تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء0%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27327
دانلود: 5144

تاریخ انبیاء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27327 / دانلود: 5144
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۱۷- انبياء بنى اسرائيل پس از موسى

 يوشع بن نون

 چنان كه پيش از اين اشاره كرديم، طبق نقل مشهور، موسى در وادى تيه از دنيا رفت و پس از وفات او، نبوت به وصى آن حضرت يوشع بن نون كه از اولاد افرائيم بن يوسف بود منتقل شد.

يوشع، بنى اسرائيل را به جنگ عمالقه برد و پس از مدتى كه با آن ها جنگيد، خداى تعالى پيروزى ار نصيب او فرمود و شهر اريحا را فتح كرد و بنى اسرائيل را در آن شهر سكونت داد.(۹۷۰)

در روايتى آمده است كه يوشع بن نون سى سال پس از موسى زنده بود و در اين مدت سر و سامانى به كار بنى اسرائيل داد و با دشمنان آن ها جنگيد و همه را قلع و قمع كرد و سرزمين فلسطين و شامات را ميان آن ها تقسيم نمود. از جمله كسانى كه بر ضدّ او قيام كردند، صفورا همسر موسى بود كه جمعى از بنى اسرائيل را با خود همراه كرد و به جنگ يوشع آمد، ولى شكست خورد و اسير گرديد، اما يوشع با كمال بزرگوارى با او رفتار كرد و او را به خانه خود بازگرداند،(۹۷۱) نظير آن چه در جنگ جمل اتفاق افتاد.

داستان بلعم بن باعور

 ضمن داستان جنگ هاى يوشع بن نون با دشمنان بنى اسرائيل، نام بلعم بن باعور در تواريخ و پاره اى از روايات ذكر شده و جمعى از مفسران آيات سوره اعراف را نيز به او تفسير كرده اند.

خداى تعالى در آن سوره در دو آيه پيغمبر بزرگوار خود را مخاطب ساخته مى فرمايد: بخوان برايش حكايت آن كسى را كه آيات خود را بدو ياد داديم و از آن ها بيرون شد و از شيطان پيروى كرد و از گمراهان گرديد و اگ رمى خواستيم او را به وسيله آن آيات بالا مى برديم، ولى او به دنيا گراييد و از هواى نفس خود پيروى كرد. حكايت سگى است كه اگر بر او حمله كنى پارس كند و اگر واگذاريش پارس كند. اين است حكايت مردمى كه آيات ما را تكذيب كنند. اين داستان را بر ايشان بخوان شايد انديشه كنند.(۹۷۲)

صاحب كامل التواريخ طبق نظر آن ها كه گفته اند موسى از دنيا نرفت تا وقتى كه اريحا فتح شد، نقل مى كند كه موسى از تنه خارج شد و به سوى شهر اريحا حركت كرد و پيشاپيش لشكرش يوشع بن نون و كالب بن يوفنا بودند. هنگامى كه به شهر اريحا رسيدند، جبّاران شهر به نزد بلعم بن باعور كه از اولاد لوط بود رفتند و بدو گفتند: موسى آمده تا با ما بجنگد و ما را از شه رو ديارمان بيرون كند. تو آن ها را نفرين كن. بلعم كه اسم اعظم خدا را مى دانست - به ايشان گفت: پيغمبر خدا و مردمان باايمان را نفرين كنم با اين كه فرشتگان الهى همراه ايشان هستند؟ آن ها اصرار كردند ولى او امتناع ورزيد تا آن كه نزد همسرش آمدند و هديه اى براى آن زن آوردند و از او خواستند تا به هر ترتيبى شده شوهرش را با اين كار موافق سازد تا به موسى و لشكريانش نفرين كند. زن با اصرار عجيبى او ار حاضر كرد.

بلعم برخاست و سوار بر الاغ خود شد تا ره كوهى كه مشرف بر بنى اسرائيل بود برود و در آن جا نفرين كند. مقدارى كه راه رفت، الاغ از حركت ايستاد و روى زمين خوابيد. بلعم پياده شد و چندان او را بزد كه از جا برخاست، ولى هنوز چند قرمى نرفته بود كه دوباره خوابيد وقتى براى بار سوم نيز اين واقعه تكرار شد، خداوند آن حيوان را به زبان آورد و به بلعم گفت: واى بر تو اى بلعم! به كجا مى روى؟ مگر فرشتگان را نمى بينى كه مرا باز مى گردانند. بلعم باز هم اعتنايى نكرد و هم چنان پيش رفت تا مشرف بر بنى اسرائيل گرديد و خواست نفرين كند، ولى نتوانست. هرگاه مى خواست بر آن ها نفرين كند، زبانش به دعا بازمى گشت تا وقتى كه زبان از كامش خارج شد و دانست كه اين كار ميسّر نيست. آن وقت بود كه به قوم خود گفت: اكنون ديگر دنيا و اخرتم تباه شد و كارى از من ساخته نيست و راهى جز مكر و حيل به آن هابه جاى نمانده. سپس به آن ها دستور داد: زنان را آرايش كنيد و كالاهايى به دست آن ها بدهيد و به عنوان فروش ‍ كالا به ميان لشكر موسى بفرستيد و به ايشان سفارش كنيد اگر مردى از لشكريان موسى خواست با آن ها درآميزد و زنا كند، ممانعت نكنند، زير اگر يكى از آن ها زنا كند و با زنى درآميزد، هلاك مى شوند و شرّشان از شما برطرف مى شود.

پس زنان را آراستند و اجناسى به عنوان فروش به دستشان دادند و به ميان لشكر موسى فرستادند. زمرى بن شلوم كه رئيس شمعون بن يعقوب بود يكى از زن ها را گرفت و به نزد موسى آورد و گفت: به عقيده تو اين زن بر من حرام است، ولى به خدا ما از تو اطاعت نمى كنيم. سپس آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد. در اين وقت بود كه خداوند طاعون را بر او مسلط كرد و در يك ساعت بيست هزار يا هفتاد هزار نفرشان هلاك شدند. تا سرانجام فنحاص بن عيزار بن هارون كه امير لشكريان موسى بود بيامد و چون از موضوع مطلع گشت، خشمناك شد و يك سره به خيمه زمرى بن شلوم رفت و او را با زى كه در خيمه اش بود بكشت و و طاعون برطرف گرديد.(۹۷۳)

از راوندى هم در قصص الانبياء حديثى نظير داستان فوق با مختصر اختلاف و اختصار بيشترى نقل شده، ولى به جاى حضرت موسى نام يوشع بن نون ذكر شده است، چنان كه مسعودى نيز در اثبات الوصيه به همين گونه نقل كرده، و اللّه اعلم.(۹۷۴)

عمر يوشع بن نون را ۱۲۶ سال نوشته اند(۹۷۵) و قبر او را برخى از تواريخ، در كوه افرائيم و در فلسطين ذكر كرده اند.(۹۷۶)

كالب بن يوفنا

 صاحب كامل التواريخ د رتاريخ خود گويد: هنگامى كه يوشع بن نون از دنيا رفت، كالب بن يوفنا به امر بنى اسرائيل قيام فرمود.(۹۷۷) مرحوم طبرسى نيز در تفسير آيه ۲۴۴ سوره بقره قولى به همين مضمون نقل مى كند.(۹۷۸)

ثعلبى در عرائس الفنون گفته است كه كالب بن يوفنا شوهر خواهر حضرت موسى يعنى شوهر مريم دختر عمران بود و ابن اثير د ركامل ضمن داستان فتح اريحا همين مطلب را ذكر كرده است.(۹۷۹)

ولى قول به پيامبرى پس از يوشع(۹۸۰) با ظاهر گفتار مسعودى در اثبات الوصيه و نيز با آن چه يعقوبى د رتاريخ خود گفته است، مخالفت دارد.

مسعودى گويد: چون هنگام وفات يوشع رسيد، خداوند بدو وحى كرد كه امانتى را كه نزد اوست به فرزندش فنحاس ‍ بسپارد. يوشع نيز فنحاس را خواست و مواريث انبياء را بدو سپرد و از دنيا رفت و پس از فنحاس نيز فرزندش بشير بن فنحاس به مقام پيغمبرى نايل شد.(۹۸۱)

يعقوبى گويد: پس از يوشع بن نون، دوشان كفرى زمام كار بنى اسرائيل را به دست گرفت و هشت سال ميان آن ها بود و پس از وى، عثنايل بن قنز برادر كالب كه از سبط يهودا بود به كار بنى اسرائيل قيام كرد و چهل سال ميان آن ها بود.(۹۸۲)

حزقيل

 پس از كالب، چنان كه تاريخ نويسان گفته اند، حزقيل به نبوت بنى اسرائيل مبعوث شد. ابن اثير(۹۸۳) و طبرى(۹۸۴) گفته اند كه حزقيل را ابن العجوز گويند، زيرا مادرش پيرزنى عقيم بود كه صاحب فرزندى نمى شد تا عافبت در سّن پيرى از خدا فرزندى درخواست كرد و خداوند حزقيل را به او داد. طبرسى از حسن نقل كرده كه همان ذوالكفل است و علت موسوم شدنش به اين نام آن بود كه هفتاد پيغمبر را از قتل نجات داد و به آن ها گفت: شما با آسايش خاطر برويد، زيرا اگر من يك نفر كشته شوم، بهتر از آن است كه همه شما كشته شويد.

چون يهوديان به نزد حزقيل آمده و در مورد هفتاد پيغمبر از او سوال كردند، به آن ها گفت: از اى جا رفتند و من نمى دانم كجا هستند. خداى تعالى ذوالكفل(۹۸۵) را نيز از شرّ آن ها حفظ فرمود.(۹۸۶)

بسيارى از مفسران در تفسير اين آيه از سوره بقره كه خدا فرموده: آيا نشنيدى داستان آن مردمى را كه از بيم مرگ از ديار خود بيرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ايشان گفت: بميريد، آن گاه زنده شان كرد. به راستى كه خدا درباره مردم كريم است، ولى بيشتر آن ها نمى دانند.(۹۸۷)

گفته اند آيه بالا مربوط به قوم حزقيل و اشاره به داستان آن هاست و سرگذشت آها را با مقدارى اختلاف ذكر كرده اند و طبق حديثى كه كلينى در روضه كافى در تفسير همين آيه از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده، داستانشان اين گونه بوده است:

اينان مردم يكى از شهرهاى شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود كه در فصول مختلف طاعون به سراغشان مى آمد و توانگران كه نيرويى داشتند به مجرد اين كه احساس مى كردند طاعون آمده از شهر خارج مى شدند و مستمندان به دليل ناتوانى و فقر در شهر مى ماندند و به همين سبب بيشتر آن ها مى مردند و آن ها ك خارج شده بودند، كمتر به مرگ مبتلا مى شدند. تا اين كه تصميم گرفتند هر گاه طاعون آمد، همگى يك باره از شهر خارج شوند. پس اين بار طاعون آمد، همگى از شهر بيرون رفتند و از ترس مرگ فرار كردند. مدتى در شهرها گردش نمودند تا به شهر ويرانى رسيدند كه طاعون مردم آن شهر ار نابود كرده بود. آن ها در آن شهر ساكن شدند، اما وقتى بارهاى خود را باز كردند دستور مرگ آن ها از جانب خداى تعالى صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هايشان پوسيد و استخوان هايشان آشكار گرديد.

رهگذرانى كه از آن جا عبور مى كردند، كم كم استخوان هاى آن ها را در جايى جمع كردند و پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه نامش حز بود بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان ها افتاد گريست و به درگاه خداى تعالى رو كرد و گفت: اگر اراده فرمايى، هم اكنون اين ها را زنده مى كنى، چنان كه آن ها را ميراندى تا شهرهايت را آباد كنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان ديگرت به پرستش تو مشغول شوند. خداى تعالى بدو وحى فرمود: آيا دوست دارى كه آن ها زنده شوند؟ حزقيل عرض كرد: آرى پروردگارا آن ها را زنده كن. خداوند كلماتى را به حزقيل تعليم فرمود تا آن ها را بخواند (امام صادقعليه‌السلام فرمود: آن كلمات اسم اعظم بود) هنگامى كه حزقيل آن كلمات را بر زبان جارى كرد، ديد كه استخوان ها به يك ديگر متصل شده و همگى زنده شدند و به تسبيح، تكبير و تهليل خداوند مشغول گشتند.

حزقيل كه آن منظره را ديد گفت: گواهى مى دهم كه خداوند بر همه چيز تواناست.

امام صادقعليه‌السلام به دنبال نقل اين داستان فرمود: آيه مزبور درباره آن ها نازل گرديد.(۹۸۸)

در داستان احتجاج حضرت رضاعليه‌السلام با رؤ ساى مذاهب در مجلس ماءمون نيز صدوق روايت كرده كه آن حضرت به جاثليق (رئيس مذهب نصارى) فرمود: حزقيل پيغمبر نيز همان كارى را كه عيسى بن مريمعليه‌السلام كرد انجام داد، زيرا سى و پنج هزار مرد را پس از آن كه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده كرد.(۹۸۹) البته طبرسى از بعضى نقل كرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.(۹۹۰)

از كلبى، ضحاك و مقاتل نقل كرده اند كه يكى از ملوك بنى اسرائيل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولى آن ها از ترس مرگ خود را به بيمارى زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزيدند و گفتند: در سرزمينى كه ما را به رفتن آن جا مأمور كرده اى، بيمارى وبا آمده و تا بيمارى مزبور نرود ما به آن جا نخواهيم رفت. خداى تعالى مرگ را بر آن مردم مسلط كرد و پادشاه مزبور نيز بر آن ها نفرين كرد و گفت: اى پروردگار يعقوب و موسى! تو خود نافرمانى بندگانت را مى بينى، پس نشانه و آيتى در خودشان نشان ده كه بدانند از فرمان تو گريزى ندارند. خداى تعالى همه آن ها را نابود كرد و پس از گذشتن هشت روز بدن هاشان متورم گرديد و متعفن شد. مردم براى دفن اجسادشان آمدند، ولى نتوانستند آن ها را دفن كنند، از اين رو، ديوارى اطراف بدن هايشان كشيدند و هم چنان سال ها بودند تا اين كه گوشت بدنشان از بين رفت و استخوان هايشان پديدار گشت. در اين وقت حزقيل بر ايشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فكر فرو رفت. خداى تعالى بدو وحى كرد: اى حزقيل! آيا مى خواهى آيتى از آيات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمايانم كه بردگان را چگونه زنده مى كنم؟ حزقيل عرض كرد: آرى. پس خداى تعالى آن ها را زنده كرد.

در روايات ديگر آمده است كه آن قوم پس از آن كه زنده شدند، سال ها زندگى كردند و پس از آن به مرگ طبيعى از دنيا رفتند.(۹۹۱)

الياس اليا

 در قرآن كريم، دو جا نام الياس ذكر شده است: يكى در سوره اعام و ديگر در سوره صافات.

در سوره انعام خداى تعالى فرموده است: و زكريا و يحيى و عيسى و الياس، همگى از شايستگان بودند.(۹۹۲)

در سوره صافات مى فرمايد: و الياس از پيغمبران بود، هنگامى كه به قوم خود گفت: چرا نمى ترسيد؟ آيا بعل(۹۹۳) را (به پرستش و خدايى) مى خوانيد و بهترين آفريدگار را وامى گذاريد، آن خدايى كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شماست. پس او را تكذيب كردند و (بايد بدانند كه) احضار مى شوند (و كيفر تكذيب خود را خواهند ديد) مگر بندگان با اخلاص خدا و نامش را ميان آيندگان به جاى گذاشتيم. سلام بر الياس (ياالياسيان) كه ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم، و او از بندگان مؤمن ما بود.(۹۹۴)

اما درباره اليا در قرآن كريم ذكرى نشده و بعيد نيست اليا همان الياس پيغمبر باشد، چنان كه بسيارى احتمال داده اند.

درباره الياس نيز اختلاف است. ابن مسعود گفته است كه الياس همان ادريس پيغمبر است. وهب گفته كه ذوالكفل است و ابن عباس گفته است كه الياس، نام خضر پيغمبر است و در جاى ديگر از او نقل شده كه الياس يكى از پيغمبران بنى اسرائيل و از فرزندان هارون بن عمران، عموزاده يَسَع است و نسب او چنين است: الياس بن ياسين بن فنحاص ‍ بن عيزار بن هارون بن عمران.

در احوالات آن حضرت گفته اند: وى پس از حزقيل مبعوث گرديد؛ يعنى در هنگامى كه پيش آمدهاى ناگوارى در بنى اسرائيل رخ مى داد. طبرسى نقل كرده كه گفته اند چون يوشع بن نون شام را فتح كرد، بنى اسرائيل را در آن جا سكونت داد و زمين هاى آن جا را ميان ايشان تقسيم كرد و سبط الياس را به نبوت ميان آن ها مبعوث فرمود و پادشاه شهر دعوتش را پذيرفت، ولى همسرش او را وادار كرد تا از پيروى الياس سر پيچى كند و به مخالفت با او قيام نمايد. پس پادشاه از پيروى الياس دست كشيد و در صدد قتل آن حضرت برآمد. الياس به كوه ها و بيابان ها گريخت و به قولى يسع را به جاى خود براى بنى اسرائيل منصوب كرد و خداى تعالى او را از ميان آن ها برد.(۹۹۵)

نظير آن چه در بالا گفته شد، از قاموس الاعلام تركى نقل شده كه در آن جا گفته است: الياس يكى از انبياى بنى اسرائيل و از اهالى بعلبك بود و ۹ قرن قبل از ميلاد در زمان آخار (يا احاب) مى زيست و بنى اسرائيل را به راه راست و ترك بت پرستى دعوت مى كرد، ولى قوم او دعوتش را نمى پذيرفتند و آزارش مى دادند و هر چه معجزه مى آوردند، انگار مى كردند، ازاين رو بيشتر زمان ها را در صحرا و غارها به سر مى برد. عاقبت يسع را در نبوت وارث خود قرار داد و در تاريخ ۸۸۰ پيش از ميلاد به آسمان ها عروج كرد.

در پاره اى از روايات و تواريخ نقل است كه الياس هم چون خضر پيغمبر از آب حيات نوشيد و هميشه زنده است و او موكل بر درياهاست، چنان كه خضر موكل بر خشكى است يا بالعكس. در حديثى كه از رسول خدا رويت شده كه فرمود: خضر و الياس هر ساله در هنگام حج يك ديگر را ديدار مى كنند.(۹۹۶) و در روايت ديگرى نقل است كه الياس ‍ خدمت رسول خدا رسيد و با آن حضرت ملاقات كرد، ولى براى هيچ يك از اين سخنان سند معتبرى به دست نيامد، و العلم عند اللّه.

كلينى در اصول كافى(۹۹۷) و صفار در بصائر الدرجات دعاهايى نيز از الياس و اليا نقل كرده اند كه ائمهعليه‌السلام آن دعاها را مى خوانده اند. ثعلبى در عرائس الفنون داستانى از مردى از اهل عسقلان نقل كرده كه الياس را در بيابان اردن ديده و سئوالاتى از او كرده و پاسخ ‌هايى شنيد كه در مجموع بعيد به نظر مى رسد.

از قصص الانبياء راوندى(۹۹۸) نيز در كتاب بحارالانوار داستانى درباره الياس نقل شده كه چون سندش به وهب بن منبه مى رسد، خالى از اعتبارست؛ لذا از نقل آن خوددارى شد.

يَسَع

 نام يَسَع دوبار در قرآن شده است. يكى در سوره انعام آيه ۸۶ و ديگرى در سوره ص آيه ۴۸ و چنان چه در مورد احوال الياس گفته شد، عموم مورخان و مفسران او را جانشين و شاگرد الياس مى دانند و در تورات به نام يشع ضبط شده كه چون عبرى است در لغت عربى شين آن به سين تبديل مى شود.

مفسران نام پدر يسع را اخطوب ذكر كرده و از قاموس مقدس نقل شده كه او را پسر شافاط و ساكن آبل محوله دانسته اند.

در اعلام قرآن از باب نوزدهم كتاب پادشاهان نقل كرده است كه ايليا كه ظاهراً همان الياس است در سفر خويش به يسع بر خورد كه مشغول شخم زدن زمين بود و او را به ملازمت خويش دعوت كرد. يسع از پدر و مادر خويش اجازه گرفت و در زمره ملازمان ايليا در آمد. بنا به نقل تورات، ايليا او را به خلافت نصب كرد و هنگامى كه ايليا با ارابه آتشين به آسمان صعود كرد، يسع همراه او بود.

هم چنين نقل است كه الياس چندى در خانه زنى بينوا اقامت داشت و اخطوب شوهر اين زن، وفات كرده بود. در همين هنگام يسع پسر اخطوب دچار بيمارى سختى شد كه الياس او را شفا بخسيد و ملازم خود ساخت. سيع پس از الياس نبوت يافت و چون بنى اسرائيل دعوت او را پذيرفتند، از خدا خكواست كه وى را به الياس ملحق گرداند.

در داستان احتجاج حضرت رضاعليه‌السلام با رؤ ساى مذاهب آمده است كه امامعليه‌السلام به جاثليق فرمود: يسع نيز كارهايى مانند عيسى كرد: بر آب راه رفت و مردگان را رنده كرد و مبتلايان به كورى و برص را شفا داد، اما امت وى اورا خدا ندانستند.

ذوالكفل

 نام ذوالكفل نيز در دو سوره از سوره هاى قرآن كريم ذكر شده است. يكى در سوره انبيا آيه ۸۵ و ديگرى سوره ص آيه ۴۸ درباره آن حضرت و هم چنين سبب نام گذالرى او به ذوالكفل، اختلاف زيادى وجود دارد.

طبرسى از ابوموسى، قتاده و مجاهد نقل كرده كه گفته اند: ذوالكفل پيغمبر نبود، بلكه مرد صالحى بود كه از طرف يكى از پيغمبران مأمور شد كه روزها را روزه بدارد و شب ها را به بيدارى و شب زنده دارى بگذراند، خشم نكند و به حق عمل نمايد و چون به وعده خود عمل كرد، از اين رو خداى تعالى نامش را در رديف پيمبران در قرآن كريم ذكر فرمود.

ابن عباس گفته است كه او الياس پيغمبر بود، ولى جبائى گفته كه او يكى از پيغمبران الهى بود كه چون ثواب اعمال او دوچندان بود، بدين سبب ذوالكفل ناميده شد.(۹۹۹) برخى گويند: وى سيع بن اخطوب بوده و اين سيع، غير از آن يسع است كه اگر توبه كند، داخل بهشت گردد و در اين باره نامه اى هم نوشت و به او داد و همين سبب شد كه پادشاه مزبور كه نامش كنعان بود، توبه كند.(۱۰۰۰)

بيضاوى در تفسير خود ذوالكفل را الياس پيغمبر دانسته و از برخى نقل كرده اند كه يوشع بوده است و در روايت ديگر هم نقل شده كه ذوالكفل زكرياى پيغمبر بوده است.(۱۰۰۱)

دهخدا در لغت نامه خود همه اقوال را ذكر كرده و مى گويد: بعضى گويند كه او الياس است و برخى گويند كه او زكرياست. گروهى گفته اند كه يوشع است و پاره اى گويند حزقيل است. جمعى گفته اند كه يونس بن متى است و فاسى در شرح الدلائل گويد: به قول بعضى او از جانب خداى تعالى به پادشاهى كنعان نام مبعوث شد و وى را به ايمان به خداى فرا خواند و او را كفالت بهشت كرد و به خط خويش ضمانت نامه اى نوشت.

ثعالبى در مضاف و منسوب گويد كه مفسران در نام او اختلاف كرده اند. به قولى نام او بشيربن ايوب است. خداى تعالى او را پس از ايوب پيغامبرى داد و جاى گاه او در شام بود و تگور او به ديه كفل حارس از اعمال نابلس است و اين روايت ملك المؤ يد صاحب حمات است و به گفته جمعى او يكى از صلحا بود كه در شمار انبيا آرند، از آن روى كه علم او به پايه علوم آنان بود، لكن بيشتر بر آن هستند كه خود، پيغامبر بوده است. صاحب معالم التنزيل از حسن و مقاتل روايت كند كه او را از آن (جهت) ذوالكفل نامند كه كفالت هفتاد نبى كرده است و بعضى گويند: از آن روى كه او نذر كرد به روزى صد ركعت نماز گزارد و چنان كرد.

و پس از نقل داستان ذوالكفل با پادشاهى كه نامش كنعان بود، در پايان گويد: صاحب قاموس الاعلام تركى گويد: به مناسبت بودن وى در گروه انبياى بنى اسرائيل، نام او را در قرآن كريم آمده و با اين كه اين كلمه عربى است، در اصل عبرانى آن اختلاف است و گمان مى رود كه او حزقيل باشد و بعد از يسع به نبوت مبعوث شده است و به روايتى قبر او در بتليس است و نيز در شام و بعضى جاهاى ديگر گفته اند. برخى از محققان جديد تاريخ بر آن هستند كه ذوالكفل از بنى اسرائيل نيست و افكار، مواعظ و معتقدات وى با بنى اسرائيل مخالف باشد و او را منسوب به يكى از قبايل عرب گمان برده و نبوت او را نيز انكار كنند.(۱۰۰۲)

داستان زير را هم كه داستان آموزنده اى است درباره ذوالكفل بشنويد: در كتاب بحار الانوار روايتى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده كه خلاصه اش آن است چون عمر يسع به پايان رسيد، در صدد بر آمد كسى را به جانشينى خود منصوب دارد، از اين رو مردم را جمع كرد و گفت: هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم. روزها را روزه بدارد، شب ها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش عويد يابن ادريم بود و در نظر مردم خوار مى آمد، برخاست و گفت: من اين تعهد را مى پذيرم. يسع آن جوان را باز گرداند و روز ديگر همان سخن را تكرار كرد و همان جوان برخاست و تعهد را پذيرفت و يسع او را به جانشينى خود منصوب داشت تا اين كه از دنيا رفت و خداى تعالى آن جوان را كه همان ذوالكفل بود به نبوت برگزيد.

شيطان كه از ماجرا مطلع شد، در صدد بر آمد تا ذوالكفل را خشمگين سازد و او را بر خلاف تعهدى كه كرده بود به خشم وادارد، از اين رو به پيروانش گفت: كيست كه اين مأموريت را انجام دهد؟ يكى از آن ها كه نامش ابيض بود گفت: من اين كار را انجام مى دهم. شيطان بدو گفت: نزدش برو، شايد خشمگينش كنى.

ذوالكفل شب ها نمى خوابيد و شب زنده دارى مى كرد و نيمه روز مقدارى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا چون ذوالكفل به خواب رفت بيامد و فرياد زد: به من ستم شده و من مظلوم هستم (حق مرا از كسى كه به من ستم كرده بگير). ذوالكفل به او گفت: برو و او را نزد من آر. ابيض گفت: من از اين جا نمى روم. ذوالكفل انگشتر مخصوص خود را به او داد و گفت: اين انگشتر را بگير و به نزد آن شخصى كه به تو ستم كرده ببر و او را نزد من آر.

ابيض آن انگشتر را گرفت و چون فردا همان وقت شد بيامد و فرياد زد: من مظلوم هستم و طرف من كه به من ظلم كرده، به انگشتر توجهى نكرد و به همراه من نيامد. دربان ذوالكفل بدو گفت: بگذار بخوابد كه او نه ديروز خوابيده و نه ديشب.

ابيض گفت: هرگز نمى گذارم بخوابد، زيرا به من ستم شده و بايد حق مرا از ظالم بگيرد.

حاجب وارد خانه شد و ماجرا را به ذوالكفل گفت. ذوالكفل نامه اى براى او نوشت و تا مهر خود آن را مهر كرد و به ابيض داد. وى برفت تا چون روز سوم شد، همان وقت يعنى هنگامى كه ذوالكفل تازه به خواب رفته بود، بيامد و فرياد زد كه شخص ستم كار به هيچ يك از اين ها وقعى نگذارد پيوسته فرياد زد تا ذوالكفل از بستر خود برخاست و دست ابيض را گرفت و براى دادخواهى از ستم كار به راه افتاد. گرماى آن ساعت به حدّى بود كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذاشتند، پخته مى شد. مقدارى راه رفتند ولى ابيض ديد به هيچ ترتيب نمى تواند ذوالكفل را به خشم درآورد و در مأموريت خود شكست خورد، پس دست خود را از دست ذوالكفل بيرون كشيد و فرار كرد.

خداى تعالى نام او را در قرآ كريم ذكر كرده و داستان او را به پيغمبرش يادآورى مى كند تا در برابر آزار مردم صبر كند، چنان كه پيمبران بر بلا صبر كردند.(۱۰۰۳)

در حديث ديگرى از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت كرده اند كه فرمود: به امام جوادعليه‌السلام نامه اى نوشتم و در آن نامه پرسيدم: نام ذوالكفل چه بود؟ و آيا وى از پيامبران مرسل بوده است؟(۱۰۰۴)

حضرت در جواب نوشت: خداى تعالى ۱۲۴ هزار پيغمبر فرستاد كه ۳۱۳ نفر آن ها مرسل بوده اند و ذوالكفل از آن هاست و پس از سليمان بن داود بوده است. او مانند داود ميان مردم قضاوت مى كرد و جز در راه خدا خشم نمى كرد و نامش عويديا بود و هم اوست كه خداى تعالى نامش را در قرآن ذكر كرده و فرموده است:وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ الْأَخْيارِ .(۱۰۰۵)