سيد جمال طبق مدارك موجود، در مدت اقامت در نجف با مرحوم سيد احمد كربلايى تهرانى و مرحوم سيد سعيد حبوبى از شاگردان آخوند همدانى كه به وارستگى و طى مراحل سير و سلوك معروفند رفاقت و صميميت داشته اند، و اين يكى ديگر از شگفتيهاى زندگى اين مرد خارق العاده است و بعد تازه اى به شخصيّت او مى دهد. تاكنون نديده ايم كسى متوجه اين نكته از زندگى او شده باشد.
حكيم قمشه اى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
آقا محمّد رضا حكيم قمشه اى. از اعاظم حكما و اساطين عرفان قرون اخير است. آقا محمّد رضا - كه شاگردان و دوستان نام او را به صورت مخفف «آمرضا» تلفظ مى كردند - اهل قمشه اصفهان است. در جوانى براى تحصيل به اصفهان مهاجرت كرد و از محضر ميرزا حسن نورى
و ملا جعفر لنگرودى
بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دار تدريس فنون حكمت بود. حدود ده سال پايان عمر خود را در تهران به سر برد و در حجره مدرسه صدر مسكن گزيد و فضلا از محضر پرفيضش استفاده كردند. پرشورترين دوره زندگانى حكيم قمشه اى ده سال آخر است.
وى مردى به تمام معنى وارسته و عارف مشرب بود؛ با خلوت و تنهايى ماءنوس بود و از جمع تا حدودى گريزان. در جوانى ثروتمند بود؛ در خشكسالى ۱۲۸۸ تمام ما يملك منقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست.
حكيم قمشه اى در اوج شهرت آقا على حكيم مدرس زنوزى و ميرزا ابوالحسن جلوه به تهران آمد و با آنكه مشرب اصلى اش صدرايى بود كتب بوعلى را تدريس كرد و بازار ميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بوعلى بود شكست به طورى كه معروف شد: «جلوه از جلوه افتاد».
حكيم قمشه اى هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زى و جامه علما در نيامد.
مرحوم جهانگير خان قشقايى كه سالها شاگرد او بوده است نقل كرده كه به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم. همان شب اوّل خود را به محضر او رساندم. وضع لباسهاى او علمايى نبود، به كرباس فروش هاى سده مى مانست. حاجت خود را بدو گفتم.
گفت: ميعاد من و تو فردا در خرابات؛ خرابات محلى بود در خارج خندق (قديم) تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد.
روز بعد اسفار ملاصدرا را با خود بردم. او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرى نشسته بود.
اسفار را گشودم، او آن را از بر مى خواند. سپس به تحقيق مطلب پرداخت. مرا آنچنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم، مى خواستم ديوانه شوم. حكيم قمشه اى از ذوق شعرى عالى برخوردار بود و به «صهبا» تخلص مى كرده است. او در سال ۱۳۰۶ در كنج حجره مدرسه، در تنهايى و خلوت و سكوتى عارفانه از دنيا رفت. قضا را آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر مرحوم حاج ملا على كنى و در شهر غوغايى برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ساعتها پس از فوت او از درگذشتش آگاه شدند. آن گروه معدود، او را در سر قبر آقا به خاك سپردند.
حكيم قمشه اى آنچنان مرد، كه زيست و آنچنان زيست، كه خود در بيتى از يك غزل سروده و آرزو كرده بود:
كاخ زرين به شهان خوش كه من ديوانه
|
|
گوشه اى خواهم وويرانه به عالم كم نيست
|
آبروى فقر و قناعت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ميرزا عسكرى شهيدى مشهدى، معروف به آقا بزرگ حكيم؛ از احفاد مرحوم ميرزا مهدى شهيد است كه هم طبقه ملا على نورى است و در طبقه بيست و هشتم (در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران) از آنها ياد شد.
بيت شهيدى، در مشهد در حدود صد و پنجاه سال بيت علم و حكمت و روحانيت بود. مرحوم آقا بزرگ فرزند و شاگرد مرحوم ميرزا مهدى شهيد است كه شاگرد مرحوم آقا محمّد بيدآبادى و شيخ حسين عاملى بوده است.
از تحصيلات مرحوم آقا بزرگ اطلاع درستى نداريم؛ ظاهراً ابتدا شاگرد پدرش و مرحوم ملا غلامحسين شيخ الاسلام و ميرزا محمّد سروقدى در مشهد بوده و بعد به تهران آمده و اندكى زمان مرحوم جلوه را درك كرده و نزد حكيم اشكورى و حكيم كرمانشاهى نيز درس خوانده است.
اين بنده در ابتداى تحصيل مقدمات عربى در مشهد (سالهاى ۱۳۵۲ - ۱۳۵۴ ه - ق) او را كه پيرمردى سپيدموى و ساده زيست بود ديده بودم. وى فرزندى داشت به نام ميرزا مهدى كه در همه حوزه عظيم و پر رونق مشهد در آن وقت از نظر فضل و فضيلت مانند ستاره مى درخشيد؛ استاد شرح منظومه و اسفار و كفانه بود. آن وقت سنين ميان سى و چهل را طى مى كرد. آن جوان در سال ۱۳۵۴ در گذشت. با درگذشت اين دو نفر، پرونده روحانيت و حكمت و فلسفه در اين خاندان بسته شد.
مرحوم آقا بزرگ به وارستگى و صراحت لهجه و آزادگى و آزادمنشى شهره بود. با اينكه در نهايت فقر مى زيست، از كسى چيزى نمى گرفت.
يكى از علماى مركز كه با او سابقه دوستى داشته است پس از اطلاع از فقر او، در تهران با مقامات بالا تماس مى گيرد و ابلاغ مقررى قابل توجهى براى او صادر مى شود. آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مركزى به آقا بزرگ داده مى شود. مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتوا ضمن ناراحتى فراوان از اين عمل دوست تهرانى اش، در پشت پاكت مى نويسد: «ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم... » و پاكت را با محتوايش پس مى فرستد.
نازدلى و نازك انديشى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
سرى سقطى، اهل بغداد است. نمى دانيم اصلا كجايى بوده است. وى از دوستان و همراهان بشر حافى بوده است. سرى سقطى اهل شفقت به خلق خدا و ايثار بوده است.
ابن خلكان در وفيات الاعيان نوشته است كه سرى گفت: سى سال است كه از يك جمله «الحمدللّه» كه بر زبانم جارى شد استغفار مى كنم.
گفتند: چگونه؟ گفت: شبى حريقى در بازار رخ داد. بيرون آمدم ببينم كه به دكان من رسيده يا نه. به من گفته شد به دكان تو نرسيده است. گفتم: «الحمدللّه». يك مرتبه متنبه شدم كه گيرم دكان من آسيبى نديده باشد، ايا نمى بايست من در انديشه مسلمين باشم؟
سعدى به همين داستان (با اندك تفاوت) اشاره مى كند آنجا كه مى گويد:
شبى دود خلق آتشى برفروخت
|
|
شنيدم كه بغداد نيمى بسوخت
|
يكى شكر گفت اندر آن خاك و دود
|
|
كه دكان ما را گزندى نبود
|
جهانديده اى گفتش اى بوالهوس
|
|
تو را خود غم خويشتن بود و بس
|
پسندى كه شهرى بسوزد به نار
|
|
اگر خود سرايت بود بر كنار
|
سرى شاگرد و مريد معروف كرخى و استاد و دايى جنيد بغدادى است. سخنان زيادى در توحيد و عشق الهى و غيره دارد و هم اوست كه مى گويد: «عارف مانند آفتاب بر همه عالم مى تابد و مانند زمين بار نيك و بد را به دوش مى كشد و مانند آب مايه زندگى همه دلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانى مى كند». سرى در سال ۲۴۵ يا۲۵۰ در سن نود و هشت سالگى درگذشته است.
قهرمان كيست؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پورياى ولى يكى از پهلوانان معروف دنياست و ورزشكاران هم او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند.
نقل مى كنند كه روزى به كشورى سفر مى كند تا با پهلوان درجه اوّل آنجا در يك مكان و وقت معينى مسابقه بدهد.
در شب جمعه به پيرزنى بر مى خورد كه حلوا خيرات مى كند و از مردم هم التماس دعا دارد.
پيرزن پورياى ولى را نمى شناخت، لذا جلو آمد و به او حلوا داد و گفت حاجتى دارم برايم دعا كن.
- چه حاجتى؟
- پسر من قهرمان كشتى است هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها با پسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با همين حقوق قهرمانى فرزندم اداره مى شود، اگر پسر من زمين بخورد، نه تنها كه آبروى او رفته بلكه تمام زندگى ما نيز تباه مى شود. و من پيرزن هم از بين مى روم.
پوريا گفت: مطمئن باش من دعا مى كنم.
پس از آن پوريا با خود فكر كرد كه فردا چه بايد بكند، آيا اگر قويتر از آن پهلوان بود او را به زمين بزند يا نه؟
بعد از مدتى فكر و خيال به اين نتيجه رسيد كه: قهرمان كسى است كه با نفس خود مبارزه كند، لذا تصميم خودش را گرفت.
... چون روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف خود افكند، خويشتن را بسيار قوى و حريف را خيلى ضعيف يافت. بطورى كه مى توانست با آسانى پشت او را به خاك برساند. ولى براى اينكه كسى نفهمد مدتى با او همآوردى كرد و بعد هم به گونه اى خودش را سست نمود كه حريف وى را به زمين زد و روى سينه اش نشست.
نوشته اند: در همان وقت احساس كرد كه قلبش را خداى متعالى باز نمود گويى ملكوت را با قلب خود مى بيند، چرا؟
براى اينكه يك لحظه جهاد با نفس كرد. بعد اين مرد از اولياءاللّه شد.
زيرا: المجاهد من جاهد نفسه.
و به مصداق اشجع الناس من غلب هواه چنان قهرمانى اى به خرج داد كه از همه قهرمانيها بالاتر بود.
البته در ورزشهاى امروز خصوصا در ممالك ديگر، معنويات از بين رفته است، در گذشته ورزشكارها على عليهالسلام
را مظهر قهرمانى و پهلوانى مى دانستند.
على عليهالسلام
در هر دو جبهه قهرمان است هم در ميدان جنگ كه با انسانهاى منحرف در ستيز است و هم در ميدان مبارزه بانفس:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو
|
|
طالب مردى چنينم كو به كو
|
اين بود كه هميشه پهلوانى و قهرمانى با يك فتوت، مردانگى، شجاعت معنوى و مبارزه با هواى نفس و آزادى از هوس تواءم بود.
يعنى آنكه قهرمان بود آنجا كه چشمش به نامحرم مى افتاد ديگر خيره نمى شد و به ناموس مردم نگاه نمى كرد، روح قهرمانى به او اجازه نمى داد تا نگاه كند. قهرمان زنا نمى كرد، شراب نمى خورد، دروغ نمى گفت، تهمت نمى زد، تملق و چاپلوسى نمى كرد، چون روح قهرمانى به او اجازه اين كارها را نمى داد. قهرمان تنها آنكس نيست كه يك وزنه سنگين يا يك سنگ و آهنى را بلند كند، بلكه عمده اين است كه از عهده نفس اماره برآيد.
عالمى كه مرجعيت را از خود سلب كرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مرحوم سيد حسين كوه كمره اى از بزرگان اكابر علماء و از مراجع تقليد زمان خودشان بودند. ايشان در نجف حوزه درسى داشتند، ولى هنوز شهرت زيادى به هم نزده بودند، بخصوص كه در نجف فقط مدت كمى را اقامت داشتند و بعد به ايران آمده و به سياحت پرداخته بودند، به اين معنا كه شهرهاى ايران را مى گشت هر جا يك عالم مبرزى مى ديد مدتى را نزد او مى ماند و از وى استفاده مى نمود، مدتى را در مشهد گذراند، مقدار بيشترى را در اصفهان ماند و مدت زيادترى را در كاشان از محضر مرحوم نراقى استفاده كرد بود، پس از مدت سه سال كه به كاشان برگشت، براستى مرد مبرزى شده بود.
در هنگامى كه در نجف اقامت داشتند در مسجدى تدريس مى كرد، در همان مسجد قبل از ساعت درسى او شيخى كم جثه با چشم هايى بهم خورده و تراخمى كه شباهت وى را به خوزستانيها مى رساند با لباسهايى مندرس و عمامه اى كهنه نيز براى دو سه نفر درس مى گفت.
يك روز مرحوم آقا سيد حسين زودتر از هميشه مى آيد، هنوز يك ساعت ديگر به ساعت درسى مانده بود كه وارد مسجد مى شود، ديد يك شيخ به اصطلاح جلنبرى هم آن گوشه نشسته و براى دو سه نفر تدريس مى كند او هم كنارى نشست ولى صداى شيخ را به خوبى مى شنيد، حرفهاى وى را گوش كرد، ديد خيلى پخته درس مى دهد و براى او نيز مفيد است. حالا آقا سيد حسين يك عالم معتبر معروف قريب المرجعيت است در حالى كه آن شيخ، يك مرد مجهولى است كه تا آن روز او را نمى شناخته است.
فردايش گفت: امروز هم يك خرده زودتر برويم ببينيم چه جورى است؟ لذا عمداً يك ساعت زودتر رفت و مثل روز قبل يك گوشه اى نشست گوش كرد ديد تشخيص ديروز درست بوده است و در واقع آن شيخ مرد فاضلى است و حتى از او هم فاضل تر مى باشد، با خود گفت يك روز ديگر هم امتحان مى كنم، باز هم همين كار را كرد.
برايش صد در صد ثابت شد كه اين مرد نامعروف مجهول، از خودش عالمتر است و خود او هم مى تواند از آن شيخ استفاده كند بعد رفت در جايى كه هر روز تدريس مى كرد نشست تا شاگردانش آمدند.
هنوز درس آن شيخ تمام نشده بود، سيد خطاب به شاگردانش گفت: من امروز براى شما حرف تازه اى دارم.
گفتند: بفرماييد.
گفت: آن شيخى كه مى بينيد آن گوشه نشسته، او از من خيلى عالمتر و فاضل تر است و من امتحان كردم، خود من هم از او استفاده مى كنم، و اگر راستش را بخواهيد من و شما - همه با همديگر - بايد پاى درس او برويم، يااللّه كه ما رفتيم، خودش از جاى بلند شد و تمام شاگردان هم به همراه او به پاى درس آن شيخ رفتند، اما حقيقت اين بود كه آن شيخ كم جثه آسمان جل كسى جز شيخ مرتضى انصارى نبود، منتهى در آن وقت هنوز قدرش شناخته نشده بود ولى بعدها از اعاظم فقهاء و اكابر علما بشمار آمد.
اما آنچه كه در اين داستان انسان را به شگفت وا مى دارد، اين روحيه عالى و الهى است كه انسانى مانند آقا سيد حسين كوه كمره اى را با آن درجه علمى و اجتماعى (مرجعيت) وادار مى كند تا قيام عليه خود كند و با پذيرفتن شاگردى شيخ انصارى موقعيت و مرجعيت خويش را ناديده بگيرد و آن را او خود سلب كند و به ديگرى تفويض نمايد.
مرجعيت كم نيست، اگر انسان بخواهد از جنبه دنيايى به آن نگاه كند مقام بسيار عالى اى است، اما اينكه او از منافع خودش اين چنين مى گذرد ناشى از يك روح متعالى آزاد است كه مى توانست آنطور بين خودش و ديگرى قضاوت كند و عليه خويشتن حكم صادر كند.
نيروى اسرار+آميز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مرحوم آخوند ملا حسين قلى همدانى از علماى بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخير بوده است، وى كه از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى و شيخ انصارى بشمار مى رود، سخت مورد احترام و توجه ميرزاى شيرازى بوده است.
نوشته اند مردى آمد خدمت مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد بعد از چند روز اين شخص توبه كرده برگشت، اما قيافه او طورى شده بود كه ديگر كسى وى را نمى شناخت گوشتها بدنش ريخته بود لاغر و نحيف، انگار كه جز پوستى بر استخوانش نيست!!
چه چيز اين آدم را به اين صورت درآورده بود؟ و چه قدرتى او را واداشته بود كه اين چنين عليه خويش قيام كند؟ آخوند ملا حسين قلى همدانى كه نه شلاقى داشت و نه سرنيزه اى نه توپى، نه تشرى، فقط يك نيروى ارشاد داشت.
اين چه وجدان نهفته اى در آن آدم بود كه او را زنده كرد و آنچنان عليه خودش و عليه شهواتش و عليه اين گوشتهايى كه از معصيت روييده است برانگيخت؟
شش عاشق مهاجر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عدّه اى از قبيله «عضل» و «قارة» كه ظاهرا با قريش همريشه بوده اند و در نزديكى هاى مكّه سكنى داشته اند در سال سوّم هجرت به حضور رسول اكرم آمده اظهار داشتند:
«برخى از افراد قبيله ما اسلام اختيار كرده اند، گروهى از مسلمانان را به داخل ما بفرست كه معنى دين را به ما بياموزانند، قرآن را به ما تعليم دهند و اصول و قوانين اسلام را با ما ياد بدهند».
رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
شش نفر از اصحاب خويش را براى اين منظور همراه آنها فرستاد و رياست گروه را بر عهده مردى به نام مرثد بن ابى مرثد يا مرد ديگر به نام عاصم بن ثابت گذاشت.
فرستادگان رسول خدا همراه آن هيئت كه به مدينه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه اى كه محل سكونت قبيله هذيل بود رسيدند و فرود آمدند، ياران رسول خدا بى خبر از همه جا آرميده بودند كه ناگاه گروهى از قبيله هذيل مانند صاعقه آتشبار، با شمشيرهاى آهيخته بر سر آنها حمله آوردند، معلوم شد كه هيئتى كه به مدينه آمده بودند از اوّل قصد خدعه داشته اند و يا به اين نقطه كه رسيده اند به طمع افتاده و تغيير روش داده اند، به هر حال معلوم است اين افراد با قبيله هذيل ساخته اند و هدف، دستگيرى اين شش نفر مسلمان است.
ياران رسول خدا همين كه از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه خويش رفتند و آماده دفاع از خويش گشتند.
هذيلى ها سوگند ياد كردند كه هدف ما كشتن شما نيست، هدف ما اين است كه شما را تحويل قريشيان در مكّه بدهيم و پولى از آنها بگيريم، ما هم اكنون با شما پيمان مى بنديم كه شما را نكشيم. سه نفر از اينها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند: ما هرگز ننگ پيمان مشرك را نمى پذيريم، جنگيدند تا كشته شدند.
اما سه نفر ديگر: به نام زيد بن دثنه و خبيب بن عدى و عبداللّه بن طارق نرمش نشان دادند و تسليم شدند.
هذيلى ها اين سه نفر را با طناب محكم بستند و به طرف مكّه روانه شدند، عبداللّه بن طارق نزديك مكّه دست خويش را از بند بيرون آورد و دست به شمشير برد، اما دشمن مجال نداد و با ضرب سنگ او را كشتند.
زيد و خبيب به مكّه برده شدند و در مقابل دو اسير از هذيلى كه در مكه داشتند آنها را فروختند و رفتند.
صفوان بن اميه قرشى، زيد را از آن كس كه در اختيارش بود خريد كه به انتقام خون پدرش كه در احد يا بدر كشته شده بود بكشد.
او را براى كشتن به خارج مكّه بردند، مردم قريش جمع شدند كه ناظر جريان باشند، زيد را به قربانگاه آوردند، او را قدمهاى مردانه اش جلو آمد و كوچكترين تزلزلى به خود راه نداد.
ابوسفيان يكى از ناظران معركه بود، فكر كرد از شرايط موجود در اين لحظات آخر حيات زيد استفاده كند، شايد بتواند يك اظهار ندامت و پشيمانى و يا اظهار تنفرى نسبت به رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
از او بيرون بكشد، رفت جلو و به زيد گفت:
تو را به خدا سوگند مى دهم: «آيا دوست ندارى كه الان محمّد به جاى تو بود و ما گردن او را مى زديم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت مى رفتى؟»
زيد گفت: «سوگند به خدا كه من دوست ندارم كه در پاى محمّد خارى برود و من در خانه ام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم».
دهان ابوسفيان از تعجب باز ماند، رو كرد و به ديگر قريشيان گفت: «به خدا سوگند من هرگز نديدم ياران كسى، او را آنقدر دوست بدارند كه ياران محمد، محمد را دوست مى دارند».
پس از چندى نوبت به خبيب بن عدى رسيد او را نيز براى دار زدن به خارج مكه بردند. خبيب از جمعيت خواهش كرد اجازه دهند تا دو ركعت نماز بخواند.
اجازه دادند، و او دو ركعت نماز در كمال خضوع و خشوع و حال خواند.
آنگاه خطاب به جمعيت كرد و گفت: «به خدا قسم اگر نبود كه مورد تهمت قرار مى گيرم كه خواهيد گفت از مرگ مى ترسد، زياد نماز مى خواندم».
خبيب را به چوبه دار بستند. در اين وقت بود كه آهنگ دلنواز خبيب بن عدى با روحانيتى كامل كه همه را تحت تأثیر قرار داد و گروهى از ترس خود را به روى خاك افكندند شنيده شد. او با خداى خود مناجات مى كرد و مى گفت: «خدايا رسالت خويش را از ناحيه رسول تو انجام داديم از تو مى خواهيم كه همين صبحگاهان جريان ما را به اطلاع پيامبرت برسانى. خدايا اين مردم ستمگر را تماما در نظر بگير و آنها را پاره پاره كن و يكى از آنها را باقى مگذار. »
اين نمونه اى از علاقه شديد و شيدائى مسلمين نسبت به شخص رسول اكرم اسلام است و اساسا يك فرق بين مكتب انبياء و مكتب فلاسفه همين است كه شاگردان فلاسفه فقط معلم اند و فلاسفه نفوذى بالاتر از نفوذ يك معلم ندارند، اما انبياء نفوذشان از قبيل نفوذ يك محبوب است، محبوبى كه تا اعماق روح محب راه يافته و پنجه افكنده است و تمام رشته هاى حياتى او را در دست گرفته است.
باز هم او را ثنا مى گويى؟!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مردى از دوستان اميرالمؤمنين عليهالسلام
، با فضيلت و با ايمان، متاءسفانه از وى لغزشى انجام گرفت و مى بايست حد بر وى جارى گردد.
اميرالمؤمنين پنجه راستش را بريد، آن را به دست چپ گرفت، قطرات خون مى چكيد و او مى رفت.
ابن الكواء خارجى آشوبگر خواست از اين جريان به نفع حزب خود و عليه على عليهالسلام
استفاده كند، با قيافه اى ترحم آميز رفت و گفت: دستت را كى بريد؟ آن مرد پاسخ داد:
«پنجه ام را بريد: سيد جانشينان پيامبران، پيشواى سفيدرويان قيامت، ذيحق ترين مردم نسبت به مؤمنان، على بن ابيطالب عليهالسلام
، امام هدايت... پيشتاز بسوى بهشتهاى نعمت، مبارز شجاعان، انتقام گيرنده از «جهالت پيشگان»، بخشنده زكات... رهبر راه رشد و كمال، گوينده گفتار راستين و صواب، شجاع مكى و بزرگوار با وفا»
ابن الكواء گفت: واى بر تو! دستت را مى برد و اين چنين ثنايش مى گويى؟
مرد جواب داد: چرا ثنايش نگويم و حال اينكه دوستيش با گوشت و خونم در آميخته است. به خدا سوگند كه نبريد دستم را جز به خاطر حقى كه خداوند قرار داده است.
دوستى اهل بيت پيامبر صلىاللهعليهوآله
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مسافرى از خراسان به حضور امام باقرعليهالسلام
شرفياب مى شود او تمام اين راه دور را پياده طى كرده است پاهايش را كه از كفش درآورد، شكافته شده و ترك برداشته بود،
رو كرد به امام باقرعليهالسلام
و عرض نمود:
به خدا سوگند من را نياورد از آنجا كه آمدم مگر دوستى شما اهل بيت.
امام فرمود: به خدا سوگند اگر سنگى ما را دوست بدارد، خداوند آن را با ما محشور كند و قرين گرداند و «هل الدين الا الحب»، آيا دين چيزى غير از دوستى است؟
آنچنان كه از روايات برمى آيد، روح و جوهر دين غير از محبّت چيزى نيست، زيرا اساسا اين علاقه و محبّت است كه اطاعت مى آورد.
حتى در آخرين لحظات
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ماجراى جنگ احد به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت، هفتاد نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه عموى پيغمبر، شهيد شدند، مسلمين در ابتدا پيروز گرديدند و بعد در اثر بى انضباطى گروهى كه از طرف رسول خدا بر روى يك «تل» گماشته شده بودند مورد شبيخون دشمن واقع شدند، گروهى كشته و گروهى پراكنده گرديده و گروه كمى هم دور رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
باقى ماندند.
عده اى مجروح روى زمين افتاده و از سرنوشت نهايى به كلى بى خبر بودند.
يكى از مجروحين سعد بن ربيع بود، دوازده زخم كارى برداشته بود. در اين بين يكى از مسلمانان به سعد كه بر روى زمين افتاده بود رسيد و به او گفت: شنيده ام پيغمبر كشته شده است.
سعد گفت: «اگر محمّد كشته شده باشد خداى محمّد كه كشته نشده است، دين محمّد هم باقى است، تو چرا معطلى و از دين خودت دفاع نمى كنى؟!» از آن طرف رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
پس از آنكه اصحاب خويش را جمع و جور كرد يك يك اصحاب خود را صدا زد تا ببيند كى زنده است و كى مرده.
سعد بن ربيع را نيافت، پرسيد: كيست كه برود و از سعد بن ربيع اطلاع صحيحى براى من بياورد؟ يكى از انصار جواب داد: من حاضرم.
مرد انصارى وقتى بالا سر سعد رسيد كه رمق مختصرى از حيات او باقى مانده بود.
گفت: اى سعد، پيغمبر مرا فرستاده كه برايش خبر برم كه مرده اى يا زنده؟
سعد پاسخ داد: سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است. زيرا چند لحظه بيشتر از عمرش باقى نمانده است بگو به پيغمبر كه سعد گفت: «خداوند به تو بهترين پاداش ها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد».
آنگاه خطاب كرد به مرد انصارى و گفت: يك پيامى هم از طرف من به برادران انصار و ساير ياران پيغمبر ابلاغ كن، بگو سعد مى گويد: «عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد. »
صفحات تاريخ اسلام پر است از اين شگفتيها و دلدادگيها و از آن زيبائيها. در همه تاريخ بشر نتوان كسى را يافت كه به اندازه رسول اكرم صل اللّه عليه و آله محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد كه تا اين حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند.
مهر على عليهالسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مردى است به نام ابن سكيت از علماء و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحب نظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود.
اين مرد در دوران خلافت عباسى مى زيسته، در حدود دويست سال بعد از شهادت على عليهالسلام
در دستگاه متوكل متهم شد كه شيعه است. اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.
يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود، و خوب از عهده درس خويش برآمده بود، متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد به دليل سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود: تمايل به تشيع دارد از ابن سكيت پرسيد: اين دو تا (دو فرزندش) پيش تو محبوب ترند، يا حسن و حسين فرزندان على عليهالسلام
؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت، خونش به جوش آمد، با خود گفت، كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مى كند؟ اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام، لذا در جواب متوكل گفت: « به خدا قسم، قنبر غلام على عليهالسلام
به مراتب از اين دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است. »
متوكل فى المجلس دستور داد: زبان ابن سكيت را از پشت گردنش در آوردند.
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهر على فدا كرده اند، اين جاذبه را در كجا مى توان يافت؟ گمان نمى رود در جهان نظيرى داشته باشد!
على به همين شدت نيز دشمنانى دارد كه داستان فوق گوياى نمونه اى از هر دو مى باشد.
زندان و آزادگان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
على بن الجهم از شعراى عهد متوكل عباسى است؛ شاعرى توانا است؛ اين شاعر به زندان افتاد و در فوائد زندان و پرورش دهندگان آن و افتخارآميز بودن آن براى احرار و آزادگان و بالاخره، درباره اينكه رفتن (براى آرمانهاى دينى) نشانه چه فضيلتى و بوجود آورنده چه فضائلى است اشعارى بسيار عالى دارد و مسعودى در «مروج الذهب» نقل كرده است و ما براى اهل ادب نقل مى كنيم:
قالوا حُبسْتَ فقلتُ ليس بضائر
حبسى واىُّ مُهنَّدٍ لا يُغمَد؟
او ما رايت اللَّيث يالفُ غيلةً
كبرًا و اوباش السِّباع تردَّدُ؟
والنّار فى احجارها مخبوءَةً
لا تصطلى مالم تُثرها الازنُدُ
والحبس مالم تغشُهُ لدنيَّةٍ
شنعاءَ نعمَ المنزلُ المستورد
«گفتند به من كه زندانى شدن؟! گفتم كدام شمشير تيز است كه به زندان غلاف نمى رود؟
آيا نمى بينى كه شير از روى بزرگى و بى اعتنايى گوشه اى را مى گيرد و درندگان پست همه جا پرسه مى زنند؟
آتش در دل سنگ پنهان است و نمى جهد، مگر آنگاه كه با آهن تصادم كند. زندان، مادام كه به خاطر جرم و جنايت نباشد بسيار جاى خوبى است. »
آزادگى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عمرو بن عبند بن باب. پدرش از اسيران كابل بوده و در پليس بصره خدمت مى كرده است. عمرو بن عبيد در سال ۸۰ متولد شده و پيش از سال ۱۵۰ درگذشته است.
عمرو بن عباسى تمايل خارجيگرى دارد و به مناعت معروف است.
با منصور عباسى قبل از دوره خلافت دوست بود. در ايّام خلافت منصور روزى بر او وارد شد و منصور او را گرامى داشت و از او تقاضاى موعظه و اندرز كرد. از جمله سخنانى كه عمرو به منصور گفت اين بود: «ملك و سلطنت كه اكنون به دست تو افتاده اگر براى كسى پايدار مى ماند به تو نمى رسيد. از آن شب بترس كه آبستن روزى است كه ديگر شبى بعد از آن روز (قيامت) نيست».
وقت كه عمرو خواست برود، منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند. نپذيرفت. منصور قسم خورد كه بايد بپذيرى. عمرو سوگند ياد كرد كه نخواهم پذيرفت.
مهدى پسر و وليعهد منصور حاضر در مجلس بود و از اين جريان ناراحت شد و گفت: يعنى چه؟ تو در مقابل سوگند خليفه سوگند ياد مى كنى؟!
عمرو از منصور پرسيد: اين جوان كيست؟
گفت: پسرم و وليعهدم مهدى است.
گفت: به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيده اى و نامى روى او گذاشته اى (مهدى) كه شايسته آن نام نيست و منصبى براى او آماده كرده اى كه بهره بردارى از آن مساوى است با غفلت از آن. آنگاه عمرو رو كرد به مهدى و گفت: بلى برادرزاده جان! مانعى ندارد كه پدرت قسم بخورد و عمويت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد، اگر بنا بشود من كفاره قسم بدهم يا پدرت، پدرت تواناتر است بر اين كار.
منصور گفت هر حاجتى دارى بگو.
گفت: فقط يك حاجت دارم و آن اين است كه ديگر پى من نفرستى.
منصور گفت: بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهى كرد.
گفت: حاجت من هم همين است. اين را گفت و با قدمهاى محكم تواءم با وقار راه افتاد.
منصور خيره خيره از پشت سر نگاه مى كرد و در حالى كه در خود نسبت به عمرو احساس حقارت مى كرد، سه مصراع معروف را سرود:
كلكم يمشى رويد
كلكم يطلب صيد
غير عمرو ين عبيد
اين عمرو بن عبيد همان كسى است كه هشام بن الحكم به طورى ناشناس وارد مجلس درسش شد و از او در باب امامت سوالاتى كرد و او را سخت مجاب ساخت. عمرو بن عبيد از قوت بيان پرسش كننده ناشناس حدس زد كه او هشام بن الحكم است. بعد از شناسايى نهايت احترام را نسبت به او عمل آورد.
دعوا بر سر شهادت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مومن سعى مى كردند كه هر چه زودتر خود را به سپاهيان اسلام برسانند، در اين ميان جريان زيبايى پيش آمد كه توجه همگان را به خود جلب مى نمود و آن پدر و پسرى بودند كه براى نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند.
پسر مى گفت: من ميروم براى جهاد و تو در خانه بمان.
پدر مى گفت: خير، تو بمان، من مى روم به جهاد.
پسر مى گفت: من هم مى خواهم بروم كشته بشوم!
پدر جواب مى داد: من هم مى خواهم بروم كشته بشوم!
آخرش قرعه كشى كردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى پدر پسر را در عالم خواب ديد كه در سعادت خيره كننده اى است و به مقامات عالى نائل آمده است به پدر گفت: پدر جان، انه قد وعدنى ربى حقا؟ آنچه را كه خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد.
پدر پير آمد خدمت رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
عرض كرد: يا رسول اللّه! اگر چه من پير شده ام، اگر چه استخوانهاى من ضعيف و سست شده است اما خيلى آرزوى شهادت دارم. يا رسول اللّه من آمده ام از شما خواهش كنم تا دعا كنيد كه خدا به من شهادت روزى كند. پيغمبر دست به دعا برداشت و گفت: خدايا براى بنده مومنت شهادت روزى فرما. يك سال طول نكشيد كه جريان احد پيش آمد و اين مرد در احد شهيد شد.
زنى در برابر ظالم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در يكى از سالها كه معاويه به حجّ رفته بود، سراغ يكى از زنانى كه در طرفدارى از على عليهالسلام
و دشمنى با معاويه سوابقى را داشت گرفت،
گفتند: زنده است.
فرستاد او را حاضر كردند، از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كرده ام؟ تو را براى اين احضار كردم كه بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن؟
زن گفت: بهتر است از اين باب حرف نزنى.
معاويه: نه حتما بايد جواب بدهى.
زن گفت: به علت اينكه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى، على را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه به ناحق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمانان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى نمايى.
معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد، اما بعد خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار، روى ملايمت نشان داد و پرسيد:
هيچ على را به چشم خود ديده اى؟
- بلى ديده ام.
- چگونه ديدى؟
- به خدا سوگند او را در حالى ديدم كه اين ملك و سلطنت كه تو را فريفته و غافل كرده او را غافل نكرده بود.
- آواز على را هيچ شنيده اى؟
- آرى شنيده ام.
- دل را جلا مى داد، كدورت را از دل مى برد آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد.
- آيا حاجتى دارى؟
- هر چه بگويم مى دهى؟
- مى دهم.
- صد شتر سرخ مو بده.
- اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند على خواهم بود؟
- ابدا!!
معاويه دستور داد همانطور كه آن زن خواسته بود صد شتر به او بدهند و به او گفت: به خدا قسم اگر على زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد.
- به خدا قسم، يك موى از اينها را هم را به من نمى داد زيرا اينها مال عموم مسلمين است.
آرى اين چنين بود كه نام على عليهالسلام
بعدها با نام عدالت قرين شد.
يقين
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شب صبح شده بود اما هنوز هوا تاريك بود، پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
به ديدار اصحاب صفه آمده بودند، حضرت نگاهى به اصحاب انداخت، در آن ميان چشمشان به يك جوانى افتاد، جوان يك حالت غير عادى داشت تلو تلو مى خورد.
چشمهايش به كاسه سر فرو رفته بود رنگش زرد و غير عارى مى نمود.
پيامبر(صله اللّه عليه و آله) فرمودند: كيف اصبحت؟ چگونه صبح كردى تو؟
جوان جواب داد: اصبحت موقنا يا رسول اللّه، صبح كردم در حالتى كه اهل يقين هستم. يعنى آنچه را كه شما از راه گوش يا زبان به ما فرموده اى من از راه بصيرت مى بينم.
پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله
خواستند يك مقدارى حرف از او بكشند فرمودند: ما علامة يقينك؟ هر چيزى علامتى دارد و تو ادعا مى كنى اهل يقين هستى، علامت يقين تو چيست؟
عرض كرد، علامتش اين است كه روزها من را تشنه نگه مى دارد و شبها مرا بى خواب يعنى اين روزهاى روزه و اين شب زنده دارى ها و بيخوابى ها علامت يقين من است، حالت يقين در من نمى گذارد كه من شب را سر به بستر بگذارم و همچنين حتى يك روز را افطار كنم و روزه نباشم.
حضرت فرمودند: اين گافى نيست بيشتر از اين بگو؛
عرض كرد: يا رسول اللّه! من الان در اين دنيا هستم اما درست مثل اينكه آن دنيا را مى بينم و صداهاى آن را مى شنوم صداى اهل بهشت را در بهشت، صداى اهل جهنم را در جهنم، يا رسول اللّه! اگر به من اجازه بدهى، اصحاب شما را يك يك معرفى مى كنم كه كداميك از اصحاب شما بهشتى هستند و كدام جهنمى.
حضرت فرمودند: نه! سكوت! پيامبر صلىاللهعليهوآله
فرمود: جوان آرزويت چيست؟
عرض كرد يا رسول اللّه! شهادت، شهادت در راه خدا!
واقعا دقت كنيد و ببينيد آن عبادتش و آن شب و روزش و اين هم آرزويش، اين مى شود مومن اسلام، اين مى شود انسان اسلام.
صبر بر معصيت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابوطلحه يكى از ياران رسول خدا است. زنى با ايمان داشت به نام ام سليم. اين زن و شوهر پسرى داشتند كه مورد علاقه هر دو بود. ابوطلحه پسر را سخت دوست مى داشت. پسر بيمار شد، بيماريش شدت يافت به مرحله اى رسيد كه ام سليم دانست كار تمام است.
ام سليم براى اينكه شوهرش در مرگ فرزند بيتابى نكند او را به بهانه اى به خدمت رسول اكرم فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرين تسليم كرد. ام سليم جنازه بچّه را به پارچه اى پيچيد و در اطاق مخفى كرد به همه اهل خانه سپرد كه حق نداريد ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازيد. سپس رفت و غذايى آماده كرد و خود را نيز آراست و خوشبو نمود.
ساعتى بعد ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون يافت، پرسيد بچه چه شد؟ ام سليم غذايى را كه قبلا آماده كرده بود حاضر كرد و دو نفرى غذا خوردند و همبستر شدند.
ابوطلحه آرام گرفت. ام سليم گفت: مطلبى مى خواهم از تو بپرسم؟
گفت: بپرس. گفت: آيا اگر به تو اطلاع دهم كه امانتى نزد ما بوده و ما آن را به صاحبش رد كرده ايم خشمگين مى شوى؟
ابوطلحه گفت: نه هرگز، ناراحتى ندارد، امانت مردم را بايد پس داد.
ام سليم گفت: سبحان اللّه، بايد به تو اطلاع دهم كه خداوند فرزند ما را كه امانت او بود نزد ما از ما گرفت و برد.
ابوطلحه از بيان اين زن تكان سختى خورد، گفت: به خدا قسم من از تو كه مادر هستى سزاوارترم كه در سوگ فرزندمان صابر باشم. از جا بلند شد و غسل جنابت كرد و دو ركعت نماز بجا آورد و رفت به حضور رسول اكرم و ماجرا را از اوّل تا آخر براى آن حضرت شرح داد.
رسول اكرم صلىاللهعليهوآله
فرمودند: خداوند امروز شما را قرين بركت قرار دهد و نسل پاكيزه اى نصيب شما گرداند. خدا را سپاس مى گزاريم كه در امت من مانند «صابره» بنى اسرائيل قرار داد.
آرى اين است تاثير ايمان و مذهب در تصفيه سختيها و مشقتها بلكه در تبديل آنها به خوشى و لذت و سعادت.