تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء0%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27343
دانلود: 5145

تاریخ انبیاء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27343 / دانلود: 5145
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۱۶- موسى  عليه‌السلام

 قبل از پرداختن به زندگى مموسى لازم است به طور اختصار وضع بنى اسرائيل را در كشور مصر از نظر بگذرانيم و از مشكلاتى كه داشتند و شكنجه و آزارى كه از قبطيان و فرعون زمان خود مى ديدند، اطلاع يابيم، سپس به شرح حال موسى و هارون بپردازيم.

پيش از اين در شرح زندگانى يوسف گشت كه وقتى برادران، آن حضرت را شناختند، يوسف به آن ها دستور داد به كنعان بازگرديد و خاندان خود را همگى نزد من آريد. پس از آن كه يعقوب با خاندان خود به مصر آمد، يوسف از فرعون و پادشاه آن زمان مصر خواست تا سرزمينى را به نام جاسان كه چراگاه هايى براى گوسفندان و شترانشان داشت به آن ها بدهد و آنان را در آن سرزمين سكونت دهد.

برخى احتمال داده اند علت ديگر اين درخواست يوسف، آن بود كه مى خواست تا حدّ توان فرزندان يعقوب را از آميزش با مردم مصر كه به آيين بت پرستى مى زيسته اند برحذر دارد و سعى مى كرد به هر ترتيبى كه شده، يكتاپرستى در آن ها پابرجا بماند.

يعقوب و فرزندانش بدان سرزمين رفتند و زندگانى جديدى را در كشور مصر آغاز كردند. تعداد افراد خاندان اسرائيل در آن روز طبق آن چه از تورات نقل شده است هفتاد نفر بود، ولى روزبه روز بر تعدادشان افزوده مى شد و فرزندان بيشترى پيدا مى كردند تا پس از هفده سال كه از ماندن آن ها در آن سرزمين گذشت، يعقوب از دنيا رفت و طبق وصيتى كه كرده بود، جنازه اش را به فلسطين منتقل كرده و در آن جا دفن كردند.

فرزندان يعقوب پس از درگذشت او تحت سرپرستى يوسف كه مورد علاقه و محبت شديد مردم مصر بود به زندگى باشكوه خود ادامه دادند و بر اثر ازدياد نسل و فرزندان بسيارى كه پيدا كردند، به تدريج گروه زيادى شدند و زمين هاى زيادترى را در آن نواحى اشغال كردند.

اين شكوه، امنيت و آسايش چندان طول نكشيد و با مرگ يوسف كه به اختلاف روايات، بين بيست تا سى سال پس از فوت يعقوب اتفاق افتاد كم كم مقدمات خوارى و آزار آن ها به دست فراعنه مصر آغاز كرديد.

پادشاهان يا فراعنه مصر كه پس از يوسف روى كار آمده و به سلطنت رسيدند، از زيادى فرزندان يعقوب و كثرت آنان در آن سرزمين، به وحشت افتادند و به گفته تورات، ترسيدند كه اينان با دشمنان مملكت مصر هم دست شده و عليه آنان قيام كنند و حكومت را از آن ها بگيرند. از اين رو به آزار، قتل و پراكنده كردن آنان اقدام كردده و انواع اهانت، تمسخر و اذيت را به آنان روا مى داشتند. به خصوص فرعونى كه موسى در زمان او به دنياآمد، از همه بيشتر آن ها را آزار داد و كودكانشان را به قتل رسانيد و در صدد نابودى آن ها بوده و دستور داده بود همه كارهاى سخت و پرمشقّت، مانند عملگى و بنايى و شغل هاى پست و اهانت آميز مانند تميز كردن كوچه ها و چاه كنى را به آنان واگذار كنند. او مأمورانى گمارده بود كه پيوسته آنان را به كار تگمارند و هميچ گاه نگذارند ايشان روى خوشى و استراحت را ببينند. هر گاه خدمت مى كردند و هر زمان مى خواستند زمينى را براى زراعت و كشت محصول آماده سازند، از وجود مردان و زنان بنى اسرائيل استفاده مى كردند. حفاظت قصرهاى سلطنتى و خانه هاى مردم به عهده آن ها بود و نظافت محوطه كاخ ‌ها و معابر، وظيفه مسلم آنان شده بود. خلاصه هر كر سخت و دشوار و هر عمل پستى، انجامش به عهده آن ها بود.

قرآن كريم در سوره هاى متعددى مانند بقره، اعراف و ابراهيم، ضمن تذكر نعمت هاى بسيارى كه به بنى اسرائيل عطا فرمود، همين نجاتشان را از آن وضع طاقت فرسا مى داند و چنين مى گويد:وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ (۶۸۳)

به ياد بياوريد كه ما شما را از فرعونيان نجات داديم كه به شكنجه سخت و بد دچارتان كرده بودند، پسرانتان را مى كشتند و زنان (و دخترانتان) را زنده مى گذاشتند و در اين كار بلايى بزرگ از پروردگارتان بود.

در سوره قصص به همين شكنجه ها و اهانت هايى كه فرعون به بنى اسرائيل روا مى داشت اشاره كرده و مى فرمايد:

إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْناءَهُمْ وَ يَسْتَحْيِي نِساءَهُمْ إِنَّهُ كانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ ؛(۶۸۴)

به راستى كه فرعون در آن سرزمين بزرگى نمود و مردم آن جا را فرقه ها كرد كه دسته اى از ايشان را زبون و خوار مى شمرد، پسرانشان را مى كشت و زنان (و دخترانشان) را زنده نگه مى داشت، به راستى كه او از فسادگران بود.

انگيزه فرعون از اين سخت گيرى ها چه بود؟

 در اين كه چرا فرعون به اين اندازه در مورد بنى اسرائيل سخت گيرى مى كرد و انگيزه اش از اين همه آزار و شكنجه چه بود، اختلاف است. قدر مسلم آن است كه همان طور كه گفته شد، مى ترسيد آن ها به علّت تعداد زيادشان، موجبات سقوط او را فراهم سازند و حكومت مصر را از وى بگيرند و اين مطلبى است كه از قرآن كريم هم استفاده مى شود، در آن جا كه مى فرمايد: و اراده كرديم بر آن ها كه در آن سرزمين زبون و ناتوان به شمار رفته بودند منّت نهيم و پيشوايشان كنيم و آنان را وارث (سرزمين هاى فرعونيان و اموالشان) قرار داده و قدرت را در آن سرزمين به آنان بسپاريم و آن چه را از ناحيه ايشان مى ترسيدند، به فرعون و هامان و لشكريانشان بنمايانيم.(۶۸۵)

يعنى به فرعون و دار و دسته اش نشان دهيم كه كار به دست آن ها نيست و چنان كه اراده ما تعلق گيرد، با تمام سخت گيرى ها، شكنجه و آزارها، سربريدن ها و زنده به گور كردن ها، سرانجام باز هم بدان چه از آن بيم داشتند، دچار خواهند شد و حكومت و شوكتشان را به دست همان بنى اسرائيل و فرزندان يعقوبى، كه آن همه اهانت درباره ايشان روا مى داشتند و پست و زبونشان مى شمردند، درهم مى كوبيم.

به گفته برخى از مفسران و مورخان، انگيزه فرعون در كشتن نوزادان بنى اسرائيل خوابى بود كه ديد. اينان گفته اند: فرعون شبى در خواب ديد آتشى از طرف بيت المقدس بيامد و خانه هاى مصر و قبطيان را فراگرفت و همه را سوزاند و ويران كرد و تنها بنى اسرائيل را فرا نگرفت. وقتين كه صبح خواب خود را براى منجّمان، جادوگران و خواب گزاران نقل كرد و تعبير آن را از ايشان جويا شد، بدو گفتند: در بنى اسرائيل نوزادى به دنيا خواهد آمد كه نابودى سلطنت تو به دست او خواهد بود و تو و پيروانت را از اين سرزمين بيرون خواهد كرد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است.

فرعون كه اين سخن را شنيد، قابله هاى مصر را فرا خواند و به آن ها دستور داد كه هر پسرى از بنى اسرائيل به دنيا آمد، فوراً او را به قتل برسانند و اگر دختر بود او را زنده بگذادند و براى انجام اين دستور افرادى را مأمور كرد.(۶۸۶)

برخى ديگر گفته اند فرعون خوابى نديد، ولى وقتى زمان ولادت حضرت موسى فرا رسيد، منجمان به او خبر دادند كه ما در علم خود يافته ايم كه نوزادى در بنى اسرائيل به دنيا مى آيد و بر تو پيروز مى شود و سلطنت تو را از بين مى برد و هم اكنون زمان ولادت او فرا رسيده است. فرعون كه اين سخن را شنيد، دستور سر بريدن نوزادان و پسران بنى اسرائيل را صادر كرد.(۶۸۷)

از ابن عباس نقل شده است كه وقتى تعداد بنى اسرائيل در مملكت مصر زياد شد، بناى سركشى گذاشتند و گناه مى كردند. بعد نيكان آن ها نيز با اشرار و بدان همگام شده و امر به معروف و نهى از منكر را رها كردند، پس خداى تعالى قبطيان را بر آن ها مسلط كرد كه به آن عذاب هاى سخت معذّبشان كنند.(۶۸۸)

كار به كجا رسيد

 كار سر بريدن فرزندان بنى اسرائيل به جايى رسيد كه بزرگان مصر و نزديكان فرعون نزد وى آمدند و گفتند: با اين ترتيب طولى نخواهد كشيد كه با كشتن فرزندان و مردن پيران بنى اسرائيل، نسل ذكور آنان از بين خواهد رفت و كارهاى آنان به عهده ما خواهد افتاد. خوب است در اين باره فكر ديگرى بكنى. فرعون كه چنان ديد، دستور داد يك سال نوزادان را به قتل برسانند و سال ديگر زنده شان بگذارند و هارون در آن سالى كه نوزادان را نمى كشند به دنيا آمد و موسى در سالى كه پسران را سر مى بريدند، متولد شد.

امام صادقعليه‌السلام در حريثى كه صدوق از آن حضرت روايت كرده فرمود: وقتى فرعون اطلاع يافت كه نابودى سلطنت او به دست موسى است، كاهنان و پيش گويان را خواست و نسب موسى را از آن ها پرسيد. هنگامى كه نسب آن حضرت را دانست و فهميد كه وى از بنى اسرائل خواهد بود، دستور داد شكم زن هاى حامله بنى اسرائيل را پاره كنند و نوزادان را به قتل برسانند. به اين ترتيب بيش از بيست هزار نوزاد را كشت، ولى چون اراده حق تعالى بر اين تعلق گرفته بود كه موسى را حفظ كند، به وى دست نيافت.(۶۸۹)

وهب بن منبه گفته است: براى دست يافتن به موسى هفتاد هزار كودك را سر بريدند.(۶۹۰)

اما خدا مى خواست

 اما چون خدا مى خواست كه موسى به دنيا بيايد و به رشد و كمال برسد و به كمك همنى افراد ستم ديده فرعون بيدادگر را نابود كند، با تمام نقشه هايى كه طرح كردند و با همه سخت گيرى ها و فشارى كه بر بنى اسرائيل وارد ساختند، خداوند نطفه ان حضرت را از صلب پدرش عمران به رحم مادرش منتقل فرمود و پس از گذشت دوران آبستنى، او را به دنيا آورد و تقدرات الهى آن حضرت را در دامان خود فرعون تربيت كرد.

عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياى خود مى نويسد: عمران (پدر حضرت موسى) يوكابد دختر را به همسرى اختيار كرد و خداوند از وى هارون و موسى را بدو داد، ولى جمعى اين مطلب را انگار كرده و گفته اند: ازدواج با عمه در همه دين ها حرام بوده و گفته اند يوكابد از نوه هاى لاوى بوده است.(۶۹۱)

به هر صورت، برخى از مورخان داستان انعقد نطقه موسى را اين گونه نوشته اند كه منجمان به فرعون گزارش دادند كه در فلان شب نطفه آن فرزند بنى اسرائيلى كه نابودى تو به دست اوست، منقد خواهدشد و فرعون دستور داد كه در آن شب هيچ مردى از بنى اسرائيل در كنار همسر خود نخوابد و مدرها را از همسرانشان جدا كرد.

عمران، پدر موسى كه خود از بنى اسرائيل بود ولى در دستگاه فرعون خدمت مى كرد و از نزديكان و ياران فرعون بود، در آن شب مأموريت يافت كه از قصر فرعون نگهبانى كند. نيمه هاى شب بود كه عمران همسرش دا ديد كه به نزد وى مى آيد، تمايل همبستر شدن در دو طرف به وجود آمد و تقدير الهى كار خود را كرد و در كنار قصر فرعون نطفه موسى منعقد شد.

عمران كه احساس كرد آن چه فرعون از آن مى ترسيد، به وسيله او انجام شده، به همسرش سفارش كرد داستان آن شب را پنهان دارد و دنباله ماجرا را به خدا بسپارد.

روز ديگر منجمان به فرعون خبر دادند با تمام پيش بينى ها و سخت گيرى ها، نطفه آن نوزاد بنى اسرائيل در شب گذشته منعقد شده و طولى نخواهد كشيد آن مولود به دنيا مى آيد.

فرعون كه چنان ديد، دستورد داد تا از آن پس هر پسرى كه در بنى اسرائيل به دنيا آمد، او را بكشند و افرادى را براى اين كار تعيين كرد و قابله هاى شهر را نيز مأمور كرد تا گزارش تولّد نوزادان را به مأموران بدهند.

مولوى مى گويد:

چون زن عمران به عمران در خزيد

تا كه شد استاره موسى پديد

بر فلك پيدا شد آن استاره اش

كورى فرعون و مكر و چاره اش

مرحوم صدوق در روايتى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرد كه وقتى فرعون دستور كشتن نوزادان بنى اسرائيل ر صادر كرد، مردان بنى اسرائيل با هم گفتند: حال كه پسران را مى كشند و دختران را زنده مى گذارند، ما هم از رنان خود دورى كرده و با آن ها يزديكى نمى كنيم. ولى عمران پدر موسب گفت: اين كار را نكنيد و با آنان نزديكى كنيد، زيرا امر خدا انجام خواهد شد اگر چه مشركان نخواهند. آن گاه رو به درگاه خداى تعالى نمود گفت: پروردگارا! هر كس نزديكى زنان را بر خود حرام كند، من بر خود حرام نخواهم كرد و هر كس آن را ترك نمايد، من آ را ترك نمى كنم و به دنبال آ با مادر موسى همبستر شد و آن زن به موسى حامله شد.(۶۹۲)

ولادت موسى

 بارى به گفته مولوى، به كورى چشم فرعون و دار و دسته اش، همسر عمران باردار شد و هر روز كه مى گذشت، ولادت موسى نجات دهنده بنى اسرائيل از ظلم و بيدادگرى فرعون نزديك تر مى شد و مثل رواياتى كه در باب ولادت حضرت مهدى ارواحنا فداه رسيده است، در دوران حاملگى آثار آن در يوكابد ظاهر نشد و تا روزى كه موسى به دنيا آمد، كسى از آبستنى او خبردار نشد.

از وهب بن منبه نقل شده است كه وقتى سال به دنيا آمدن موسى رسيد، فرعون به قابله ها دستور داد با دقت تمام زنان را تفتيش كنند و بنگرند تا كدام يك از آن ها حامله است، ولى از آن جا كه خدا مى خواست، در مادر موسى هيچ اثرى از آبستنى ظاهر نشد. نه شكمش برآمدگى پيدا كرد نه رنگش تغيير كرد و نه شير در پستانش پديد آمد، به جز دختر يوكابد (مريم) خواهر موسى، كس ديگرى از ولادت او مطلع نشد.(۶۹۳)

در رواين صدوق آمده است كه فرعون قابله اى را مخصوص مادر موسى گماشته بود كه در هر حال با وى بود و چون وى حامله شد، قابله ديد كه آ زن روزبه روز رنگش زرد و لاغر مى شود. روزى بدو گفت: دختركم! چرا هر روز زرد مى شوى و گوشتت آب مى شود؟

مادر موسى در جواب گفت: براى آن كه اگر من فرزندى به دنيا بياورم، او را مى گيرند و سر مى برند.

قابله كه محبّتى از آن مولود در دلش جاى گير شده بود، بدو گفت: غم مخود كه من ولادت او را پنهان خواهم كرد.

مادر موسى سخن او را باور نكرد تا وقتى كه موسى به دنيا آمد. آن زن قابله پيش يوكابد آمد و به جاى آن كه به مأموران گزارش ولادت آن مولود را بدهد، به پرستارى وى مشغول شد و او را در بستر خوابانيد. سپس نزد مأموران كه بيرون در خانه منتظر گزارش قابله بودند آمد و به ايشان گفت: به دنبال كار خود برويد كه از اين زن فقط مقدارى خون آمد و فرزندى نزاييد.

مأموران رفتند و مادر با خاطرى آسوده به شير دادن و تربيت فرزند دل بند خود مشغول شدتا وقتى كه بر اثر گريه طفل ترسيد مبادا مأموران و همسايه ها از وجود چنين نوزادى در خانه او مطلع گردند و در صدد قتل او برآيند.(۶۹۴)

قرآن كريم دنباله داستان را چنين نقل مى كند: به مادر موسى وحى كرديم كه و را شير بده و چون بيمناك شدى به دريايش افكن و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيغمبرانش خواهيم كرد.(۶۹۵)

برخى از اهل تاريخ، مثل عبدالوهاب نجّار در كتاب قصص الانبياء گفته اند: موسى سه ماه نزد مادر بود و آن گاه مادرش ‍ ترسيد كه مطلب فاش شود و به دستور خداى تعالى او را به دريا افكند.

در سوره مباركه طه آمده است كه خداى تعالى در زمره نعمت هايى كه به موسى عنايت فرموده، بدو مى گويد: بار ديگر نيز به تو منّت نهاديم، آن گاه كه به مادرت آن چه لازم بود، وحى كرديم كه او را در تابوت (و صندوق) بگذار و آن را به دريا افكن تا دريا او را به ساحل افكند و دشمن من و دشمن او وى را برگيرد(۶۹۶) تا به آخر آيه.

مادر موسى طبق فرمان الهى، در صدد تهيه صندوقى برآمد تا موسى را در آن بگذارد و به رود نيل افكند. طبق برخى از روايات طرز ساختن آن صندوق را نيز خداوند به او الهام كرد. به گفته برخى از مورخان، براى ساخت آن صندوق، از حزقيل يا حزبيل كه از قبطيان بود، ولى به خداى جهان ايمان داشت و شغل او نجّارى بود، كمك خواست تا براى وى صندوقى بسازد و پس از اين كه صندوق ساخته شد، موسى را ميان پارچه و پنبه وپيچيد و در آن صندوق گذاشت و اطراف آن را قير اندود كرد و سوراخ آن را با قير گرفت. آن گاه طبق گفته برخى شبانه به كنار رود نيل آمد و صندوق را به آب انداخت.(۶۹۷)

امواجى كه بر اثر وزش باد بر سطح آب برخاسته بود، صندوق موسى را در خود فروبرد و مادر موسى با دلى مضطرب و چشمانى بى فروغ آن منظره هولناك را مى نگريست و چنان كه در دروايت است، بى تاب شد و خواست فرياد بزند، اما خداوند دلش را آرام كرد و او از فرياد زدن خوددارى نمود.

در اين جا بد نيست شعر پروين اعتصامى را كه نمايشگر قلب سوخته آن مادر و مهر و لطف خداى دادگر است و هم چنين از شاهكارهاى ادبيات فارسى به شمار مى رود، براى شما نقل كنيم. وى با عنوان لطق حقداستان را اين گونه سروده است:

مادر موسى چو موسى را به نيل

درفكند از گفته ربّ جليل

خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه

گفت: كاى فرزند خرد بى گناه

گر فراموشت كند لطف خداى

چون رهى زين كشتى بى ناخداى

گر نيارد ايزد پاكت به ياد

آب خاكت را دهد ناگه به باد

وحى آمد كاين چه فكر باطل است

رهرو ما اينك اندر منزل است

پرده شك را برانداز از ميان

تا ببينى سود كردى يا زيان

ما گرفتيم آن چه را انداختى

دست حق را ديدى و نشناختى

در تو تنها عشق و مهر مادرى است

شيوه ما عدل و بنده پرورى است

نيست بازى كار حق خور را مباز

آن چه برديم از تو باز آريم باز

مطح آب از گاهوارش خوشتر است

دايه اش سيلاب و موجش مادر است

رود از خود نه طغيان مى كند

آن چه مى گويى ما آن مى كند

ما به دريا حكم توفان مى دهيم

ما به سيل و موج فرمان مى دهيم

نسبت نسيان به ذات حق مده

بار كفر است اين به دوش خود منه

به كه برگردى به ما بسپاريش

كى تو از ما دوست تد مى داريش

نقش هستى نقشى از ايوان ماست

خاك و باد و آب سرگردان ماست

قطره اى كز جويبارى مى رود

از پى انجام كارى مى رود

ما بسى گم گشته باز آورده ايم

ما بسى بى توشه را پرورده ايم

ميهمان ماست هر كس بى نواست

آشنا با ماست چون بى آشناست

ما بخوانيم ارچه ما را درّ كنند

عيب پوشى ها كنيم ار بد كنند

سوزن مادوخت هرجا خرچه دوخت

زآتش ماسوخت هرشمعى كه سوخت

موسى در خانه فرعون

 امواج خروشان رود نيل، صندوق حامل موسى را با خود برد. مادر موسى نيز به خاطر وحى الهى و وعده اى كه خداى تعالى به وى داده بود كه فرزندش را به او باز خواهد گردانيد، با دلى آرام به خانه برگشت و چنان كه ابن اثير در كامل گويد: سه روز بيشتر طول نگشيد كه ديدگان مادر به ديدار فرزندش روشن شد.

قرآن كريم در سوره قصص فرموده: خاندان فرعون او را (از آب) گرفتند تا دشمن و مايه اندوهشان شود. به راستى كه فرعون و هامان و سپاهيانشان خطاكار بودند.(۶۹۸)

در روايتى كه صدوق از امام باقر روايت كرده، آن حضرت تفصيل داستان را اين گونه بيان فرمود كه همسر فرعون كه زنى صالح و از قبيله بنى اسرائيل بود(۶۹۹) در آن روزها كه مصادف با فصل بهار بود، از فرعون خواسته بود تا جايى براى وى در كنار رود نيل درست كند تا از هواى بهارى دريا بهره مند گردد. فرعون نيز طبق درخواست او، دستور داد قبّه اى براى او و همسرش در كنار رود نيل بزنند. روزى چنان كه رود نيل را نگاه مى كرد، ناگاه چشمش به صندوقى افتاد كه آب آن را به جلو مى برد و به كنيزكان و نزديكانش گفت: آن چه را بر دوى آب مى بينم شما نمى بينيد؟ گفتند: چرا اى بانوى محترم! ما هم چيزى بر روى آب مى بينيم. و به دنبال اين سخن پيش آمده و صندق را از آب گرفتند و وقتى در صندق را گشودند، نوزادى زيباروى در آن ديدند. به محض ديدن او، علاقه آن نوزاد در دل همسر فرعون جاى گير شد و او را در دامن خود گرفته و گفت: اين پسر من است.(۷۰۰)

طبرى و ابن اثير گفته اند كه رود نيل صندوق حامل موسى را هم چنان آورد تا نزديكى خانه هاى فرعون و ميان دخت هاى آن جا انداخت. كنيزكان آسيه، همسر فرعون، كه براى شست وشو(۷۰۱) و شنا رفته بودند، صندوق مزبور را ديده و آن را برداشتند و نزد آسيه آوردند. ان ها خيال مى كردند كه در آن مال يا اندوخته اى باشد. وقتى آن را باز كردند و چشم آسيه به آن نوزاد افتاد، محبت او در دلش حاى گير شد و او را نزد فرعون آورده و از وى خواست تا او را نكشند و به فرزندى برگيرند.(۷۰۲)

اين دو مورّخ در دنباله داستان گفته اند: به همين سبب اين نوزاد را موسى نام نهادند، زيرا مو در اغت عبرى به معناى آب و سا به معناى درخت است، پس چون او را از ميان آب درخت گرفته بودند، موسى نام نهادند. شيخ صدوق نيز در كتاب علل الشرائع همين معنا را از مقاتل بن سليمان روايت كرده است.(۷۰۳)

در اثبات الوصيه گويد: هنگامى كه مادر موسى براى دايگى و شير دادن او به قصر فرعون آمد و فرزند را در آغوش ‍ گرفت، بى اختيار گفت: مادرت به قربانت اى موسى! فرعون كه اين سخن را شنيد، به سختى خشمگين شد و پى برد كه آن زن مادر اوست، اما خداوند زبان مادرش را گويا كرد و گفت: چون من شنيدم كه شما او را از آب گرفته ايد، به اين نام خطابش كردم. فرعون كه اين سخن را شنيد خشمش آرام شد و گفت: آرى مانيز او را موسى مى ناميم. از اين روايت برمى آيد كه اين نام را قبلاً روى او گذارده بودند و اين قول به درستى نزديك تر است، واللّه اءعلم.(۷۰۴)

خداوند موسى را به مادر باز مى گرداند

 مادر موسى پس از اين كه كودك خردسال خود را به دريا افكند، به خانه بازگشت، اما لحظه اى از ياد فرزند دل بند خود بيرون نرفت. افكار گوناگونى مغز او را احاطه كرد و شايد هر ساعت با خود فكر مى كرد كه بر سر فرزندم چه مى آيد؟ آيا اكنون در كام نهنگ به سر مى برد يا در امواج دريا هم چنان پيش مى رود و يا به صخره هاى قعر رود نيل برخورد كرده و نابود گشته است؟

اما وقتى به ياد وعده جان بخش خداى جهان مى افتاد و مژده بازگرداندن او را كه از پروردگار مهربان دريافت كرده بود، به ياد مى آورد، دلش آرام مى گشت و خاطر خود را به انتظار ساعت ديدار فرزند آسوده مى ساخت.

تنها كارى كه كرد اين بود كه به دخترش مريم(۷۰۵) گفت: به جست وجوى بادرت برو و بنگر تا بر سر او چه آمده است.(۷۰۶)

مريم به تحقيق و جست وجو پرداخت و اطلاع يافت كودك را خاندان فرعون از آب گرفته و اكنون در خانه آن ها است. پس از تحقيق بيشتر مطلع شد كه خداوند محبت او را در دل همسر فرعون انداخته و اكنون به دنبال دايه اى هستند كه او را شير دهد و هر زن شيردهى را نزد او آورده اند، پستانش را قبول نكرده و همسر قرعون مشتاقانه در صدد پيدا كردن زن شيردهى است كه كودك پستان او را قبول كند و شير او را بخورد.

خداى تعالى اين موضوع را نيز ضمن نعمت هايى كه به موسى عنايب فرمود، در قرآن كريم يادآور شده و مى فرمايد: زنان شيرده را از پيش بر او حرام كرديم(۷۰۷) خواهرش گفت: آيا شما را به خانواده اى راهنمايى كنم كه او را براى شما سرپرستى كنند و خيرخواه او باشند.(۷۰۸)

بارى آسيه براى تربيت اين نوزاد كه بسيار مورد علاقه اش قرار گرفته بود به دنبال زنان شيرده فرستاد، ولى هر دايه اى كه مى آورند، موسى پستانش را به دهان نمى گرفت و شيرش را نمى خورد. آسيه سخت ناراحت شد و در اندوه شديدى فرو رفت. فرعون نيز از اندوه همسرش رنج مى برد و افراد زيادى را براى يافتن دايه به اين طرف و آن طرف فرستاده بود و با اين كه زنان شيرده كه فرزندانشان به دست مأموران فرعون به قتل رسيده بود بسيار بودند، اما هر دايه اى را به دربار مى آوردند و كودك را به او مى سپردند، پستانش را به دهان نمى گرفت.

در اين جا مطابق روايتى كه صدوق از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده خواهر موسى به خانه فرعون رفت و گفت: شنيده ام كه شما براى تربيت كودك خود در جست وجوى دايه اى هستيد. من زن پاكى را سراغ دارم كه مى تواند از فرزند شما سرپرستى كند.

مأموران، همسر فرعون را از سخن آن دختر مطلع كردند. او دستور داد دخترك را به داخل كاخ ببرند. از وى پرسيدند: اى دختر! از چه خاندانى هستى؟

پاسخ داد: از بنى اسرائيل.

همسر فرعون گفت: دخترك برو كه ما را به تو نيازى نيست.

زنانى كه حضور داشتند بدو گفتند: اجازه بده تا او را بياورند و ببين آيا كودك پستان او را قبول مى كند يا نه؟

زن فرعون گفت: شما خيال مى كنيد اگر اين كودك پستان اين زن را قبول كند، فرعون نيز به اين امر تن مى دهد كه زنى از بنى اسرائيل كودكى از همان ها را در خانه او شير دهد و بزرگ كند؟ هرگز فرعون به چنين امرى راضى نخواهد شد.

زنان اصرار كردند تا همسر فرعون به دختر گفت: برو و آن زن را نزد ما بياور. دختر نزد مادر آمد و او را به دبار فرعون برد. هنگامى كه موسى را به او سپردند و پستان در دهان وى گذارد، كودك با اشتياق تمام شروع به شير خوردن كرد. همسر فرعون كه جريان را مشاهده كرد، برخاسته و نزد فرعون رفت بدو گفت: دايه اى براى فرزندم پيدا كردم كه پستانش را به دهان گرفته و شير مى خورد.

فرعون پرسيد: اين دايه از چه خانواده اى است؟

گفت: از بنى اسرائيل.

فرعون گفت: اين هرگز نمى شود كه كودك از بنى اسرائيل و دايه نيز از همان ها باشد.

همسرش با اصرار او را راضى كرد كه با اين امر موافقت كند. از آن جمله بدو گفت: از اين كودك چه بيم دارى؟ او فرزند توست كه در كنار تو تربيت شده و در فرمان توست.

فرعون قبول كرد و بدين ترتيب خداى مهربان كودك را به مادر خود بازگرداند و مادر با كمال آسودگى خاطر به شير دادن و بربيت فرزند خود همّت گماشت.(۷۰۹)

خداى تعالى در پايان اين قسمت از دوران كودكى موسى مى فرمايد: و ما او را به مادرش بازگردانديم تا ديده اش ‍ روشن شود و غم نخورد و بداند كه وعده خدا حق است، ولى بيشتر مردم (اين حقيقت را) نمى دانند.(۷۱۰)

مادر موسى فرزند را به خانه خود مى برد

 تاريخ نگاران گفته اند: همگامى كه همسر فرعون ديد كودك پستان آن زن را قبول كرد و فرعون را نيز براى نگهدارى و دايگى آن زن اسرائيلى كه در حقيقت مادر موسى بود راضى كرد وبراى او حقوق ماهيانه مقرر داشت، از وى خواست تا در قصر فرعون و نزد آن ها بماند و آن كودك را شير داده و سرپرستى كند، ولى مادر موسى كه با ديدن فرزند به وعده خدا دل گرم شده بود، از ماندن در قصر فرعون امتناع ورزيد و به ايشان گفت: من داراى خانه و فرزند هستم و نمى توانم به خاطر تربيت اين كودك، از خانه و فرزندان خود دست بردارم و از آن ها صرف نظر كنم. اگر مايل باشيد من مى توانم اين كودك را به خانه خود ببرم و در آن جا به او شير داده و تربيتش را به عهده بگيرم. همسر فرعون با اين امر موافقت كرد. بدين ترتيب مادر موسى فرزند دل بند خود را به خانه آورده و با خاطرى اسوده و خيالى راحت به تربيت او همت گماشت.(۷۱۱) و چنان كه پيش از اين اشاره شد، از روزى كه فرزند را در صندوق گذاشته و به درياى نيل افكند تا آن ساعتى كه ديده اش به ديدار فرزند روشن شد و او را در خانه فرعون به آغوش كشيد، سه روز بيشتر طول نكشيد.

روزها و ماه ها مى گذشت و موسى در دامان پر مهر مادر پرورش مى يافت و به زندگى خانواده خود روشنى مى بخشيد تا هنگامى كه دوران شير خوارگى او به پايان رسيد و او را به خانه فرعون باز گردانيد. البته طبيعى است كه در طول اين مدت نيز كه در تاريخ ذكرى از مقدار آن نشده به تقاضاى همسر فرعون گاه گاهى موسى را به خانه فرعون مى بردند و ديدارى از وى تازه مى كردند.

بازگشت به خانه فرعون

 موسى دوباره به قصر فرعون قدم گذاشت و تحت سرپرستى سخت ترين دشمنان خود در بهترين آسايش ها و نعمت ها، نخستين روزهاى دوران كودكى را پشت سر نهاد. از اتفاقات دوران كودكى موسى در خانه فرعون كه بيش تر مورخان نوشته اند و در روايات غير معتبر نيز ذكرى از آن شده، آن است كه روزى هم چنان كه موسى در دامان فرعون يا پيش روى او بازى مى كرد، دست انداخته و تارهايى از ريش بلند و انبوه فرعون را بر كند(۷۱۲) يا به گفته بعضى چوبى در دست داشت و با آن بازى مى كرد كه ناگاه آن چوب را بلند كرد و بر سر فرعون زد. فرعون خشمناك شد و گفت كه اين كودك دشمن من است و مى خواهد مرا بكشد. به همين منظور به دنبال مأمورانى كه سر فرزندان را مى بريدند فرستاد تا كودك را به آن ها بسپارد. زن فرعون پيش آمده گفت: از كودكى است كه نمى فهمد و براى اين كه صدق گفتار مرا بدانى، طبقى خرما و يا به گفته بعضى ياقوت و ظرف ديگرى از آتش گداخته پيش روى از مى گذاريم. اگر خرما را برداشت، مى فهمد و او را به قتل برسان و اگر آتش گداخته را برداشت بدان كه وى كودكى است كه نمى فهمد.

فرعون قبول كرد و دستور داد ظرفى خرما و طبقى از آتش گداخته آورده و پيش روى موسى گذاشتند. موسى خواست خرما يا ياقوت را بردارد، ولى جبرئيل بيامد و دست او دا به طرف آتش برد و موسى قطعه اى آتش را برداشت و بر زبان نهاد و چون زبانش بسوخت، آن را بينداخت. فرعون كه چنان ديد از قتل از صرف نظر كرد. اينان گفته اند كه همين موضوع سبب شد كه در زبان موسى لكنتى پديد آيد و به همين علت نيز هنگامى كه مأمور ارشاد و هدايت فرعون شد، به خدا عرض مى كندوَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي (۷۱۳) پروردگارا! گره از زبانم بگشا.

ولى اين داستان به افسانه نزديك تر است تا به حقيقت و روايات معتبرى درباره آن نرسيده كه ما ناچار به قبول آن باشيم و برخى آن را از ساخته هاى يهود دانسته اند. هم چنين معناى آيه نيز معلوم نيست كه اين باشد كه آن ها گفته اند، زيرا تفسير آن در آيه بعدى است كه خود موسى به دنبال آن مى گويد:يَفقَهُوا قَولى يعنى زبانم را بگشا كه سخنم را فهم كنند، نه اين كه لكنت زبانم را بر طرف كن، واللّه اءعلم.

به هر صورت موسى دوران كودكى را در خانه فرعون پشت سر گذاشت و اندك اندك پا در سنين جوانى گذاشت و به حدّ رشد و كمال رسيد و خداى تعالى به او علم و حكمت آموخت و پاداش نيكوكارى خود را از خداى تعالى اين چنين دريافت كرد. خداوند اين موهبت را در سوره قصص يادآور شده و مى فرمايد: و چون موسى به قوت (و رشد) رسيد و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم و نيكوكاران را اين چنين پاداش مى دهيم.(۷۱۴)

بنى اسرائيل چشم به راه آمدن نجات دهنده خود بودند

 در صفحات قبل گفته شد كه فرعون و قبطيان كار را بر بنى اسرائيل بسيار سخت كرده بودند و انواع ظلم ها و ستم ها را بر آنان روا مى داشتند. پسرانشان را سر مى بريدند و دختران را زنده مى گذاشتند و كارهاى پر مشقت و شغل هاى پست را به آنان ميد دادند و براى انجام آن نيز مأموران تندخو و دژخيمانى را بر سرشان مسلط كرده بودند تا اگر خواستند شانه از زير بار خالى كنند، در زير ضربات شلاق، آنان را از پاى در آورند. اساساً فرزندان اسرائيل در نظر آن ها ارزش و احترامى نداشتند و هيچ حقى، حقوق ابتدايى يك انسان در مصر براى آنان منظور نشده بود.

بنى اسرائيل همه اين زجرها و سختى ها را تحمل مى كردند و از همه سخت تر آن كه هيچ دادرس و پناهگاهى هم نداشتند كه بدو شكايت كنند. تنها دل خوشى و روزنه اميد آن ها، وعده اى بود كه پيغمبران گذشته و بزرگانشان به آن ها داده بودند كه چون كار بر شما سخت شود و مرد ظلم و اهانت فرعونيان واقع شده و دادرسى نداشته باشند، در آن زمان خداوند شما را به دست مردى از فرزندان لاوى كه نامش موسى بن عمران است نجات خواهد داد.

صدوق از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: هنگامى كه مرگ يوسف فرا رسيد، فرزندان يعقوب را كه ۸۰ نفر مرد بودند جمع كرد و به ايشان گفت: به زودى اين قبطيان بر شما پيروز شده و حكومت خواهند كرد و شما را به شكنجه و عذاب دچار مى كنند. در آن وقت خداوند شما را به وسيله مردى از فرزندان لاوى بن يعقوب كه نامش موسى بن عمران است، نجات خواهد داد. او پسرى بلند بالا و گندم گون و پيچيده موست. به خاطر همين آرزو، مرد بنى اسرائيلى نام پسرش را عمران مى گذارد و او هم پسرش را موسى نام گذارى مى كرد.(۷۱۵)

امام پنجمعليه‌السلام فرمود: موسى هنگامى ظاهر شد كه پنجاه دروغ گو پيش از او آمده و هر كدام مدعى بودند كه همان موسى بن عمران موعود هستند.(۷۱۶)

در حديث ديگرى است كه امام چهارم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چون مرگ يوسف در رسيد، پيروان و خاندان خود را جمع كرد و پس از حمد و سپاس الهى، آن ها را از سختى هايى كه در پيش داشتند، خبر داد و گفت: چنان كار بر شما سخت شود كه مردان را بكشند و زنان آبستن را شكم پاره كنند و كودكان را سر ببرند تا آن كه خداوند حق را به وسيله قيام كننده اى از فرزندان لاوى بن يعقوب ظاهر سازد. او مردى است گندم گون و بلند قامت و اوصاف او را بر شمرد و بدان ها سفارش كرد كه اين وصيت را به ياد بسپارند.

دوران سختى بنى اسرائيل فرا رسيد و چهار صد سال تمام آن ها در انتظار قيام قائم (و آمدن موسى) بودند تا هنگامى كه مژده ولادت او را دريافتند و نشانه هاى ظهورش را به چشم ديدند.(۷۱۷)

در حديثى امام باقرعليه‌السلام فرموده اند: بنى اسرائيل در شبى مهتابى از خانه بيرون آمده و نزد پيرمردى كه از علوم

گذشته اطلاع داشت رفتند و بدو گفتند: ما از شنيدن اخبار (آينده) آرامش خاطر مى يابيم. چقدر بايد چشم به راه باشيم و چه اداره بايد در اين گرفتارى به سر بريم؟ پير گفت: به خدا سوگند در اين سختى و رنج خواهيد بود تا زمانى كه خداى تعالى پسرى از فرزندان لاوى بن يعقوب را بياورد كه نامش موسى بن عمران و پسرى بلند قامت و پيچيده موى است.

در همين گفت وگو بودند كه موسى سوار بر استرى پيش آمد و به آن ها رسيد. آن پير سر بلند كرده و از روى نشانه هايى كه از موسى مى دانست او را شناخت و بدو گفت: نامت چيست؟ گفت: موسى نيز آن ها را شناخته و پيروانى پيدا كرد.

مدتى از اين موضوع گذشت و موسى هم چنان بود تا داستان درگيرى آن مرد اسرائيلى كه از پيروان بود با آن مرد قطبى پيش آمد كه خداوند قصه آن دو را در سوره قصص نقل كرده است.(۷۱۸) و ذيلاً آن را مى خوانيد:

داستانى كه منجر به خروج موسى از مصر شد

 قرآن كريم به طور اختصار داستان دعواى مرد اسرائيلى و قطبى را كه منجر به مهاجرت موسى شد، اين گونه بيان فرموده است: موسى در هنگام بى خبرى مردم به شهر درآمد. در آن جا دو مرد را ديد كه با هم مى جنگند. يكى از پيروان او و آن ديگرى از دشمنان او بود. آن كه از پيروانش بود بر ضدّ آن كه از دشمنانش بود از موسى كمك خواست و موسى مشبى بدان مرد زد و رد دم بى جانش كرد. (موسى) گفت: اين كار شيطان است كه به راستى او دشمنى گمراه كننده و آشكار است. سپس گفت كه پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم. مرا بيامرز و خدا او را آمرزيد كه او آمرزنده و رحيم است. موسى گفت: پروردگار! به پاس اين نعمت كه مرا دادى، من پشتيبان بدكاران نخواهم بود و در آن شهر با حال ترس و نگرانى شب را به روز آورد كه ناگاه آن كه روز پيش از او يارى خواسته بود، باز از وى فريادرسى خواستاء موسى بدو گفت: به راستى كه تو گمراهى آشكار هستى و همين كه خواست به سوى آن كه دشمن هر دوشان بود دست بگشايد، آن مرد گفت: آيا مى خواهى مرا بكشى؟ چنان كه دشمن را كشتى. تو مى خواهى در اين سرزمين، ستم كارى بيش نباشى و نمى خواهى كه اصلاحگر باشى(۷۱۹)

اين بود اجمال داستان كه قرآن كريم آن را نقل كرده است. البته چون برخى از قسمت هاى آن به نظر در ظاهر با مقام عصمت و نبوت سازگار نيست و موجب ايراد انتقاد كنندگان شده است، مفسّران توضيحاتى براى آن داده و در روايات و تواريخ به نحوى كه به اشكالات مزبور نيز پاسخ داده شود، براى شما نقل مى كنيم و اگر لازم بود، در پايان نيز توضيحاتى خواهيم داد.

چنان كه از گفتار تاريخ نويسان برمى آيد، بنى اسرائيل طبق بشارت هايى كه گذشتگان براى ظهور موسى به آن ها داده بودن و نشانه هايى كه در او ديدند، كم كم متوجه شدند كه دوران بدبختى و ذلّت آن ها به سر رسيده و خداى تعالى اراده فرموده تا به دست موسى همان جوان نيرومند و رشيدى كه در خانه فرعون تربيت شده است آنان را از زير بار ستم و شكنجه قبطيان و فرعونيان نجات بخشد. از اين رو هرگاه او را مى ديدند، مقدمش را گرامى داشته و به او از حال خود شكايت مى كردند. آن حضرت نيز در فرصت هاى مختلف به ديدارشان رفته و آنان را به آينده اميدبخشى اميدوار مى كرد و گاهى هم اگر شرايط اجازه مى داد، به نفع آن ها وارد عمل مى شد و به هر اندازه كه مقدور بود، ظلم و ستم را از آن ها دفع مى نمود.

در اين احوال، روزى بى خبر از مردم و دور از چشم مأموران فرعون به شهر مصر يا به گفتع ء برخى به شهر منف كه مركز حكومت فرعون بود وارد شد. وقتى كه در شهر مى گشت تا به وضع بنى اسرائيل ستمديده و پيروان خود سركشى كند، يكى از افراد بنى اسرائيل را ديد كه با مردى از قبطيان به جنگ و نزاع مشغول است. آن مرد قبطى، كارى را بر آن مرد اسرائيلى تحميل كرده و به زور مى خواه او را بر آن كار وادارد، و آن مرد اسرائيلى هم حاضر به انجام آن نيست و در نتيجه كار آن دو به كتك كارى و نزاع كشيده است. مرد اسرائيلى كه چشمش به موسى افتاد او را به كمك طلبيده و از او يارى خواست. موسى كه براى ايجاد زمينه قيام خود با فرعون، درگير شدن يك مرد اسرائيلى را با يك مرد قبطى به اين گونه صلاح نمى دانست و از جنگ و نزاع بى ثمر ناراحت شده بود، فرمود:هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ ؛(۷۲۰)

اين كار شما عملى شيطانى است و او دشمن گمراه كننده و آشكارى (براى پيش رفت آيين حق در جهان) مى باشد.

يا منظورش اين بود كه عمل اين مرد قطبى كه مى خواهد به ناحق و زور، كارى را بر مرد اسرائيلى تتحميل نموده و زورگويى بكند، كارى شيطانى است. به دنبال اين سخن، به يارى مرد اسرائليى آمد و مشتى بر سر مرد قبطى زد.

به دنبال آن وقتى متوجه شد كه مرد قبطى بر اصر مشت او از پا درآمد و نقش بر زمين شد، رو به درگاه خداى خود كرد و گفت:

رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ ؛(۷۲۱)

پروردگارا! من به خود ستم كردم. تو مرا بيامرز خدا نيز او را آمرزيد

و منظورش اين ستم به نفس خود اين بود كه من در دفاع از ستم ديدگان بنى اسرائيل و اظهار حق شتاب كردم و موجبات گرفتارى خود را به دست قبطيان به اين زودى فراهم كردم و بدين وسيله، مشكلاتى در راه پيش برد هدف خويش ايجاد نمودم. اكنون تو در اين راه كمكم كن و داستان مرا از فرعون و قبطيان پوشيده دار.

يا چنان كه د رروايتى از امام هشتم نقل شده است،(۷۲۲) منظورش اين بود كه پروردگار! من با ورود به اين شهر و اين پيش ‍ آمد، خود را در معرض تعيب قبطيان قرار دادم و به جان خود ستم كردم. اكنون تو مرا از دشمنان خود پوشيده و پنهان دار كه به من دست رسى پيدا نكنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطى نكشند. خلاصه منظور آن حضرت، طلب كمك از خداى تعالى بود و منظور اين نبود كه خدايا! گناهى از من سرزده و تو آن را بيامرز. شاهد بر اين مطلب مطلب، جمله اى است كه خداى تعالى به دنبال آن از زبان موسى نقل فرموده است:

قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ ؛(۷۲۳)

كه موسى عرض كرد: پروردگارا! به پاس آن نعمتى كه به من دادى، من پشتنبان مجرمان نخواهم بود.

و اگر اين عمل موسى گناه بود، اين جمله را نمى گفت.

به هر صورت موسى آن شب را ترسان و نگران و شايد دور از انظار د رخفاگاهى به سر برد. وقتى داستان كشته شدن مرد قبطى كه برخى گفته اند وى نانواى مخصوص فرعون بود در شهر شايع شد، مردم مى دانستند كه وى به دست يكى از افراد بنى اسرائيل كشته شده است. كسى هم جز همان مرد اسرائيلى كه موسى به كمكش شتافته بود، نمى دانست كه قاتل آن مرد موسى است. وقتى خبر قتل مرد قبطى به گوش فرعون رسيد، مأمورانى براى شناختن و دستگيرى او در شهر گماشت و جاسوسانى را براى پيدا كردن وى به گوشه و كنار شهر فرستاد.

موسى كه نگران اتفاق روز گذشته بود كه مبادا او را بشناسند و دستگيرش سازند، در شهر گردش مى كرد كه ناگهان همان مرد اسرائيلى را كه با قبطى ديگرى درگير شده و به زد و خورد مشغول است. وقتى آن شخص چشمش به موسى افتاد دوباره از موسى كمك طلبيد و او را به يارى خواست. موسى كه از اتفاق و پيش آمد روز گذشته دل خوشى نداشت و هم چنان نگران بود، رو بدان مرد كرد و فرمود: به راستى كه تو مرد گمراه آشكارى هستى. منظورش اين بود كه تو هر روز با يكى از قبطيان درگير مى شوى و به كارى كه تاب و توان آن را ندارى دست مى زنى، به اين ترتيب تو شخص گمراهى هستى.

اين سخن را فرمود و به دنبال آن براى يارى او پيش آمد و مى خواست به مرد قبطى حمله كند. مرد اسرائيلى كه آن سخن را از موسى شنيد و ديد كه آن حضرت به قصد حمله پيش مى آيد، خيال كرد موسى مى خواهد خود او را مورد حمله قرار دهد، ازاين رو با فرياد گفت: مى خواهى همان طور كه ديروز شخصى را به قتل رساندى، مرا هم به قتل رسانى؟

با اظهار اين جمله مرد قبطى دانست كه قاتل مرد قبطى در دز گذشته موسى بوده و كسى كه جاسوسان فرعون و مأموران در جست وجوى وى هستند، ازاين رو خود را به مأموران رساند و ماجرا را به آن ها اطلاع داد. آن ها نيز براى دستگيرى و كشتن موسى بسيج شده و به تعقيب آن حضرت پرداختند. در اين جا بود كه همان حزبيل (يا حزقيل)(۷۲۴) كه به مؤمن آل فرعون مشهور بود، خود را به موسى رسانيد و از روى خيرخواهى، پيشنهاد فرار از شهر را به آن حضرت داد.

خداى تعالى در سوره قصص داستان آمدن او به نزد موسى و پيشنهادش را اين گونه بيان مى فرمايد: و مردى از انتهاى شهر شتابان بيامد و گفت كه اى موسى سركردگان قوم درباره تو راءى مى زنند (و نقشه كشيده اند) كه تو را به قتل برسانند، پس از شهر خارج شو كه من خيرخواه تو هستم.(۷۲۵) و او همان كسى است كه رسول خدا طبق روايتى كه در ايمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم برهم زدنى به خدا كافر نشدند:

۱ حزقيل، مؤمن آل فرعون؛ ۲ حبيب نجّار، صاحب ياسين؛ ۳ على بن ابى طالب، و او برتر از ديگران است.(۷۲۶)

خروج موسى از مصر

 در اين هنگام بود كه موسى با از شهر خارج شد و از خداى تعالى درخواست كرد تا او را از شرّمردمان ستمگر نجات بخشد. ناگفته پيداست كه شخصى مانند موسى كه تا به آن روز از مصر خارج نشده و مسافرتى نكرده بود۷ تا چه حدّ اين سفر براى او دشوار به نظر مى رسيد. نه زاد و توشه اى داشت كه بتواند با آ از گرسنگى برهد و نه مركبى كه بر آن سوار شود و طى راه كند و اساساً نميدانست به كدام جهت برود از اين رو در برخى از روايات و تواريخ آمده كه چون از شهر خارح شد، سرگردان ماند كه به چه سمتى برود؟ ناگهان فرشته اى بيامد و او را به سوى مدين راهنمايى كرد. برخى هم گفته اند كه هم چنان با تحير و بى اطلاعى پيش رفت تا به طور تصادفى به مدين رسيد. به هر صورت براى اين كه در بيابان ها سرگردان نشو، باز هم از خداى تعالى كمك طلبيده و راهنمايى خواست و خدا هم او را به مدين هدايت فرمود.

بيشتر تاريخ ‌نويسان گفته اند كه مسير آن حضرت از مصر تا مدين هشت روز راه و به مقدار فاصلهئ كوفه تا بصره بوده است. البته در حديثى هم آمده كه فاصله، سه روز راه بوده و در اين مدت خوراك آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و پياده طى طريق مى كرد.(۷۲۷)

آن قدر علف و برگ سبز خورده بود كه سبزى آن از پوست شكم لاغرش نمودار بود. و آن قدر با پاى برهنه راه رفته بود كه پاهايش زخم شده و خون از كف پايش مى ريخت، اما در هر حال به ياد خدا بود و در هر پيش آمد سخت و ناگوارى از او كمك مى طلبيد و رفع مشكل خود را از خداى خود درخواست مى كرد.(۷۲۸)

پس از گذشت، شب ها و روزها و تحمل همه مشكلات و سختى ها، به دروازه شهر مدين رسيد و براى رفع خستگى در زير درختى آرميد كه چاهى در نزديكى آن قرار داشت. موسى ديد كه جمعى از مردم شهر براى آب دادن گوسفندانشان در سر آن چاه جمع شده اند و در گوشه اى نيز دو زن را ديد كه گوسفندانى در پيش دارند، ولى براى آب دادن آن ها به جلو نمى آيند و تنها از كوسفندان خود نگهدارى مى كنند تا با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند.

حسّ انسان دوستى و غيرت موسى اجازه نداد كه هم چنان تنشيند و آن منظره را تماشا كند. با كمال خستگى كه داشت برخاست و پيش آن دو زن رفت و به آن ها گفت: كار شما چيست و باى چه ايستاده ايد؟ و با اين جملات در صدد تحقيق حال آن دو برآمد. آنان در پاسخ موسى گفتند: پدر ما پيرمردى كهنسال است كه نمى توند براى آب دادن گوسفندان به سر چاه بيايد و ما نيز نمى توانيم براى آب دادن آن ها با مردان بيگانه همراه شويم و از اختلاط با آنان پرهيز داريم. اكنون ايستاده ايم تا آن ها گوسفندانشان را آب دهند و سپس ما بر سر چاه رويم و از باقى مانده آب ها گوسفندانمان را سيراب كنيم.

وقتى حضرت موسى اين سخن را شنيد، دلش به حال آن ها سوخت. پيش رفت و مقدارى آب كشيده و گوسفندان آن ها را آب داد و سپس به جاى خود بازگشت و آن دو نيز گوسفندان را به خانه بردند.

برخى گفته اند: چاهى كه موسى از آن آب كشيد، غير از چاهى بود كه شبانا از آن آب مى كشيدند، زيرا وقتى موسى آن وضع را ديد، بر سر چاه ديگرى كه در آن نزديكى بود و سنگ بزرگى بر روى آن قرار داشت رفت و آن سنگ را كه ده نفر نمى توانستند از سر آن بردارند، به تنهايى برداشت و دلوى آب كشيد و گوسفندان آن دو زن را آب داد.(۷۲۹)

در روايت ديگرى آمده است كه به نزد شبانان آمد و گفت: بگذاريد تا من يك دلو براى شما و يك دلو نيز براى خود بردارم. آن ها كه براى كشيدن يك دلو آب مى بايست ده نفرى با هم كمك كنند تا آن را از چاه بكشند، آن را به دست موسى دادند و خود به كنارى رفتند. آن حضرت براى آن ها يك دلو آب كشيد و دلو ديگرى هم براى گوسفندان آن دو زن كشيد و گوسفندان را آب داد.

به هر صورت زنان را خيلى زود به خانه فرستاد و دوباره به جاى خود بازگشت و از شدت گرسنگى به خداى تعالى شكايت حال خود كرد و گفت: پروردگارا! من به چيزى كه برايم بفرستى نيازمندم.(۷۳۰)

از اميرمؤمنان روايت شده كه فرمود: موسى در آن وقت از خداوند جز نانى كه بخورد و رفع گرسنگى كند درخواستى نداشت.(۷۳۱) در خديث ديگرى نقل شده كه امام باقر فرمود: موسى در آن وقت به يك تكه خدما نيازمند بود (كه با آن خود را از گرسنگى برهاند).(۷۳۲)

بارى آن دو زن برخلاف عادت هر روز، خيلى زود به خانه برگشتند و گوسفندان را با خود آوردند. پدرشان كه از آمدنشان به آن زودى تعجب كرده بود، پرسيد: چه شد كه امروز به اين زودى بازگشتند؟ دختران گفتن: مرد صالحى بر سر چاه بود كه با ديدن وضع ما بر ما رحم آورد و گوسفندانمان را آب داد و ما زودتر به خانه آمديم. پيرمرد روشن ضمير به يگى از آن دو گفت: نزد آن مرد برو و او را پيش من آر تا پاداش كارش را به وى بپردازم. آن دختر براى آوردن موسى حركت كرد و با كمال حيا و آزرم به راه افتاد و خود را به وى رسانيد و اظهار كرد: همانا پدرم تو را فرا خوانده است تا پاداش آب دادن گوسفندانمان را به تو بدهد.(۷۳۳)

موسى كه در آن وقت خور را در سرزمين غربت و تنهايى مى ديد كه نه مسكنى داشت تا خود را از سرما و گرما و جانوران حفظ كند و نه لقمه نانى كه بدان از گرسنگى برهد، چاره اى نديد جز آن كه پيشنهاد آن دختر را بپذيرد. پس ‍ بى درنگ به دنبال او به راه افتاد و به خانه پير كهنسال رسيد.

آيا پير كهنسال شهر مدين همان شعيب بود؟

 تا اين جا ما نامى از اين پيرمرد روشن ضمير مدين كه بر اثر پيرى نمى توانست خورش گوسفندان را به چرا گاه و سر چاه آب ببرد و دخترانش اين كار را انجام مى دادند، نبرديم. به سبب آن كه ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران در نام وى اختلاف است: بيشتر آن ها عقيده دارند كه وى همان شعيب پيغمبر بود كه پيش از اين شرح حالش مذكور شد و از برخى هم مثل سعيدبن جبير نقل شده است كه نام او يثرون يا يترون يا يثرى برادر شعيب بوده و شعيب پيش از وى از دنيا رفته و مابين زمزم و مقام در كنار خانه كعبه دفن شده بود.(۷۳۴)

از ابن عباس نيز نقل شده است كه وى برادر شعيب و نامش يثرون بود.(۷۳۵) برخى هم در مقابل اينان عقيده دادند كه شعيب سال ها يا قرن ها پس از موسى به دنيا آمده و معاصر(۷۳۶) او نبوده است.(۷۳۷) با توجّه به رواياتى كه از اهل بيت نقل شده، قول اوّل صحيح تد به نظر مى رسد، از اين رو ما همان را اختيار كرده و از اين پس نام آن را ذكر مى كنيم.

طبرسى و ديگران از سلمة بن دينار نقل كرده اند: وقتى موسى به دنبال دختد شعيب به راه افتاد و نگران بود تا و از چه راهى مى رود كه او نيز به دنبالش حركت كند، متوجه شد كه گاهى بر اثر وزش باد، پست و بلندى هاى بدن دختر از پشت نمودار مى گردد و ديدن آن منظره براى موسى كه از دودمان نبوت و مردى غيور بود ناگوار آمد. ازاين رو ناچار شد ديدگان خود را به زير اندازد و به بدن آن دختر نگاه نكند. ولى طاقت نياورد و به آن دختر فرمود، من از جلو مى روم و تو پشت سر من بيا. هر جا كه ديدى من به خطا مى دوم، سنگ ريزه اى جلوى پاى من بينداز تا من راه را تشخيص دهم، زيرا ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم.

وقتى كه به خانه شعيب درآمد، آن حضرت دستور داد براى وى شام آورند و بدو فرمود: بنشين و بخور.

مومسى گفت: به خدا پناه مى برم.

شعيب پرسيد: مگر گرسنه نيستى؟

موسى گفت: آرى، ولى مى ترسم اين غذا مزد كار من باشد و ما خانواده اى هستيم كه كارهاى اخروى (و اعمالى) را كه براى خدا انجام مى دهيم، به چيزى نمى فروشيم اگر چه زمين را پر از طلا كنند (و بخواهند مزد آن را بدهند.

شعيب گفت: اى جوان! به خدا اين غذا مزد عمل تو نيست، بلكه عادت و شيوه من و پدرانم اين است كه از ميهمان پذيرايى كنيم و به مردمان غذا بدهيم. در اين وقت موسى نشست و غذا خورد.(۷۳۸)

عبدالوهاب نجّار پس از نقل اين داستان مى گويد: داستان خوبى است، اما بايدتوجه داشت كه موسى در آن وقت يقين داشت شعيب جز براى آن او را نخواسته كه مزد آب دادن گوسفندان را به او بپردازد. پس با اين ترتيب نمى شود گفت كه چون به نزد شعيب رسيد، خود را به نادانى و بى اطلاعى زد و اين سخن را گفت.(۷۳۹) ازاين رو معلوم نيست قسمت آخر اين داستان صحيح باشد.

به هر خورت، بعد از چند ساعت دعاى موسى برآورده شد و چنان كه مفسران گفته اند، نياز او به غذا مرتفع گرديد.

پس از صرف غذا، شعيب حال او را پرسيد و موسى سرگذشت خودرا نقل كرد. در اين همگام شعيب او را دل دارى داد و فرمود: اكنون ديگر ترسى نداشته باش كه از گروه ستم كاران نجات يافته اى.(۷۴۰)

ازدواج موسى با دختر شعيب

 گويا شعيب با شنيدن سرگذشت موسى و مشاهده اخلاق و كمالات آن حضرت، مايل شد تا او را به طريقى نزد خود نگاه دارد و براى نگهدارى و چرانيدن گوسفندان خود، چند سالى از وجود او استفاده كند و شايد در فكر اين بود كه با چه شرايطى اين مطلب را به موسى پيشنهاد دهد.

در اين جا يكى از دختران كه به گفته جمعى دختر بزرگ شعيب بود به سخن آمد و گفت: پدر جان! او را اجير كن كه بهترين اجيرى كه مى شود گرفت آن كسى است كه نيرومند و امين باشد (و اين مرد چنين است).(۷۴۱) شعيب رو به دختد كرد و فرمود: نيرويش را از آب دادن گوسفندان و كشيدن آب به تنهايى از چاه دانستى، ولى امانتش را از كجا فهميدى؟

دختر در پاسخ، جريانى را كه در راه آمدن به خانه اتفاق افتاد و اين كه موسى براى نديدن پست و بلندى هاى بدن او، تكليف كرد تا پشت سرش بيايد را براى پدر بازگفت. سخن دختد زمينه را از هر جهت براى پيشنهاد شعيب فراهم كرد و او فرمود: من مى خواهم يكى از دو دختر خود را به ازدواج (و همسرى) تو درآورم به شرط آن كه هشت سال اجير من شوى و اگر ده سال را تمام كنى (و دو سال ديگر بر آن بيفزايى) به اختيار خود كرده اى (و تفضّلى است كه درباره من نموده اى، ولى من تو را ملزم به ده سال نمى كنم) و نمى خواهم با تو سختى (يا سخت گيرى) كنم و مرا ان شاءاللّه از مردمان صالح خواهى يافت.(۷۴۲) و خواهى ديد كه به عهد خود وفادارم و در برخورد با مردم سخت گير نيستم.

موسى پيشنهاد شعيب را پذيرفت و در پاسخ وى گفت: همين قرار ميان من و تو باشد و هر يك از دو مدت را به پايان بردم، به من ظلمى نشود و خدا بر آن چه مى گوييم شاهد و گواه است.(۷۴۳)

بدين ترتيب موسى به دامادى شعيب درآمد و با دخترش كه بيشتر نام او را صفورا نوشته اند ازدواج كرد و در كنار شعيب زندگى جديدى را آغاز نمود و با كمال صداقت و درست كارى به خدمت مشغول شد.

عصاى موسى

 مى گويند هنگامى كه موسى خواست گوسفندان شعيب را به چراگاه ببرد، از وى عصايى درخواست كرد كه درندگان را به وسيله آن از از گوسفندان دور كند و آن ها را در وقت چرانيدن، رام خويش گرداند. شعيب نيز همان عصاى تاريخى و معجزه آسا را به موسى داد كه پيوسته همراه موسى بود تا وقتى كهبه مصر آمد و آن را در دربار فرعون بيفكند و به صورت اژدهايى عظيم درآمد.

در نقل ديگرى است كه آن عصا را فرشتهاى به شعيب داده بود. وقبن موسى عصايى از وى خواست، شعيب به دخترش دستور داد كه به هانه رفت و همان عصا را آورد. وقتى چشم شعيب به آن عصا افتاد گفت: اين را ببر و عصاى ديگرى بياور. دختر برفت و آن را در حاى خود گذاشت و خواست عصاى ديگر بياورد؛ ولى ديد همان عصا در دست او قرار گرفت. اين جريان چند بار تكرار شد تا سرانجام شعيب همان عصا را به موسى داد.(۷۴۴)

طبرسى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت: از امام صادقعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: عصاى موسى از چوب آس بخشت بود كه جبرئيل آن را براى موسى آورد.

كلينى در كتاب شريف كافى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: عصاى موسى از آدم به شعيب و از شعيب به موسى بن عمران رسيد و همان عصا اكنون در نزد ماست و به دست قائم ما (عجل اللّه فرجه) خواهد رسيد.(۷۴۵)

در حديثى در كتاب عرائس الفنون داستان هاى عجيت و كارهاى خارق العاده بسيارى براى عصاى مزبور نقل كرده است؛ مانند اين كه موسى در بيابان به جاى چراع از آن استفاده مى كرد و عصا براى او نور مى داد يا هرگاه سر چاهى مى رسيد و به آب نياز داشت، آن را داخل چاه مى كرد و آن عصا به شكل طناب و دلوى مى شد و به وسيله آن آب مى كشيد و يا هرگاه محتاج به غذا مى شد، آن را به زمين مى زد و هر چه مى خواست از زمين بيرون آمده و مى خورد و چيزهاى ديگرى كه قسمت هايى از آن به افسانه شبيه تر است تات به حقيقت. و العلم عنداللّه.

بازگشت به وطن

 بارى موسى چنان كه وعده كرده بود، ده سال نزد شعيب ماند و در كمال درست كارى به او خدمت كرد. هنگامى كه ده سال سپرى شد، نزد شعيب آمد و گفت: من بايد به وطن خود بازگردم و مادر، برادر و خاندانم را ديدار كنم. شعيب با مراجعت او به وطن موافقت كرده و طبق قرارداد قبلى يا بدون آن، گوسفندانى به موسى داد و موساى كليم به همراه همسر خود كه حامله بود و روزهاى آخر باردارى را مى گذرانيد بار سفر بست و با گوسفندانى كه شعيب به او داده بود، راه مصر را در پيش گرفت.(۷۴۶)

موسى از ترس آن كه گرفتار فرمان روايان شام شود، از بى راهه مى رفت و همه جا سعى مى كرد كه به شهر و آبادى هاى سر راه برخورد نكند، به همين سبب در يكى از شب هاى بسيار سرد و تاريك، راه را گم كرد و باران شديد نيز سبب شد تا گوسفندانش پراكنده شوند و در كار خود سرگردان شود. در اين ميان مشكل ديگرى هم براى وى پيش آمد كه بر حيرت و نگرانى او در آن بيابان تاريك افزود و آن اين بود كه همسرش را درد زايمان گرفت.

در وارى طور

 مكانى كه موسى در آن قرار داشت، بيابان طور و قسمت جنوبى بيت المقدس بود. موسى به اين سو و آن سو مى نگريست و در فك رچاره اى بود كه ناگهان از جانب طور آتشى ديد. در اين وقت به همراهان و خانواده اش گفت: در اين جا توقف كنيد كه من آتشى ديدم. اكنون مى ردم شايد خبرى يا پاره اى از آن را براى شما آورم كه شما گرم شويد و به وسيله اتش راه را بيابيم.(۷۴۷)

خاندان موسى همان جا ايستادند و او به طرف آتش روان شد. هنگامى كه نزديك آن رسيد، درخت سبزى را ديد كه از آن آتش شعله ور است. وقتى نزديك رفت تا از آن آتش برگيرد، ناگهان ديد آن آتش به سوى او حمله ور شد و يا به گفته برخى آتش را ديد كه به عقب دفت. همين سبب وحشت و ترس موسى گرديد و خواست برگردد، ولى به ياد آورد كه آتش مورد حاجت و نياز اوست. به ناچار براى بار دوم به سمت آتش رفت، ولى اين بار نداى جان تخشى از سمت راست آن درخت به گوشش خورد كه مى گفت: همانا من خداى يكتا، پروردگار جهانيانم. اى موسى! من پروردگار تو هستم. نعلين خويش را به در كن(۷۴۸) كه در وادى مقدس (طور) هستى و بدان كه من تو را (به پيامبرى) برگزيده ام، پس به اين وحى كه مى رسد گوش فرادار. من خداى يكتا هستم كه معبودى جز من نيست. مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپادار. قيامت آمدنى است. مى خواهم آن را نهان كنم تا هر كس برابر كوششى كه مى كند، سزا بيند. آن كه به رستاخيز ايمان ندارد و از هواى نفس همد پيروى كند، تو را از آن باز ندارد كه هلاك مى شوى(۷۴۹)

اين ندا را در حالت بهت فرو برد و انديشناك گرديد، ولى نوازش حق او را فرا گرفت و با قدمى استوار به سوى صدا پيش رفت و به دنبال جملات بالا، ندايى را شنيد كه فرمود: اين چيست كه به دست راست دارى؟(۷۵۰)

موسى كه تازه متوجه بود به مقام پيامبرى رسيده و خداى جهان او را تا اين اندازه مقرب درگاه خويش قرار داده كه بدون واسطه با او سخن مى گويد، فرصتى به دست آورد تا هر چه بيشتر با محبوب حقيقى و هستى بخش جهان هستى به گفت وگو و راز و نياز پردازد و لذت بيشترى از راز دل با خالق هستى برگيرد. ازاين رو با آرامش به پاسخ حق تعالى لب گشود و گفت: اين عصاى من است كه بر آن تكيه مى زنم و با آن براى گوسفندانم برگ مى تكانم و مرا در آن (بهره ها و) حاجت هاى ديگر (نيز) هست(۷۵۱)

اين سئوال و پاسخ بدين جا پايان نيافت، زيرا سئوال حق تعالى مقدمه وحى رسالت بود و شايد مى خواست تا موسى را براى ديدن معجزه شگفت انگيز خويش آماده سازد، ازاين رو در ادامه گفت وگو، او را مأمور كرد تا عصا را بيفكند و در ضمن قدرت حق تعالى را در زنده كردن مردگان از نزديك ببيند.

موسى به دنبال دستور حق تعالى عصا را بيفكند و ناگهان ديد كه عصا به صورت مارى درآمد كه از نظر بزرگى و هيبت چون اژدها و از نظر سرعت عمل و چابكى چون افعى تيزرو بود و با قرار گرفتن در روى زمين شروع به حركت كرد.

كليم اللّه از ديدن آن منظره وحشت كرد و بگريخت، ولى دنباله وحى الهى كه بدو فرمود: بگيرش و تنرس كه ما آن را به حالت اولش بازمى گردانيم.(۷۵۲) وى را از رفتن بازداشت و براى گرفتن آن عصا شگفت انگيز بازگشت.

برخى از مفسران گفته اند: موسى جبّه اى پشمين در برداشت و براى گرفتن عصا، دست خود در آستين جبّه برد و جلو رفت. اما در اين جا نداى ديگرى آمد كه اى موسى دست خود را از آستين بيرون آر و بدون واهمه و ترس عصا را برگير.

بدين ترتيب موسى دانست كه به رسالت حق تعالى مبعوث گشته و اين عصا نيز معجزه اوست كه بايد در جاى خود از آن استفاده كند و گواه رسالت خويش سازد.

معجزه ديگرى كه خداند به موسى داد، اين بود كه بدو وحى شد: دست در گريبان فرو بر تا دستى بى عيب و درخشان بيرون آيد و اين هم معجزه ديگر، تا نشانه هاى بزرگ خويش را به تو بنمايانيم.(۷۵۳) موسى دست در گريبان خود فرو برد و چون بيرون آورد، نورى خيره كننده كه فضا را روشن كرد از آن برتافت و با وحى الهى دانست كه اين هم معجزه ديگرى است كه براى تبليغ رسالت بدو عطا گرديد. كليم خدا هم چنان گوش فرا داد و با جمله زير دنباله مأموريت بزرگ خويش را از طرف خداى تعالى دريافت كه بدو فرمود: به سوى فرعون (و فرعونيان) برو كه به راستى او طغيان كرده است.(۷۵۴)

در اين جا موسى به يادآورى ماجراى قتل آن مرد قبطى و نيز شوكت و نيروى عظنم فرعون و قبطيان و انحطاط فكرى و نادانى پيروان او و مشكلات ديگرى كه انجام اين مأموريت به دنبال داشت، خود را به يارى برادرش هارون نيازمند ديد. پس از روى تضرع عرض كرد: پروردگارا! من شخصى از آن ها را كشته ام و مى ترسم مرا بكشند و برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است. او را به كمك من بفرست كه تصديقم كند زيرا بيم آن دارم تكذيبم كنند.(۷۵۵)

در سوره طه آمده است كه درخواست هاى خود را به اين صورت عرضه داشت: پروردگارا! سينه ام بگشاى و كار را برايم آسان كن و گره از زبانم باز كن تا گفتارم را بفهمند(۷۵۶) و براى من از خاندانم پستيبانى قرار ده، هارون برادرم را و پشتم را بدو محكم كن، و در رسالتم او را شريك من گردان تا تو را تسبيح بسيار گوييم و بسيار يادت كنيم كه تو از حال ما آگاهى.(۷۵۷)

مأموريت سنگينى بود و موسى مى خواست تا از خداى تعالى نيروى بيشترى براى پيشرفت كار و انجام آن مأموريت دشوار دريافت دارد. خداى تعالى نيز وعده پيروزى كامل به او داد و دل او را نيرومند ساخته، در پاسخ او فرمود: خواسته ات به تو داده شد(۷۵۸) بازوى تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم و شما را با آيه هاى خويش تسلى مى دهيم تا به شما دست نيابند، شما و هر كه پيرويتان كند، پيروزيد.(۷۵۹)

در راه انجام فرمان الهى

 طبق نقلى موسى پس از اين كه مأموريت الهى را دريافت و به مقام پيامبرى برگزيده شد، نزد همسرش بازگشت پس از چند روز او را با نوزادى كه تازه به دنيا آورده بود، به مدين فرستاد و خود به طرف مصر روان شد. برخى گفته اند، آن ها را در همان صحرا رها كرد و رفت. تا پس از چند روز يكى از چوپانان مدين بدان جا آمد و آن ها را شناخت با خود به مدين و نزد شعيب برد و آن ها هم چنان نزد شعيب بودن تا وقتى كه قرعون غرق شد و موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد. وقتى خبر به شعبى رسيد، آن ها را نزد موسى فرستاد. هم چنين نقل ديگر آن است كه موسى آن ها را همراه خود به مصر برد.

خداى تعالى چنان كه به موسى وعده داده بود، هارون را به كمك وى فرستاد و بدو الهام كرد تا به موسى بپيوندند و در انجام مأموريت خطير او شركت داشته باشد. بعضى گفته اند كه هارون به دنبال وحى الهى از شهر مصر خارج شد و به استقبال موسى شتافت تا وقتى كه در كنار رود نيل او را ديدار كرد. طبرى در تاريخ خود از سدّى نقل مى كند كه وى گفته است: موسى خاندان خود را به مصر آورد و شبانه به خانه مادرش برد. مادر موسى او را نشناخت و جاى گاههى به آن ها داد تا وقتى كه هارون وارد خانه شد و حال ميهمان تازه وارد را پرسيد. او گفت: ميهمانى است كه به خانه ما آمده است. وقتى هارون پيش وى آمد و حالش را پرسيد، متوجه شد كه برادرش موسى است. برخاست و دست به گردن هم انداختند و يك ديگر را در آغوش كشيدند و پس از احوال پرسى، موسى به هارون گفت: بيا تا نزد فرعون برويم كه خداوند ما را به سوى او به رسالت فرستاده است. هارون نيز پذيرفت، اما مادرشان فرياد زد كه اگر به نزد وى برويد، شما را به قتل خواهد رسانيد. ولى آن دو برخاستند و به دربار فرعون رفتند.(۷۶۰)

در قصر فرعون

 متن فرمانى را كه خداى تعالى به موسى و هارون داد چنين است: تو و برادرت (هارون) با آيات (و نشانه هاى)من برويد و در ياد كردن من سستى نكنيد. به سوى فرعون برويد كه به راستى او طغيان كرده است، اما با وى به نرمى سخن گوييد شايد متذكر گردد يا (از من بترسد.(۷۶۱)

وقتى موسى و هارون عرض كردند: پروردگارا! ما ترس داريم كه او بر ما ستم كند يا سركشى اش زيادتر گردد. خداى تعالى در پاسخشان فرمود: نترسيد كه من با شما هستم، مى شنوم و مى بينم.(۷۶۲)

اين وعده روشن الهى بود كه آن دو را دل گرم ساخت و با اراده هاى آهين به سوى قصر فرعون به راه افتادند و گرنه فرعون چنان قدرتى در مصر پيدا كرده و به مردم مصر اءنا ربكم الاعلى مى گفت و همه را به پرستش خود واداشته بود و مخالفان خود را با سخت ترين شكنجه ها نابود مى كرد.

جمعى از مفسران در ذيل آيه وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ؛ فرعون صاحب ميخ ‌ها طبق رواياتى گفته اند كه فرعون ميخ ‌هاى سختى داشت كه وقتى مى خواست كسى را شكنجه كند، دستور مى داد او را بر زمين بخوابانند و دست ها و پاهاى او را با آن ميخ ‌ها به زمين بكوبند.

در داستان ساحرانى كه به موسى ايمان آوردند، آن ها را به همين شكنجه سخت تهديد كرد و به گفته برخى اين كار را نيز كرد و دستور داد آن ها را به همين ترتيب به درخت ها بياويزند و دست ها و پاهاى آن ها را با ميخ به درخت بكوبند.

درباره آسيه همسر خود نيز كه پس از ساحران به موسى ايمان آورد همين شكنجه را در نظر گرفت و فرمان داد او را در آفتاب بخوابانند و دست و پايش را به زمين بكوبند و سنگ بسيار سنگين و سختى را روى سينه اش بگذارند و به همان وضع رهايش كنند تا جان دهد.

ستم فرعون به جايى رسيد كه گفته اند و پيش از اين نيز گذشت كه وقتى ستاره شناسان به او خبر دادند نطفه موسى در فلان شب بسته خواهد شد، دستور داد هيچ مردى از بنى اسرائيل در آن شب پيش همسرش نرود. بيدادگرى او به حدّى بود كه شكم زنان حامله را مى دريد تا به موسى دست يابد و كودكان بى گناه بنى اسرائيل را سر مى بريد و كسى نبود كه بتواند در برابر اين همه جنايت زبان به اعتراض بگشايد يا از كسى دفع ستم بنمايد.

تاريخ ‌نويسان نوشته اند: قصرى كه موسى و هارون براى راهنمايى فرعون بر در آن آمدند، ميان هفت قلعه محصور و مرتفع قرار داشت كه قلعه هاى مزبور تو در تو ساخته شده و حلقه وار قصر اصلى را در بر گرفته بودند و براى ساختن اين قصر بزرگ و قلعه هاى مزبور، هزاران نفر به خاك و خون كشيده شده بودند.

ميان هر قلعه تا قلعه ديگر صدها سرباز مسلح شب و روز پاس مى دادند و در بعضى از قسمت ها نيز شيرانى درنده و تربيت شده وجود داشتند كه اگر دشمن بدان جا راه مى يافت، طعمه آن ها مى شد. هنگامى كه موسى و هارون بر در قصر آمدند، آن دو را به درون راه ندادند و به گفته برخى روزها و بلكه ماه ها گذشت تا به درون قصر راه يافتند.

از محمدبن اسحاق بن يسار نقل شده است: دو سال تمام موسى و هارون هر روز صبح بر در قصر فرعون مى آمدند و شام باز مى گشتند و كسى جرئت نداشت سخن آن دو را به گوش فرعون برساند و حال آن دو را گزارش دهد تا سرانجام روزى دلقك مخصوص فرعون، سخنشان را اظهار كرد و پيغامشان را رسانيد. همين سبب شد كه فرعون آن دو را نزد خويش بخواند و گفتارشان را بشنود. البته بعضى هم معتقدند كه همان روز اوّل كه موسى بر در قصر آمد، براى او اجازه گرفتند و به درون قصر راه يافت.(۷۶۳)

در چند حديث نيز آمده است كه موسى عصاى هود را بر در قصر زد و درهاى تودرتو همه باز شد تا جايى كه قرعون موسى را بديد و دستور داد وارد قصرش كنند.(۷۶۴)

به هر صورت دسترسى به فرعون و رساندن پيام آسمانى حق به گوش او، كار آسانى نبود و مشكلات و خطرهاى زيادى در پيش داشت كه موسى به كمك برادرش هارون و با پشت گرمى به وعده صريح خداى تعالى كه فرمود: من با شما هستم(۷۶۵) اين مشكلات را از پيش راه برداشت و خود را به حضور فرعون رسانده و پيام حق را به وى ابلاغ كرد.

به گفته بعضى، فرعون دستور داد شيران تربيت شده را به سوى موسى و هارون رها كنند، ولى با كمال تعجب ديد كه آن ها چون مقابل آن دو رسيدند، صورت را بر خاك نهاده و رام شدند.

اين منظره ابهتى از موسى در دل فرعون انداخت كه ناچار شد او و برادرش را به حضور بخواند و به سخنانشان گوش ‍ دهد.(۷۶۶)

احتجاج با فرعون

 موسى و هارون سخن را از اين جا آغاز كردند و گفتند: ما فرستاده پروردگار جهانيانيم بنى اسرائيل را با ما بفرست و از قيد اسارت و ستم رها ساز.

فرعون براى تحقير موسى و تكذيب سخن او نخست در جواب آن حضرت گفت: مگر ما نبوديم كه تو را در كودكى نزد خود تربيت كرديم و سال ها از عمر خويش را در ميان ما به سر بردى؟ سپس به داستان قتل آن مرد قبطى اشاره كرد و ادامه داد: و آن كارى را كه نبايد بكنى كردى و (سپاس ما را نداشتى) كفران نعمت ما كردى!(۷۶۷) بدين ترتيب هواست بگويد كه سابقه تو نزد ما به خوبى روشن است و ما تو را از كودكى بزرگ كرديم و وضع تو را مى انيم. پس از كجا به رسالت رسيدى و فرستاده پروردگار جهانيان گشتى؟

موسى در جواب او فرمود: آن روز كه من آن كار را كردم (و آن مرد را كشتم) از سرانجام آن آگاه نبودم (و نمى دانستم منجر به قتل آن مرد مى شود و من ناچار به ترك وطن مى شوم) و چون از شما ترسيدم فرار كردم و پروردگارم به من حكم (و فرزانگى) بخشيد و از پيغمبرانم قرار داد(۷۶۸)

به دنبال آن در پاسخ آن قسمت كه گفته بود: ما تو را در كودكى نزد خود تربيت كرديم و مى خواست ضمن تحقير موسى منّتى هم بر سر آن حضرت بگذارد فرمود: مگر اين نعمتى است كه منّت آن را بر من مى نهى در حالى كه بنى اسرائيل را به بردگى گرفته اى؟(۷۶۹)

يعنى منشاءآن ماجرا نيز ظلم و ستم تو بود كه بنى اسرائيل را بردگان خود دانسته و هر گونه ستمى را درباره آنان روا داشته اى تا آن جا كه دستور سر بريدن پسران آن ها را صادر كردى و آن دستور ظالمانه تو سبب شد كه مرا به دريا اندازند و دست تقدير به قصر تو و تحت كفالت تو درآورد اين چه منّتى است كه تو بر ما دارى و چه نعمتى است كه انتظار سپاس آن را از من دارى؟ مگر ظلم و بيدادگرى نعمت است يا زورگويى چون تو، حق سپاس بر كسى دارد و ولى نعمت مردم ستمديده مى گردد؟ اين تو هستى كه نعمت هاى خد را ناسپاسى كرده و به جاى دادگسترى و رسيدگى به كار خلق خدا، آن ها را به بردگى گرفته و هر گونه ستمى را در مورد آن ها روا مى دارى!

مولوى اين قسمت از گفت وگوى موسى و فرعون را در مثنوى به نظم آورده كه چند بيت آن اين گونه است:

رفت موسى بر طريق نيستى

گفت فرعونش: بگو تو كيست؟

گفت: من عقلم رسول ذوالجلال

حجة اللّه ام امان از هر ضلال

گفت: نى خامش رها كن گفت وگو

نسبت و نام قديمت را بگو

گفت: موسى نسبتن از خاكدانش

نام اصلم كمترين بندگانش

نسبت اصلم ز آب و خاك و گل

آب و گل را داد يزدان جان و دل

گفت: غير اين نسب ناميت هست

مر تو را خود آن نسب اولى تر است

بنده قرعون و بنده بندگانش

كه از او پرورد اوّل جسم و جانش

بنده ياغى و طاغى اى ظلوم

زين وطن بگريخته از فعل شوم

خونى و غدّار و حق ناشناس

هم بر اين اوصاف خود مى كن قياس

در غريبى خوار و درويش و خلق

كه ندانستى سپاس ما و حق

گفت: حاشا كه بود با آن مليك

در خداوندى كس ديگر شريك

بلكه آن غدار و آن طاغى تويى

لاف شركت مى زنى ياغى تويى

گر بكشتم من عوانى را به سهو

نى براى نفس كشتم نى به لهو

من زدم مشتى و ناگه اوفتاد

آن كه جانش خود بند جانى بداد

من سگى كشتم تو مرسل زادگان

صد هزاران طفل بى جرم و زيان

فرعون كه تا آن روز خود را در برابر چنين ميطق نيرومند و زبان گويايى نديده بود و هر چه مى گفت، اطرافيان چاپلوس ‍ بدون چون و چرا تصريق مى كردند و بلكه جنايات و بيدادگرى هاى او را پرده پوشى كرده و براى هر كدام بهانه اى تراشيده و به صورت حق جلوه مى دادند و به صورت معبودى او را مى پرستيدند، يكّه اى خورد و قبل از آن كه راه خشونت و تهديد پيش گيرد، خواست تا از همان راه تحقير و احياناً استهزا و تهمت موسى را از ميدان بيرون برد و اگر اين حرته ها كارگر نيفتاد، آن كاه با اسلحه تهديد و خشونت به ميدان موسى بيايد. به همين منظور از موسى گه گفته بود: ما فرستاده پروردگار جهانيانيم توضيح خواسته و پرسيد: پروردگار جهانيان چيست؟(۷۷۰)

موسى در جواب گفت: پروردگار آسمان ها و زمين و آن چه ميان آن هاست، اگر اهل يقين هستيد.(۷۷۱)

فرعون كه خود را پروردگار مردم معرفى كرده بود شايد خود او و بندگانش عقيده داشتند كه هر جهانى پروردگاى دارد، آسمان ها هر كدام پروردگارى دارد و زمين هم داراى پروردگار جدايى است و همه پروردگاره نيز در فرمان خداى جهان هستند،(۷۷۲) نمى توانستند معناى سخن موسى را درك كنند و چنين پروردگارى به طور مستقل و جدا براى آن ها مصداق و مفهومى نداشت. همين انحطاط فكرى و جهالت اطرافيان فرعون بهانه اى به او داد تا منظور هود را كه همان تحقير موسى بود عملى سازد و رو به اطرافيان خود كرده بگويد: آيا نمى شنويد؟(۷۷۳) يعنى نمى بينيد كه پايه معلومات و درك اين مرد تا چه اندازه است كه وقتى از او مى پرسم پروردگار جهانيان چيست؟ جواب را وارونه كرده و همان سخن را تكرار مى كند!

موسى كه مى خواست تا در همان نخستين برخورد با فرعون خداى يكتا را به او و اطرافيانش معرفى كند و به اشتباهى كه از نظر پرستش داشتند واقفشان سازد، به تحقير فرعون اهميتى نداد و گفت: پروردگار پدران گذشته تان.(۷۷۴)

يعنى اين اشتباه است كه شما خيال كرده ايد هرد عالمى را پروردگارى بوده و پروردگار شما نيز فرعون است و بايد او را پرستش كنيد، بلكه تمام اين جهان هستى و موجودات بى شمار و همه شما و پدران گذشته و فرزندان آينده تان را يك پروردگار بيش نيست و او همان پروردگار جهانيان است كه مرا به رسالت به سوى شما فرستاده است.

فرعون كه حربه اى به دستش افتاده بود و مى خواست بيشترين استفاده را از آن بر ضدّ موسى بنمايد، به دنبال گفتار قبلى خود گفت: اين شخص كه به اصطلاح رسول شماست و به سوى شما فرستاده شده، ديوانه است.(۷۷۵)

موسى از سخن باز نايستاد و باز هم دنباله سخن را ادامه داد و فرمود: پروردگار مشرق و مغرب و هر چه ميان آن هاست، اگر مى فهميد.(۷۷۶)

فرعون كه ديد با اين هوچى گرى ها نمى تواند موسى را از سخن بازدارد و حربه تهمت هم كارگر نيفتاد، به زورو تهديد متوسل شد و به موسى گفت: اگر معبودى جز من بگيرى (و غير مرا پرستش كنى) تو را در زمره زندانيان قرار خواهيم داد.(۷۷۷)

و اين كه نگفت تو را به زندان مى افكنم و گفت تو را در زمره زندانيان قرار مى دهم ، شايد براى آن بود كه وضع سخت زندانيان و شكنجه هاى عجيب مأموران فرعون، براى همه روشن بود و مردم مى دانستند اگر كسى زندانى شود و نامش در ليست زندانيان درآيد، چه سرنوشت شومى در پيش دارد و چگونه در زير دست و پاى دژخيمان فرعون به بدترين وضع جان مى دهد.

موسى كه گويا انتظار همين گفتار را مى كشيد و مى خواست تا دشمن را با منطق نيرومند هميش از غرور و نخوت به زير آورد و عجز و زبونى اش را بر وى آشكار سازد، در اين جا دنباله سخن را رها كرد و فرمود: اگر چه براى تو حجتى آشكار (و معجزه و دليلى روشن بر صدق مدّعاى خويش) بياورم؟(۷۷۸)

فرعون گفت: آن را بياور اگر راست مى گويى.(۷۷۹)

ناتوانى فرعون در برابر معجزه موسى (عصا و يد بيضا)

 موسى بى درنگ عصاى هميش را به زمين انداخت و ناگاه به صورت اژدهايى عظيم درآمد. به دنبال آن دست به گريبان برد و چون بيرون آورد، نورى از آن برتافت كه شعاعش چشم بينندگان را خيره كرد.

داستان سرايان درباره هيبت اژدها و وحشتى كه از ديدن آن به فرعون دست داد، داستان ها نوشته اند. از آن جمله ثعلبى در عرائس الفنون نوشته: هنگامى كه موسى عصا را انداخت و به آن صورت وحشتناك درآمد، فرعون و اطرافيانش ‍ ديدند اژدهاى مزبور دهان باز كرد و ميان دو فك پايين و بالاى او به قدرى باز بود كه تمامى قصر را فراگرفت. يك لب را بر پايين و لب ديگر را بر بالاى قصر گذاشت و پس از آن به سوى فرعون حمله كرد و خواست تا او را در كام خود گيرد. تماشاچيان و حاضران مجلس همگى از ترس گريختند و خود فرعون نيز وحشت كرد و فرياد زد: اى موسى! تو را به خدا و حق تربيتى كه به گردن تو دارم سوگند مى دهم كه او را برگيرى و شرّش را از من دور سازى. من تعهد مى كنم كه به تو ايمان آورم و بنى اسرائيل را با تو بفرستم. در اين وقت بود كه موسى عصا را برگرفت و به حالت نخست بازگشت.

به دنبال آن معجزه يد بيضا را نيز نشان داد. فرعون با ديدن آن دو معجزه بزرگ و وعده اى كه به موسى داده بود، خواست به وى ايمان آورد. اما هامان! وزير مشاور و مخصوص فرعون مانع اين كار شد و بدو گفت: تو اكنون خدايى هستى كه تو را پرستش مى كنند، چگونه مى خواهى با داشتن اين مقام پيرو بنده اى گردى؟(۷۸۰)

در پاره اى از روايات نيز نظير اين داستان با مختصر اختلافى نقل شده است، و اللّه اءعلم.

به هر صورت، فرعون كه انتظار نداشت با اين دو منظره هولناك و خيره كننده روبه رو شود و فكر نمى كرد موسى داراى چنين معجزاتى باشد، در كار خويش فرو ماند و چاره اى نديد جز آن كه از راه عوام فريبى و تهمت، حق را پنهان و براى حفظ مقام خود، حسّ وطن پرستى مردم را تحريك كند و با خود هم دست سازد، باشد كه بدين وسيله چند صباح ديگر پايه هاى لرزان كاخ استبداد و ستمگرى خود را استوار سازد و به جنايات خود ادامه دهد. به همين منظور رو به اطرافيان كرد و گفت: اين مرد جادوگر ماهرى است كه مى خواهد شما را به وسيله جادوى خنويش از سرزمينتان بيرون كند و خود و خويشان و قومش، مالك و فرمان رواى اين سرزمين گردند. اكنون شما درباره او چه نظرى داريد؟(۷۸۱)

برخى گفته اند: نيروى اعجاز چنان او را سرگشته و نگران خويش ساخت كه به طر كلى بزرگى مقام خود را فراموش كرد و به اندازه اى عجز و زبونى بر وى چيره شد كه ندانست چه مى گويد و خود را باخته و گم كرد.

اطرافيان فرعون كه پروردگار خود را آن چنان برسان ديدند، به وى گفتند: او و برادرش را مهلت ده و مأموران خود را به شهرها بفرست تا همه جادوگران ماهر را به نزد تو آورند(۷۸۲) و در روز معينى به نبرد موسى برخيزند و جادو را به جادو پاسخ دهند.

شايد براى باز دوم فرعون از سراسيمگى و پريشانى كه پيدا كرده بود، رو به موسى كرد و گفت: اى موسى! آيا نزد ما آمده اى تا به وسيله جادوى خويش ما را از سرزمينمان بيرون كنى؟ اما بدان كه ما نيز جادويى همانند آن براى تو بياوريم. پس ميان ما و خودت وعده گاهى بگذار و موعدى را مقرر كن كه ما و تو از آن تخلّف نكنيم(۷۸۳)

موسى پذيرفت و روز عيد را كه روز اجتماع و جشن مردم بود براى اين كار معيّن كرد. فرعون هم مأمورانى به سراسر مصر گسيل داشت تا هر ساحر زبردست و جادوگر ماهرى را در هر جا كه هست براى روز موعود و نبرد با موسى به پايتخت بياورند.

اجتماع ساحران براى معارضه با موسى

 عل سحر و جادو در سرزمين مصر اهميت فراوانى داشت و فراعنه مصر نيز براى حفظ مقام و حكومت خود، از وجود آن ها بهره هاى زيادى برده و جويندگان آن علم را تشويق مى كردند و چنان كه در حديث آمده، يكى از اسرار اين كه خداوند متعال معجزه موسى را نيز عصا و يد بيضاء قرار داد، همين بود كه معجزه آن حضرت از سنخ كار ساحران باشد و بر اثر مهارتى كه در اين علم داشتند، به معجزه بودن كار موسى ايمان بياورند، چنان كه بزرگ ترين معجزه پيغمبر اسلام نيز قرآن بود، زيرا علم فصاحت و بلاغت در زمان آن حضرت (ميان عرب) رواج بسيارى داشت و چون فصحاى بزرگ عرب قرآن را ديدند، دانستند كه اين گفتار بشر نيست به معجزه بودن آن اعتراف كردند.

متن حديث را كه صدوق در كتاب عيون و علل الشرائع از امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا روايت كرده، اين است كه ابن سكيّت گويد: به امام عرض كردم: چرا خداى عزوجل موسى بن عمران را به عصا و يد بيضاء و آلت سحر مبعوث فرمود و عيسى را به طب و محمد را به كلام و خطب؟ حضرت در پاسخ من فرمودند: خداى تعالى چون موسى را فرستاد، علم سحر بر مردم زمان وى چيره شده بود. موسى نيز از جانب خداى تعالى معجزه اى آورد كه مردم نتوانند مانندش را بياورند و سحر و جادويشان را باطل سازد و برهان و حجت را بر ايشان ثابت و پا بر جا كند و عيسى را در زمانى مبعوث قرمود كه بيمارى ها در آن زمان بسيار بود و مردم به طبابت احتياج داشتند. عيسى نيز از همان نمونه معجزه اى آورد كه سنخش در نزد آنان نبود، معجزه اى كه به اذن خدا مرده را زنده مى كرد و كور مادرزاد و برص دار را شفا مى داد و بدين ترتيب حجت خود را بر ايشان ثابت مى گرد. خداى تبارك و تعالى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در وقتى مبعوث فرمود كه خطب و كلام (و شعر و فصاحت و بلاغت در گفتار) بر اهل زمان غلبه كرده بود. آن حضرت نيز از كتاب خداى عزوجل و موعظه ها و احكام آن معجزه اى آورد كه گفتار آنان را بدان باطل كرد و حجت را بدان وسيله بر آن ها اثبات كرد.(۷۸۴)

بارى در زمان موسى علم سحر و جادو رونق قراوانى داشت و هر كه را در اين علم مهارتى بود، اهميت بيشترى در نظر مردم آن زمان پيدا مى كرد. فرعون نيز خواست تا از وجود آن ها باى تحكيم موقعيّت متزلزل خويش استفاده كند، ازاين رو جادوگران ماهر را از سراسر مملكت دعوت كرد و آن ها را براى عيد (روز موعود) آماده مبارزه با موسى نمود.

درباره تعداد ساحرانى كه براى مبارزه با موسى جمع شدند، اختلاف است و اكثراً تعداد آن ها را هفتاد تفر ذكر كرده اند. البته برخى هم آن ها را چندين برابر، يعنى چندين هزار ذكر كرده و گفته اند: اين هفتاد نفر را از ميان آن ها انتخاب كردند كه سرآمدشان بودند.

سرانجام روز موعود فرا رسيد ساحران آماده پيكار شدند.

قرآن كريم نقل مى كند كه قبل از اين كه ساحران دست به كار سحر خود شوند، به فرعون گفتند: اگر ما پيروز شويم مزدى هم داريم؟(۷۸۵) در ضمن اين كه وعده بهترين مزدها را به آن ها داد، گفت: آرى شما در آن وقت از مقرّبان (درگاه من نيز) خواهيد بود(۷۸۶)

عبدالوهاب نجّار از اين سوال و جواب استفاده كرده كه معلوم مى شود انجام فرمان فراعنه مصر، براى همه واجب بوده و ناچار بوده اند تا دستورهاى آن ها را بدون چون و چرا و بدون درخواست مزد اجرا كنند.(۷۸۷)

موضوع ديگرى كه در قرآن در اين قسمت از داستان ذكر شده و گواه بر اين است كه فرعون بيشترين تشويق را در حق ساحران كرد تا بلكه به دست يارى آن ها تاج و تخت خود را از خطر برهاند، اين بود كه از طرف فرعون به مردم گفتند: شما نيز براى تماشا در مركز موعود حاضر شويد تا اگر ساحران پيروز شدند از آن ها پيروى كنيم(۷۸۸)

در صورتى كه اگر ساحران پيروز مى شدند، مردم از آن ها پيروى نمى كردند بلكه از همان آيين آن ها كه پرستش فرعون بود پيروى مى كردند؛ سعنى در حقيقت از فرعون اطاعت مى كردند، اما مطلب را به اين صورت گفتند تا رشوه بيشترى از نظر مقام اجتماعى به آن ها بدهند و آن ها را به كار خود دل گرم تر سازند، گذشته از اين كه حضور تماشاچيان و شعارهايى كه به نفع ساحران مى دادند، در پيروزى احتمالى آنان و شكست رقيب بسيار مؤ ثر بود.

 

اندرز موسى و نيرنگ فرعون

 كوشش فراوانى كه فرعون و دار و دسته اش با جمع آورى ساحران براى درهم كوبيدن موسى و هارون و معجزه حيرت انگيزش كرده بودند و تبليغات زيادى كه در مملكت مصر به داه انداخته و پول هاى گزافى كه در اين راه خرج كرده بودند، براى توده مردم نادان جاى ترديد باقى نگذاشته بود كه دشمن دستگاه جبّار فرعون شكست خواهد خورد و مانند گذشته باز هم پايه هاى حكومت ظالمانه او محكم خواهد شد.

ظواهر امر نيز نشان مى داد كه پيروزى با ساحران است، تا جايى كه خود آن ها نيز هنگامى كه به ميدان آمده و چشمشان به انبوه جمعيت طرف دار خود و بى كسى و غربت موسى افتاد و جادوهاى خود را حاضر كردند، ترديدى در پيروزى خود نديدند و گفتند: سوگند به عزت فرعون كه ما پيروزيم.(۷۸۹)

اما كليم خدا كه به وعده پروردگار خويش دل گرم بود و اين طواهر فريبنده تزلزلى در وى ايجاد نمى كرد، وقتى جمع ساحران و مردم مصر و شوكت خيره كننده فرعون را كه با اطرافيان خود براى تماشاى آن منظره آمده بود و در جاى گاه مخصوص قرار داشتند مشاهده فرمود، ابتدا براى اتمام حجت و پند و اندرز آنان، حاضران را كه جادوگران و فرعون نيز جزء آن ها بودند مخاطب ساخت و فرمود: واى بر شما! (متوجه باشيد) به خدا دروغ نبنديد كه خداوند شما را به عذاب (سخت) نابود كند و هر كه افترا و دروغ بندد نوميد گردد و به مطلوب و هدف خود نرسد.(۷۹۰)

اين گفتار كه از قلبى پاك سرچشمه گرفته بود و بلكه حقيقتى بود كه موسى به صورت اندرز به آن ها قرموده بود، تزلزلى در اراده ساحران ايجاد كرد و به فكر فرو رفتند و شايد شيوه همه افرادى كه به خدا و روز جزا اينان ندارند، همين باشد كه چون از نظر روحى تكيه گاهى ندارند، هميشه در حال اضطراب و نگرانى هستند و با يك تذكر كوتاه كه از جانب معتقدان به مبداء و معاد به آن ها داده مى شود، تعادل هود را از دست مى دهند و در كار خود متزلزل مى گردند.

به هر صورت روحيه ساحران با اين تذكر كوتاه و گفتار حق تضعيف شد و اختلاف و دو دستگى ميان آن ها ايجاد گرديد و گروهى از آن ها در كار خود مردّد شدند و آثار نخستين شكست در طرف داران فرعون آشكار گرديد.

اين خبر به گوش فرعون و دار و دسته اش رسيد و براى جبران آن، دستور دار فوراً جلسه اى سرى تشكيل دهند و ساحران را در آن مجلس گرد آورند تا فرعون براى آن ها سخنرانى كند. وقتى ساحران حاضر شدند، فرعون و طرف دارانش به آن ها گفتند: اينان دو جادوگرند كه مى خواهند با جادو خويش شما را از سرزمينتان بيرون كنند و آيين نيك شما را از بين ببدند. تصميمتان را قطعى كنيد و با هم دلى در يك صف به مبارزه با آنان برخيزيد و بدانيد كه هر كس ‍ برتر شود رستگار (و پيروز) است(۷۹۱)

فرعونيان در اين جا باز هم از بى خبرى و نداشتن رشد و آگاهى ساحران كه توده اى از همان مردم نادان بودند استفاده نموده و آنان را در پيمودن راه باطل خويش محكم و پا برجا كردند و براى تحريك ساحران از غريزه مال دوستى و وطن پرستى و علاقه به مليّت و آيين نياكانشان به نفع خويش بهره بردارى كردند.

نخست آن كه گفتند: موسى و هارون مى خواهند با جادوى خويش شما را از سرزمينتان بيرون كنند، و ديگر آن كه اينان مى خواهند آيين مقدس و مليّت شما را از بين ببرند و بدين تربيب شما بايد بيشتدين كوشش خود را كرده و كاملاً هم دل شويد و در يك صف به مقابله با آن دو قيام كنيد.

سحر ساحران و معجزه موسى

 ساحران در برابر چشم هزاران نفر كه شايد بر اثر جهل و نداشتن رشد اجتماعى، از اعماق دل پيروزى خود را آرزو مى كردند، پيش آمدند و به موسى گفتند: تو ابزار سحرت را به كار مى اندازى يا ما بيندازيم.(۷۹۲)

موسى فرمود: شما بيندازيد(۷۹۳) و با اين جمله ساحران همه ريسمان ها و عصاهايى را كه قبلاً آماده كرده بودند، بر زمين انداختند و در نظر موسى (و ديگران) به صورت مارهايى درآمد كه راه مى رفتند.

منظره عجيبى بود، در صحرايى وسيع، ده ها و شايد صدها و هزارها ريسمان و چوب به صورت مارهايى درآمده و شروع به جست وخيز كردند. قرآن كريم مى گويد: ديدگان مردم را مسحور و ترسى در آن ها ايجاد كردند و سحرى عظيم آوردند.(۷۹۴)

منظره به حدّى وحشتناك بود كه حضرت موسى نيز احساس ترس كرد و مختصر رعبى در دلش ايجاد شد، اما در همان حال، وحى خداوند آن برس اندك را نيز از دلش بيرون برد و بدو خطاب شد: اى موسى! نترس كه تو برترى. آن چه در دست راستت دارى بيفكن كه هر چه را اينان ساخته اند ببلعد، زيرا اينان نيرنگ جادوگرى را ساخته اند و جادوگر هرجا باشد (يا هر چه بياورد) رستگار (و پيروز) نخواهد شد.(۷۹۵)

موسى بى درنگ عصاى خود را بيفكند و ناگهان به صورت اژدهايى عظيم درآمد و در چشم برهم زدنى همه آلات سحر و ابزار كار ساحران را بلعيد. تماشاگران كه آن اژدهاى عظيم را با آن هيبت ديدند، از ترس پا به فرار نهادند و به گفته برخى از مورخان، صدها نفر زير دست و پا رفتند و غوغاى عظيمى بر پا شد.(۷۹۶)

ايمان ساحران

 در اين وقت حق براى ساحران آشكار گرديد و چنان تاءثير معجزه موسى قرار گرفتند كه بدون تأمل، پيش روى موسى به خاك افتاده و ايمان خود را به خداى موسى و هارون اظهار كردند و به عجز و زبونى خود در برابر قدرت الهى اعتراف نمودند.

فرعون كه در برابر شكستى ناگهانى و عملى انجام شده قرار گرفته بود و انتظار نداشت چنين شكست سختى آن هم از جانب افرادى كه اميدوار بود پايه هاى لرزان حكومت ظالمانه اش را به وسيله آن ها پابرجا و مستحكم سازد نصيبش ‍ گردد، بى اندازه خشمناك شد و براى اين كه سرپوشى بر ناتوانى خود بنهد و شرمندگى خود را مخفى سازد، بر ساحران بانگ زد و گفت: آيا پيش از آن كه من به شما اجازه دهم به او ايمان آورديد (اكنون معلوم شد كه استاد شما در سحر او بوده) و او بزرگ شماست كه سحر ر ابه شما ياد داده است.(۷۹۷)

فرعون، موسى را مى شناخت و مى دانست كه هيچ تماس قبلى بين موسى و ساحران برقرار نشده و شايد موسى تا آن روز هيچ يك از ان ها را نديده است، اما چه كند كه براى حفظ مقام خود ناچار است در آن موقع حساس به هر تهمت و دروغى متوسل شود و به هر ترتيبى شده، بر ناتوانى خود سرپوش نهد و احياناً از ايمان مردم ديگر جلوگيرى كند.

در سوره اعراف آمده است كه رو به ايشان كرد و گفت: اين نقشه اى است كه شما كشيده بوديد تا مردم را از شهرشان بيرون كنيد(۷۹۸) و بدين ترتيب آن ها را متهم به همكارى با موسى و طرح نقشه و توطئه بر ضدّ دستگاه سلطنت خود كرد و به دنبال اين جمله باز هم خواست احساسات توده مردم را بر ضدّ آن ها تحريك كند و بدين وسيله حق را بر مردم بپوشاند. ازاين رو گفت: نقشه كشيده بوديد تا مردم را از شهرشان بيرون كنيد و با اين گفتار خواست براى چندمين بار به دروغ به مردم وانمود كند كه موسى و يارانش مى خواهند شما را از شهر و دايارتان بيرون كنند و خود وارث اين سرزمين گردند.

سپس فرعون قيافه خشونت آميزى به خود گرفت و ساحران را به سخت ترين شكنجه ها تهديد كرده گفت: دست ها و پاهايتان را برعكس يك ديگر قطع و بر تنه هاى نخل آويزانتان مى كنم تا بدانيد عذاب كدام يك از ما سخت تر و پايدارتر است(۷۹۹)

فرعون كه تا آن روز جمعى چاپلوس را اطراف خود ديده بود كه باى گذراندن زندگى چند روزه دنيا به هر جنايتى تن داده بودند و دستورهاى او را بى چون و چرا اجرا مى كردند، آن ها را به كشتن و بستن و گرفتن جان تهديد كرد، ولى غافل از آن كه ساحران با ديدن آن معجزه هجيب و بلكه معجزات ديگرى كه ضمن آن معجزه مساهده كردند، دانستند كه ادعاى فرعون كه خود را پروردگار آنان مى داند، پوچ و واهى است و پروردگار حقيقى همان پروردگار موسى و هارون است و زندگى دنيا مقدمه زندگى جهان ديگر است و چنان نيست كه انسان با از دست دادن زندگى اين جهان از بين برود، از اين رو با كمال شهامت و بينش در پاسخ او گفتند: ما هرگز تو را بر اين معجزه ها كه براى ما آمده و آن خدايى كه ما را آفريده است ترجيح نمى دهيم. پس تو هر چه مى كنى بكن كه فقط زندگى اين دنيا را از ما مى گيرى(۸۰۰) و در سراى ابديّت و جهان آخرت فرمان تو نافذ نيست سعادت آن جهان را نمى توانى از ما برگيرى و ما زيانى نخواهيم كرد كه به سوى پروردگارمان مى رويم(۸۰۱) و به دنبال اين گفتار ادامه دادند: ما به پروردگار خود ايمان آورده ايم تا گناهان ما و آن جادوگرى كه ما را بدان مجبور كردى را بيامرزد و خدا بهتر و پايدارتر است.(۸۰۲)

شايد اين جمله اخير پاسخ آن قسمت از گفتار فرعون بود كه به آن ها وعده داد در صورت پيروزى همه گونه احسانى درباره آن ها بنمايد و در وقت تهديد نيز به آن ها گفت: تا بدانيد عذاب كدام يك از ما سخت تر و پايدارتر است.(۸۰۳)

به هر صورت، اينان كه پيش از ديدن معجزه موسى هيبت و ابّهت فرعون دلهاشان را احاطه كرده بود و رد باطل خود چنان محكم بودند كه گفتند: به عزّت فرعون كه ما پيروزيم(۸۰۴) با ديدن آيات حق چنان بصيرتى پيدا كردند كه براى فرعون عزتى نمى ديدند و دنيا و اموال بى حساب او نزد ايشان منزلتى نداشت و آن جملات زيبا و كلمات حكمت آميزى را كه حكايت از يك جهان ايمان و استقامت مى كرد، با كمال شهامت در برابر فرعون اظهار كردند.

از آيات قرآنى كه به دست نمى آيد كه سرانجام فرعون با ساحران چه كرد و آيا تهديد خود را درباره آنان عملى كرد يا نه؟ ولى طبرى و ابن اثير در تاريخ خود نقل كرده اند كه فرعون به تهديد خود عمل كرد و دست و پاى آن ها را همان طور كه گفته بود قطع كرد و به درخت آويزان نمود و اين جمله را كه خداى تعالى در سوره اعراف از آن ها نقل كرده كه گفتند:

رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ تَوَفَّنا مُسْلِمِينَ (۸۰۵) ؛

پروردگارا! صبرى به ما عطا كن و ما را مسلمان بميران.

در همان حال شكنجه و مرگ به درگاه خدا عرض كردند و آن ها كه در آغاز روز كافر بودند، در پايان شب شهيد از دنيا رفتند؛ گوارايشان باد.

مؤمن آل فرعون

 ابن اثير و ديگران نوشته اند هنگام ايمان ساحران و پيروزى موسى بر آنان، مردان و زنان ديگرى هم به آن حضرت ايمان آوردند كه چند تن از آنان به دست فرعون با همان شكنجه هاى سخت به قتل رسيدند. از جمله مؤمن آل فرعون بود.

به طورى كه در قرآن كريم آمده، او كسى بود كه قبل از آن نيز به خداى جهان ايمان داشت، ولى ايمان خود را پنهان مى داشت و اظهار نمى كرد تا پس از داستان ساحران، وقتى فرعون در صدد قتل موسى برآمد به شرحى كه پس از اين مى آيد وى ايمان خود را اظهار كرد و گفت: آيا مى كشيد مردى را به جرم اين كه مى گويد: پروردگار من خداى يكتاست در صورتى كه دليل هاى روشن از جانب پروردگارتان براى شما آورده. اگر دروغ گو باشد دروغش به گردن خود اوست و اگر راست گو باشد (دست كم) برخى از آن چه شما را بدان بيم مى دهد، به شما خواهد رسيد كه به راستى خداوند كسى را كه دروغ گو باشد هدايت نخواهد كرد.(۸۰۶)

و از جمله احتجاج او با فرعون و دار و دسته اش كه در قرآن نقل شده، اين بود كه به آن ها گفت: اى مردم! من بر شما از سرنوشتى چون روزگار مردمان ديگر بيم دارم، مانند وضع قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه پس از آن ها بودند اى مردم! بر شما از روز ندا دادن (يعنى روز قيامت كه مردم هم ديگر را صدا مى زنند) مى ترسم، روزى كه پشت كرده و عقب گرد (به سوى جهنم برويد) و در قبال خدا نگهدارى نداريد.(۸۰۷)

اى مردم! چه شده كه من پيروى كنيد تا شما را به راه كمال و رشد هدايت كنم. اى مردم! اين زندگى دنيا بهره اندكى است و آخرت سراى بقا (و هميشگى) است.

اى مردم! چه شده كه من شما را به سوى نجات دعوت مى كنم و شما مرا به جهنم دعوت مى كنيد؟(۸۰۸)

به دنبال آن پس از چند آيه، خداى تعالى حكايت مى كند كه بدان ها گفت:

به زودى منذكّر خواهيد شد آن چه را من به شما مى گويم و من كار خود را به خدا واگذار مى كنم كه خداوند در مورد بندگنش بياست، پس خداوند او را از نيرنگ هاى برى كه درباره اش كرده بودند، نگاه داشت.(۸۰۹)

برخى از مفسّران اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه خداوند متعال او را از شرّ فرعونيان محافظت فرمود و نتوانستند او را به قتل برسانند، ولى ابن اثير و برخى ديگر چنان كه در بالا ذكر شد گفته اند: فرعون او را نيز به دنبال ساحران به قتل رسانيد.(۸۱۰)

در حريثى هم كه برقى در محاسن و علىّبن ابراهيم در تفسير خود روايت كرده اند امام صادقعليه‌السلام قرمود: منظور از نگهدارى خدا، نگهدارى از دين او بود، يعنى خداوند او را نگه داشت از اين كه مفتون آن ها گردد و از نظر دين و آيين به آن ها متمايل شود، وگرنه از نظر ظاهر او را قطعه قطعه كردند و به قتل رسانيدند.(۸۱۱)

برخى از مفسران گفته اند: مرجع ضمير در اين آيه حضرت موسى است؛ يعنى خداوند حضرت موسى را از نقشه هايى كه درباره اش كشيده بودند حفظ كرد كه نتوانستند او را به قتل برسانند.(۸۱۲)

نام و نسب مؤمن آل فرعون

 درباره نسب مؤمن ال فرعون و نام وى اختلاف است. بعضى نام او را حزبيل و برخى خربيل ذكر كرده اند و در بعضى از نقل ها حزقيل آمده است. مرحوم طبرسى در مجمع البيان قول ديگرى هم نقل كرده كه گفته اند نامش حبيب بوده است.(۸۱۳)

اكثر مفسّران او را پسر عموى فرعون و ولى عهد و جانشين او دانسته اند.(۸۱۴) از هشام نقل شده كه وى گفتع است: فرعون او را بر نيمى از مردم مصر حكومت داده بود و ثعلبى نيز نقل كرده است كه وى صد سال خزينه دار فرعون بود.

در حديثى از امام صادقعليه‌السلام روايت شده كه آن حضرت فرموده اند: مؤمن آل فرعون مردم را به يگانگى خدا و نبوت موسى و برترى پيغمبر اسلام بر ساير انبيا و فضيلت اوصياى پس از وى بر ساير اوصيا دعوت مى كرد و به ايشان مى گفت: از خدايى فرعون بيزارى جوييد. تا اين كه سعايت كنندگان از وى نزد فرعون برگويى كردند و گفتند كه حزبيل مردم را به مخالفت با تو و همكارى با دشمنانت دعوت مى كند. وقتى فرعون اين سخن را شنيد به آن ها گفت: اگر به راستى عموزاده و ولى عهد و جانشين من چنين كارى كرده باشد، مستحق سخت ترين عذاب ها خواهد بود، ولى اگر شما بر او دروغ بسته باشيد چنين عذابى شايسته شماست.

وقتى حزبيل را نزد فرعون آوردند، بدو گفتند: آيا تو منكر خدايى فرعون هستى و كفران نعمت هاى او را كرده اى؟

در پاسخ رو به فرعون كرد و گفت: پادشاها! تو تاكنون ديده اى كه من دروغ بگويم؟

فرعون گفت: نه.

حزبيل گفت: پس از اين ها بپرس پروردگارشان كيست؟

آن ها در جواب گفتند: فرعون.

حزبيل گفت: آفرندگار شما كيست؟

گفتند: فرعون.

حزبيل گفت: روزى رسان شما و آن كسى كه بدى ها را از شما دفع مى كند كيست؟

گفتند: همين فرعون.

حزبيل گفت: پادشاها! تو گواه باش و همه حاضران را نيز گواه مى گيرم كه پروردگار آن ها پروردگار من و روزى دهنده آن ها روزى دهنده من است و هر كه زندگى آن ها را اصلاح مى كند هم او اصلاح كننده زندگى من است و مرا جز پروردگار و روزى دهنده و آفريدگار آن ها، پروردگار و روزى دهنده و آفريدگارى نيست و من، حضران را گواه مى گيرم كه از هر پروردگار و رازق و خالقى جز پروردگار و رازق خالق آن ها بيزارم.

اين كلمات را گقت و منظورش در دل خداى جهان بود، ولى فرعون و حاضران چنين پنداشتند كه منظور او همان فرعون است.

ازاين رو فرعون، به آن افرادى كه بدگويى او را كرده بودند رو كرد و گفت: اى بدخواهان و اى فتنه جويانى كه مى خواستيد بدين وسيله در مملكت من افساد كنيد و ميان من و عموزاده ام را به هم بزنيد و او را به هلاكت رسانده و بازوى مرا بشكنيد، شما مستحق عذاب و شكنجه من هستيد. سپس دستور داد آن ها را به ميخ كشيدند و گوشت هاى بدنشان را قطعه قطعه كردند.(۸۱۵)

داستان همسر مؤمن آل فرعون

 ابن اثير و ديگران نوشته اند كه مؤمن آل فرعون همسرى داشت كه ماشطه يعنى آرايشگر دختر فرعون بود و او نيز مانند شوهر خود پيش از داستان ساحران به خداى موسى ايمان آورده بود، ولى ايمان خود را پنهان مى داشت تا روزى پس ‍ از قتل ساحران و مؤمن آل فرعون، همان طور كه دختر فرعون را آرايش مى كرد و سرش را شانه مى زد، ناگهان شانه از دستش افتاد. بى اختيار گفت: بسم اللّه.

دختر فرعون گفت: پدرم را مى گويى؟

گفت: نه، بلكه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار پدرت.

دختر فرعون موضوع را به پدرش گزارش داد و فرعون آن زن را خواست و گفت: پروردگار تو كيست؟

زن پاسخ داد: پروردگار من و پروردگار تو خداى يكتاست.

فرعون با كمال بى رحمى دستور داد تنورى از آتش آماده كنند تا او و فرزندانش را بسوزاند. زن بدو گفت: مرا به تو حاجتى است؟

فرعون پرسيد: حاجتت چيست؟

زن گفت: حاجتم آن است كه چون من و فرزندانم را سوزاندى، استخوان هاى ما را جمع كنى و دفن نمايى.

فرعون قبول كرد، آن گاه دستور داد فرزندان او را يك يك ميان تنور انداختند تا نوبت به آخرين فرزندش كه كودك كوچكى بود رسيد.(۸۱۶) وقتى هواستند او را نيز به آتش افكنند، آن زن به وى رو كرد و گفت: مادر جان! صبر كن كه تو بر حق هستى.

سپس مادرشان را نيز در تنور انداخته و سوزاندند.(۸۱۷)

آسيه همسر فرعون

 آسيه دختر مزاحم و همسر فرعون كه برخى گفته اند از بنى اسرائيل بود از سال ها پيش در دل به خداى تعالى ايمان داشت، ولى ايمانش را پنهان مى داشت؛ امّا وقتى كه آن زن را در تنور آتش افكندند و در حال سوختن بود، آسيه بعد از ديندن آن منظره، ايمانش قوى گرديد و بر يقينش افزوده شد. در همين احوال فرعون نزد او آمد و ماجراى قتل ماشطه را براى آسيه نقل كرد.

آسيه رو به او كرد و گفت: واى بر تو، چه جرئتى بر خداى بزرگ كردى؟ فرعون كه اتنظار نداشت اين جمله را از همسرش بشنود و باور نمى كرد كه او نيز به خداى يگانه ايمان آورده باشد و ايمان به خداى تعالى در دل نزديك ترين و محبوب ترين افراد او ظهور كرده باشد، به سختى يكّه خورد و خشمگين گرديد. بعد بدو گفت: شايد ديوانه شده اى و همان حالت جنونى كه به سراغ ماشطه آمد، به سراغ تو نيز آمده باشد؟

آسيه گفت: من ديوانه نيستم، ولى به خداى تعالى كه پروردگار من و پروردگار تو و پروردگار جهانيان است ايمان آورده ام.

فرعون مادر آسيه را خواست و بدو گفت: دخترت دچار همان جنونى شده كه ماشطه بدان دچار شده بود. اكنون سوگند ياد مى كنم كه اگر به خداى موسى كافر نشود او را به قتل خواهم رساند.

مادر آسيه در خلوت پيش دختر آمد و او را نصيحت كرد كه دست از خداى موسى بردارد، ولى آسيه نپذيرفت و فرعون دستور داد او را به چهار ميخ كشيدند و سپس او را تحت شكنجه قرار دادند تا در زير آن جان سپرد.

وقتى هنگام مرگش فرا رسيد، روى نياز به درگاه پروردگار متعال كرده و عرض كرد: پروردگارا! بارى من در نزد خود خانه اى در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و رفتار (و شكنجه) او و از مردم ستم كار نجاتم بده(۸۱۸)

خداى تعالى نيز دعايش را مستجاب كرد و بينشى به او داد كه (پرده از جلو چشمش به كنارى رفت) و فرشتگان را ديد و جاى گاه خود را در بهشت مشاهده نمود و از خوشحالى خنديد.

فرعون رو به اطرافيان خود كرد و گفت: اين ديوانه را بنگريد كه چگونه در زير شكنجه مى خندد. بدين ترتيب روح آن زن باايمان و باتقوا از اين جهان زودگذر به بهشت جاودان شتافت.(۸۱۹)

مرحوم طبرسى نقل كرده كه آسيه پس از پيروزى موسى بر ساحران ايمان آورد. وقتى فرعون از ايمان او مطلع شد، او را از اين كار نهى كرد، ولى آسيه در آيين خود استقامت ورزيد و به سخن فرعون وقعى ننهاد پس او دستور داد دست ها و پاهاى او را در زير آفتاب به چهار ميخ كشيدند و سپس دستور داد سنگ بزرگى را بر وى افكندند و آسيه در همان حال دعا مى كرد تا خداى تعالى روحش را به بهشت برد.(۸۲۰)

شيخ صدوق از رسول خدا روايت كرده كه فرمود: بهترين زنان بهشت چهار زن هستند: مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آسيه دختر مزاحم، همسر فرعون.(۸۲۱)

اهل سنت نيز حديث فوق را به چند طريق از رسول خدا روايت كرده اند.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان از رسول خدا روايت كرده است كه از مردان گروه زيادى به كمال رسيدند، ولى از زنان فقط چهار زن به كمال رسيدند: آسيه دختر مزاحم زن فرعون، مريم دختر عمران، خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

چنان كه قبلاً اشاره شد، آسيه از كسانى بود كه قبل از داستان ساحران نيز به خداى جهان ايمان داشت، ولى تا آن روز ايمان خود را پنهان كرده بود تا اين كه آشكار نمود و اين مطلب هم كه بعضى از مورخان گفته اند در همان روز ايمان آورد، صحيح به نظر نمى رسد.

مرحوم صدوق روايت كرده كه رسول خدا فرمودند: سه نفر بودند كه چشم برهم زدنى كافر نشدند: مؤمن آل ياسين، على بن ابى طالب و آسيه همسر فرعون.(۸۲۲)

بارى اين زن باايمان، بر اثر رشد، كمال، بصيرت و ادراكى كه داشت، از بهترين مقام هاى ظاهرى و شخصيت هاى مادّى كه مى تواند به يك زن برسد برخوردار بود، همسر فرعون و ملكه خطه تاريخى و پهناور مصر و دره وسيع نيل بود و لذيذترين خوراك ها و بهترين زندگى ها و كامل ترين وسايل زندگى آن زمان را در اختيار داشت و اسباب خوشى و كامرانى از هر نظر برايش فراهم بود و خلاصه زندگى ظاهريش از هر نظر مورد حسرت و آرزوى همه زنان مادّى و دنياپرست آن روز بود.

اما آن زن باكمال، لقاى پروردگار متعال و زندگى در جوار حق را بر همه آن خوشى ها و لذت ها مادّى ترجيح داد و مقام قرب حق تعالى و نجات از آن زندگى را از خداى بزرگ خواستار گردند. خداى متعال نيز دعايش را مستجاب كرد و مقام والايى در بهشت به وى كرامت فرمود و نام او را براى مردمان باايمان به عنوان يك زن نمونه در قرآن كريم ضرب المثل قرار داد و فرمود:

وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ (۸۲۳) ؛

خداوند براى مردمان باايمان، زن فرعون را مثل مى زند هنگامى كه گفت: پروردگارا! براى من در نزد خود خانه اى در بهشت بساز و مرا از فرعون و رفتارش نجات ده

سخت گيرى فرعون در مورد بنى اسرائيل

 گذشته از نزديكان و بستگان فرعون كه به موسى ايمان آورده و به شرحى كه در بالا ذكر شد و به سخت ترين شكنجه ها به قتل رسيدند، جمع زيادى از بنى اسرائيل نيز كه ظاهراً بيشترشان جوان بودند به آن حضرت ايمان آوردند و به اين علت پريشانى خاطر و اضطراب فرعون از موسى و پيروانش افزون شد.

آن چه از آيات قرآنى و روايات استفاده مى شود آن است كه فرعون پيوسته با نزديكان و مشاوران خود در كار موسى و پيروان آن حضرت سرگرم مشورت بود و گاهى نيز همان اطرافيان فرعون و قوم او تحريكش مى كردند تا تصميمى قطعى درباره موسى و پيروانش بگيرد، زيرا با از بين رفتن فرعون، پست ها، مقام ها، درآمدهاى سرشار و بى حساب و عياشى هاى مشروع و نامشرعشان از بين مى رفت و ديگر نمى توانستند آن گونه كامرانى و فرمان روايى كنند و هر روز مال و منال تازه اى براى خود اضافه كرده يا در زير سايه ارباب خود به اندوخته هاى موجود و بى حسات خود مبالغ هنگفت ديگرى بيفزايند.

به همين دليل به عنوان نصيحت و خيرخواهى به فرعون مى گفتند: آيا موسى و قوم او را اين گونه آزاد مى گذارى كه در اين سرزمين فساد كنند، و تو و خدايانت را واگذارند ؟(۸۲۴)

بدين ترتيب او را تحريك كرده، دتور قتل بنى اسرائيل را از وى گرفته و به مرحله اجرا مى گذاشتند، اما وقتى مى ديدند كه اين سخت گيرى ها و ظلم و جنايت ها نمى تواند جلوى پيشرفت موسى و مرام خداپرستى و تزلزل پايه هاى حكومت فرعون را بگيرد، دوباره شكايت بنى اسرائيل و موسى را پيش وى مى برندند تا جايى كه او رابه غضب و خشم درمى آوردند و برخلاف صلاح ديد خودشان، فرعون مى گفت: بگذاريد تا من موسى را بكشم و او خداى خودش را بخواند (كه از دست من نجاتش دهد)، زيرا من ترس آن را دارم كه او آيين شما را تغيير دهد يا در اين سرزمين فساد را آشكار سازد(۸۲۵)

گاهى هم خود او به فكر فرو مى رفت و از آينده خود و از دست دادن قدرت، سلطنت و آن همه مال و منال بيناك مى گشت و بر خود مى لرزيد و مانند وقتى كه موسى هنوز به دنيا نيامده بود، دستور كشتن نوزادان پسر و به جاى گذاشتن دختران را صادر مى كرد و بنى اسرائيل را به عذاب ديگرى دچار مى ساخت.

تا آن جا كه بنى اسرائيل به ستوه آمده و نزد موسى مى آمدند و بدو مى گفتند: پيش از آن كه تو بيايى ما در آزار و شكنجه بوديم، اكنون نيز كه تو آمده اى هم چنان گرفتاريم.(۸۲۶)

موساى كليم نيز طبق فرمان و وعده الهى به آن ها مژده پيروزى و نجات از ظلم و بيدادگرى فرعون را داده و به استقامت و پايدارى دستورشان مى داد و مى فرمود: از خدا مدد بخواهيد و بردبارى پيشه سازيد كه همانا زمين ملك خداست، به هر كس از بندگانش كه بخواهد مى دهد و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است.(۸۲۷)

اميد است پروردگارتان دشمن شما را نابود و شما را در زمين جانشين آن ها سازد و بنگرد تا چگونه عمل مى كنيد.(۸۲۸)

در مجموع در هر روز دستور ظلم تازه اى از طرف فرعون براى بنى اسرائيل صادر مى شد و نيرنگ جديدى از طرف هيئت حاكمه مصر عليه دودمان يعقوب طرح مى گرديد.

شايد اگر چاپلوسان پول پرست و اطرافيانى كه به سبب منافع مادّى خود اطراف فرعون را گرفته بودند نبودند و آن تحريكات را نمى كردند و آن پيشنهادهاى ظالمانه را نمى دادند و فرعون را به حال خود مى گذاشتند، كار به اين جا نمى كشيد و منجر به آن همه جنايات بى سابقه و در نهايت نابودى خود و اربابشان نمى شد. حتى بعيد نبود كه فرعون با ديدن معجزات موسى به آن حضرت ايمان آورده و موجبات سعادت خود و قومش را فراهم مى كرد.

در روايات بسيارى آمده و پيش از اين اشاره شد كه چون موسى و هارون براى اولين بار نزد فرعون آمدند و رسالت خود را تبليغ كردند و حضرت موسى معجزه عصا و يد بيضاء را به او نماياند، فرعون تصميم گرفت كه به وى ايمان آورد و چنان كه در خطبه قاصعه نهج البلاغه و روايات ديگر نيز آمده، حضرت موسى از جانب خداى تعالى اين وعده را به فرعون داد كه اگر ايمان بياورد سلطنت و شوكتش هم چنان پايدار بماند، اما هامان كه سمت نخست وزيرى او را داشت يا وزير مشاورش بود مانع اين كار شد و گفت: چگونه حاضر مى شوى پس از اين كه معبود اين همه جمعيت هستى و به سر حدّ پرستش مردم رسيده اى، به خداى موسى ايمان بياورى و پيرو و بنده اى گردى؟ همين سخنان هامان مانع ايمان فرعون گرديد.

مولوى اين داستان را در مثنوى خود اين گونه به نظم آورده است:

آن ستيزه رو به سختى عاقبت

گفت با هامان براى مشورت

وعده هاى آن كليم اللّه را

گفت و محرم ساخت آن گمراه را

گفت با هامان چو تنهايش بديد

جست هامان و گريبان بر دريد

بانگ ها زد گريه ها كرد آن لعين

كوفت دستار و كله را بر زمين

كه چگونه گفت اندر روى شاه

اين چنين گستاخ آن حرف تباه

جمله عالم رامسخر كرده اى

كار را با بخت چون زر كرده اى

از مشارق وز مغارب بى لجاج

سوى تو آرند سلطانان خراج

پادشاهان لب همى مالند شاد

بر ستانه خاك تو اى كيقباد

اسب ياغى چون ببيند اسب ما

رو بگرداند گريزد بى عصا

تاكنون مسجود و معبود جهان

بوده اى گردى كمينه بندگان

در هزار آتش شدن اين خوشتر است

كه خداوندى شود بنده پرست

نى بكش اول مرا اى شاه عين

تا نبيند چشم من بر شاه اين

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبيند اين مذلت چشم من

خود نبوده است و مبادا اين چنين

كه زمين گردون شود گردون زمين

بندگانمان خواجه تاش ما شوند

بيدلانمان دل خراش ما شوند

پس از استفاده هاى عرفانى و نتيجه گيرى هاى علمى كه از اين داستان مى كند، در پايان مى گويد:

حاصل آن هامان بدان گفتار بد

اين چنين راءيى بر آن فرعون زد

لقمه دولت رسيده تا دهان

از گلوى او بريده ناگهان

خرمن فرعون را داد او به باد

هيچ شه را اين چنين صاحب مباد

در اين ميان از همه بدبخت تر، افرادى بودن كه بر اثر نادانى و نداشتن رشد و درك اجتماعى، آلت دست اينان قرار گرفته و هر روز براى سر و صورت دادن به جنايات آن ها در محلى اجتماع و با سخنانى فريبا و بى حقيقت سرشان ر گرم و به نفع خويش تبليغ مى كردند و موسى و پيروانش را تحقير مى نمودند.

قرآن كريم يكى از اين برنامه هايى را كه فرعون و دار و دسته اش ترتيب دادند چنين نقل كرده است: فرعون ميان قوم خود فرياد زد و گفت كه اى قوم! آيا فرمان روايى مصر خاص من و اين نهرها كه در قلمرو من جارى است در اختيار من نيست. مگر نمى بينى؟ ايا من بهترم يا اين (شخصى) كه خوار (و زبون) است و سخن روشن نتواند گفت؟ اگر او نيز فرمان روا و لايق رهبرى است، پس چرا دست بندهاى طلا بر او نياويخته اند يا چرا فرشتگان به همراه او نيامده اند؟(۸۲۹)

همين مخنرانى مسخره و مبتذل براى آن مردم دور از علم و درك و رشد، كافى بود كه گول بخورند و فريفته و مطيع او گردند، و از حق و حقيقت رو گردان شوند و موجبات بدبختى و هلاكت خود را فراهم سازند. ازاين رو هداى تعالى به دنبال آيات فوق فرمود: پس قوم خود را (با اين سخنان) منحرف كرد تا مطيع وى شدند و به راستى كه آن ها مردم فاسقى بودند.(۸۳۰)

بعد در ادانه براى تذكر ديگران فرمود: چون خشم ما را جلب كردند، از آن ها انتقام گرفتيم و همگيشان را غرق كرديم و آن ها را براى ديگران سابقه و مثلى قرار داديم تا ملت هاى ديگر از آن ها و سرگذشتشان پند و عبرت گيرند.(۸۳۱)

دستور ساختمان صرح يا قصر مرتفع

 فرعون با همه اين سخت گيرى ها و آزار و اذيت هايى كه به پيروان موسى مى كرد و وسايل عظيم تبليغاتى كه فارهم كرده بود تا همه جا مردم از او طق دارى كنند، ولى باز هم مى ديد كه اوضاع به نفع موسى پيش مى رود و روز به روز بر تعداد پيروان او افزوده مى شود و صحنه سازى ها و تظاهرات ساختگى و سخن رانى ها هم نمى تواند جلوى پيشرفت مرام و هدف موسى را بگيرد. به همين دليل به فكر افتاد تا وسيله اى فراهم كند كه خود را به خداى موسى رسانده و او را از بين ببرد و به خيال خود اساس دعوت موسى را از بيخ ‌وبن بركند.

براى اين منظور به هامان دستور داد قصر مرتفع و برج بلندى بسازد تا وى به آسمان برد و از وضع خداى موسى مطلع گردد و چنان كه به او دسترسى يافت او را به قتل رسانده و خيال خود را آسوده سازد.

شايد خود فرعون هم به اين اندازه نادان و جاهل نبود كه نداند با هيچ وسيله اى نمى توان به آسمان بالا رفت و علاوه بر آن خداوند جاى معينى ندارد كه بتواند حساب خود را با او تسويه كند، اما براى فريب دادن مردم جاهلى كه او را خداى خود مى دانستند وسيله خوبى بود با اين كار مى خواست به آن ها بفهماند كه قدرت و نيروى من به حدّى است كه مى تونم هر خدايى، اگر جه در آسمان ها باشد، را از بين بببرد و گذشته از اين، موسى را در وجود چنين خدايى به دروغ متهم سازد و دروغ گو معرفى كند.

اين كه مكان خداى موسى را در آسمان تعيين كرد با اين كه موسى در وقت معرفى خداى خويش گفته بودرَبِّ السَّمواتِ و الاءَرضِ (۸۳۲) سفسطه ديگرى براى فريب دادن مردم بود و گويا با اين جمله مى خواست بگويد: اين خدايى كه موسى مدعى وجود اوست و مردم را به سوى او دعوت مى كند، در زمين وجود نيست، زيرا در روى زمين جز من خدايى نيست و من خداى زمين هستم. شايد اين خدا در آسمان باشد اگر چه گمان من اين است كه در آن جا هم چنين خدايى نيست و موسى در اين ادعاى خود دروغ گوست.

به هر صورت قرآن كريم متن دستور او را به هامان دراين باره اين گونه حكايت مى كند: و فرعون (به بزرگان مملكت خود) گفت: اى بزرگان! من براى شما خدايى جز خودم نمى شناسم (و به جز خودم خداى ديگرى سراغ ندارم) اى هامان! براى من آتشى بيفروز (و آجر بساز) و قصر (و بناى مرتفعى) بساز شايد بدان بالا رفته و از خداى موسى اطلاعى بيابم و من او را از دروغ گويان مى پندارم.(۸۳۳) در جاى ديگر مى فرمايد: فرعون گفت كه اى هامان! بناى مرتفع (و بلندى) براى من بساز شايد ته راه ها يعنى راه هاى آسمان ها برسم و به خداى موسى اطلاع يابم و البته او را از دروغ گويان مى پندارم.(۸۳۴)

برخى از مفسّران احتمال داده اند كه منظورش ساختن رصد خانه اى بود كه پس از اتمام آن بدان جا بالا رود و اوضاع و احوال آسمان ها را رصد كند، شايد بدين وسيله از وجود خداى موسى در آسمان ها نشانه اى به دست آورد.(۸۳۵)

گروهى از تاريخ ‌نگاران و مفسران مى نويسند: به دنبال اين دستور، ده ها هزار نفر از مردم بى چاره را براى تهيه وسايل ساختمان مزبور كه از چوب، آجر، گچ، سنگ و غيره بود به كار گماردند و شب و روز در زير شلاق و شكنجه از آن ها كار كشيدند تا پس از چند سال توانستند با صرف مبالغى گزاف و به هدر دادن نيروى انسانى، بسيار، چنين جاى مرتفعى كه نظيرش وجود نداشت بسازند و براى عروج فرعون آن را آماده سازند، ولى از آن جا كه خداوند به فرعونيان خشم كرده و مقدمات نابودى او و لشكريانش فاهم گشته بود، خداى تعالى بادى فرستاد تا آن قصر به پايان رسيد هداى تعالى زلزله فرستاد و قصر را بر سرشان خراب كرد. برخى گفته اند: به دنبال آن، دستور داد صندوقچه اى ساختند و آن را بر چها كركس گرسته بستند و بالاى سر كركس ها گوشت هايى آويزان كردند كه براى خوردن آن گوشت ها بالا روند، آن گه خود فرعون با هامان در آن صندوقچه نشيتند و كركس ها را رها كردند و ساعت هاى زيادى آن دو را بالا بردند تا جايى كه از ديدگان ناپديد شدند و بر اثر امواج هوا دوباره به زمين بازگشتند.(۸۳۶)

ولى در قرآن عادى و روايات معتبر از اين داستان ها، سخنى به ميان نيامده و معلوم نيست آيا هامان به طور كلّى و اساساً دستور او را انجام داده يا نه و در صورت انجام نيز كيفيت آن ذكر نشده است.

طغيان فرعون و آمدن آيات الهى

 در خلال اين كه فرعون براى سرگرم ساختن مردم و فريب دادن آن ها به وسايل گوناگون و گاهى كارهاى عجيب دست مى زد، از آن سو نيز دستورد شدت عمل د رمورد بنى اسرائيل و ايمان آورندگان به موسى و آزار و شكنجه آن ها بيشتر شده بود و مأموران جاه طلب و پول پرست، انواع جنايت و ظلم تعدى را درباره آن ها روا مى داشتند.

چنان كه پيش از اين اشاره شد، ايمان آورندگا به موسى و بنى اسرائيل بى طاقت شدند و نزد آن حضرت آمدند و بدو گفتند: پيش از اين كه تو بيايى تحت شكنجه و آزار بوديم، اكنون نيز كه تو آمده اى باز هم گرفتار رنج و آزار اينان هستيم.(۸۳۷)

بدين وسيله شكايت حال خود را بدو كردند و از او كمك خواستند. موسى نيز آن ها را به صبر و بردبارى امر فرمود و به وعده هاى الهى دل گرم و اميدوار ساخت و مژده نابودى فرعون و قبطيان را به آن ها داده و دستور داد كه به خدا توكل كنند.

متن گفتار موسى را خداى تعالى اين گونه نقل فرموده است: موسى بدان ها گفت: اى مردم! اگر به خدا ايمان آورده ايد و تسليم فرمان او هستيد بدو توكل كنيد. آن ها گفتند: ما به خدا توكل مى كنيم. پروردگارا! ما را دست خوش فتنه (و بلاى) مردم ستم كار قرار مده و ما را با رحمت خويش از گروه كافران رهايى بخش(۸۳۸)

به دنبال آن خداى تعالى نقل مى كند: ما به موسى و برادرش دستور داديم در شهر مصر خانه هايى بسازند و آن ها را مقابل يك ديگر (يا معبدگاه) قرار دهند و نماز به پا دارند.(۸۳۹) موسى پس از انجام دستور الهى وقتى ديد كه مال و منال بسيارى در اختيار فرعون و قوم اوست و بدين وسيله مردم را گمراه مى كنند، آن ها را نفرين كرده و به درگاه الهى عرض ‍ كرد: پروردگارا! تو به فرعون و بزرگان قوم او در زندگى دنيا زيور و مال ها داده اى تا اين كه (مردم را) از راه تو گمراه كنند. پروردگارا اموالشان را نابود و دل هاشان را سخت گردان كه ايمان نياورند تا وقتى عذاب دردناك را ببينند.(۸۴۰)

خداى متعال در جواب، موسى و هارون را مخاطب ساخت و فرمود: دعاى شما مستجاب شد، پس استقامت ورزيد و از كسانى كه نمى دانند پيروى نكنيد.(۸۴۱)

بدين ترتيب عذاب خدا بر فرعون و قبطيان حتمى گرديد و مورد خشم خدا قرار گرفتند، اگر چه مطابق نقل برخى از روايات، فاصله ميان اين دعا و نابودى كامل فرعونيان سال ها طول كشيد، ولى هر چه بود خدا دعاى پيغمبر خود را اجابت فرمود و عذاب هاى گوناگونى كه خداوند از آن ها به عنوان آيات در قرآن كريم تعبير كرده، يكى پس از ديگرى بر فرعونيان نازل گرديد؛ مانند خشكسالى، تباهى محصول، توفان، ملخ و مطابق روايات در هر بار وقتى از عذلب الهى به ستوه مى آمدند، به ناچار نزد موسى آمده و از او مى خواستند از خدا بخواهد تا آن عذاب را برطرف كند و پيمان مى بيتند كه اگر عذاب برطرف شود به او ايمان آورده و بنى اسرائيل و مؤمنان زندانى را آزاد كنند، اما چون عذاب برطرف مى شد به وعده خود عمل نمى كردند.

برخى خواسته اند نشانه هاى نُه گانه اى را كه خداى تعالى در سوره اسراء ذكر فرموده و مى گويد: و ما به موسى نه آيه آشكار داديم(۸۴۲) به همين عذاب تطبيق كنند و گفته اند: اين آيات نُه گانه، همان عذاب هايى بو كه بر قوم فرعون نازل گرديد تا متذكر شده و دست از طغيان خود بردارند و گرنه آياتى را كه خدا به موسى داد بيش از نه عدد بوده است. اينان آيات نه گانه را اين گونه شمرده اند: ۱ قحطى؛ ۲ كمبود اموال؛ ۳ مرگ و مير؛ ۴ كمبود حاصل؛ ۵ توفان؛ ۶ ملخ؛ ۷ شپش؛ ۸ وزغ؛ ۹ خون.(۸۴۳)

ولى مطابق روايات و گفتار مفسّران، عصا و يدبيضا هم جزء آيات بوده است(۸۴۴) و حتى بعضى، آيات و معجزاتى را هم كه پس از غرق شدن فرعونيان به دست موسى ظاهر گرديد، مانند شكافته شدن سنگ و بيرون آمدن آب را نيز جزء آيات نه گانه شمرده اند.(۸۴۵)

شيخ صدوق در حديثى كه از امام صادق روايت كرده آيات نه گانه را اين گونه بيان فرموده است: ملخ، شپش، وزغ، خون، توفان، دريا، سنگ، عصا و يدبيضا.(۸۴۶)

در حريث ديگرى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده آن حضرت فرمود: توفان، ملخ، شپش، وزغ، خون، سنگ، دريا، عصا و يدبيضا.(۸۴۷)

نظير همين حديث را نيز عياشى در تفسير خود از آن حضرت روايت كرده است و شايد در پايان اين بخش توضيح بيشترى براى آيات مزبور بيايد. آن چه در قرآن كريم در سوره اعراف ذكر شده، آن است كه خداى تعالى فرعونيان را براى تنبيه به قحطى و كمبود محصول دچار كرد و سپس توفان، ملخ، شپش، وزغ، و خون را بر آن ها مسلط ساخت. ما نيز به همين ترتيب درباره هر كدام مقدارى توضيح داده و به دنباله داستان باز مى گرديم.

قحطى و خشك سالى

 وضع جغرافيايى كشور مصر طورى است كه از زمان قديم تا به حال بيشتر درآمد و زندگى مردم ار راه كشاورزى تاءمين مى شده است و براى آماده كردن زمين و تاءمين آب كشاورزان زحمت زيادى را متحمل نمى شوند، زيرا رود نيل در هر سال چند بار در حدّ معينى طغيان مى كند و همين طغيان محدود سبب مى شود كه گل و لاى بسيارى در زمين ها بنشيند و پس از فرو نشستن آب، همان گل و لاى به صورت كود درآمده و مومجب تقويت زمين و آمادگى آن براى كشاورزى مى گردد و با نهرهايى كه از رود نيل به قسمت هاى مختلف سرزمين مصر كشيده اند زمين ها آبيارى مى شود.

يكى از جغرافى دانان فرانسوى مى نويسد: بسيارى از قسمت هاى رود نيل از نظركشاورزى بى نظير است به طورى كه سالى سه بار محصول مى دهد و براى برداشت آن نيز نياز به زحمت زيادى نيست، زيرا تنها كشت دانه محصول در زمين براى روييدن آن كافى بوده و نيازى به ريختن كود در آن ها نيست، هم چنين مصر بيش از ساير كشورها محصول دارد؛ مثلاً گندم در حاصل خيزترين زمين هاى فرانسه از پنج تخم تا ده تخم محصول مى دهد، در صورتى كه در زمين هاى مصر پانزده تخم بهره مى دهد

روش كشاورزى از زمان فراعنه پيش رفتى نكرده و البته تغيير آن وضع نيز سودمند به نظر نمى رسد، زيرا تا هنگامى كه رود نيل عهده دار رساندن كود زمين و خورشيد متكفل به ثمر رساندن زراعت است، علتى براى تغيير روش كشاورزى ديده نمى شود.

البته گاهى همين رود نيل كه منبع ثروت مصر است، موجب بدبختى و تباهى آن مى گردد و اين در وقتى است كه آب به حدّ كافى بالا نيايد كه در اين هنگام قحطى سرتاسر مصر را فرا مى گيرد و اگر اين وضع چند سالى ادامه يابد، بسيارى از كشاورزان بر اثر گرسنگى جز مرگ چيزى پيش روى خود نمى بينند. براى مثال در سال ۴۶۲ ه‍. ق (۱۰۶۹ م) قحطى عجيب و وحشتناكى در مصر روى داد كه مورخان عرب مى نويسند: به دليل اين كه مدت پنج سال رود نيل به حدّ كافى بالا نيامد و هم چنين به واسطه جنگ هاى زيادى كه در آن چند سال روى داده بود، تنوانستند گندم از خارج وارد كنند و كار قحطى به جايى رسيد كه قيمت يك تخم مرع به پانزده فرانك و بهاى يك گربه به چهل و پنج فرانك رسيد. مردم در اين قحطى، همه اسبان و شتران خليفه وقت را كه شماره اش به ده هزار مى رسيد خوردند. روزى يكى از وزراى خليفه سوار بر استر خويش به مسجد مى رفت كه مردم او را از پشت استر به زمين افكندند و در پيش روى او استرش را خوردند، در نتيجه زد و خوردى روى داد كه گروهى در آن زد و خورد كشته شدند و مردم لاشه همان كشتگان را نيز خوردند. اين قحطى آن قدر طول كشيد كه مردم شروع به خوردن يك ديگر كردند و زنان و كودكانى را كه از خانه خود خارج مى شدند محاصره كرده و بى اعتنا به داد و فرياد، آن ها را زنده زنده مى خوردند.

از اين قسمت كه براى شما نقل كرديم، مى توان فهميد كه رود نيل چه اهميتى براى مردم مصر داشته و دارد و به همين دليل، فرعون نيز نهرهايى راكه از آن جدا مى شد و سرزمين مصر را سيراب مى كرد و به رخ مردم مى كشيد و آ را نشانه خدايى و قدرت خود مى دانست و به آن ها مى گفت:يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَ فَلاتُبْصِرُونَ  (۸۴۸) ؛

اى مردم! آيا حكومت مصر از آن من نيست و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمى بينيد؟

به هر صورت خداى تعالى چند سال قحطى را بر آن ها مسلط كرده و قحطى شايد مزبور برا اثر بالا نيامدن آب نيل بوده كه سبب شد تا زمين هاى حاصل خيز مصر از آب و گل و لاى آن بهره مند نشود و نتوانند محصول كافى از زمين به دست آورند.

خداوند متعال در سوره اعراف مى فرمايد: ما فرعونيان را به خشك سالى و كمبود حاصل دچار كرديم شايد اندرز گيرند(۸۴۹) و همين قحطى سبب مرگ و مير و كمبود اموال و محصول آن ها گرديد. البته شايد مرگ و مير به وسيله سيل، توفان، طاعون و بلاهاى ديگر و كمبود حاصل به واسطه آفات زراعت و ميوه ها يا همان طغيان آب بوده است، چنان كه در پاره اى از روايات نقل شده است، و اللّه اعلم.

توفان

 همان طور كه پايين رفتن آب نيل سبب قحطى و خشك سالى مى گرديد، طغيان بيش از حد آن نيز موجب توفان و بى چارگى آن ها بود و شايد توفان مزبور نيز از طغيان رود نيل بوده كه خانه هاى فرعونيان و زمين هاى كشاورزى آن ها را فراگرفت و سكونت در خانه و زراعت زمين ها براى ايشان مقدور نبود.

مفسران نوشته اند: بوفان مزبور خانه هاى فرعونيان را ويران كرد و محل سكونتى در شهر براى آن ها باقى نگذاشت، به حدّى كه مجبود شدند از شهر خارج شده و در بيابان چادر بزنند و در آن سكونت كنند، هم چنين زمين هاى زراعتى آن ها را آب فرا گرفت كه تنوانستند در آن سال زراعت كنند، اما توفان مزبور به خانه هاى بنى اسرائيل و زمين هاى آن ها هيچ صدمه اى وارد نكرد و قطره اى از آن آب به زمين هاى ايشان وارد نشد.

احتمال دارد كه توفان مزبور بر اثر آمدن باران هاى زياد و سيل ها نيز پديد آمده باشد.

به هر حال فرعونيان به تنگ آمده و نزد موسى آمدند و از او خواستند از خداى خود بخواهد تا آن توفان را برطرف سازد تا آن ها بنى اسرائيل و زندانيان را آزاد كرده و به وى ايمان آورند. هنگامى كه موسى دعا كرد و توفان برطرف شد، فرعونيان به وعده خود عمل نكرده و به ظلم بر آنان ادامه دادند.(۸۵۰)

ملخ

 به دنبال توفان، خداى تعالى در سال ديگر ملخ را بر زراعت و درخت و اموال فرعونيان مسلط كرد كه ديگر برگ سبزى به جاى نگذاشتند. و وقتى درخت ها و كشاورزى را از بين بردند، به خانه و اثاث آن ها هجوم آوردند و به خوردن درها و لباسهايشان رو كردند. به طورى كه فرعونيان را به ستوه آوردند و فرعون نيز سخت درمانده گرديد و به موسى گفت: از پروردگارت بخواه به آن پيمان كه با تو نهاده رفتار كند. اگر عذاب را از ما برطرف كنى به تو ايمان آورده و بنى اسرائيل را به همراه تو مى فرستيم.(۸۵۱) مموسى نيز از خدا خواست تا ملخ خا رفتند، ولى باز هم فرعونيان به عهد خود وفا نكردند و ايمان نياوردند و از ظلم و آزار بنى اسرائيل دست نكشيدند.

طبق گفتار مفسران يك هفته تمام يعنى از روز شنبه تا شنبه ديگر ملخ بر آن ها مسلط شده بود.(۸۵۲) و در نقلى است كه موسى به صحرا رفت و با عصاى هود به سوى مشرق و مغرب اشاره كرد و ملخ ‌ها پراكنده شدند و فرعون خواست تا به وعده خود عمل كند، اما هامان مانع شده و نگذاشت.(۸۵۳)

شپش

 اين بار خداى تعالى شپش را بر فرعونيان مسلط كرد كه جامه ها و بسترهاى خواب و ظرف هاى خوراك و خلاصه همه زندگى آن ها را گرفت و از سر و روى آن ها بالا مى رفت و خواب و خوراك و آسايش را از آن ها سلب كرد و از توفان و ملخ بر آن ها سخت تر بود.

سعيدبن جبير گفته است: حشرات ريزى بودند كه در برنج و گندم و آرد توليد مى شدند و اين ها به قدرى زياد شده بود كه اگر مردى ده خورجين گندم براى آرد كردن به آسيا مى برد، سه خورجين آن را سالم باز نمى گرداند و كم كم از آرد و گندم، به خانه و اثاث و جامه و سر و صورتشان بالا رفتند و به هر چه نگاه مى كردند، از زيادى حشرات مزبور به سياهى درآمده بود و سر و صورتشان هم چون اشخاص آبله رو شده بود و قرار و آرام را از آن ها گرفتند، به حدّى كه كارشان به شيون و فرياد رسيد.

فرعون ناچار شد براى چندمين بار به موسى پناه ببرد و مانند دفعات گذشته دفع آن را از وى بخواهد و وعده ايمان و آزادى بنى اسرائيل را آشكارا به او بدهد، ولى باز هم پس از دعاى موسى و برطرف شدن عذاب، تغييرى در روش ‍ ظالمانه او پديدار نشد.(۸۵۴)

وزغ

 بار ديگر خداى تعالى براى تنبيه فرعونيان، وزغ را بر آن ها مسلط ساخت و هر چه خوراكى و آشاميدنى داشتند، مملوّ از وزغ شد و خانه ها و ظرف هايشان را فراگرفت. دست به هر جامه و خوراكى يا ظرفى كه مى زدند، وزغ هايى در آن مى ديدند و هر غذايى ك مى پختند، وزغ ها در آن مى ريختند و آن را تباه مى ساختند. چون در جايى مى نشستند، وزغ ها از لباس سرو صورتشان بالا مى رفتند. كژاگر براى سخن گفتن يا غذا خوردن دهان باز مى كردند، پيش از آن كه سخنى از دهانشان خارج گردد يا لقمه اى در دهان بگذارند، وزغى به دهانشان مى رفت.

خلاصه آن قدر از وزغ ها سختى كشيدند تا به ناچار اين بار نزد موسى آمده و از پيمان شكنى هاى گذشته عذرخواهى كردند و پيمان محكمى بستند كه ديگر خلف وعده نكنند، ولى با تمام اين احوال وقتى به دعاى موسى وزغ ها برطرف شدند، باز هم به وعده خود عمل نكردند.(۸۵۵)

خون

 داستان خون را به دو صورت نقل كرده اند: گروهى از مفسران و تاريخ ‌نگاران گفته اند كه آب نيل براى فرعونيان و قبطيان تبديل به خون شد. در نقلى است كه موسى به كنار رود نيل آمد و عصاى خود را به آب زد و همان دم آب نيل براى قبطيان تبديل به خون شد، ولى براى بنى اسرائيل آب گوارا و زلال بود. هرگاه يكى از قبطيان از آن برمى داشت يا دست بدان مى زد خون بود، ولى براى بنى اسرائيل آب بود تا جايى كه زنان قبطى نزد زنان بنى اسرائيل آمده و از آن ها مى خواستند تا به دست خود ظرف ها را از آب پر كرده و در ظرف آن ها بريزند. زنان بنى اسرائيلى هم ظرف ها را به دست مى گرفتند و از آب پر مى كردند، ولى به محض آن كه آب را در ظرف زنان قبطى مى ريختند، تبديل به خون مى شد(۸۵۶) و در تاريخ طبرى و ديگر كتاب ها آمده است ك كار به جايى رسيد زن قبطى نزد زن اسرائيلى مى آمد و بدو مى گفت تو آب را در دهان خود بگير و آن گاه به دهان من بريز. زن اسرائيلى آب را به دهان مى گرفت و تا وفتى كه در دهان او بود، آب بود، ولى هنگامى كه به دهان زن قبطى مى ريخت در دهان او خون مى شد.

هشت روز تمام دچار اين وضع شدند كه خوردنى و آشاميدنى آن ها همه خون بود و از شدت تشنگى در شرف هلاكت بودند. خود فرعون براى رفع تشنگى ناچار شد از ميوه هاى تازه استفاده كند، اما چون ميوه ها را در دهان مى جويد آب آن خون بود.(۸۵۷)

در مقابل اين قول، زيدبن اسلم و برخى گفته اند: به رعاف (يعنى خون دماغ) مبتلا شدند كه پيويته از بينى آن ها خون مى آمد و چاره اى نديدند، جز آن كه باز هم به موسى پناه ببرند و دفع آ بلاى سهت را از او بخواهند و وعده ايمان بدو و رفع ظلم بنى اسرائيل را بدهند، ولى متاءسفانه براى چندمين بار پيمان شكنى كردند و به موسى ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را هم آزاد نكردند.(۸۵۸)

برخى چون سعيدبن جبير گفته اند: آخرين بلايى كه فرعونيان دچار آن شدند، مرض طاعون بود كه در آن بيمارى هفتاد هزار نفرشان مردند و سرانجام هم اين بلا مانند بلاهاى گذشته به دعاى موسى برطرف گرديد، ولى سبب تنبيه آن ها نشد و دست از كفر و آزار بنى اسرائيل برنداشتند.

بيشتر مفسران گفته اند: يكى از عذاب هاى خدا بر فرعونيان اين بود كه اموالشان تبديل به سنگ گرديد.(۸۵۹) اين به دنبال همان نفرينى بود كه موسى درباره آن ها كرد و به درگاه الهى عرض كرد: خدايا اموالشان را نابود گردان(۸۶۰) و گروهى همين سنگ شدن اموال و به اصطلاح طَمْس را يكى از آيات نه گانه شمرده اند. طبرى از محمدبن كعب نقل كرده كه وى گفت: عمربن عبرالعزيز از من پرسيد كه آيات نه گانه كه خداوند به فرعون نشان داد چه بود؟ گفتم: توفان، ملخ، شپش، وزغ، عصا، يدبيضا، طمس و دريا.

عمر گفت: آرى من مى دانستم كه طمس يكى از آن آيات بوده است. من گفتم: موسى بر آن ها نفرين كرد و هارون آمين گفت و خداى تعالى اموال آن ها را به سنگ تبديل كرد.

محمدبن كعب گويد: سپس عمربن عبدالعزيز دستمالى ر آورد كه در آن چيزهايى بود كه عبدالعزيز بن مروان از مصر آورده بود و در آن دستمال آثارى از قبطيان و فرعونيان مصر نيز وجود داشت. آن گاه تخم مرغى بيرون آورد كه دو نيم شده و سنگ شده بود و هم چنين گردو و نخود و عدس هايى كه خرد شده و سنگ شده بود.(۸۶۱)

بارى آيات الهى به صورت عذاب هاى گوناگون بر فرعونيان فرود آمد، ولى سبب بيدارى آن ها نشد و به جاى اين كه با مشاهده آن به موسى ايمان بياورند و او را تصديق كنند، به تكذيب او پرداختند و زبان به تمسخر و استهزاى آن حضرت گشودند، چنان كه قرآن كريم نقل فرموده تا پايان كار او را جادوگر خواندند و خيال مى كردند آن چه او مى آورد، سحر و جادو است. نتيجه اين تمسخرها و تكذيب ها آن شد كه در سوره مباركه قمر مى گويد: همانا فرعونيان را آيات بيم دهنده آمد ولى همه را تكذيب كردند و ما نيز هم چون برگرفتن نيرومند مقتدرى گرفتيمشان.(۸۶۲)

در سوره نمل نيز درباره آن ها فرموده است: چون آيات ما هويدا (و آشكار) به سويشان آمد، گفتند: اين سحرى آشكار است. اينان با اين كه دل هايشان بدان ها يقين داشت، از روى ظلم و سركشى آن را منكر شدند، پس بنگر كه عاقبت تباه كاران چگونه بود؟(۸۶۳)

خروج از مصر

 زمان نجات بنى اسرائيل از ظلم فرعونيان فرا رسيد و موسى مأمور شد بنى اسرائيل را با خود به سوى فلسطين ببرد. در تورات نقل شده كه فرعون پس از ديدن آن آيات براى آن كه از دست موسى نجات يابد و دوباره به عذاب ديگرى دچار نشود، دستور آزادى و خروج آن ها را صادر كرد، اما پس از خروج آن ها پشيمان شد و به تعقيب آنان پرداخت، ولى از قرآن كريم چنين به دست مى آيد كه اين خروج به دستور الهى و وحى صورت گرفت.

در پاره اى از روايات و تواريخ نقل است كه پيش از خروج از مصر، زنان اسرائيلى به دستور موسى، (يا به تصميم خود) نزد زنان قبطى رفتند و از آن ها خواستند تا طلا و زيورآلات خود را به آن ها عاريه دهند و زنان قبطى نيز روى سابقه اى كه از آيات الهى و عذاب هاى قبلى داشتند، ترسيدند اگر با اين تقاضا موافقت نكنند، دوباره عذاب ديگرى بر آن ها فرود آيد. ازاين رو هر چه طلا و جواهر داشتند، به زنان اسرائيلى عاريه دادند و خود فرعون نيز آن چه از اين اموال در خزينه داشت، به عنوان عاريت به آن ها داد. وقتى كه روز ديگر شد، موسى با قومش از مصر خارج شدند و زنان اسرائيلى هم زيور آلات عاريه را با خود بردند.

وقتى اين خبر به گوش فرعون رسيد، به سختى ناراحت شد و در صدد تعقيب آن ها برآمد و فرمان داد سربازان را از شهرها فراخوانند و همه را براى جنگ با بنى اسرائيل بسيج كنند و پس از تهيه لشكر فراوان به اين بهانه كه بنى اسرائيل بندگان ما بودند كه از بندگى ما گريخته اند و بايد آن ها را دستگير كرده و دوباره به بندگى خود درآوريم، با لشكريان خود به تعقيب آن ها از شهر خارج شد، ولى نمى دانست كه اين سفر مقدمه نابودى آن هاست.

عموماً تعداد قوم بنى اسرائيل را كه با موسى از مصر خارج شدند، ۶۰۰، ۶۲۰ يا ۶۷۰، هزار نقل كرده اند، اما شماره لشكريان فرعون خيلى بيش از اين ها ثبت كرده اند. فقط جلوداران لشكر او را كه به همراه هامان فرستاد ۶۰۰ و در نقلى ۷۰۰ هزار نفر نوشته اند و بقيه لشكريانش را كه فرعون با خود از مصر خارج كرد يك ميليون سرباز نقل كرده اند. ثعلبى گفته است: هامان را با جلوداران لشكر كه يك ميليون و هفتصد خزار سرباز مسلح بود به تعقيب موسى و بنى اسرائيل فرستاد و خود نيز با صد هزار سوار به دنبال آن ها حركت كرد.(۸۶۴)

قرآن كريم نقل مى كند كه فرعون به لشكريانش مى گفت: اينان گروهى اندك هستند.(۸۶۵) و همين جمله مشخص ‍ مى كند كه لشكريان او چند برابر بنى اسرائيل بوده است.

فاصله زمانى مابين خروج موسى و فرعون از شهر مصر معلوم نيست و آن چه نوشته اند آن است كه موسى با بنى اسرائيل تا كنار درياى سرخ آدند و در آن جا اردو زدند. هنگام طلوع آفتاب بو كه بنى اسرائيل به پشت سر خود نگريستند و از دور لشكر بى حساب فرعون را كه براى جنگ با آن ها مى آمدند، مشاهده كردند.

بنى اسرائيل كه از قدرت فرعون و زيادى لشكريان او مطلع بودند و مى دانستند نيروى مقاومت با فرعونيان را ندارند و از آ سو پيش روى خود دريايى ژرف را مى ديدند، به سختى هراسان شده و با وحشت نزد موسى آمدند و گفتند: هم اكنون اسير لشكريان فرعون مى شويم و به دست آن ها گرفتار و كشته خواهيم شد!

موسى با دلى آرام و روحى نيرومند به آن ها فرمود: هرگز، كه پروردگارم با من است و مرا هدايت خواهد كرد.(۸۶۶)

اين جملات اميدوار كننده كه از قلبى اميدوار و مطمئن برمى خاست، نور اميدى در دل باايمانان دميد، اما افراد سست عقيده نمى توانستند ترس خود را با سخنان موسى برطرف كنند و انتظار ساعات بعد را بكشند، ازاين رو ولوله و هيجان عجيبى به راه انداخته و اطراف موسى را گرفته هر كدام با عجله راه فرارى مى جستند. تا جايى كه سخن از سرزنش و ايراد موسى به ميان آورده و گفتند: اى موسى! آن وعده پيروزى كه به ما مى دادى چه شد؟ اكنون دريا پيش روى ما و دشمن پشت سر ماست. اگر جلو برويم در دريا غرق مى شويم و لگر بمانيم به دست فرعونيان كشته خواهيم شد.

در اين ميان بادى سهمگين دريا را توفانى كرد و موج هايى هم چون كوه برخاست. يوشع بن نون پيش آمد و گفت: اى موسى! دستو چيست؟ فرعون و سپاهيانش رسيدند و دريا هم در پيش است. موسى گفت: دستور اين است كه از همين نقطه دريا عبور كنيم.

يوشع جلو رفت و اسب خود را نيز به دريا زد، ولى نتوانست عبور كند و به نزد موسى برگشت. به دنبال او ديگران نيز خواستند پيش روند، ولى امواج دريا را پيش روى خود مشاهده كرده و جرئت پيش روى نكردند. در اين وقت بود كه وحى الهى راه عبود از دريا را نشان داد و هدايت حق بنى اسرائيل را فراگرفت و به موسى وحى شد: عصاى خود را به دريا بزن(۸۶۷)

موسى عصاى خود را به دريا زد و ناگهان دريا شكافت و طولى نكشيد كه كف آن نمودار شد. به فرمان الهى باد و آفتاب هم كمك كردند و زمين دريا را خشك و آماده عبور بنى اسرائيل نمودند. و چون بنى اسرائيل دوازده تيره بودند، دوازده شكاف در آب پديدار شد تا هر تيره اى از داه جداگانه عبور كند. در هر سوى راه ها، آب دريا به صورت كوههاى مرتقع روى هم بال رفت و هم چون شيشه اى شفاف مشبك گردند كه بنى اسرائيل يك ديگر را از آن سوى آب مى ديدند. بدين ترتيب آسوده و سلامت از آب گذشتند.

در برخى از تفاسير آمده كه انشعاب آب و شكاف خوردن آن به دوازده شكاف و هم چنين مشبك شدن فواصل، همه به درخواست بنى اسرائيل و روى طبع خرده گير و بهانه جوى آن ها صورت گرفت، زيرا به موسى گفتند: ما دوازده تيره هستيم و همه با هم نمى توانيم به دريا وارد شويم. وقتى وارد دريا شدند، به موسى گفتند: ما از همراهان خود خبر نداريم. موسى به خدا عرض كرد: پروردگارا! در اين اخلاق نكوهيده و خوى ناپسند اينان مرا يارى من. خداى تعالى نيز او را مأمور كرد عصاى خود را به اين طرف و آن طرف متمايل سازد و به دنبال اين كار ديوارهاى آب به صورت شبكه هايى درآمد تا يك ديگر را ببينند.(۸۶۸)

بارى موسى و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و وقتى به پشت سر خود و آن سوى دريا نگاه كردند، فرعون و سپاهيانش را ديدند كه براى عبور از دريا آماده مى شوند. همين سبب شد كه بار ديگر مضطرب و از گرفتارى به دست فرعونيان بر خود بيناك گردند و دست تضرع به درگاه الهى بردارند و به گفته برخى: از موسى خواستند تا دعا كند و خداوند دريا را به حال اول برگرداند و راه عبور فرعونيان را ببندد. اما باز هم وحى الهى به مدد موسى آمد و پرده از روى كار برداشت تا موسى چنين تقاضايى از خدا نكند و دريا را به حال خود بگذارند.

اين قسمت از فرمان الهى كه بعيد نيست ادامه همان فرمان قبلى باشد به اين صورت به موسى وحى شد كه: دريا را به حال خود - گشوده واگذار كه آن ها سپاهى غرق شدنى هستند.(۸۶۹) يعنى چنين تقاضايى نكن يا در انتظار باز گشتن دريا به حال سابقش نباش كه اين شكاف هاى دريا وسيله نجات شما و نابودى فرعونيان و غرق شدن آن هاست.

آن ها كه اكنون دريا را شكافته و راه هاى عبور از آن را آماده مى بينند و شما را نيز ديدند كه صحيح و سالم از آن گذشته و به اين سو آمده ايد، به طمع مى افتند كه به دنبال شما وارد دريا شوند و چون به دريا آمدند، ما آن ها را غرق مى كنيم.

باز هم غرور و طغيان

 در تواريخ آمده كه چون فرعون به دريا رسيد و آن را شكافته ديد و حركتى به خود داده و از روى غرور و لاف رو به همراهان خود كرد و گفت: بنگريد كه چگونه دريا به خاطر من شكافته شده و راه مى دهد تا دشمنان و بندگان فرارى خود را تعقيب نمايم. اين سخن را گفته و اسب خود را به سمت دريا پيش راند.

اسب كه ناگهان درياى خروشان را در پيش روى خود مشاهده كرد، پيش يرفت و از حركت ايستاد. در اين وقت جبرئيل كه سوار بر ماديانى بود پيش روى فرعون ظاهر شده و وارد دريا گردند. اسب فرعون كه بوى ماديان را احساس كرده بود، به دنبال آن وارد دريا شد و لشكريان فرعون نيز از او پيروى كرده به دريا ريختند.

خروج آخرين فرد بنى اسرائيلى از دريا مصادف شد با ورود آخرين سپاهى فرعون به آن و در همين وقت بود كه فرمان الهى بر عذاب فرعونيان نازل و به دريا دستور داده شد تا آن ها را به كام خود فرو بَرَد و غرق كند.

ناگهان آب هاى متراكم سر به هم گذاشته و طولى نكشيد كه در دريا غرق شدند.(۸۷۰) فرعون كه بر اثر ستم هاى بسيارى كه كرده و مهلتى كه در آن مدت طولانى خداى تعالى به وى داده بود، به سخت دلى مبتلا شده بود و خيال مى كرد اين وضع پيوسته ادامه دارد و چرخ زمان هميشه به كام او مى چرخد، ناگهان خود را در برابر توفان و هلاكت قطعى ديد و عذابى را كه بارها موسى از آن بيمش مى داد، برابر خود ديد واين هنگامى بود كه راه هاى چاره از هر سو بر وى مسدود شده و قدرت سپاهيان بى كرانش هم پشيزى ارزش نداشت. لاف و گزاف و دروغ و تزوير هم نمى توانست او را از مهلكه نجات بخشد و حقيقتى را كه سال ها از زبان حق گوى موسى و پيروان باايمانش مى شنيد كه بدو مى گفتند: جهان هستى و اين همه موجودات بى شمار خدايى دارند و تو و ديگران همه مخلوق ناتوان او هستيد، ولى پرده هاى مقام و سلطنت دلش را مهر كرده بود و كاضر به پذيرفت آن نبود، آشكارا مشاهده كرد و سروش وجدانش را كه پيوسته بدو مى خواند: دست از اين ظلم و طغيان بردار و اين اندازه بندگان بى گناه خدا را زير شكنجه و آزار قرار مده كه سرانجام روزى به كيفر اين همه بيدادگرى دچار خواهى شد، در آن لحظه خطرناك درك كرد و راهى نداشت جز آن كه به خداى موسى ايمان آورد، تا بلكه بدين وسيله نجات يابد. ازاين رو فرياد زد: ايمان آوردم كه به جز آن خدايى كه بنى اسرائيل بدو ايما آورده اند، معبود ديگرى نيست و من از مسلمانان هستم.(۸۷۱)

اما خداى سبحان در پاسخ او فرمود: اكنون ايمان آوردى؟ در صورتى كه پيش از اين عمرى به كفر و نافرمانى زيستى (و جزء مردم ظالم و بدكار بودى)؟(۸۷۲)

بعيد نيست كه اين سخن او نيز نقشه ديگرى بود تا بدين وسيله بتواند خود را از مهلكه نجات بخشد و دوباره به ظلم و بيدادگرى هاى خود ادامه دهد، زيرا ايما او به خدا قلبى نبوده است و گرنه خدا او را نجات مى داد و شاهد بر اين مطلب همان گفتار اوست كه گفت: به آن خدايى كه بنى اسرائيل ايمان آورده اند، ايمان آوردم به تعبير ديگر ايمان تقليدى بود نه ايمان واقعى!

فرعون و سپاهيانش در دريا غرق شدند

 بدين ترتيب خداى جهان، فرعون و سپاهيانش را غرق كرد و موجت پند و عبرت ديگران ساخت. برخورد آب ها صداى مهيبى در فضا ايجاد كرد كه موجت وحشت بنى اسرائيل گرديد و از حضرت موسى پرسيدند: اين صراى هول آور از چيست؟ موسى در پاسخشان فرمود: خداى سبحان فرعون و همه همراهانش را غرق و نابود كرد.

بزرگى فرعون چنان در دل افراد سست عقيده جاى گرفته بود كه نتوانستند سخن موسى را باور كنند و گفتند: چگونه فرعون غرق مى شود و مى ميرد؟

خداى تعلى امواج دريا را مأمور ساخت تا بدن بى جان فرعون را به جاى بلندى در ساحل افكندند و بنى اسرائيل به چشم خود پيكرش را مشاهده كردند و خداى سبحان در اين باره فرمود: پس اكنون پيكر بى جانت را مشاهده كردند وبه راستى كه بسيارى از مردم از آيات ما بى خبرند(۸۷۳)

پس از نابودى فرعون

 ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران اختلاف است(۸۷۴) كه آيا موسى پس از غرق شدن فرعونيان به مصر بازگشت يا هم چنان به راه خود به سوى بيت المقدى ادامه داد.

از حسن بصرى نقل كرده اند كه موسى بنى اسرائيل ر به مصر بازگرداند و در خانه هاى فرعونيان جاى داد.

ثعلبى در عرائس گفته: دو لشكر بزرگ را كه هر كدام دوازده هزار نفر بودند به سركردگى يوشع بن نون و كالب بن يوفنا(۸۷۵) مأمور كرد تا به شهرهاى فرعونيان كه به جز زنان، كودكان، سال مندان، از پا افتادگان و بيماران كسى در آن ها نبود باز گردند و اموال و گنج هاشان را با خود حمل كنند و به نزد او آورند. آن ها نيز به دستور آن حضرت عمل كردند و چون خواستند از مصر بيرون آيند، يوشع بن نون مردى زا از خود آنها يعنى بازماندگان قوم فرعون برايشان گماشت و به سوى موسى بازگشتند و همين است معناى گفتار خداى تعالى كه فرمود: چه باغ ها و چشمه سارها كه واگذاشتند و چه كشت زارها و جاهاى خوب و نعمتى كه در آن متنعّم بودند و همه را به جاى نهادند و ما آن ها را به گروهى ديگر داديم(۸۷۶)

در داستان خروج موسى از مصر اين داستان هم در تواريخ و در روايات با مختصر اختلافى نقل شده كه خداى تعالى به موسى وحى كرد تا استخوان هاى يوسف را از مصر به فلسطين حمل كند. موسى براى انجام اين دستور از جاى گاه قبر يوسف سئوال كرد. سرانجام پيرزنى سالخورده را آوردند كه او جاى قبر را مى دانست و تقاضاهايى براى نشان دادن آن از موسى كرد و موسى طبق وحى الهى پذيرفت و او قبر را نشان داد و موسى استخوان هاى يوسف را با خود به فلسطين برد ك شرحش در پايان قصه يوسف گذشت.

قدر مسلم آن است كه اگر موسى به مصر هم بازگشته باشد، در آن جا چندان توقفى نكرد و طبق دستور و فرمان الهى، بنى اسرائيل را با خود برداشته و به عزم سفر فلسطين، قدم به صحراى سينا گذاشتند.

نافرمانى هاى بنى اسرائيل و آزارهايى كه به موسى كردند

 پيش از اين اشاره كرديم كه بنى اسرائيل سال هاى بسيارى تحت بندگى و اسارت فرعون و قبطيان به سر مى بردند و فرعونيان انواع آزار، شكنجه، اهانت و خوارى را در مورد آنان روا مى داشتند. شغل هاى پست و كارهاى پرزحمت ر به آنان واگذار مى كردند. در جنگ ها آن ها را پيش روى خود قرار داده و سپر خويش مى ساختند. فرعون مصر سال ها پسران آن ها را كشت و دختران را زنده مى گذاشت و كسى نبود كه بتواند به اين رفتار وحشيانه و عمل جنايت كارانه و به تعبير قرآن كريم به اين بلاى عظيمى كه از ناحيه فرعون به آن ها مى رسيد، اعتراضى كند.

خدا مى داند كه در اين مدت طولانى چه زارى ها كه براى نجات از اين وضع رقّت بار كردند و چه شكوه هايى كه به درگاه بارى تعالى بردند و چه دعاهايى كه در تنهايى يا به صورت دست جمعى براى رفع آن بلاى بزرگ به درگاه خدا كردند.

تا هنگامى كه خداى سبحان اراده فرمود و بر آن ناتوان شمردگان درمانده و بى چارگان ستم ديده منّت گذاشته و از اين ذلّت و خوارى نجاتشان داده و به آقايى و عظمتشان برساند. شخصيت بزرگورى مانند حضرت موسى را از ميان خودشان به نبوت مبعوث فرمود. معجزات و آيات بسيارى به او داد تا يزد فرعون برود و با گفتارى نرم او را به خداى يگانه دعوت نموده و از عذاب الهى بترساند و رهايى و نجات بنى اسرائيل را از وى بخواهد.

كليم خدا آن مأموريت خطير را پذيرفت و تبليغ بار سنگين رسالت به فرعون را به همهئ دشوارى كه داشت تحمل كرد و بيش از چهل سال شب و روز خور را در راه مبارزه با فرعون و هواخواهانش سپرى كرد و در اين راه هرگونه تمسخر، استهزا، اهانت و زخم زبانى را بر خود هموار كرد. او را به قتل تهدند كردند و جادوگرش خواندند، اما استقامت كرد تا اين كه با توفيقات الهى و مددهاى غيبى موفق شد بنى اسرائيل را از زير ظلم و بيدادگرى فرعونيان نجات بخشد و عاقبت خداى تعالى فرعون و سپاهيان نيرومند او را در برابر چشمان آنان در درياى سرخ نابود كرد.

جاى آن داشت كه بنى اسرائيل به شكرانه اين نعمت هاى بى شمار تا پايان عمر لحظه اى از بندگى خدا غافل نشوند و در همه جا از دل و جان فرمان موساى كليم را كه همه گونه حقى به گردن آن ها داشت، اجرا كنند.

اما از آن جا كه فطرت آن ها البته به جز افراد اندكى با پستى و چاپلوسى خو گرفته بود و اكثرشان مردمى مادّى و ظاهرپرست بودند و همه چيز را از مجراى ظاهر و محسوس نگريسته و اعتنايى به عالم غيب نداشتند و با اين كه پدرانشا ابراهيم و اسحاق و يعقوب پايه گزاران مكتب توحيد و ايمان به غيب بودند، اما خودشان نمى توانستند در دل به خداى ناديده ايمان بياوردند و با ان كه از روى تعصب خود را مقيّد به حفظ آثار و مرام نياكانشان مى دانستند و چند سالى بارى هم صدا شدن و هم كارى با موسى دم از توحيد و خداپرستى مى زدند، اما بيشترشان خداى يگانه را نشناخته و او را به صورت جسمى يا انسانى مى پنداشتند كه داراى اعضا و محدود به حدود مادى و طبيعى است. هم چنين آن ها سال ها با مردم بت پرست مصر معاشرت داشته و با مرام ضدّ توحيد آن ها خو گرفته بودند و شايد همين پندارهاى غلط سبب شد كه آن هفتاد نفر برگزيدگانشان در كوه طور از موسى بخواهند تا خدا را اشكارا به آن ها يشان دهد تو به راستى كه اگر اين ها خداى تعالى را آن طور كه بايد شناخته بودند، هرگز چنين درخواستى نمى كردند.

در طول اين مدت، حضرت موسى تا آن جا كه توانسته بود با بيان هاى مختلف، اوصاف خدا را براى آ نها بيان كرده و به اندازه گنجايش درك و فهمشان خدا را از تصورات باطلى كه در ذهنشان داشتند، منزه و مبرا ساخته بود. اما باز هم نادانى و طبع پست و مادى آن ها پرده باطنشان را به يك سو انداخت و آن چه در دل دااشتند به زبان آورده و هنوز چند روز و شايد جند ساعتى از غرق شدن فرعون و آسودگى و اطمينان خاطرشان نگذشته بود كه از موسى نقاضا كردند تا براى آن ها بتى بسازد كه او را پرستش كنند.

خداى سبحان اين تقاضاى ناهنجار آنان را ضمن داستاى اين گونه نقل مى كند: بنى اسرائيل را از دريا عبور دادينم و آن ها بر قومى گذشتند كه بت هاى خود را پرستش مى كردند. پس به موسى گفتند: اى موسى! براى ما نيز معبودى بساز چنان كه اينان معبودهايى دارند (تا ما پرستش كنيم) موسى بدان ها گفت: به راستى كه شما مردمى جهالت پيشه هستيد!(۸۷۷)

اين روش و وضعى كه اين گروه در آن هستند، نابود شدنى است و آن چه انجام مى دهند، باطل و تباه است.(۸۷۸)

چگونه براى شما معبودى جز خداى يكتا بجويم با اين كه وى شما را بر جهانيان برترى بخشيده است!(۸۷۹)

با مختصر تأملى مى توان فهميد كه اين گفتار ناهنجار بنى اسرائيل در آن موقع حسّاس چه اثر ناگوارى در روح پاك موسى گذاشت و دل باصفاى آن بزرگوار را تا چه حد آزرده و ناراحت كرد كه در پاسخ آنان فرمود: شما مردمى جهالت پيشه و نادان هستيد.(۸۸۰)

يك حديث جالب از اميرمؤمنان

 ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده كه راءس الجالوت از روى اعتراض و ايراد به رفتار مسلمانان و اختلاف و نزاعشان به على گفت: هنوز سى سال از مرگ پيغمبرتان نگذشته كه با يك ديگر اختلاف كرده و شمشير به روى هم كشيديد. علىعليه‌السلام در پاسخش فرمود: شما (يهوديان) هنوز كف پاهابان از آب دريا خشك نشده بود كه به موسى گفتيد: براى ما معبودى مانند معبود اينان بساز (و تقاضاى بت پرستى كرديد).(۸۸۱)

اتفاق هاى بعدى نشان داد آن بتى را كه بنى اسرائيل از موسى خواستند كه برايشان بسازد و پرستش كنند، گاو يا گوساله بود. ابن جريح كه از مفسران است گفته: آن بت هايى كه بنى اسرائيل پس از عبور از دريا ديدند و به پرستش آن ها مايل گرديدند، صورت هايى از گاو و گوساله بود. از اين جا معلوم مى شود بنى اسرائيل در مصر بيشتر با گاوپرستان ماءنوس ‍ بوده اند و چون مصريان جنبه فرمان روايى بر آن ها داشته اند، از بابالنّاسُ عَلى دينِ مُلُوكِهِمْ اينان نيز به گوساله پرستى متمايل شده و گاو و گوساله در نظر آنان احترام خاصى داشت. مورخان نيز در تاريخ اديان مصر قديم و مردم زمان فراعنه نوشته اند: گاوپرستى ميان بسيارى از آن ها معمول شده بود و مانند همديان گاو را محترم و مقدّس ‍ مى دانستند.

خداى تعالى نيز در اوصاف بنى اسرائيل در سوره بقره فرموده است:وَ اُشرِبوا فِى قُلُوبِهِمُ العِجلَ (۸۸۲) ؛ گوساله در دل هاى آن ها آبيارى شده بود. و اين جمله كنايه از شدت علاقه و محبّت آن ها به گوساله است.

در داستان ذبح گاو كه شرحش پس از اين خواهد آمد بيشتر مفسران گفته اند: علت آن كه خداى تعالى براى پيدا كردن قاتل دستور كشتن گاو را به بنى اسرائيل داد، همين بود كه مى خواست بدين وسيله اهميت و احترام گاو را از دل آن ها بيرون ببرد.(۸۸۳) همين سابقه بد سبب شد كه وقبى سامرى خواست بنى اسرائيل را به بت پرستى بازگرداند و از راه حق منحرفشان سازد، گوساله اى ساخت و آن ها را به پرستش گوساله وادار كرد و آن همه ناراحتى براى موسى و ديگران به بار آمد.

رفتن موسى به طور و داستان سامرى

 به طورى كه مفسران و تاريخ ‌نگاران نوشته اند هنگامى كه موسى در مصر بود، طبق وحى الهى به بنى اسرائيل وعده داد هر زمان خداى تعالى فرعون را نابود كرد، كتابى براى آن ها بياورد كه دربر دارنده حلال، حرام، شرايع و احكام باشد. وقتى خداى تعالى فرعون را نابود كرد، بنى اسرائيل از موسى كتاب خواستند و موسى نيز از پروردگار خود خواست تا به وعده اى كه به او داده بود عمل كند و به او كتاب عطا فرمايد.

خداى تعالى به موسى دستور داد سى روز روزه بگيرد و بدن و جامه خود را پاك و پاكيزه كند و براى دريافا كتاب به طور سينا بود. موسى برادر خود هارون را به جاى خويش گماشت تا در غيبت او سرپرستى بنى اسرائيل را به عهده بگيرد و سپس هفتاد نفر از نيكان و بزرگان قوم را برگزيد(۸۸۴) كه همراه خود به كوه طور ببرد تا هنگام دريافت كتاب از خداى تعالى و مكالمه اش با پروردگار متعال شاهد و ناظر او باشند و در بازگشت، موضوع را به بنى اسرائيل گزارش ‍ دهند و در نتيجه، آن ها كتاب الهى را تكذيب نكنند.

موسى طبق دستور الهى سى روز روزه گرفت و چون براى گرفتن الواح تورات به كوه طور رفت، خداى تعالى ده شب ديگر بر آن افزود كه در مجموع غيبت موسى چهل شب طول كشيد.(۸۸۵)

بيشتر مفسران اهل سنت نوشته اند: علت افزوده شدن آن ده شب اين بود كه موسى پس از سى روز روزه، شب آخر كه خواست به كوه طور برود متوجه بوى بد دهانش شد و براى رفع آن با چوب درختى كه برخى گفته اند درخت خرنوب بود دندان هاى خود را مسواك كرد و يا به گفته بعضى گياه خوشبويى خورد كه بوى دهانش را برطرف سازد. پس ‍ خداى ممتعال فرمود: اى موسى! مگر ندانسته اى كه بوى دهان روزه دار نزد من خوشبوتر از بوى مشك است. اكنون بازگرد و ده روز ديگر روزه بگير، آن گاه به نزد ما بيا. موسى نيز چنان كرد.(۸۸۶)

همين افزوه شدن ده شب سبب آزمايش و فتنه بنى سرائيل گرديد و چنان كه پيش از اين اشاره شد سامرى را واداشت تا براى آن ها گوساله اى بسازد و آن ها را به گوساله پرستى وادار كند.

سامرى كيست؟

 درباره اصل و نسب سامرى اختلاف است. جمعى او را فرزند زنا دانسته و گويند: نام اصلى او موسى بوده است و انتساب او به سامرى نيز به اين دليل بوده كه او منسوب به شامره يا شامرون بوده كه چون در ترجمه زبان عبرى به عربى شين تبديل به سين مى شود، به سامرى معروف شده است. چنان كه يشوع و شموئيل و موشى در عربى يسوع و سموئيل و موسى خوانده مى شود. شامره يا شامرون را نيز نام شهر يا يكى از فرزندان يعقوب يا قبيله اى از بنى اسرائيل دانسته اند كه سامرى بدان منسوب بوده است. البته در اين كه او از بنى اسرائيل بوده يا از مردم مصر و قبطيان، يا اهل ساير شهرها نيز اختلاف است. مسعودى گفته است كه وى زرگر بود و از علم كهانت نيز اطلاع داشت و از روى اوضاع ستارگان به دست آورد ك بنى اسرائيل از دريا عبور خواهد كرد و از فرعونيان نجات خواهند يافت. ازاين رو در گروه آن ها داخل شد، در صورتى كه از آن ها نبوده و اصل او از روستايى از روستاهاى شهر موصل بود كه مردم آن گوساله پرست بودند.(۸۸۷)

ابن اثير و برخى ديگر گفته اند كه وى اهل شهرى به نام باجرمى بوده و نامش ميخاست، ولى سعيدبن جبير گفته است كه وى اهل كرمان بود.(۸۸۸)

درباره ايمان او نيز كه آيا حقيقتاً به موسى ايمان آورده بود و يا ايمان او ظاهرى و همراه نفاق بود بحث شده و بيشتر او را مردى منافق دانسته اند كه تظاهر به ايمان مى كرد وگرنه در دل جزء همان گوساله پرستان بوده است.(۸۸۹) البته د رمقابل گفتار اينان، در برخى از كتاب ها مانند تفسير على بن ابراهيم آمده است كه وى از نيكان اصحاب موسى بود،(۸۹۰) ولى هنگام رفتن حضرت موسى به كوه طور، فريت شيطان را هورد و با وسوسه او، آن گوساله را ساخت و بنى اسرائيل را به گوساله پرستى واداشت و در قسمت بعدى كه در مورد اين گوساله است توضيحى نيز براى اين قسمت خواهد آمد و شايد با دقّت در آيات قرآنى صحّت و عدم صحّت اين اقول هم معلوم گردد.

گوساله چه بود؟

 درباره گوساله كه سبب انحراف و فتنه بنى اسرائيل گرديد، سخنان بسيارى گفته اند و عقايد مختلفى اظهار شده كه براى تحقيق مطلب ناچاريم در آغاز نظرى به آن چه خداى متعال در اين باره در قرآن كريم بيان فرموده، بيندازيم و سپس ‍ نظرات گوناگونى را كه ذكر كرده اند، به طور اجمال بررسى كنيم.

نام سامرى و فتنه او و گوساله اى كه آورد در سوره طه ضمن آيات ۸۳ ۹۷ آمده و در موارد ديگر داستان گوساله پرستى بنى اسرائيل پس از رفتن موسى به كوه طور به نحو اجمال ذكر شده و نامى از سامرى ذكر نشده است.

اكنون آيات مزبور را ذيلاً آورده و پس از ترجمه آن، به ذكر تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده مى پردازيم:

وَ ما أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يا مُوسى قالَ هُمْ أُولاءِ عَلى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضى قالَ فَإِنّا قَدْ فَتَنّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السّامِرِيُّ فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِي قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السّامِرِيُّ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ أَ فَلايَرَوْنَ أَلاّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِي وَ أَطِيعُوا أَمْرِي قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلاّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِي قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِي قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيُّ قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً .(۸۹۱)

در اين آيات، پس از اين كه به داستان رفتن موسى به كوه طور و گوساله پرستى بنى اسرائيل اشاره شده، جريان بازگشت موسى و خشمگين شدنش را از بنى اسرائيل و سئوال و جوابى كه بين آن حضرت و قوم او و هارون و سامرى ردّ و بدل شده ذكر مى فرمايد.

قسمت اوّل، مكالمه موسى با بنى اسرائيل است كه وقتى حضرت موسى علت گوساله پرستى و پيمان شكنى شان را پرسيد، در پاسخ اظهار داشتند:

ما به اختيار خود از وعده با تو تخلف نكرديم، اما تعدادى از زيور قوم را كه ظاهراً منظور قوم فرعون است با خود برداشته بوديم كه آن ها را افكنديم، و سامرى اين چنين القا كرد و براى آنان پيكر گوساله اى بيرون آورد كه صدا داشت و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است و فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا داشت).

قسمت دوم گفت وگوى آن حضرت با سامرى است كه وقتى به صورت سرزنش و بازخواست از وى پرسيد:

اى سامرى چه شد كه به چنين كار بزرگى دست زدى؟ در پاسخ گفت: من چيزى را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى از اثر (و بازمانده) آن رسول (و فرستاده) را گرفتم و آن ها را انداختم و نفس من اين چنين برايم جلوه گر ساخت (كه اين كار را بكنم).(۸۹۲)

قمت سوم، دنباله همين جريان، يعنى داستان كيفر سامرى است كه موسى براى او مقرّر فرمود و آ اين است كه بدو فرمود:

برو كه نصيب تو در اين زندگى آن است كه بگويى مساس (و تماسى با من) نيست، و (در عالم ديگر هم تو را) وعده گاهى است كه تخلّف نشود و معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى بنگر كه ما آن را بسوزانيم و در دريا به طور كامل پراكنده اش كنيم(۸۹۳)

چنان كه ملاحظه مى شود، در هر سه قسمت، داستان به طور اجمال و ايجاز نقل شده و حقيقت آن گوساله و چگونگى آن در قسمت اول به طور كامل روشن نيست و در قسمت دوم هم معلوم نيست منظور از گفتار سامرى كه گفت: چيزى را ديدم كه آن ها نديدند و مشتى ار اثر آن رسول را گرفتم و آن ها را افكندم چيست؟ در قسمت سوم نيزط كيفر دنيايى سامرى را به طور اجمال بيان فرمموده و روشن نيست كه منظور از جمله اءن تَقولَ لامساسَ طرد سامرى و ممنوعيت وى از حقوق اجتماعى و جلوگيرى مردم از تماس با او بوده يا اين كه موسى آن را به صورت نفرين القا كرده و همين نفرين موسى سبب وحشت سامرى از مردم و جتماع گرديد و آواره بيابان و صحراها شده يا شايد به مرضى دچار شد كه كسى نمى توانست به او نزديك گردد.

همين اجمال و ايجاز كلام خداى تعالى، سبب اختلاف در اقوال مفسران گرديده و هر دسته داستان را به شكلى ذكر كرده و احتمالاتى داده اند. در روايات معتبر هم چيزى كه رفع اجمال و ابهام آيات را بكند، نرسيده است.

بيشتر مفسران گفته اند: هنگمى كه جبرئيل آمد و سوار بر ماديانى در جلوى لشكريان فرعون ظاهر گرديد و وارد دريا شد به شرحى كه قبل از اين گفتيم - سامرى ديد كه اسب جبرئيل قدم در هرجا مى گذارد، آثار حيات و زندگى در آن نقطه پديدار مى شود، همين سبب شد كه سامرى مشتى از خاك جاى پاى اسب يا جاى پاى خود جبرئيل را بردارد و آن را با خود نگاه دارد تا در جاى ديگر از آن استفاده كند. هنگامى كه بازگشت موسى از كوه طور به تاءخير افتاد و بنى اسرائيل به دستور هارون - يا به دستور خود سامرى جواهرات خود را كه از فرعونيان به عاريت گرفته بودند در كوره آتش ريختند، سامرى نيز آن مشت خاك را در آتش ريخت و همان سبب شد كه جواهرات مزبور به صورت گوساله اى درآيد و زنده شود و صداى گوساله درآورد و سامرى هم به دنبال اين كار آن ها را به گوساله پرستى واداشت و به ايشان گفت: آن خدايى كه موسى شما را بدو دعوت مى كرد و آن همه آيات را بدو مى داد، همين گوساله است و اين است خداى شما و خداى موسى كه فراموش كرد آن را با خود ببرد و اين جا گذاشت. اكنون بياييد تا او را پرستش ‍ كنيم.

بدين ترتيب گفته اند: منظورش از اين كه گفت: من چيزى را ديدم كه آن ها نديدند يعنى من جاى پاى جبرئيل ى جاى پاى اسب او را ديدم كه مردم آن را نديدند و منظورش از اين جمله نيز كه گفت: پس مشتى از اثر آن رسول (و فرستاده) ر گرفتم و آن را افكندم همين بود كه من مشتى از آن خاك را برداشتم و رد آتش انداختم و جواهرات آب شده در آتش زنده شد و به صورت گوساله زنده اى درآمد كه صدا مى كرد

اشكال عمده اى ك بر اين تفسير شده، اين است كه قرآن مى گويد پيكر گوساله اى را بيرون آورد كه به جسد تعبير شده است و روشن است كه جسد به پيكرى اطلاق مى شود كه روح و حيات در آن نيست، امّا مطابق گفتار اينان، گوساله مزبور زنده و داراى گوشت و پوست و جان شد و خلاصه اين تفسير با ظاهر آيه مخالفت دارد. گذشته از اين، سامرى در آن وقت كه جبرئيل پيشاپيش لشكريان فرعون ظاهر شد، در زمره همراهان موسى بود كه از آن درياى پهناور خارج شده بود و فاصله زيادى با فرعونيان داشت و او در آن وقت جبرئيل را چگونه مشاهده كرد و توانست از جاى پاى او يا اسبش مشت خاكى بردارد و سپس آن عمل را انجام دهد.(۸۹۴)

به همين دليل برخى از مفسران چون ابومسلم اصفهانى و فخر رازى قسمت دوم را اين گونه معنا كرده اند كه سامرى به موسى گفت: من پيش از اين، مقدارى از آيين تو را گرفته و پذيرفته بودم، ولى چون تو به كوه طور رفتى، دريافتم كه آيين تو باطل است و همان آيين گوساله پرستى حق است، ازاين رو آيين تو را بيفكندم و به پيروى از خواهش دل اين كار را كردم. طبق اين معنا، گرچه بعضى از اشكالات برطرف مى شود، اما اشكالات ديگرى بر آن وارد است كه از مجموع اشكالات تفسير نخست كمتر نيست، زيرا گذشته از اين كه اشكال عمده اى كه ذكر كرديم برطرف نمى شود، اين معنايى كه اينان كرده اند با قسمت سوم نيز سازگار نيست، چون از اين جمله كه موسى فرمود: و معبودت را كه پيوسته به خدمتش كمر بسته بودى (و پرستش مى كردى) بنگر كه ما آن را بسوزانيم و در دريا پراكنده اش سازيم(۸۹۵) برمى آيد كه سامرى هيچ گاه به موسى ايمان نياورد و پيوسته گوساله پرست بود، در حالى كه لازمه تفسيرى كه اين ها كرده اند، آن است كه وى به طور موقّت ايمان آورده باشد و ديگر آن كه از تعبير موسى كه طرف خطاب اوست به لفظ رسول بعيد به نظر مى رسد و ممكن است بگويند: داستان از اين قرار بوده كه سامرى هنگامى كه در مصر بود، گوساله مى پرستيد و چون از قوم بنى اسرائيل بود يا از روى كهانت و علم ستاره شناسى مى دانست كه بنى اسرائيل نجات مى بابند و قرعونيان غرق مى شوند، خود را در زمره اسرائيليان درآورد و هنگام خروج بنى اسرائيل از مصر همراه آنان خارج شد و در راه يا پيش از خروج از مصر مجسمه گوساله اى را ديد كه شايد جواهر نشان هم بوده و دور از چشم اسرائيليان آن را خريدارى كرده و با خود برداشت و چون آمدنه موسى از كوه طور به تاءخير افتاد، تصميم گرفت كه نفاق خود را آشكار سازد و آن چه در ظاهر از موسى تعليم گرفته بود، به يك سو افكند و بنى اسرائيل را نيز گمراه سازد. ازاين رو نزد ايشان آمد و اظهار كرد كه موسى وعده كرد پس از گذشتن سى شب به نزد شما بازگردد و اكنون كه وعده او تمام شد، ديگر نخواهد آمد. بياييد همگى خداى او را كه فراموش كرده بود همراه ببرد پرستش كنيم و چون بنى اسرائيل را آماده اين كار ديد، جواهرات و طلاهايى را كه همراه داشتند و شايد چنان كه گفته اند از قبطيان به عاريت گرفته بودند، هنه را با نيرنگ از ايشان گرفت و به آن ها چنين وانمود كرد كه آن ها را در آتش ريخته است، ولى در حقيقت براى خود برداشت و به جاى آن، همان مجسمه گوساله اى را كه با خود آورده بود براى ايشان آورد و آن را طورى در زمين قرار داد كه چون باد در درون آن مى رفت، صدايى از آن خارج مى شد و اين عمل را يا از روى شغل زرگرى كه داشت ياد گرفته بود، يا از روى سحر و كهانت. در نتيجه به پرستش آن كمر بستند و هر چه هارون خواست جلوى آن ها را بگيرد، تنوانست و يرانجام بيش ترشان فريت سامرى را خوردند.

آن چه در بالا گفته شد، خلاصه يا مجموعه اى است از گفتار جمعى از علماى تفسير و تاريخ ‌نگارانى چون ابومسلم اصفهانى، فخر رازى، عبدالوهاب نجّار و ديگران و اگر بتوانند آن را با آيات كريمه قرآنى منطبق سازند، تا اندازه اى از اشكال و ايراد خالى است، ولى تطبيق آن با آيات، خود مشكل جداگانه اى است كه باى توضيح بيشتر بايد به تفاسير و كتاب قصص الانبياء نجّار مراجعه شود.

در قسمت سوم هم در معناى گفتار حضرت موسى كه به سامرى فرمود:فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لامِس اسَ چند قول است كه خلاصه اش را در فرهنگ قصص قرآن بلاغى اين گونه ذكر كرده است: گروهى از مفسران در تفسير اين بيان الهى گفته اند كه موسى مامرى را از نزد خود براند و او را محكوم كرد كه با هيچ كس تماى نگيرد، ازاين رو اگر با كسى تماس مى گرفت، تب مى كرد و بدنش ملتهب مى شد. ولى گروه ديگر از مفسران گفته اند: معناى لامساس، يك نوع محروميت اجتماعى است كه موسى آن را بر سامرى مقرر ساخت و او را از منافع اجتماعى، گفت و شنيد، داد و ستد و رفت و آمد با ببنى اسرائيل ممنوع كرد. مقاتل كه از قدماى مفسران است در اين باره مى گويد: موسى سامرى و خانواده اش را فرمان داد تا از محله بنى اسرائيل بيرون روند، پس او به ناچار در بيابان ها متوارى شد.

استاد ععبدالرحيم مصرى در كتاب معجم القرآن مى نويسد: قانون لامساس به قانون تابو معروف است و اين قانون دسته اى از اشخاص يا حيوانات ى اشياء ديگر را در هاله اى از قداست و جلال يا در صورتى از پليدى و ناپاكى قرار مى دهد و در هر دو صورت تماس گرفتن يا نزديك شدن با آن ها ممنوع است تا اگر شخص يا حيوان يا چيزى كه حكم لامساس درباره اش صادر شده داراى قداست و جلال باشد، از بى احترامى مصون بماند و اگر از اشخاص و اشياء شرير و پليد باشد، مردم از آلودگى و پليدى اش محفوظ باشند. وقتى كسى به دليل پليدى و ناپاكى محكوم به حكم لامساس شو، جز با اداى كفاره بسيار سخت از آن تبرئه نخواهد شد و كفاره لامساس به نسبت گناه و حالات مختلف است، چنان كه در بعضى موارد كفاره آن شكنجه هاى سخت وتبعيد با قطع پاره اى از اعضاست و گاهى شخص براى تبرئه خود محكوم به خودكشى مى شود.

قانون لامساس در عقيده ايرانيان قديم نظام و آيين خاصى دارد و مموارد و امثال آن در كتب مذهبى ايشان بيان شده است.

سامرى چون كه به علت گمراه ساختن بنى اسرائيل گناه بزرگى مرتكب شده بود، به حكم لامساس محكوم و مقرر شد كه هر كس با او تماس بگيرد نجس و پليد به شمار آيد.

در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه فرزندان و اعقاب سامرى نيز محكوم به اين قانون شدند و اكنون نيز در شام و مصر از اعقاب سامرى افرادى هستند كه به لامساس معروف اند. نظير اين روايت از ابن عباس نيز نقل شده و در خبر است كه موسى خواست سامرى را به جرم اين عمل به قتل برساند، ولى خداى تعالى بدو وحى فرمود كه او را نكش ‍ زيرا مرد سخاوت مندى است.

سئوال رؤ يت حق تعالى

 اكنون بازگرديم به داستان موسى و رفتن آن حضرت به كوه طور پس دريافت الواح تورات. پيش از اين گفته شد كه موسى براى گرفتن الواح تورات سى روز روزه گرفت و به كوه طور رفت و هفتاد نفر از بزرگان بنى اسرائيل را نيز انتخاب كرد و با خود به آن جا برد تا شاهد مكالمه او با خداى تعالى و دريافت الواح تورات باشند. پروردگار متعال ده شب بر آن مدت افزود و جمعاً چهل شب شد و موسى پس از گذشت چهل شب پس دريافت الواح به نزد قوم خود بازگشت.

از جمله اتفاقات كوه طور كه در قرآن كريم نقل شده، داستان درخواست ديدار خداى تعالى بود كه از جانب همراهان موسى درخداست شد و پاسخ منفى دريافت داشتند و منجر به بى هوشى موسى و مرگ همراهان آن حضرت گرديد و سرانجام به دعاى موسى دوباره زنده شده و به نزد بنى اسرائيل بازگشتند.

چنان كه پيش از اين اشاره شد، مفسران و تاريخ ‌نگاران در اين باره اختلاف كرده اند كه آيا موسى اى هفتاد نفر را در همان سفب اوّل همراه خود به طور برد يا در سفرهاى بعد. عقيده برخى آن است كه چون بنى اسرائيل گوساله پرست شدند، موسى آن ها را انتخاب كرده و در سفر دوم با خود به طور برد تا به درگاه خداوند توبه كنند و از عمل بنى اسرائيل آمرزش بخواهند. ولى قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، لذا همان يك بار اتفاق افتاد كه آن هم روى تقاضاى انتخاب شدگان بنى اسرائيل از موسى بود كه بدو گفتند: ما به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا به ما نشان دهى. موسى نيز با اين كه خود مى دانست كه خدا را با چشم نمى توان ديد، ناچار شد از خدا چنين تقاضايى كند، يا اين كه اين تقاضا دوبار صورت گرفت: يك بار از طرف خود موسى و براى خود او، و بار ديگر از طرف همراهان موسى. البته خود موسى نيز منظورش از اين تقاضا ديدن با چشم سر و بينايى ظاهرى نبود، بلكه منظور علم ضرورى بود به شرحى كه استاد علامه طباطبائى در الميزان ذكر كرده اند.

در اين جا نيز چنان كه اكثر مفسران گفته اند و رواياتى هم در اين باره از ائمه رسيده است همان قول اول صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه قول دوم نيز خالى از وجه نيست.

اما آيات قرآنى كه داستان مزبور در آن ذكرشده، يكى در سوره بقره است كه خداى تعالى ضمن برشمردن نعمت هايى كه به بنى اسرائيل عطا كرده است، فرموده: هنگامى كه شما گفتيد: اى موسى! ما به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه خدا را آشكارا ببينيم. پس صاعقه شما را گرفت و در آن حال شما نگاه مى كرديد. سپس شما را پس از مرگتان برانگيختيم شايد سپاس گزارى كنيد.(۸۹۶)

در سوره مباركه نساء خداى تعالى به پيغمبر اسلام مى فرمايد: اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان بر آن ها نازل كنى. همانا از موسى بزرگ تر از اين را خواستند و گفتند: خدا را آشكارا به ما بنما و به كيفر ستمشان به صاعقه دچار شدند و سپس با وجود آن معجزه ها كه براى ايشان آمد، گوساله پرستيدند.

و نيز در سوره اعراف آمده است كه موسى از خد درخواست كرد كه خود را به او بنماياند: و چون موسى به وعده گاه ما آمد با پروردگارش گفت: پروردگارا! خودت را به من بنما تا تو را ببينم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد، ولى به اين كوه بنگر كه اگر در جاى خود مستقر ماند مرا توانى ديد. همين كه پروردگارش بر آن كوه تجلى كرد، آن را خرد و هموار ساخت و موسى بى هوش بيفتاد و چون به خود آمد گفت: منزّهى تو كه من به سويت توبه مى كنم و نخستين مؤمنم.(۸۹۷)

به هر صورت چنان كه در سوره بقره و نساء خوانديم، داستان به اين جا منتهى شد كه درخواست كنندگان رؤ يت حق تعالى(۸۹۸) يعنى همان هفتاد نفر انتخاب شدگان بنى اسرائيل دچار صاعقه شده و مردند. موسى كه آن منظره را ديد پريشان شد و عرض كرد: پروردگارا! من جواب بنى اسرائيل را با اين وضع چه بگويم اگر به من بگويند كه تو اين هفتاد نفر را با خود بردى و به قتل رساندى؟

خداى تعالى به سبب دعاى موسى آن ها را زنده كرد و به همراه موسى به نزد بنى اسرائيل بازگشتند. بدين ترتيب معلوم شد كه حضرت موسى هم نتوانسته بود از ضمير آنان آگاهى يابد و پايه معرفتشان را بشناسد و كسانى را كه تصور مى كرد از خداپرستان و مؤمنان هستند از ميان هفت صد هزار نفر انتخاب كرد، حال آن كه آن ها ضعف عقيده داشتند و پايه ايمانشان به خداى تعالى و پيغمبرشان سست بود، زيرا به حضرت موسى گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا خدا را آشكارا به ما بنمايانى؟(۸۹۹)

استفاده از اين داستان در باب امامت

 مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج حديثى از احمدبن اسحاق نقل مى كند كه وى از حضرت بقية اللّه (عجل اللّه فرجه الشريف) مسائلى پرسيد. براى مثال سئوال كرد: علت اين كه مردم نمى توانند خودشان براى خود امام انتخاب كنند و امام بايد از طرف خدا تعيين شود چيست؟

حضرت در پاسخش فرمود۶ امام مصلح يا مفسد؟

عرض كرد: البته مصلح!

حضرت فرمود: د رصورتى كه جز خدا كسى از درون اشخاص و صلاح و فسادشان اطلاعى نداد، آيا اين احتمال در كار نيست كه مردم بر اثر بى اطلاعى مفسدى را به جاى مصلح انتخاب كننئ؟

احمدبن اسحاق كفت: آرى.

حضرت فرمود: علتش همين است. اكنون براى تو شاهد و دليل مى آورم كه عقل تو آ را به خوبى بپذيرد و سپس همين داستان را براى نمونه ذكر فرمود و خلاصه فرمايش آن حضرت اين است كه اين حضرت موسى است كه با وفور عقل و كمال دانشى كه داشت و با اين كه بر او وحى مى شد (و با عالم غيب ارتباط داشت) هفتاد نفر از بزرگان قوم خود را براى ميقات پروردگارش انتخاب فرمود و آن ها افرادى بودند كه موسى در ايمان و اخلاصشان شك و ترديد نداشت و با اين حال در انتخاب او منافقان هم قرار گرفتند و آن موضوع كه خدا در قرآن نقل فرموده پيش آمد. يعنى وقتى بنا شد منتخب شخصى كه خداوند او را به نبوت برگزيده، فاسد باشد با اين كه آن حضرت تصور مى كرد آن ها شايستگى دارند و اصلح هستند، مى فهميم كه جز خدايى كه از درون سينه ها و دل ها آگاه است و ضمير اشخاص را مى داند، ديگرى نمى تواند امام مردم را انتخاب و تعيين نمايد و مصلح را از مفسد تشخيص دهد.(۹۰۰)

ادامه داستان

 بارى خداى تعالى در طور به موسى فرمود: اى موسى! چه سبب شد كه شتاب كردى و از قوم خود (در آمدن به كوه طور) جلو افتادى؟ موسى عرض كرد: آنان به دنبال من هستند و من (براى تحصيل رضايت تو) به سويت شتاب كردم تا از من خشنود شوى! خدا بدو گفت: همانا ما از پى تو قومت را آزمايش كرديم و سامرى گمراهشان كرد. موسى خشمگين و متاءسف به سوى قوم خود بازگشت و توجه شد كه بيشتد ان ها فريب سامرى را خورده و گوساله پرست شده اند، از اين رو به ايشان گفت: اى قوم! مگر پروردگارتان به شما وعده نيكو نداده بود؟(۹۰۱)

برخى از مفسران گفته اند: يعنى مگر وعده فرستادن كتاب تورات را كه شامل احكام و دستورهاى او و متضمن سعادت و نجات شما بود نداده بود و مگر من جز براى دريافت آن رفته بودم؟ سپس به دنبال آن ادامه داد: مگر اين مدت به نظرتان طولانى آمد يا خواستيد غضب خدا بر شما فرود آيد كه از وعده من تخلف كرديد.(۹۰۲)

در سوره اعراف نيز فرموده است: چون موسى خشمناك و اندوهگين به سوى قوم خود بازگشت، بدان ها گفت پس ‍ از من چه بد نيابت كرديد. آيا در كار پروردگارتان شتاب كرديد و بر اثر شتاب، كار را از مجراى خود منحرف ساختيد؟ آن گاه الواح (تورات) را بينداخت و سر برادرش را گرفت (و از روى خشم) او را به سوى خود مى كشيد.(۹۰۳)

در سوره طه آمده است كه به هارون فرمود: اى هارون! هنگامى كه ديدى اين ها گمراه شدند، چه چيز مانع و جلوگير تو شد كه از من متابعت كنى (و روش ما را در پيش گيرى) و چرا فرمان مرا عصيان كردى؟(۹۰۴)

هارون براى اين كه ترحم موسى را به خود جلب كند، گفت: اى فرزند مادرم! ريش و سر مرا مگير. من بيم آن را داشتم كه بگويى ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى و رعايت گفتار مرا نكردى.(۹۰۵)

در سوره اعراف آمده است كه هارون عرض كرد: اى فرزند مادرم! اين گروه مرا ناتوان و ضعيف پنداشتند و نزديك بود مرا بكشند، پس (با اين رفتار خود) دشمن شادم مكن و در زمره ستم كاران قرارم مده.(۹۰۶)

موسى خشم خود را فرو برد و الواح تورات را كه از شدت خشم بر زمين افكنده بود، برگرفت و درصدد اصلاح حال قوم خويش برآمد. نخست به سراغ سامرى آمد و به شرحى كه پيش از اين گذشت، انگيزه او را در ساختن يا آوردن گوساله براى بنى اسرائيل پرسيد و سپس او را از خود دور كرد و از تماس با اجتماع نيز محروم ساخت و گوساله را هم برگرفته سوزاند و به دريا افكند.

بنى اسرائيل كه ناگهان متوجه گمراهى بزرك خويش شدند، به خود آمده و در صدد جبران و توبه خطاى خويش ‍ برآمدند و راه توبه و آمرزش خداى تعالى را از وى جويا شدند.

توبه بنى اسرائيل

 موسى پس از كسب اجاره از درگاه خداى تعالى بدان ها فرمود: اى قوم! شما (با اين عمل) به خود ستم كرديد، پس ‍ به پيش گاه پروردگار توبه كنيد و به سوى او بازگرديد و خود را به قتل رسانيد. اين كار براى شما در پيش گاه پروردگارتان بهتر است.(۹۰۷)

اين اجمال دستورى بود كه خداى تعالى در سوره بقره حكايت مى كند و به دنبال آن مى فرمايد كه خداوند پس از اين كار توبه آن ها را قبول كرد، اما تفصيل و چگونگى آن به طور مختلف در تفاسير و روايات ذكر شده است. براى مثال در روايتى آمده است كه موسى دستور داد در درو صف بايستند و غسل كرده و كفن پوشند. آن گاه هارون دوازده هزار نفر از كسانى را كه گوساله را نپرستيده بودن بياورد و شمشيرهاى بران به دستشان داد و فرمان كشتن آن ها را به اين دوازده هزار نفر داد و آن ها شروع به كشتن كردند تا پس از آن كه هفتاد هزار نفرشا را كشتند، خدا توبه شان را پذيرفت و دست از كشتار ديگران كشيدند.(۹۰۸)

نقل ديگر آن است كه آن هفتاد نفرى كه همراه موسى بودند، مأمور قتل ديگران شدند و هفتاد هزار نفر از گوساله پرستان را كشتند.

برخى گفته اند: آن ها در دو صف روبه روى هم ايستادند و شروع به كشتار بك ديگر كردند تا اين كه هفتاد هزار نفر از خود را كشتند.(۹۰۹)

نقل ديگرى است كه تاريكى شديدى آن ها را فراگرفت، آن گاه مأمور شدند در آن تاريكى هم ديگر را بكشند. هنگامى كه تاريكى برطرف شد، هفتاد هزار نفرشان كشته شده بودند.(۹۱۰)

در حديث است كه موسى و هارون در كنارى ايستاده بودند و براى آمرزش و قبول توبه آن ها به درگاه خداى تعالى دعا و تضرع مى كردند تا اين كه خداوند به موسى وحى كرد كه از آن ها درگذشته و توبه شان را پذيرفته است. حضرت موسى به آن ها اين مژده را داده و دستور داد كه دست از كشتار بردارند.(۹۱۱)

در نقل ديگرى سيوطى از اميرمؤمنان روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: بنى اسرائيل به موسى گفتند: توبه ما چيست؟ حضرت موسى فرمود: آن است كه هم ديگر را بكشيد. آن ها كاردها را دست گرفته و شروع به كشتن يك ديگر كردند در اين ميان مردى بود كه برادر و پدر و فرزند خود را مى كشت تا اين كه هفتاد هزار نفر از ايشان كشته شد. آن گاه خداى تعالى به موسى وحى فرمود كه به آن ها بگو دست از كشتار بردارند و خدا كشتگان را آمرزيد و توبه باقى ماندگان را نيز قبول كرد.(۹۱۲)

اما اين كه چرا چنين دستور سختى آمد و توبه آن ها اين قدر مشكل بود؟ پاسخ اين سئوال را برخى اين گونه گفته اند كه چون انحراف از اصل توحيد و گرايش به بت پرستى، مسئله ساده اى نبود كه به اين آسانى قابل گذشت باشد، آن هم بعد از مشاهده آن همه دلايل حسى و معجزات روشن، و در حقيقت همه چيز دين را مى توان در همان كلمه توحيد و خداشناسى خلاصه كرد و از بين رفتن توحيد، معادل از بين رفتن تمام مبانى دينى است. اگر مسئله بت پرستى ساده تلقى مى شد، سنتى براى آيندگان مى گرديد، به ويژه اين كه بنى اسرائيل به شهادت تاريخ، مردمى لجوج، مادّى نگر و بهانه جو بودند و اين سابقه خطرناك يعنى گوساله پرستى آن هم در زمان زندگى موسى بن عمران، سرمشق شومى براى آيندگان محسوب مى شد، ازاين رو لازم بود شدّت عمل به خرج داده شود به طورى كه آثار آن در طى قرون و اعصار در خود آن ها و اقوام آينده باقى بماند.

اين موضوع منحصر به مسائل دينى و مذهبى نيست. در قوانين دنياى امروز نيز اگر كسانى دست به كارى بزنند كه موجوديت ملتى را به خطر افكنند و مقدّمات نابودى يا استعمار آن ها را فراهم كنند، مسلماً در برابر آن ها شدت عمل به خرج مى دهند و تنها به اظهار پشيمانى قناعت نمى كنند. منظور از اين شدت عمل نيز آن است كه هم خود آن ها و هم آيندگانشان چنين فكرى را براى هميشه از سر به در كنند.

پيمان بنى اسرائيل

 چنان كه گفته شد موسى الواح و تورات را در كوه طور دريافت كرد و براى بنى اسرائيل آورد و به آن ها اعلام فرمود كه كتابى آسمانى آورده ام و حاوى دستورهاى مذهبى و حلال و حرام خداست و شما موظف هستيد بدان عمل كنيد و آن را برنامه كار خود قرار دهيد. بنى اسرائيل فك رمى كردند كه دستورهاى آن دشوار و عمل به آن سخت و مشكل است، ازاين رو زير بار عمل به آن نرفته و بناى سركشى و نافرمانى را گذاشتند.

خداى سبحان جبرئيل يا فرشتگان ديگرى را مأمور كرد تا قطعه بزرگى از كوه را جدا كردند و بالاى سر آن ها گرفتند، به طورى كه هم چون سايبانى بود. آن گاه موسى به آن ها فرمود: اگر پيمان ببنديد كه به دستورهاى تورات عمل كنيد و آن را محكم بگيريد، اين عذاب از شما برطرف خواهد شد وگرنه همگى هلاك مى شويد. آن ها كه وضع را چنان ديدند، قبول كردند و تورات را گرفتند و عذاب برطرف شد.

ابن اثير و ديگران نقل كرده اند كه بنى اسرائيل در آن حال به سجده افتادند، ولى يك طرف صورت هاشان را به خاك گذاشتند و با چشم كوه را مى نگريستند كه بر سرشان نيفتد واين عمل، سنتى ميان يهود شد كه اكنون هم بر يك طرف سجده مى كنند.(۹۱۳)

اما از آن جا كه بنى اسرائيل طبعاً مردانى لجوج و سركش بودند، طولى نكشيد كه پيمان خود را شكستند و به دستورهاى تورات عمل نكردند.

قرآن كريم اجمال داستا را در سه سوره نقل كرده است. يكى در سوره بقره كه آن ها را مخاطب ساخته و مى گويد: و هنگامى كه از شما پيمان گرفتنم و كوه طور را بالاى سر شما قرار داديم و (گفتيم) آن چه را به شما داده ايم محكم بگيريد و آن چه در آن هست به خاطر داشته باشيد (و بدان عمل كنيد) شايد پرهيزكار شويد، پس از آن شما پشت كرديد (و پيمان شكستيد) و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود از زيان كاران مى شديد.(۹۱۴)

ديگرى در سوره نساء است كه مى فرمايد: كوه طور را به سبب پيمانشان بالاى سرشان قرار داديم(۹۱۵)

در سوره اعراف هم فرموده است: و هنگامى كه كوه را بكنديم و بالا سرشان برديم كه گويى سايبانى بود و گمان كردند كه كوه بر آن ها خواهد افتاد و (بدان ها گفتيم) آن چه را به شما داديم محكم بگيريد و آن چه را در آن است به خاطر بسپاريد شايد پرهيزكارشويد.(۹۱۶)

سئوالى كه در اين جا پيش مى آيد و صاحب تفسير المنار و ديگران ذكر كرده اند، اين است كه ايمان آن ها به تورات با اين وضع ايمانى بود كه از روى اجبار صورت گرفت و مى دانيم كه در پذيرش دين اجبار نيست؟

در پاسخ اين سئوال گفته اند كه اينان اصل پيمان را از روى اكراه بستند و پذيرفتند، اما پس از برطرف شدن اكراه، اعمالى را كه انجام مى دادند، از روى اختيار بود و رد كارهاى بعدى آنها اجبارى نبوده و گذشته از اين، چه مانعى دارد كه از روى اجبار از كسى پيمان بگيرند كه به برنامه اى كه ضامن سعادتش مى باشد عمل كند و وظايف فردى و اجتماعى خود را انجام دهد، زيرا اجبار در جايى ناپسند است كه بخواهند او را به كار زشتى وادار كنند و حق او را بدين وسيله از وى بگيرند تا عملى برخلاف مصلحت خويش انجام دهد، اما اين نوع اجبار همانند اجبار و اكراهى است كه در وقت بروز بيمارى همه را وادار به مايه كوبى بر ضدّ آن بيمارى مى كند.

برخى هم در پاسخ اين سئوال گفته اند كه اين نوع اكراه در امت هاى گذشته جايز بوده و مسئله نفى اجبار در پذيرش دين مخصوص به اسلام است كه مى گويد:لا اِكْراهَ فِى الدِّينِ وگرنه در اديان گذشته سابقه داشته و جايز بوده است.

در وادى تيه

 پس از اين كه بنى اسرائيل از اسارت فرعونيان نجات يافتند، موسى مأمور شد تا آن ها را به سرزمين مقدس و موعود، يعنى سرزمين شام و بيت المقدس كوچ دهد. درست معلوم نيست موسى و بنى اسرائيل چند شبانه روز در صحراى سينا بودند تا به نزديكى شهرهاى شام رسيدند.

بيشتر مفسران گفته اند: نخستين شهرى كه سر راه بنى اسرائيل قرار داشت، اريحا بود و بنى اسرائيل مجبود بودند كه با اهل آن شهر بجنگند تا آن جا را فتح نمايند و در آن شهر مردمانى قوى هيكل و نيرومند زندگى مى كردند كه عموماً گفته اند: ۰عمالقه) يعنى فرزندان عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بوده اند و در نقلى است كه آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند كه عوج بن عناق در آن ها بود.

موسى دوازده نفر يعنى از هر تيره اى از اسباط بنى اسرائيل يك نفر را انتخاب كرد و آن ها را پيشاپيش بنى اسرائيل فرستاد تا به شهر رفته و از اوضاع مردم شهر اطلاعاتى كسب نموده و به موسى گزارش دهند. اين دوازده نفر به نزديك شهر اريحا آمده و مردمان قوى هيكل و نيرومندى را ديدند و چيزهاى عجيبى مشاهده كردند.(۹۱۷) اينان به نزد حضرت موسى بازگشتند و آن چه را ديده بودند، به اطلاع آن حضرت رساندند. موسى به آن ها فرمود: آن چه را ديده ايد به ديگران نگوييد و به جز دو نفر از آن ها كه يكى يوشع بن نون و ديگرى كالب بن يوفنا بود، آن ده نفر ديگر آن چه را ديده بودند، به بنى اسرائيل گفتند و اين خبر ميان آن ها شايع شد و ترس و وحشت آنها را گرفت و با خود گفتند: اگر ما به جنگ اين ها برويم، زنانمان را اسير و اموالمان را به غنيمت خواهند برد، ازاين رو خويشان خور را از رفتن به اريحا و جنگ با عمالقه ترساندند و تصميم گرفتند به سوى مصر بازگردند و به گفته ثعلبى صداها را به گريه بلند كردند و گفتند: اى كاش در سرزمين مصر بوديم يا در اين سرزمين بميريم و به اين شهر نرويم.

يوشع بن نون كه از سبط بنيامين بود - با كالب بن يوفنا كه از سبط يهودا بود و از دل به موسى ايمان آورده و فرمان بردار حق بودند، هر چه خواستند آن ها را آرام كنند و وحشت را از دلشان بيرون ببدند، موثر واقع نشد. خداى تعالى از قول آن دو نفر حكايت مى كند كه به آن ها گفتند: اى مردم! نترسيد و به سوى دروازده شهر حركت كنيد كه چون داخل شويد پيروز خواهيد شد.(۹۱۸)

چون خدا وعده پيروزى شما را داده است، به وعده خويش وفا خواهد كرد و ما اين مردم را ديده ايم. اينان اگرچه از نظر جسم نيرومند هستند، اما از نظر روحيه ضعيف ناتوان اند.

اما بنى اسرائيل به سخن آن دو گوش نداده و حتى خواستند به دليل پافشارى آن دو را سنگ سار كنند و از آن سو به نزد موسى آمدند و گفتند: در اين شهر مردمانى جبار (و نيرومند) هستند و تا وقتى آن ها در اين شهر وجود دارند، ما هرگز داخل آن نخواهيم شد(۹۱۹) و به دنبال آن جمله اى گفتند كه حكايت از بى شرمى و بى ايمانى گويندگان آن مى كرد و آن جمله اين بود كه گفتند: تو با پروردگارت برويد و با آن ها بجنگيد و ما اين جا نشيته ايم!(۹۲۰)

منظرشان اين بود كه تو با كمك خداى خودت برويد و جنگ كنيد و چون جباران را كشتيد و شهر را فتح كرديد و ديگر هيچ مانعى نبود، به ما اطلاع دهيد تا ما با خيال راحت وارد شهر شويم و از نعمت هاى آن بهره مند گرديم.

ناگفته پيداست كه اين گفتار نابه جا و اظهار ضعف تا چه حد روح باصفاى موسى را آزرده و چه اندازه قلب پاك آن بزرگوار را افسرده و ناراحت كرد. مردمى كه هيچ چيز نداشتند و فرعون ستم كار آن چنان آن ها را به اسارت خود درآورده بود كه رمقى براى آنان به جاى نگذاشته بود و حق هيچ گونه اظهار وجودى در برابرش نداشتند، اكنون اين پيغمبر بزرگوار با آن همه تلاش و با آوردن آن همه معجزات و آيات الهى، قدرت فرعون را درهم شكسته و خداى تعالى آن جبار ستمگر را نابود كرده و اين ها را از زير بار آن همه ذلت و خوارى نجات داده، اكنون با كمال وقاحت مانند افراد بيگانه اى كه هيچ گونه سابقه اى با موسى و پروردگار او ندارند، بدو مى گويند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما اين جا نشسته ايم!(۹۲۱)

شايد همان خورى ها و تحمل ستم ها سبب اين سخن ناهنجار شد، زبرا ملتى كه قرن ها زير بار ظلم و بيدادگرى زندگى كرده و روح شهامت و شجاعت در آن ها كشته شده باشد، از شنيدن اسم جنگ هم وحشت مى كند و به قول بعضى چنان به ذلّت و پستى خو گرفته كه از تحمل ذلّت لذت مى برند.

موسى در چنين وضعى چه مى توانست انجام دهد جز آن كه به درگاه خداى تعالى و تكيه گاه هميشگى خود پناه برد و رفع اين مشكل را از او بخواهد و جز آن كه در برابر اين جسارت و اظهار ضعف مردم، حكم آن ها را از خداى خود درخواست كند. موسى به درگاه الهى رو كرد و گفت: پروردگارا! تو خود مى دانى كه من جز خود و برادرم اختياردار كسى نيستم و كسى را ندارم. پس ميان من و اين قوم تبه كار حكم كن.(۹۲۲)

خداى تعال نيز دعاى موسى را مستجاب كرد و به كيفر آن بى ادبى كه كرده بودند، ديدار آن شه ررا بر آن مردم حرام كرد و به موسى فرمود: اين شهر تا چهل سال بر اين ها حرام است كه در اين سرزمين سرگردان شوند و غم اين مردم تبه كار را مخور و آن ها را به حال خود واگذار.(۹۲۳)

از آن روز به بعد، چنان كه خراى تعالى فرموده بود، چهل سال تمام در آن قسمت از بيابان سرگردان شدند و هر روز صبح كه از خواب برمى خاستند تا شب راه مى رفتند، ولى روز ديگر خو را در همان جاى ديروز مشاهد مى كردند.

در طول اين مدت همه آن ها مردند و نسل جديدى پيدا شد و طبق گفته مشهور، موسى و هارون نيز از دنيا رفتند و پس ‍ از گذشتن چهل سال، يوشع بن نون كه پس از موسى به نبوت رسيد، فرزندان آن ها را با خود به شهر اريحا برد.

سر اين داستان چنان كه ابن خلدون و برخى از مفسران گفته اند آن بود كه آن مردم بزدل و كم دركى كه به پستى و ذلت خو گرفته بودند، شايسته استقلال و عزت نبودند و خداى تعالى خواست تا اين نسل زبون در آن مدت چهل سال از بين برود و نسل جديدى كه روح آزادى داشتند و ذلت اسارت و بندگى را نديده بودند و از جنگ با مردم اريحا باكى نداشتند از آن ها به وجود آيد و زير سايه شمشير و جنگ، استقلال خود را بازيابند.

منّ و سَلوى و نعمت هاى ديگر

 بنى اسرائيل با زندگى بيابان و صحراى سينا ماءنوس نبودند، هم چنين بر اثر نافرمانى موسى به سرگردانى هم مبتلا شدند، اما قهراً براى ادامه زندگى احتياج به آب و خوراك و پوشش و سايه و داشتند و از نداشتن وسايل زندگى رنج مى برند. اگر چه خود سبب اين بدبختى و رنج شده بودند و بر اثر نافرمانى خدا به عذاب سرگردانى مبتلا گرديدند، اما خداى تعالى در آن جا نيز نيازمندى هاشان را برطرف كرد و نعمت هاى خو را بر آن ها فرود آورد.

در سوره بقره ضمن برشمردن نعمت هايى كه خداوند به بنى اسرائيل عطا فرموده، يهود را مخاطب ساخته و مى گويد: و ابر را سايه بان شما كرديم و منّ و سلوى(۹۲۴) براى شما فرستاديم و به شما گفتيم از نعمت هاى پاكيزه اى كه روزى شما كرده ايم بخوريد. و اينان در اين جسارت و نافرمانى موسى به ما ستم نكردند، بلكه به خودشان ستم كردند.(۹۲۵) كه سبب چهل سال سرگردانى و رنج و زحمت زندگى بيابان گرديدند.

در دو آيه بهد از آن مى گويد: و هنگامى كه موسى براى قوم خود آب مى خواست ما بدو گفتيم عصاى خود را به اين سنگ بزن كه ناگاه دوازده چشمه از آن سنگ بشكافت كه هر گروه (از اسباط دوازده گانه بنى اسرائيل) آبشخور (چشمه) مخصوص خود را مى دانست(۹۲۶)

بدين ترتيب خداى تعالى ابر را به صورت سايه بانى براى آن ها فرستاد تا از سوزش گرماى خورشيد آسوده باشند و دوازده چشمه آب از دل سنگ براى آن ها بيرون آورد تا از تشنگى هلاك نشوند، منّ و سلوى به آن ها عطا فرمود تا از گرسنگى نميرند.

منّ و سلوى چه بود؟

 درباره معناى منّ و سلوى سخنان گوناگونى گفته اند. بعضى آن دو را به معناى لغوى آن گرفته و از ماده منت به نعمت و تسلى به معناى تسليت و دل دارى دادن دانسته و گفته اند: هر دوى آن ها اشاره به نعمت هايى است كه خداوند در صحراى تيه به بنى اسرائيل عطا فرموده و آن دو در حقيقت يك چيز است و اين كه نامش را من گذاشته به سبب امتنان و نعمت بخشى بر آن هاست. و سلوى  موجب دل دارى و تسليت آن ها بوده است.

برخى هم آن دو را اسم عَلَم دانسته و براى آن ها معانى مختلفى ذكر كرده اند:

مجاهد درباره منّ گفته: چيزى بوده مانند صمغ كه بر روى درختان مى ريخته و مزه آن شيرين بوده است.

ضحاك گفته: ترنجبين بوده است.

وهب گفته: نان هاى نازك بوده است.

سدّى گويد: عسل بوده كه شب ها بر بروى درختان مى ريخته است.

عكرمه گويد: چيزى مانند ربّ غليظ بوده است.

از تورات نقل شده كه چيزى مانند تخم گشنيز بوده كه شب ها در آن صحرا مى ريخته و بنى اسرائيل آن را جمع مى كردند و مى كوبنده اند و از آن گردهايى مى ساخته اند كه طعم نان روغنى داشته است. برخى هم احتمال داده اند منظور عسل هاى طبيعى بوده كه در كوه ها و سنگلاخ ‌ها آن سرزمين وجود داشته است.

درباره سلوى نيز برخى گفته اند: معناى آن عسل است، ولى بيشتر آن را نوعى پرنده شبيه به سمانى و كبك دانسته اند.

بعضى گفته اند: پرنده هايى شبيه به كبوتر بودند كه باد آن ها را براى ايشان مى آورد و قول ديگرى كه ثعلبى نقل كرده آن است كه آن ها نوعى پرنده بودند كه در آن صحرا به زمين نزديك مى شدند و بنى اسرائيل با دست آن ها را مى گرفتند.(۹۲۷)

تاءييد اين قول، گفتارى است كه از تفسير عهدين نقل شده كه در آن جا نوشته است: بدان كه سلوى از افريقا به طور زياد حركت كرده به شمال مى روند كه در جزيره كاپرى ۱۶۰۰۰ در يك فصل از آن ها صيد نمودند اين مرغ از راه درياى قلزم آمده، خليج عقبه و سوئز را قطع نموده و در شبه جزيره سينا داخل مى شود و چون پرواز نمايد، غالباً نزديك زمين است.

بدين ترتيب مى توان گفت كه اين دو نعمت را كه خداوند تعالى در سوره بقره در ضمن نعمت هاى ديگر بنى اسرائيل ذكر فرموده، صورت طبيعى داشته است، چنان كه مى توان گفت: نعمت هاى ديگر بنى اسرائيل ذكر فرموده، صورت طبيعى داشته است، چنان كه مى توان گفت: مانند چشمه هاى دوازده گانه اى كه از سنگ بيرون مى آمد، جنبه اعجاز داشته و چيزهايى بوده كه از اسمان بر آن ها فرود مى آمده و آنان نيز به جاى غذا از آن استفاده مى كرده اند.

مدتى بر اين منوال گذشت و بنى اسرائيل از نعمت من و سلوى براى غذاى خود استفاده مى كردند، ولى به علت اين كه غذاى يك نواخت آن ها را خسته كرد يا از روى ناسپاسى و بهانه جويى كه شيوه آن ها بود خوراك هاى ديگرى از موسى خواستند و بدو گفتند: ما هرگز حاضر نيستيم به يك نوع غذا اكتفا كنيم. از پروردگار خود بخواه كه از گياهان زمين مانند خيار و گندم (يا سير) و عدس و پياز براى ما بروياند.(۹۲۸)

موسى در پاسخشان فرمود: آيا غذاى پست تر را با بهتر عوض مى كنيد.(۹۲۹) ظاهراً منظور آن حضرت اين بود كه مى خواهيد چيزى را كه از نظر مواد غذايى و خوراك بهتر، كامل تر و لذيذتر است با آن چه پست تر است عوض كنيد! سپس فرمود براى تهيه اين چيزهايى كه خواستيد بايد داخل شهر شويد كه در آن جا خواسته هاى شما موجود است.(۹۳۰) ديگر بايد تنبلى را كنار گذارده و هر چيز را از راه دعا از خدا نخواهيد.

مولوى در اين باره گفته است:

از خدا جوييم توفيق ادب

بى ادب محروم ماند از لطف حق

بى ادب تنها نه خود را داشت بد

بلكه آتش در همه آفاق زد

مائده از آسمان در مى رسيد

بى شرى و بيع و بى گفت و شنيد

در ميان قوم موسى چند كس

بى ادب گفتند كو سير و عدس

منقطع شد خوان و نان از آسمان

ماند رنج زرع و بيل و داسمان

موسى و قارون

 درباده داستان قارون و انتساب او با حضرت موسى و موضوعات ديگر مربوط به او در تواريخ و اخبار اختلافاتى وجود دارد كه ما اگر بخواهيم تمامى آن ها را نقل كنيم، از شيوه نگارش اين كتاب خارج خواهيم شد، ازاين رو نخست ترجمه آياتى را كه خداى متعال در قرآن كريم درباره داستان او بيان فرموده ذكر مى كنيم و سپس خلاصه اى از گفتار مفسران، روايات و تواريخ را به طورى كه دربردارنده تمامى آن چه در كتاب هاى معروف نقل شده باشد براى شما ذكر خواهيم كرد.

اما آن چه در قرآن كريم بيان شده چنين است: همانا قارون از قوم موسى بود كه بر آن ها طغيان و سركشى كرد و آن قدر گنج ها بدو داديم كه حمل كليدهاى آن مردهاى نيرومند را خسته مى كرد. قومش بدو گفتند: آن قدر مغرور و شادمان مباش كه خدا مردم مغرور را دوست ندارد و بدان چه خداوند به تو داده سراى آخرت را بجوى و نصيب و بهره خود را از دنيا (نيز) فراموش نكن و چنان كه خدا به تو نيكى كرده، تو هم نيكى كن و فسادجويى مكن (و در صدد فساد) در روى زمين (مباش) كه به راستى خداوند مفسدان را دوست نمى دارد. قارون گفت: اين مالى را كه پيدا كرده ام روى علم و تدبير خودم بوده (ولى سخن او سخن نابجايى بود) مگر ندانست كه خدا از مردمان پيش از وى كسانى را هلاك كرد كه از او نيرومندتر و ثروتمندتر بودند و (هنگام نزول عذاب) از گناه مجرمان پرسش نمى شود. قارون (روزى) با زيور و تجمل بر قوم خويش درآمد. مردمى كه زندگى دنيا مى خواستند (و دنياپرست بودند) گفتند: اى كاش ما هم مانند آن چه به قارون داده اند داشتيم، به راستى كه او نصيبى بزرگ دارد، ولى آن كسانى كه دانشمند بودند بدان ها گفتند: واى بر شما پاداش نيك هدا براى كسى كه ايمان دارد و كار شايسته (و عمل صالح) كرده بهتر است و جز مردمان صابر (كه در برابر سختى ها و در انجم دستورهاى الهى صبر پيشه مى كنند) بدان پاداش نخواهند رسيد. ما قارون را با خانه (و گنج و داراى) اش به زمين فرو برديم و در آن وقت گروهى نداشت كه در قبال خدا (و عذاب الهى) يارى اش كنند و يارى نشد. كسانى كه روز گذشته آرزوى مقام او را داشتند، گفتند: اى واى! گويى خداوند هر يك از بندگان خود را كه خواهد روزى اش را فراخ يا تنگ سازد. به راستى اگر خدا بر ما منت نگذاشته بود، ما نيز به زمين فرو رفته بوديم. اى واى كه گويى كافران هيچ گاه رستگار نمى شوند(۹۳۱)

در اين جا داستان قارون پايان مى يابد. به دنبال ان خداى تعالى به صورت نتيجه گيرى از سرگذشت او مى فرمايد: اين سراى آخرت را ما براى كسانى (مخصوص) مقرّر مى داريم كه اراده سركشى و فساد در زمين نداشته باشند و عاقبت (و سرانجام نيك) مخصوص پرهيزكاران است. هر كس كه عمل نيك آرد (و كار نيك انجام دهد) جز آن چه كرده است سزا نبيند.(۹۳۲)

اما خلاصه آن چه درباره قارون در تواريخ، روايات و سخنان مفسران آمده، اين است:

قارون پسر عموى موسى(۹۳۳) و از بنى اسرائيل بود و پس از موسى و هارون كسى در دانش و زيبايى همانند او نبود و تورات را از همه بهتر مى خواند و صداى گرم و گيرايى داشت. ابن عباس گفته است: پيش از آمدن موسى، هنگامى كه بنى اسرائيل در مصر بودند، فرعون او را فرمان رواى بنى اسرائيل كرده بود. هم چنين نقل كرده اند كه او در همان زمان نسبت به بنى اسرائيل سركشى و تكبر داشت.

از نظر مال و ثروت هم در زمان خود بى نظير بود و كسى پايه ثروتش بدو نمى رسيد. انبارهاى طلا و نقره و اندوخته اش ‍ به قدرى زياد بود كه براى آن ها كليدهاى چرمى ساخته بود، زيرا حمل و نقل كليدهاى آهنى براى انبارداران كار دشوارى بود و با اين حال مى بايستى هنگام نقل و انتقال چندين نفر آن كليدهاى چرمى را با خود حمل كنند.

برخى از مفسران گفته اند: وى به علم كيميا دست يافته بود و بدين وسيله هر روز به ثروت سرشار و اندوخته طلا و نقره خويش مى افزود و همين زيادى ثروت، موجب طغيان بيشتر او گرديد تا جايى كه در برابر تذكرات دوستانه و نصايح خيرخواهانه مومنان قوم بر طغيان خود افزود و همه آن مال و ثروت را مرهون علم و تدبير خود دانست و در حقيقت خود را يك سره بى نياز از حق تعالى پنداشت.

روزى براى آن كه قدرت خود را به مردم نشان دهد و دارايى بى كران خود را به رخشان بكشد، خود را به بهترين لباس و نفيس ترين جواهرات بياراست و در ميان جمع زياد از نزديكان و طرف داران خود با كبكبه و جلال به راه افتاد و چشم مردم را خيره كرد تا جايى كه مردم ظاهربين و دنياپرست آرزوى چنان مقام و شوكتى راكرده، اظهار داشتند كه اى كاش ‍ ما هم چنين مال و شوكتى داشتيم، ولى افراد حقيقت بين و دانشمندان روشن دل مرعوب آن ظواهر فريتنده نشده و چنان كه خداى تعالى در قرآن بيان فرموده، با آن ها به بحث و گفت وگو پرداختند.

قدرت و ثروت روز افزون قارون قارون سبب شد تا اندك اندك به فكر مقابله با موسى برآيد و سران بنى اسرائيل را عليه او تحريك كند و بر ضدّ آن حضرت به دسته بندى پرداخت و به همين منظور خانه وسيعى بنا كرد كه خوراكى و طعام براى پذيرايى افراد در آن خانه وجود داشت و بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه او مى رفتند و غذا مى خوردند و به گفت وگو و مذاكره با او مى پرداختند و به طور خلاصه فرعون جديدى در برابر موسى پديدار گشته بود.

موسى نيز به دليل خويشى كه با قارون داشت، بااو مدارا مى كرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت، تا اين كه دستور زكات بر موسى نازل گرديد و موسى كسى را براى گرفتن زكات نزد قارون فرستاد. قارون هر چه حساب كرد نتوانست خود را به پرداخت زكات راضى سازد، از اين رو در صدد بر آمد تا مخالفت خود را با موسى آشكار نموده و مردم را از اطراف آن حضرت پراكنده سازد.

قارون گروه زيادى از بنى اسرائيل را در خانه خود جمع كرد و به ايشان گفت: موسى به هر چيز شما را فرمان داد و شما هم پيروى اش كرديد، اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد.

حاضران گفتند: هرچه بگويى انجام دهيم. قارون گفت: فلان زن بدكار را پيش من آريد تا من ترتيب كار را بدهم. وقتى آن زن را كه صورت زيبايى داشت نزد وى آوردند، قرارى براى او گذاشت و پولى به او داد و برخى گفته اند طشتى از طلا به او هديه كرد تا در اجتماع بنى اسرائيل بر خيزد و موسى را به زناى با خود متّهم سازد.

روز ديگز بنى اسرائيل را جمع كرد و سپس به نزد موسى آمد و گفت: مردم جمع شده و انتظار آمدن تو را مى كشند تا در ميان آنان حاضر شوى و دستورهاى الهى و احكام دينشان را براى آن ها بيان كنى. موسى نزد آنان آمد و ميانشان ايستاد و آن ها را موعظه كرد و از آن جمله فرمود: اى بنى اسرائيل هر كس دزدى كند دستش را قطع مى كنيم. كسى كه به ديگرى افترا بزند، هشتاد تازيانه اش مى زنيم. هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه اش مى زنيم و هر كس ‍ زناى محصنه كند سنگسارش مى كنيم.

در اين وقت قارون برخاست و گفت: اگر چه خودت باشى؟

آرى اگر چه من باشم.

پس بنى اسرائيل مى گويند كه تو با فلان زن زنا كرده اى؟

من؟

آرى.

آن زن را بياوريد. وقتى او را آوردند، موسى از وى پرسيد: اى زن! آيا من چنين عملى با تو انجام داده ام؟ و سپس او را سوگند داد كه حقيقت را بگويد.

آن زن تأملى كرد و گفت: نه! اينان دروغ مى گويند، ولى حقيقت اين است كه قارون پولى و وعده اى به من داده است تا چنين تهمتى به تو بزنم.

قارون كه اين سخن را شنيد، به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد. موسى نيز سر به سجده گذارد و گريست و به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوايى مرا مى خواست. اگر من پيامبر تو هستم انتقام مرا از او بگير و مرا بر او مسلط گردان.

خداى سبحان به موسى وحى فرمود كه زمين را در فرمان تو قرار دادم هر فرمانى خواستى بده كه زمين فرمان بردار تو خواهد بود. موسى رو به بنى اسرائيل كرد و فرمود: هم چنان كه خداى تعالى مرا به سوى فرعون فريتاد، اكنون به سوى قارون مبعوث فرموده، پس هر كه با اوست در جاى خود بايستد و هر كه با من است از وى كناره جويد. بنى اسرائيل كه آن سخن را شنيدند، از نزد قارون دور شدند جز دو نفر كه ايستادند. در اين وقت موسى به زمين فرمان داد و گفت: اى زمين! آن ها را در كام خود گير.

زمين از هم باز شد و آن ها را تا زانو در خود فرو برد.

براى بار دوم و سوم موسى به زمين گفت: آن ها را بر گير. بار دوم تا كمر و بار سوم تا گردن در زمين رفتند و براى بار چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمين فرو رفت. در هر بار قارون از موسى مى خواست تا او را ببخشد و او را به خويشاوندى سوگند مى داد، ولى موسى توجهى نكرده و زمين را فرمان داد تا آن ها را در كام خود ببرد.(۹۳۴)

در تفسير على بن ابراهيم آمده است كه سبب خشم موسى بر قارون آن شد كه چون بنى اسرائيل در وادى تيه گرفتار شدند و دانستند كه چهل سال بايد در آن بيابان سرگردان باشند، به تضرع و زارى به درگاه خدا مشغول شده و شب ها را به دعا و گريه و خواندن تورات مى گذراندند. قارون تورات را از همه بهتر مى خواند، ولى حاضر نشد با آن ها در توبه شركت كند. موسى او را دوست مى داشت و هنگامى كه به نزد وى آمد فرمود: اى قارون! قوم تو مشغول توبه هستند و تو اين جا نشسته اى. برخيز و در توبه آن ها شركت كن وگرنه عذاب بر تو فرود آيد. قارون به سخن موسى اعتنايى ننمود و او را مسخره كرد. موسى غمگين از نزد او خارج شد و پشت قصر او بنشست. قارون دستور داد مقدارى خاكستر كه با خاك مخلوط بود از بالاى بام بر سر آن حضرت بريزند. هنگامى كه اين كار را كردند، موسى به سختى خشمگين شد و نابودى او را از خدا خواست و چنان كه در نقل ديگران بود، خداى تعالى زمين را در فرمان او قرار داد و موسى نيز به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد.(۹۳۵)

از اين نقل مشخص مى شود كه جريان مزبور و داستان هلاكت قارون در وادى تيه اتفاق افتاده ولى معلوم نيست آن گنج هاى بى حساب و اندوخته ها نيز همراهش بوده يا در جاى ديگر بوده و به زمين فرو رفته است و البته احتمال اوّل بعيد است، و اللّه اعلم.

داستان ذبح بقره

 در اين فصل نيز نخست آيات قرآنى را كه در سوره بقره ذكر شده براى شما آورده، سپس به نقل روايات و گفتار اهل تفسير مى پردازيم.

خداى سبحان داستان را اين گونه بيان فرموده است: و هنگامى كه موسى به قوم خود گفت كه خداوند به شما دستور مى دهد گاوى را سر ببريد، گفتند كه آ يا ما را مسخره مى كنى؟ موسى گفت: پناه مى برم به خدا كه از نادانان باشم. قومش گفتند از خدا بخواه براى ما روشن كند كه چگونه گاوى؟ موسى گفت: خداوند مى فرمايد كه گاوى باشد نه پير و از كار افتاده و نه جوان، بلكه ميان آن دو. پس آن چه را مأمور بدان شده ايد انجام دهيد و دستور خدا را به تاءخير نيندازيد.(۹۳۶)

قوم گفتند: پروردگارت را بخوان تا باى ما روشن سازد كه رنگش چگونه بايد باشد؟

موسى گفت: خداوند مى فرمايد كه گاوى باشد زرد يك دست كه رنگ آن بيننده را شادمان سازد.(۹۳۷) گفتند: از خداى خود بخواه تا براى ما روشن سازد كه چگونه گاوى باشد، زيرا چنين گاوى بر ما مشتبه شده و اگر خدا بخواهد ما هدايت خواهيم شد!(۹۳۸)

موسى گفت: خدا مى فرمايد گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده باشد و نه زراعت را آب دهد (و آب كشى كند) و از هر عيبى سالم و هيچ گونه رنگ ديگرى در آن نباشد! آن ها گفتند: اكنون حق مطلب را آوردى. پس از پيدا كردن آن گاو با آن ويژگى آن را سر بريدند و نمى خواستند آن كار را بكنند.(۹۳۹)

هنگامى كه كسى را كشته بوديد، سپس درباره (قاتل) آن شخص به نزاع پرداختيد و خداوند آن چه را پنهان مى كرديد، آشكار ساخت. پس گفتيم قسمتى از آن را به مقتول بزنيد (تا زنده شود و قاتل خود را معرفى كند) خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد درك كنيد.(۹۴۰)

اما اصل داستان مطابق آن چه در زوايات و تفاسير آمده، اين بود كه شخصى از بنى اسرائيل را كشتند و جنازه اش را بر سر راه انداختند و كسى نمى دانست چه كسى او را كشته و انگيزه قتل او چه بوده است؟ اين مومضوع سبب شد تا هر دسته از تيره هاى بنى اسرائيل ديگرى را متّهم به قتل آن شخص كنند و در نتيجه اختلاف سختى ميان اسباط پيش آمد. بستگان مقتول براى شناختن قاتل پيش موسى آمدند و حلّ مشكل را از او خواستند و موسى نيز با يارى وحى الهى و دستور پروردگار متعال به آن ها دستور داد گاوى را بكشند و عضوى از اعضاى آن گاو را به بدن مقتول بزنند تا مقتول زنده شود و قاتل خود را معرّفى كند. بنى اسرائيل طبق عادت ديرينه خود بناى بهانه جويى گذاشته و ضمن اين كه اين دستور را به مسخره گرفتند و در گفتار و پرسش خود ادب و احترام را رعايت ننمودند، توضيح بيشترى از موسى خواستند و چنان كه در آيات خوانديد، موسى به دستور خداى تعالى خصوصياتى براى آن گاو ذكر فرمود تا سرانجام قانع شده و در جست وجوى چنان گاوى برآمدند و پس از جست وجوى زياد، آن را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و از وى خريدارى كرده و ذبح نمودند.

پس از كشتن گاو چنان كه خداوند دستور داده بود، عضوى از آن را كه برخى گفته اند دمش بود، برگرفتند و آن را به بدن مقتول زدند و او زنده شد و قاتل را معرفى كرد.(۹۴۱)

اين بود اجمال داستان كه مفسران نقل كرده اند و البته چند جاى آن به توضيح احتياج دارد كه در خود روايات و تفاسير توضيح برخى از قسمت هاى آن ذكر شده است:

اول. انگيزه اين قتل چه بود؟

دوم. اساساً علت اين كه مأمور به كشتن گاو شدند چه بود؟

سوم. چه شد كه مأمور به كشتن گاوى با اين خصوصيات شدند و چه سرّى در اين كار بود؟

اما انگيزه اين قتل را مفسران به دو صورت نقل كرده اند: بعضى گفته اند مقتول شخص ثروتمندى بود كه اموال زيادى داشت و عمرى طولانى كرده بود و وارثى جز پسر عموى خود نداشت و وارث هر چه انتظار كشيد كه عمويش به مرگ طبيعى از دنيا برود، چنين نشد و او هم چنان به زندگى خود ادامه مى داد. عاقبت حوصله آن پسر عمو تنگ شد و در صدد برآمد پنهانى او را بكشد واموالش را تصاحب كند و همين كار را كرد و سپس بدن كشته او را آورد و سر راه مردم انداخت و خود به نزد موسى آمده تقاضاى معرفى قاتل را كرد.(۹۴۲)

برخى گفته اند كه قابل جوانى بود كه دختر مقتول را كه زيبايى فوق العاده اى داشت مى خواست، ولى مقتول حاضر به اين ازدواج نشد و دختر را به ديگرى شوهر داد. همين مساءله سبب شد كه قاتل كينه او را به دل گيرد و پنهانى او را بكشد، آن گاه نزد موسى بيايد و از او بخواهد كه قاتل را معرفى كند. اين مطلب در برخى از روايات از ائمه نيز آمده است.(۹۴۳)

به هر صورت انگيزه قتل، يكى از دو موضوع مالى يا شهوت جنسى بوده چنان كه امروزه نيز اساس بيشتر جنايات و خون ريزى ها همين دو چيز است.

اما اين كه چرا مأمور به كشتن گاو شدند؟ شايد علت آن همان طور كه پيش از اين اشاره كرديم، اين بود كه گاو در نزد بنى اسرائيل مقدّس بود و برخى از آن ها كه گاو و گوساله را تا سرحدّ پرستش احترام مى كردند. سامرى هم براى گمراه كردن آنان از همين نقوه ضعفى كه داشتند استفاده كرد. پس خداى تعالى مى خواست به وسيله اين دستور، اهميت گاو را از نظر آن ها ببرد و اين فكر غلط را از مغز آن ها دور سازد.

و اما اين كه چرا مأمور به كشتن آن گاو با آن اوصاف و خصوصيات شدند، روايتى از امام هشتم نقل شده كه آن حضرت فرمود هنگامى كه بنى اسرائيل آن گاو را پيدا كرده و ذبح كردند، بعضى از آن ها به موسى گفتند: اين گاو داستانى دارد. موسى پرسيد كه داستانش چه بوده، آن ها گفتند: كه صاحب گاو جوانى است كه نسبت به پدر خود مهربان و نيكوكار بود. زمانى اين جوان معامله پرسودى انجام داد و كالايى رافروخت و سپس براى تحويل دادن آن به خانه آمد تا كليد انبار را بردارد و جنس را تحويل خريدار دهد، اما متوجه شد كه كليدها زير سر پدرش است و او هم به خواب رفته. جوان حاضر نشد پدر را از خواب بيدار كند و از آن معامله صرف نظر كرد. هنگامى كه پدر بيدار گرديد و از ماجرا خبردار شد، آن گاو را به جاى سودى كه از دستش رفته بود به پسر بخشيد.

موسى اين داستان را شنيد فرمود: بنگريد كه نيكى و احسان با نيكوكار چه مى كند.(۹۴۴)

هم چنين از اين داستان چند مطلب ديگر هم استفاده مى شود:

۱. ضعف ايمان و سستى عقيده بنى اسرائيل درباره موسى و پروردگار متعال؛ زيرا اوّلاً هنگامى كه موسى طبق درخواست خودشان و دستور الهى بدان ها فرمود: خدا به شما دستور مى دهد گاوى بكشيد، اين دستور الهى را به مسخره رفته و گفتند: ما را به مسخره گرفته اى؟ در صورتى كه موسى از پيش خود چنين دستورى را ايشان نداده بود و آشكارا به آن ها گفت كه خدابه شما دستور داد چنين كارى بكنيد، تازه اگر هم از پيش خود گفته بود، باز هم بايد آن ها اطاعت مى كردند، چون وى پيغمبر خدا بود و اطاعت آن حضرت بر آن ها فرض و لازم بود. پاسخى هم كه موسى به آن ها داد جالب است، زيرا فرمود:

أَعُوذُ بِاللّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ (۹۴۵) ؛

پناه مى برم به خدا كه از مردمان جاهل و نادان باشم.

يعنى مسخره كردن مردم، كار مردم نادان است و ما پيامبران الهى از اين گونه اعمال جاهلانه مبرّا هستيم. ثانياً وقتى مى خواستند به موسى بگويند از خدا بپرس اين چگونه گاوى بايد باشد، مى گفتند:اُدْعُ لَنَا رَبَّكَ يعنى از خداى خودت بخواه كه اين هم نشانه ديگرى از بى ايمانى آن ها به خداى تعالى است، گويا خداى خود را از خداى موسى جدا مى دانستند و اين جمله را چند بار تكرار كردند. ثالثاً وقتى موسى تمام خصوصيات گاو را بيان فرمود بدو گفتند:اَلآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ يعنى اكنون حقيقت را بيان كردى، مثل آن كه تا آن وقت موسى حق نگفته بود و گفته هاى قبلى موسى از روى حقيقت نبود و واقعيت نداشت كه اين هم نشانه ديگرى از ضعف عقيده آن ها به موسى بود.

۲. لجاجت و بهانه جويى و ايرادتراشى بنى اسرائيل؛ زير موسى در آغاز به آن ها دستور داد گاوى را بكشند، اما اينان شروع به بهانه جويى كرده و خصوصيات آن گاو را پرسيدند، در صورتى كه اگر به دستور نخستين عمل مى كردند، گذشته از اين كه پرسش آن ها صورت لجاجت به خود نمى گرفت و دستور الهى را زودتر انجام مى دادند، بكليف را نيز بر خود مشكل و دشوار نكرده بودند.

امام هشتم در حديثى فرموده اند كه اينان سخت گيرى كردند و خداوند نيز كار را بر آن ها سخت كرد، چنان كه در تفسير على بن ابراهيم روايت شده كه تمام خصوصيات گاو را پرسيدند و موسى به آن ها فرمود، به سراغ گاو مزبور آمدند تا آن را از صاحبش خريدارى كنند. صاحب گاو گفت: من آن را به شما نمى فروشم جز آن كه پوستش را از طلا پر كنيد و به من بدهيد. اين حرف بر آن ها گران آمد و نتوانستند خود را به پرداخت چنين بهاى گزافى براى خريد آن گاو حاضر كنند. ازاين رو نزد موسى آمدند راه چاره اى خواستند. موسى در جوابشان فرمود: اكنون ديگر چاره اى نيست جز آن كه همان گاو را با همان خصوصيات بكشيد، لذا ناچار شدند تا آن بهاى گزاف را بپردازند و گاو مزبور را خريدارى كنند و بكشند.

۳. خداوند در دنبال داستان فرموده است:

فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا يَفْعَلُونَ

پس آن را كشتند، ولى مايل نبودند كه اين كار را انجام دهند.

كه مى توان از اين استفاده كرد علت اين همه سئوالات و بهانه جويى ها آن بود كه حقيقت را لوث كنند و تا جايى كه مى توانند كارى كنند كه قاتل شناخته نشود و موضوع مجهول بماند، ول از آن جا كه خدا مى خواست پرده از جنايت آن ها بردارد و مسئله را آشكار سازد، سرانجام نتوانستند حقيقت را از بين ببرند و بهانه جويى هاى آنان كارى صورت نداد، جز آن كه تكليف را بر خود سخت و دشوار كردند.

و اين مطلب را از آيه بعد نيز مى توان استفاده كرد كه مى فرمايد:

وَ اللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (۹۴۶) ؛

و خداوند آن چه را كه شما مى خواستيد پنهان داريد، آشكار خواهد ساخت.

كه از اين جمله به دست مى آيد عده اى از آن ها از ماجراى قتل اطلاع داشته و قاتل را مى شناخته اند، لكن آ را پنهان مى داشتند.

۴. آخرين مطلبى را كه خداى تعالى در دنبال اين داستان بدان اشاره فرموده موضوع رنده شدن مردگان و مسئله معاد جسمانى است:

كَذلِكَ يُحْيِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (۹۴۷) ؛

اين چنين خداوند مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما نشان مى دهد، شايد تعقل كنيد.

از اين آيه نيز استفاده مى شود كه دستور مزبور فقط براى شناساندن يك قاتل نبوده است، بلكه خداى تعالى بدين وسيله مى خواست يك حقيقت بزرگ را به ايشان نشان دهد و آن مسئله زنده شدن مردگان و زندگى پس از مرگ است.

موسى و خضر

 خواننده محترم! قبل از اين كه وارد داستان موسى و خضر شويم، بايد بدانيد كه ما داستان مزبور را طبق نقل مشهور ميان مفسران و تاريخ ‌نگاران نقل مى كنيم وگرنه درباره داستان مزبور اختلافاتى در تواريخ و گفتار مفسران ديده مى شود؛ از آن جمله گفته اند:

۱. موسى (كه نام او در اين داستان ذكر شده است) موسى بن عمران نبوده است، بلكه موسى بن ميشا بن يوسف بوده كه يكى از پيامبران بنى اسرائيل و قبل از موسى بن عمران بوده است وت دليلى هم كه براى گفتار خود ذكر كرده اند، آن است كه گفته اند: موسى بن عمران پيغمبر اوالوالعزم بوده و بايستى دانشمندترين افراد زمان خود باشد و با اين وصف چگونه مأمور شد تا از فرد ديگرى دانش فرا گيرد و براى تعليم دانش نزد او برود؟

پاسخى كه به اين گفتار داده شده آن است كه در قرآن كريم نام موسى در آيات بسيارى ذكر شده است كه بيش از يك صد و سى مورد است و در همه جا مقصود از موسى همان موسى بن عمران است و اگر در اين داستان منظور شخص ‍ ديگرى بود، لازم بود قرينه اى دنبال آن ذكر شود كه موجب اشتباه نگردد و وقتى قرينه اى ركلام ذكر نشده، معلوم مى شود كه مقصود همان كليم خدا موسى بن عمران است. اما اين كه چگونه مأمور شد با آن مقامى مه داشت، از شخص ديگرى دانش فراگيرد، پاسخش را سيد مرتضى اعلى الله مقامه - اين گونه فرموده كه آن عالمى كه موسى مأمور شد از او علم فراگيرد، از پيغمبران دانشمند بوده است و مانعى ندارد كه خداوند تعالى به پيغمبر چيزهايى ياد داده باشد كه به موسى ياد نداده و موسى را مأمور كند تا نزد او برود و از او دانش بياموزد، اشكال فوق صحيح است و كه پيغمبرى از پيغمبران الهى براى به دست آوردن علمى نيازمند به يكى از رعيت هاى خود باشد، اما اگر به غير رعيت خود نيازمند بود جايز است و ياد گرفتن وى از آن عالم، مانند تعليم وى از فرشته اى است كه وحى بر او نازل مى نمود و اين دليل نمى شود كه آن عالم در همه علوم برتر از موسى بوده است، زيرا احتمال دارد كه موسى در ساير علوم از او برتر بوده باشد.

در روايات آمده است، علت آن كه مومسى مأمور شد تا از آن عالم، دانش ياد بگيرد آن بود كه روزى ميان بنى ايراديل خطبه مى خواند. كسى از آن حضرت پرسيد: آيا كسى را دانشمندتر از خود سراغ دارى؟ موسى پاسخ داد: نه. در اين وقت به او وحى شد كه بنده ما خضر از تو دانشمندتر است.(۹۴۸) در برخى از روايات شيعه است كه موسى پيش خود اين فكر را كرد و با خود گفت: خداوند كسى را دانشمندتر از من خلق نكرده، در آن وقت خداى تعالى به جبرئيل فرمود: موسى را درياب كه (با اين فكر) خود را هلاك كرد و به او بگو: در مجمع البحرين مردى است كه دانشمندتر از توست، به نزد او برو و از او علم بياموز.(۹۴۹)

اهل عرفان نيز موسى را داراى علم ظاهر و خضر را داراى علم باطن و از اوليا دانسته و گفته اند: آن حضرت مأمور شد تا ار وى علم باطن بياموزد و اينان براى خضر اهميت زيادى قائل اند و در اشعار خود نام آن حضرت را بسيار ذكر كرده و او را مظهر عشق و پير طريقت و داراى عمر جاويدان مى دانند.

۲. درباره آن شخصى كه موسى مأمور شد از وى كسب دانش كند، اختلاف است كه او چه كسى بوده است و چون در قرآن كريم نام آن شخص ذكر نشده، سخن د راين باره بسيار گفته اند. البته مشهور همان است كه گفته اند: آن شخص ‍ خضر بوده است. هم چنين اختلاف ديگرى دراره خضر كرده اند كه آيا وى همان الياس پيغمبر يا يَسَع بوده كه نامش در قرآن مذكور است يا شخص ديگرى بوده و اساساً پيغمبر بوده يا نه؟ سپس درباره نسب او نيز اقول مختلفى نقل شده و طبق روايتى كه صدوق از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده، آن حضرت فرمود: خضر از پيغمبران مرسل بود كه خداوند او را به سوى قوم خود مبعوث فرمود و او مردم را به توحيد خداوند و اقرار به پيغمبران و كتاب هايى كه بر آن ها نازل شده بود دعوت كرد و معجزه اش آن بود كه بر هيچ چوب خشك يا زمين بى علفى نمى نشست، جز آن كه چون برمى خاست سرسبز مى گرديد و به همين سبب او را خضر گفتند و نامش تاليا بوده او فرزند ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح بوده است.

در پاره اى از روايات آمده كه وى امير لشكر اسكندر بوده و در جلوى لشكر او بود و از آب حيات آشاميد، ازاين رو عمر طولانى يافت و هنوز هم زنده است.(۹۵۰) در حديثى از حضرت رضاعليه‌السلام نقل شده است كه خضر از آب حيات آشاميد و تا دميدن صور زنده است. در روايات ديگرى كه محدثان شيعه (رضوان اللّه عليهم) نقل كرده اند، پس از رحلت رسول خدا براى تسليت خاندان آن حضرت به طور ناشناس به خانه آن حضرت آمد و بارها نزد رسول خدا و اميرالومنان آمد و سئوالاتى از آن دو بزرگوار كرد و هنگام شهادت اميرمومنان نيز به كوفه آمد و كلماتى گفت و نزد ساير ائمه اطهار نيز مى رفته و در زمان غيبت حضرت بقية الله نيز نزد آن بزرگوار مى رود و با آن حضرت انس گرفته، او را از وحشت تنهايى مى رهاند و هر سال در حج حاضر مى شود و مناسك حج را انجام مى دهد.(۹۵۱) چنان كه نقل شده در جاهاى زيادى هم افراد عادى او را ديده اند و داستان ها از او نقل كرده اند كه اگر كسى در صدد جمع آورى همه احاديث و داستان هايى كه راجع به خضر نقل شده است باشد مى تواند كتابى در اين باره بنويسد كه فهرستى از آن را محدث قمى در سفينة البحار نقل كرده و ما به همين اندازه اكتفا مى كنيم.

۳. درباره مجمع البحرين، جاى گاهى كه موسى و خضر هم ديگر راملاقات كردند نيز اختلاف است. هم چنين اختلافات ديگرى درباره برخى از موضوعات داستان نقل شده كه ان شاءاللّه ضمن داستان بدان اشاره خواهيم كرد.

اصل داستان

 بارى چنان كه در روايات مشهور نقل كرده اند، موسى فكر مى كرد كسى ميان بندگان خدا دانشمندتر از او نيست يا چنان كه بعضى گفته اند، در محفلى اين مطلب را اظهار كرد، و مأمور شد تا به دنبال خضر برود و از او دانش ‍ بياموزد.

بيضاوى صاحب تفسير معروف نقل مى كند كه موسى به خدا عرض كرد: كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است؟ وحى شد: آن كه مرا ياد كند و فراموشم نكند. موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت در قضاوت برتر از ديگران است؟ خداوند فرمود: آن كس كه به حق قضاوت كند و از هواى نفس پيروى نكند؟ موسى عرض كرد: كدام يك از بندگانت دانشمندتر است؟ فرمود: آن كس كه عم ديگران را به علم خود بيفزايد، شايد در اين ميان به سخنى برخورد كه او را به هدايت راهنما گردد يا از هلاكت بازدارد. موسى عرض كرد: چگونه او را بيابم؟ بدو وحى شد: يك ماهى در زنبيل بگذار و حركت كن و در هر جا كه ماهى را گم كردى، خضر آن جاست.

موسى آماده سفر شد و زنبيلى با خود برداشت و ماهى نمك سود يا پخته اى در آن نهاد و يوشع بن نون وصى خود را نيز همراه برداشت تا در سفر ملازم وى باشد.(۹۵۲) به او سفارش كرد كه هر كجا ماهى مفقود شد او را باخبر كند. آن دو هم چنان آمدند تا به مجمع البحرين(۹۵۳) رسيدند. خستگى راه سبب شد كه موسى و يوشع ساعتى استراحت كنند و به همين منظور به سنگى كه در آن جا بود تكيه زدند و موسى در آن حال به خواب رفت. به گفته برخى در اين وقت بارانى بباريد و به بدن ماهى خورد و آن ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت، ولى بعضى گفته اند كه يوشع برخاست و از آبى كه در آجا وجود داشت و چشمه حيات و آب زندگانى بود، وضو گرفت و مقدارى از آب وضوى او بر بدن ماهى ريخت و همين سبب زنده شدن ماهى و رفتن او در دريا شد. قول ديگر آن است كه بدون هيچ يك از اين مقدمات از روى اعجاز ماهى زنده شد و خود را به دريا انداخت، ولى يوشع فراموش كرد داستان را به موسى بگويد تا وقتى كه از آن جا گذشتند و مقدارى داه دفتند. در اين وقت موسى كه خسته و گرسنه شده بود به يوشع فرمود: غذايمان را بياور كه از اين سفر خسته شده و به تعب افتاده ايم(۹۵۴)

اين جا بود كه يوشع به ياد ماهى و ماجرايى كه ديده بود افتاد و به موسى گفت: به ياد دارى آن هنگامى را كه به سنگ تكيه زده بوديم، در همان جا ماهى زنده شد و به دريا افتاد و من فراموش كردم ماجرا را به تو خبر دهم. سبب اين فراموشى هم شيطان بود.(۹۵۵)

موسى كه منتظر شنيدن همين سخن بود، از آن راه طولانى بازگشت و در خود احساس كام يابى نمود و فرمود: ما جوياى همان نقطه هستيم و به دنبال اين گفتار به ان جا بازگشتند و خضر را ك مرد لاغر اندامى بود و آثار نبوت در چهره اش مشاهده مى شد ديدار كردند.

موسى پيش رفته بر وى سلام كرد و بدو گفت: آيا رخصت مى دهى تا از تو پيروى كنم و آن چه را كه خدا به تو تعليم كرده به من ياد دهى؟ در روايتى آمده كه موسى بدو گفت: من مأمور شده ام كه به نزد تو بيايم و از تو دانش فراگيرم. خضر گفت: تو به كارى مأمور شده اى كه من طاقت آن را ندارم و من به كارى گمارده شده ام كه تو تاب آن را ندارى و تو هرگز نمى توانى با من صبر كنى، زيرا كارهايى از من مشاهده خواهى كرد كه از باطن آن آگاهى ندارى و تحمل نتوانى كرد.

موسى گفت: ان شاءاللّه مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى نافرمانى تو را نخواهم كرد.

خضر گفت: پس اگر همراه من آمدى بايد هر چه ديدى از من نپرسى تا خود براى تو بيان دارم. موسى پذيرفت و همراه خضر به راه افتاد(۹۵۶) تا به يك كشتى رسيدند و از آن افرادى كه در كشتى بودند خواستند تا آن دو را نيز با خود سوار كنند. آنان كه آثار نبوت را در چهره شان مشاهده كردند، با تقاضايشان موافقت نموده و بدو اجرت آنان را بر كشتى سوار كردند. هنگامى كه كشتى در كنارى لنگر انداخت، موسى با تعجب ديد خضر برخاست و كشتى را سوراخ كرد و چنان كرد كه كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفت. اين كار به قدرى در نظر موسى بزرگ امد كه پيمان خود را فراموش كرد و سخت برآشفت و برخلاف وعده اى كه داده بود رو به خضر كرد و گفت: اين چه كارى بود كردى؟ مگر مى خواهى مردم كشتى را غرق كنى؟ راستى كه كار بزرگ و خطرناكى انجام دادى!

خضر با آرامى رو به او كرد و پيمانى را كه بسته بود به يادش انداخت و گفت: مگر من به تو نگفتم كه تو هرگز با من شكيبايى ندارى؟

موسى به ياد پيمان خود افتاد و زبان به عذرخواهى گشود و گفت: مرا به فراموشيم مؤ اخذه نكن و كار را بر من سخت مگير و از مصاحبت خويش محرومم مدار.

خضر ديگر سخنى نگفت و از كشتى بيرون آمدند و به راه افتادند. هم چنان كه مى رفتند به پسرى خوش سيما برخوردند كه با هم سالان خود مشغول بازى بود. موسى ناگهان دند خضر آن كودك را گرفت به كنارى برده و او را كشت. اين منظره براى موسى بسيار ناگوار آمد و بدون توجه به عهد و پيمانى كه بسته بود زبان به اعتراض گشود و گفت: چرا انسان بى گناهى را بدون جرم مى كشى، به راستى كه كار ناپسندى كردى؟(۹۵۷)

خضر با همان آرامى موسى را مخاطب ساخته و گفت: نگفتم كه تو طاقت همراهى مرا ندارى؟(۹۵۸) موسى كه با اين جمله متوجه شتاب خود گرديد و به ياد پيمان افتاد، به صورت عذرخواهى اظهار داشت: اگر از اين پس چيزى را از تو پرسيدم با من مصاحبت نكن و راه عذر را بر من خواهى بست.(۹۵۹) اين ماجرا هم گذشت و دوباره به راه افتادند و چندان راه رفتند كه گرسنه و خسته شدند.

در اين وقت به دهكده اى رسيدند(۹۶۰) و براى رفع گرسنگى از مردم آن دهكده غذايى خواستند، ولى مردم آن جا از پذيرايى آن دو بزرگوار خوددارى كردند و بخل ورزيدند و موسى و خضر ناچار شدند با شكم گرسنه از آن دهكده بيرون روند.

در خارج دهكده ديوارى را ديدند كه در حال ويرانى بود، موسى ناگهان ديد كه خضر ايستاد و دست به كار مرمت ديوار گرديد و آن را به پاداشت. در اين جا بود كه موسى بى تاب شد و نتوانست خوددارى كند و براى سومين بار پيمان خود را فراموش كرد و زبان به ايراد گشود و گفت: تو كه مى خواستى چنين كارى بكنى خوب بود مزدى براى كار خود مى گرفتى كه بدان رفع گرسنگى كنيم.

خضر كه ديد موسى ديگر تاب همراهى و مشاهده كارهاى او را ندارد، رو بدو كرد و گفت: اكنون وقت جدايى من و توست و اينك رمز و راز كارهايى را تاب ديدنش را نداشتى به تو خواهيم گفت.(۹۶۱)

آن گاه حكمت كارهاى خويش را اين گونه بيان كرد: اما آن كشتى را كه ديدى سوراخ كردم، به آن سبب بود كه كشتى مزبور متعلق به عده اى از مسكينان بود كه در دريا كار مى كردند و با درآمد آن زندگى خود را اداره مى كردند، ولى آن كشتى سر راه پادشاهى بود كه كشتى هاى سالم و بى عيب را به زور مى گرفت و تصاحب مى كرد. من خواستم آن كشتى را معيوب سازم تا چون پادشاه آن را ببيند، از تصاحب آن چشم بپوشد و وسيله درآمد يك عده مسكين به دست آن ستم كار نيفتد.

اما آن پسر خوش سيما را كه ديدى به قتل رساندم، بدان سبب بو كه وى اگر چه ظاهرى زيبا داشت، ولى در باطن كافر و بى ايمان بود، اما پدر و مادرش مردمانى باايمانى بودند و بيم آن بود كه اين فرزند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان وادارد و علاقه و محبت آن ها به او منجر به كفر و انحرافشان گردد. من مأمور شدم آن پسر را بكشم تا خداى تعالى به جاى او فرزند پاك و مهربانى به آن دو عنايت كند.

اما آن ديوار را كه ديدى برپا داشتم، متعلق به دو كودك يتيم بود كه پدرى صالح داشته اند و در زير آن گنجى از آن دو نهفته بود. من از طريق وحى مأمور شدم آن ديوار را برپا دارم تا آن دو كودك به سن رشد برسند و گنج خود را بيرون آورند و از آن بهره مند گردند.(۹۶۲) و اين رحمتى بود از جانب پروردگار متعال كه به خاطر خوبى پدرشان شامل حال آن دو كودك گرديد و من اين كارها را از خواسته دل و اراده خود انجام ندادم، بلكه فرمان الهى و وحى پروردگار متعال مرا مأمور به آن ها كرد و اين بود حكمت و تاءويل آن چه تحمل صبر و شكيبايى آن را نداشتى و سپس از يك ديگر جدا شدند.(۹۶۳)

سفارش خضر به موسى

 صدوق از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: هنگامى كه موسى خواست از خضر جدا شود رو به آن حضرت كرد و گفت: به من وصيّتى كن. از جمله وصيت هايى كه خضر به موسى كرد آن بود كه از لجاجت و از اين كه بدون هدف به كارى دست زنى يا اين كه بى علت بخندى بپرهيز و خطاى خود را در نظر بياور و از گفتن خطاهاى مردم بپرهيز.(۹۶۴)

در حديث ديگرى كه صدوق از امام سجادعليه‌السلام روايت كرده آن حضرت فرمود: آخرين وصيتى كه خضر به موسى كرد آن بود كه بدو گفت: هيچ كس را به گناهش سرزنش نكن و بدان كه محبوب ترين چيزها در نزد خدا سه چيز است: ميانه روى در هنگام دارايى، گذشت در وقت قدرت، و مدارا كردن با بندگان خدا، و هيچ كس نيست كه در دنيا با ديگرى مدارا كند، جز اين كه خداى عزوجل در قيامت با او مدارا كند. اساس فرزانگى ترس از خداى تبارك و تعالى است.(۹۶۵)

وفات موسى و هارون

 درباره مدت عمر موسى و هارون و هم چنين كيفيت وفات آن دو اختلافى در روايات و تواريخ ديده مى شود. مشهور آن است كه عمر موسى هنگام رحلت ۱۲۰ و عمر هارون ۱۲۳ سال بوده و در روايتى كه صدوق در اكمال الدين از رسول خدا روايت كرده عمر موسى ۱۲۶ و عمر هارون ۱۲۳ سال ذكر شده است.

قبر موسى را عموماً در كوه نبا يا نبو در كنار جاده اصلى، كنار تل قرمز رنگ ذكر كرده و قبر هارون را در كوه هور در طور سينا نوشته اند.(۹۶۶)

ضمناًدر ايت باره نيز اختلاف است كه آيا وفات موسى د روادى تيه و پيش از آن كه بنى ايرائيل از آن جا بيرون روند و به سرزمين اريحا درآيند اتفاق افتاديا پس از خروج از آن، در روايات مشهور آمده است كه وفات آن حضرت در وادى تيه اتفاق افتاد و پس از وى، وصى آن حضرت يوشع بن نون با بنى اسرائيل به اريحا رفت و آن جا را فتح كرد. برخى نيز عقيده دارند كه موسى زنده ماند تا خداى متعال به دست او اريحا را فتح كرد آن گاه رحلت نمود.

مطابق حديثى كه صدوق از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، داستان وفات هارون اين گونه بود كه موسى با هارون به طور سينا رفتند و در آن جا به خانه اى برخوردند كه بر آن درختى بود و دو جامه بر آن درخت آويزان بود. موسى به هارون گفت: جامه ات را بيرون آر و اين دو جامه را بپوش و داخل اين خانه شو و روى تختى كه در آن قرار دارد بخواب. هارون چنان كرد و چون روى تخت خوابيد خداى تعالى قبض روحش كرد و مرگش فرا رسيد.

موسى به نزد بنى اسرائيل بازگشت و داستان قبض روح هارون را به آن ها خبر داد. بنى اسرائيل موسى را تكذيب كردند و گفتند: تو او را كشته اى و آن حضرت را متهم به قتل هارون كردند. موسى براى رفع اين اتهام به خداى تعالى پناه برد و خداوند به فرشتگان دستور داد جنازه هارون را روى تختى در هوا حاضر كردند و بنى اسرائيل او را ديدند و دانستند كه هارون از دنيا رفته است.(۹۶۷)

در حديث ديگر كه در امالى و اكمال الدين از آن حضرت روايت كرده اند، موضوع رحلت موسى را اين گونه فرموده كه چون عمر حضرت موسى به سر رسيد، خداى تعالى ملك الموت را فرستاد و او به نزد موسى آمد و بر آن حضرت سلام كرد. موسى جواب سلام او را داد و فرمود: تو كيستى؟

ملك الموت هستن كه براى قبض روح تو آمده ام.

از كجا قبض روح مى كنى؟

از دهانت.

چگونه! با اين كه به وسيله آن با پروردگارم تكلم كرده ام.

از دست هايت.

چگونه! با اين كه تورات را با آن ها گرفته ام.

از پاهايت.

چگونه! با اين كه با آن ها به طور سينا رفته ام.

از ديدگانت.

چگونه! با اين كه پيوسته با اميد نگران پروردگارم بوده ام.

از گوشهايت.

چگونه! با اين كه سخن پروردگارم را با آن شنيده ام.

خداى سبحان به ملك الموت وحى فرمود كه او را واگذار تا خود درخواست مرگ كند. اين موضوع گذشت و موسى يوشع بن نون را خواست و وصيت هاى خود را بدو كرد و سپس از نزد بنى اسرائيل رفت و غايب شد. در همان دوران غيبت به مردى برخورد كرد كه قبرى مى كند. موسى بدان مرد گفت: ميل دارى در كندن اين قبر به تو كمك كنم؟ آن مرد گفت: آرى.

موسى به كمك آن مرد قبر را كند و لحدى بر آن ساخت، آن گاه ميان آن قبر رفت و خوابيد تا ببيند چگونه است. د رهمان حال پرده از جلوى چشم موسى برداشته شد و جاى گاه خود را در بهشت ديد و به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! مرا به نزد خود ببر. همان مرد كه در واقع ملك الموت بود و به صورت آدميان درآمده بود و قبر را حفر مى كرد، موسى را قبض روح كرد و در همان قبر او را دفن نمود و بر روى او خاك ريخت.

در اين وقت كسى فرياد زذ: موسى كليم اللّه از دنيا رفت كيست كه نمى ميرد؟(۹۶۸)

شيخ طوسى (اعلى اللّه مقامه) در كتاب تهذيب روايت كرده كه رحلت موسى در شب بيست و يكم ماه رمضان اتفاق افتاد، چنان كه حضرت عيسى را نيز در همان شب به آسمان بردند. در روايتى كه صدوق نقل كرده، مرگ يوشع بن نون وصى حضرت موسى نيز در همان شب اتفاق افتاد.(۹۶۹)