت نشناختن ارزش اجتماعى آنها براى يك ملت و سرافرازى آنها در برابر ملتهاى ديگر است.(۱۴۳)

 

جاذبه اسلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى اعلى اللّه مقامه آخر عمر كه پير و فرسوده شده بودند با آنكه روزه هم براى ايشان سخت بود روزه ميگرفتند، به ايشان گفته بودند:

شما چرا روزه مى گيريد؟ شما كه خودتان در رساله نوشته ايد براى پيرمرد و پيره زن واجب نيست، آيا فتواى شما عوض شده است؟

يا آنكه هنوز خودتان را پير حساب نمى كنيد؟

فرموده بود: فتواى من تغيير نكرده است و خودم را هم پسر مى دانم.

عرض كردند: پس چرا افطار نمى كنيد؟

فرمود: آن رگ عوامى من نمى گذارد!

اسلام دين آسانگيرى است و با همان سماجت و آسانگيرى توانسته است طورى مردم را جذب كند كه حتى بعضى از افراد در بسيارى از اوقات از وظايفى كه از آنها سلب هم شده است دست برندارند.(۱۴۴)

 

مردانه بگو نمى دانم!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابن جوزى يكى از خطباى معروف زمان خودش بود رفته بود بالاى منبرى كه سه پله داشت براى مردم صحبت مى كرد.

زنى از پايين منبر بلند شد و مسئله اى از او پرسيد:

ابن جوزى گفت: نمى دانم.

زن گفت: تو كه نمى دانى پس چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته اى؟

جواب داد: اين سه پله را كه من بالاتر نشسته ام به آن اندازه اى است كه من من دانم و شما نمى دانيد، بنابراين به اندازه معلوماتم بالا رفتاه ام و اگر به اندازه مجهولاتم مى خواستم بالا بروم لازم بود كه يك منبرى درست كنم كه تا فلك الافلاك بالا مى رفت.

ابن مسعود در اين باره مى گويد:

قل ما تعلم و لا تقل مالا تعلم!

آنچه را مى دانى بگو و آنچه را كه نمى دانى لب فرو بند و زبان از سخن گفتن بازدار. و اگر از تو سؤ ال كردند آنچه را كه مى دانى با كمال صراحت و مردانه بگو نمى دانم.(۱۴۵)

 

درس نمى دانم!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه عليه مردى بود كه در علم و تقوى نابغه روزگار بود كه هنوز هم علماء و فقها به فهم دقائق كلامش افتخار مى كنند.

يكى از صفات نيكو و جالب ايشان اين بود كه وقتى از ايشان چيزى سؤ ال مى كردند اگر نمى دانستند تعمد داشتند كه بلند بگويند ندانم، ندانم، ندانم.

اينطور مى گفتند كه شاگردان ياد بگيرند كه چيزى را نمى دانند از اين كه بگويند نمى دانم ننگشان نيايد.

 

مقدس اردبيلى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

احمد بن محمّد اردبيلى، معروف به مقدّس اردبيلى ضرب المثل زهد و تقوا است و در عين حال از محققان فقهاء شيعه است. مقدّس اردبيلى در نجف سكنى گزيد، او معاصر صفويه بود گويند: شاه عباس خيلى مايل بود كه مقدس اردبيلى خدمتى به او ارجاع كند تا اينكه اتفاق افتاد كه شخصى به علت تقصيرى از ايران فرار كرد و در نجف از مقدّس اردبيلى خواست كه نزد شاه عباس شفاعت كند.

مقدّس نامه اى به شاه عباس نوشت به اين مضمون:

«بانى ملك عاريت عباس بداند: اگر چه اين مرد اوّل ظالم بود اكنون مظلوم مينمايد چنانچه از تقصير او بگذرى شايد كه حق سبحانه از پاره اى تقيصيرات تو بگذرد(بنده شاه ولايت، احمد اردبيلى)

شاه عباس نوشت:«به عرض مى رساند: عباس خدماتى كه فرموده بوديد به جان منت داشته به تقديم رسانيد اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش ننمائيد. »«كلب استان على، عباس»

امتناع مقدّس اردبيلى از آمدن به ايران سبب شد كه خوزه نجف به عنوان مركزى ديگر در مقابل حوزه اصفهان احياء شود.(۱۴۶)

شواهد فوق نشان ميدهد كه برخلاف ادعاهاى بعضى از مغرضان و يا احتمالا بى خبران، روحانيت شيعه در هيچ زمانى تسليم پادشاهان و زمامداران جائر نشده حتى در زمان صفويه كه اين مطلب بيشتر شايع شده است.(۱۴۷)

 

لذّت كشف حقيقت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

دانشمند معروف اسلامى، ابوريحان بيرونى در معرض موت قرار داشت.

وى همسايه اى داشت كه فقيه بود. همسايه به عيادت ابوريحان آمده و او را در حالى ديد كه در بستر افتاده و در انتظار مرگ بسر مى برد و به اصطلاح رو به قبله است و چيزى از عمرش باقى نيست.

فقيه سؤ ال كرد: حالا چه وقت پرسيدن مسئله است؟

ابوريحان گفت: مى دانم كه الان دارم مى ميرم، اما اگر بدانم و بميرم بهتر است از اينكه آن را ندانم و دنيا را وداع بگويم! پس جوابم را زودتر بده؟

فقنه جوابش را داد.

آن فقيه مدعى است كه هنوز به خانه اش نرسيده بود كه صداى گريه و شيون از خانه ابوريحان بلند شد.

اين يك حسى است در بشر، و دانشمندانى كه اين حس را زنده نگاه داشته اند و آن را پرورش داده اند به مرحله اى مى رسند كه لذّت كشف حقيقت برايشان از هر چيز ديگر برتر است.(۱۴۸)

 

عاشق علم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم سيد محمّد باقر اصفهانى شب زفافش بود، زنها وارد اطاق عروس و داماد شدند مرحوم سيد فوراً از اطاق خارج گرديد و به اطاق ديگرى رفت.

ديد براى مطالعه وقت مناسبى است فرصت را غنيمت شمرده بدون تاءمل مشغول مطالعه شد.

اواخر شب زنها از اطاق عروس خارج گرديدند و به سوى خانه هاى خود رفتند و عروس بيچاره تنها ماند! و هر چه منتظر ماند كه سيد بيايد نيامد تا يك وقت متوجه شد كه صبح است!! يعنى جاذبه علم اين مرد را طورى كشيد كه شب زفاف عروسش را فراموش كرد.

اين حس علاقه به علم و حقيقت در همه افراد بشر كم و بيش وجود دارد، البته مثل همه حس هاى ديگر شدت و ضعف دارد. و بستگى دارد به اينكه انسان چقدر آن را پرورش دهد.(۱۴۹)

 

معشوق حقيقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شاعر معروف زمان ما «شهريار» دانشجوى پزشكى بوده است به هنگام تحصيل در خانه اى در همدان سكونت داشته است. بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود چه جور هم عاشق مى شود!

اما در همين هنگام خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود لذا ديگر دختر را به شهريار نمى دهند.

مجنون وار، از همه چيز، كار، شغل، تحصيل، دست برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد.

سالها از اين قضيه مى گذرد يك روز همان خانم و شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند، شهريار به او مى گويد: من ديگر با تو كارى ندارم!

حتى اگر از شوهرت طلاق بگيرى براى من فايده اى ندارد!

بعد شهريار اين ملاقات را به زبان شعر خوب وصف كرده است. او زبان حال خودش را چنين شرح مى دهد: نمى دانم من چگونه به عشق او خو كرده ام در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم.

و به همين جهت بعضى از عرفا گفته اند: اگر عشق مادى هم باشد فقط محرك است و گرنه معشوق حقيقى انسان يك حقيقت ماوراءالطبيعى مى باشد كه روح انسان با او متحد مى گردد و به او مى رسد و او را كشف مى كند و در واقع معشوق حقيقى در درون است.(۱۵۰)

 

حقوق خدا و مردم را بايد پرداخت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در ايام طلبگى با عده اى از افراد در جلسه اى نشسته بوديم در آن مجلس ‍ مرخوم آية اللّه العظمى آقا حجت رضوان اللّه عليه، مورد غيبت قرار گرفت، با اينكه آن مرحوم حق استادى به گردن من داشت و سالها خدمت ايشان درس خوانده بودم و حتى در يك مسابقه عمومى از آن مرحوم جايزه گرفته بودم مع هذا در شرايطى قرار گرفتم كه من هم در آن برنامه حضور داشتم.

يك وقت احساس كردم كه اين درست نيست من چرا بايد در آن شرايط قرار بگيرم؟ لذا پى فرصت مناسبى بودم تا ايشان را ببينم و از وى رضايت بطلبم.

تا اينكه در يك تابستانى آن مرحوم به حضرت عبدالعظيم تشريف آوردند.

يك روز بعد از ظهر به در خانه ايشان رفتم و در زدم.

در را باز كردند،

گفتم: بگوييد فلانى است.

ايشان در اندرون بودند اجازه ورود دادند.

يادم هست وقتى كه داخل شدم، ايشان را در حالى ديدم كه كلاهى بر سر داشتند و بر بالشتى تكيه كرده بودند و مريض به نظر مى رسيدند.

گفتم: اقا آمده ام يك مطلبى را به شما بگويم!

فرمود: چه مطلبى؟

گفتم: من از شما كمى غيبت كرده ام. اما غيبت زيادى نيز از ديگران شنيده ام و از اين كار سخت پشيمانم و خود را ملامت مى كنم كه چرا در جلسه اى كه از شما غيبت مى كردند حاضر شدم؟ و چرا احيانا غيبت شما به دهن من نيز بيايد؟

من چون تصميم دارم كه ديگر از اين پس غيبت شما را نكنم و از كسى نيز استماع نكنم، آمده ام كه به خود شما بگويم كه مرا ببخشيد و از من بگذريد.

اين مرد با بزرگوارى اى كه داشت فرمود:

غيبت كردن از امثال ما دو جور است: يك وقت به شكلى است كه اهانت به اسلام است. و يك وقت هم هست كه مربوط به شخص خود مامى شود.

من كه مقصود ايشان را فهميده بودم گفتم: نه! بنده چيزى كه به اسلام توهين و جسارت بشود نگفته ام بلكه هر چه بوده مربوط به شخص خودتان است.

گفت: من گذشتم.

انسان اگر مى خواهد توبه كند بايد حقوق مردم را بپردازد. اگر خمس، زكات، نماز، روزه، حجّ و... بدهكار است بپردازد و بجاى آورد كه در عرف به اينها حق اللّه مى گويند. اما اگر رشوه اى به زور از كسى گرفته يا از فردى مالى را غصب كرده و يا در حق شخصى ظلم و تجاوزى نموده آنها را به صاحبانش برگرداند و اگر غيبت و تهمتى را مرتكب شده آن شخص را راضى نموده و در صورتى كه ممكن نيست و يا اين افراد از دنيا رفته اند، لااقل بايد استغفار كرد و براى آنها كه حقى از ايشان زايل شده و يا مورد غيبت و تهمت قرار گرفته اند، از خداوند طلب مغفرت نمود كه خداوند انشاءاللّه آنها را راضى مى كند.(۱۵۱)

 

خودش را ذوب كرد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم حاج ميرزا حبيب رضوى خراسانى يكى از مجتهدين بزرگ خراسان و مردى عارف و فيلسوف و حكيم و شاعر بوده است.

وى فردى بسيار قوى هيكل و چاق بود. اين شخص در اواخر عمرش با مردى كه اهل دل و معنا و حقيقت بوده مصادف مى شود.

حاج ميرزا حبيب با آن مقامات علمى و با آن شهرت اجتماعى و با اين كه مجتهد درجه اوّل خراسان به شمار مى آمد، نزد آن مرد زاهد و متقى و اهل معنا رفت و در محضرش زانو زد.

گفته اند: افرادى كه حاج ميرزا حبيب را ديده بودند، پس از مدتى مشاهده كردند كه او ديگر آن آدم چاق گذشته نيست بلكه خيلى لاغر و كوچك شده است، انگار هيكل قوى او يكباره آب شد!

بله، توبه آن وقت توبه است كه اين گوشتهايى را كه در حرام رويانيده اى آبش كنى، اينها گوشت انسان نيست. زيرا اين گوشتهايى كه در مجالس ‍ شب نشينى در بدن تو آمده است، اين هيكلى كه از حرام درست كرده اى، استخوانت، پوستت، گوشتت، خونت از حرام است، بايد كوشش نمايى كه اينها را آب كنى و بجاى اينها گوشتى را از حلال بر پيكر خويش ‍ برويانى،(۱۵۲)

البته به مرحوم حاج ميرزا حبيب جسارت نشود چون ايشان از همان اول مردى با تقوا بوده اند، ولى چون مراحلى از عرفان را گذرانيده بود از گذشته خويش راضى نبوده است و آن را قرين با غفلت مى دانسته، پس در ذوب كردن آن پيكر غفلت زده، آنسان كوشيده است.(۱۵۳)

 

هجرت از گناه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

فضيل بن عياض يكى از دزدان معروف بود به طورى كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند.

يك شب از ديوار خانه اى بالا مى رود روى ديوار مى نشيند تا به قصد ورود در منزل پايين برود.

اتفاقا آن خانه از مرد عابد و زاهدى بود كه شب زنده دارى مى كرد نماز شب مى خواند، دعا مى خواند اما در اين لحظه به قرآن خواندن مشغول بود صداى حزين قرآن خواندنش به گوش مى رسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: الم ياءن للذين آمنوا تَخشع قلوبهم لذكر اللّه آيا وقت آن نرسيده كه مدعيان ايمان قلبشان براى خدا نرم و آرام شود؟ يعنى تا كى قساوت قلب، تا كى تجرى عصيان، تا كى پشت به خدا كردن؟ آيا وقت رو برگرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است.

فضيل بن عياض همين كه اين آيه را روى ديوار شنيد، انگار به خود او وحى شد، گويى مخاطب شخص او است، لذا همانجا گفت: خدايا چرا چرا وقتش رسيده است و همين الان هم موقع آن است.

از ديوار پايين آمد و بعد از آن دزدى، شراب، قمار، و هرچه را كه احيانا به آن مبتلا بود كنار گذاشت. از همه هجرت كرد از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كه برايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهى هاى گذشته را جبران نمود. تا بجايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مرد با تقوايى شد بلكه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.

پس او يك مهاجر است، زيرا توانسته است از سيئات و گناهان دورى گزيند، با اين منطق همه توبه كاران دنيا مهاجرند.(۱۵۴)

 

حكيم سبزوارى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حاج ملا هادى سبزوارى بعد از ملاصدرا مشهورترين حكماى الهى سه، چهار قرن اخير است. حاجى سبزوارى در مال ۱۲۱۲ در سبزوار متولد شد. هفت ساله بود كه پدرش مرد. در ده سالگى براى تحصيل به مشهد رفت و ده سال اقامت كرد. شهرت حكماى اصفهان او را به اصفهان كشانيد. در حدود هفت سال از محضر ملا اسماعيل دربكوشكى اصفهانى استفاده كرد. سپس به مشهد مراجعت كرد و چند سالى در مشهد به تدريس ‍ پرداخت. آنگاه عازم بيت اللّه شد. در مراجعت اجباراً دو سه سالى در كرمان اقامت كرد.

در مدت اقامت كرمان براى اين كه نفس خود را تربيت كند و رياضت دهد، سعى كرد ناشناخته بماند و در همه مدت به كمك خادم مدرسه به خدمت طلاب قيام مى كرد. بعد دختر همان خادم را به زنى گرفت و رهسپار سبزوار شد. قريب چهل سال بدون آنكه حتى يك نوبت از شهر خارج شود در آن شهر توقف كرد و به كار مطالعه و تحقيق پرداخت تا عمرش به پايان رسيد.

از نظر تشكيل حوزه گرم فلسفى و جذب شاگرد از اطراف و اكناف و تربيت آنها و پراكندن آنها در بلاد مختلف بعد از حكيم نورى كسى به پايه حكيم سبزوارى نمى رسد. صيت شهرتش در همه ايران و قسمتهاى خارج ايران پيچيد. طالبان حكمت از هر سو به محضرش مى شتافتند. شهر متروك سبزوار از پرتو وجد اين حكيم عاليقدر قبله جويندگان حكمت الهى گشت و مركز يك حوزه علمى شد.

كنت گوبينو فيلسوف معروف فرانسوى كه نظر خاصش در فلسفه تاريخ معروف است، مقارن اوج شهرت حكيم سبزوارى سه سال وزير مختار فرانسه در ايران بوده و كتابى هم به نام سه سال در ايران منتشر كرده است. او مى نويسد:

«شهرت و صيت او به قدرى عالمگير شده كه طلاب زيادى از ممالك هندوستان، تركيه و عربستان براى استفاده از محضر او به سبزوار رو آورده و در مدرسه او مشغول تحصيل هستند. »(۱۵۵)

حكيم سبزوارى فوق العاده خوش بيان و خوش تقرير بود؛ با شور و جذبه تدريس مى كرد او گذشته از مقامات علمى و حكمى از ذوق عرفانى سرشارى برخوردار بود. بعلاوه مردى با انظباط، اهل مراقبه، متعبد، متشرع و بالاخره سالك الى اللّه بود. مجموعه اينها سبب شده بود كه شاگردان او به او تا سر حد عشق ارادت بورزند. از نظر جاذبه استاد و شاگردى حكيم سبزوارى بى مانند است. بعضى از شاگردان او بعد از او با اينكه چهل سال از او فاصله گرفته بودند، باز هم هنگام يادآورى او به هيجان مى آمدند و اشك مى ريختند.

حكيم سبزوارى به فارسى و به عربى شعر مى سروده و در اشعارش به اسرار تخلص مى كرده است هر چند در هر دو قسمت، شعر دست پايين فراوان دارد، اما در هر دو قسمت برخى اشعار دارد كه در اوج زيبايى و كمال و شور و حال است.

حكيم سبزوارى در سال ۱۲۸۹ در يك حالت جذبه مانندى درگذشت. يكى از شاگردانش در تاريخ وفاتش چنين سروده است:

اسرار چو از جهان بدر شد

از فرش به عرش ناله بر شد

تاريخ وفاتش ار بجويى

گويم: كه نمرد، زنده تر شد(۱۵۶)

عارف ربانى ميرزا حسينقلى همدانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بزرگترين حسنه حكيم سبزوارى، مرحوم حكيم ربانى، عارف كامل الهى، فقيه نامدار، آخوند ملا حسينقلى همدانى در جزينى (قدس سره) است. اين مرد بزرگ و بزرگوار كه فرزند يك چوپان پاك سرشت بود براى ادامه تحصيل از همدان به تهران آمد. صيت شهرت و جاذبه معنويت حكيم سبزوارى او را به سبزوار كشانيد. مدتى - كه تاريخ و مقدارش را فعلا نمى دانم - در حوزه آن حكيم شركت كرد. پس از آن به عتبات شتافت و براى تكميل علوم منقول جزء شاگردان استاد اءلمتاخرين حاج شيخ مرتضى انصارى قرار گرفت.

در همان ايام توفيق تشرف حضور آقا سيد على شوشترى را يافت و در نزد آن عارف كامل مراحل سير و سلوك را طى كرد و خود به مقامى از كمال و معرفت رسيد كه كمتر نظيرى برايش مى توان جست.

اگر همه شاگردان حوزه حكيم سبزوارى به حضور در حوزه او افتخار مى كنند حوزه حكيم به حضور چنين مردى مفتخر است.

حوزه تعليم و تربيت مرحوم آخوند ملا حسينقلى بيشتر حوزه تربيت بود تا تعليم، حوزه انسان سازى بود. از اين حوزه مردان بزرگى برخاسته اند. از مطالعه مواضع متفرقه متاب نقباءالبشر مى توان به وسعت دايره آن پى برد.

طبق آنچه از مدارك و اسناد منتشره درباره سيد جمال الدين اسدآبادى معروف به «افغانى» به دست مى آيد، سيد در مدت اقامتش در نجف از محضر دو نفر بهره مند شده است: يكى شيخ انصارى و ديگر آخوند ملا حسينقلى. نظر به اينكه تصريح شده كه سيد در نجف به تحصيل علوم عقلى اشتغال داشته - بعلاوه از آثارش كم و بيش پيداست - و هم تصريح شده كه سيد از محضر اين دو نفر استفاده كرده است، ظاهر اين است كه سيد علوم عقلى را نزد آخوند آموخته است. عليهذا سيد جمال با يك واسطه شاگرد حكيم سبزوارى است.