فصل سوم: حكايتها و هدايتهايى از زبان ريزبينان و عارفان
جهاد عامل اصلاح نفس
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
او مردى زاهد و مقيد و متعبد بود همه عبادتها را از واجب و مستحب انجام مى داد، فقط از بين آنها فريضه جهاد مانده بود، يك روز به فكر افتاد كه حالا كه ما همه عبادات را انجام داده ايم از ثواب جهاد نيز محروم نمانيم، ما كه عمر مان بسر آمده و فرداست كه مى ميريم، چه بهتر كه از اين اجر بزرگ نيز غافل نشويم با اين انگيزه روزى به سربازى گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده ايم ممكن است اگر وقتى جهاد پيش آمد ما را هم دعوت كنى؟
سرباز جواب داد: چه مانعى دارد، موقعش كه رسيد به تو اطلاع مى دهم.
پس از چندى آمد خبر كرد كه آماده باش، مثلا پس فردا عازم هستيم كفار به جايى حمله كرده اند، سرزمين مسلمين را غارت نموده اند، مردهاى مسلمان را كشته اند و زنهاى آنان را اسير كرده اند هر چه زودتر آماده شو،
عابد فورا لباس رزم پوشيد و اسلحه را برداشت و براه افتاده.
در جايى از اسبها پايين آمدند، خيمه زدند، اسبها را بستند، ناگهان صلاى عمومى و اعلان رسيد كه دشمن رسيده است زود حركت كنيد.
سربازهاى آزموده مثل برق با اسلحه و تجهيزات براه افتادند ولى زاهدى كه وضويش نيم ساعت طول مى كشيد و غسلش يك ساعت تا به خودش جنبيد و رفت كه چكمه اش را پيدا كند و اسبش را بياورد و اسلحه اش را بيابد و آماده شود آنها رفتند و جنگيدند و عده اى كشته شدند و عده اى را كشتند و عده اى هم اسير گرفتند و آوردند.
بيچاره خيلى ناراحت شد كه باز ما از ثواب محروم مانديم، با خود مى گفت: خيلى بد شد، ما توفيق پيدا نكرديم، پس چه بكنيم؟
يكى از اسراى دشمن را كه كتف بسته بودند، به او نشان دادند و گفتند: اين اسير را مى بينى، اين فرد آنقدر مسلمان بيگناه را كشته و آنقدر جنايت كرده است كه تاكنون هيچ مجازاتى جز كشتن برايش در نظر نداريم.
حالا تو براى رسيدن به اجر و ثواب او را به گوشه اى ببر و گردن بزن.
اسير و شمشير را به او دادند وى اسير را گرفت و برد آن عقبها در خرابه اى تا گردنش را بزند و بيايد.
مدتى گذشت اما از زاهد خبرى نشد، برخى از سربازان گفتند: برويد ببينيد چرا زاهد نيامد.
عده اى رفتند تا به آن خرابه اى كه زاهد رفته بود رسيدند اما با تعجب ديدند كه: زاهد بيهوش افتاده است و آن مردك اسير خودش را با دستهاى بسته بر روى بدن زاهد انداخته و با دندانهايش تلاش مى نمايد تا شاهرگ گردن او را قطع كند!
مرد اسير را گرفتند و كشتند و زاهد را به خيمه آوردند وقتى كه زاهد به هوش آمد از او پرسيدند چرا اينطور شد؟
گفت: واللّه من كه نفهميدم، من تا او را بردم در ميان خرابه، و گفتم: اى ملعون، اى قاتل مسلمانها فريادى كرد و من نفهميدم كه چطور شد.
مسئله جهاد، خود يك عامل تربيتى است كه جانشين ندارد، يعنى امكان ندارد كه يك مومن مسلمان جهاد رفته با يك مومن مسلمان جهاد نرفته و رزم نديده از نظر روحيه يكسان باشند چنين چيزى محال است انسان در شرايطى قرار مى گيرد كه با دشمن آماده و مسلح روبروست. و بايد براى حفظ ايمانش خود را در كام اژدهاى مرگ بيندازد كارى كه از اين عامل براى تربيت و خالص كردن انسان ساخته است از ديگر عاملها ساخته نيست.
آدمى كه ميدان جنگ را نديده باشد ولو همه عبادتها را هم كرده باشد با يك پخ مى ترسد و بيهوش مى شود آنوقت است كه به معنى اين فرمايش پيغمبر پى مى بريم كه:
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغز و مات على شعبة من النفاق مسلمانى كه غزو (جهاد) نكرده باشد، يا لااقل حديث غزو در دلش نداشته باشد اگر بميرد واقعا بر شعبه اى از نفاق مرده.
پيغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و عامل اصلاح نفس خوانده است و غير از اين باشد مى گويد يك شعبه از نفاق در روحش وجود دارد.
گنج نزديك
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مردى طالب گنج بود، اما او دائما به خدا عرض مى كرد: خدايا اين همه آدمها به دنيا آمده اند و گنجهاى آنها در زير خاكها پنهان شده و باقى مانده است.
خدايا مقدارى از آن گنجها را به من بنمايان!
مدتها كارش اين بود شبها تا صبح زارى مى كرد، تا اينكه يك شبى در خواب ديد كه كسى آمد و گفت: از خدا چه مى خواهى؟
- من از خدا گنج مى خواهم!
- من هم از طرف خدا مامورم كه جاى گنج را به تو نشان بدهم!
- بسيار خوب نشان بده!
بالاى فلان تپه مى روى و تير و كمانى هم با خودت مى برى تير را به كمان مى گذارى و دها مى كنى، هر جا كه آن افتاد همانجا گنج است.
بيدار شد ديد عجب خواب روشنى هست با خود گفت ما مى رويم ببينيم بالاخره ضرر ندارد، يا نشانى ها درست است و موفق مى شوم و يا نيست ديگر دلواپسى ندارم،
رفت به سراغ آن تپه كه مى بايست تير را از آنجا رها كند، ديد اتفاقا تا اينجا نشانى ها درست بوده، حال بايد تير را به كمان بگذارد. با خودش گفت: اما در خواب نگفته اند تير را به كدام طرف پرتاب كنم، حالا ما جهت قبله را انتخاب مى كنيم انشاءاللّه كه درست است.
تير را به كمان گذاشت و با قوت رو به قبله انداخت نگاه كرد ببيند كجا مى افتد بيل و كلنگ را برداشت و رفت آنجا هر چه كند و چال كرد ديد به گنج نمى رسد با خود گفت: خوب به طرف ديگر پرتاب مى كنم، اين مرتبه مثلا روى به شمال پرتاب كرد رفت و پيدا نكرد بعد هم جنوب شرقى و جنوب غربى و پس از آن شمال شرقى و شمال غربى، مدتى كارش اين بود، بالاخره چيزى بدستش نيامد ناراحت شد، دو مرتبه بازگشت به مسجد، گفت:
خدايا اين چه راهنمايى اى بو كه به من كردى؟ اينكه نشد! تا مدتها باز دو مرتبه ناله و زارى مى كرد.
بعد از مدتى براى بار دوّم آن مرد را در خواب ديد و به او پرخاش كرد كه: آن نشانى هايى كه به من دادى غلط بود.
آن شخص گفت: نقطه را پيدا كردى؟
- آرى.
- بعد چه كردى؟
- تير در كمان نمودم و با قوت به طرف قبله پرتاب كردم.
- من كى گفتم به طرف قبله و كى گفتم ره قوت آن را رها كنى؟
من گفتم هر كجا تير افتاد نه اينكه آن را بكشى و رها كنى!
فردا كه شد بيل و كلنگ و تير و كمان را برداشت تير را به كمان گذاشت اما آن را نكشيد گفت: حالا ببينم به كجا مى رود تا رها كرد ديد پيش پاى خودش افتاد زير پايش را كند، ديد گنج همانجاست.
آرى دنبال گمشده خود (خدا) در كجا مى گردى؟
در خود بنگر خدا پيش توست، (و فى انفسكم افلا تبصرون) البته قرآن به طبيعت نيز بى اعتنا نيست نمى گويد طبيعت ديگر هيچ نيست، آيت حق نيست،
آيا فقط دل آئينه خداست؟
نه!
دل يك آئينه خداست طبيعت هم يك آينه ديگر خداست.
دعا و لبيك خدا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مردى بود عابد و هميشه با خداى خويش راز و نياز مى نمود و داد اللّه اللّه داشت.
روزى شيطان بر او ظاهر شد و وى را وسوسه كرد و به او گفت:
اى مرد، اين همه كه تو گفتى، اللّه، اللّه، سحرها از خواب خوش خويش گذشتى و بلند شدى و با اين سوز و درد هى گفتى:«اللّه، اللّه، اللّه» آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى، لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند. اين مرد ديد ظاهرا حرفى است منطقى!
و لذا در او موثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر اللّه، اللّه نمى گفت!
در عالم رويا هاتفى به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترك كردى؟
پاسخ داد: من مى بينم اين همه مناجات كه مى كنم و اين همه درد و سوزى كه دارم يك مرتبه نشد در جواب من لبيك گفته شود.
هاتف گفت: ولى من از طرف خدا مامورم كه جواب تو را بدهم.
گفت همان اللّه تو لبيك ماست
آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
يعنى همان درد و سوز و عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم اين خودش لبيك ماست!
براى همى مولا على عليهالسلام
در دعاى كميل عرض مى كند:
اللهم اغفر لى الذنوب التى تحبس الدعا.
خدايا آن گناهانى كه سبب مى شود دعا كردن من حبس شود گناهانى كه سبب مى شود درد دعا كردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدايا آن گناهانم را بيامرز.
اين است كه مى گويند براى انسان هم دعا مطلوب است و هم وسيله يعنى براى استجابت نيست، دعا اگر هم استجابت نشود استجابت شده، پس خودش مطلوب است.
اثر تلقين
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
معلمى شاگردان زيادى داشت اما از نظر اخلاقى وى فردى تندخو بود، بچه ها را خيلى اذيت مى كرد و بچّه ها هم دلخوشى اشان اين بود كه ولو براى يك روز هم شده از دست اين معلم خلاص بشوند و درس را تعطيل كنند.
لذا با هم نشستند و نقشه اى كشيدند.
فردا كه به كلاس آمدند، هنگامى كه معلم وارد شد يكى از بچّه ها به معلم سلام كرد و گفت: جناب معلم خدا بد ندهد مثل اينكه مريض هستيد كسالتى داريد؟
جواب داد: نه كسل نيستم برو بشين. اين رفت نشست.
شاگرد ديگر آمد و گفت جناب معلم رنگ و رويتان امروز پريده خداى نكرده كسالتى داريد؟
اين دفعه يكه خورد، يواش تر گفت برو بيشين سر جايت.
سومى آمد و همان مضمون را تكرار كرد.
معلم وقت جواب گفتن صدايش شل تر شد و ترديد كرد كه شايد من مريض هستم.
كم كم چهارمى، پنجمى، ششمى، هر بچه اى كه آمد همان مطلب را تكرار كرد.
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت: بلى گويا امروز حالم خوش نيست.
بچه ها وقتى كه اقرار گرفتند كه او ناخوش است گفتند:
آقا معلم اجازه بدهيد تا امروز شوربايى برايتان تهيّه كنيم و از شما پرستارى نماييم.
كم كم معلم واقعا مريض شد و رفت دراز كشيد و شروع كرد به ناله كردن و به بچه ها گفت: برخيزيد و به منزل برويد، امروز ناخوش هستم و نمى توانم درس بدهم.
بچه ها كه همين را مى خواستند همگى از خدا خواسته مكتب را رها كردند و دنبال تفريح و بازى خودشان رفتند.
مسجد بهلول
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مى گويند: مسجدى مى ساختند بهلول سر رسيد و پرسيد چه مى كنيد؟
گفتند: مسجد مى سازيم.
گفت: براى چه پاسخ دادند: براى چه ندارد براى رضاى خدا.
بهلول خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگى تراشيدند و روى آن نوشتند «مسجد بهلول»؛ شبانه آن را بالاى سر در مسجد نصب كرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و ديدند بالاى در مسجد نوشته شده است مسجد بهلول ناراحت شدند؛ بهلول را پيدا كرده به باد كتك گرفتند كه زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مى كنى؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتيد كه مسجد را براى خدا ساخته ايم؟ فرضا مردم اشتباه كنند و گمان كنند كه من مسجد را ساخته ام خدا كه اشتباه نمى كند.
چه بسا كارهاى بزرگى كه از نظر ما بزرگ است ولى در نزد خدا پشيزى نمى آرزد. شايد بسيارى از بناهاى عظيم از معابد و مساجد و زيارتگاهها و بيمارستانها و پلها و كاروانسراها و مدرسه ها چنين سرنوشتى داشته باشند حسابش با خداست.
مسجد مهمان كش
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در زمان قديم مهمانخانه و هتل و از اين قبيل اماكن نبود. اگر كسى وارد محلى مى شد و دوست و آشنايى نداشت معمولا به مسجد مى رفت و در آنجا مسكن مى گزيد.
مسجد مهمان كش از اين جهت معروف شده بود زيرا هر كسى شب آنجا مى خوابيد صبح، جنازه اش را بيرون مى آوردند و كسى هم نمى دانست علت چيست.
روزى شخص غريبى به اين شهر آمد و جون جايى براى ماندن نيافت رفت كه در مسجد بخوابد، مردم نصيحتش كردند كه به اين مسجد نرو هر كس در اين مسجد خوابيده است زنده نمانده است.
مرد غريب كه آدم شجاع و دليرى بود گفت من از زندگى بيزارم و از مرگ هم نمى ترسم و مى روم چه مى شود؟
بهر حال مرد شب را در مسجد خوابيد. نيمه هاى شب صداهاى هولناك و مهيبى كه زهره شير را آب ميكرد از اطراف مسجد بلند شد.
مرد با شنيده صدا از جا بلند شد و فرياد كشيد:
هر كه هستى بيا جلو! من از مرگ نمى ترسم، من از زندگى بيزارم، بيا هر كارى دلت مى خواهد بكن.
با فرياد مرد ناگهان صداى سهمناكى بلند شد و ديوارهاى مسجد فرو ريخت و گنجهاى مسجد پديدار شد.
اين داستان را سيد جمال الدين اسدآبادى از مثنوى مولوى نقل مى كند و در پايان داستان نتبجه گيرى مى كند:
بريتانياى كبير(يا هر قدرت استعمارگر ديگر) چنين پرستشگاه بزرگى است كه گمراهان چون از تاريكى سياسى بترسند به درون آن پناه مى برند و آنگاه اوهام هراس انگيز ايشان را از پاى در مى آورد، مى ترسم روزى مردى كه از زندگى نوميد شده ولى همت استوار دارد به درون اين پرستشگاه برود و يكباره در آن فرياد نوميدى برآورد، پس ديوارها بشكافد و طلسم اعظم شكسته شود.
همدردى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
از باب تمثيل نقل كرده اند كه: وقتى كه ابراهيم خليل را به آتش انداختند يكى از مرغان هوا، به صحراى آتشى كه ابراهيم را در آن انداخته بودند آمد.
اين مرغ، چون آتش سوزان را مشاهده كرد، مى رفت و دهانش را پر از آب مى كرد و به شعله هاى آتش مى ريخت، براى اينكه آتش را به نفع ابراهيم سرد كند،
به او گفتند: اى حيوان! اين آب دهان تو چه ارزشى دارد، آنهم در مقابل اين همه آتش؟
گفت: من فقط به اين وسيله مى خواهم عقيده و ايمان و علاقه و وابستگى خودم به ابراهيم را ابراز كنم.
بله اين كمكهاى كوچكى كه مسلمانان و مستضعفان براى پيش برد هدفهاى قرآن و نابود كردن دشمنان اسلام مى پردازند شايد خيلى چشم گير نباشد و شايد همه ما ايرانيان همه پولهايى كه براى آزادى قدس مى پردازيم بقدر پول دو تا يهودى كه در امريكا نشسته اند و پول دنيا را از راه ربا و دزدى ثروت دنيا مى برند نشود ولى حساب اين است كه مسلمان شرط مسلمانيش همدردى است شرط مسلمانيش همدلى است.